تناقض (۲)

1400/01/07

...قسمت قبل

توی خونه رو سکوت پر کرده بود.آخرین نگاه رو به لباس بندی که تنم رو قاپ گرفته بود انداختم.سینه هام کاملا معلوم بود و لباس بندی فقط گردنم،قفسه سینه هام،کمی از شکمم و رون هام رو زینت داده بود.
میشد گفت که کاملا لخت بودم.
به تصویر خودم توی آینه فاک نشون دادم.صدای بسته شدن در باعث شد توی جام تکونی بخورم.روتختی رو با اضطراب چنگ زدم.صدای قدم های محکمش فضای پذیرایی رو پر کرده بود.قلبم جایی بین گلوم و سینم خودش رو به در و دیوار میزد.نفس عمیقی کشیدم تا از اضطرابم کم شه.به دستام تکیه دادم.قرار گرفتنش توی چارچوب در،همزمان شد با چشم تو چشم شدنم باهاش.بی حرف سرتا پام رو با کنجکاوی نگاه کرد.خجالت معنی نداشت وقتی تا چند دقیقه دیگه به هم میپیچیدیم. با لبخند گفتم:پسند شد؟
لبخند ملیحی زد و به موهام که روی شونم رها شده بود و بلندیش به تخت میرسید نگاه کرد.
+اگه خدا قبول کنه.
با ناز خندیدم و سرم رو کج کردم.
_جووون چه خوشتیپ شدی کیان.
به لحن هیز و شوخم خندید.کم کم قرص محرک سارا اثر میکرد و چشمام خمار تر میشد.قرار بود امروز من در اختیارش باشم، و حالا منتظر اقدام اون بودم.
به سمتم اومد و کنارم روی تخت نشست.دستش رو روی شکم تختم کشید.دستای زبرش روی لطافت پوستم حس خوبی بهم میداد.انگار کلا فراموش کرده بودم که یه لزم و منتظر بودم هر چه زودتر من رو به اوج برسونه.دستش سینه هام رو چنگ زد.آه ناخواستم چشماش رو پر از شهوت کرد.دستم رو کشید‌که یهو روی تخت خوابیدم.سینه هام له میشد توی دستای زمختش.لباش گردنم و لبام رو هدف میداد.حس میکردم جای بوسه هاش روی تنم،میسوزه و داغ میشه.نفسام کوتاه و بلند شده بود. دستش کشیده میشد روی پاهام .لذت میبردم از نگاه پراز نیازش.
لباساش رو به کمک من در آورد و بی قرار بی جون تنم افتاد.خیسی واژنم اوج نیازم رو نشون میداد.انگار با هر بوسه بهم ثابت میشد فطرت زنونم.این همه فرار،بخاطر چیزی بود که هیچوقت ازم دور نمیشد،زنانگی.
سفتیه آلتش توی واژنم،حالم رو خوب و خراب کرد.آروم آروم کمر میزد و کم کم حرکاتش تند میشد.آه های از ته دلم با ناله های مردونش یکی شده بود.دردتنگیم و لذت،با هم قاطی شده بود.انقدر کوبید و کوبید که چشمام سیاهی رفت و تنم لرزید.ارضا شده بودم.با اوج گرفتن نفساش و گرم شدن بین پاهام فهمیدم که توی من ارضا شده.نفس زنون کنارم افتاد.کمی که حالمون جا اومد،بی حرف لباس پوشید.قطره های اشک بی اختیار از گوشه چشمم میچکید و توی موهام گم میشد.آروم پرسید:خوبی؟
با مظلوم ترین صدای ممکن گفتم:فقط برو.
+آخه میخوام که…
بلند شدم و جیغ زدم.بین هق هق گریم داد زدم:میگمت برو.تنهام بزار لعنتی.ولم کن.
با دیدن حالم،با گیجی و بعد از کمی مکث،از خونه بیرون رفت.
موهام رو چنگ زدم و رفتم گوشه اتاق کز کردم.این همه سال بودن با نهال،ابی توجه به دوربین کار گذاشته شده توی اتاق،درست جایی که نمیدونستم،سرم رو به دیوار کوبیدم.انقدر کوبیدم و کوبیدم که حس درد توی سرم پیچید.دره اتاق به شدت باز شد و بچه ها رو دیدم که به سمتم میومدن.رها سرم رو توی بغلش گرفت.سنگ صبور روزای تنهایی من.سارا و قاصدک با دلسوزی نگام میکردن.
بین هق هقام،توی بغل رها نالیدم.
_رها،من ارضا شدم.ما این همه سال اشتباه کردیم.باید راجبش حرف بزنیم…


رها،متکا رو سمت من پرت کرد و گفت:عه،کوفت دیگه،چقدر خیار میخوری.
کیان من رو سمت خودش کشید و با تشر به رها گفت:اذیت نکن عروسک سکسیم رو.
خوشحال از این طرفداری و ناراحت از کلمه عروسک سکسی،باعث شد کلا حرف نزنم و گاز دیگه ای به خیارم بزنم.
قاصدک فیلم رو عقب و جلو کرد و بعد با آرامش گفت:بروبچ،ببینین چه فیلمی شده.
همه خیره به صفحه تلوزیون شدن.منتظر پخش شدن فیلم و دیدن من در حالتی که کلا ندیده بودن.
کیان،کنار گوشم گفت:میخواستم نیام.
مورمورم شد.پچ پچ کنان گفتم:من واقعا متاسفم بابته اونروز.یه واکنش غیر ارادی بود.
کیان:واسه همینه اینجام‌البته رها هم بامن صحبت کرد.راستی،باز بازی کردین؟
_آره،اینبار نوبت سارا شده.
سارا:کی اسم من رو آورد؟
رها:خفه شید شروع شد فیلم.
همه ساکت خیره به صفحه شدیم.بدون خجالت،به بدن برهنه خودم که بند های قرمز قابش گرفته بود خیره شدم.
سارا:جووون چه سوسکی.
قاصدک:هیس.
کیان وارد اتاق شد.فیلم صدا نداشت.به رها نگاه کردم.با اطمینان پلک هاش رو روی هم گذاشت.دلم گرم شد از حواس جمعیش.تنها کسی بود که بودنش واجب بود واسم.
کیان به من نزدیک میشد.در همین حین کیان،چیپس سرکه ای رو باز کرد.با صدای بسته همه به سمتش برگشتن.با هول گفت:ببخشی حواسم نبود.خب فیلم بدون چیپس که مزه نداره.
با این حرفش،همه یه بسته چیپس برداشتن.
فیلم ادامه داشت.کیان روی من خیمه میزد و من رو اسیر میکرد زیر تنه بی نهایت مردونش.آلتش رو توی واژنم عقب و جلو میکرد.قاصدک،روی کاغذی که دستش بود با دقت چیزایی رو یادداشت میکرد.چیپس توی دستای سارا بین زمین و هوا معلق بود و رها هم که مثل همیشه بی تفاوت به صفحه تلوزیون خیره بود.با ارضا شدن من و بعدش هم کیان،کولی بازی من شروع شد.بچه ها وارد صحنه شدن و تن برهنه من توی تن بزرگ رها از دوربین پوشیده شد.
قطع شدن فیلم همزمان شد با زنگ خوردن گوشیم.همه بی صدا به صفحه گوشی خیره شدیم.
با گیجی گفتم:نهاله.
رها:جواب بده کیان.میدونی که چی باید بگی؟
کیان جدی سر تکون داد و دکمه اتصال تماس رو لمس کرد:الو؟
صدا رو روی بلند گو گذاشت.
نهال:سلام،اِم،همراه خانوم طراوت رو گرفتم؟
کیان:سلام.درسته.شما؟
نهال:من باید از شما بپرسم.
کیان:خب من کیانم.
نهال کمی مکث کرد.
نهال:کیان دیگه کیه؟نیاز کجاست؟گوشی رو بده بهش.
با اشاره رها،نفس زنون گوشی رو از دست کیان گرفتم.
_جونم نهال؟
نهال:نیاز؟این پسره کی بود؟
سارا خندش گرفت.
_این پسره،خب چیز بود دیگه،دوست پسر سارا.
نهال:آهان رله جدیده؟
_آره.کاری داشتی زنگ زدی؟من امروز شلوغم.
نهال:نه.خواستم ببینم امروز میای پیشم.تنهام.
با ناراحتی ساختگی گفتم:آخ ببخشید امروز نمیتونم.
نهال با کسالت گفت:اوکی.عیب نداره درک میکنم.خب،کاری نداری؟
_بازم شرمنده.نه گلم.فعلا.
نهال:فعلا.
با قطع شدن گوشی رها لبخند زنون و شاداب گفت:نوبت ساراست که نشون بده مرده عمله.
همه با لبخند به سارا خیره شدیم.

ادامه...

نوشته: ترمه


👍 7
👎 0
10201 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

799922
2021-03-27 14:37:57 +0430 +0430

سلام و درود ترمه 🌹

دوست داشتم داخل این سایت حساب کاربری باز کرده باشی تا بهتر بتونیم باهم درباره داستانت صحبت کنیم. یعنی بتونی اینجا کامنت بگذاری و درباره داستانت بگیم.

قبل از هرچیز بگم ، قبلا هم گفتم، هر وقت یک نویسنده داستانش رو می نویسه و منتشر می کنه، در جا میمیره. دیگه زنده نیست که بخواد بیاد داستانش رو توضیح بده یا نسبت به نقد ها پاسخ بده،مگر حالا سوالی مستقیم پرسیده بشه. نویسنده میمیره و فقط باید گوش کنه. با اینحال می خوام بگم به عنوان یک خواننده که بیشتر اوقاتش رو با خوندن رمان ها و داستان می گذرونه، نظرش رو بدونی بد نیست. من داستانت رو نزدیک 4 بار خوندم، اخرش درست روابط کاراکتر هارو نفهمیدم، از کاغذ استفاده کردم و کاراکتر هارو بهم ربط دادم اما باز درست تو کلم نرفت.
نقد باید سازنده باشه، اگر صرفا بیام بگم فلان تو فلانت خب چه فایده ای داره؟
اولین چیزی که می تونم درباره نویسنده این داستان بگم، البته فقط یک حدس هست، اونم اینه که نویسنده یک داستان سنی کمتر از 20 سال باید داشته باشه، یعنی با نگرش دهه 80 ای، اما با اصول صحنه سازی داستان آشنا هست. یعنی داستان نوشتی نه یک انشا و نه یک قصه یا حکایت. کاستی های خودش رو داره بله اما خب بهرحال داستان بود.

ببین تعداد کاراکتر های داستانت خیلی زیاد هست و بد تعریفه. کاراکتر اصلی داستان آدم کاملا مودی هست، یهو کیان متفنر میشه، بعد یهو عاشقش میشه، بعد یهو متنفر میشه بعد دوباره یهو عاشق میشه؟ بقیه کاراکتر ها هم مثل هم بودن و از نظر شخصیتی خیلی باهم فرقی نداشتن. کاراکتر اصلی لز بوده بعد یهو تغییر گرایش جنسی میشه بعد یهو پشیمون میشه؟ ببین خیلی نیاز نیست که کاراکتر داستانت رو پیچیده بسازی، می تونستی کل داستانت درباره این باشه که یک دختری که لز بوده، دوست داره یک بارم تو زندگیش طعم یک مرد رو بچشه، همین. نیازی نبود که هی تغییر جبه بده. یک دوست ناباب رها هم کافی بود، اضافه کردن سارا و تقی و قلی و بقیش جالب نبود.

و مهم ترین نکته، هرچند می دونم شاید ناراحت بشی از حرفم، اما داستان قشنگ ربطی به کلمات قشنگ نداره. قشنگ مشخص بود که خیلی تلاش کرده بودی برای عبارت ها و توصیف هات، جملات خاص، البته تو داستان دومت کمتر شد و بیشتر تو داستان اولت بود، ولی این مسیر درست نیست. شاید هزار خطی یک جمله رو اینطوری توصیف کنی جالب بشه اما نه همش. برای خواننده خود داستان مهم هست، تصویر سازی داخل کافه مهمه، اما «چشم سبز خالص» خیلی معنی درستی نداره، تو ذهن خواننده بنظرم چندان تصویر سازی نمیشه. در کل این نثر باعث میشه خواننده ای مثل من بعد یکم خوندن وزن کم کنه.

پیشنهاد من چیه؟ خب همین که اصول صحنه سازی رو بطور غیر مستقیم هم می دونی ، یعنی داستان زیاد خوندی، پس کاری که لازم هست انجام بدی برو یک داستانی که خیلی دوست داری رو بردار، ازش تقلید کن. اینطوری باعث میشه کم کم پیشرفت کنی.

راستی آمریکانو خیلی آبکی و بد مزه هست، لاته یچیز دیگست 😁
برات آرزو موفقیت می کنم ترمه، artemis25 🌹

1 ❤️


نظرات جدید داستان‌ها