اَکی (۲)

1399/09/01

...قسمت قبل

(توجه:این یک داستان است،نه یک خاطره)
دوش گرفتم و دیگه حال و حوصله رفتن به مغازه رو نداشتم.به شاگرد مغازم که اتفاقا از فامیلهامم بود زنگ زدم و گفتم که مغازه رو تو باز کن و من دیگه امروز نمیام.اَکی رو نمی دیدم،برای همین آروم و بی سرصدا به طرف آشپزخونه رفتم و وقتی مطمئن شدم که اونجا نیست،داخل شدم و از توی ماهیتابه روی گاز دوتا رون مرغ برداشتم و به طرف زیرزمین رفتم.در کمد رو که باز کردم،با کلی دفتر و کتاب و جعبه های رنگی مواجه شدم.نگاهی سرسری به همشون انداختم و در جعبه هارو یک درمیون باز کردم و چیزی نظرمو جلب نکرد،تا اینکه پشت تمام اون وسایل دفتری دیدم که لیلا انگار جوری قرارش داده بود که پنهونش باشه.برش داشتم و بازش کردم و متوجه شدم که دفتر خاطرات لیلاست.رفتم و روی همون صندلی کذایی نشستم و شروع به ورق زدنش کردم و کوتاه کوتاه چند خطی رو از هرصفحه خوندم تا به یکی از صفحات رسیدم که اسم مامان اکی نظرمو به خودش جلب کرد.بالای صفحه نوشته بود؛نمیدونم چیکار کنم؟!!
شروع به خوندن کردم؛
امروز دوشنبه بود و یکی از عجیب غریب و در عین حال چندشناکترین روزا بود!دوتا کلاس آخرم برگزار نشد و تقریبا نزدیک ساعت ۱۰بود که زودتر از معمول به خونه اومدم.یه ماشین گنده جلو در خونه پارک بود اما زیاد بهش توجه نکردم‌.بابا طبق معمول سرکار بود و میدونستم مامان اکی بعضی روزا تا ۱۲،۱۱ میخوابه،واسه همین آروم و بیصدا درو باز کردم و داخل شدم.به محض داخل شدن،صداهای عجیب غریبی از طبقه بالا کنجکاوم کرد!صدایی مثل صحبت کردن اما نه به طور معمولی،بلکه یه جوری که انگار دونفر دارن آروم باهم حرف می زنن.اول فکر کردم باباست که به هر دلیلی زود اومده خونه،اما نزدیکتر که شدم صدا واسم نا آشنا اومد.از پله ها که بالا می رفتم صدا واسم واضحتر می شد و بیشتر مطمئن میشدم که بابا نیست.پشت در اتاقشون رسیدم و اروم از گوشه در یواشکی نگاهی انداختم و چیزی دیدم که شاید نباید می دیدم.چیزی که از صبح تا الان بهمم ریخته و واقعا موندم و نمیدونم که باید چیکار کنم؟!!یه پسر جوون لختی تو اتاق مامان بابا ایستاده بود و مامان اَکی هم جلوش رانو زده بود و…با دیدنشون در اون حالت نفهمیدم که کی از خونه زده بودم بیرون و توی پارک نشسته بودم.تا الان فکر می کردم تنها راه آروم شدنم نوشتنه اما دیگه حتی نمیتونم بنویسم و به معنی واقعی کلمه نمیدونم باید چیکار کنم؟!!
تاریخ خاطره رو نگاه کردم که واسه ۴سال پیش بود و بعد سرم رو از روی دفتر بلند کردم و به فکر فرو رفتم.یعنی پس اکی خانوم مدتهاست این کارست!حالا بهم ثابت شده بود که در موردش و اون پسره اشتباه فکر نمیکردم.اصلا شاید این پسره همونیه که لیلا تو خاطرش گفته که یه ماشین گنده در خونه پارک بود و چندساله باهمن!باز کنجکاوانه دفتر رو ورق زدم تا شاید باز اسم اکی یا خاطره ای در موردش به چشمم بخوره که خورد.باز یه خاطره دیگه که لیلا بعد مدتها ناراحتی از دست اکی وقتی قضیه رو بهش میگه،اونم کتمان نمیکنه و توجیهش میکنه که بابات سالهاست با من ارتباطی نداره،هم برای اینکه مریضه و هم واسه اینکه کلا سرده.و اینکه من واسه اینکه بالا سر زندگیمونو کنار پدرت بمونم،باید احتیاجاتم برآورده بشه و از این صحبتا!و از تمام اینها برام جالبتر این بود که لیلا با اینکه اون لحظه اکی رو به خیانت متهم کرده بود اما آخر خاطرش حق و به اون داده بود و با اینکه باباشو فوق العاده زیاد دوست داشت،اما اینم میدونست که فقط اکیه که میتونه کنار باباش بمونه و تر و خشکش کنه و هم خیلی میترسید که با شنیدن این جریانات به گوش باباش،حالش بدتر بشه و…
به نظرم احمقانه اومد!اینکه بدونی نامادریت داره به بابات خیانت میکنه اما تو به بابات که اتفاقا خیلیم دوسش داری چیزی نگی که مبادا حالش بد بشه!اما نه،کسی جای کس دیگه ای نیست که تو موقعیتهای مختلف تصمیم بگیره!خب شاید لیلا تو اون موقعیت به این فکر کرده که اینجوری بهتره و حداقلش اینه که باباش تو بیخبری راحتتر روزاشو سر میکنه!کسی چه میدونه،اما من تا جایی که تو این چند وقت دیده بودم رابطه لیلا با اکی خیلی دوستانه بوده کسی فکرشم نمیکرد که اینا مادر و دختر واقعی نباشن!به طرف کمد رفتم و دفتر و توش گذاشتم و قفلشو زدم.روز عجیبیی بود.اول سکس نصفه و نیمه با اکی و حالا خاطره نصفه و نیمه ای ازش!تو اون لحطات اصلا به لیلا فکر نمیکردم و تمام ذهنم مشغول اکی شده بود.به یاد یک ساعت پیش که چقدر لوندی کرد و چقد سکسی منو ارضا کرد.اینکه این زن چقدر تشنه بود و حالا در این حال و احوالات لیلا چقدر میتونم باهاش راحتتر باشم و دفعه و دفعات بعدی هم باهم سکس کنیم!اولش به خودم نهیب زدم که نه،من همچین آدمی نیستم و دیگه به لیلا خیانت نمیکنم اما حتی فکر کردن به اکی هم کیرمو می جنبوند!بین چنتا احساس متفاوت گیر کرده بودم.مطمئن نبودم که چه کاری درسته و چه کاری غلط.کار امروز لیلا خیلی عصبیم کرده بود اما میدونستمم که دست خودش نبوده اما از طرف دیگه بدن یه زن ۴۰ساله که حالا به طرز عجیبی واسم شهوانی و خواستنی شده بود.درواقع نمیخواستم به این شکل فکر کنم اما انگار که شیطون توی جلدم رفته باشه،دم به دقیقه دستم روی کیرم می رفت و بازیش می دادم و پیس خودم تکرار می کردم:خب لیلا تاکی باید اینجوری باشه؟!اومدیم و حالا حالاها خوب نشد،اونوقت تکلیف من چیه؟!حالا که میتونم با این فرشته سکسی خیلی راحت ارتباط داشته باشم و خود اونم کاملا راضیه،پس چرا این موقعیتهارو از دست بدم!باز به خودم تلنگر میزدم و خودمو واسه این فکرا سرزنش می کردم اما باز چند دقیقه بعد همون آشو همون کاسه!واسه اینکه از دست این افکار خلاص شم،برگشتم تو حیاط و شیر آب رو باز کردم تا باغچه و درختارو آب بدم که باز اون افکار به ذهنم هجوم آوردن!با اینکه از سوزش دستم کم شده بود اما یکم باد کرده بود و تو حالتای خاصی کمی درد داشتم،اما اونقدر ذهنم مشغول اکی بود که اصلا بهش فکر نمی کردم.اونروز اونقدر تو حیاط موندم و خودم و با باغچه و گلا و چیزای دیگه سرگرم کردم و به اکی و خاطرات لیلا فکر کردم تا هوا تاریک شد.تو این زمان از  اکی خبری نبود و حتی یکبارم نیومد که ببینه من کجام یا چیکار می کنم.داخل خونه شدم و یکراست به طرف اتاق لیلا رفتم،درو آروم باز کردم و دیدم که پشت به من روی تخت درازکشه،اما چیزی که نظرمو به خودش جلب کرد غذایی بود که روی میز کنار تختش دستخورده بود.نزدیکتر رفتم تا مطمئن بشم که غذاها بیرون از ظرف نریختن و واقعا خورده شدن که با دیدن قاشق و چنگال استفاده شده و نصف خالی بشقاب اطمینان پیدا کردم که لیلا از غذاها خورده.ناخودآگاه لبخندی رو لبام نشست و آروم بیرون اومدم و درو بستم.شاد شده بودم از اینکه بالاخره لیلا یکم درست و حسابی غذا خورده بود و می دونستم همش به خاطر اون اتفاق ظهر بوده که شاید عذاب وجدانش باعث شده بود که یکم از مواضعش کوتاه بیاد!از اکی خبری نبود و کم کم نگرانش شدم.به طرف در اتاقش رفتم و پچ پچش به گوشم خورد.نزدیکتر شدم و گوشمو روی در گذاشتم تا بهتر بشنوم؛
_وااای کیوان دارم دیوونه میشم.کاش میشد بیام و ببینمت.
مکثی کرد تا شخص آنطرف خط جوابش را داد.
_گفتم بهت که امروز حال لیلا اصلا خوب نیست.امروز با شوهرش زدن به تیپ و تاپ هم.من میتونم به یه بهانه ای بیام بیرون اما میترسم اینا باز باهم درگیر بشن…ای جووووونم،منم واسه امروز کلی برنامه چیده بودم قربون اون(صداش رو کمی پایینتر آورد و ادامه داد)کیر گندت بشم.نمیدونی امروز چقدر دوست داشتم کس و کونمو پاره کنی کیوانم.اگه اون اتفاق ظهر نمیافتاد و دومادم خونه نمیموند که همه برنامه هارو چیده بودم که بیای پیشم،ولی حیف که امروز دیگه نمیتونم،باید بذاریم واسه فردا پس فردا.
.
به خودم اومدم و سرم و از روی در جدا کردم و روی پنجه و آروم و بی سرصدا از اتاق دور شدم.از پله ها پایین رفتم و روی مبل جلوی تلویزیون نشستم و اونو روشن کردم.شبکه پی ام سی بود و آهنگ پخش می شد.صداش رو یکم پایینتر آوردم و کنترلو کنارم گذاشتم.
_پس اسم پسره کیوانه؟!پس اینکه هرروز هرروز میارتش خونه و با وجود لیلا تو خونه باهم سکس دارن؟!پس برنامه میچینه واسه حال و حول که آقا بیان کس و کونشو بکنه و بعد بره؟!پیش خودشون نمیگن اگه یه بار لیلا بیدار بشه و ببینتشون چی میشه؟چند دقیقه ای بدون اینکه حواسم به تلویزیون باشه فقط نگاهم بهش بود و افکارم غرق در کارای اکی که صدای پاش رو شنیدم که از پله ها پایین میاد.مبلی که من روش نشسته بودن پشت به راه پله بود و نمی دیدمش.صدای دمپاییهای که به پاش بود بهم نزدیکتر شد و از شدت نزدیکی بوی عطری که به بدنش زده بود،احساس کردم بالا سرم ایستاد‌‌.
_سعید جون چیزی خوردی؟گرسنت نیست؟
سرم رو از روی صفحه تلویزیون تکون ندادم و جواب دادم؛
+نه،گرسنم نیست فعلا.مرسی.
_آخه ناهارم نخوردی که؟!
+آره ولی گشنم نیست.
_یه چی بخور جون بگیری عزیزم،امروز کلی انرژی از دست دادیا!
سرش رو از پشت نزدیک گوشم اورد و بوی شامپویی که به موهاش زده بود به مشامم خورد و بعد از چند ثانیه سکوت ادامه داد؛
_شایدم لازم باشه امشب بیشترم انرژی از دست بدی!
و آروم روی سرم رو بوسید و به طرف آشپزخونه رفت.نگاهم روی سینه های بزرگ نیکی میناژ توی صفحه تلویزیون خیره مونده بود و داشتم حرفاشو تو ذهنم حلاجی میکردم!
یعنی چی امشبم…؟!مگه قراره امشبم اتفاقی بینمون بیافته؟همین ده دقیقه پیش داشت تو اتاق با اون یارو لاس میزد و الان داره یه کاری میکنه من واسش راست کنم؟!این زن چرا اینقد حشریه؟خب با این احوالاتش معلومم هست آقا قاسم نمیتونسته جوابگوش باشه،حتی اگه سالمم بود نمیتونست اینو ارضا کنه!اصلا از کجا معلوم خود اون خدابیامرزم نمیدونسته که زنش…‌.ای بابا بیخیال سعید.پشت مُرده اینا چیه میگی؟!یه جوون بدصدا داشت میخوند و من سرجام میخکوب شده بودم و منتطر بودم که ببینم قراره چه اتفاقی بیافته.ساعتو که نگاه انداختم نزدیک ۱۰شب بود.تابستون بود و گرم و کولر یکسره روشن و حالا حرفای چند دقیقه پیش اکی هم کاری کرده بود که تنم داغتر بشه و تو همون حالت نشسته عرق بیشتری بریزم!به یاد لیلا افتادم و غذایی که خورده بود و باز لبخندی رو لبم نشست.
_این نشونه خوبیه.اگه همینجوری ادامه بده حالش خیلی بهتر میشه.
صدای تلق و تولوق قابلمه ای از توی آشپزخونه منو به خودم آورد و بلافاصله صدای اکی که گفت:
_سعید جون بیزحمت برو ظرفای غذای لیلا رو بیار که بو نکنن.
برام جالب شده بود که از ظهر و بعد اون اتفاق تو زیرزمین،سعید جان تبدیل شده بود به سعید جووون.لبخندی زدم و سری تکون دادم و گفتم چشم الان میارم.
به اتاق لیلا که داخل شدم خبری ازش نبود رو تخت و صدای شر شر آب از تو حموم تو اتاقش میومد که اتفاقا یه توالت فرنگی هم براش گذاشته بودیم که واسه کاراش مجبور نشه از اتاقش بیرون بیاد.ظرفاشو برداشتم و زدم بیرون و به دم در آشپزخونه که رسیدم با چیزی که دیدم شوکه شدم!اکی پشت به من جلوی ظرفشویی ایستاده بود و درحال طرف شستن بود در حالیکه یه شلوارک جین که قدش به زور اندازه یک وجب میشد و اندازه کونش رو دوبرابر نشون میداد پاش بود و تاپ نیم تنه نازک زردی به تن داشت که فقط وسط کمرش رو می پوشوند و از بالا و پایین کاملا لخت بود.موهای هایلایت شده خرمایی رنگش رو پشت سرش بسته بود و با حالتی که یک پاش رو خم کرده بود،باعث شده بود که بدنش سکسی تر به نطر برسه و من هنوز اونجا خشکم زده باشه!برگشت و با چهره ای که به زیباترین حالت ممکن آرایش شده بود،منی رو که سینی به دست وراندازش می کردم رو نگاه انداخت و با خنده گفت:
_اینجایی؟چرا ظرفارو نمیاری دوساعته؟!
+هیچی هیچی،تازه اومدم.داشتم میاوردم.
لبخندی زد و باز بهم پشت کرد و گفت:
_بیا بذارشون اینجا بشورمشون.
سریع سینی ظرفارو گذاشتم روی سینک و از آشپزخونه زدم بیرون و باز جلوی تی وی لم دادم.
_پس بگو چرا خودش که داشته از بالا میومده ظرفارو نیاورده!همش نقشه بوده که واسه من عشوه بیاد!فکر کرده من اوسکولم!پس بگو این چند ساعت که من تو حیاط بودم پیداش نبوده.خانوم رفته حموم و داشته خودشو آماده می کرده که اینجوری جلوم ظاهر بشه!پس بگو چرا اینقد راحت اون پسره رو پیچوند!نمیخواستم اینجوری بشه اما به فکرش که فرو می رفتم ناخودآگاه کیرم تکونای کوچیکی می خورد.مخصوصا حالا که دیگه میدونستم کاملا آمادست خودشو بسپره دست من!باز یاد حالت ایستادنش جلوی ظرفشویی و لباسایی افتادم که پوشیده بود.تا حالا جلوی من اینجوری لباس نپوشیده بود.درسته همیشه راحت بود،اما نه دیگه تا این حد،نه دیگه با این حالت!پاهای سفیدی که واسه خاطر تازه شیو شدن میدرخشیدن و کون درشتی که عجیب خودنمایی می کرد بعلاوه بدنی که از پشت اصلا شبیه بدن اکثر زنای همسن و سال اون نبود و اگه کسی نمیشناختش و از پشت می دیدش فکر می کرد یه دختر جوونه!کمر و پهلوهای شهوت انگیزی که یه کوچولو چربی که داشت،اتفاقا خواستنی ترشون می کرد.و مو و گردنی که آدم رو به سمت خودشون جذب می کرد.باز ساعت رو نگاه انداختم که بیست دقیقه ای از ده گذشته بود که صدام زد.
_سعید جان میای اینجا یه لحظه؟
بلند شدم و خودمو به آشپزخونه رسوندم.دستمال به دست مشغول پاک کردن اطراف سینک بود.
+جانم؟
_جونت بی بلا عزیزم.یه زحمت بکش امشب تو برو قرصای لیلا رو بده بهش.
+آخه من نمیدونم کدوماره باید بهش بدم که.
_بهت میگم.آخه درست نیست منو تو این لباسا ببینه!
یهو پررو شدم و گفتم؛
+مگه این لباسا چشونه؟!
خنده ای کرد و گفت:
_هیچی فقط یکم زیادی پوشیده ان،شاید با دیدنم تعجب کنه!
+شایدم!خب کدوم قرصارو بدم حالا؟
_قبلش برو تو یخچال اون لیوان شربتو که واست درست کردم بخور تا بهت بگم.
همه می دونستن من عاشق شربتم و واسه همین خاطر بدون سوالی به طرف یخچال رفتم و لیوان رو برداشتم و همونطور که به حرفاش گوش می دادم،یه نفس بالا رفتمش.
_ببین یه قوطی رو میزش هست که از همه بلندتره و یه ورق قرصم هست که خیلی ریزه و قرمز رنگ.فقطم قرص قرمز همونو داره.از تو قوطی ۲تا،ازون ورق قرصه ام یکی در بیار بده بخوره.
+باشه.کار دیگه ای نیست؟
_کار دیگه ای که…حالا تو برو بیا شاید کار دیگه ایم باشه حالا!
و دوباره خنده زیبایی کرد و برگشت به طرف سینک و خم شد تا کابینت زیرش رو پاک کنه و من باز میخکوب اون و البته لپهای کونش شدم که از زیر شلوارکش بیرون زده بودن.
_پس چرا هنوز اینجا واستادی؟برو دیگه.
از جا پریدم و مثل بچه ای که ذوق زده شده باشه و کار زشت چند ساعت قبلش یادش رفته باشه پله هارو دوتا یکی کردم و داخل اتاق لیلا شدم.پشت به من روی تختش دراز کشیده بود.وقتی دیدمش یکهو همه دنیام دوباره خراب شد.تپش قلبم آروم شد و اکی از ذهنم پرید.یکهو دلم خیلی واسش تنگ شد.دلتنگ خنده هاش،بازیگوشیاش،شیرین زبونیاش،ورجه وورجه هاش و حتی بغل کردن و بوسیدن و هم آغوشی باهاش.خواستم روی موهاش دست بکشم و ببوسمش،اما یاد کار ظهرش افتادم و پیش خودم گفتم باز پامیشه و المشنگه به پا می کنه،بیخیال!آروم صداش زدم.
_لیلا جان.لیلا بیداری؟
+آره.
_پاشو،پاشو قرصاتو بخور.
دقیقا همونجور که اکی گفته بود سه تا قرص آماده کردم و در همون حین لیلا هم تو جاش نشسته بود.قرصارو با یه لیوان آب به دستش دادم و اونم خوردشون لیوان و پسم داد و مرسی آرومی گفت و دوباره به همون حالت پشت به من روی تخت ولو شد.نگاهی بهش انداختم و لیوان رو روی میز گذاشتم و بخ طرف در رفتم که صدام کرد؛
_سعید
آآآآآخ که چقدر دلم واسه سعید گفتنش تنگ شده بود و حالا بعد یه مدت صدام زده بود.برگشتم و نگاش کردم و اون همونجور هنوز پشت بهم بود.
+جونم عشقم؟
_سعید ببخشید واسه ظهر.دست خودم نبود.
جا خوردم،اصلا انتظارشو نداشتم که عذرخواهی کنه.یا شایدم یادم رفته بود که اتفاقا این لیلا بود که بعد هر جروبحثی اول عذرخواهی می کرد.
+عیبی نداره عزیزدلم،بهش فکر نکن.
به طرفش رفتم.خم شدم و موهاشو کنار زدم و گونش رو که خیس شده بود بوسیدم.راستش خواستم کنارش بشینم،اما اون قرصا اونقدر قوی بودن که کار خودشونو به همون زودی کرده بودن.چشمای بستش رو نگاهی انداختم و پاشدم و دم در برق اتاق رو خاموش کردم و در رو پشت سرم بستم.پشت در ایستادم و مجسمه وار به روبرو خیره موندم.انگار تمام غصه های دنیا روسرم هوار شده بودن.دلم آتیش می گرفت هربار که لیلا رو توی اون حالت می دیدم و اینبار انگار نه تنها دلم که همه تاروپود وجودم می سوخت!پایین رفتم و اکی همچنان توی آشپزخونه بود.سرجام نشستم و همچنان به لیلا فکر می کردم که اکی سینی چای بدست جلوم ظاهر شد.جلوم خم شد و سینی رو جلوم گرفت طوری که قبل از اینکه استکانهای چای رو ببینم،سینه های بزرگ و سفید و گردش رو از زیر اون تاپ نیم تنش دیدم.استکان را برداشتم و اون سینی را روی عسلی کنار خودش گذاشت و روی ضلع کوچیکتر مبل L شکلی که من روی ضلع بزرگترش قرار داشتم نشست و پرسید؛
_چی شده سعید؟چرا باز رفتی تو فکر؟لیلا چیزی گفت باز؟
+نه چیزی نیست،فقط…
_فقط چی؟
+فقط اینکه هربار با دیدنش دلم کباب میشه.حق این دختر نبود اینقدر داغون بشه.حقش نبود تا این حد مریض باشه.
_آره میدونم،ولی حالا کاریه که پیش اومده،دیگه باید باهاش راه اومد.اما نکته اینجاست که ما نباید روحیمونو از دست بدیم تا بتونیم ازش مراقبت کنیم.
+آخه برام جالبه بعد اینهمه مدت که این دوا درمونارو انجام میده،بهتر که نشده هیچ،بدترم شده!
به بغل خم شد تا استکان چایش رو برداره و گفت:
_خب دکتر که گفت بیماریش خیلی شدیده.نباید انتظاری داشته باشی که به این زودی خوب بشه.
+آره اینم هست.
از روزی که اومده بودیم توی این خونه،خیلی کم پیش اومده بود بشینیم و باهم صحبت کنیم،چون من معمولا شبها ساعت ۱۰ به بعد مغازه رو می بستم و تا می رسیدم خونه معمولا دیگه اکی شامش رو خورده بود و توی اتاقش بود و تکلیف لیلا هم که روشن بود.بعضا پیش میومد که شبا وقتی فیلم یا فوتبالی می دیدم اکی چند دقیقه ای پیشم می نشست و دوسه تا جمله ای باهم حرف می زدیم،اما ایندفعه فرق می کرد.اینبار با فاصله یکی دو متر از من نشسته بود درحالیکه پاهای سفید و عضلانیش رو روی هم انداخته بود و با این کار رونهاش خودشونو بیشتر و بزرگتر نشون می دادن و با اون نیم تنه ای که انگار پوشیدن یا نپوشیدنش زیاد فرقی نداشت،و گردن و صورت استخونی کشیده و زیباش،فکر و خیال آدم رو درگیر می کرد و زبون آدم بند میومد.انگار فراموشی سراغم اومده بود!دیدنش توی اون حال باعث می شد که فراموش کنم همین چند دقیقه پیش داشتم غصه و حرص لیلا رو می خوردم.مطمئن بودم با اینکه نگاهش به تی وی بود و چای می نوشید،کاملا سنگینی نگاههای من رو بدن خودش رو احساس می کرد و هرچند لحظه یکبار عمدا خودش رو کجتر می کرد تا کونش رو بیشتر بهم نشون بده!چایم رو داغ داغ نوشیدم‌نمیدونم چرا اینطور شده بودم،آدمی که محصور یه زن شده بود.زنی که اتفاقا مادرزنشم بود‌.نه توان تکون خوردن و ترک اونجارو داشتم،نه جرات شروع کردن صحبت درباره بدن و عشوه گریهاش.انگار نه انگار که چند ساعت پیش توی زیرزمین یکسری پرده ها ازبینمون افتاده بود و نشد اون چیزی که باید می شد.و الان اون کنار من نیمه لخت لم داده و من به تن و بدنش خیره شدم و خریدارانه همدیگرو نگاه می کنیم.چه اتفاقی داشت میافتاد نمیدونم ولی فقط اینو میدونم که غریزه جنسی مخصوصا من خیلی خیلی تحریک شده بود و هیچی حالیم نبود!بی مقدمه و چون موضوعی واسه حرف زدن نداشتم گفتم:
_اکی جون دیدی دستم چه بادی کرده؟
نگاهش رو کامل به طرف من و دستم برگردوند و مکثی کرد و از جاش بلند شد و استکان به دست به طرفم اومد و کنارم نشست و پاش رو چسبوند به پامو گفت:
+الهی بمیرم واست.آره چقد باد کرده.من اصلا متوجهش نشده بودم.چرا جیزی نمیگی پس یکاری واسش کنیم؟!
برخورد پاش به پام دوباره حس زیرزمین رو درونم بیدار کرده بود اما سعی کردم خودمو کنترل کنم.
_آخه چیزی نیست اکی جون.فقط یکم باد کرده.
خم شد و استکانش رو روی میز گذاشت و دستم رو آرون بین دستای گرمش گرفت و ورانداز و معاینه کرد.
+دردم داری؟
_نه زیاد.اولش درد داشتم اما الان دیگه نه.
عطر تن و بوی موهاش درحالیکه سرش پایین بود و داشت دستم رو نگاه می کرد،دیوونم می کرد.رونهای سفید گوشتالوش رو به پاهام چسبونده بود و می تونستم سینه های بلورینش رو کامل از بالای یقه بازش ببینم که تو سوتینی همرنگ تاپش زندونی شده بودن!
+لیلا خوابید؟
_آره،لامصب اون قرصا اونقد قوی ان که با خوردنشون سریع غش کرد.
+آره خیلی قوی ان میدونم.مخصوصا وقتی دوتاشو بخوری!میخوای باند بیارم دستتو ببندم سعید؟
اینبار پشت سعید،جان یا جوون یا آقا هم نگفته بود و منکه باز میدونستم چه اتفاقی داره میافته،اما هیچ اراده ای واسه نیافتادنش نداشتم!پیش خودم گفتم،شیطونه میگه قضیه کیوان و بهش بگما،اما به خودم نهیب زدم که چرا باید بگم آخه،اونم الان!اگه با اون پسره رابطه داره و باهم سکس دارن،چرا من نداشته باشم!چرا وقتی خودش اینقد میخاره من خودمو بزنم به اون راه و از این موقعیت عالی کمال استفاده رو نبرم؟!!
+پماد چی؟پمادم نمیخوای بیارم بزنم؟
دیگه طاقتم تموم شد!انگار که دیوونه شده باشم دیگه نفهمیدم دارم چیکار می کنم.تو یه حرکت سریع و غافلگیرکننده مچ دستاشو گرفتم و روی مبل به پشت خوابوندمش و خودمم روش پهن شدم و صورتم و جلوی صورتش گرفتم.کیرم بلند شده بود و اکی هم مطمئنا اونو رو شکم خودش احساس می کرد.تو چشاش زل زدم و اون که اول مثلا جاخورده بود،بعد از لحظه کوتاهی لبخند دلبرانه ای زد و گفت:
+سعید میخوای چیکار کنی؟!
تبسمی کردم و جواب دادم؛
_تو آدمو دیوونه میکنی اکی.
و لبهامو روی لباش گذاشتم و باز همون طعم توی زیرزمین زیر زبونم اومد و از خود بیخودم کرد.مچ دستاش هنوز توی دستام بود و منهم بدنمو بیشتر روش فشار می دادم.یکی دو دقیقه ای لب تو لب بودیم و اون استادانه و جوری که فکر و هوش و حواسم به جایی که بودیم و نسبتی که باهم داشتیم رو از دست بدم،زبونش رو توی دهانم می کرد و میچرخوند و با زبونم تماس می داد و  تمام وجودم پر می شد از عطر عجیب و غریبی که دیوونه کننده بود.مچهاش رو وِل کردم و شروع به خوردن گردن و زیر چونش کردم و اونم یه دستش رو توی موهام فرو برد و اون یکی رو روی کمرم می کشید و گاهی چنگش می گرفت.دوباره همون صداهایی که توی زیرزمین ازش در میومد،ایندفعه زودتر به گوش می رسید.دستهام که مچش رو رها کرده بودن به همه جا سرک می کشیدن و هرجایی از بدنش رو که فکر کنی لمس می کردن.توی اون لحظه گاه گاهی به یاد لیلا می افتادم اما شهوت و البته وجود اکی اونقدر منو مست کرده بود که چیزی نمیفهمیدم و چیزی هم برام اهمیتی نداشت،حتی اگه همون لحظه لیلا میومد بالا سرمون!ایندفعه نمیخواستم فرصت رو از دست بدم و از روی لباس باهاش سکس کنم،واسه همین دوطرف تاپشو گرفتم و به سمت بالا هل دادم و اونم بدون هیچ مقاومتی و اتفاقا با همکاری خوبی خودشو جا به جا کرد تا راحت از تنش بیرون بیاد.حالا سوتین زرد رنگش و زیر اون سینه های گرد و درشتش زیر دستام بودن و وقتش بود زبونم سینه هاشو بلیسه.دو طرف سینه هاش رو فشار دادم تا به هم بچسبن و درشتتر به نظر برسن،اونوقت زبونم رو بین چاک سینه هاش گداشتم و با تمام وجود شروع به لیسیدن کردم.اونم چشمهاش رو بسته بود و فقط آه و ناله می کرد و خودشو تکون می داد و موهامو چنگ می انداخت و پشت کمرم رو با ناخونای بلندش خراش می داد.دستمو زیر سوتینش انداختم و به طرف بالا کشیدمش تا سینه هاش کامل بیرون افتادن و تازه فهمیدم که چه مرواریدایی رو زیر لباساش پنهون می کرده!نوکشون رو که رنگ هاله ای از قهوه ای کمرنگ دورشون رو پوشونده بود توی دهانم می گذاشتم و با تمام وجود میک می زدم.نوک سینه هاش سیخ و بزرگتر شده بودن و همین لذت مکیدنشون رو چند برابر می کرد.همچنان آه و ناله می کرد و در حالیکه چشمهاش بسته بود،من همچنان نوبتی نوک سینه هاش رو تو دهنم می گذاشتم و میک می زدم توجهم به مویرگای قرمزی جلب شد که روی سینه های سفید و گردش ظاهر و زیبایی خاصی بهشون داده بودن.اونقدر از فرم و حالت سینه هاش خوشم اومده بود که چند دقیقه روشون خیمه زده بودم و بیخیالشون نمی شدم!بالاخره راضی شدم و از جام بلند شدم اما همچنان نگاهم به سینه هاش بود که از آب دهانم خیس خیس بودن و می درخشیدن.تی شرتی که تنم بود رو در آوردم و کناری انداختم.جالب بود که هیچکدوممون حرفی واسه گفتن نداشتیم و شایدم منتظر بودیم تا شاید اولین کلمه رو اون یکی بگه که گفت!
_سعیدم شلوارتم درار.
و خودش هم آروم و با طمانینه مشغول در آوردن شلوارک جینش شد و بعد چند ثانیه هردومون فقط با شرت به هم گره خورده بودیم.اون با یه شرت مشکی که دوروبرش توری داشت و زیبایی بدنش و حالت بین پاهاش رو خواستنی تر می کرد و من هم با یه شورت اسلش سفید که کیرم داشت سعی می کرد تا جرش بده و بزنه بیرون!اینبار دراز کشیدنمون زیاد طول نکشید،چون یکباره از زیرم خودشو کشید بیرون و من رو هل داد روی مبل و خودش روبروم زانو زد.دو طرف شورتم رو با دو انگشت گرفت و پایین کشید و با دیدن کیر شق شدم برقی تو چشاش افتاد و آب از لب و لوچش آویزون شد!راستش خودم هم از دیدن سایز و قطر کیرم تعجب کرده بودم!خودم می دونستم که این زن اونقدر تحریکم کرده بود که تا آن موقع هیچ زنی نتونسته این کار رو باهام بکنه و حتما حتما همین دلیل اصلی غول شدن کیرم بود!سه چهار روز پیش صاف و صوف کرده بودم با دستکشیدنهای اکی به اطرافش احساس خارشی بهم دست می داد و قلقلکم میومد.اول با دستاش یکم بالا پایینش کرد و چندبار از بالا تا پایینشو ورانداز کرد و بالاخره سرش رو توی دهنش فرو کرد و با این کارش ناغافل آه بلندی کشیدم که اصلا دست خودم نبود و از بلندی صدای خودم لحظه ای جا خوردم،اما سریع خودم و جمع و جور کردم و حواسم رو به اکی و مهارتش دادم!با نوک زبونش جوری نوک کیرم رو لیس و میک می زد که با هربار این کارش،فکر می کردم که الانه که جونم از نوکش بیرون بزنه!کلاهکش رو تو دهنش می کرد و لحظه ای مکث می کرد و بعد با مکش کوچیکی نگه می داشت و رهاش می کرد و صدای باز شدن در نوشابه شیشه ای بلند می شد!هیچوقتِ هیچوقت تو زندگیم تا اون حد از خود بیخود نشده و اختیار از کف نداده بودم.تمام کیرم رو به طرز عجیبی داخل دهانش جا می داد و نگه می داشت و بیرون می کشید و چند باری که این کار رو تکرار کرد احساس کردم که الان ارضا میشم و انگار که صدامو شنیده باشه بیخیال شد و لیس آخر و زد و تا پایین روی خایم ادامه داد و از جاش بلند شد.روبروم ایستاد و با لبخند زیبایی که همیشه داشت و حالا با این بدن لختش زیباتر هم به نظر میومد،بهم پشت کرد و خم شد و آروم و بدون عجله و با حالتی که معمولا توی فیلمای پورن می بینی شورتش رو در آورد و رهاش کرد تا خودش یواش یواش روی روناش بلغزه و به زانوش و بعد به ساق و مچ پاش برسه.منکه دستم به کیرم بود و باهاش بازی بازی می کردم،با دیدن کسش از پشت و کونش که…

کونش که واقعا و بدون هیچ اغراقی زیبا و خوش فرم بود،از حرکت ایستاده بودم و مرتب آب دهانم رو قورت می دادم و پلک نمی زدم!خدای من مگه می شد؟!مگه می شد بدن این زن اینقدر زیبا باشه!یه زن چهل ساله که طبیعتا بدنش باید رو به افت می رفت،چطور می تونست تا این حد عالی باشه.شاید اگه روی پهلوهاش یا پشت رونهاش زوم می کردم میتونستم لایه های نازک چربی رو پیدا کنم اما چرا باید اینکار رو می کردم وقتی زیباییها و نقاط قوت بدن این زن صدها برابر چند نقص کوچیکی بود که همه می تونستن خیلی بیشترش رو داشته باشن.پاهاش رو یکم از هم باز کرد و از بین پاهاش من رو که مجسمه شده بودم نگاهی انداخت و چشمکی زد!کسش از پشت درست مثل دوتا کلوچه پف کرده بودن که به هم چسبیده و با خم شدنش بینشون باز میشد و صحنه خارق العاده ای رو درست می کرد.نمیدونستم این کارارو از کجا بلد بود اما راستش اصلنم واسم اهمیتی نداشت و فقط احساس می کردم که اونقدر حشری شدم که کافیه بیاد سمتم و یه کوچولو با نوک انگشت بدن منو لمس کنه تا ارضا بشم!اما درواقع فقط یه احساس بود.برگشت و به طرفم اومد و پاهاش رو دو طرف پاهای من گذاشت و روشون نشست و باز شروع به لب گرفتن کرد.کیرم به شکمش برخورد می کرد اما جالب بود که اونقدر تو نخ کارا و حرکاتش رفته بودم که ارضا شدن یادم رفت!از چشمای خمار و نفس نفس زدنش مشخص بود که اونم حال خوشی نداره اما اونقدر راحت و خونسرد ادامه می داد که انگار نه انگار!لبهامو رها کرد و به گردنم چسبید و شروع به لیسیدن و بوسیدنش کرد.بعد چند لحظه خودش و بالا کشید و کیرم رو دستش گرفت و با سوراخ کسش تنظیم کرد و همونطور که با چشمای نیمه بسته به چشمای گشاد شده من نگاه می کرد،کیرم رو داخل کرد و من که هیچ اختیاری از خودم نداشتم فقط به کاراش نگاه می کردم.کسش اونقدر خیس بود که کیرم راحت و باکمی فشار داخل شد.چقددددر داغ بود و چقدر خیس!دیگه نفسم بالا نمیومد و هر آن ممکن بود ارضا بشم و انگار واسه همین بود که وقتی شروع به بالا پایین کردن کرد،سرش رو کنار سرم آورد و به تلافی تمام اون صحبت نکردنا،شروع به یه صحبت بی وقفه کرد؛
_سعید عاشقتم،سعید نمیدونی من از روزی که دیدمت منتظر همچین شبی بودم.همیشه خودمو تو بغل تو می دیدمو کیرت و توی کسم…
و این حرف زدنهاش باعث می شد که به حرفاش فکر کنم و ارضا شدنم به تاخیر بیافته.و اون دقیقا آگاهانه داشت اینها رو می گفت تا همین اتفاق بیافته.با کمال تعجب چند دقیقه ای تو همون حالت بالا پایین کرد و لاله گوشمو توی دهنش می کرد و مدام حرف می زد و من همچنان ارضا نمی شدم!دیگه کم کم داشتم به خودم شک می کردم که چرا ارضا نمی شم که اون دستهاش رو روی شونه هام گذاشت و سرعتشو بالاتر برد‌.صدای برخورد پشت رونهاش روی بالای رونهای من تو کل خونه می پیچید و با صدای آهنگهای ماهواره قاطی میشد.با دستام پهلوهاش رو محکم چسبیده بودم و اون رو که انگار مثل پر سبک شده بود رو کمک می کردم تا راحتتر و روی ریتمی که به حرکاتش داده بود بالا پایین بشه.موهاش با هر حرکتش تو هوا پریشون میشد و و روی صورتش می ریخت و با قطرات عرق روی صورتش آمیخته میشد.دیگه صدای ناله هاش کاملا بالا رفته بود و انگار اصلا واسش اهمیتی نداشت که حتی اگه یه درصد لیلا بیدار بشه.من هم که از ارضا نشدنم خوشحال بودم،همچنان باقدرت پا به پاش می رفتم و نفس نفس می زدم و حالا که یکم روم به روش وا شده بود،چنتا کلمه قربون صدقه ام می چسبوندم ته نفس نفس زدنا و آه و ناله هام!استپ کرد،چند ثانیه ای همونطور نشست و تکون نخورد و فقط نفس نفس زد و بعد آروم خودشو بالا کشید تا کیرم از کسش بیرون بیاد.از روی پاهام پیاده شد و با حالتی خاص کنارم نشست و بعد حالت داگ استایل گرفت.فهمیدم که حالا نوبت من بود که انرژی بذارم.از بالا با تعجب کیرمو نگاهی انداختم و باز از سایز و قطر و اینبار از استواری و استقامت و کم نیاوردنش تعجب کردم.کیرم خیس خیس بود،اما به رسم عادت انگشتهام و تف کوچیکی زدم و به نوکش مالیدم و دو طرف چاک کونش رو گرفتم و باز کردم و وقتی اون کلوچه ها کامل از بینشون افتادن بیرون،آروم و مثل آدمای خیلی حرفه ای تا ته فرو کردمش و باز آهش بلند شد.شروع کردم.اول با سرعتی پایین و بعد از لحظاتی سرعتم رو بالاتر بردم.با هر جلو عقب کردنام دادی می زد و معلوم بود که توی اوجه و البته با هر تکونی که به خودمین می دادیم،سینه هاش به چپ و راست می رفتن و میتونستم از بالا ببینمشون.موهای بلندشو جمع کردم و تو مشتم پیچیدم و با دست دیگم کنار کپلشو چنگ زدم و سرعتم و بالاتر بردم.بالا و بالاتر،سریع و سریعتر.انگار نیروی تو وجودم دویده بود که انرژیش تموم نمیشد.شاید دو دقیق ای به طور مداوم تلمبه می زدم تا اینکه صدای اکی واسه چند لحظه قطع شد و ایستاد،و بعد یهو با جیغهای بلندی برگشت و تکونهای وحشتناکی خورد و همونطور که کیرم توی کسش بود روی مبل ولو شد و اون رو چنگ زد.با دیدنش توی اون حال منم چند ثانیه ای صبر کردم و اما بعد بدون اینکه چیزی بگم دستم و به پهلوهاش گرفتم و شکمش و از رو مبل بلند کردم و مثل یه آدم وحشی بیرحم،دوباره شروع به تلمبه زدن کردم.جیغهای اکی بلندتر و شهوتناکتر وشده بود و همین بیشتر منو جَری می کرد.زدم و زدم و زدم تا بالاخره احساس کردم که تمومه.کیرمو در آوردم و روی کمرش گذاشتم و آبم با شدتی که تا به حال ندیده بودم جوری بیرون پاشید که تا روی سرش و پشت کلش پرتاب شد!هیچوقت فکر نمی کردم اونقدر بعد از ارضا شدن اونقدر بیحال بشم که همونطور روی کمر اون و آبهایی که روش ریخته بودم،ولو بشم و بیافتم!بدون شک بهترین سکس عمرم تا اون موقع بود،اما همیشه بعد از ارضا بود که سوالهایی ذهن آدم رو به خودش مشغول می کنه!

ادامه...

نوشته: Farhad_so


👍 50
👎 0
74201 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

777842
2020-11-21 00:33:20 +0330 +0330

هورا اول

2 ❤️

777910
2020-11-21 08:06:17 +0330 +0330

اقا تبریک یه نویسنده خوب دیگه به سایت اضافه شد، کارت بیست

5 ❤️

777911
2020-11-21 08:17:54 +0330 +0330

کمی طولانی بود ولی عالی دمتگرم فرهاد.

2 ❤️

777918
2020-11-21 09:08:40 +0330 +0330

کونده زدی کشتیش حتما تو رو هم اعدامت کردن
الان هم روحت تخمیت در عذابه

1 ❤️

777933
2020-11-21 11:37:53 +0330 +0330

حیف این قلم با این موضوع !

2 ❤️

777972
2020-11-21 20:58:01 +0330 +0330

داستانت خوبه و قلم خوبی داری ولی همین یک قسمت میتونست دوتا قسمت باشه. واقعا زیاد بود و نتونستم تا اخر بخونم. نصفشو دیشب خوندم نصفشو الان.
توی کلیت داستان ایرادی ندیدم بجز اون قسمت که گفتی حرفاش باعث میشد به حرفاش فکر کنم و ارضا نشم!
فک کنم تجربه سکس نداشتی وگرنه حرفای سکسی شهوت رو چندبرابر میکنه و باعث ارضای زودتر میشه. لااقل برای منکه اینطوریه.

2 ❤️

777980
2020-11-21 22:28:49 +0330 +0330

داستان روان نوشته شده بود خوشم اومد، اون شربت رو خیلی هوشمندانه تو داستان گذاشتی و خوب بود فقط امیدوارم آخرش اسم دارویی که تو شربت برات ریخته بود که اینقدر تو رو تو سکس قوی کرده بوده رو بگی و به داروی تقویت جنسی اکتفا نکنی، مرسی

2 ❤️

777988
2020-11-21 23:56:34 +0330 +0330

عجیبه که حتی یدونه بیلاخ هم نداری!!!
منو یاد یه بنده خدایی میندازی که دل تنگشم، ادامه بده:/

2 ❤️

778060
2020-11-22 06:04:48 +0330 +0330

تو بینظیری.

خیلی خوب و عالی نوشتی.
لایک لایک لایک

1 ❤️

778082
2020-11-22 09:06:45 +0330 +0330

قلم عالی داری ظاهرا (من داستانتد نخوندم از تعریف بچه ها فهمیدم) ولی خواهش میکنم محارم ننویس. از دوست دختر و زن مطلقه و اینا بنویس که مورد پسند ۹۹ درصد بچه هاست. محارم رو مد نکنید لطفا

1 ❤️

778106
2020-11-22 12:17:29 +0330 +0330

قشنگ بود لاااااااااااااایک داری امیدوارم قسمت های بعدش هم همینطور جذاب وقشنگ باشه هرچند میشه آخرش رو با توجه به مقدمه قسمت اول حدس زد. که اگه حدسم درست باشه واقعاً باید به خلاقیتت احسنت گفت

3 ❤️

778153
2020-11-22 20:02:01 +0330 +0330

قسمتای سکسیشو حذف کن رمان بنویس چاپ کن

2 ❤️

778329
2020-11-23 11:48:09 +0330 +0330

داستانت خوب بود

2 ❤️

778363
2020-11-23 21:18:31 +0330 +0330

والا من تا الان ندیدم بودم بچه های شهوانی اینقدر از یه داستانی تعریف کنن خوبه همین جوری برو جلو دمت گرم ولی یکم کوتاه تر کن داستاناتو

1 ❤️

778436
2020-11-24 03:35:32 +0330 +0330

یکی از دوستان نوشته بود تو بینظیری
بینظیر فقط یه نفره اونم شیواست

2 ❤️