بیا با هم بازی کنیم

1400/02/08

وقتی از خواب بیدار شدم، چند ثانیه طول کشید تا بفهمم کجا هستم. احساس گشنگی و ضعف کردم. دست‌هام رو گذاشتم روی صورتم و شب قبل رو به خاطر آوردم. همیشه فکر می‌کردم که فقط سحر و ژینا و لیلی با هم هستن، اما شب قبل فهمیدم که مریم سلحشور باعث تشکیل این حلقه دوستی شده. شبیه یک محفل مخفی که از کنار هم بودن، لذت می‌بردن و آرامش داشتن. هنوز دو دِل بودم که آیا واقعا، من رو عضوی از خودشون می‌دونن یا نه؟ یا شاید این هم یک بازی باشه. اما روابطی که چندین سال از همه مخفی شده رو نمی‌تونستن به خاطر بازی با من، به خطر بندازن. برق چشم‌های سحر نمی‌تونست دروغ باشه.
تو حال و هوای خودم بودم که درِ اتاق باز شد. سحر لباس بیرونی پوشیده بود و گفت: خوب خوابیدی جوجه؟
سرم رو به علامت تایید تکون دادم و گفتم: آره بی‌هوش شدم.
-برای همین ازت خواستم که توی این اتاق بخوابی که کَسی مزاحم استراحتت نشه. مطمئن بودم که نیاز به یک خواب حسابی داری. راستی من و لیلی شیفت ظهر تا شب بیمارستان هستیم. تو همینجا پیش مریم باش. آخر شب میام پیشت.
+باشه چَشم.
-راستی مریم هم بیداره‌ها.
+باشه من الان میام، فقط…
-فقط چی؟
+کاش یک دست لباس راحتی هم می‌آوردم.
-حالا فعلا همون پیراهن مجلسی رو بپوش. آخر شب برگشتنی از خوابگاه برات لباس راحتی میارم.
+باشه مرسی.
-فعلا خدافظ جوجه.
+خدافظ.
بعد از رفتن سحر، پتو رو کامل کشیدم روی سرم. روم نمی‌شد برم توی هال. چشم‌هام رو بستم و دوباره به شب قبل فکر کردم. چرا سحر از من خواست که تنها توی این اتاق بخوابم؟ یعنی بعدش خودشون هم خوابیدن؟ یا داشتن درباره من صحبت می‌کردن؟ یا شاید چهارتایی با هم سکس کردن. مثل همون شب پارتی که من و سحر و لیلی، سه نفری سکس کردیم. اگه سکس کردن، چرا نخواستن که من باشم؟ نکنه برای من نقشه‌ای کشیدن؟ نه امکان نداره. شاید موردی بوده که به من ربطی نداشته. شب قبل من واقعا خسته بودم. هم از نظر جسمی و هم از نظر ذهنی. سحر وقتی دید که شرایط خوبی ندارم، ازم خواست که بخوابم.
دوباره درِ اتاق باز شد. سرم رو از زیر پتو بیرون آوردم. مریم لبخند زد و گفت: به دانشجوی منظم و درس خونی مثل تو نمی‌خوره که تا لنگ ظهر بخوابه.
من هم لبخند زدم و گفتم: آره خیلی خوابیدم.
-خب خوابیدن بسه. امروز پنج‌شنبه است و حیفه که با خوابیدن حرومش کنی.
موقع نشستن، پتو رو طوری گرفتم که سینه‌هام رو بپوشونه. مریم کمی مکث کرد و گفت: لُخت خوابیدی؟
لب بالام رو گاز گرفتم. به پیراهن مجلسی لیلی اشاره کردم و گفتم: آخه با این لباس نمی‌شد بخوابم. فکر نمی‌کردم که قراره شب رو اینجا بمونیم، وگرنه لباس راحتی می‌آوردم.
مریم لحنش رو ملایم کرد و گفت: می‌تونم ازت یک خواهشی کنم.
خیلی سریع گفتم: بفرمایین.
-می‌تونم ازت خواهش کنم که امروز رو که من و تو تنها هستیم، بدون لباس باشی. حتی بدون شورت و سوتین.
از خواهش مریم جا خوردم. آب دهنم رو قورت دادم و گفتم: مگه ژینا هم رفته؟
-آره جایی کار داشت و رفت.
مریم منتظر جواب من نموند. از اتاق رفت بیرون و موقع رفتن؛ گفت: در ضمن میز صبحانه آماده است.
بعد از رفتن مریم، دوباره پتو رو کشیدم روی سرم و به خودم گفتم: نکنه همه اینا به خاطر اینه که من رو به مریم برسونن تا باهام سکس کنه؟ شاید ژینا هم برای همین رفته تا من و مریم تنها بشیم. اما اگه مریم می‌خواست باهام سکس کنه، می‌تونست همین الان پتو رو از روی من پس بزنه و پیشم بخوابه و شروع کنه به ور رفتن با من. ژینا هم شاید چون از من خوشش نمیاد، بهونه آورده و رفته. الان باید چیکار کنم؟ یعنی لُختِ مادرزاد و توی روز روشن، برم توی هال؟! قبلا جلوی سحر و لیلی، لُخت شدم. معذب می‌شدم اما مطمئنم قسمتی از وجودم بدش نمی‌اومد که جلوی سحر و لیلی لُخت بشم! اگر خواهش مریم رو گوش ندم چی؟ یعنی بهش بی‌احترامی کردم؟ از دستم ناراحت می‌شه و به دل می‌گیره؟ حتی شاید دیگه اجازه نده که تو جمع‌شون باشم. اصلا نکنه که خودم هم دوست دارم تا مریم باهام سکس کنه؟ یا شاید هنوز ازش می‌ترسم و نمی‌خوام که برای خودم دشمن تراشی کنم. اوایل به همین بهونه اجازه می‌دادم تا سحر هر کاری که دوست داره باهام بکنه. خدای من، الان باید چیکار کنم؟ نکنه اصلا معتاد کشاکش درونی‌ام شدم و دوست دارم که گاهی تحت فشار قرار بگیرم؟!

مریم با ژست خاص خودش به کاناپه تکیه داده بود. پاش رو روی پای دیگه‌اش انداخته بود و داشت چای می‌خورد. حتی ژست لیوان دست گرفتنش هم به نظرم منحصر به فرد اومد. وقتی متوجه حضور من شد، سرش رو کامل به سمت من چرخوند. تمام حرکات و رفتارش، مکث خاصی داشت. کامل لُخت شده بودم و داشتم از خجالت آب می‌شدم. نمی‌دونستم که دست‌هام رو توی چه وضعیتی باید قرار بدم. چند لحظه و به صورت ناخواسته، یک دستم رو جلوی کُسم و دست دیگه‌ام رو جلوی سینه‌هام نگه داشتم، اما توی ذهنم به خودم گفتم: تو که لُخت شدی احمق، این مسخره بازیا چیه.
لب بالام رو گاز گرفتم و دست‌هام رواز جلوی کُسم و سینه‌هام برداشتم. مریم بدون اینکه پلک بزنه به من خیره شد. با متانت و ملایمت، لیوان چای رو گذاشت روی عسلی و ایستاد. چند قدم به سمت من اومد. نگاهش همه جای بدن من کار می‌کرد. نه شبیه آدم‌های هیز که حس منفی و چندش منتقل می‌کنن. احساس کردم که شهوت، تنها احساس درون چشم‌های مریم نیست. جوری به بدنِ لُخت من نگاه می‌کرد که انگار بیش از حد اهمیت دارم. به من نزدیک تر شد. به آرومی دورم چرخید و گفت: تمام تردیدهام، درباره تصمیم سحر، بر طرف شد. تو اثر هنری طبیعت هستی.
مریم دوباره جلوی من ایستاد. با همون لحن مهربون داخل اتاق؛ گفت: اجازه دارم لمست کنم؟
از وقتی که وارد اتاق سحر شده بودم، هر بار یک آدم عجیب می‌دیدم که نمی‌تونستم درکش کنم. تا قبلش توی خونه‌ی خودمون، فکر می‌کردم که تمام آدم‌های دنیا شبیه افراد خانواده‌ام هستن. انسان‌های ساده و یک شکل.
مریم سوالش رو تکرار کرد و گفت: اجازه دارم؟
آب دهنم رو قورت دادم و گفتم: ب‌ب‌بله…
مریم دستش رو گذاشت روی صورتم. صورتم رو با کمترین اصطکاک ممکن نوازش کرد. بعد دستش رو کامل چسبوند به صورتم و چشم‌هاش رو بست. یک نفس عمیق کشید و گفت: این عالیه.
امکان نداشت این واقعیت داشته باشه. این همون خانم سلحشوری بود که همه توی دانشگاه، ازش می‌ترسیدن؟! همونی که با چند جمله، فاتحه من رو خوند و مجبورم کرد که با دستخط خودم، اعتراف دروغی بنویسم. پیش خودم گفتم: حتما دارم خواب می‌بینم و هیچ کدوم از اینا واقعی نیست.
مریم چشم‌هاش رو باز کرد. دستش رو از روی صورتم کشید به سمت گردنم و رسوند به سینه‌‌ام. دست دیگه‌اش رو هم گذاشت روی سینه‌ی دیگه‌ام. هر دو تا سینه‌ام رو توی مشتش گرفت و گفت: دخترانه و بی‌نقص.
بعد دست‌هاش رو برد پشت کمرم. کل کمرم رو لمس کرد و دست‌هاش رو گذاشت روی کونم. صورتش رو نزدیک گردنم برد و جوری نفس کشید که انگار داره من رو بو می‌کنه. از خودم توقع داشتم که تحریک نشم اما هورمون‌های درونم، هیچ مقاومتی در برابر رفتار بیش از اندازه خاص و متفاوت مریم نداشتن. وقتی نفس مریم رو با گردنم حس کردم، یک آه ملایم کشیدم. مریم دست‌هاش رو از روی کونم برداشت. کمی از من فاصله گرفت و دست راستش رو برد به سمت کُسم. کف دست و انگشت‌هاش رو کشید روی کُسم و بعد دستش رو گذاشت روی شکمم. به چهره‌ام زل زد و گفت: دیشب خیلی کم شام خوردی. الان باید حسابی گشنه‌ات باشه.
آب دهنم رو قورت دادم و گفتم: م‌م‌می‌شه اول برم دست‌شویی؟
مریم دستش رو از روی شکمم برداشت. کامل از من فاصله گرفت و گفت: برو عزیزم. من هم برات چای می‌ریزم.
موقع نشستن روی سنگ توالت، خواستم شورتم رو بکشم پایین که یادم اومد لُخت هستم. نشستم روی سنگ توالت و موقع جیش کردن، از خودم خجالت کشیدم. دست‌هام رو گذاشتم روی صورتم و به خودم گفتم: چرا به حرفش گوش دادی و لُخت شدی؟ چرا اجازه دادی لمست کنه؟ چرا گذاشتی تحریکت کنه؟
وقتی از دستشویی برگشتم، مریم یک حوله به دستم داد و گفت: خودت رو خشک کن و بیا داخل آشپزخونه.
صورتم رو خشک کردم. با دست‌هام، موهام رو مرتب کردم و رفتم داخل آشپزخونه. نگاه مریم همچنان به بدن لُخت من بود. صندلی نهارخوری رو برام عقب کشید و گفت: بشین دخترم.
به خاطر رفتار مودبانه‌اش، اونم در شرایطی که من لُخت بودم، بیشتر از حد معمول معذب شدم. برای چندمین بار لب بالام رو گاز گرفتم و نشستم روی صندلی. مریم یک لیوان چای به همراه عسل و سرشیر و مغز گردو جلوم گذاشت و گفت: صبحونه دختر باید مقوی باشه.
بعدش نشست سمت دیگه میز ناهار خوری. دقیقا جلوی من. همون لبخند ملایم خودش رو زد و گفت: تعارف نکن دخترم.
ضعف و گشنگی‌ام با دیدن عسل و سرشیر بیشتر شد. دستم رو بردم به سمت نون و شروع کردم به صبحونه خوردن. مریم همینطور به من زل زده بود و بعد از چند دقیقه گفت: ازت ممنونم.
لقمه توی دهنم رو قورت دادم و گفتم: من که کاری نکردم خانم.
نگاه و لحن مریم مهربون تر شد و گفت: خواهش و درخواست من رو اجابت کردی.
لبخند زورکی زدم و گفتم: خواهش می‌کنم.
مریم خیلی سریع گفت: لازم نیست اینجا چیزی رو وانمود کنی که نیستی. هر طور راحتی رفتار کن. من توی این خونه، رئیس حراست دانشگاه نیستم. اینجا همه‌مون می‌تونیم خود واقعی‌مون باشیم.
تحت تاثیر لحن و حرف مریم قرار گرفتم. نمی‌تونستم بفهمم که یک آدم چطوری می‌تونه خودش رو به دو قسمت مجزا تقسیم کنه. برای چندمین بار یاد روزی افتادم که می‌خواست من رو از خوابگاه بندازه بیرون. خواستم یک چیزی بگم که حرفم رو قورت دادم. مریم متوجه شد و گفت: راحت باش دخترم. هر چی دوست داری بگو. می‌خوای درباره اون روز حرف بزنی؟ که ازت تعهد کتبی گرفتم؟
به چشم‌های مریم نگاه کردم و گفتم: یک ماه تموم، شب‌ها توی تخت‌خواب گریه ‌کردم. به خاطر استرس زیاد، معده درد گرفته بودم. منطق می‌گه که باید از شما متنفر باشم و دیگه بهتون اعتماد نکنم. اما حالا اینجام. توی خونه شما، لُختِ مادرزاد نشستم و دارم جلوی شما صبحونه می‌خورم. بیشتر از همه دوست دارم درباره خودم صحبت کنم. اینکه من دقیقا کی یا بهتر بگم چی هستم.
مریم با خونسردی گفت: سوال بسیار سختی پرسیدی دخترم. گاهی وقت‌ها آدم‌ها سال‌ها طول می‌کشه تا خودشون رو بشناسن. مسیر زندگی، پر از متغیرهای غیر قابل پیش‌بینی و عجیبه. پس نه تو و نه هیچ کدوم از اطرافیانت نمی‌تونن به صورت قطعی بگن که تو دقیقا کی یا چی هستی. گاهی وقت‌ها بهتره که خودت رو رها کنی و اجازه بدی تا زمان بهت یک سری مسائل رو ثابت کنه. درباره اتفاق اون روز، نمی‌تونم از واژه متاسفم استفاده کنم. چون اصلا متاسفم نیستم. اگه باز هم زمان برگرده به عقب، همون کار رو می‌کنم. چون سحر از من خواسته بود. همونطور که بعدش از من خواست تا بهت اعتماد کنم و بزرگ ترین راز زندگی‌ام رو بهت بگم. تو حق انتخاب داشتی و داری. یا از من متنفر باشی یا آغوش باز من رو قبول کنی. که البته فکر کنم جفت‌مون بدونیم که انتخاب تو چیه.
ناخواسته لبخند زدم و گفتم: همیشه فکر می‌کردم کَسی توی این دنیا پیدا نمی‌شه که بیشتر از سحر بتونه با حرف زدن من رو کنترل کنه.
مریم هم لبخند زد و گفت: خصلت آلفاها همینه. آدم‌های آلفا خود به خود قدرت تاثیر گذاری دارن. سحر یک آلفای بی‌نقص و بی‌نظیره.
+الان من گیر دو تا آلفا افتادم. این خوبه یا بد؟
-شاید تعجب کنی اما تو خودت هم آلفا هستی.
به خاطر تعجب زیاد، خنده‌ام گرفت و گفتم: من آلفا هستم؟! من عرضه ندارم روی خودم تاثیر بذارم و خودم رو رهبری کنم. چطوری می‌تونم آلفا باشم؟
مریم با دقت من رو نگاه کرد و گفت: شاید بیشتر تعجب کنی، اما قدرت تاثیرگذاری و آلفا بودن تو از من و سحر هم بیشتره. این توی وجودته و من دارم به وضوح‌ می‌بینم.
تعجبم بیشتر شد و گفت: اگه این رو درباره لیلی و ژینا می‌گفتین، شاید باور می‌کردم.
مریم بدون مکث گفت: لیلی و ژینا هیچ وقت آلفا نبودن و نخواهند شد. لیلی انعطاف پذیره و با هر کَسی می‌تونه خودش رو وقف بده. توی هر شرایطی، بلده خودش رو شبیه بقیه کنه اما بلد نیست بقیه رو شبیه خودش کنه. ژینا شخصیت به شدت شکننده و حساس و وفاداری داره. اونقدر احساسات و وفاداریش نسبت به سحر قویه که نمی‌تونه حضور تو رو تحمل کنه. نمی‌تونه هضم کنه که سحر یکی رو بیشتر از خودش دوست داره.
+یعنی به من حسودی می‌کنه؟
-بهتره اسمش رو حسادت نذاریم. ژینا و لیلی هر کدوم گذشته سختی داشتن. پدر ژینا همیشه درگیر فعالیت‌های سیاسی بوده. گاه و بی‌گاه دستگیر می‌شده و ژینا بعضی‌ وقت‌ها تا چندین ماه ازش بی‌خبر بوده. حتی گاهی شایعه می‌شده که پدر ژینا اعدام شده. به صورت خلاصه اگه بگم، ژینا همیشه توی استرس زندگی کرده. سحر خیلی به ژینا کمک کرد تا کمی به خودش مسلط بشه. در مورد لیلی چیز خاصی نمی‌دونم اما خب حدس زیادی می‌زنم که اصلا گذشته جالبی نداشته. چون حاضر نیست حتی یک لحظه درباره خانواده و گذشته‌اش حرف بزنه.
+سحر چی؟
-سحر اکثر دوران کودکی و نوجوانی رو تنها بوده و همین باعث شده تا دختر خود ساخته و مستقل و فوق‌العاده باهوشی بشه.
+چرا سحر اینقدر برای شما مهمه که حاضرین هر کاری براش بکنین؟
-چون بهش مدیونم. شوهرم بعد از اینکه فهمید من نمی‌تونم با جنس مخالف رابطه جنسی داشته باشم، طلاقم داد. جرات و شهامت این رو نداشتم که در مورد گرایش جنسی‌ام با کَسی حرف بزنم. حتی مجبور شدم شهر محل زندگی‌ام رو عوض کنم و از خانواده‌ام دور بشم. تنها بودم و هیچ پارتنری نداشتم. بعضی وقت‌ها که خیلی بهم فشار می‌اومد، شب رو با یک روسپی می‌گذروندم. اما نهایتا به معنای واقعی ارضا نمی‌شدم و خلا بزرگی توی خودم حس می‌کردم. تا اینکه با سحر آشنا شدم. اوایل با اینکه حدس بالایی می‌زدم که مثل خودمه اما شهامت اینکه علنی بهش پیشنهاد بدم رو نداشتم. اما به مرور بهش نزدیک شدم و بالاخره این سحر بود که پیشنهاد داد. هیچ وقت اون شبی که به من پیشنهاد دوستی و رابطه داد رو فراموش نمی‌کنم. اون شب من دوباره متولد شدم.
یک نفس عمیق کشیدم و به خاطر حرف‌های مریم، حسابی توی فکر فرو رفتم. مریم ایستاد. لیوان چای من رو برداشت و گفت: سرد شد، عوضش کنم.
آب دهنم رو قورت دادم و گفتم: شما دوست دارین با من هم سکس کنین؟
مریم لیوان چای داغ رو گذاشت جلوی من و گفت: نه عزیزم. امروز فقط دوست داشتم از دیدنت لذت ببرم. تو برای من یک طعمه جنسی نیستی. تو نماد زیبایی و شگفتی هستی دخترم. امروز موفق نشدم جلوی وسوسه خودم رو برای دیدن و لمس کردن تو بگیرم. یک روز به سن من می‌رسی و حرف‌هام رو بیشتر درک می‌کنی.
بدون فکر و بدون مکث گفتم: اگه خودم بخوام چی؟
مریم نشست روی صندلی. لبخند زد و گفت: تو باورنکردنی هستی. سحر درست می‌گه. تمام حرکات و رفتارت پر از سوپرایزه. گاهی وقت‌ها من رو می‌ترسونی.
به چشم‌های مریم زل زدم و گفتم: خودم هم بعضی وقت‌ها از خودم می‌ترسم.
مریم یک نفس عمیق کشید و گفت: خب از این بحث‌ها خارج بشیم. دوست ندارم توی خونه‌ی من ذهنت درگیر باشه. برای ناهار دوست داری چی برات درست کنم؟
کمی فکر کردم و گفتم: هوس پلو و خورشتم کرده.
-خورشت کرفس خوبه؟
+عالیه. فقط یک چیزی…
-چه چیزی عزیزم؟
+من تا کِی باید…
مریم ایستاد و گفت: یک لحظه صبر کن.
رفت و از داخل اتاق، یک تیشرت و شلوار راحتی آورد. گذاشت روی اُپن آشپزخونه و گفت: من از دیدن تو سیر نمی‌شم اما توی این خونه، چیزی به اسم باید وجود نداره.
ایستادم و تیشرت و شلوار رو گرفتم توی دستم. خواستم برم توی اتاق تا اول شورت و سوتینم رو بپوشم. اما وقتی وارد هال شدم، یک حسی بهم دست داد. انگار دیگه هیچ مشکلی با لُخت بودن جلوی مریم نداشتم. یا شاید دوست داشتم تنها چیزی که دوست داره رو بهش بدم. یا شاید توی همین یک ساعت، به نگاه پر از تحسینش معتاد شده بودم. هر علتی که داشت، تیشرت و شلوار رو گذاشتم روی کاناپه و برگشتم توی آشپزخونه. به مریم نگاه کردم و گفتم: من مشکلی ندارم اگه شما بخوای با من…
کمی مکث کردم. آب دهنم رو قورت دادم و گفتم: یعنی شاید خودم هم دوست داشته باشم.
چهره مریم برای دومین بار متعجب شد. بدون اینکه پلک بزنه به چهره من خیره شد. بالاخره می‌تونستم برق نگاه شهوت خالص رو توی چشم‌هاش ببینم. یک نفس عمیق کشیدم و گفتم: چای می‌خورین براتون بریزم؟
مریم سرش رو به علامت تایید تکون داد و گفت: ممنون می‌شم دخترم.

سحر وقتی من رو دید، اخم کرد و گفت: وا دختر، خب می‌گفتی از مریم لباس راحتی گرفتی. این همه راه تا خوابگاه نمی‌رفتیم.
به چهره خسته‌ی سحر نگاه کردم و گفتم: معذرت اصلا حواسم نبود.
لیلی رو به من گفت: حموم بودی؟
سرم رو به علامت تایید تکون دادم و گفتم: آره.
لیلی لبخند زد و گفت: خوشم میاد با سرعت نور با همه راحت می‌شی.
سحر با دقت من رو نگاه کرد و گفت: صبر کن ببینم. برای چی رفتی حموم؟ تو که دیروز قبل از اینکه بیاییم، رفتی حموم.
لیلی نذاشت من حرف بزنم و گفت: چون عرق کرده بوده. مهدیس هر بار عرق می‌کنه، باید بره حموم.
سحر چند لحظه مکث کرد و با تعجب گفت: واقعا؟
مریم به دادم رسید. وارد هال شد و گفت: خسته نباشین دخترا. خوش اومدین. خورشت کرفس از ناهار ظهر براتون نگه داشتم. گرم کنم؟
رفتم به سمت آشپزخونه و گفتم: من گرم می‌کنم.
سحر همینطور با تعجب به من نگاه می‌کرد. لیلی با یک لحن طنز و رو به سحر گفت: جوجه جنده خودته دیگه.
مریم رو به سحر و لیلی گفت: نظرتون چیه تا مهدیس جان شام‌تون رو گرم می‌کنه، برین دوش بگیرین؟ من فعلا می‌رم توی اتاق خودم تا کمی مطالعه کنم. کاری داشتین بهم بگین.
لیلی مانتوش رو درآورد و گفت: موافقم.
بعد از گرم کردن غذا، میز شام سحر و لیلی رو چیدم. سحر همونطور که داشت خودش رو با حوله خشک می‌کرد، وارد آشپزخونه شد و گفت: خب چه خبرا جوجه؟ خوش گذشت امروز؟
منظورش رو از سوالش فهمیدم. کمی خجالت کشیدم و گفتم: خبر سلامتی.
سحر با یک لحن خاصی: گفتم خوش گذشت یا نه؟
احساس کردم که سحر به خاطر اینکه با مریم سکس کردم، از دستم ناراحت شده. لب پایینم رو گاز گرفتم و گفتم: آره خوش گذشت.
سحر حوله رو کامل از دور خودش برداشت. همونطور لُخت نشست روی صندلی و گفت: چرا بشقاب برای خودتون نذاشتی؟
به بدن لُخت سحر نگاه کردم. برای چند لحظه زاویه نگاه مریم رو تصور کردم که داشت بدن لُخت من رو روی همون صندلی می‌دید. یک نفس عمیق کشیدم و گفتم: ما صبحونه و ناهار رو دیر خوردیم.
لیلی هم وارد آشپزخونه شد. تاپ و شورت تنش کرده بود. موهاش همچنان خیس بودن. نشست جلوی سحر و گفت: دارم می‌میرم از گشنگی.
بعد رو به سحر گفت: خب حالا، زهر تنش نکن.
سحر نگاهش رو از من گرفت و رو به لیلی گفت: ژینا کجاست؟
لیلی شونه‌هاش رو انداخت بالا و گفت: نمی‌دونم، گوشی‌اش رو جواب نمی‌ده.
خواستم از آشپزخونه برم بیرون که سحر گفت: کجا فرار می‌کنی، بگیر بشین ببینم.
آب دهنم رو قورت دادم و گفتم: چَشم.
وقتی نشستم، سحر چشم‌هاش رو تنگ کرد و گفت: خب تعریف کن ببینم. امروز دقیقا اینجا چه خبر بود.
از سحر خجالت کشیدم و گفتم: فکر کنم خودت بدونی.
سحر چند لحظه به لیلی نگاه کرد. بعد دوباره به من نگاه کرد و گفت: بله همه چی معلومه اما مریم روش نمی‌شه به این زودی از کَسی سکس بخواد. چیکار کردی که همین روز اول مخ تو رو زد؟
نگاهم رو از سحر گرفتم. به میز نگاه کردم و گفتم: من ازش خواستم.
لقمه توی گلوی لیلی پرید و به سرفه افتاد. سریع ایستادم و بهش یک لیوان آب دادم. تعجب سحر بیشتر شد و گفت: یعنی چی تو ازش خواستی؟ مثل آدم حرف بزن ببینم.
یک نفس عمیق کشیدم. به چشم‌های سحر نگاه کردم و گفتم: وقتی بیدار شدم، مریم از من خواست که لُخت بشم. انگار دوست داشت فقط نگاهم کنه.
سحر اخم کرد و گفت: خب بنال، بعدش.
کمی مکث کردم و گفتم: نمی‌دونم چی شد. یعنی نفهمیدم چی شد. یعنی… ای خدا سخته توضیح دادنش.
لیلی رو به من گفت: از فضولی کشتی‌مون دختر، دِ حرف بزن دیگه.
لب بالام رو گاز گرفتم و گفتم: به نظرم مریم، آدم تنها و مهربون و محترمی اومد. یعنی حس کردم که دوست داره باهام سکس کنه اما به خاطر احترامی که به من می‌ذاشت…
سحر حرفم رو قطع کرد و گفت: دلت سوخت و در نقش شوالیه سفید پوش جنده‌طور، پریدی تو بغلش تا بهش کمک کرده باشی.
به خاطر لحن و حرف سحر لبخند زدم و گفتم: دارم می‌گم خودم هم دقیقا نفهمیدم چه جَوی بین ما بر قرار شد. شاید اصلا خودم می‌خاریدم. شاید آدم بی‌جنبه‌ای هستم و اگه یکی ازم تعریف کنه، زرتی مخم زده می‌شه. به خدا خودم هم نمی‌تونم امروز خودم رو درک کنم. نه امروز، از وقتی که پام رو توی اتاق شما گذاشتم.
لیلی سرش رو به علامت تایید تکون داد و گفت: عجب!
سحر رو به لیلی گفت: غیر عجب، چیز دیگه‌ای نمی‌شه گفت.
چند لحظه بین هر سه تامون سکوت بر قرار شد. دوباره یک نفس عمیق کشیدم و گفتم: آخه چطوری؟ مریم توی دانشگاه، یک آدم سختگیر و بی‌رحمه. همه ازش می‌ترسن. حتی نگاه کردنش هم ترسناکه. اما اینجا، یک آدم دیگه است. مهربون، مودب، نجیب، محترم. حتی موقع…
سحر به من زل زد و گفت: حتی موقع چی؟
معذب شدم و گفتم: حتی موقع سکس، احساس کردم که داره با احترام باهام رفتار می‌کنه! باورم نمی‌شد که توی سکس، آدم حس احترام و نجابت از طرف مقابلش بگیره.
لیلی خنده‌اش گرفت و گفت: دمت گرم، یعنی موقع سکس با ما حس وحشی گری دریافت می‌کنی؟
ناخواسته با تکون سرم حرف لیلی رو تایید کردم و گفتم: آره.
سحر و لیلی هر دو زدن زیر خنده. لیلی تو همون حالت خنده گفت: وای خدای من، تو محشری مهدیس. محشر…
احساس کردم که هیچ کدوم از حرف‌های من رو جدی نمی‌گیرن. کمی توی ذوقم خورد و گفتم: دارم باهاتون صادقانه حرف می‌زنم.
لیلی سعی کرد دیگه نخنده و گفت: نگران نباش جوجه، کَسی تو رو مسخره نمی‌کنه.
سحر هم دیگه نخندید و گفت: برات سوال شده که چرا مریم توی دو تا محیط متفاوت، دو تا شخصیت متفاوت داره. فکر نمی‌کنی که بهترین جواب برای این سوال، خودت هستی؟
متوجه منظور سحر نشدم و گفتم: یعنی چی؟
سحر پوزخند زد و گفت: ایام عید وقتی توی خونه‌تون بودی، خانواده‌ات فهمیدن که تو چند مدت گذشته، لنگ‌هات رو از هم باز می‌کردی تا هم جنس‌هات، کُست رو بلیسن؟ یا وقتی به لب‌هات نگاه می‌کردن، متوجه شدن که این لب‌ها، کُس هم اتاقی‌هاش رو می‌لیسیده؟ به نظرت، توی خونه‌تون، همون جنده‌ای بودی که امروز به مریم پیشنهاد سکس داد؟
لیلی در تایید حرف سحر، رو به من گفت: بهت قول می‌دم که تو خیلی عجیب تر از مریمی. حتی برای مایی که تا حالا، هزار تا جونور رنگارنگ دیدیم، عجیب و غریب و غیر قابل پیش‌بینی هستی.
به خاطر حرف‌های سحر و لیلی، توی فکر رفتم. حرف‌هاشون منطقی بود و هیچ جوابی نداشتم که بهشون بدم. من حتی از شناخت خود واقعیم، فرسنگ‌ها فاصله داشتم. پس چطور می‌تونستم مریم رو بشناسم؟
لیلی من رو از توی افکارم پرت کرد بیرون و گفت: خب حالا تو فکر نرو. امشب مشروب مشتی درجه یک گرفتم، همگی حالش رو ببریم. بعدش هم لش کنیم و تا فردا لنگ ظهر بکپیم.
سحر ایستاد و گفت: تا یادم نرفته، یک کار دیگه هم باید بکنم.
سحر رفت توی هال. از داخل کیفش یک بسته نسبتا کوچیک کادو برداشت. برگشت توی آشپزخونه. دیدن بدن لُختش، موقع راه رفتن، دلم رو لرزوند. نشست سر جای خودش. کادو رو گرفت به سمت من و گفت: اینم کادوی من به مناسبت جون سالم به در بردن از دست خانواده جنابعالی.
ذوق کردم و کادو رو از توی دست سحر گرفتم. با حوصله و بدون اینکه کاغذ کادو رو پاره کنم، بازش کردم. چیزی که می‌دیدم رو باور نمی‌کردم. چشم‌هام از تعجب گرد شد و رو به سحر گفتم: این خیلی زیاده.
لیلی گفت: وا یعنی چی زیاده. گوشی موبایله دیگه. سیم کارت هم واست خریدیم. از این به بعد لازم نیست برای راه ارتباطی از دود و آتیش استفاده کنی.
نمی‌دونستم چه واکنشی باید داشته باشم. در اون لحظه، انگار خوشبخت ترین آدم روی زمین بودم. ایستادم و رفتم به سمت سحر. دولا شدم و بغلش کردم. اینقدر احساساتی شده بودم که نزدیک بود گریه‌ام بگیره.

یک هفته گذشت تا به صورت کامل، کار با گوشی رو یاد بگیرم. حسابی ذوق زده شده بودم و همه‌اش با گوشی‌ام ور می‌رفتم. لیلی یک نرم افزار به اسم لاین برام نصب کرده بود. اولین نرم افزار شبکه اجتماعی بود که باهاش آشنا می‌شدم. از طریق لاین می‌تونستم با مریم در رابطه باشم. برام شعر و متن ادبی می‌فرستاد. با خوندن پیام‌هاش، آرامش خاصی می‌گرفتم. مهم تر از همه احساس می‌کردم که من هم وجود دارم. مریم و سحر و لیلی، چیزی رو به من داده بودن که هرگز نداشتم. حتی نمی‌دونستم که همچین چیزی وجود داره. برای اولین بار توی عمرم، فهمیدم که من هم هویت دارم. متوجه شدم که من هم آدمم و می‌تونم یک شخصیت مجزا داشته باشم.

بعد از تموم شدن آخرین کلاس ظهر، رفتم به سمت ناهار خوری. توی مسیر، گوشی‌ام رو چک کردم. مریم بهم پیام داده بود که بعد از ناهار، برم توی دفترش. ناهارم رو خیلی سریع خوردم. با قدم‌های سریع خودم رو به دفتر مریم رسوندم. درِ اتاقش باز بود. پشت میزش نشسته بود و داشت یک برگه رو مطالعه می‌کرد. یکی از دانشجوها هم توی دفترش حضور داشت. وقتی متوجه من شد، از پشت عینکش به من نگاه کرد. دقیقا همون نگاهی که همیشه ازش می‌ترسیدم. همون مریم بی‌رحمی که می‌خواست من رو از خوابگاه بیرون بندازه. حتی با همون لحن خشک و سرد باهام حرف زد و گفت: قراره اتاقم رو عوض کنم. البته به غیر از عوض کردن اتاق، یک سری تغییرات هم قراره توی ظاهر دفترم بدم. در جریانم که شما دستخط بسیار خوبی دارید. ازتون خواستم بیایین اینجا تا نوشته‌های تخته‌های وایت‌برد داخل دفتر رو از اول بنویسی.
یک نگاه به اون یکی دانشجو کردم. انگار اون هم اومده بود که توی انتقال اتاق کمک بده. آب دهنم رو قورت دادم. من هم سعی کردم همون مهدیسی بشم که قبلا پیش مریم بودم. ظاهر و لحنم رو تا می‌تونستم مودب گرفتم و گفتم: چَشم خانم، من در خدمتم.
مریم بدون مکث گفت: عصر کلاس داری؟
به چشم‌هاش نگاه کردم. ناخواسته تصویر عشق‌بازی و سکسی که با هم داشتیم، اومد توی ذهنم. یک نفس عمیق کشیدم و گفتم: نه خانم.
مریم بدون اینکه واکنش خاصی داشته باشه، برگه توی دستش رو گذاشت روی میز و گفت: بسیار خب، شروع می‌کنیم.

عصر خسته و کوفته برگشتم توی خوابگاه. وقتی برای سحر و لیلی تعریف کردم که جریان چیه، کُلی خندیدن و باهام شوخی کردن. ژینا قیافه‌اش رو درهم کشید و جوری بهم نگاه کرد که انگار کار اشتباهی کردم. سحر رو به من گفت: سوتی موتی ندادی که؟ منظورم بی‌جنبه بازی و این حرفاست.
خیلی سریع در جواب سحر گفتم: نه اصلا. همون مهدیسی بودم که مثل سگ از مریم می‌ترسه.
لیلی پوزخند زد و با یک لحن تمسخر و رو به سحر گفت: سحر جون چطوری می‌شه یک آدم در دو مکان متفاوت، دو تا آدم متفاوت باشه؟
دوباره جفت‌شون زدن زیر خنده. دیگه به شوخی‌هاشون عادت کرده بودم و کمتر ناراحت می‌شدم. حتی خودم هم خنده‌ام گرفت. سحر در جواب لیلی گفت: من یکی رو می‌شناسم که جواب سوالت رو خوب بلده.
لیلی همچنان لحنش رو حفظ کرد و گفت: همون که تو کُل دانشگاه بهش می‌گن جوجه صورتی؟
از حرف لیلی تعجب کردم و گفتم: کُل دانشگاه؟
سحر کامل دراز کشید روی تختش و گفت: کار افخم دیوثه. دیگه همینه مهدیس خانم. خوشگلی دردسر داره. الان خدا می‌دونه پسرای طفلک چند بار واس خاطر تو جق زدن.
ته دلم از حرف سحر ناراحت نشدم. حتی احساس کردم که خوشم هم اومد. لیلی انگار از روی چهره‌ام، فکر و احساسم رو حدس زد و گفت: جوجه جنده رو ببین. خوشش اومد بهش گفتی که پسرا دارن به یادش جق می‌زنن.
به خاطر حرف لیلی خجالت کشیدم و گفتم: من خستمه، برم دوش بگیرم.

برای دومین روز پیاپی هم باید برای انتقال دفتر مریم، کمک می‌دادم. مثل روز قبل، حسابی خسته شدم. با قدم‌های خسته، داشتم به سمت خوابگاه می‌رفتم که برای گوشی‌ام یک پیام اومد. سحر برام نوشته بود: آب دستته بذار زمین. آژانس بگیر و بیا به این آدرسی که برات نوشتم. فقط سریع باش و به کَسی چیزی نگو.
دلم به شور افتاد. یعنی چه اتفاقی می‌تونست افتاده باشه؟ سریع خودم رو به خوابگاه رسوندم. لباسم رو عوض کردم و با آژانس تماس گرفتم. توی مسیر هر لحظه استرسم بیشتر می‌شد. یک چیزی بهم می‌گفت که اتفاق بدی افتاده. حدودا از شهر خارج شدیم. یک جایی که شبیه روستا بود. راننده جلوی یک باغ بزرگ نگه داشت و گفت: آدرس شما اینجاست.
پول راننده رو حساب کردم و از ماشین پیاده شدم. درِ بزرگ و سبز رنگ باغ رو زدم. برای گوشی‌ام پیام اومد: در بازه، بیا داخل.
وارد باغ شدم. انتهای باغ یک کلبه مانند بود. حتی یک درصد هم نمی‌تونستم حدس بزنم که سحر اینجا چیکار می‌کنه و چه کاری با من داره. با قدم‌های سریع، خودم رو به کلبه رسوندم. درِ آهنی‌اش رو باز کردم و رفتم داخل. چهار تا مَرد نسبتا هیکلی اطراف کلبه ایستاده بودن. یکی‌شون دست به سینه، به دیوار تکیه داده بود. بعد از دیدن من، لبخند مسخره‌ای زد و گفت: به به خانم خانما بالاخره پیداشون شد.
یکی دیگه‌شون درِ کلبه رو بست و به در تکیه داد. گیج شده بودم و گفتم: سحر کجاست؟
یکی دیگه‌شون با تسمخر گفت: سحر کار داشت و رفت جوجه جون.
دلم بیشتر به شور افتاد و گفتم: همین الان به من پیام داد که بیام داخل.
اون یکی نزدیک من شد و گفت: خب همین الان واسش کار پیش اومد.
یک قدم رفتم عقب و گفتم: شوخی بسه، لطفا بگین سحر کجاست؟
یک قدم دیگه به من نزدیک شد و گفت: من باهات شوخی ندارم جوجه جون.
از نگاه و لحنش ترسیدم. خواستم با گوشی‌ام به سحر زنگ بزنم که گوشی رو از دستم قاپید. جوری گوشی‌ام رو کوبید توی دیوار که شکست. بعد با یک لحن جدی و عصبانی گفت: مگه نشنیدی چی گفتم. سحر رفته و دیگه نیست.
ترس و استرسم بیشتر شد. آب دهنم رو قورت دادم و گفتم: پس من میرم. سحر از من خواسته بود بیام اینجا.
یکی‌شون از پشت به من نزدیک شد و گفت: کجا بری عزیزم؟ تازه داریم با هم آشنا می‌شیم.
ضربان قلبم به خاطر ترس و استرس زیاد، بالا رفت و گفتم: لطفا بذارین من برم. اگه سحر رفته، دلیلی نداره اینجا باشم.
یکی‌ دیگه هم نزدیک من شد و گفت: عجبا، هِی می‌گه می‌خوام برم. حالا حالاها با هم کاریم داریم دختر جون.
بغض کردم و گفتم: این اصلا شوخی خوبی نیست. ازتون خواهش می‌کنم تمومش کنین.
اونی که رو به روی من بود، یک قدم دیگه به من نزدیک شد. فَک من رو گرفت توی دستش و گفت: توی مادرجنده کی هستی که من بخوام باهات شوخی داشته باشم؟ امثال تو باید کف پای من رو یک عمر لیس بزنن تا افتخار بدم و باهاشون شوخی کنم.
صدام به لرزش افتاد و گفتم: من قصد بی‌احترامی نداشتم. لطفا بذارین برم.
فَک من رو محکم تر فشار داد و گفت: اگه نذارم چه گُهی می‌خوای بخوری؟
اشک‌هام سرازیر شد و گفتم: خواهش می‌کنم بذارین برم.
فَکم رو رها کرد و یک کشیده محکم زد توی گوشم و گفتم: گایید مارو، هِی می‌گه بذارین برم.
به خاطر درد زیاد کشیده، سرم گیج رفت. سعی کردم تعادل خودم رو حفظ کنم. شدت گریه‌ام بیشتر شد و نمی‌دونستم باید چیکار کنم. ترسیدم یک بار دیگه ازشون درخواست کنم تا بذارن برم. دستم رو گذاشتم روی صورتم و به گوشه کلبه پناه بردم. یکی دیگه اومد طرفم و گفت: نترس جوجه، این دوست‌مون یکمی عصبیه. بیا تو بغل خودم، آرومت کنم.
خواست من رو بکشه سمت خودش که ناخواسته با دست‌هام پسش زدم. نگاهش عصبانی شد. یک کشیده زد توی گوشم و نعره زنان گفت: پدرسگ مادرقحبه من رو پس می‌زنی؟ مادر نزاییده جنده جماعت جرات کنه من رو پس بزنه.
سرم و بدنم از شدت ترس، به لرزش افتاد. حتی نتونستم ادرار خودم رو کنترل کنم و توی شلوارم جیش کردم. شال روی سرم رو برداشت. از موهام کشید و من رو برد وسط کلبه. با کف دستش محکم کوبید توی سرم و گفت: شنیدم خیلی توی دانشگاه دور برداشتی و حسابی باد کردی.
سرم درد اومد و دستم رو گذاشتم روی سرم. یکی‌ دیگه‌شون با لحن تمسخر گفت: این هنوز شاش خودش رو نمی‌تونه کنترل کنه. چطور دور برداشته؟ حتما شایعه است.
یکی دیگه از فَک من گرفت و گفت: این نجس بازیا چیه؟ خب شاش داری مثل آدم بگو.
یک کشیده دیگه زد توی گوشم. دهنم پُر خون شد و قسمتی از خون توی دهنم رو قورت دادم. دوباره گریه‌ام گرفت و گفتم: تو رو به امام حسین بذارین من برم.
یکی دیگه از پشت و محکم زد توی سرم و گفت: باز گفت بذارین من برم.
شدت ضربه‌اش زیاد بود. با همون حالت گریه گفتم: تو رو خدا نزنین.
یکی‌شون گفت: اوخی جوجه دردش میاد.
یکی دیگه گفت: ما که فقط داریم نازش می‌کنیم؟ یعنی چی دردش میاد؟ حداقل یه کاری بکنیم، کون‌مون نسوزه.
اومد جلوی من. هر دو تا دستم رو گرفت توی یک دستش و پشت هم شروع کرد به کشیدن زدن. حتی فرصت نداشتم که حرف بزنم و ازش بخوام که دیگه نزنه. بعد از چند دقیقه، یکی دیگه از موهام کشید و وادارم کرد تا دولا بشم. هم زمان و پشت هم و با کف دستش، می‌زد توی سر و گردنم. آب بینی و دهنم و اشک‌هام و خون توی صورتم قاطی شده بود. ضجه زنان گفتم: تو رو به خدا بس کنین. به امام حسین قسم‌تون می‌دم. به امام علی قسم‌تون می‌دم. به حضرت فاطمه نزنین.
به التماس و خواهش و قسم‌های من اهمیت نمی‌دادن. من رو بین خودشون عوض می‌کردن و می‌زدن. نمی‌دونم چقدر گذشت. درِ کلبه باز شد. یکی بهشون گفت: بسه دیگه، کشتینش. قرار بود یکمی گوشمالیش بدین و بترسونینش. نه اینکه تیکه پاره‌اش کنین.
یکی از مَردها رو به ژینا گفت: خودت گفتی یه کاری باهاش بکنیم که بره و تا عمر داره تو این شهر پیداش نشه. با ناز کردن که نمی‌شه.
ژینا اومد به سمت من. اینقدر هوشیار بودم که بفهمم صداش لرزش داره. با صدای لرزونش گفت: بسه دیگه. دارین می‌کشینش.
یکی‌شون جلوی ژینا رو گرفت و گفت: ما کار نا تموم انجام نمی‌دیدم.
ژینا با عصبانیت گفت: پول‌تون رو گرفتین و کارتون تموم شده.
یکی تو جواب ژینا گفت: خب از حالا به بعد واس خودمون می‌خوایم کار کنیم. شوما هم برو پِی کارت.
ژینا، مَرد جلوش رو پس زد. خودش رو به من رسوند. از بازوم گرفت و گفت: لعنت به تو که کار رو به اینجا کشوندی.
خواست من رو از روی زمین بلند کنه که یکی جلوش رو گرفت و نذاشت. از گلوی ژینا گرفت و گفت: اگه نذارم ببریش، می‌خوای چه گُهی بخوری؟
انگار داشت ژینا رو خفه می‌کرد. اینقدر لب‌هام سوزش داشت که نمی‌تونستم حرف بزنم. به سختی نشستم. خواستم بِایستم که یکی اومد طرفم و با لگد کوبید به پهلوم. نفسم بند اومد و پخش زمین شدم. ژینا خودش رو خلاص کرد و جیغ زنان گفت: بس کنین کثافتا. پول‌تون رو گرفتین و برین گمشین.
دو نفرشون ریختن سر ژینا و شروع کردن به کتک زدنش. باورم نمی‌شد که چه اتفاقی داره می‌افته. وقتی به خودم اومدم، یکی‌شون مشغول لُخت کردن من شد. خواستم با دست‌هام مقاومت کنم که چند ضربه محکم دیگه به سرم زد. دست‌هام دیگه جون تکون خوردن نداشتن. سرم رو به سمت ژینا چرخوندم. حتی چشم‌هام هم تار می‌دید. ژینا جیغ می‌زد و بهشون فحش می‌داد. اونی که پیش من بود، کامل لُختم کرد. خودش هم لُخت شد. پاهام رو از هم باز کرد و به کُسم چنگ زد. ژینا جیغ زنان گفت: ولش کنین حروم‌زاده‌ها. این دختره باکره است.
اونی که کنار من بود، خودش رو کامل روی من کشید. با دست‌هاش، پاهام رو از زانو، به سمت بدنم خم کرد. با تمام دردی که سر و بدنم داشت، تونستم سوزش توی کُسم رو حس کنم. چشم‌هام رو بستم و از حال رفتم.
نفهمیدم چقدر گذشت تا به هوش بیام. وقتی به هوش اومدم، به حالت دمر بودم و یکی‌شون روی من خوابیده بود و داشت از پشت، توی کُسم تملبه می‌زد. وقتی فهمید به هوش اومدم، از موهام چنگ زد و سرم رو به سمت ژینا چرخوند. با شورت قرمز خودش، دهنش رو بسته بودن. یکی‌شون دست‌هاش رو از پشت گرفت بود و یکی دیگه داشت توی کُسش تلمبه می‌زد. برای چندمین بار اشک‌هام سرازیر شد. هنوز باورم نمی‌شد که چه بلایی داره به سر من و ژینا میاد. اونی که داشت من رو می‌کرد، یک ضربه محکم به سرم زد و گفت: این مادرجنده مثل جنازه‌ها تکون نمی‌خوره. دِ یکمی مثل اون جنده تقلا کن، حالش رو ببریم.
شدت ضربه‌اش اینقدر زیاد بود که تا مغز سرم درد گرفت. احساس کردم که این آخرین نفس‌هاییه که دارم می‌کشم. اونی که داشت من رو می‌کرد، از روم بلند شد. یک خیسی روی کون و کمرم حس کردم. چند لحظه بعد، یکی دیگه من رو برگردوند. پاهام رو از هم باز کرد و کیرش رو فرو کرد توی کُسم. همچنان می‌تونستم سوزش داخل کُسم رو حس کنم. اون دو تای دیگه ژینا رو کنار من خوابوندن. یکی‌شون خودش رو کشید روی ژینا و شروع به کردنش کرد. ژینا همچنان تقلا می‌کرد اما چند تا ضربه محکم به سرش زدن و از حال رفت. مطمئن بودم که من و ژینا رو می‌کُشن. محال بود چنین بلایی سر من و ژینا بیارن و اجازه بدن که زنده بمونیم. هم زمان که بدنم به خاطر تلمبه‌های توی کُسم تکون می‌خورد، اشک ‌ریختم و چشم‌هام رو بستم و به خانواده‌ام فکر کردم. هیچ وقت تا این اندازه دلم براشون تنگ نشده بود. سعی کردم توی لحظات آخرم به تصویر مادرم فکر کنم.
یکی از مَردها رو به بقیه گفت: صدای باز شدن در باغ اومد.
درِ کلبه رو نیم‌لا کرد و گفت: چند نفر اومدن توی باغ، جمع کنین بزنیم به چاک که اوضاع خیته.
اونی که داشت من رو می‌کرد، از روی من بلند شد. هر چهارتاشون خیلی سریع لباس پوشیدن و از کلبه خارج شدن. چند لحظه بعد، درِ کلبه باز شد. سرم و گردنم رو نمی‌تونستم حرکت بدم. فقط از کفش‌ها فهمیدم که یکی‌شون سحره. از صدای جیغ لیلی متوجه شدم که لیلی هم همراه‌شونه. سحر جلوی من زانو زد. سرم رو با دست‌هاش به سمت صورت خودش چرخوند. توی چشم‌هاش پُر از اشک بود و سرش به لرزش افتاد. لیلی هم ژینا رو گرفت توی بغلش و فقط جیغ می‌زد. از صدای کامبیز شناختمش و رو به سحر گفت: چه خاکی تو سرمون بریزیم سحر؟
لیلی جیغ زنان گفت: چی رو چیکار کنیم؟ زنگ بزن پلیس.
کامبیز رو به لیلی گفت: زنگ بزنم پلیس؟ بعدش چی؟
سحر با صدای لرزون و رو به لیلی گفت: پلیس بیاد، همه‌مون به فنا می‌ریم.
بعد رو به کامبیز گفت: همین الان برو به آدرسی که بهت می‌گم. یک مغازه است که تجهیزات پزشکی برای کَسایی که می‌خوان بیمارشون رو توی خونه نگه دارن، کرایه می‌ده. چیزایی که برات لیست می‌کنم رو کرایه کن. کنار همون جایی که تجهیزات پزشکی می‌ده، یک داروخونه هم هست. دست نوشته من رو نشون‌ بده. هر چی نوشته باشم رو بهت می‌دن. بعدش باهام تماس بگیر و بهت میگم کجا بیاری‌شون.
یک پسر دیگه وارد کلبه شد و رو به کامبیز گفت: از دیوار پشتی فرار کردن.
کامبیز به سمت درِ کلبه رفت و رو به سحر گفت: خبرت می‌کنم.
کامبیز همراه با پسره از کلبه خارج شدن. سحر هم به گریه افتاد رو به لیلی گفت: لباس تن‌شون کن. باید ببریم‌شون خونه‌ی مریم.

چشم‌هام رو باز کردم. صورت مریم رو دیدم. کنار من نشسته بود و داشت من رو نگاه می‌کرد. وقتی متوجه شد که بیدار شدم، لبخند زد. موهام رو نوازش کرد و گفت: حالت چطوره دخترم؟ البته صبر کن به سحر بگم بیاد و وضعیتت رو چک کنه.
مریم منتظر جواب من نموند و از اتاق رفت بیرون. سرم رو اطراف اتاق چرخوندم. یکی از اتاق‌های خونه مریم رو شبیه یک اتاق بیمارستان درست کرده بودن. ژینا سمت دیگه اتاق و روی تخت دراز کشیده بود و داشت سقف رو نگاه می‌کرد. بعد از چند لحظه، سحر وارد اتاق شد. بدون اینکه به من نگاه کنه، وضعیتم رو چک کرد. یک آمپول توی سِرُم زد. نشست کنار من و گفت: وضعیت کُلی بدنت خوبه. جراحت‌ها و کبودی روی صورت و بدنت سطحیه و به مرور از بین می‌ره. فقط…
صدای سحر به لرزش افتاد. اشک توی چشم‌هاش جمع شد. بغض کرد و گفت: واژنت آسیب جدی ندیده اما پرده بکارتت پاره شده.
همچنان توی شوک بودم و نمی‌تونستم باور کنم که چه بلایی سرم اومده. به سختی لب‌هام رو تکون دادم و گفتم: ژینا چطور؟
یک قطره اشک از چشم سحر جاری شد و گفت: ژینا هم بکارتش رو از دست داده. اما جراحت‌هاش کمتر از توعه.
سعی کردم اتفاق‌های روز قبل رو مرور کنم. بعد از چند لحظه، رو به سحر گفتم: بهم پیام دادی که خودم رو به اون باغ برسونم.
اشک‌های سحر جاری شد و گفت: من بهت پیام ندادم. ژینا گوشی من رو یواشکی برداشته بود. توی بیمارستان فکر کردم گوشی‌ام رو داخل خوابگاه جا گذاشتم.
دوباره کمی فکر کردم و گفتم: چطوری فهمیدی ما اونجا هستیم؟
سحر اشک‌هاش رو پاک کرد و گفت: ژینا از طریق کامبیز شماره اون اراذل و اوباش رو گیر آورده بود. به کامبیز گفته بود که یک پسره مزاحمش شده و می‌خواد حالش رو بگیره. کامبیز هم بهش شماره اون عوضیا و آدرس باغ خودش رو می‌ده. دیروز هر چی به ژینا زنگ می‌زنه تا پیگیر ماجرا بشه، ژینا گوشی رو جواب نمی‌ده. دلواپس می‌شه و به لیلی زنگ می‌زنه. ما هم دلواپس شدیم که شاید ژینا خودش رو توی دردسر انداخته باشه. اما وقتی اومدیم…
سحر کامل گریه‌اش گرفت و گفت: حتی یک درصد هم احتمال نمی‌دادم که ژینا اون اراذل و اوباش رو اجیر کرده باشه که این بلا رو سر تو بیارن.
دوباره کمی فکر کردم و گفتم: اما ژینا سعی کرد از من محافظت کنه.
سحر یک لبخند زورکی زد و گفت: الان داری از ژینا دفاع می‌کنی؟
آب دهنم رو قورت دادم و گفتم: باور نمی‌کنم ژینا این کار رو با من کرده باشه.
سحر سعی کرد دیگه گریه نکنه و گفت: قرار نبود بهت تجاوز کنن. ژینا بهشون پول داده بوده که فقط تو رو یکمی کتک بزنن و بترسونن. اما همونجا پشیمون می‌شه و برای همین دخالت می‌کنه. اما دیگه دیر شده بوده. ژینا با دست خودش، دو تا گوشت قربونی رو سپرده بوده به دست چهار تا نامردِ بی همه چیز.
من هم مثل ژینا به سقف خیره شدم. همچنان باورش برام سخت بود که ژینا باعث و بانی این بلایی باشه که به سرم اومده. سحر دستم رو گرفت و گفت: اگه به پلیس خبر می‌دادیم، معلوم نبود ته این ماجرا به کجا ختم بشه. حتی جرات نکردم از افخم کمک بخوام. اما نهایتا هر تصمیم بگیری، من ازت حمایت می‌کنم. اگه خواستی، از ژینا شکایت کنی، من مشکلی ندارم.
مریم حرف سحر رو تایید کرد و گفت: تصمیم با خودته مهدیس جان. حمایت من رو هم داری دخترم. کار ژینا نابخشودنیه. حق مسلم توعه که بخوای ازش شکایت کنی.
همونطور که به سقف خیره شده بودم، رو به سحر و مریم گفتم: اگه شکایت کنم، خانواده‌ام می‌فهمن چه بلایی سرم اومده. اصلا شاید پلیس همه چیز رو بفهمه و از تمام روابط من با خبر بشه. حتی از وجود محفل مخفی شما. همه‌مون از دانشگاه اخراج می‌شیم. شاید زندان هم بیفتیم. من هم می‌شم گاو پیشونی سفیدی که بهش تجاوز جنسی شده و معلوم نیست خانواده‌ام چه بلایی به سرم بیارن و چه سرنوشتی پیدا کنم.
از صدای گریه لیلی متوجه شدم که اون هم توی اتاقه. بغض سحر هم ترکید و به گریه افتاد. از خودم تعجب کردم. چرا من گریه‌ نمی‌کردم؟! انگار احساسات درونم خشک شده بود. یا شاید اینقدر توی شوک بودم که هنوز به صورت عمیق نفهمیده بودم چه بلایی سرم اومده. مریم رو به من گفت: یک هفته مرخصی گرفتم تا مواظب شما دو تا باشم. نگران کلاس دانشگاه هم نباشین.
یک لبخند تلخ زدم و گفتم: همین چند ماه پیش، این حرف‌ها رو از سحر توی بیمارستان شنیدم.
مریم یک نفس عمیق کشید و گفت: متاسفانه هر دو اتفاقی که برای تو افتاد، مسئولیتش با سحر بوده. اما این یکی اصلا قابل باور نیست. همه‌مون توی این اتفاق مقصریم. شاید اگر…
ژینا حرف مریم رو قطع کرد و گفت: اون شب من از پله‌ها هولش دادم.
چهره مریم تغییر کرد. سحر هم متعجب شد. سرش رو به سمت ژینا چرخوند و گفت: چی گفتی؟
ژینا تکرار کرد: اون شب توی پارتی، من به مهدیس تنه زدم تا از پله‌ها بیفته.
سحر ایستاد. رفت به سمت تخت ژینا. از یقه پیراهنش گرفت و با فریاد گفت: توی کثافتِ روانی نگفتی ضربه مغزی بشه؟ نگفتی گردنش بشکنه؟ نگفتی…
لیلی و مریم، سحر رو از ژینا جدا کردن. سحر کنترل اعصاب خودش رو از دست داد و پشت هم به ژینا فحش می‌داد. لیلی و مریم، به سختی سحر رو از توی اتاق خارج کردن. ژینا دوباره به سقف نگاه کرد و رو به من گفت: اگه خواستی شکایت کنی، این رو هم توی شکایت‌نامه‌ات بنویس. هر کاری که کردم رو بدون دردسر اعتراف می‌کنم.
می‌دونستم که ژینا از من بدش میاد اما این همه نفرت و کینه قابل باور نبود. یاد لحظه‌ای افتادم که وارد کلبه شد تا از من حمایت کنه. یک نفس عمیق کشیدم و گفتم: چرا اومدی داخل؟ می‌تونستی بذاری هر بلایی که می‌خوان سر من بیارن. تو هم کامل به آرزوت می‌رسیدی. بدون اینکه سر خودت بلایی بیاد.
مقاومت ژینا شکست. بغضش ترکید و گفت: دیگه بیشتر از اون نمی‌تونستم ضجه‌ها و گریه‌های تو رو تحمل کنم. دیگه بیشتر از اون نمی‌تونستم یک حیوونِ پَست و عوضی باشم. فکر می‌کردم از پسش بر میام اما…
ژینا کامل گریه‌اش گرفت و دیگه نتونست حرف بزنه. چشم‌هام رو بستم و از خودم پرسیدم: الان باید چیکار کنم؟

به خاطر مُسکن‌های قوی که سحر تزریق کرد، خوابم برد. وقتی بیدار شدم، هوا تاریک شده بود. مریم تخت رو طوری تنظیم کرد تا بتونم بشینم. بعد یک کتاب به دستم داد و گفت: سحر رفته بیرون تا خرید کنه. از من خواسته که همچنان باید روی تخت باشی و استراحت کنی. برای اینکه حوصله‌ات سر نره، این کتاب رو بخون. من برم براتون سوپ درست کنم. درِ اتاق رو باز می‌ذارم. هر چیزی لازم داشتی، فقط کافیه صدام کنی.
حوصله خوندن کتاب نداشتم. انگار با گذشت زمان، بیشتر به عمق فاجعه پِی می‌بردم. تصویر لحظاتی که داشتن من رو کتک می‌زدن و بهم تجاوز می‌کردن، پشت هم توی ذهنم تکرار می‌شد. حتی برای یک لحظه هم نمی‌تونستم ژینا رو ببخشم. ته دلم دوست داشتم تا ازش انتقام بگیرم. اما خود ژینا هم توی همون چاهی افتاد که برای من کنده بود. دیگه چطوری می‌تونستم ازش انتقام بگیرم؟ شاید بهترین انتقام این بود که همه‌مون رو لو بدم و آینده همه‌مون رو نابود کنم. اما چهره ژینا که همچنان به سقف خیره شده بود، به آدم‌هایی نمی‌خورد که چیزی برای از دست دادن داشته باشن.
لیلی وارد اتاق شد. روی صندلی کنار تخت من نشست. کتاب رو از دست من گرفت و گفت: مریم هم گاهی شیش و هشت می‌زنه. آخه الان کَسی می‌تونه کتاب بخونه؟
یک لبخند محو زدم و گفتم: داره تلاش خودش رو می‌کنه تا همه چی رو آروم و عادی جلوه بده.
لیلی پوزخند زد و گفت: مریم تو کُل زندگی‌اش داره این تلاش مسخره رو تکرار می‌کنه.
کمی مکث کردم و رو به لیلی گفتم: می‌تونم نوشیدنی بخورم؟ تشنمه.
لیلی یک نفس عمیق کشید و گفت: بهتره نخوری. آب میارم و لب‌هات رو خیس می‌کنم.
از اتاق خارج شد و بعد از چند لحظه، همراه با یک کاسه آب و دستمال تمیز برگشت توی اتاق. نشست روی صندلی و لب‌هام رو با دستمال خیس کرد. با تماس دستمال، لب‌هام سوخت. با دستم جلوی لیلی رو گرفتم و گفتم: بسه.
لیلی کاسه و دستمال رو کنار گذاشت. هرگز توی عمرم ندیده بودم که چهره یک آدم تا این اندازه درمونده و مستاصل بشه. بعد از چند لحظه، سکوت رو شکست و گفت: بابای من هم مثل بابای تو، وقتی که بچه بودم، مُرد. من موندم و خواهر کوچیکم و مادرم. اون موقع هفت سالم بود. هیچ درآمد و پشتوانه‌ای، نداشتیم. اولش مادرم چند جا کار کرد اما پول زیادی بهش نمی‌دادن. همه چی به سختی می‌گذشت تا اینکه با مریضی خواهرم، شرایط سخت تر شد. خواهرم باید عمل می‌شد و ما پول عمل رو نداشتیم. دکتر معالج خواهرم به مادرم پیشنهاد داد تا چند مدت صیغه‌اش بشه و در عوض خواهرم رو عمل کنه. مادرم قبول کرد. نزدیک به یک ماه صیغه دکتره بود. اونم سر حرفش موند و خواهرم رو عمل کرد. از اون به بعد، مادرم تصمیم گرفت تا با تن فروشی، هزینه‌های زندگی رو در بیاره. می‌شه گفت که هر شب با یکی بود. اکثر مواقع، مشتری‌هاش، می‌اومدن توی خونه ما. خونه‌مون یک اتاق خواب بیشتر نداشت. مدت زمانی که مشتری داخل خونه بود، مادرم از من و خواهرم می‌خواست تا بریم توی حموم. اما خب خونه‌مون اینقدر کوچیک بود که در هر حالتی، صدای سکس مادرمون با مَردهای غریبه رو بشنویم. بعد کم کم توی همون هال خونه می‌نشستیم. یعنی مادرم و مشتری‌اش، جلوی چشم ما وارد اتاق می‌شدن. دیگه برامون عادت شده بود که مَردهای غریبه با مادرمون سکس کنن. اما یک چیزی بود که من هرگز بهش عادت نکردم. نگاه‌های کثیف و هرز مشتری‌ها روی من و خواهرم. جوری به ما نگاه می‌کردن که انگار ما هم هرزه و تن‌فروش هستیم. یک نگاه تحقیر آمیز که هنوزم با یادآوری‌اش، عصبی می‌شم. یک شب، دو تا مشتری با هم اومده بودن. یکی‌شون توی اتاق مشغول سکس با مادرمون و اون یکی توی هال، رو به روی ما نشسته بود. به غیر از صدای سکس مادرم و مشتری‌اش، هیچ صدای دیگه‌ای نمی‌اومد. اونی که توی هال بود، به من و خواهرم نگاه می‌کرد و کیرش رو می‌مالید. دست خواهرم رو گرفتم و با غیظ به مَرده نگاه کردم. متوجه گارد دفاعی من شد. پوزخند تحقیرآمیزی زد و گفت “نترس بچه باهاتون کاری ندارم. امشب اومدم فقط ننه‌تون رو جر بدم. اما چند وقت دیگه شما هم بزرگ می‌شین و مثل مادرتون جرتون می‌دم. ننه‌ی جنده شما، راه جندگی رو خوب یادتون می‌ده. اصلا خودم افتتاح‌تون می‌کنم.” تا مدت‌ها فکر می‌کردم که هرگز قرار نیست مثل اون شب تحقیر بشم. به خیال خودم اون شب یک تلنگر بود و باعث شد که هر طور شده درسم رو بخونم و دکتر بشم. مادرم تن فروشی کرد و من تونستم پزشکی قبول بشم. بالاخره به آرزوم رسیدم. می‌دونستم که بعد از دکتر شدنم، دیگه می‌تونم از مادر و خواهرم حمایت کنم. اما خبر نداشتم که روزگار قراره دوباره تحقیرم کنه. سال سوم دانشگاه بودم. بدون خبر رفتم خونه تا سوپرایزشون کنم. مادرم با دیدن من هول کرد. وقتی دیدم هول کرده، ترسیدم. فکر کردم برای خواهرم اتفاق بدی افتاده. اما بعد از چند لحظه فهمیدم که خواهرم همراه با یک مَرد، توی اتاقه. یاد حرف اون مَردی افتادم که به من و خواهرم گفته بود شما دو تا هم، نهایتا جنده می‌شین. دنیا برام تیره و تار شد. با تمام وجودم خُرد شدم و شکستم. حاضر بودم بهم تجاوز کنن، اما همچین چیزی نبینم. بهم ثابت شد که توی این دنیای لعنتی، همیشه تاریکی برنده می‌شه. خواهرم تصمیم گرفته بود که راه مادرم رو پیش بره. درس رو کلا گذاشت کنار و جنده شد. من موندم و یک مادر و خواهر جنده. نه می‌تونستم رهاشون کنم و نه می‌تونستم تحمل کنم. البته این شرایط همچنان پا برجاست. با این تفاوت که مادرم دیگه بازنشسته شده و فقط خواهرم جندگی می‌کنه.
لیلی چند لحظه مکث کرد. بعد یک پوزخند تلخ زد و گفت: البته درآمد خواهرم بدک نیست. برای خودش آپارتمان و ماشین خریده. فعلا که از من جلو تره. هوای مادرم رو هم داره. من هیچ وقت داستان زندگی‌ام رو برای کَسی تعریف نکرده بودم. حتی برای مریم و سحر و ژینا.
داستان زندگی لیلی اینقدر من رو شوکه کرد که درد و غم خودم رو فراموش کردم. خواستم باهاش همزادپنداری کنم اما حتی یک درصد هم نتونستم. من فقط برای یک ساعت تحقیر و خورد شده بودم اما لیلی، بعد از مرگ پدرش، هر لحظه در حال خورد شدن بوده. دلم براش سوخت و بالاخره بغض کردم و اشک‌هام جاری شد. اشک‌های لیلی هم جاری شد و گفت: تو حق داری که از ژینا شکایت کنی. این روانی بلایی نبوده که سر تو نیاره. اینقدر از دستش عصبانی‌ام که می‌خوام خفه‌اش کنم. اما…
بغضم رو قورت دادم و گفتم: اما چی؟
لیلی گریه‌اش گرفت و گفت: گذشته ژینا هم بهتر از من نیست. پدرش همیشه فعالیت سیاسی داشته و چپ و راست دستگیر می‌شده. از بچگی، توی دلهره و اضطراب بزرگ شده. گاهی تا مدت‌ها از پدرش بی‌خبر بوده و حتی فکر می‌کرده که اعدامش کردن. مادرش هم که کم میاره و طلاق می‌گیره و می‌ره. به تخمدونش بوده که سرنوشت دخترش چی می‌شه. ژینا می‌مونه و پدر نصفه و نیمه‌اش. تا حالا چند بار اقدام به خودکشی کرده. نمی‌گم چون گذشته سختی داشته، پس توجیه اینه که هر بلایی سر تو بیاره. اما این آدم روان سالمی نداره. الان همه‌مون می‌تونیم گوشه رینگ گیرش بیاریم و اینقدر به خاطر اشتباهاتش بهش مشت بزنیم تا تیکه تیکه بشه. قطعا هم حقشه. اما من دلم نمیاد این کار رو باهاش بکنیم. نمی‌گم گذشت کن، چون می‌دونم زخم بلایی که دیروز سرت اومد، تا آخر عمر باهاته. هیچ کدوم از ما برای جبرانش، هیچ کاری نمی‌تونیم بکنیم. الان هم هیچ پیشنهادی ندارم. نمی‌دونم اگه جای تو بودم، چیکار می‌کردم. شرایط الان، برای من، دقیقا شبیه همون لحظه‌ایه که فهمیدم خواهرم هم جنده شده. اون موقع هم نمی‌دونستم که باید چه غلطی بکنم. گاهی وقت‌ها توی زندگی هر تصمیمی که بگیریم، تهش بازنده‌ایم.
لیلی دیگه نتونست حرف بزنه و از اتاق رفت بیرون. سرم رو به سمت ژینا چرخوندم. اشک‌هاش جاری شده بود و داشت به سقف نگاه می‌کرد. ملافه رو کامل کشیدم روی سر و صورتم و من هم گریه‌ام گرفت. تو همین حین، سحر وارد خونه شد. مستقیم اومد توی اتاق. ملافه‌ام رو از روی صورتم پس زد و گفت: جاییت درد می‌کنه؟
سعی کردم دیگه گریه نکنم. سرم رو به علامت منفی تکون دادم و گفتم: نه.
سحر یک نفس عمیق کشید و گفت: شامت حاضره، الان برات میارم.
بعد از چند دقیقه، سحر همراه با یک بشقاب سوپ وارد اتاق شد. نشست کنار تختم و با حوصله شروع کرد به غذا دادن به من. لب‌هام موقع برخورد قاشق می‌سوخت اما از طرفی ضعف شدید داشتم. تا نصف بشقاب سوپ رو تونستم بخورم. سحر خواست بشقاب سوپ رو ببره که گفتم: بالاخره فهمیدم که چرا کابوس می‌بینم.
سحر با دقت من رو نگاه کرد و گفت: چرا؟
به چشم‌های قرمز شده و نگران سحر نگاه کردم و گفتم: لحظه‌ای که داشتن بهم تجاوز می‌کردن، یک خاطره توی ذهنم زنده شد. خاطره‌ای که مربوط به دوران کودکی منه و انگار توی لایه‌های مغزم فراموشش کرده بودم.
سحر اخم کرد و گفت: چه خاطره‌ای؟
چند لحظه چشم‌هام رو باز و بسته کردم و گفتم: یکی که میاد توی اتاقم و بهم می‌گه “بیا با هم بازی کنیم”. بعدش هم جفت‌مون رو لُخت می‌کنه و خودش رو به من می‌مالونه.
چهره سحر وا رفت و گفت: مطمئنی مهدیس؟ شاید به خاطر شوک اتفاق دیروزه.
خیلی سریع گفتم: مطمئنم سحر. خاطره‌اش مثل روز برام زنده شده. فقط یادم نمیاد که طرف کیه. یعنی چهره‌اش برام واضح نیست.

لینک دانلود موزیک تیتراژ پایانی

نوشته: شیوا


👍 244
👎 11
1791901 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

806476
2021-04-28 00:11:35 +0430 +0430

لااااااااایک و خسته نباشید🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹❤❤❤❤❤❤❤❤❤

7 ❤️

806478
2021-04-28 00:14:23 +0430 +0430

بازهم بهترین نویسنده با بهترین داستان ها

6 ❤️

806482
2021-04-28 00:16:03 +0430 +0430

هنوز نخونده سومین لایک رو ثبت کردم 👍🏻

5 ❤️

806496
2021-04-28 00:43:40 +0430 +0430

بهترینها رو برات آرزو میکنم شیوای عزیز

4 ❤️

806500
2021-04-28 00:51:07 +0430 +0430

قشنگ بود ولی من تجاوز متنفرم اون قسمتش خوشم نیامد

5 ❤️

806502
2021-04-28 00:59:06 +0430 +0430

اینقدر شوکه ام که نمی دونم …
گاهی تا میایم دردهای جامعه مون رو فراموش کنیم ، چیزی شبیه به آوار می‌ریزه سرمون و اون دردها بهمون یادآوری می‌کنه 😔😔😔
مرسی که واقعا سورپرایز مون کردی امشب 😟😔
خسته نباشی شیوا جان 🙏🌹⁦❤️⁩

8 ❤️

806504
2021-04-28 00:59:17 +0430 +0430

مثل همیشه عالیییی فقط یه نکته ی خیلی کوچولو گفت غذا خورشت اسفناج درست کنم شب گفت خورشت کرفس اضافه اومده البته ببخشید که گفتم👏

4 ❤️

806506
2021-04-28 01:04:43 +0430 +0430

چقدر طولانیه
پایان نامه نوشتی

3 ❤️

806508
2021-04-28 01:07:51 +0430 +0430

خیلی تاثیر گذار بود
غم و اندوه کل وجودمو برداشت

6 ❤️

806512
2021-04-28 01:11:14 +0430 +0430

این آخرین اخطاره!⛔️
یا داستان پرهام و پانیذ رو هم مینویسی یا یکی از طرفداراتو از دست میدی😌😌
سه داستانه دارم بهت میگم بنویس گوش نمیدی

5 ❤️

806520
2021-04-28 01:22:28 +0430 +0430

شرمنده اصلا خوشم نیومد. به قول بچه مسلمونا زدی به صحرای کربلا. قبول که داستان توئه و شخصیتا رو تو ساختی، ولی اتفاقاتی که در آینده برای مهدیس افتاده، نمی تونه ریشه در تجاوز داشته باشه. این قسمت کلا برای یه مجموعه دیگه اس . یه تجدید نظر بکن… حیفه این مجموعه اس.

2 ❤️

806522
2021-04-28 01:27:06 +0430 +0430

این قسمت 18 ام واقعا فوق العاده بود، مخصوصا سکانس آخر که گریزی می زنه به ناخودآگاه مهدیس و کلی از لحاظ روانشناسی و روانکاوی میشه دربارش صحبت کرد. ولی شیوا واقعا تو دیپلمی و دانشگاه نرفتی؟ اگه اینجوری باشه باید اعتراف کنم که دانشگاه های ایران میرینن تو مغز آدم و خلاقیت و نابود می کنن.و یه پیشنهاد هم داشتم می تونی توی داستان علت خودکشی های مکرر ژینارو آزارهای جنسی ماموران امنیتی جهت گرفتن اعتراف از پدرش عنوان کنی و شرح و بسطش بدی…

5 ❤️

806523
2021-04-28 01:28:00 +0430 +0430
E.o

عالی

1 ❤️

806524
2021-04-28 01:34:17 +0430 +0430

لایک شیوا جان
وقتی مهدیس اومد تو کلبه و چهارتا مردو دید حس کردم م داره کابوس میبینه و با این ذهنیت داستانو می خوندم
اما بعد که دیدم خواب نبوده برگشتم دوباره اون قسمتو خوندم… احساس خوبی به این قسمت نداشتم… اما به قلمت ایمان دارم حتما این اتفاق لازم بوده که بیوفته…
درضمن وسط درگیری همش نگران پلاتین دست مهدیس بودم

2 ❤️

806527
2021-04-28 01:45:16 +0430 +0430

اخ اخ داستانات روانمو نابود میکنه
خیلی خوبه
راستی یه سوال دارم
چند سال پیش یه مجموعه رمان نوشته شده بود با اسم ایلوانا
اسم عنوان شروعش رمان شیرین لذت بود
من‌اون داستانو کامل پرینت کردم برا خودم نگه داشتم
خواستم بدونم اون داستانا هم برای شما بود ؟

2 ❤️

806529
2021-04-28 01:45:59 +0430 +0430

مثل همیشه فوق العاده و محو کننده ممنون.

1 ❤️

806531
2021-04-28 01:47:56 +0430 +0430

خیلی جالب بود حتی وقطی اون قسمتو خوندم ک بی رحمانه تجاوز کردن اشکم در اومد درکل واقعا زحمت زیادی کشیدی مرسی گلم❤

1 ❤️

806532
2021-04-28 01:48:26 +0430 +0430

دم شما گرم

1 ❤️

806536
2021-04-28 01:55:49 +0430 +0430

بانو‌ شیوا مرسی که با اون داستان منو منقلب کردی
باچرت میشه اون داستانو من تو ورد ادیت کردم فصل بندی کردم پی دی اف کردم و پرینتش کردم؟
باید این مجموعه داستان ها هم همینکارو کنم
واقعا غرق در داستانت میشم

2 ❤️

806540
2021-04-28 02:00:25 +0430 +0430

امشبم خواب رو به چشمامون حروم کردی

اگه یه روز تصمیم بگیری دیگه ننویسی من یکی دیگه عمرا بیام شهوانی…

نوشته هات یه جوریه، انگار از عمیقترین احساسات آدم نشئت گرفته که اینجوری آدمو مجذوب میکنه.

خیلی قشنگ بود
لایک

2 ❤️

806544
2021-04-28 02:11:17 +0430 +0430

این لینک دانلود تیتراژ پایانی چیه نکنه میخوای مثل فیلمای ایرانی تموم ش کنی😑شیوا جان بچه ت تمومش نکن

1 ❤️

806546
2021-04-28 02:14:07 +0430 +0430

واقعا عالی پتانسیل رمان داره حیف که میدونم وقتش و نداری ولی سعی کن بیشتر تمرکز و وقتت و بزاری رو این داستان خصوصا (بخش مهدیس)که بیشتر آپ کنی برامون که چشم یه جماعتی به قلمته (لحن دستوری نیست دوستانست).

1 ❤️

806549
2021-04-28 02:15:32 +0430 +0430

شیوا بانو تمام وجودم درد گرفت با نوشتت

1 ❤️

806550
2021-04-28 02:15:59 +0430 +0430

اعترف میکنم اگه لز بین بود تا آخر داستان سه بار ارضا میشدم آخرشم از شدت فوران احساسات آخرش با چاقویی چنگالی چیزی یکی میزدم تو کسم یکیم میزدم تو چشمم
ولی خب متاسفانه نیستم. البته اینکه دخترم نیستم شاید بی تاثیر نباشه. ولی خب دذ کل موفق باشی. شاید اگه توی مارول یا دی سی کامیک آشنا داشتم میسپردم بری استخدام شی کامیک بنویسی. اما خب اونم ندارم.
میشه گفت مقایسه نگارشت با داستانای دیگه در حد مقایسه چخوف با نویسنده برنامه عمو پورنگه. موفق باشی

2 ❤️

806553
2021-04-28 02:19:56 +0430 +0430

دردناک بود و این پیام رو داشت که روابط نا میزون ادم رو از امنیت تهی میکنه و خانواده ها و جامعه رو نابود.

ممنونم شیوا

1 ❤️

806562
2021-04-28 02:27:30 +0430 +0430

امشب نمتونم بخونم ایشالله فردا😁ممنون که آپ کردی

1 ❤️

806563
2021-04-28 02:31:06 +0430 +0430

میکس طومار به حاکم مصر نوشتی علی الحساب اهرام ثلاثه تو کونت

0 ❤️

806565
2021-04-28 02:34:39 +0430 +0430

نیم ساعت تایپ کردم همش پرید دوباره مینویسم

الان فقط بیست دقیقست دارم سعی میکنم بنویسم

مغزم داغون شد
توی تک تک لحظات داستانت خودم رو جای همه ی شخصیت ها گذاشتم و پا به پاشون پیش رفتم
دارم توهم میزنم حس میکنم در و دیوار تکون میخورن
حس کامپیوتریو دارم که یه بازی گرافیکی خیلی سنگین رو ران کرده
تمام احساساتشون رو حس کردم
الان که مینویسم شاید بشه گفت همون حس سحر و لیلی رو دارم
حس میکنم به بخشی از وجودم تجاوز شده
وقتی من مست یه داستان میشم…
نوشته ها از جلوی چشمم محو میشه
و داستان مثل یک فیلم جلوم ظاهر میشه
و من انگار گاهی شخص سوم و یا اولم
ما وقتی که خواب میبینیم، چیزی جز سیاهی نمیبینیم، این پرده ی خواب و روی اون تصویر هستش که مثل سینما کار میکنه و تصویر برامون میسازه
انگار که خودمون تو اون فضاییم
اسم این رو میزارم رویای آگاهانه
شیوا جان
من داستان های خیلی زیادی خوندم و میخونم
و باید بگم فقط چهار پنج تا داستان این بلارو تو بیداری سر من آوردن
یه حس جادوییه
تو داری میخونی، ولی نمیخونی، تو داری داستان رو میبینی نه کلمات رو
شیوا، تو شگفت انگیزی شگفت انگیز
از بین این چهار پنج داستانی که باهاشون به رویای آگاهانه رسیدم این یکی از عمیق ترین هاشون بود
مثل خوابی که واقعی و یا کمرنگ باشه
۳۹ دقیقه برای نوشتن این زمان گذاشتم
یه سوال ازت دارم
تو هم رویای آگاهانه رو تجربه میکنی؟
اگر بله میشه توصیفش کنی؟
میخوام از دیدگاه تو ببینمش
شیوا جان، حس رویای آگاهانه اعتیاد آوره
باز هم بهش نیاز پیدا میکنی
و اگه بهت نرسه صدمه میبینی
شیوا، یا نزار به خماری برسم
یا معتادم نکن

9 ❤️

806575
2021-04-28 02:46:36 +0430 +0430

خسته نباشی شیوابانو عالی و جذاب

1 ❤️

806576
2021-04-28 02:48:07 +0430 +0430

تو مجموعه بدون مرز این قسمت رو بیشتر از بقیه دوس داشتم با وجود اینکه غم‌انگیز بود و نفرت‌انگیزترین پدیده دنیا یعنی تجاوز هم توش بود؛ شاید چون واقعی‌تر از قسمتای دیگه بود. میدونم اینجا سایت سکسیه و جای پیغمبربازیا نیست ولی شیوای عزیز تابوی خواهر برادری یه بار با پانیذ و پرهام شکسته شد لطفا اگر امکانش هست و جسارت نباشه دوباره تکرارش نکن. حداقل مهدیس و مانی نه :(((( مانی رو بذار بمونه واسمون

4 ❤️

806577
2021-04-28 03:00:12 +0430 +0430

پشماااااام چ داستان قوی من فقط از مجموعه داستانای بخش لز رو میخونم واقعا خوبه خیلییییییییی خوبع شیوا جون دمت گرم

1 ❤️

806578
2021-04-28 03:01:22 +0430 +0430

سلام
ریتمش خیلی تند بود این قسمت،
واقعا ضربآهنگ شدید و دیوانه واری داشت،
چیزی که واقعا منو دیوونه میکنه و باعث ناراحتیم میشه، پدوفیلی و کودک آزاریه
تجاوز و پدوفیلی، دو تا جرم جنسیه که به نظر من، اعدام براش کمه،

1 ❤️

806581
2021-04-28 03:12:27 +0430 +0430

ای وای من 😐😐 داداشش بوده شخصی که خودشو میمالونده بهش ،مانی، یادمه جمله سحرو چند قسمت پیش که گفته بود طبیعی نیست یه برادر با دیدن بدن لخت خواهرش احساس شرمندگی نکنه،
با این حال اگه نویسنده ای جز شیوا بود قطعا داداشش اون شخصیت رو در قسمتای اتی بازی میکرد
ولی ازونجایی که شبوا قرار برامون بنویسه ، احساس میکنم غیر مستقیم ارتباط داده میشه به برادرش یا یه همچین چیزی 😁
سوپرایزمون کن دختر
راستش قسمت قبلو که خوندم گفتم احتمالا خسته شدی از ادامه داستان و ایده هات ته کشیدن و میخوای سرهم داستانو سر بیاری ولی این قسمت کامل نظرمو برگردوند 👏👏👏👏

5 ❤️

806582
2021-04-28 03:15:45 +0430 +0430

خسته نباشی شیوا جاان🌹🌹🌺🌺🌺

1 ❤️

806584
2021-04-28 03:18:37 +0430 +0430

مثل همیشه عالی و بی نظیر نوشتی

1 ❤️

806588
2021-04-28 03:40:49 +0430 +0430

وااای این قسمت ترکوندی لعنتی
توی این چند سالی که من میام تو این سایت داستانی به اندازه ی این داستان محوم نکرده بود
کلا مجموعه بدون مرز مخصوصا قسمت مهدیس عااالیه
داشتم به این فکر میکردم اگه سریال میشد این داستان مثله سریال فرندز میترکوند😍😂
آرزوی بهترین ها و بالاترینارو واست دارم شیوا جان❤

3 ❤️

806590
2021-04-28 03:44:00 +0430 +0430

مجموعه بدون مرز پکیج کاملی از یک رمان فوق العاده سکسی هست و در هر قسمت گرایشات مختلف جنسی هم استفاده شده و بی نظیر بوده
شیوا جان اگه صلاح دونسنید و موقعیت این مجوعه مناسب بود از گرایش گی هم استفاده کنید
باززم دمتون گرم خسته نباشید🌹🌺❤

2 ❤️

806593
2021-04-28 03:48:03 +0430 +0430

خیلی سخته که هر قسمت بهتر از قسمت قبلی باشه
کاری که به خوبی انجام دادی

1 ❤️

806599
2021-04-28 04:08:49 +0430 +0430

من تا الان داستان خوندم.
و در اخر رفتم تک تک نظراتو خوندم به همه چی اشاره شده بود.
ولی به چیزی که به قول مداحان میگن همین یه چیزو بگم بس برای امشب.
شبتو بسازی.

منم با ۱الفا بدجور حال کردم.😍😘
خسته نباشید .👇👇

مریم با دقت من رو نگاه کرد و گفت: شاید بیشتر تعجب کنی، اما قدرت تاثیرگذاری و آلفا بودن تو از من و سحر هم بیشتره. این توی وجودته و من دارم به وضوح‌ می‌بینم.

(فکر کنم مریم شیوا نویسنده رو ندیده واگرنه میگفت اول شیوا بعد مهدیس!😍
وسایدم شیوا همان مهدیس است و یا مهدیس شیواس 😂😂😂

Delux123

نوشتم کلی فحش پاک کردم. در مقابل این افراد حسود و احمق سکوت بهترین 🖕 پایین هر چی لایق خودش و خانوادش بود. نوشته بود.

1 ❤️

806600
2021-04-28 04:11:40 +0430 +0430

شیوا بانو عاشق قلمتم عاشق نوشتنتم
قسمت های قبل که به مهدیس ربط داده میشد رو خیلی دوست نداشتم ولی این قسمت فوق‌العاده بود
بیشتر از همه گندم رو تو داستان هات دوست دارم
به خاطر تو حساب کاربری ساختم و تو سایت ثبت‌نام کردم
به نوشتنت ادامه بده که خیلی ها پشتتیم اگه تو کشوری بودیم که میشد کتاب با این موضوع بیرون داد قطعا کتابت جزو پر فروش ترین ها میشد
من با اجازه شما همه این قسمت هارو برای خودم به شکل کتاب الکترونیک در آوردم و هر قسمتشو داخل فهرست یک فصل گذاشتم منتظرم که کتاب شما تکمیل بشه تا بتونم به دوستانم پیشنهادش بدم
(اگر این کارم مشکلی داره و شما خوشتون نمیاد بگید تا متوقفش کنم و دیگه ادامه ندم)

1 ❤️

806622
2021-04-28 07:43:15 +0430 +0430

سلام و درود
مثل همیشه عالی و حذاب نوشتید شیوابانو.این قسمت به نوعی بنظر میاد یه آجر مهم از این داستانه و خوب طبیعیه اینقد دیر پخش بشه.
دوم اینکه خیلی خوب توی اخر این قسمت تونستی مانی رو بیان کنی و این بنظرم جالبه که باعث میشه توی فکر اخرش باشم و ببینم اون کسی که مهدیس رو لختش میکنه واقعا مانی هست یا ن.
در ضمن یه پیشنهاد دارم که فک کنم باعث بشه داستان هیجان بیشاری داشته باشه اونم اینکه توی قسمت های بعدی بیشتر روی ارتباط ژینا و مهدیس فوکوس کنی و ژینا رو هم مثل گندم و شایان و… در اینده توی این داستان شریک کنی و به نوعی به هم برسونیشون.
دم قلمت گرم❤

1 ❤️

806624
2021-04-28 07:56:56 +0430 +0430

توو شوکم دختررر… داری چیکار میکنی با روح و روانمون!! لطفا زودتر قسمت بعد رو آپ کن. مرسی🙄🙄😐😐

0 ❤️

806626
2021-04-28 08:02:27 +0430 +0430

بسیار عالی و زیبا مثل همیشه عزیزم گل کاشتی من کامل نخوندمش اما با توجه به سابقه ای که داشتی مطمئن هستم عالیه

شیوا جون سوپرایز کردی با این قسمت چون طبق انتظار قرار بوده پنج شنبه منتشر کنی با همه اینها دختر داستان نویس سکسی دوستت دارم بهترین ها برات آرزو میکنم

1 ❤️

806628
2021-04-28 08:11:51 +0430 +0430

لایک ۶۰! 👌

0 ❤️

806631
2021-04-28 08:18:37 +0430 +0430

شیواجان کاربری گفته سری رمان دیگه هم داری
ایلونا
از کجا پیداش کنم؟؟؟

0 ❤️

806633
2021-04-28 08:27:22 +0430 +0430

مثل همیشه عالی، فقط امیدوارم مهدیس و ژینا هر دو تاشون بتونن این اتفاق وحشتناکی که واسشون افتاده رو پشت سر بگذارن و آخرش رابطه شون با هم خوب بشه.

0 ❤️

806635
2021-04-28 08:33:39 +0430 +0430

بانو …
اول اینکه دستتو باید بوسید ، قلمتو طلا گرفت و ذهنتو ستایش کرد …
دمت گرم فقط لب تر کن چطوری جبران کنیم
دوم اینکه دیروز گفتی این قسمتو که نوشتی و تموم شد دیستروید شدی ، نمیدونم بخاطر خستگی اینو گفتی یا بخاطر اتفاقات داستان …
اگه بخاطر خستگی نوشتن باشه که دمت گرم و مثل همیشه سپاس گزارم …
ولی خواستم این مورد رو بگم اگه بخاطر اتفاقات داستان باشه باید بگم حق داری و بسیار متاسفم که روزانه اتفاقات هزار برابر بدتر از این توی کشور ما رخ میده

0 ❤️

806636
2021-04-28 08:37:46 +0430 +0430

بله در دنیای واقعی هم رخ میده نه داستان
نمونش همین دختر 17 ماهه که خودتم تاپیکش کرده بودی
واین هم یکی دیگه از دستاوردهای چهار دهه اخیر

1 ❤️

806638
2021-04-28 08:48:36 +0430 +0430

و بازهم متاسفانه به صورت روزانه میشنویم از این رخدادها
و بازهم متاسفانه تجاوز یه امر عادی شده تو این مملکت

1 ❤️

806639
2021-04-28 08:50:20 +0430 +0430

حالا چرا سکس مهدیس و مریمو به قلم نکشیدی
خیلی جالب و زیبا میشد اگه مینویستی

1 ❤️

806642
2021-04-28 09:08:33 +0430 +0430

عالی
عالی
عالی
اصلا نمیتونم و نمیدونم با چه زبونی بگم که کارت فوق العادس شیوا جان.قلمت روان و ماندگار

1 ❤️

806643
2021-04-28 09:16:07 +0430 +0430

ینی جوری شکه شدم ک نمیدونم چ واکنشی داشته باشم.اینهمه ضربه و شک پشت هم؟من تا وسطای تجاوز هنوز فک میکردم ی کابوسه واس جوجه!!

1 ❤️

806645
2021-04-28 09:26:29 +0430 +0430

مثل همیشه عالییی
فقط یه ایراد خیلی ریز دیدم
یه جا گفته بودی خوروش اسفناج ولی پایین ترش گفته بودی خوروش کرفس

1 ❤️

806646
2021-04-28 09:27:12 +0430 +0430

عالی بود شیوا جان بی صبرانه منتظرم مهدیس هم به جمع مانی و گندم و شایان بپیونده

1 ❤️

806648
2021-04-28 09:47:53 +0430 +0430

عالی بود دمت گرم

1 ❤️

806653
2021-04-28 10:35:47 +0430 +0430

سلام خانوم شیوا.نمیدونم از کجا شروع کنم.ولی از صبح که داستانو خوندم تا الان بیشتر از ده بار تو ذهنم مرور کردم.واقعا داستانتون خیلی قابل تصوره.حتی حس های داستان هم واسم قابل درکه.حس خیلی عجیبی دارم.بیشتر از چند بار خوندمش ولی بازم واسم تازگی داره و دلم میخواد بازم بخونم.واقعا دمتون گرم.قلمنون طلاس.خیلی حال کردم…موفق باشید همیشه💙💚

1 ❤️

806654
2021-04-28 10:37:07 +0430 +0430

داستان مهدیس رو همینجور ادامه بدین که به شدت جذاب شده.من خیلی وقت بود شهوانی نمیومدم.ی بار به صورت اتفاقی داستان شمارو خوندم.از اون روز تا الان فقط بخاطر داستان های شما مخصوصا مهدیس میام شهوانی

2 ❤️

806655
2021-04-28 10:38:37 +0430 +0430

هر قسمت داره غیر قابل پیشبینی تر میشه😂😂
ایول خیلی کارت درسته
کاش میشد از این داستان سریال ساخت خیلی باحال تر میشد
مخصوصا صحنه های سکسیش

1 ❤️

806659
2021-04-28 10:59:51 +0430 +0430

بسیار عالی

1 ❤️

806663
2021-04-28 11:33:03 +0430 +0430

پسندیدم
آفرین

1 ❤️

806665
2021-04-28 12:03:21 +0430 +0430

اکانت رو ساختم تا فقط بیام بابت این داستان های فوق العاده ازت تشکر کنم.
عالیه این سری.
مطمئنم روزی که انتشار کتابهای اروتیک تو ایران راه بیوفته، قطعا یکی از محبوب ترین نویسنده هاش میشی.

1 ❤️

806667
2021-04-28 12:08:53 +0430 +0430

عااااااااالییییی😍😍

1 ❤️

806675
2021-04-28 12:42:31 +0430 +0430

تو مغز شیطونو داری دختر همه رو پیچیدی بهم
اما درباره داستان
اون مریم سلحشورو نیگا تروخدا زنیکه تا دو روز پیش دهن مهن دختر رو داشت میسایید الان بش میگه دخترم، بیا برو بابا جنده
یا مثلا این اوسکلا خودشون هیچ کثافت کاری نمونده که نکرده باشن الان نگران بکارت این دختره‌ن خوشم نیومد از این تیکه‌ش
خلاصه که از جنده های این داستان متنفرمممم
با اختلتف غسل باحال ترین شخصیتی بود که درباره‌ش نوشتی 👌

1 ❤️

806683
2021-04-28 13:44:09 +0430 +0430

😑😑😑💐💐💐😑😑😑🌷🌷🌷😔😔😔ای تف تو روح مانی 💗.مثل همیشه سپاس از حوصله و قلمت.

1 ❤️

806684
2021-04-28 13:46:54 +0430 +0430

ادامه نداره داستات

1 ❤️

806688
2021-04-28 13:57:40 +0430 +0430

مثل همیشه ترکوندی شیوای عزیز
لایک

1 ❤️

806689
2021-04-28 14:05:04 +0430 +0430

مانی متجاوزه 😀 😎 😎

1 ❤️

806692
2021-04-28 14:13:39 +0430 +0430

این قسمت زیاد سکسی نبود…
این قسمت دور از انتظار بود…
غم انگیزترین قسمت مجموعه بدون مرز بود…
و از نظر من قشنگ ترین قسمت مجموعه بدون مرز بود…
همه مون مثل خانواده ی مهدیس دلمون برای اون و ژینا سوخت و اعصابمون به هم ریخت که این بلا رو سرشون آوردن…من که خودم چند بار خواستم پاشم بیام تو داستان پس سر این عوضیا رو بگیرم قپونی بهشون تجاوز کنم اما متاسفانه قوانین فیزیکی این اجازه رو نداد 😁 😁
برای لیلی غصه خوردیم که انقدر سختی کشیده بود… اما بازم قواننین فیزیکی اجازه نمیداد که بریم تو داستان پس سر یارو رو بگریم به روش سامورایی بهش تجاوز کنیم…
در نتیجه فقط به انتظار قسمت بعد مینشینیم تا شاهد هنرنمایی شما در سمت بعد باشیم…این یکی رو قوانین فیزیکی اجازه میده…
فقط یک نکته رو ملا لغتی درونم نمیذاره نگم…
فردوسی نماد ادبیات پارسی بر شما درود بیکران فرستاد و گفت:حالا این بار که گذشت ولی اون اراذله نه ارازل…
امیدوارم قسمتای بعدی انقدر غمگین نباشه…فعلا 👋 👋 🌹 🌹

4 ❤️

806694
2021-04-28 14:18:28 +0430 +0430

از قسمتهای قبل حدس اینکه هم اتاق شدن مهدیس با سحر و… برنامه ریزی از طرف سحر وهمدستی مریم بوده دور از ذهن نبود.ولی من فکر میکردم زمانیکه مریم وارد داستان بشه. نقشی متفاوت تر از اینی که تا الان بوده داشته باشه.با توجه به سن وسال وخصوصیات اخلاقی یه چیزی مثل همون "کیت بلانشت"که توی ذهن خودت هم هست.البته باتوجه به اینکه سکس مهدیس ومریم رو شرح ندادی.شاید باید به روال گذشته داستانهات منتظر سورپرایز باشیم.

1 ❤️

806695
2021-04-28 14:29:03 +0430 +0430

ببببللللهههه،
اقا مانی دست گل به آب داده. بدم داده. حسم اینو میگه. 🤦🏻😡
واسه همین احتمالا یه بحثی با هم داشتن و مانی خونسرد رد شد و یا وقتی مهدیس رو لخت دید، انگار نه انگار.
انگار نه انگار . اخ دلم. اخ دلم وای دلمو!!!😄

2 ❤️

806696
2021-04-28 14:40:25 +0430 +0430

شیوا این قسمت باز هم سوپرایزمون کردی
اما چقدر تلخ بود. بدجور منقلبم کرد.
بعد ی ساعتی ک از خوندن این قسمت گذشته هنوز تو ی شوک سنگینم
فکر کنم خودت هم موقع نوشتن این قسمت حسابی منقلب شدی و اشکات سرازیر شده.
لایک بهت 👌 🌹

1 ❤️

806698
2021-04-28 15:01:21 +0430 +0430

لعنتی بمب فوقالعاده بیصبرانه منتظر قسمت بعدی ایم

0 ❤️

806700
2021-04-28 15:10:34 +0430 +0430

اولش که تاپیکت رو دیدم فکر کردم امشب میاد اما تو کامنتا فهمیدم که دیشب اومده
سریع اومدم خوندمش…
تو خلا هستم الان و همش احساس میکنم دارم از یه بلندی میفتم…
کلا از سکس زوری و تجاوز بدم میاد…
دنیا داره دوره سرم دور میخوره…
الان میفهمم چرا میگفتی خیلی انرژی ازت رفته😢😢
دلم به حال تمام دخترای سرزمینم میسوزه که همشون به طریقی دارن شکنجه میشن و بهشون تجاوز میشه…
مرسی که اینقدر وقت و انرژی میزاری😢😢😢

1 ❤️

806701
2021-04-28 15:13:45 +0430 +0430

ضمنا این رو هم باید به کامنت قبلیم اضافه کنم.که داستان این قسمت عالی تر ازهمیشه بود
کارت حرف نداره. امیدوارم حالا حالاها ادامه بدی.

1 ❤️

806705
2021-04-28 15:27:57 +0430 +0430

مرسی که می نویسی شیوای عزیزم … تنها نویسنده ای که تواناییشو داره که یه داستان تجاوز رو به شکلی بنویسه که خواننده ها رو حشری کنه… بقیه رو نمیدونم ولی احساس حشریت رو تو وجودم حس کردم …

2 ❤️

806710
2021-04-28 15:47:47 +0430 +0430

😁 یه میم خوشگل ساختم که میخواستم آپلود کنم‌تو کامنتا ولی بلد نبودم چه مدلی . میفرستم براتون. ولی دست مریزاد شیوا بانو. شما در داستان های اول سعی کردین چندین چاله مثل سلحشور و رفتار افراطیش بسازین و بعد اونا هارو پر کنین و صبورانه صبر کردین تا مخاطب شما رو نقد کنه و به شما خرده بگیره 🙂

1 ❤️

806714
2021-04-28 15:56:21 +0430 +0430

https://8pic.ir/uploads/IMG-20210428-162036-830.jpg

😂😂قیافه ی مهدیس وقتی مریم گفت لخت شو

4 ❤️

806715
2021-04-28 16:00:07 +0430 +0430

لعنت بهت که اینقدر خوب مینویسی… کاش نویسنده یه سریال میشدی قطعا خیلی توپ از آب درمیومد

2 ❤️

806724
2021-04-28 17:10:16 +0430 +0430

من فهمیدم تو قدرت و نیروی نوشتنت رو از کجا میاری
گفتم بگم در جریان باشی
مُسَخَره تسخیرکننده

1 ❤️

806732
2021-04-28 17:51:03 +0430 +0430

شیوا جان عالی بود
و خیلی غم انگیز
خواهشا قسمت بعدی رو زودتر بده که فکر و یاد این قسمت از یادمون بره مرسی ❤️ 😘

1 ❤️

806734
2021-04-28 18:04:21 +0430 +0430

به خدا قسم این شیوا یه روانیه اگر دختر باشه ، اخه چرا از داطتان های جنون آمیز و پر از خشونت و بی آبرویی و این جور چیزا خوشتون میاد و ازش تعریف می کنید ؟ مگه هر کسی که خوب بنویسه و هر چرت و پرتی بنویسه و مغز و روح شما رو فاسد کنه یعنی هنرمنده و باید ازش تعریف کرد
شیوا خانم تو رو به همون اسم هایی که توی داستانت اوردی و شاید بهشون اعتقادم نداری دیگه از این داستان ها ننویس چون داری با روح مردم بازی میکنی اگر هم که از قصد و برای همین داری مینویسی که مخاطبین داستان هات خیلی دارن اشتباه میکنن و اینجوری با علاقه میخونن
من یه بار یه داستانت رو خوندم و متنفر شدم و پیام دادم یه کی از این مخاطبینت بهم بی احترامی کرد و گفت تو اگه نمیخوای این داستان ها رو بخونی نخون غلط میکنی حرف بزنی یعنی تا این حد رو مغز و روح این افراد داری اثر میزاری فردا روزی یکی از همین مخاطبینت به خاطر اراجیف تو مشکلی براش پیش بیاد باید اگر کارت به جاهای باریک نکشه باید به وژدانت جوابگو باشی

0 ❤️

806739
2021-04-28 18:43:24 +0430 +0430

ده دقیقه از خوندنش گذشته و من همچنان در شوک هستم. درام خیلی سنگینی بود. چقدر اندوهناک و غم انگیز بود. نفرت، خشم، تجاوز و روسپیگری از سر نیاز. عجب درامی بود. از تاثیر داستان حالم گرفته است هنوز. 😳 😭
واقعا تاثیرگذار نوشتی. مرسی
نقطه عطف داستان رو هم گرفتیم.

1 ❤️

806740
2021-04-28 18:47:31 +0430 +0430

سلام به شیوا بانو عزیز
خسته نباشی دوست عزیز
تو این قسمت وقتی رسیدیم به صحنه گذشتن‌از سکس مریم و مهدیس من خودم توی ذهنم گفتم که می خوای حتما به تصویر بکشی خط به خط که میرفتم جلو گفتم شاید کی خوای فلش بک بزنی اما دیدم نه و‌این ی حس کنجکاوی رو تو ذهنم قلقلک داد که مریم تو تختخواب چطوری می تونه باشه
صحنه تجاوز هم خوب به داستان اضافه شد و همینطور گذشته لیلی جالب بود و به نظرم خوب موقع اضافه شد چون ما ایرانیا تا ثابت نکنیم بدبخت تر از کسی هستیم که درد دل کرده بیخیال نمیشیم 😂
در آخر منتظر ادامه داستانت هستم 🌹

1 ❤️

806741
2021-04-28 19:07:08 +0430 +0430

خدا شاهده یک ساعته دس به کیر بودم هرچی میخوندم نمیرسید به جا سکسیش😂😂😂😂

1 ❤️

806742
2021-04-28 19:17:17 +0430 +0430

مثل همیشه عالی و جالب فقط چنتا غلط املاییریز تونستم پیدا کنم
😁😁

1 ❤️

806744
2021-04-28 19:32:19 +0430 +0430

واقعا خسته نباش و ممنون از زحماتت
اما دو چیز بگم با اجازه
۱ اینکه مادر ق ح به درسته نه قهوه
۲ اینکه مهدیس توی کلبه شنید که ژینا گفت من پولتونو دادم، بس

1 ❤️

806745
2021-04-28 19:34:05 +0430 +0430

ببخشید دستم خورد و نصفه ارسال شد
نکته دوم اینکه مهدیس توی کلبه شنید که ژینا گفت من پولتونو دادم، بس کنید و … این که مثل احمق ها نفهمیده باشه همه چی کار ژینا بوده و سحر بهش

1 ❤️

806746
2021-04-28 19:36:20 +0430 +0430

برای اولین بار بعد چندین سال اومدم نظر بدم
تو آدم فوق العاده ای هستی
داستان هات عالین
هیچ نظری جز صفت عالی بودن نمیتونم بهت بدم ولی برای اولین بار این داستانت ناراحتم کرد
خوندم خوندم خوندم تا برسم به این که مهدیس داره کابوس میبینه
ولی نشد نرسید به چیزی که میخواستم تمام صحنه هارو به چشم انگار داشتم میدیدم امیدوارم ادامه داستانت انقدر عالی باشه تا این غم رو کمرنگ بکنه توی این سریال

1 ❤️

806747
2021-04-28 19:37:33 +0430 +0430

و سحر بهش اینو توضیح بده خیلی باور نکردنیه
ببخشید چند قسمتی فرستاده شد توی شرایط خوبی نیستم

1 ❤️

806748
2021-04-28 19:39:18 +0430 +0430

سلام شیوای عزیز شاید نخونی این کامنت رو اما دوست دارم باورکنی ک بخاطر خوندن ادامه این مجموعه هر روز سرمیزنم به سایت که شاید اپ شده باشه قسمت جدیدی. نمیدونم با چ زبونی تحسین کنم قدرت قلمت رو اما کاش میشد توی این کشور با اکانت فیک نبود وکاش میشد توی واقعیت با هدیه ای کوچیک ثانیه ای از زحمتت پشت اون میز نگارشت رو قدر دان بود. ممنون بخاطر لحظه هایی ک خواب تورو فرا گرفته بود و تو در حال ویراسداری بودی . هر کی هستی هر جا هستی از ته قلب برات ارزوی خوش اقبالی داری هنرمند من

1 ❤️

806749
2021-04-28 20:03:47 +0430 +0430

در تعریف همین قدر بگم که دلیل اکانت ساختن نه تنها من، که خیلی ها تو و داستانات بوده و هست :)
قلم واقعا خوبی داری و اجزای کلامت کاملا متناسب هستن و این بسیار تحسین برانگیزه
خوشحالم که یه نویسنده توانمند میشناسم، حدقل مجازی :)

اما این داستان و قبلی، نمیدونم چرا، اون Wow ای که برای داستان های قبلی میگفتم رو نداشت، البته این، به معنی بد بودن داستان نیست، هرگز!

اگه وقتی دوباره خودت میخونیش و کیف میکنی از وجودش، یقینا حلقه ی درستیه و حرفی توش نیست، چون داستان و شخصیت هاش، آفریده های خودتن ولی اگه خودتم حس میکنی اونی نشد که باید، شاید لازم باشه چشمه خلاقیتت رو یه جور دیگه تحریک کنی!

و بازم ممنون از حس خوب کلامت که کلی لذت بخشه!

1 ❤️

806755
2021-04-28 21:39:42 +0430 +0430

خیلی محشری دختر 😍

1 ❤️

806756
2021-04-28 21:52:08 +0430 +0430

تنها حرف تکراری که همه بچه ها گفتن و منم میتونم تکرار کنم اینکه
بموونی برامون فقط همین…

1 ❤️

806764
2021-04-28 22:59:50 +0430 +0430

حال گیری بود ، نمیشد تجاوز نکنن

1 ❤️

806767
2021-04-28 23:08:48 +0430 +0430

عالی عالی جلوی اشکم رو نمیتونم بگیرم لعنتی…
با این قلم جادویی با روح و روان آدم بازی میکنی…
درضمن ممنونم ازت… خیلی چیزها رو بهمون یادآوری کردی…

1 ❤️

806770
2021-04-28 23:17:09 +0430 +0430

خدایی پشمام ریخته این سناریو ها چطور به فکرتون میرسه و چطور به متن تبدیلش میکنی
الحق که میشه گف پشماام ❤️ 👍

1 ❤️

806774
2021-04-28 23:48:46 +0430 +0430

چقد قلمت عالیه شیوا جان
منو برد به بامداد خمار نمیدونم چرا، بعد اون کتاب این اولین نوشته‌ایه که حس الانم رو بهم داد، مهم نیست اروتیک داستانت کم باشه یا زیاد، سعی کن مثل این قست بازم فوق‌العاده بنویسی🌹🌹🌹🌹

1 ❤️

806775
2021-04-29 00:11:32 +0430 +0430

خیلی خیلی بی نظیر بود شیوا جان،مثه همیشه توی داستان غرق شدم،میدونی هر وقت داستانهات رو میخونم جوری داخلشون غرق میشم که خودم رو توی اون موقعیت میبینم و انگار دارم اونجا زندگی میکنم و این چیزی نیست جز هنر قلم شما،یکی از آرزوهامه که بتونم شما رو از نزدیک ببینم.
ارادتمند شما حمید

1 ❤️

806776
2021-04-29 00:13:33 +0430 +0430

اونقدر ذهنم درگیر شد ک فقط میتونم بگم پشمام 😬

1 ❤️

806779
2021-04-29 00:27:54 +0430 +0430

آدم فقط میتونه تو این مجموعه داستان غرق بشه. هیچ حرف دیگه ای نمیشه زد.

به عنوان کسی که با خوندن قسمت سوم داستان اکانت ساختم تا بتونم به کل مجموعه دسترسی داشته باشم باید بگم که شیوابانو قلمت دست کمی از جی کی رولینگ نداره. اگه جدی به نوشتن رمان قابل چاپ فکر کنی میتونی شدیدا موفق و معروف و مشهور و محبوب تر از الان باشی

1 ❤️

806795
2021-04-29 00:51:35 +0430 +0430

تو زندگیم اینطوری جلوی یه سری نوشته ها و کلمات میخکوب نشده بودم ؛ شیوا جان شما داری تو این سایت حیف میشی ، پیشنهاد میکنم یکم به گسترش اسمت فکر کنی ؛ ارزوی موفقیت ❤

1 ❤️

806811
2021-04-29 01:04:20 +0430 +0430

عالی مثل همیشه شیوا جون 💋💋. فقط کاشکی اولین سکس مهدیس و مریم به تفصیل مینوشتی. باید خیلی جذاب بوده باشه.
(یه جا هم یه “م” اضافه بود. اونجا که لیلی سعی کرد دیگه نخنده)
بازم بنویس تو رو خدا❤

2 ❤️

806819
2021-04-29 01:19:54 +0430 +0430

چقد دارک شد یهو
من طاقت ندارم
ههععی

1 ❤️

806825
2021-04-29 01:31:50 +0430 +0430

تففففف تو روحت مانی کسکش

مررررسی شیوای قشنگم😘😘

2 ❤️

806858
2021-04-29 02:47:35 +0430 +0430

شوکه و عصبی کننده…خسته نباشی

1 ❤️

806870
2021-04-29 04:50:31 +0430 +0430

خسته نباشی شیوا جون بی نظیر بود
همینجور پر قدرت ادامه بده عزیزم
بیصبرانه منتظر قسمت بعدیم❤❤🌹🌹

1 ❤️

806878
2021-04-29 07:37:12 +0430 +0430

اگر مهدیس با ژینا سکس میکرد
این طوری نمیشد

واقعا از تجاوز متنفرم
ژینا چرا این خریت کرده

عاشق سکس دختر با دختر چون توش فقط عشق و عاشقانه هست
هر دو طرف به یک اندازه لذت می برند

1 ❤️

806879
2021-04-29 07:49:13 +0430 +0430

باید سکس مریم و مهدیس کامل مینوستی

بعد از مشروب با هم سکس کردند باید مینوشتی

سکس فقط گروهی اونم فقط دختر با هم سکس میکند سکس گروهی دخترانه فوق العاده داستان قشنگ تر می‌کرد

1 ❤️

806880
2021-04-29 07:57:42 +0430 +0430

بسیار عالی از نکته های خوب داستان چیزی نمی‌گم چون بیشمار بودن خط داستانی محکم و قوی پرش های به موقع پرداخت متناسب به جزییات همه چی عالی فقط بهتر میشد اگه تو خط داستانی هات بیشتر صحنه های سکسی رو بسط می‌دادی من توقع داشتم سکانس تجاوز کامل تر و مفصل ترس بخونم دقیقا عین سکانس سکس سه نفره پریسا با دو تا مرد دیگه اونم به شدت کوتاه بود
ولی در کل بوس به کلت دختر خوشگل 😘😘

1 ❤️

806882
2021-04-29 08:07:54 +0430 +0430

راستی یه چیز دیگه این ایده آهنگ انتهای داستان خیلی خوبه واقعا حواس آدم رو چند برابر می‌کنه یه قلیان درونی توی مخاطب به وجود میاره 🥰

1 ❤️

806884
2021-04-29 08:13:34 +0430 +0430

وای به چیز دیگه
ای خدا یکی یکی یادم میاد 😁😁😁
می‌دونم میخوای شخصیت مانی رو به زیر بکشی 😉😉
ولی کلا از نویسنده های بی رحم خوشم میاد مثل هاجیمه ایسایاما نویسنده اتک آن تایتان یهو یه شخصیت بد رو خوب میکرد یه شخصیت خوب بد میکرد یا مثلاً محبوب ترین شخصیت سریال رو یهو میکشد وای اصلا با روح و روان بازی میکرد یا جورج ار ار مارتین
بی رحم باش شیوا بی رحم 🥺

1 ❤️

806886
2021-04-29 08:22:55 +0430 +0430

یه حسی بهم میگه ژینا بهترین دوست شیوا میشه 🤔

2 ❤️

806894
2021-04-29 09:54:03 +0430 +0430

این قسمت ازسریالت چقدر رومخ بود؟ رفتی توفاز جنایی بازی!!!

1 ❤️

806896
2021-04-29 10:26:05 +0430 +0430

از تجاوز نفرت دارم. حتی متلک وتیکه انداختن هم نوعی تجاوز به دیگران میدونم و سعی کردم هیچ وقت انجامش ندم.
واقعا اعصابم خورد شد از این قسمت…

2 ❤️

806907
2021-04-29 11:49:35 +0430 +0430

سلام مجدد خدمت بانو شیوا
یه سوال خیلی مهم ذهن منو درگیر کرده
امروز نشستمک یکم داستان رمان لذت شیرین رو مرور میکردم
هم نامی مهدیس اون داستان با مهدیس این داستان
ایا ممکنه این مهدیس داستان بدون مرز با مهدیس رمان لذت شیرین یک شخصیت باشه ؟ در واقع در انتهای داستان نوشته بودی این داستان ممکنه ادامه داشته باشه
خیلی مهم شده برام این داستان و ایا ارتباطش با داستان های قدیم

1 ❤️

806914
2021-04-29 12:25:02 +0430 +0430

تا جایی که یاده اسم داستان سکس خانوادگی نبودا ؟ عنوانش لذت شیرین یا شیرین لذت بود
قصه مهدیس و سارا و خانواده فوق ثروتمند و سه برادر بودن با یک مادر که به شدت ظالم بودن
اسم برادرا یکی نوید بود یکی نریمان بود
یادتون اومد کدام داستانو میگم ؟
بیشتر از این نمیگم ممکنه اسپویل بشه

1 ❤️

806918
2021-04-29 12:44:07 +0430 +0430

بله اسم فصل اول لذت شیرین بود و داستان یه دختر فقیر به نام مهدیس و آشنایی اش با نوید در یک اب میوه فروشی و صحبت درباره رنگ موی اب میوه فروش بود

فکر کنم 4 سالی گذشته ازون داستان
قصه مهدیس و سارا رو کاملا یادمه ولی بهار و محسن رو خیر که باید مجددا داستانو بخونم

1 ❤️

806941
2021-04-29 14:56:26 +0430 +0430

مثل همیشه عالی و جذاب
ممنون که هستی و با تمام مشعله ای که داری برامون مینویسی
همیشه شاد باشی و سلامت

1 ❤️

806953
2021-04-29 16:42:55 +0430 +0430

خسته نباشید، مثل همیشه خوب اما اینکه یه دختر به خاطر حسادت یا هر چیز دیگه ۴تا قلچماق به این نیت اجیر کنه که یه دختر دیگه رو کتک بزنن و گوشمالی بدن یه کم دور از ذهنه، اگر مهدیس پسر بود شاید این اتفاق واقعی‌تر به نظر میومد، قابل درکه شما می‌خواستین تو نقطه‌ی اوج داستانتون به مخاطبین‌تون شوک بدین، ولی راستش من با این تیکه از داستان نتونستم ارتباط برقرار کنم

1 ❤️

806956
2021-04-29 17:44:34 +0430 +0430

متنفرم ازت به خاطر قلمت!
آخه چطور میشه تو یک داستان آدم هم احساس شهوت کنه و هم گریش بگیره؟؟؟؟؟ یکی جواب بده که دارم دیوونه میشم از این همه حس متفاوتی که از این داستان گرفتم…

1 ❤️

806964
2021-04-29 20:37:51 +0430 +0430

لعنتی این دیگه چی بود دلم گرفت و اشکم دراومد
واقعا تو یه استادی

1 ❤️

806977
2021-04-29 21:59:35 +0430 +0430

تو این دو شب فرصت نکرده بودم بیا اینجا
خیلی شوک سنگینی بود هنگ کردم ولی عالی بود واقعا خسته نباسی شیوای عزیز ❤🌹

1 ❤️

807017
2021-04-30 00:44:41 +0430 +0430

شیوا حیف که داستانات از حد معقول و مشخص شده و استاندارد های جهانی هم سکسی تره و نمیشه واقعا صحنه های اصلی داستان رو داد کسی بازی کنه وگرنه خودم یه روز می‌ساختم فیلماشو…

1 ❤️

807027
2021-04-30 01:07:32 +0430 +0430

شیوا جون دستتون درد نکنه عالی بود 🌹

1 ❤️

807038
2021-04-30 02:06:21 +0430 +0430

لحظه ای ک خوندم دارن کتکش میزنن و بهش تجاوز میشه واقعا خیلی دلم گرفت شاید داستانش تخیلی باشه ولی قلمت قلمیست ک نظیر نداره - موفق و کامگار بشی❤️

1 ❤️

807041
2021-04-30 02:11:35 +0430 +0430

خسته نباشی ولی اگه بعداً چیزی ننوشتم برات بدون امشب سکته کردم خونم گردنته

1 ❤️

807049
2021-04-30 03:10:37 +0430 +0430

Mesle hamishe fogholade va tahsin barangiz,nemidunam chera in ghesmat mano yade filme malena endakht, az in nazar ke etefaghati ke salha pish tu keshvaraye dg mioftade va alan dg nemiofte hanuz dare tu keshvare ma ghorbani migire,fazasazie dastan awli bud va shadidan tasir gozar be shekli ke vaghean adamo be fekr foru mibare, mamnunam az shoma❤❤❤❤❤

1 ❤️

807072
2021-04-30 06:08:44 +0430 +0430

دیوونه
تو یجورایی منو یاد برنده اسکار امسال میندازی ، تو فیلم سکوت بره ها .

1 ❤️

807078
2021-04-30 07:35:39 +0430 +0430

مرسی شیوا جان خیلی عالی قسمت بعدی رو کی میزاری

1 ❤️

807096
2021-04-30 10:57:00 +0430 +0430

خب شیوا جانم بالخره دیشب تونستم بخونم و واقعا خسته نباشی مغز تو سرزمینی ناشناختس درود به تو من چیزی که میبینم این رومان با بیست قسمت و سی قسمت تموم نمیشه و این رمان طولانی ترین رومان سایت میشه و تا سالیان دراز رکوردت شکسته نمیشه که اگر هم بشه باید محتوا داشته باشه نه فقط یکی بیاد طولانی بنویسه…
شیوا چرا اسمش رو گذاشتی بدون مرز و چقدر وقت برد تا اسمش رو پیدا کردی.

نکته: ادمین حداقل کاری که باید بکنه یه کمپیکن و تشکر ویژه ازت بکنه

1 ❤️

807104
2021-04-30 12:07:46 +0430 +0430

bravo🙂

1 ❤️

807138
2021-04-30 17:31:32 +0430 +0430

خیلی خفن بود. عالی.

1 ❤️

807140
2021-04-30 18:32:09 +0430 +0430

کلا عالی بود.قافلگیری های این قسمت زیاد بود ولی تهش خیلی دیگه شاهکار بود.⚘⚘⚘

2 ❤️

807181
2021-05-01 01:10:46 +0430 +0430

سلام خسته نباشید به شما شیوای عزیز شما تنها کسی هستی که باعث شد بعد از تقریبا ۱۰ ۱۲ سال اکانت بسازم تا بیام ازتون تشکر کنم بخاطر داستان بشدت گیرا جذاب و درگیر کنندتون.ممنونم از کار بااهمیتی که انجام میدین و واقعا چقد بد که مهدیس اگه ب یاد بیاره اون کس کسی نیس جز (مانی)! چقد چالش داره این دختر قلمتون قوی تر گیرا تر تنتون سلامت موفق باشین

1 ❤️

807195
2021-05-01 02:06:50 +0430 +0430

ای شیوا شیوا شیوا
بعد از این همه حال ، ضد حال زدی آخری رو
مثل همیشه عالی و دوست داشتنی
ادامه بده
فقط بدون که پایان همیشه خوش است
اگر خوش نیست ، پایان نیست

1 ❤️

807246
2021-05-01 09:40:51 +0430 +0430

نمیدونم چطوری توصیف کنم داستان نوشتنت رو ولی بهترین نویسنده ای هستی که تا حالا دیدم.😘😘😘😘😘😘❤❤❤❤❤❤❤

1 ❤️

807265
2021-05-01 11:57:05 +0430 +0430

اون کابوسی ک میبینه و نمیدونه کیه ، اون شخص مانی باید باشه

2 ❤️

807267
2021-05-01 12:59:40 +0430 +0430

با اینکه غیر منتظره دارک شد ولی عالیییی بود. واقعا داستان های مهدیس از همه بهترن. همینو ادامه بده. ولی یه جورایی مطمئنم که مانی یه کاری با این کرده چون یکم رفتارهاش عادی نیست

2 ❤️

807298
2021-05-01 18:28:38 +0430 +0430

مثل همیشه عااااالی 👏👏 و البته اینبار غم انگیز 😢
بی صبرانه منتظر قسمت جدیدشم

1 ❤️

807373
2021-05-02 03:24:49 +0430 +0430

شیوا تو بشدت باهوشی!
کاراکترهای داستانت شخصیت‌هاشون کامل و درست پرداخته شده حتا کاراکترهایی که حضور کوتاهی دارن.
به مسایل روانی کاملن آشنایی، احساسات متنوع آدمی رو خوب میشناسی و خوب تونستی تشریحش کنی.

داستان‌هات بی‌نقص نیست اما کفه‌ی ترازوی نقاط قوتش انقد زیاده که تمایلی ندارم راجع به ضعف‌های جزییش بنویسم.

ممنونم که مینویسی و باعث میشی لذت ببرم

1 ❤️

807381
2021-05-02 06:34:10 +0430 +0430

من اگر دختر بودم حتما سکس دختر با دختر زیاد میکردم
عاشق این طور سکس هستم
به همین عاشق داستان لز هستم چون توش نه خوشنت دارد و نه زوری هست هر دو طرف لذت می‌برند

ولی خدا را شکر دختر نیستم چون تحمل این قدر ظلم تو ایران میشه به دختر را ندارم

وا شما دخترها ایران از صد تا مرد ایران قوی تر هستید تو‌ این جامعه زن ستیز زندگی میکنید

2 ❤️

807438
2021-05-02 17:16:50 +0430 +0430

این قصه اشک کنو دراورد منم قربانی تجاوز کلامیم چه قدر شرایط اونایی که تجاوز فیزیکی رو تجربه میکنن بدتر از ماست…

1 ❤️

807440
2021-05-02 17:22:58 +0430 +0430

الان همه میگن طرف مانیه
اما مشکل اینجاس با سوپرایز های شیوا اصلن جور در نمیاد
عای یکی دیگه باشه همه مون بخوره تو ذوقمون!!!

1 ❤️

807488
2021-05-03 01:57:28 +0430 +0430

اگه میشه شیوا جان زودتر بزار ،همش میام چک میکنم میبینم قسمت جدید رو نذاشتی حالم گرفته میشه

2 ❤️

807504
2021-05-03 09:07:59 +0430 +0430

وای یعنی باید گفت داستانت بدرد همه نوع آدم میخوره با متن قوی و فوق العاده. همه داستان هاتو دنبال میکنم . کسی ک دنبال جق باشه خوبه براش کسی که دنبال داستان باشه خوبه براش ، بنظرم این ویژگی داستان هات است .

1 ❤️

807505
2021-05-03 09:09:28 +0430 +0430

ینی الان تموم شد ؟؟ وای نه این سری داستان رو خیلی دوست داشتم دلم گرفت

1 ❤️

807574
2021-05-04 00:42:09 +0430 +0430

ببین من دارم از این دیونه بازیه که همه ادما بهم یه نوعی دارن وصل میشن حال میکنم چون خودم واقعا قدرت تخیلم بالاست و تحسینت میکنم شیوا جان با لذت تموم دارم میخونم و دنبال میکنمش و فکر میکنم یه گوشه از مغزمو در اخیارت گذاشتم و یه سر چیزا رو بهش اضافه کردی و داری مینویسی و به این قلم خوبت واقعا تبریک میگم

1 ❤️

807576
2021-05-04 00:45:40 +0430 +0430

اما خوندم یه جا گفتی یه سری تمام داستان های برگزیده تو یه تایمی برتو بود
خب چه ایرادی داره داستان هایی که قشنگه تو برگزیده ها باشه لطفا تایم داستاناتو برای انتشار تند تر کن چون انتظار قسمت بعدی تا بیاد یه خورده سخته

3 ❤️

807659
2021-05-04 04:20:39 +0430 +0430

۷روز شد شیوا جان نمیخوای قسمت جدیدو بزاری؟😢😢😢😢

2 ❤️

807729
2021-05-04 11:49:31 +0430 +0430

شما بی نظیری

2 ❤️

807796
2021-05-04 21:29:02 +0430 +0430

شیوا یعنی گریه ام گرفت وقتی داشتن به مهدیس تجاوز میکردن. اصلا یه وضعی شدم. یعنی اگر داستانت اتفاقات واقعی بود میخواستم برم اون مردا رو بکشم. ای ژینای کسکش. ای شیوا ای شیوا. عالی بود ولی من الان که گریه ام بند نمیاد چیکار کنم.

1 ❤️

808102
2021-05-06 14:43:40 +0430 +0430

لززززز میخوام

1 ❤️

808129
2021-05-06 20:12:44 +0430 +0430

خودت شیوا قلمت شیوا تر

1 ❤️

808323
2021-05-07 17:25:15 +0430 +0430

عالییییی همینجوری با قدرت پیش برو با اختلاف بهترین نویسنده شهوانی ❤️❤️❤️🤍🖤❤️❤️❤️

1 ❤️

808338
2021-05-07 20:16:43 +0430 +0430

شیوا جان جانی سینز قسمت بعدی داستان مهدیسو جوری بنویس که مهدیس میره پردشو بدوزه حس خوبی ندارم که مهدیس قرار از این سنش تا وقتی که توی زمان حال بزرگ بشع بدون پرده باشه

1 ❤️

808401
2021-05-08 01:17:18 +0430 +0430

سلام داستان خوب بود
ادامه اش هم بزارید
من منتظر هستم
اصلاح می کنم داستان خیلی خوبی بود

1 ❤️

808458
2021-05-08 08:06:18 +0430 +0430

فقط میتونم بهت بکم لعنت به تو با اون افکارت که ذهنت فراتر از قلمیه که رو کاغذ مثل صدای یه جیغ افکار یه خواننده از همون ابتدا به کما میبره .
به حالی میبره که وقتی ورق میزنه به خط آخر چشش میخوره تازه میفهمه باید به زمان نگاه کنه .
وقتی میخونی دوست داری زمان نگذره ولی به خط آخر میرسی به خودت میای ، صدای تیک تاک ثانیه که پرده گوشت خراش میده لرز ورت میداره و فوش میدی به همون زمان که آینده این قلم چیه .
ساده بکم معتاد این نوشتارت شدم هیچ وقت غرورم اجازه نداده نظرم بکم ولی در مقابل این بیان ساده پر از افکت های خاص تسلیم شدم و میتونم با تموم وجود بکم خاصی خاصه کامل .
آفرین 👑

1 ❤️

808683
2021-05-09 14:02:45 +0430 +0430

اونی که توی بچگی باهاش ور میرفته داداششه : مانی
راستی این خانواده مذهبی نباید اسم بچه هاشون مهدیس و مانی باشه باید زهرا و رضا باشه مثلا

1 ❤️

809009
2021-05-11 09:32:09 +0430 +0430

بانو شما با این ذهن باز، خلاق ، پیچیده و جزء به جزء نگر و با لطافت و زیبا پیشنهاد میکنم که دستی هم بر قلم اشعار بزنید

1 ❤️

809147
2021-05-12 01:25:12 +0430 +0430

سلام شیوا بانو خوبی؟؟
من کاربر Ali EÑtegham هستم

حسابم غیر فعال شده و به پشتیبانب سایت هر چی پیام میدم میزنه خطای کاپچا یا همچین چیزی

العان به ادمین پیام دادم؟جواب میده بنظرت ؟؟

اگه راهکاری داری بگو بهم دستت درد نکنه😘😗♡

1 ❤️

809877
2021-05-15 21:33:36 +0430 +0430

با عرض درود
هنوز قسمت جدید این داستان اماده نکردی؟

1 ❤️

812164
2021-05-28 22:01:18 +0430 +0430

دوستان عزیزی که میگفتند تجاوز و بی پرده شدن مهدیس با زمان حال داستان یکمی ناسازگاری داره من یه نکته رو کشف کردم.
اگر اشتباه نکنم توی قسمت من یک خواهر بد هستم وقتی مهدیس و مانی میان خونه گندم و شایان یه جا بحث میشه و مهدیس به مانی میگه چیه آبجی دست خورده دوست نداری؟ یکم دقت کنید میتونید بفهمید مهدیس داره خودشو مثال میزنه و منظورش خودشه که نزدیک ۹ سال پیش بهش تجاوز شده!!!

1 ❤️

812368
2021-05-29 14:37:23 +0430 +0430

به نظر من مانی شیطانی هست که هر شب به اتاق خواهرش می رفته و به بهونه بازی دستمالی خواهرش می کرده.داخل قسمت های قبل گفت که چیه خواهر دست خورده دوست نداری؟

شیوااا تو یه روانی هستیی که با نوشته هات مرزهای داستانها رو جا به جا کردی

1 ❤️

813473
2021-06-04 00:43:02 +0430 +0430

یک داستان عالی خیلی خوشم اومد دمت گرم

1 ❤️

814607
2021-06-10 11:58:51 +0430 +0430

چشم وکمر واسمون نزاشتی، خدا ازت نگذره

1 ❤️

816328
2021-06-21 18:52:52 +0430 +0430

👍❤

1 ❤️

825295
2021-08-10 03:20:36 +0430 +0430

نمیخواستم قبل از اینکه داستان رو تا جایی که نوشتی بخونم، نقدی بنویسم. اما این قسمت اونقدر عمیق بود که به این فکر کردم که شاید اگه بخوام صبر کنم، کلی از نکات یادم بره.
تا همینجاشم مطمئنم خیلی از نکات ریز و درشت یادم رفته و فقط چیز هایی که یادم میاد رو مینویسم. تا اینجای کار، آنتولوژی به شدت جذابی رو دیدم که به شکل هنرمندانه ای به شخصیت ها بها میده و به همشون سر فرصت مناسب میپردازه
از داستان گندم شروع کنم که اولین شخصیتیه که باهاش اشنا میشیم؛
شخصیت گندم به زیبایی جاه طلبی همیشگی زنانه رو نشون میده ، جاه طلبی ای که از روی پست فطرتی نیست، و صرفا حسیه که توی همه ی زنها وجود داره، لذت بردنش از حس مالکیت دو مرد، از اینکه توانایی کافی بودن برای دو نفر رو داره کاملا توی داستان حس میشه، تا وقتی توی داستان گندم هستیم، درام قوی ای رو شاهد نیستیم، صرفا سرخوشی یک زوج هست که تصمیم گرفتن زندگیشون از یکنواختی بیرون بیاد، درد بزرگی توی زندگیشون نیست.

اما در گوشه ی داستان شخصیت مانی رو داریم که میون این دنیای سرخوش گندم و شایان، مارو خیلی کم به سمت بخش دراماتیک داستان سوق میده، از پارتنر سابقی که اون رو به سمتی کشونده که هیچوقت فکر نمیکرده خوشش بیاد…
درمورد جایی که مانی گذشته ی خودش رو تعریف میکنه، حقیقتا شدیدا حس همدردی داشتم با اون شخصیت، چون موقعیت شدیدا مشابهی رو تجربه کردم و واقعا وحشتناک بود، و هست… کنار اومدن با خودمون سخته، غیرتی که همیشه وجود داره، اما لذتی که گوشه ی مغز ریشه میزنه و رشد میکنه، و نمیشه پسش زد
من واقعا با شخصیت مانی همزاد پنداری کردم و بنظرم انسانی ترین کاراکتر توی داستان گندم باشه.

درمورد دومین شخصیتی که باهاش اشنا میشیم، مهدیس و جریان جذابش با سحر، توی این بخش داستان ، دراما و هیجان خیلی باهم هماهنگ هستن و همخونی داره، داستان اروتیک مهدیس ، اشناییش با دخترهای اتاق سحر و مشکلاتی که توی خوابگاه برای همه پیش میاد، و همچنین ریشه ی شخصیت مهدیس و خانواده ش همشون به شکل موازی ای پیش میرن و میتونم به جرات بگم قوی ترین استوری لاین رو داره .
عواطف دخترانه رو حتی برای منی که پسرم خیلی واضح تصویر سازی کردی و این قلم واقعا توی آرک مهدیس تونسته قدرتشو نشون بده، شخصیت مهدیس و حرکاتش به شدت قابل درکه و همچنین واکنش ها و ری اکت هاش به محیط تازه ی اطرافش واقعا طبیعیه
ذره ذره خو گرفتن مهدیس با هم اتاقی های جدیدش روند جذابی داره، و شخصیت های فرعی و اصلی و مکمل سر جای خودشون با حداکثر تواناییشون خودنمایی میکنن تا یه داستان بی نقص رو شکل بدن
وابستگی مهدیس به سحر، کشف هیجانات جنسیش (با اینکه با همجنسبازی زنان موافق نیستم اما همونطور که گفتم کاراکتر مهدیس آنقدر قابل درکه که نمیشه ازش ایراد گرفت. ) و تلاش هاش برای اینکه خودش رو پیدا کنه دوست داشتنیه.
دو قسمت قبلی داستان بعد کشمکش های مهدیس با سحر، لیلی و بقیه هم اتاقیا، بالاخره وارد یک دوره ی ارامش شد، روابط کاملا شکل گرفت و از دو قسمت ملایم و ارامش بخش از رفاقت سحر و مهدیس و همچنین خانم سلحشور کاملا لذت بردم.
اما قسمت اخر… این قسمت واقعا لایق تمجیده، قسمتی که به وحشتناک ترین رازی که میتونه برای یه دختر شکل بگیره میپردازه، و حسادت ترسناک زنانه و عواقبی که میتونه در پی داشته باشه.
قسمت پر از استرسی بود که درام شخصیتی مهدیس به صد رسید. تجاوزی که پشت سر گذاشت و توصیفی که حتی دل منِ پسر رو به درد اورد …
خیلی دوست دارم به تک تک جزییات این داستان بپردازم اما دوست ندارم حرفام ذره ذره به یه نقد ابکی تبدیل بشن، ولی آرک مهدیس، محبوب ترین خط داستانی برای من بوده بین سه شخصیت فعلی که معرفی شده

خط داستانی گندم تا اینجا یه خط داستانی تماما اروتیک بود
و خط داستانی مهدیس تا اینجا یه خط داستانی 50/50 و معلق بین اروتیک و درام تاریک بود

اما شخصیت سوم ، اندوه و درام شخصیت رو به اوج میرسونه و به شکلی میتونم بگم مفهوم بدونِ مرز، اینجا کاملا توی چشم مخاطب فرو میره و با دنیای وحشتناکی آشنامون میکنه که هیچوقت برای هیچکس ارزو نمیکنیم.
شخصیت پریسا وقتی شکل میگیره که ما از قبل باهاش آشنایی داریم، توی خط داستانی گندم ، مانی مارو برای یک گذشته ی تاریک اماده کرده بود و حالا ما دقیقا در عمق یک چاه تاریک نا امیدی داستان پریسا رو شروع میکنیم، زنی که خیانت همسر، خیانت به همسر، تجاوز، سکس با خانواده، سکس گروهی، عذاب وجدان، طلاق و افسردگی رو توی بازه زمانی کوتاهی تجربه کرده و حالا بی روح به دنبال آرامشی هست که فکر میکنه توی داریوش وجود داره.
تا اینجای داستان پریسا واقعا تاریک و جذاب بود. دوست دارم اینطور بگم که زندگی پریسا مخاطب رو به یک انزال همراه با اشک میرسونه، داستانی که پر از تابو شکنی های پشت سر همه و تحریک کننده هست، و در عین حال تمام این تجربیات روح کاراکتر رو خورد میکنه و اون رو نابود میکنه.

اگه بخوام شخصیت های اصلی موردعلاقمو (سلیقه ایه) رتبه بندی کنم،
رتبه ی اول برای سحره، بخاطر همه چیز تمام بودن این خط داستانی.
رتبه ی دوم داستان گندمه بخاطر حس خوب و سرخوشی ای که توی داستانش میشه پیدا کرد
و رتبه ی سوم داستان پریسا هست. که کاملا تلخه و ترجیح میدم تا جای ممکن ازش دوری کنم چون توی روابط عاطفیم خیلی زخم خوردم از جریانات مشابه و نمیخوام افکارم به اون سمت بره

سعی میکنم وقتی به انتهای داستان رسیدم هم نقدم رو بنویسم اگه قابل بدونین نظراتمو.

درکل امیدوارم همیشه موفق باشی و همیشه تگ شیوا میون انبوه داستان های سطح پایین شهوانی بدرخشه.(البته که منظورم از داستان های سطح پایین، تموم داستان های شهوانی نیست.)

1 ❤️

826845
2021-08-18 11:40:43 +0430 +0430

از خیلی از رمانای چاپی ایرانی بهتره

1 ❤️

832520
2021-09-16 03:30:41 +0430 +0430

واقعا تلخ و درد آور بود خیلی ناراحت شوم ریختم بهم بله اون مانی بود انگولکش میکرده.برای همین دیدن لختش براش عادی بوده اونو زیاد دیده تو بچگی مانی کثافت هرزه بیغیرت

1 ❤️

837133
2021-10-12 16:17:15 +0330 +0330

قرار نبود حالگیری کنی ولی این داستان برام آشنا هست.
این قصه زنان و دختران سرزمین من است و …

1 ❤️

840586
2021-11-03 17:55:41 +0330 +0330

چقد طولانی

1 ❤️

841996
2021-11-11 01:58:26 +0330 +0330

مثل همیشه عالی

1 ❤️

842186
2021-11-12 06:04:50 +0330 +0330

بهترین داستانی بود که تا به حال خوندم و بیشترین تاثیر گذاری رو روم داشت جوری که در لحظه تغییر کردم و جوری روایت کردی داستان رو که انگار در اون صحنه حضور داشتم خیلی دوست داشتم که این اتفاق واقعا یک داستان خیالی بود و هیچ وقت به ژنیا و مهدیس تجاوز نمیشد
این داستان طرز فکرم رو خیلی عوض کرد شاید این داستان رو اگر نمی خونم یه ادم عوضی میشدم
شرایطش جور بشه دوست دارم که از همچین دختر هایی حمایت کنم
من وسط داستان چند باری اشکم در اومده
اما نویسنده ، نویسنده عالی بود
🌷🌷

1 ❤️

847921
2021-12-14 12:38:45 +0330 +0330

واقعا نمی دونم چی بگم، از یک طرف احساس انتقام از شیوا توأم با مظلومیت مهدیس
از طرف دیگه این همه بدبختی سر لیلی
از طرفی گریز به اون حالت روانشناسی « البته میشه از دو قسمت داستان این نتیجه رو گرفت که اون شخص متجاوز مانی بوده « از اونجایی که مهدیس رو در حالی که لخت بود نگاه کرد و هیچ تعجبی نکرد و سحر گفت تو داخل اون خانواده تنها نیستی»»
واقعا زیبا بود و لذت بردم، از اینکه فقط بعد شهوانی داستان برات مهم نیست و واقعا یک داستان همه جانبه همراه با غم، شهوت، هیجان و هزاران چیز دیگه می نویسی یک دنیا ممنونم

1 ❤️

865270
2022-03-24 13:31:52 +0430 +0430

وااو ۱۳۵۰۰۰۰ هزار بازدید !؟
انصافا خیلی کمتر از اونی که باید میبود و میشده ولی همین که تو این فضای خفه و مزرخرف ایران با این وضعیت مرد سالاری میای و با عشق و بدون ترس چیزی که از دلت بیزون میاد رو مینویسی واقعا قابل ستایشه
ایولا داری شیوا جان ایشالا بالابالاها ببینیمت

1 ❤️

924202
2023-04-20 00:38:29 +0330 +0330

چرا لینک موزیک نمیاد میشه بازبینیش کنین شیوا خانوم

0 ❤️