از دشمنی تا ازدواج (۲)

1399/11/02

...قسمت قبل


بهش اس ام اس دادم
_ناراحت نشو تعریف میکنم برات…
+نه من ناراحت نیستم حتما نمیخوای بدونم چی شده دیگه…
_چرا!!! راجب راضیه است رفته ازم شکایت کرده قراره برم حراست دانشگاه جواب پس بدم
+براچی؟ مگه چیکارش کردی؟
_هیچی به خدا…
_دختره دیوانه رفته ازم شکایت کرده گفته من بهش قول ازدواج دادم که به این وسیله باهاش رابطه جنسی داشته باشم…
+آها که اینطور؟
+من شاید بتونم کمکت کنم ولی به شرط اینکه آدم بشی!
_یک اینکه چجوری میخوای کمکم کنی فعلا که دست من خالیه و اونم دختره اکثرا حرف دخترا رو باور میکنن تا پسری مثل منو.
دوم اینکه آدم شی چیه؟ درست حرف بزن بی شخصیت 😂


از اینکه براش مهم بود خوشحال شده بودم ولی از طرفی هم خیال نمیکردم بتونه کمکی بهم بکنه!!


+تو چی کار داری من کمک میکنم توهم مثل یزید باهام برخورد نکن… بعد سه ترم خسته نشدی؟
_باشه من فردا میخوام برم اداره حراست دانشگاه
+خوب اشکال نداره منم میام
_باشه کاری نداری پس؟
+نه شب بخیر
_شب بخیر

از اینکه اینجوری باهام خوب حرف زده بود ذوق زده شده بودم این اولین بار بود که یه مکالمه بدون دعوا داشتیم…
فردای اون شب منتظر موندم تا الهه بیدار شه ولی خوب ساعت مراجعه 11-12 بود و خوب من باید میرفتم
با خودم گفتم لعنت اینم که نیومد حالا چه غلطی بکنم؟ ولش کن خودم تنهایی میرم
وقتی رسیدم دم در حراست گوشیم زنگ خورد دیدم الهه است گفت پشت سرتو نگاه کن
وقتی نگاه کردم دیدم الهه با چند تا از دوستاش تو ماشین نشستن و می‌خندن…
رفتم سمت ماشین و سرمو از تو شیشه کردم تو و گفتم چی شده خشتکم پارست میخندین ؟؟
یهو دیدم همشون شروع کردن قهقه زدن
الهه پیاده شد و گفت کجایی دو ساعته منتظرتم؟
گفتم منم منتظرت بودم
گفت حالا بیخیال شو اون آدامس‌های پشتت بکن ابرمونو در سطح دانشگاه بردی…
دست بردم پشت شلوارم دیدم اوه یه تیکه آدامس چسبیده به کونم با هزار بدبختی کندمش و با الهه وارد حراست شدیم…
دیدم راضیه با پدرش واستاده تا ما جا خورد و یه ترسی تو چشماش معلوم شد. تا اومد حرف بزنه باباش حمله کرد به سمت من که مثلا منو بترسونه بلند داد زد بینامووسسس!!!
منکه همینجوری آدم ریلکسی ام دست بالا رفتشو گرفتم و پیچوندم و مرد رو چسبوندم به دیوار…
با حضور مامورای حراست دانشگاه ما دو نفر رو از هم جدا کردن…
برگشتم به پدر راضیه گفتم… آقای محترم احترام خودتونو نگه دارید.
قرار شد هرکسی بره داخل و با ریس اداره حراست صحبت کنه اظهاراتش رو بگه…
وقتی نوبت من رسید الهه گفت شما نمیخواد برید آقای احمدی اجازه بدید من برم…
الهه یه چند دقیقه ای رفت داخل و بعد با ریس حراست دانشگاه اومد بیرون.
آقای ریس خطاب به من گفت آقای احمدی خواهش میکنم به خاطر اشتباهی که پیش اومده من رو ببخشید لطف بفرمایید اینجارو امضا کنید و برید سر کلاس هاتون.
بعد جوری که پدر راضیه و راضیه بشنون گفت : نميدونم چرا بعضی از آدما اینطور کثیفن؟
منکه اصلا هاج و واج مونده بودم که چی شده رو به الهه کردم گفتم؟ چی شد الان؟
+هیچی بریم برات تعریف میکنم
_باشه خوب
اومدیم از اداره بیرون و تو راه الهه واسم تعریف کرد
که راضیه تو گروه دخترا نوشته بوده که اداره حراست کجاست و الهه تو پیوی بهش آدرس رو داده و راضیه هم مثلا از زرنگی که میخواسته به خرج بده و منو بندازه تو تور ازدواج با خودش برای الهه تعریف کرده…
الهه هم چت هاشو با راضیه نشون رئیس حراست میده و ماجرا تمام میشه…
این شروع دوستی من و الهه بود…
از فردای اون روز احترام بهش میزاشتم
هواشو داشتم چه تو درسا چه تو زندگی…یه جوریایی شده بود رفیق جینگم. همه جیک و پوکم باهاش شده بود
سه ترم به همین منوال گذشت ما قهر کردیم آشتی کردیم ولی رابطمون از حد دوستی جلو تر نرفت که نرفت.
البته برای اون نمی‌رفت برا من دیوانه وار بود.
با دوربینم ازش کلی عکس گرفته بودم…
اون موهای مشکی زاغش با قد بلند و چشمای مشکی بزرگش ابروهای تر و تمیز و کشیدش
دماغ عروسکیش و لبای کوچولوش که همیشه خندش پشت دستش قایم می‌کرد هر روز و هر شب توی فکرم تکرار میشد و من هر روز حس میکردم بیشتر دارم توی روح این دختر حل میشم…



از خودتون میپرسی که چرا بهش نگفتی؟ خوب معلومه ترس داشتم از اینکه دوباره خیتم کنه و بدتر از قبل بشیم با هم در ثانی
اون راست می‌گفت اهل رابطه نبود تو اون 6 ترم هيچوقت کسی نگفت که باهاش بوده آمارشو داشتم…


ادامه...

نوشته: حسام


👍 13
👎 2
12901 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

787524
2021-01-21 01:09:02 +0330 +0330

آقای مثلاً با سواد اون خیطه نه خیت 😂😂😂😂😂

0 ❤️

787563
2021-01-21 03:05:55 +0330 +0330

ازدواجشگ تعریف کن

0 ❤️

787609
2021-01-21 10:06:55 +0330 +0330

خیلی قسمتهاش کوتاهه، تا میای تو جریان داستان ققرار بگیری تموم میشه

0 ❤️

787612
2021-01-21 10:09:51 +0330 +0330

تخمی 😂

0 ❤️

787615
2021-01-21 10:31:37 +0330 +0330

خیلی فاصله دادین، اصن یادمون رفته بود داستان، فاصله هارو کوتاه کنین

0 ❤️

787616
2021-01-21 10:32:38 +0330 +0330

در ضمن نظر هم فق نظر شاه ایکس، بیصبرانه منتظر نظر دادنش هستم 😂

1 ❤️

787671
2021-01-21 16:13:04 +0330 +0330

سلام و درود حسام ❤️

تبریک میگم نسبت به داستان قبل کلا عوض شد ماجرا؛ یک سری موضوعات رو رعایت کردی ایول.

سری بعد سعی کن داخل مونولوگ هات احساسات کاراکتر هارو خیلییی بیشتر توضیح بدی تا جذاب تر بشه

ممنون از داستان خوبت

آرزو موفقیت، artemis25 😪

0 ❤️

787713
2021-01-21 23:14:51 +0330 +0330

خسته نباشی قلم جالبی داری
منتظر قسمت های بعدیش هستم
یکم کشش بده داستانو 💪😜

0 ❤️

787877
2021-01-22 20:08:49 +0330 +0330

خوبه ولی قسمت هاش کوتاهه

0 ❤️