مهدیس اخم کرد و گفت: منم کادو میخوام.
وقتی اخم میکرد، چهرهاش با نمک تر میشد. لُپش رو کشیدم و گفتم: یک ماه پیش تولد جنابعالی بود و کلی کادو گرفتی.
-من بازم تولد میخوام.
+باید تا تولد شش سالگیت صبر کنی. هر سال یک بار تولد میگیرن، نه هر ماه یک بار.
کمی فکر کرد و گفت: تو الان چند سالت شد؟
+ای وای چند بار بگم؟ تو رو خدا بس کن مهدیس.
-بازم بگو.
+من الان پونزده سالم شد.
-مانی چند سالش شد؟
+اولا که داداش مانی. دوما دوازده سالش.
-چرا برا اون تولد نگرفتیم؟
+چون دوازده سال و شش ماهشه. شش ماه مونده تا تولد سیزده سالگیش.
-داداش مهدی چند سالشه؟
+روانیم کردی مهدیس. برو پِی کارت، میخوام درس بخونم.
تو چشمهام نگاه کرد و از اتاق نرفت بیرون. ایستادم و عروسک سگ صورتیم رو دادم به دستش و گفتم: برو با این بازی کن.
عروسک رو از دستم گرفت و گفت: شب باهاش میخوابم.
+باشه، فقط برو بذار درس بخونم.
مهدیس از اتاق خارج شد و بالاخره میتونستم به اتفاق روز قبل فکر کنم. مانی، من رو با دوست پسرم دیده بود. پسری که چند ماه پیله شد تا باهاش دوست بشم. بیشتر در حد حرف بودیم. روز قبل، اولین باری بود که من رو میبوسید و از شانس بد من، سر و کله مانی پیداش شد. حتی یک درصد هم فکر نمیکردم که کَسی ما رو توی خونه نیمهساز کناریمون ببینه. ما رو دید و بدون اینکه چیزی بگه، از اونجا رفت. نمیدونستم چه واکنشی قراره داشته باشه. از دلشوره داشتم میمُردم. چون اگه به مامانم یا مهدی میگفت، پوستم کنده بود. جدا از کتک مفصل، همین قدر آزادی که بهم داده بودن رو ازم میگرفتن و دیگه هیچ وقت به من اعتماد نمیکردن. حتی تصورش هم شبیه یک کابوس دردناک بود. با صدای مادرم به خودم اومدم. رفتم طبقه پایین و داخل آشپزخونه. مادرم به ظرفهای داخل سینک اشاره کرد و گفت: برای خودت جشن تولد گرفتی، ظرفهات رو هم بشور.
یک نگاه به ظرفها انداختم و گفتم: الان یک زنگ به عمو بزنم و بر میگردم.
برگشتم توی هال. با تلفن خونه به عموم زنگ زدم تا بابت کادویی که فرستاده بود، ازش تشکر کنم. بعد از چند دقیقه، مادرم اومد توی هال. اخم کنان بهم فهموند که حرف زدن با عموم بسه. گوشی رو قطع کردم و رفتم توی آشپزخونه. از ظرف شستن متنفر بودم اما چارهای نبود. چند دقیقه گذشت که متوجه مانی شدم. کنارم ایستاده بود و داشت نگاهم میکرد. سرم رو به سمتش چرخوندم. به چشمهاش نگاه کردم و گفتم: ما دیروز هیچ کاری نمیکردیم.
مانی بدون مکث گفت: داشتی بوسش میکردی.
+نخیر اشتباه دیدی.
-الان که به مامان گفتم، میفهمی اشتباه دیدم یا نه.
+باشه، فقط بوس بود.
-کجا با پسره دوست شدی؟
+تو راه مدرسه.
-به یه شرط به کَسی چیزی نمیگم.
+چه شرطی؟
-بذاری منم مثل اون بوست کنم.
لبخند توام با اخمی زدم و گفتم: میفهمی چی داری میگی؟ من و تو خواهر و برادریم.
-خب باشیم. منم میخوام ازت لب بگیرم.
+غیرتت کجا رفته؟ میخوای لب خواهرت رو بوس کنی؟
-الان که رفتم به مامان گفتم، با غیرت میشم.
+اَه یه دقیقه میشه تهدید نکنی؟
-اگه شرطم رو قبول نکنی، به مامان و مهدی میگم.
مانی از آشپزخونه رفت بیرون. ذهنم بیشتر مشغول شد. خوب که فکر کردم، پیشنهادش خیلی هم عجیب نبود. چند مدتی بود احساس میکردم که نسبت به من هیز شده. گذاشته بودم رو حساب کنجکاویش و حس جنسی که هنوز درک درستی ازش نداره. حسی که حتی خودم هم درک درستی ازش نداشتم.
بعد از شستن ظرفها، از آشپزخونه بیرون اومدم. مادرم توی اتاقش مشغول استراحت و مهدیس هم پایین تختش، داشت با عروسک من بازی میکرد. مانی توی هال و جلوی تلویزیون دراز کشیده بود و داشت سریال میدید. تلویزیون رو خاموش کردم و گفتم: تو الان باید کارتون ببینی، نه سریال.
ایستاد و گفت: من دیگه بچه نیستم که کارتون ببینم.
جوابش رو ندادم و از پلهها رفتم بالا. همراهم اومد توی اتاقم و گفت: خب به مامان بگم یا نه؟
چند لحظه فکر کردم. نمیدونستم باید چیکار کنم. مانی برگشت به سمت در که گفتم: باشه اما فقط یک لحظه.
لبخند رضایت زد. درِ اتاق رو بست. اصلا حس خوبی نداشتم. حسی شبیه به اینکه انگار میخوان بهم تجاوز کنن. اما بوس برادر دوازده سالهی کنجکاوم، بهتر از این بود که مادرم و مهدی متوجه میشدن که یک پسر غریبه من رو بوسیده. مانی اومد به سمتم و دقیقا رو به روم ایستاد. چشمهام رو بستم و گفتم: زودتر تمومش کن و برو پِی کارت.
لبهاش رو چسبوند به لبهام. باورم نمیشد که به برادرم اجازه دادم تا لبهام رو ببوسه. چشمهام رو باز کردم. مانی رو هول دادم عقب و گفتم: بسه مانی.
از دست خودم و مانی عصبی شدم. با حرص و بغض گفتم: این کارت خیلی نامردی بود.
مانی شونههاش رو انداخت بالا و گفت: نامرد توعه هرزهای که به پسر غریبه لب دادی.
صدام رو بردم بالا و با فریاد گفتم: برو گمشو از اتاقم بیرون.
سر میز شام، ذهنم درگیر بوسه مانی بود. مادرم رو به من گفت: میتونی از عموت یکمی پول بگیری؟
با بیتفاوتی گفتم: اگه قراره ازش پول بگیرم، باید میذاشتین امروز بیشتر باهاش حرف بزنم.
-ازش خوشم نمیاد. دوست ندارم زیاد با شما در ارتباط باشه.
+ازش خوشتون نمیاد، اما توقع دارین به ما کمک مالی هم بکنه. چرا از داداش مهدی نمیگیرین؟
-تو که میدونی مهدی هر چی داشته ریخته تو یک پروژه ساخت و ساز. عموت تو رو خیلی دوست داره. هر چی بگی، نه نمیگه.
+ما نمیتونیم یک طرفه از عمو توقع داشته باشیم. شما هم باید به عمو احترام بذاری.
-تو لازم نکرده برای من تعیین تکلیف کنی. تا فردا خبرش رو بهم بده که میتونه پول بده یا نه.
+چقدر لازم دارین؟
-یک میلیون تومن.
تعجب کردم و گفتم: این همه پول برا چی؟
مانی با تمسخر گفت: مگه نفهمیدی؟ خان داداش دست و بالش بسته است.
تعجبم بیشتر شد و رو به مادرم گفتم: واقعا پول رو برای داداش مهدی لازم دارین؟ اگه اینطوره چرا خودش از عمو کمک نمیخواد؟ الان من به عمو بگم که این همه پول رو برای چی میخوام؟
مهدیس رو به مادرم گفت: میشه اول برای من عروسک بگیرین؟
مادرم کلافه شد و گفت: فردا با عموت تماس میگیری و میگی که برادر بزرگت نیاز مبرم به پول داره و خودش روش نشده باهاش تماس بگیره. فهمیدی یا نه؟
مانی گفت: همه چی برای خان داداش مهدی. پسر سوگلی مامان.
مادرم اخم کرد و رو به مانی گفت: بزنم دهنت پُر خون بشه؟
بعد رو به من گفت: زهره خانم فردا سفره حضرت ابوالفضل داره. بهش قول دادم که حلواش رو تو درست میکنی. سلیقه زهره خانم رو که میدونی. حلوای زرد دوست داره.
بعد از تموم شدن حرفش، ایستاد و از آشپزخونه رفت بیرون. مانی رو به مهدیس گفت: مگه غذات رو نخوردی؟
مهدیس به من و مانی نگاه کرد و گفت: هنوز گشنمه.
بشقاب غذای خودم رو گذاشتم جلوی مهدیس و گفتم: من سیر شدم، تو بخور.
مانی به من نگاه کرد و گفت: من و تو هیچ ارزشی براش نداریم. فقط مهدی رو دوست داره.
از حرف مانی حرصم گرفت و گفت: حرف مفت نزن. من و مهدیس هیچ ارزشی براش نداریم، چون دختریم. صد برابر مهدی، به تو اهمیت میده. شبانه روز بیرونی و معلوم نیست چه غلطی میکنی، اما حتی ازت نمیپرسه کجا و با کی هستی. اما من حتی اختیار نفس کشیدن خودم رو هم ندارم.
مانی با طعنه گفت: خوبه که اختیار نداری.
متوجه منظورش شدم، اما دیگه جوابش رو ندادم. ظرفها رو جمع کردم و گذاشتم توی سینک تا بشورم. مانی اومد کنارم و گفت: دوست ندارم اذیتت کنم. ببخشید که امروز بهت اون حرف رو زدم. هولم دادی و عصبی شدم.
مهدیس رو به من گفت: وای تو داداش مانی رو هول دادی؟
مانی رو به مهدیس گفت: شوخی میکردیم. تو هم بسه کمتر بخور، وگرنه چاق و زشت میشی.
مهدیس قاشقش رو گذاشت توی بشقاب و گفت: آره نباید چاق و زشت بشم. من میخوام از مائده خوشگل تر بشم.
به خاطر لحن جدی مهدیس، لبخند ناخواستهای زدم. مانی هم لبخند زد و گفت: هورا خندیدی.
برای چند لحظه فراموش کردم که چند ساعت قبل، مانی باهام چیکار کرده بود. توی اون لحظه، فقط از مادرم عصبانی بودم. مانی ظرف کَفی شده رو ازم گرفت و گفت: من آب میکشم.
بعد رو به مهدیس گفت: تو هم برو بازی کن که نیم ساعت دیگه وقت خوابته.
مهدیس به ساعت دیواری آشپزخونه نگاه کرد و گفت: از خوابیدن بدم میاد.
مانی رو به مهدیس گفت: تو این خونه یه عالمه چیز هست که همهمون ازش بدمون میاد اما چارهای نداریم. برو تا دعوات نکردم.
مهدیس اخم کنان از آشپزخونه رفت بیرون. مانی بعد از رفتن مهدیس، به من نگاه کرد و گفت: عصبانی میشم وقتی اذیتت میکنه.
سرم رو به سمت مانی چرخوندم. این احساس بهم دست داد که یکی توی این خونه، متوجه شده که مادرم دقیقا داره باهامون چیکار میکنه.
برگشتم عقب و گفتم: دنبالم نیا.
-چرا نیام؟
+چون معلوم نیست که این دفعه چه کَسی ما دو تا رو با هم ببینه.
-یه جای دیگه قرار میذاریم.
+دیگه قرار نمیذاریم. اصلا از اولش هم نباید با هم دوست میشدیم. تو یک سال از من کوچیکتری.
-هشت ماه کوچیکترم.
+به هر حال کوچیکتری. به درد من نمیخوری.
-پس چرا گذاشتی بوسِت کنم؟
+اشتباه کردم.
-نخیر، دوست داشتی.
+اگه دنبالم بیایی، مجبورم به داداش بزرگم بگم. اون وقت مجبوری اونو بوس کنی.
-داری نامردی میکنی. گفتی از من خوشت اومده.
+آره خوشم اومده اما…
-اما چی؟
+اگه مامان و داداشم بفهمن، پوستم کنده است. لطفا درک کن بردیا. ما نمیتونیم با هم دوست باشیم.
با انگشتهام مشغول گره زدن موهام بودم. هم زمان به مهدیس گفتم: میشه از اتاقم بری بیرون؟
-دوست ندارم برم.
+مهدیس برو بیرون.
-به مامان بگو به منم اتاق بده تا برم.
+تو هنوز بچهای.
-نخیر بزرگم.
+روی سگ من رو بالا نیار مهدیس.
-تو بی ادبی.
+آره من بیادبم. گمشو از اتاقم بیرون.
مانی وارد اتاق شد و گفت: چتون شده؟
رو به مانی گفتم: روانیم کرده. خونه به این بزرگی، همهاش اینجاست.
مانی رو به مهدیس گفت: برو پایین بازی کن. وگرنه به مامان میگم شبا بندازت توی زیر زمین.
مهدیس اخم همیشگی خودش رو کرد و رفت. تشکم رو انداختم کنار دیوار. بالشت و پتوم رو هم مرتب کردم که مانی گفت: الان میخوای بخوابی؟
پتو رو کشیدم روی خودم و گفتم: سرم درد میکنه.
-با اون پسره هنوز دوستی؟
+نه.
-هنوزم میذاری بوسِت کنه؟
+کر بودی گفتم دیگه باهاش دوست نیستم.
-باورم نمیشه.
+به درک.
مانی چند لحظه به من نگاه کرد و گفت: میتونم یه بار دیگه بوسِت کنم؟
پتو رو کامل کشیدم روی سرم و گفتم: چراغ اتاقم رو خاموش کن و برو بیرون.
مانی چراغ اتاق رو خاموش کرد و گفت: خیلی بیمعرفتی.
به پهلو و به سمت دیوار خودم رو چرخوندم. چشمهام رو بستم و گفتم: برو بیرون مانی.
نمیدونم چقدر گذشت. گرمی دست یکی رو روی کونم حس کردم. احساس کردم که دارم خواب میبینم. حسی که درونم زنده شده بود رو دوست داشتم. دوست داشتم اون دست هرگز از روی کونم برداشته نشه. شک داشتم که دارم خواب میبینم یا نه.
با صدای مادرم از خواب پریدم. پتو رو از روم پس زد و گفت: پاشو دختر، چقدر میخوابی؟
نشستم و گفتم: باشه.
اولین چیزی که یادم اومد، دست روی کونم بود. بعد از رفتن مادرم، رو به خودم گفتم: یعنی داشتم خواب میدیدم؟ یا واقعیت داشت؟ اگه واقعیت داشت، چرا برنگشتم؟! نه مطمئنم که خواب بود.
دست و صورتم رو شستم و رفتم پایین. مادرم جلوم سبز شد و گفت: چی شد به عموت زنگ زدی یا نه؟
سرم رو به علامت منفی تکون دادم و گفتم: روم نمیشه زنگ بزنم.
-تو غلط کردی روت نمیشه. دو روزه صبر کردم، اما انگار نه انگار.
+من به عمو زنگ نمیزنم.
مادرم یک کشیده محکم زد توی گوشم. خواستم حرف بزنم که یکی دیگه هم زد و گفت: خیلی پُر رو شدی.
بغض کردم و گفتم: به خدا روم نمیشه ازش همچین درخواستی داشته باشم.
مادرم با حرص از موهام کشید و گفت: الان یک کاری میکنم که روت بشه.
وقتی دیدم که داره من رو به سمت حیاط و زیر زمین میبره، گریه کنان گفتم: باشه زنگ میزنم.
من رو برد پای تلفن و گفت: همین الان.
+الان با این اوضاعم؟
-آره به عموت بگو به خاطر شرایط بد مهدی، گریهات گرفته.
مادرم وادارم کرد که توی همون شرایط به عموم زنگ بزنم. حدسش درست بود. عموم باور کرد که من واقعا نگران مهدی هستم و قول داد که هر طور شده پول رو جور کنه. بعد از اینکه تلفن رو قطع کردم، مادرم از گوشم گرفت. با همه زورش، گوشم رو پیچوند و گفت: یک بار دیگه جلوی من دُم درازی کنی، من میدونم و تو.
دوباره همون اتفاق شب قبل برام افتاد. گرمی یک دست رو روی کونم حس کردم. این بار سعی کردم مطمئن بشم که خوابم یا بیدار. هر چی که بیشتر میگذشت، گرمی دست روی کونم رو بیشتر حس میکردم. وقتی از بیدار بودنم مطمئن شدم، چشمهام رو باز کردم. به پهلو و به سمت دیوار بودم. احساس کردم که یک نفر پشتم خوابیده. از صدای نا منظم نفس کشیدنش مطمئن شدم که مانیه. فکر کردم که الان عصبانی میشم و بر میگردم و میزنم توی گوشش. اما هیچ واکنشی نشون ندادم! ترجیح دادم که چشمهام رو ببندم و خودم رو به خواب بزنم. نمیدونستم که روم نمیشه به مانی بگم با من ور نرو یا اینکه دوست نداشتم گرمی دستش رو از دست بدم!
با هیجان زیاد با عموم احوال پرسی کردم. دیدنش، انرژی درون من رو هزار برابر میکرد. انگار که پدرم زنده شده و دارم پدرم رو میبینم و برای چند لحظه هم که شده، دلتنگیهام نسبت به پدرم رو فراموش میکردم. تعارف کردم که بیاد داخل خونه اما به تخت گوشه حیاط اشاره کرد و گفت: همینجا بهتره.
لبخند زدم و گفتم: پس من برم چای بریزم و بیام.
وقتی وارد خونه شدم، مادرم من رو کشید توی اتاق خودش و گفت: بهش بگو من نیستم.
دوست داشتم جوابش رو بدم اما جراتش رو نداشتم. سرم رو به علامت تایید تکون دادم و گفتم: چشم.
با سینی چای برگشتم توی حیاط. نشستم کنار عموم و گفتم: از زن عمو و آقا پسرتون چه خبر؟
عموم لبخند مهربونی زد و گفت: خوبن سلام دارن خدمت شما.
+به مامان زنگ زدم. جلسه قرآن بود. گفت اگه بتونه خودش رو میرسونه.
عموم یک پاکت به دست من داد و گفت: من زیاد مزاحم نمیشم. این هشتصد هزار تومن رو تونستم برای مهدی جور کنم. امیدوارم کارش راه بیفته.
به خاطر مهربونی و معرفت عموم، بغض کردم. نا خواسته اشک ریختم و گفتم: مرسی عمو جون.
با پشت انگشتهاش، اشکم رو پاک کرد و گفت: شماها یادگار تنها برادر من هستین. این وظیفه منه که هر طور شده ازتون حمایت کنم.
سعی کردم گریه نکنم و گفتم: کاش مامان بود و اونم از شما تشکر میکرد.
دوباره لبخند زد و گفت: مهم نیست دخترم. سلام من رو بهش برسون. من کم کم برم که کلی کار دارم.
از دست مادرم اینقدر عصبانی بودم که داشتم به مرز جنون میرسیدم. دوست داشتم یک راهی پیدا کنم و این همه سنگدلیش نسبت به خانواده شوهرش رو تلافی کنم. میگفت به این خاطر از عموم متنفره، چون پدرم روی حرف عموم حرف نمیزد. چون هر تصمیم مهمی که میخواست بگیره، اول با عموم مشورت میکرد. نمیتونستم درک کنم که به خاطر همچین موردی، این همه ازشون متنفر باشه. حتی گاهی وقتها حس میکردم که مادرم نه فقط از خانواده شوهرش، حتی از پدرم هم متنفره. به هر راهی که فکر میکردم، فایده نداشت. هیچ شانسی در برابر نفرت و کینه مادرم نداشتم. اگه هم از عموم طرفداری میکردم، عصبانیتش از من هم بیشتر میشد. پس مجبور بودم تو خودم بریزم و هیچی نگم.
روی تخت گوشه حیاط نشسته بودم و درخت انار وسط باغچه رو نگاه میکردم. مانی درِ اصلی حیاط رو باز کرد. وقتی من رو دید، اومد کنارم نشست و گفت: سلام.
همچنان نگاهم به درخت بود. تو همون حالت، رو به مانی گفتم: دیگه هیچ وقت نیا تو اتاقم. دیگه هیچ وقت بهم دست نزن. تو برادر منی، بفهم اینو.
مانی کمی فکر کرد و گفت: اگه بدت میاد، چرا همون موقع جلوم رو نگرفتی؟ دوست داشتی و خودت رو به خواب زدی.
سرم رو به سمت مانی چرخوندم. با یک لحن ملایم گفتم: ازت خواهش میکنم مانی. من خواهر تو هستم. الان بچهای و نمیفهمی که داری چیکار میکنی. بعدا رومون نمیشه تو روی هم نگاه کنیم.
-من بچه نیستم.
+باشه آدم بزرگی، اما دیگه حق نداری شبا بیایی پیشم و بهم دست بزنی.
-تو دوست داری. منم دوست دارم. یعنی تو رو دوست دارم.
+این دوست داشتن نیست. دوست داشتن یعنی نذاری کَسی به من دست بزنه، نه اینکه خودت دست بزنی. مجبورم نکن به مامان بگم.
-برو بگو، برام مهم نیست.
+ازت خواهش میکنم مانی.
-از امشب، هر شب میام پیشت. دوست دارم پیش تو بخوابم.
+اگه مامان ببینه، جفتمون رو میکشه.
-مامان هر شب قرص خواب میخوره.
دوباره با گرمی دست مانی بیدار شدم. اینبار خیلی سریع برگشتم. چشمهای مانی توی تاریکی شب، شبیه گربهها برق میزد. با یک لحن عصبانی گفتم: برو گمشو.
مانی دستش رو از روی پیراهنم، روی سینهام گذاشت و گفت: دوست دارم پیش تو بخوابم.
دستش رو پس زدم و گفتم: به خدا جیغ میزنم.
مانی دستش رو از روی دامنم، روی کُسم گذاشت و گفت: جیغ بزن.
دوباره دستش رو پس زدم. خودم رو مُچاله کردم که دیگه نتونه دستش رو به کُسم برسونه. سعی کردم از روی تشکم هولش بدم و گفتم: به ارواح خاک بابا جیغ میزنم.
-باشه بهت دست نمیزنم. فقط بذار کنارت بخوابم. اگه نذاری، هر شب اذیتت میکنم.
+مانی بس کن. مامان به اندازه کافی من رو اذیت میکنه. تو یکی بس کن.
-اینقدر بیمعرفت نباش. فقط دوست دارم کنارت بخوابم.
چند لحظه فکر کردم و گفتم: فقط امشب. اما اگه بهم دست بزنی، جیغ میزنم.
به همون حالت مُچاله و طوری که پشتم به دیوار چسبیده بود، خوابیدم و تا میتونستم فاصلهام رو با مانی حفظ کردم. مانی هم به پهلو و رو به روی من خوابید.
مهدیس موهام رو کشید و از خواب بیدارم کرد. یک لحظه فکر کردم که مادرم داره موهام رو میکشه. با هول و ولا پریدم و گفتم: روانی چرا موهام رو میکشی؟
-چون هر چی صدا زدم، بیدار نشدی.
نمیتونستم به مادرم یا مهدیس توضیح بدم چند وقته که شبها خواب درست و حسابی ندارم و برای همین صبحها خواب میمونم. مانی اصرار داشت که هر طور شده با من ور بره. دیگه از تهدیدهای من هم نمیترسید. مطمئن شده بود جراتش رو ندارم که درباره این موضوع با مادرم حرف بزنم. از دست مانی عصبانی و از دست خودم عصبانی تر بودم. چون قسمتی از وجودم، لمس کردنهاش رو دوست داشت. شبیه یک آدم گشنه که غذا جلوش میذارن و نمیتونه از لذت خوردن غذا بگذره. با تمام وجودم دوست داشتم که یکی من رو لمس کنه و باهام ور بره اما نمیتونستم تصور کنم که اون یک نفر، برادر خودم باشه. گاهی وقتها پشیمون میشدم که چرا با بردیا بهم زدم. اون میتونست نیاز شدید من رو به لمس سکسی، رفع کنه. اما از طرفی بردیا نهایتا یک پسر غریبه بود. حتی نمیدونستم تو کدوم محله زندگی میکنه و خانوادهاش کیا هستن. جدا از این مورد، اگه مادرم و مهدی میفهمیدن که دوست پسر دارم، قطعا من رو میکشتن. مثل دو تا برادر همسایهمون که سر خواهر دانشجوی خودشون رو توی اهواز بردین. به جرم اینکه با دوست پسرش سکس کرده بود. تصور اینکه مهدی متوجه بشه که من با کَسی حتی کمترین رابطه جنسی دارم هم، باعث میشد همه وجودم پُر از استرس و ترس و دلشوره بشه. از اون دلشورهها که آدم رو به مرز جنون میرسونه و حتی نفس کشیدن رو هم زهر تن آدم میکنه.
مهدیس بدون اجازه من، یکی از عروسکهای صورتیم رو برداشت و از اتاقم فرار کرد. ذهنم آشفته تر از اونی بود که برم دنبالش و عروسکم رو پس بگیرم.
شمارش تعداد شبهایی که مانی پیشم میخوابید، از دستم در رفته بود. فقط مطمئن بودم که بیشتر از سی شبه که پیشم میخوابه و به قولش عمل میکنه و بهم دست نمیزنه. هر بار هم ازش میخواستم که دیگه پیشم نخوابه اما اینقدر خواهش و التماس میکرد که کوتاه میاومدم. وسط این همه احساسات متناقض، یک احساس عجیب و غیر قابل درک دیگه هم پیدا کرده بودم. دلم برای مانی میسوخت! انگار واقعا نیاز داشت تا پیش من باشه. دیگه دلم نمیاومد تا این همه خواهش و التماسش رو ببینم. وقتی چراغ اتاقم رو خاموش کرد و کنارم خوابید، دیگه اعتراضی نکردم. خسته شده بودم بسکه پشت به دیوار خوابیده بودم. همیشه عادت داشتم که صورتم به سمت دیوار باشه، اما یک ماه میشد که بر عکس میخوابیدم. وقتی دیدم که مانی خوابش برده، پشتم رو کردم و مثل همیشه به پهلو و رو به دیوار خوابیدم. فقط چند دقیقه گذشت که مانی بدون اینکه کونم رو لمس کنه، کامل خودش رو به من چسبوند و از پشت بغلم کرد. هنوز تصمیم نگرفته بودم چه واکنشی داشته باشم که گفت: تو رو خدا بذار بغلت کنم مائده.
چشمهام رو باز کردم. توی همون تاریکی، به سفیدی گچ دیوار نگاه کردم. از این همه افکار و احساسات متناقض خسته شده بودم، اما انگار راه نجاتی در برابرشون نداشتم. مانی بیشتر خودش رو به من چسبوند و دستش رو به سینههام رسوند. از دوازده سالگی، مادرم ازم خواسته بود که سوتین ببندم. سایز سینههام به سرعت بالا رفت و چند ماهی میشد که سایز سوتین هفتاد میبستم. حتی خودم هم هرگز با سینههام ور نرفته بودم. وقتی مانی سینهام رو توی مشتش گرفت و فشار داد، حسی رو تجربه کردم که هرگز تجربه نکرده بودم. عطش بینهایتِ لمس شدن، رهام نمیکرد. دستم رو به آرومی گذاشتم روی دست مانی که مثلا دستش رو پس بزنم اما جفتمون خوب میدونستیم که برای پس زدن دست یک آدم، باید زور بیشتری وارد کنم. وقتی مانی، سینه دیگهام رو هم گرفت توی مشتش، یک آه کشیدم و گفتم: بس کن مانی.
مانی به حرفم توجه نکرد و با ولع بیشتری سینهام رو چنگ زد. بعد از چند دقیقه، دستش رو از روی سینهام برداشت و سعی کرد به کُسم برسونه. این بار با زور بیشتری دستش رو پس زدم. دستش رو گذاشت روی رون پام و وقتی فهمیدم که میخواد دامنم رو بالا بکشه، باز دستش رو از روی پام کنار زدم. دوباره دستش رو گذاشت روی سینهام. به نوبت سینههام رو مالش میداد و حس لذت درونم، هر لحظه بیشتر میشد. یک بار دیگه خواست دستش رو به کُسم برسونه یا دامنم رو بالا بزنه که باز هم نذاشتم. مانی هم دیگه اصرار نکرد. خودش رو از پشت به من میمالوند و هم زمان سینههام رو چنگ میزد. چند بار و از طریق کونم، متوجه برجستگی کیرش شدم اما شهامت اینکه علنی به کیرش فکر کنم رو نداشتم. تنها آشنایی من با کیر، از طریق یک عکس بود که توی مدرسه و توی دست یکی از هم کلاسیهام دیده بودم. تنفس مانی به شدت نا منظم و عجیب و یکهو متوقف شد. بعدش هم دستش رو از روی سینهام برداشت و ازم فاصله گرفت.
-ای شیطون با پسر دوازده سیزده ساله دوست شدی؟
+نه برام حرف در نیار.
-پس چرا داری میپرسی که پسرای بین دوازده تا سیزده سال میتونن سکس کنن یا نه؟
+یک جایی شنیدم و برام سوال شده. تنها شیطون سر کلاس هم تویی. گفتم شاید بدونی.
-کجا شنیدی؟
+اصلا ولش کن نخواستم. کاری نداری؟
-خب حالا ناراحت نشو. منم مثل تو کنجکاو شدم که چرا داری همچین سوالی میپرسی.
+اگه جوابش رو نمیدونی، خیلی هم مهم نیست برام.
-بعضی از پسرا و دخترا دچار بلوغ زودرس میشن. دوازده یا سیزده سال که چیزی نیست. بعضی از پسرها توی نُه سالگی دچار بلوغ جنسی میشن و رسما اونجاشون با دیدن بدن یک دختر، بلند میشه.
+چطوری میشه که اینطوری میشن؟
-یا آناتومی بدنشون اینطوریه که زودتر به بلوغ جنسی میرسن یا شاید تو سن پایین، اینقده عکس و فیلم سکسی دیدن که روی بلوغ جنسیشون تاثیر گذاشته. یا شاید…
+یا شاید چی؟
-شاید از نزدیک سکس دو نفر آدم رو دیده باشن. یا بدن لُخت یکی از نزدیکاشون رو.
+واقعا؟
-یک چیزی بهت بگم، باید قسم بخوری که به کَسی نگی.
+باشه قسم میخورم.
-یه بار از سر کنجکاوی، داداشم رو تو حموم دید زدم. میخواستم ببینم اونجاش چه شکلیه.
+وای خدای من.
-چیه تو کنجکاو نیستی که واقعیش رو ببینی؟
+من دیگه باید قطع کنم، مامانم اومد.
حوله رو دورم پیچیدم و از حموم اومدم بیرون. همینکه حوله رو از دورم باز کردم تا موهام رو خشک کنم، مانی از کمد دیوار اومد بیرون. سریع حوله رو دوباره دورم پیچیدم. بدون اینکه چیزی بگم، به چشمهاش خیره شدم. علنی و وقیحانه به شونهها و قسمتی از پاهام که بیرون از حوله بود نگاه میکرد. یک قدم به سمتم اومد. نا خواسته یک قدم به سمت عقب رفتم. لباسهای تازهای که میخواستم تنم کنم رو کنار دیوار گذاشته بودم. خواستم برم سمت لباسهام که مانی خودش رو زودتر رسوند. شورت سفیدم رو برداشت. گرفت به سمت من و گفت: جلوی من پات کن.
انگار دیگه انرژی و انگیزهای نداشتم که سرش داد بزنم. دو شب قبل اجازه داده بودم که علنی خودش رو به من بمالونه و با سینههام ور بره. جوابش رو ندادم و سرم رو به علامت منفی تکون دادم. دوباره اومد نزدیکم. اینقدر که گوشه اتاق گیر کردم. چنگ انداخت به حوله. زورش بیشتر بود و حوله رو از دورم باز کرد. کامل چسبیدم به کنج دیوار. خودم رو کمی جمع کردم و یک دستم رو گذاشتم جلوی کُسم و با دست دیگهام، سینههام رو پوشوندم. برق چشمهای مانی بیشتر شد و پشت سر هم آب دهنش رو قورت میداد. نگاهش همه جام کار میکرد. دستش رو به سمتم دراز کرد که صدای مادرم بلند شد و گفت: کجایی مائده؟ قرار بود امروز خونه رو جارو کنی.
وقتی به پهلو و به سمت دیوار خوابیدم، به خودم گفتم: داری چیکار میکنی مائده؟
مانی از پشت خودش رو چسبوند به من و دوباره شروع کرد به مالیدن سینههام. بعد از چند دقیقه، دستش رو برد به سمت پاهام و دامنم رو به آرومی داد بالا. وقتی دستش رو بدون واسطه و مستقیم و از طریق رون پام لمس کردم، عطش و نیاز درونم چندین و چند برابر شد. صدای نفس کشیدن مانی، عجیب و غریب و نامنظم شد. پتو رو کامل از روی جفتمون پس زد. ازم کمی فاصله گرفت تا بتونه کونم رو لمس کنه. اول کمی از روی شورت و بعد دستش رو برد زیر شورتم. انگشتهاش رو کشید توی شیار کونم و یکی از انگشتهاش رو روی سوراخ کونم نگه داشت. سعی کرد انگشتش رو فرو کنه توی سوراخ کونم که خودم رو کشیدم جلو تر. دوباره شروع کرد به مالیدن کونم. بعد از چند دقیقه متوجه شدم که میخواد شورتم رو در بیاره. با تکون کمر و کونم، کمکش کردم و شورتم رو درآورد. بعدش هم بهم فهموند که بلوز و دامنم رو هم در بیارم. دوست نداشتم کامل لُختم کنه اما کنترل، دست اون بود و من هیچ مقاومتی نمیتونستم بکنم. اجازه دادم و کامل لُختم کرد. حتی گیرههای سوتینم رو که نمیتونست باز کنه، خودم باز کردم! بعد از لُخت کردنم، ازم فاصله گرفت. وقتی خودش رو بهم چسبوند، تماس بدن تمام لُختش با بدن تمام لُختم، باعث شد که یک آه بکشم. دستم رو گذاشتم جلوی دهنم. تو همین حین برجستگی کیرش رو از طریق کونم حس کردم. مانی من رو کامل به دیوار چسبوند و با یک ریتم نامنظم، کیرش رو توی شیار کونم حرکت میداد. هم زمان دستش رو به سینههام رسوند. صدایی که ازش به خاطر هیجان و شهوت زیاد بیرون میاومد، هر لحظه عجیب تر میشد. چند دقیقه بیشتر طول نکشید که یک خیسی توی شیار کونم حس کردم. مانی ازم جدا شد و فهمیدم که داره لباس میپوشه. بعدش هم از اتاقم رفت بیرون. تو همون حالتی که بودم، بغض کردم و گریهام گرفت.
طاهره خانم برای چندمین بار، قرآن خوندنم رو قطع کرد و گفت: چت شده مائده؟ چرا این همه غلط داری؟
همه برای چند ثانیه به من نگاه کردن. مادرم با نگاه عصبانیش میخواست من رو بخوره. خجالت کشیدم. لب پایینم رو گاز گرفتم و گفتم: سرم درد میکنه.
طاهره خانم با لحن مهربونی گفت: خب امروز شما نخون عزیزم.
اینقدر تحت فشار بودم که نزدیک بود منفجر بشم. نمیتونستم هم زمان به صفحات قرآن نگاه کنم و یادم بیاد که چه گناه بزرگی مرتکب شدم. نا خواسته یک قطره اشک ریختم و توی دلم گفتم: خدایا خودت کمکم کن.
بعد از تموم شدن جلسه قرآن، داشتم همراه با مادرم میرفتم که طاهره خانم گفت: مائده جان میشه یک لحظه بیایی؟ یک کار کوچیک باهات داشتم.
به مادرم نگاه کردم. اخم کرد و با تکون سرش بهم فهموند همون کاری رو بکنم که طاهره خانم گفته. طاهره خانم من رو برد توی اتاق دخترش. درِ اتاق رو بست. نگاهش نگران و کنجکاو بود. حتی لحنش هم نگران بود و گفت: جلسه قبلی هم همه حواست جای دیگه بود. اتفاقی افتاده دخترم؟ بعضی وقتها بچهها روشون نمیشه با مادرشون حرف بزنن. هر چیزی شده به من بگو مائده جان. تو مثل دختر خودم میمونی. ما همسایهها، تو خونههای همدیگه دورهمی نمیگیریم که فقط قرآن بخونیم. این یه بهونه است که از حال و روز همدیگه هم با خبر باشیم.
با تمام وجودم دوست داشتم تا با یکی حرف بزنم. اما مگه میتونستم؟ اگه میفهمیدن که چه اتفاقی بین من و مانی افتاده، یک فاجعه و آبروریزی تموم نشدنی درست میشد. سعی کردم ظاهر خودم رو بهتر نگه دارم. لبخند زورکی زدم و گفتم: اتفاق خاصی نیفتاده. فقط چند مدت ذهنم بیش از حد درگیر درس و مشق و آینده است.
طاهره خانم طوری به من نگاه کرد که انگار حرفم رو باور نکرد. سرش رو به علامت تایید تکون داد و گفت: باشه دخترم. فقط یادت باشه هر مشکلی که داشتی، میتونی روی من حساب کنی.
مادرم توی مسیر خونه، همهاش به جونم غُر زد. حرفش این بود که من دارم الکی و سر هیچی، بقیه رو حساس میکنم. به مادرم حق میدادم. اگه چند بار دیگه من رو اینقدر حواس پرت میدیدن، معلوم نبود چه حرفها که پشتم در نیارن. مثل هاجر که اول از همه، خانمهای جلسه قرآن، با تغییر روحیاتش، متوجه شدن یک خبرهایی هست. بعدش برادرهاش، اینقدر زوم کردن روش تا فهمیدن جریان چیه. وقتی هم مطمئن شدن که هاجر با یک پسر سکس داشته، اون بلا رو سرش آوردن.
+مانی ما دیگه نباید پیش هم بخوابیم.
-چرا؟
+واقعا میپرسی چرا؟!
-آره چرا؟
+مانی ما باید تمومش کنیم. این کارمون اصلا درست نیست. ما خواهر و برادریم. اگه یکی بفهمه، به روز سیاه میشینیم. اصلا من دیگه دوست ندارم و اجازه نمیدم که بهم دست بزنی.
-اگه دوست نداشتی، نمیذاشتی باهات ور برم و لُختت کنم.
مستاصل شدم و گفتم: تو برادر منی مانی. چرا نمیفهمی؟
مانی با خونسردی گفت: خب برادرت باشم. چه ربطی داره؟ من ازت خوشم میاد. تو هم از من و کارایی که باهات میکنم خوشت میاد.
سرم رو به علامت منفی تکون دادم و گفتم: اگه مامان بفهمه چی؟
-چند بار بگم؟ مامان قرص خواب میخوره.
+هفته پیش که حولهام رو زورکی از دورم باز کردی، مامان بیدار بود.
-ببخشید، دیگه اون کار رو تکرار نمیکنم. یعنی فقط شبا. فقط من و تو.
مهدیس یکهو وارد آشپزخونه شد و گفت: چی فقط شما دو تا؟
مانی رو به مهدیس گفت: فضولیش به تو نیومده. برو پِی کارت ببینم.
من هم رو به مهدیس گفتم: تو کار دیگهای نداری؟ فقط باید فضولی من و مانی رو بکنی؟
مهدیس لبهاش رو کج و معوج کرد و از آشپزخونه رفت بیرون. مانی دوباره به من زل زد و به آرومی گفت: آبم رو دست زدی؟ ریختم رو کونت.
جوابش رو ندادم و مشغول سرخ کردن سبزیهای خورشتی شدم. نزدیک تر شد و گفت: تو خیلی نرمی. کونت خیلی نرمه. کاش میتونستم هر موقع که میخوام بهش دست بزنم. امشب میذاری به کُست هم دست بزنم؟
آب دهنم رو قورت دادم و گفتم: چطوری روت میشه این همه بیادب باشی؟
-بیادبی نیست. دوست دارم با تو از این حرفها بزنم. امشب میخوام بعد از لُخت کردنت، چراغ اتاق رو روشن کنم و قشنگ ببینمت. تو خیلی قشنگی مائده. مطمئنم که بردیا همیشه به یاد تو جق میزنه. آرزو داره که مثل من آبش رو بریزه روی کونت.
سرم رو به سمت مانی چرخوندم و گفتم: اسم اون رو از کجا میدونی؟
-مگه میشه کَسی آبجی من رو ببوسه و من ته و توهش رو در نیارم؟! امشب میذاری به کُست دست بزنم؟
+بس کن مانی. اگه مامان یکهو پیداش بشه، میشنوه چی میگی.
-باشه قبول. وقتی مامان بیداره، نه طرفت میام و نه از این حرفها میزنم. فقط ازت یه خواهش دارم.
+چی؟
-قبل از خواب برو حموم.
+چرا؟
-اون روز موهای خیست دورت ریخته بود و بوی بهشت میدادی. قول میدی؟
+گفتم بس کن مانی.
-قول بده تا بس کنم.
+باشه، فقط بس کن.
زیر دوش حموم بودم و به خودم گفتم: مائده داری چیکار میکنی؟
بعد از دوش گرفتن، از طریق شیشه قدی درِ رختکن حموم، به اندام لُختم نگاه کردم. با یک دستم و به آرومی سینههام رو مالوندم. انگشتهای دست دیگهام رو کشیدم توی شیار کُسم. هم زمان یاد حرفهای سکسی مانی افتادم. لحظهای رو تصور کردم که انگشتش رو روی سوراخ کونم نگه داشته بود. بعدش هم لحظهای که آب منی نسبتا چسبناکش رو از روی کونم پاک کردم. دوست داشتم با انگشتم آب منیاش رو توی سوارخ کونم فرو کنم، اما از خودم خجالت کشیدم و روم نشد! مانی درِ حموم رو زد و گفت: بیا دیگه، داری چیکار میکنی؟
توی غیر قابل درک ترین شرایط ممکن بودم. میدونستم که مانی میخواد باهام چیکار کنه. انگار دوست داشتم که هر کاری باهام بکنه، اما روم نمیشد از حموم بیرون برم! مانی چند بار دیگه درِ حموم رو زد. به آرومی گفتم: الان میام صبر کن.
استرس و دلشوره و هیجان، همه وجودم رو گرفته بود. حوله رو دورم پیچیدم با تردید از حموم خارج شدم. مانی دل تو دلش نبود که زودتر توی اتاق تنها بشیم. از مُچ دستم گرفت و بردم توی اتاق. درِ اتاق رو بست و چراغ رو روشن گذاشت. وسط اتاق ایستاده بودم و نمیدونستم که باید چیکار کنم. مانی اومد به سمتم و گفت: حولهات رو بنداز.
وقتی دید که روم نمیشه، تیشرت و شلوار گرمکنش رو درآورد و گفت: خب بیا من اول لُخت شدم.
توی دلم به خودم گفتم: این کار رو نکن مائده.
مانی وقتی مکث و تردید من رو دید، شورتش رو هم درآورد. برای اولین بار توی عمرم، کیر یک پسر رو از نزدیک میدیدم. کیر بزرگ شدهاش که نا خواسته بهش زل زدم. مانی کیرش رو گرفت توی مشتش و گفت: ازش خوشت اومد؟
دوباره به چهرهاش نگاه کردم و جوابی نداشتم که بهش بدم. اومد نزدیک تر. یکی از دستهام رو از روی حولهام برداشت. وادارم کرد تا کیرش رو لمس کنم و گفت: بگیرش.
دستم رو از توی دستش خارج کردم و گذاشتم روی حولهام. مانی دوباره دستم رو برد به سمت کیرش و گفت: تو اول برای من رو دست بزن.
به چشمهای براق مانی نگاه کردم و آب دهنم رو قورت دادم. با دست نسبتا لرزونم، کیرش رو گرفتم توی مشتم. تنفسم هر لحظه نامنظم تر و هیجان درونم هر لحظه بیشتر اوج میگرفت. حس عجیب و ناشناختهای از لمس کیرش داشتم. به آرومی و با دستش، حوله رو از دورم باز کرد و انداخت روی زمین. با هر دو تا دستش، سینههام رو گرفت توی مشتش و گفت: خیلی نرمن. کیر من چطوره؟
برای چندمین بار آب دهنم رو قورت دادم و چیزی نگفتم. یک دستش رو برد به سمت کُسم. احساس کردم که میخواد انگشتش رو فرو کنه توی سوراخ کُسم. کیرش رو رها کردم و یک قدم به عقب رفتم. حتی لحن صداش هم مثل چشمهای خمارش تغییر کرده بود و گفت: من خیلی چیزا درباره شما دخترا بلدم. نترس انگشتم رو تو کُست فرو نمیکنم.
چون ازم فاصله داشت، میتونست با زاویه دید بهتری اندام لُختم رو توی روشنایی ورانداز کنه. چند لحظه سر تا پام رو نگاه کرد. دوباره اومد به سمتم و انگشتهاش رو کشید توی شیار کُسم. لبخند خاصی زد و گفت: کُست پُر آبه. میخوابی تا قشنگ نگاهش کنم؟
منتظر جواب من نموند. من رو خوابوند روی زمین. رفت پایین پاهام و از هم بازشون کرد. دستهام رو گذاشتم روی صورتم و داشتم از خجالت آب میشدم. پاهام رو جمع کردم. از هم بازشون کرد و گفت: اذیت نکن بذار نگاش کنم.
متوجه شدم که لبههای کُسم رو از هم باز کرد. چشمهام رو باز کردم. سرم کمی بالا گرفتم تا ببینم داره چیکار میکنه. با دقت تمام داشت داخل کُسم رو نگاه میکرد. یکی از انگشتهاش رو کمی توی ورودی کُسم کشید و گفت: میگن این تو نرم ترین جای دنیاست.
پاهام رو دوباره جمع کردم و گفتم: بسه. تو رو خدا چراغ رو خاموش کن.
چهار دست و پا خودش رو کشید روی من و گفت: به شرط اینکه با کیرم ور بری.
دوباره منتظر جوابم نموند. ایستاد و چراغ رو خاموش کرد. بعدش کنارم و به صورت صاف خوابید. دستم رو گذاشت روی کیرش و گفت: بمالونش.
سعی کردم با کمترین اصطکاک ممکن، کیرش رو لمس کنم. لحن صداش حشری تر و ملتمسانه تر شد و گفت: قشنگ بمالون مائده.
دستم توی اون وضعیت خسته شد. به پهلو شدم و کیرش رو کامل گرفتم توی مشتم. انگار با خاموش شدن چراغ، خجالتم کمتر شد و دوباره با لمس کیرش، حس خوبی بهم دست داد. بعد از چند دقیقه، مانی گفت: بد میمالونی. داره دردم میاد.
نمیدونستم باید چیکار کنم. سعی کردم جوری بمالونم که دردش نیاد. اما انگار موفق نشدم. دستم رو از روی کیرش کنار زد. بهم فهموند که دمر بخوابم. با تُف، چاک کونم و بین پاهام رو خیس کرد. خوابید روم و کیرش رو توی چاک کونم، عقب و جلو کرد. بعد از چند دقیقه، میتونستم کیرش رو حس کنم که بین پاهام حرکت میکنه. چشمهام رو بستم و به خاطر اینکه یک پسر روم خوابیده و داره کیرش رو بین پاهام فرو میکنه، از ته دلم لذت میبردم. لذت و هیجانی که دوست نداشتم تموم بشه. ریتم حرکاتش نامنظم بود و بعد از چند دقیقه، کامل ولو شد روی من. حدس زدم که باید ارضا شده باشه. اینبار دوست داشتم آب منیاش رو زودتر لمس کنم و بمالونم روی سوراخ کونم. وقتی از روم بلند شد و از اتاق رفت بیرون، دستم رو بردم بین پاهام. قسمتی از آبش روی فرش ریخته بود و قسمتیش بین پاهام بود. یک آب نسبتا غلیظ و چسبناک. با دستم، آبش رو از بین پاهام جمع کردم و مالوندم توی شیار کونم. هم زمان یکی از انگشتهام رو روی سوارخ کونم نگه داشتم. حتی وسوسه شدم که انگشتم رو فرو کنم توی سوراخ کونم. اما بعد از اینکه کمی انگشتم رو فرو کردم، دردم گرفت و به همون مالش سوراخ کونم با آب منی مانی قانع شدم. هیچ درکی از ارضا شدن نداشتم و نمیدونستم کِی و چطوری باید ارضا بشم.
+اگه ازت یک سوال بپرسم، سوال پیچم نمیکنی؟
-نه راحت باش.
+قول بده به کَسی هم نگی.
-باشه بابا.
+دخترا چطوری ارضا میشن؟
نگاهش کمی متعجب شد و گفت: چند روز پیش زنگ زدی و ازم پرسیدی که پسرا کِی به سن بلوغ میرسن. حالا هم داری میپرسی که ما دخترا چطوری ارضا میشیم؟
+قول دادی سوال پیچم نکنی.
لبخند معنا داری زد و گفت: دیگه لازم نیست سوال بپرسم. تابلوعه که دوست پسر دار شدی.
+نخیر.
-تو بگو “نه” و منم باور میکنم.
+تو رو خدا اذیتم نکن. غیر از تو کَسی نیست که این مدل سوالها رو ازش بپرسم.
-ارضا شدن دخترا با هم فرق داره. باید مدل خودت رو پیدا کنی.
+الان این شد توضیح؟ بیشتر گیجم کردی که.
-اکثرا بعد از ارضا، کمی حس سُستی و بیحالی دارن. البته یه بیحالی لذتبخش و دوست داشتنی که بعدش حسابی سر حال میشن.
+تا حالا تجربهاش کردی؟
-آره چطور؟ یعنی تو تا حالا تجربهاش نکردی؟
+نه.
-پس زودتر بجنب تا شوهرت ندادن. اگه یاد نگیری، از اون زنایی میشی که موقع سکس فرق چندانی با گونی سیبزمینی ندارن.
+چطوری یاد بگیرم؟
-خود ارضایی کن.
+چطوری؟
-وای تو چقده خنگی. مگه میشه خود ارضایی بلد نباشی؟!
+بلد نیستم.
-با خودت ور برو. با سینههات، با جلوت. اینقدر ور برو تا بفهمی ارضا شدن یعنی چی. بالای کُست، یه برآمدگی هست. مالش اون خیلی حال میده.
مانی درِ اصلی هال رو قفل کرد و گفت: مامان و مهدیس بالاخره رفتن.
به بقچه توی دستش نگاه کردم و گفتم: این چیه؟
لبخند زنان گفت: بقچه لباس. اما توش فقط لباس نیست.
+چیه توش؟
بقچه رو گذاشت روی زمین. بازش کرد. وسط لباسها، یک دستگاه ویدئو بود. دستگاه رو وصل کرد به تلویزیون. یک فیلم از توی بقچه درآورد و گفت: بیا اینجا پیشم بشین.
دو زانو نشستم کنارش و گفتم: مامان بفهمه، میکشت.
فیلم رو گذاشت پخش بشه و گفت: چیزای دیگه هم بفهمه، ما مُردیم. این که چیزی نیست.
به صفحه تلویزیون نگاه کردم. وقتی فیلم شروع شد، با تعجب گفتم: این چیه مانی؟
مانی با شوق به صفحه تلویزون نگاه کرد و گفت: این یادمون میده بهتر با هم بازی کنیم.
اولین بار بود که فیلم پورن میدیدم. یک زن سفید پوست و بلوند که چند تا مَرد سیاه پوست، اطرافش ایستاده بودن و داشتن باهاش ور میرفتن. وقتی به دست مَردهای سیاه پوست، روی بدن زن دقت کردم، موج خاصی وارد بدنم شد. انگار هر روز که میگذشت، بیشتر و بهتر میتونستم حس جنسی خودم رو درک کنم. مانی دستش رو گذاشت روی پای من و گفت: خوشت میاد؟
جوابی بهش ندادم و به صفحه تلویزیون خیره شدم. زن سفید پوست رو لُختش کردن و روی کاناپه خوابوندنش. یکی از مَردها سرش رو برد بین پاهاش و شروع کرد به خوردن کُسش. یکی دیگه هم بالا سر زنه ایستاد و کیرش رو فرو کرد توی دهنش. حرارت بدنم بالا تر رفت و دلم لرزید. مانی ایستاد و تیشرت و شلوار و شورتش رو درآورد، اومد جلوی من و گفت: مثل اون زنه بخورش.
به کیر بزرگ شده مانی نگاه کردم. مانی انتهای کیرش رو با دستش گرفت و کیرش رو مالوند به لبهای من. توی زاویهای ایستاده بود که بتونم هم زمان، تصویر تلویزیون رو ببینم. با دقت به دهن زنِ توی فیلم نگاه کردم و دهنم رو به آرومی باز کردم. مانی یکهو همه کیرش رو فرو کرد توی دهنم. عوق زدم و هولش دادم عقب. دوباره اومد نزدیک. اینبار فقط سر کیرش رو فرو کردم توی دهنم. سعی کردم مثل زنِ توی فیلم، کیر مانی رو بخورم. مانی هم مثل مَرد بالای سر زن، دست به کمر شد. بعد از چند دقیقه، تو همون حالت نشسته، لُختم کرد. سرش رو بُرد بین پاهام و گفت: حالا نوبت منه که برای تو رو بخورم.
میتونستم نرمی زبونش رو توی شیار کُسم حس کنم. هم زمان یاد حرفهای هم کلاسیم افتادم. وقتی زبون مانی به بالای شیار کُسم رسید، یک آه بلند کشیدم. خیلی زود متوجه شد که کدوم قسمت از کُسم حساس تره. زبونش رو همونجا نگه داشت و من ناخواسته دستهام رو بردم به سمت سرش و بهش فهموندم که ادامه بده.
اینبار، من هم مانی رو بغل کردم و در حالی که جفتمون لُخت بودیم، با میل و اشتیاق، ازش لب گرفتم. لمس بدن لُختش و بیشتر از همه کیر بزرگ شدهاش، باعث میشد که با ولع بیشتری لبهای لطیف و نرمش رو بین لبهام بگیرم. چراغ خواب بنفش اتاقم رو خودم روشن گذاشته بودم. چون حالا منم دوست داشتم که با وضوح بیشتری بدن لُخت مانی رو ببینم. همینطور به صورت ایستاده، مشغول لب گرفتن از مانی بودم که احساس کردم یکی دیگه هم توی اتاق حضور داره. سرم رو به سمت در چرخوندم. مهدیس داشت به من و مانی نگاه میکرد. از شدت شوک و ترس، تمام احساسات شهوتیم خاموش شد. حتی احساس کردم که زبونم هم بند اومده. مانی هم چند لحظه به مهدیس نگاه کرد. بعد به آرومی در گوشم گفت: باید بیاریمش تو بازی.
به چشمهای مانی نگاه کردم و سرم رو به علامت منفی تکون دادم. مانی چند لحظه دیگه به مهدیس نگاه کرد و دوباره در گوشم گفت: اگه این کار رو نکنیم، به مامان میگه. برو بهش بگو این کار ما، یک بازی مخفیانه است که هیچ کَسی نباید بفهمه.
مهدیس به حرف اومد و گفت: دارین چیکار میکنین؟ چرا لباس تنتون نیست؟
کمی به مانی نگاه کردم. از شدت ترس و استرس، اشکم سرازیر شد. با قدمهای آهسته رفتم به سمت مهدیس. جلوش زانو زدم و گفتم: داریم بازی میکنیم. یه بازی یواشکی که هیچ کَسی نباید بفهمه. مخصوصا مامان. اگه قول بدی که به مامان نگی، تو رو هم بازی میدیم. تازه یک کاری میکنیم که مامان قبول کنه دیگه پیشش نخوابی و بیایی پیش من. اینطوری هر شب بازی میکنیم. فقط ما سه تا. حالا بیا با هم بازی کنیم.
چشمهای مهدیس از خوشحالی برق زد و گفت: باشه قبول. قول میدم به مامان هیچی نگم.
مانی هم اومد نزدیک و گفت: پس باید مثل من و مائده لُخت بشی.
مهدیس با ذوق شروع کرد به لُخت شدن و گفت: باشه چشم.
بیست و دو سال بعد:
زنگ کلاس خورد و به بچهها گفتم: میتونین برین.
چادرم رو سرم کردم. کیفم رو برداشتم و از مدرسه زدم بیرون و وارد پارکینگ شدم. مانی به ماشینم تکیه داده بود. از نگاهش متوجه شدم که باید مورد مهمی پیش اومده باشه. نگران شدم و گفتم: چی شده؟
مانی با دقت به من نگاه کرد و گفت: امروز متوجه شدم که نوید همراه با چند تا از دوستای مهم مهدیس، چند وقته که اومدن تهران.
+خب؟
-احساس میکنم خبراییه. اومدم ازت بپرسم که مهدیس بازم سعی کرده از تو حرف بکشه یا نه؟
+مهدیس خیلی وقته که دیگه از من نا امید شده.
-مطمئن باشم؟
چند لحظه مکث کردم و گفتم: نه دیگه مهدیس سعی کرده از من حرف بکشه و نه من هیچ علاقهای دارم که باهاش حرف بزنم.
-یعنی میخوای بگی یک ذره هم دلت براش نمیسوزه؟
+برای چی باید دلم براش بسوزه؟ مهدیس یک احمق به تمام معناست. وهم برش داشته که خیلی خفن و باهوشه و غرور همه وجودش رو گرفته. حتی اگه سحر جونش هم پیدا بشه و بهش بگه که جریان تجاوز ساختگی بوده، باز هم امکان نداره بفهمه که شما چه باهاش چی کار کردین. من هیچ وقت برای مهدیس اهمیت چندانی نداشتم. گذشت اون زمان که سعی میکردم ازش در برابر شما محافظت کنم. فکر میکردم حق مهدیس اینه که یک زندگی سالم داشته باشه، اما مهدیس ثابت کرد که هیچ فرقی با ما نداره. اونم یه کثافتِ هرزه است. راستش منم مثل شما، منتظرم تا خورد شدنش رو ببینم. لحظهای که بفهمه تا چه اندازه بازیچه شما روانیا بوده. لحظهای که همهتون آرزوش رو دارین. یک مهدیس تنها و شکست خورده. آماده برای اینکه له و لوردهاش کنین و جذاب ترین بردهتون بشه.
مانی سرش رو به علامت منفی تکون داد و گفت: هیچ کَسی توی دنیا به جذابی تو نیست. خودت خوب میدونی که چقدر برامون اهمیت داری. ملکه واقعی تو هستی. حتی اگه مهدیس هم وارد دنیای ما بشه، این تو هستی که همه کارهای. دقیقا مثل گذشته که هر بار اراده کردی، سرنوشت مهدیس رو تغییر دادی. مثل اون شب که مُچ من و تو رو گرفت. مثل یک ماه بعدش که کاری کردی تا خاطره چند تا لُخت بازی با ما رو فراموش کنه. مثل فرستادنش توی دانشگاه شیراز و یک دستی که به ما زدی.
+تاوانش رو هم پس دادم.
-آره و بعدها بهت ثابت شد که مهدیس لیاقتش رو نداشت. الان هم ترجیح میدم باور کنم که با تو هیچ ارتباط خاصی نداره. دوست دارم برای جبران این همه سال، مهدیس رو به تو هدیه بدم.
+که چیکارش کنم؟
-یعنی دوست نداری موجود مغرور و خود شیفتهای مثل مهدیس، اینقدر خوار و ذلیل بشه که به پات بیفته و التماس کنه؟ دوست نداری تبدیل به سگ خونگیت بشه و هر وقت که اراده کنی، برات واق واق کنه؟
نوشته: شیوا
عکس العمل من بعد از دیدن تگ شیوا رو داستان
Yeeeeeeeeeeesss👊👊👊👊
میگم تاپیک چرا ی دفعه در سکوت فرو رفت
نگو ک قسمت جدید آپ شد
صبح خوابشو ببینی شب بالا بیاد بخونی قبل خواب
من برم بخونم
بدون خوندن لایک❣️رمانت عشقه عشق😍بهترین شخصیت هم مهدیسه
چه شبی امشب
سریال مورد علاقت فصل جدیدش باشه(money heist)
شیوا بانو لطف کننو قسمت جدید رو آپلود کنن چه شود
منو این همه خوشبختی محاله
هنوز این قسمت و نخوندم اما میدونم بازم میخوای با پیچیدگی داستانت نشه تهشو حدس زد منتظر سورپرایزت هستم
خسته نباشی بانو
ابدا این حرفا به شما نمیچسبه!! همگی میدونیم تنها دلیل دیر به دیر فرستادن قسمت های مجموعه مردم آزاریست و بس! 😁 👿 😀
ظاهرا اثرات شما بازدید کننده و دنبال کننده های زیادی دارن تبریک میگم، با احترام به زحمات و کار شما ،اما من ترجیح میدم یه همچین اثری رو توی چند تا پارت بخونم.
خسته نباشید.
۱۰۰ درصد گندم
کسی که بدون مرزو با اون شروع کردی
برای جنبه فان ماجرا و جدا از آمار و ارقام بالا، محبوب ترین شخصیت مجموعه بدون مرز، از دید شما کدام است؟
به نظرم اگه اینو تو قسمت نظرسنجی سایت بذاری بهتر میشه نتیجشو بفهمیم
دوباره یه جمله ته داستان اومد و همه چیزی که از کاراکترهای داستان تو ذهن خودم ساخته بودم از بین رفت!!! حالا باید بفهمیم مائده چیکاره داستانه
همیشه فکر میکردم پریسا ملکه است حالا مائده شده ملکه…
اونجا که گفتی سحر پیدا بشه بگه داستان تجاوز ساختگی بوده یه لحظه شوکه شدم
وای قسمت جدید مرسی شیوا
چه ذهن خلافی داری👌👌👌
من سحر رو یه طوری خاصی دوست دارم خواهشا قسمت جدید رو زودتر بنویس شیوا
سلام این بار واقعا توشک هستم چرا همه خانواده مهدیس دشمن هستن ادم خوب ها به ادم بدها تغییر جبعه میدن واقعا داره جالب میشه امیداوار به پایان جالب داستان هستم چند نکته اول مانی میدونه نوید و دوستایی مهدیس تهران هستن.دوم یعنی مهدیس میدونه خواهر خودشم قربانی نیست و عضو هست سوم مانی و هم دستاش نمی دونن که مهدیس قضیه میکرفن و دوربین ها رو میدونه.چهارم فقط من می خوام صحنه ایی که مهدیس همه چیو رو می کنه چی میشه این و …فقط نویسنده محترم لطفا با یه پایان که در خور پایان این داستان تمومش کن چون واقعا از قسمت اول من با این داستان خندیدم و گریه کردم لطفا یه پایان عالی براش بزار ممنون و تشکر از نویسنده محترم شیوا خانوم
فوق العاده عالیه یعنی شیوا اگر داستانت جهانی کنی یعنی به زبان های معتبر دنیا ترجمه کنی حاضرم قسم بخورم که جوایز زیادی کسب میکنی شاید باورت نشه که چقدر استعداد بالایی داری و خودت متوجه نیستی.
خیلی دوستت دارم برات بهترین ها آرزو میکنم میدونی من اعتقاد دارم اگر کسی توی روز یا شب تولدش آرزوی کنه زودتر برآورده میشه منم بخاطر همین برات آرزوی سلامتی و موفقیت دارم
(شیوا -----> دائم الخیس -------> سگ حشر بی رحم)
😜😜😜😍😍😍😍💋💋💋❤❤❤😋😋😋
خسته نباشی شیوا جان💗🌸
عالی بود عزیزم 🤌🏼
محبوب ترین شخصیت من ۲ نفر هست اوی این داستان،
مهدیس و سحر 😬🌸💗
جمع بندی این قسمت و نظرات وی به صورت مخلوط:
بالاخره انتظار تمام شد
دمت گرم شیوا معرکه بود
بلند ترین کامنت و گذاشتم رکورد خودم که زدم( کلا ادم کم کامنتی ام اما چون خیلی طول دادی قسمت جدید هم خواستم عقده خالی کنم هم خودی نشون بدم ، چرا؟ به تو چه😂✌🏻)
شيوا جان واقعا عالي بود بازم لايك به قلم زيبات اميدوارم قسمت هاي بعدي زودتر بياد 🙏🏻
محبوب ترين شخصيت داستان مهديس هستش و من فكر ميكنم مظلوم ترين پريسا هستش از همه جا بي خبر
یکنواخت شده یعنی از بس شگفت زده شدیم از قسمت های 20 تا 30 دیگه این چیزا برامون بی معنی شده دیگه هیجان زده نمیشیم و البته خسته شدیم
پیشنهاد من اینه داستان رو جلو ببری و کار هایی که قراره انجام بگیره برامون بنویسی
که مهدیس میخواد چیکار کنه؟
گندم و شوهرش چیکار میکنن؟
خسته نباشید میگم بهت شیوا جان❤
این قسمت بیشتر جنبه ی اروتیک داشت تا چیزای دیگه چون به هر حال ما تقریبا فهمیده بودیم که مانی با مائده چه کرده.
اینکه پسر بچه ی 12 ساله اینقدر پررو بود!، ویدیویی که سیاه پوست ها بودن و منو یاد پورن های جدید مینداخت در صورتی که باید قدیمی باشه ماجرا، مانی عاشق مائده بوده نه مهدیس(البته فقط طبق حرفایی که زد) و در نهایت اینکه حس کردم مائده یه جورایی شبیه به شخصیت سارا توی اون یکی داستانی که نوشته بودی هست، به دلم ننشست راستش :(
من نویدو بیشتر از همه دوس دارم… مرسی که نوشتی :)
داستان خیلی جالب و جذاب بود واقعا
و بسیار شوکه کننده
محبوب ترین شخصیت هم به نظرم سحر باشه
ممنون که مینویسی شیوا جان
خسته نباشی شیواا بانو
هر چند این قسمت جذابیت قسمتهای گذشته رو نداشت ، بازهم عالی بود
. من به شخصه معتقدم اگه قراره منتظر بمونم تا یه کار بهتر تحویل بگیرم منظر میمونم و هر روز غر نمیزنم که پس چیشد . شما که لطف داشتی و احترام گذاشتی این داستان رو با این همه پیچیدگی همچنان با کیفیت برامون مینویسی ازت سپاسگذارم .
.
همه نقش ها و شخصیتها در جای خودشون عالی هستن
شخصیت مورد علاقه :
سحر و مهدیس هستن
در وهله اول،خسته نباشید.
وهله دوم درباره این قسمت،بعد از مدت ها اروتیک داستان بالاتر رفت،هرچند بنظرم اگه اخرین صحنه اروتیک تا جایی که مهدیس میومد قضیه رو میدید نوشته میشد بهتر بود،چون از قبل میدونستیم بعدش چی میشه و نیازی نبود از نظر من لخت شدن یک بچه شش ساله نوشته بشه(میدونم قصد شما این نبوده،اما همین هم پدوفیل حساب میشه،و من شخصا وقتی به اونجا رسیدم تمام حس اروتیک وجودم رفت.)،و مثل همیشه هم یکسری جواب ها دادید و یکسری هم سوال های جدید ایجاد کردید.
در وهله سوم،شایان و گندم شخصیت های مورد علاقه منن،زوجی که بشدت نمیخوام اسیبی در جنگ بین دوتا اکیپ بهشون وارد بشه و حقشچن هم نیست واقعا.
وهله چهارم،عنوانو خوندم فکر کردم گندم و ماجرا خواهر برادرشه،اومدم داخل شوکه شدم اصلا😂
در اخر،دست مریزاد.
به وضوح حس تجاوز بهم دست داد….
از طرفی؛
خیلی خوب یادمه حوالی ۱۳ تا ۱۵ سالگیم ی خانواده همسایمون بود ک برادر و خواهر همین روال رو طی کردن!!!
یکی از کارهای هر روز داداشه این بود بیاد و از اتفاقای بینشون برای من و یکی از دوستامون ک بهم نزدیکتر بودیم، تعریف کنه!!!
هیچوقت هیجانش رو موقع تعریف کردن از یاد نمی برم.
با کمی تفاوت همون روال رو تو این بخش داستانت دیدم شیوا جان.
برای من خیلی قابل لمس بود این فصل داستان.
ذهنت چیره دست باد.
خسته نباشی شیوا. شخصیت محبوب من مهدیسه که خب به کیر حضار
با نهایت احترام، به نظر بنده حقیر این قسمت ضعیف ترین قسمت بدون مرز بود دقیقا نقطه مقابل (بیا با هم بازی کنیم)
امیدوارم لحنم توهین آمیز نباشه ولی این قسمت به شدت ناامیدم کرد.
البته که من اطلاعات تخصصی در مورد پیچش داستان و تعلیق و این چیزا ندارم و صرفا به عنوان یه خواننده معمولی دارم نظر میدم
مثل همیشه عالی شیوا جان و امیدوارم بهتر باشی
با نظر یکی از کاربر ها موافقم که به اندازه کافی shock factor داشتیم و الان منتظریم که خط داستان جلو بره…مثلا گندم چیکار میکنه یا پریسا .
به نظر من هیچکدوم از دختر های داستان “ملکه و آلفا” اون سه تفنگدار نیستن…فقط به دختر ها این حس و میدن که باهاشون بعدش بازی کنن.
از رفتار های مادر مهدیس ،نفرتش از عموی بچه ها و این که وظیفشه پول بده مشخصه که برای اون هم یک اتفاقی با خانواده پدر شوهرش افتاده.
در مورد آمار شخصیت های محبوب
به نظر من خوبه که یک نظر سنجی بزاری…از محبوب ترین و منفورترین کاراکتر.
نظر شخصیه من اینه که کاراکتر های مورد علاقه ترم اول داریوش
بعد عسل وپریسا .
و برخلاف آمار ،خط داستانیه مهدیس مورد علاقه ترینم نیست…کلا هیچوقت محبوب ترین کاراکتر هیچ فیلم و داستانی محبوب ترین کاراکتر برای خودمم نمیشه.
منتظرم ببینم که با شخصیت های آلفا و برتر این داستان چیکار میکنی.چون توی داستان های قدیمیت همیشه بالا ترین هارو میاوردی تو پایین ترین جا و دوباره میرفتن بالا…مثل یک چرخ و فلک.
خسته نباشی🌺
محبوب ترین شخصیتم از نظر من مهدیسه و دیوث ترینشونم مانی😂
خیلی برام جالبه که انقدر وقت میزارید و انقدر تفکر و حرفه ای گری پشت این داستان هست و داستانای شما لیاقتش خیلی بالاتر از این سایته
و در آخر آفرین به این همه پشتکار و سخت کوشی
مثل همیشه عالی
من به شدت از مهدیس خوشم میاد و حس میکنم شخصیت خیلی از ما ها رو میگه
شیوا بانو یک درخواستی داشتم در کامنت ها به چند تا کامنت بر خوردم که میگفتن که داستان رو کوتاه تر کن و اتفاق های معمولی و پر تکرار رو نگو ما خودمون میدونیم
ازتون عاجزانه درخواست میکنم که نه داستانتونو کوتاه کنید و نه عادت ها رو چون ما با خوندن همین عادت ها و ادامه های اضافه داستان وارد و جذب متن میشیم و تصویر سازی میکنیم
ممنون ببخشید سرتونو درد آوردم
فقط کافی بود که کلمه اسم دوستپسر بچگی مائده رو بخونم که یه بار دیگه اپیلاسیون شم
سلام
اما بعد 😂
برای من محبوب ترین شخصیت سحر بود ، کسی که تونست سرنوشت یک نفر دیگه رو (از نظر من به طوری مثبت ) تغییر بده ، البته اگه بعدا معلوم نشه که سحر هم جزیی از نقشه مانی و رفقا بوده . از شیوا هیچی بعید نیست !!!
نکته : دلیل تنفر مادر مهدیس از عموی اونها چیه ؟! با برگه ای که نوید و سحر در موردش حرف میزدن در ارتباطه ؟! رابطه ی مخفیانه ای بین مادر مهدیس و برادر شوهرش وجود داشته ؟! بچه ای حاصل اون رابطه اس ؟! ایا اون بچه مهدیسه ؟! در قسمت های بعدی مجموعه بدون مرز به نویسندگی شیوا بانو بخوانید 😂
نقد : این قسمت به شخصه انتظار داشتم سیر داستانی سرعت بیشتری داشته باشه ، اکثر بخش های این قسمت اختصاص داده شده بود به نوع شکل گیری رابطه مانی و مائده که به شخصه به جز یکی دو بخش خیلی کوچیک برای من جذابیتی نداشت ، البته توی یه سریال N قسمتی هم قرار نیست همه اپیزود ها شما رو راضی نگه دارن .
به انتخاب های نویسنده احترام میزاریم ، این دایتان اونه ، نه ما !!
مقایسه بین خط های داستانی جالب بود و یه نکته مهم رو میرسونه ، اینکه اگه آمار بازخورد های مهدیس بالاست ، چیزیه که شیوا خواسته !!!
یعنی شیوا طوری داستان رو جلو برده که مهدیس شخصیت خوبه داستان باشه ( بعید نیست جای جبهه های خوب و بد عوض بشه ، به زودی؟؟!)
نکته پلاس : بردیا اولین دوست پسر مائده ! جالب بود و قابل پیش بینی ، من فکر میکردم داریوش اون فرد باشه 😁
سحر…
همین که سحر و مهدیس تو این جنگ!!! ببرن و مال هم شن، من از تو و خدا و بدون مرز، چیز دیگه ای نمیخوام…
و باز هم اقرار کنم و تاکید کنم که چقدر نویسنده فوق العاده ای هستی!
چقدر جسور و باهوش و شهوتی!
امیدوارم اگر یه روز تصمیم گرفتی کتابی به چاپ برسونی، انقدری خوش شانس باشم که بخونمش
موفق باشی
خسته هم نباشی
دستت هم درد نکنه
مرسی که هستی و مینویسی بازم مثل همیشه عالی بود عالی
فعلا نوید و مهدیس
بهههههه بهههههه ببین کی اینجاست!!
هر شب همین ساعت چک میکردم ببینم اومده یا نه.
اول از همه بگم که شیوا ممنون که انقدر دقیق آمار داستان رو رصد کردی و با ما به اشتراک گذاشتی، ممنونم.❤️
این قسمت باز هم مثل همیشه سوالاتی رو رفع کرد(خیلی کم) و سوالاتی رو ایجاد کرد(خیلی زیاد) امیدوارم از قسمت بعدی به همون هیجان چند قسمت اخیر برگردیم.
برای من رابطه این خانواده و عموشون خیلی عجیبه و من احساس میکنم با اطلاعاتی که نوید به سحر داد و مرگ پدر مهدیس مرتبط باشه.
دوتا پیشنهاد:
نمیدونم برای ادامه داستان چه برنامه ای داری ولی لطفا راوی های داستان رو از یه حدی بیشتر نکن.
به نظر من بهتره برای بعضی شخصیت ها اسم بذاری و حداقل یکبار داخل داستان از اسمشون استفاده کنی تا بهتر به یاد خواننده بمونه(منظورم شخصیت هایی مثل مامان مهدیس، مامان و بابای گندم و … هستش البته اگر قبلا استفاده نکردی چون الان واقعا حضور ذهن ندارم.)
شخصیت محبوب من نوید
باز هم ممنون شیوا❤️
دینگ دینگ
این عموی مهدیس استاد مانی هست یعنی همون کاری که مانی داره میکنه عموش روی مادرش انجام داده.معلوم هم نیست که مانی بچه ی همین عموش نباشه.
بچه ی مائده هم که معلوم نیست پدرش کیه.
به نظر من شخصیت همین عموی مانی که هر دفه میاد همیشه به خوبی و خوشی تعریف میشه ولی طوریه که مادر مهدیس اصلا دوست نداره ببینتش اونم فکر کنم برای اتفاقایی که قبلا بینشان افتاده😁
با دروود فراوان من منتقد نیستم و علمشو ندارم ولی تا دلت بخوادفیلم و سزیال دیدم و خیلی خوب میدونم یه اثر خوب چجوری هست. من خودم از سکس گروهی و این جور تمی خوشم میاد جذابیت خودشو داره برام و از گی و لزبین لذت نمیبرم ولی راوی مورد علاقه من به خاطر داستان و اتفاقاتش مهدیس بود و از بین تمام شخصیت ای داستان از سحر بیشتر از بقیه خوشم میومد چندین بار تو کامنت ها اینو گفتم . به این خاطر راوی مهدیس بهتر از بقیه هست بخاطر فضا سازی که کردی و حوادثی که اتفاق میفته و سیر داستانی جذابتری داره نسبت به بقیه و این که با جزیات تره از اولش جه ذلالت هاییی که کشیده که به این حد از پیشرفت و شخصیت رسیده ما اینو تو پریسا با اون جزیات نمیبینیم به این خاطر هست که پریسا از نظر من با اون همه تابو شکنی هایی که داره در مقابل مهدیس کم میاره . بعد از اون روای گندم قشنگ تر هست چون افکار گندم و تابو هایی که بکار رفته و سکس های گروهیش و خواهر برادریش و جزیاتی که به کار بردی و افکار درهم گندم و احساسات ناشناختش برای خودش باعث زیباییش میشه شایان اصلا شخصیت الفایی نداره و با سیاست نیست به این خاطره همچی از دستش در رفته مانی قدرت توی سایه هست ترجیح میده همچی رو کنترل کنه ولی کسی به عنوان نقش اول نبینتش ولی گنترل دستش باشه بازیگردان باشه اینا یه تحلیل جزی من بود از داستانت و واقعا لذت میبرم از خوندنشون اینجا هرکسی میاد برای اروتیکش میاد من بخاطر داستان و جذابیتی که با قلمت ایجاد کردی میام و فقط هم داستان شمارو میخونم و شاه ایکس چون قلم شما دونفر زیباست
هنوز گره های ذهنی من باز نشدند !!! از الان منتظرم قسمت بعدم … با احترام شیوا جون ، این قسمت رو دوست نداشتم چون نه از مانی عوضی خوشم می اومد ن از زن بی عرضه ای مثل مائده 😑… نقاط مقابل ندید و سحر 💪🏻♥️
خسته نباشی ممنونم ازت
ولی واسه قسمت بعد دوباره باید صبر کنیم😢😢
سلام بانو
قشنگ محدودیتها و بدبختی های ده 60 ره به تصویر کشیدی،
مخصوصا اون قسمت آوردن ویدئو و دستمالی شدن و،،،،، ،،،،،
مادر سخت گیر و،،،،
در کل فضا سازی فوقالعاده و شخصیت پردازی عالی بود،،،،
اصلا عجله نکن بذار مغز ما هم یه خورده استراحت کنه،،،
مهم مسیر و لذت بردن از راه هستش، مقصد اونقدر جذابیت نداره که پیچ و خم مسیر و مناظر اطراف حالتو خوب میکنه، 👏👏👏
خسته نباشی. چند تا مورد بود:
بعد از خط جدا کننده اول: “از حرف مانی حرصم گرفت و گفت”. گفت، گفتم شود.
بعد از خط جدا کننده نهم: “مثل دو تا برادر همسایهمون که سر خواهر دانشجوی خودشون رو توی اهواز بردین.” بردین، بریدن شود.
صبح اولین کاری که کردم خوندن بدون مرز بود 😁 خسته نباشی شیوا بانو، مثل همیشه عالی.
وایییی عالی بود شیوا جون
خسته نباشی
اینهمه فشار که میارن به تو برای زود نوشتن داستان واقعا بی انصافیه
این خط داستانی قشنگ و پرهیجان
ربط اینهمه ادم به هم
مطمئنا تمرکز بالا و زمان کافی میخواد
شخصیت سحر رو خیلی دوس دارم
ظاهر قوی و محکم و خشن ولی باطن حساس و ملایم
اون کسی هم که گفته بود افرین برای ترویج بی و بندباری
بی بندبار خودشه وگرنه کسی با دو خط داستان خوندن
روال زندگیش عوض نمیشه
اول از همه خسته نباشید به شیوا خانوم…دوم اینکه کامنت ها رو داشتم میخوندم دیدم اکثرا میگن چرا این قسمت اینجوری بود و بیشتر فضای اروتیک داشت و گره داستانی کم داشت و این چیزا منم خودم کمتر شوک شدم به جز پاراگراف اخرش که زمان حال بود و جذاب شد دوباره ولی بنظر من باید به نویسنده اعتماد کنیم حتما نیاز دونسته که یه پیش زمینه ذهنی از روابط این دو خواهر و برادر نشونمون بده(با توجه به اینکه فهمیده بودیم از قسمت های قبلی اینا با هم رابطه دارن ولی باز باید شاید بیشتر در جریانش قرار میگرفتیم)تا بتونه قسمت های بعدی از این فضاسازی ها استفاده بکنه تو پیش برد داستان و اینکه قرار نیست تو هر قسمت ما چند تا گره داشته باشیم و اصلا شدنی هم نیست(البته این تقصیر قلم خود شیوا خانومه که اینقدر خوبه ماها رو بدعادت کرده 😁 )
نکته بعدی هم در مورد نظر سنجی محبوبترین شخصیت داستان میخواستم بگم کاش این تو قسمت نظر سنجی انجام میشد تا امار دقیق رو همه کاربرا متوجه میشدن و اینکه تجربه ثابت کرده هر لحظه ممکنه تو خط داستانی نویسنده یه کاراکتر خیلی مثبت منفی بشه یا برعکس پس ممکنه کاراکتری که الان از نظر همه خیلی خوب و مظلوم و مثبت و …باشه یهو وجه دیگرشو ببینیم ولی خب اگه تا اینجای داستان بخوام بگم نظرمو من سحر رو بخاطر روحیات و اخلاق و مرام و معرفتش خیلی دوس دارم و شخصیت نوید هم فوق العاده برام جذابه 👌
هنوز نخوندم گفتم اول بیام کامنت بذارم بعد بخونم
هر جا که هستی سلامت باشی
فوقالعاده بود👌👌
دمت گرم👍👍✌️✌️
قبل از اینکه بدونم این داستانهایی که از سمت تو نوشته میشه حالت سریالیه قسمت سی و سی و دو رو خوندم که در انتهای توضیحاتت اسامی بقیه داستانهارو هم دیدم که مشتاق شدم بخونمشون😊😊
و به جرات میتونم بگم که از خیلی از داستانهای بی سرو ته سایت بهتر و بالاتره که اونم بسته به ذهن خلاق و قدرت تفکر بالاته 👌👌
واقعا دمت گرم عالی بود 🌹🌹💙💙
کاش اصلا جزییات گذشته مائده و کدکی مهدیس رو نمینوشتی.
از نظر روایت داستان مخاطب میدونه چه اتفاقی توی گذشته افتاده و به نظر من نوشتن این قسمت کمک زیادی به پیش برد قصه نمیکنه.
از طرفی جزییات روابط سکسی 3 نفر ادم نسبتا بچه حداقل برای من کمترین جذابیت اروتیکی نداره.
محتوای پدوفیل به شدت حالم رو بد میکنه.
کاری به دختر 6 ساله قصه نداریم.
سکس پسر 12 ساله با دختر 15 ساله هم پدوفیل محسوب میشه و همه جای دنیا پرداختن بهش هم غیر قانونیه
بهترین ادبیات جنایی دنیا رو انگلستان داره. واسه همینه که بهترین فیلم ها و سریال های پلیسی جنایی، انگلیسی هستند. نمونه اش آثار آگاتا کریستی و شخصیت هایی مثل شرلوک هولمز، پوارو، خانم مارپل و... . گاهی، فقط گاهی آدم احساس میکنه دارید به انگلیسی ها حالی میکنید که تنها نیستند. ولی نمیدونم آیا اگه مولفه هایی مثل تابو های خانوادگی و ضربدری و... که بخاطر وجود حسِ شهوتِ درونِ مخاطب، باعث جذابیت داستانتون میشه رو ازتون بگیرن، با دردر شرایط عادلانه تری مقایسه کنیم، باز هم توانایی تنه زدن به انگلیسی ها رو دارید یا نه؟؟؟
در طول طی شدن خط داستان توسط راوی های مختلف و در زمان های گذشته و حال مجهولاتی بوجود آوردید و پاسخش رو سورپرایز وار به مخاطب دادید و باعث شدید مخاطب فرضیه های مختلفی رو در مورد سیر ادامه ی داستان پیش بینی کنه. اما اگه تعداد این سورپرایز ها زیاد بشه دیگه اسمش سورپرایز نیست. برای این کار یه نقطه ی اوجی رو باید در نظر بگیرید که بعد از اون داستان رو به سمت پایان پیش ببرید. به نظر میرسه توی اون برگه سفیدی که ارتباط بین شخصیت های داستان رو به صورت نمودار درختی برای تمرکزِ خودتون کشیدید نفرات جدید دیگه ای نمونده که بخواد به داستان اضافه بشه.
موفق باشید.
تردید
نمیدونم چرا کامنتم نصفه اومد!!!
دوباره ارسال کردم.
بهترین ادبیات جنایی دنیا رو انگلستان داره. واسه همینه که بهترین فیلم ها و سریال های پلیسی انگلیسی هستند. نمونه اش آگاتا کریستی و شخصیت هایی مثل شرلوک هولمز، پورارو، مارپل و… . گاهی وقتا، فقط گاهی وقتا آدم احساس میکنه که دارید به انگلیسی ها میگید که تنها نیستند. در اینکه شما نویسنده ی مستعدی هستید شکی نداریم اما اگه فاکتور هایی مثل تابو های خانوادگی و ضربدری و… که به خاطر وجودِ حسِ شهوت برای مخاطب خوشایند به نظر میرسه رو ازتون بگیرن تا بتونیم مقایسه ی عادلانه تری داشته باشیم، آیا باز هم میتونید به انگلیسی ها تنه بزنید یا نه؟؟؟
در طول طی شدن خط داستان توسط راوی های مختلف و در زمان های گذشته و حال مجهولاتی بوجود آوردید و پاسخش رو سورپرایز وار به مخاطب دادید و باعث شدید مخاطب فرضیه های مختلفی رو در مورد سیر ادامه ی داستان پیش بینی کنه. اما اگه تعداد این سورپرایز ها زیاد بشه دیگه اسمش سورپرایز نیست. برای این کار یه نقطه ی اوجی رو باید در نظر بگیرید که بعد از اون داستان رو به سمت پایان پیش ببرید. به نظر میرسه توی اون برگه سفیدی که ارتباط بین شخصیت های داستان رو به صورت نمودار درختی برای تمرکزِ خودتون کشیدید نفرات جدید دیگه ای نمونده که بخواد به داستان اضافه بشه.
موفق باشید.
تردید
شهوانی فقط یک ملکه داره و اونم شیواست. باز هم یک داستان عالی از شیوا خوندیم. کنجکاو شدم بدونم چه چیزی باعث نفرت مادر مهدیس از خانواده شوهرش شده. شاید بهش تجاوز شده یا شایدم گذشته بی بند و بار داشته و خانواده شوهرش چیزهایی ازش می دونند.
خسته نباشی.
تو هر قسمت یه بخشهای جدید از ذهنت رو باهامون به اشتراک میذاری در قالب بدون مرز. و ذهنت تو چیدن سناریوها قدرتمنده و این قسمت هم مثل همیشه جذابیتهای خودش رو داشت. اینکه سرنوشت بچههای اون خونه در طول زمانی که یک بچه ساده بودن تا اون روزی که تبدیل به آدمهای غیر معمول و بعضا کینهای و یا کسی مثل مائده که احتمالا فقط مورد سوءاستفاده بوده، برام سواله و دوس دارم بفهمم که دقیقا مادرشون جدای از اتفاقات این قسمت دیگه چطور بوده باهاشون.
راجب آمار شاید چون اتفاقات تابو همیشه حتی تو کشوری مثل آمریکا تو اقلیت قرار میگیره (حالا به هر دلیلی)، شاید دلیل اینکه راوی مهدیس بیشتر بازخورد گرفته قابل درک باشه. قطعا سحر و عکسشم بی تاثیر نبوده. 😀
محبوب که نه ولی پریسا جزو شخصیتای جذابه داستانه برا من. ولی از نظر همدردی و محبوبیت، سحر، مهدیس، نوید. یعنی در کل شخصیتهای منطقی داستان برام محبوبن.
مثل همیشه عالی وبدون نقص واینکه برای محبوب ترین شخصیت این داستان به نظرمن مهدیس چون شخصیت بسیارجالبی داره وشخصاازش خوشم میادودلم میخوادیه همسراینجوری داشته باشم😍😍😍
سلام.به نظر من مهدیس از،تجاوز گروهی به دنیا اومده،احتمالا عموش همون داریوشه،
سلام شیوای عزیز
طبق معمول حرف همیشگی من تو بی نظیری دختر
اول بهت بگم این لایک هایی که شما شمارش کردین خیلی بیشتر ازین هاست چون خیلی از کاربرای شهوانی از دستگاهی استفاده میکنن که قادر نیستن نظر بدن یا لایک کنن
ولی باز تو یه سوپراییز جدید برامون داشتی که این امار هارو براوورد کردی ۷۶۰ صفحه استاندارد چقدر عالی
از نظر من باز هم شخصیت داریوش از همه پیچیده تره چون اون یه جونوری مثل مانی رو داره کنترل میکنه و مانی تو مشتشه
به نظر من تو داستانات دوتا داریوشا از همه ی کارکترات سکرت تر و پیچیده ترو خطرناک ترند
تو یه نابغه ای میتونم به جرات بگم رو دست نداری
شیوا شوخی میکنی؟ نظر سنجی محبوب ترین شخصیت بدون مرز میزاری؟ معلومه مهدیسسسسسسسسسس. و اینکه قشنگ معلومه مائده قراره این اخرا هم حضور داشته باشه
😂😂😂😂
وقت خوندن
دست نوشته هایت صف کشیده اند !
یکی پس از دیگری …
حتی بعضی هاشان در ذهنم آنقدر عجولند که صف را بهم میزنن !
و من …
فرار می کنم از افکار
مثل رد کردن چیزی که میخواهی و …
خیلی دوستشون دارم ، خیلی !.
حتی احساساتم ، رنگ و بوی اون گرفته
شده رویایی برایم ، مثل لالایی برایم
وقت خوندن دیگه هیچ نمیمانه برایم
😍😘😃
😈نقد و برسی کارشناسانه باشه بعد خوندن 😂
شیوا جان ی سوال
از نظر نوشتاری داستان توی سایت های دیگه هم فعالیت داری ، یا فقط فعالیتت تو همین سایت محدود میشه
وای نههه من عاشقمهدیسم توروخدا اینکارو باهاش نکن شیواااا😭😭😭
راستی یک سوال
معمولا نویسنده ها یا کسانی فیلم نگاه میکنن با یکی از شخصیت های اصلی داستان هم ذات پنداری میکنن و خودشون رو جای اون شخصیت قرار میدن.
شما خودتون رو توی قالب کدوم شخصیت قرار دادید؟؟؟؟
جووووووون، بالاخره به bdsm میرسیم 😍
این قسمت با اینکه به طور کلی چیز خاصی نداشت، ولی قسمت تمیزی بود، از اونایی که خوندنش حال میده، ولی در عین حال میدونی انچنان مهم هم نیست.
و همین طور خیلی وقته که قسمت سکسی مثل سکس پارتی عسل نداشتیم، با معرفی مائده، و اینکه تازه پیش درامد تموم شده، انتظار دارم تعداد نسبتا زیادی سکس پارتی و سکس غیر معمول ببینیم، اصن هرچی WTF تر، بهتر
یه کاری هم که میتونی بکنی اینه که تو کامیک بوک ها، بعضی مواقع که نویسنده های سر دو راهی قرار میگیرن که مثلا چه اتفاقی برای فلان شخصیت بیوفته، نظرسنجی میکنن، بالاخره داستان به جایی میرسه که تصمیم های سختی بگیری برای پیش بردنش.
من عاشق فیلم و سریال هاییم که پیچیدن.رمان تو در همون حد واسم جذابه.در حدی که قانع شدم قسمت قبل ثبتنام کنم و ازت بخوام که زودتر قسمت جدیدو بزاری.
ناگفته نمونه که قبل از اینکه ثبتنام کنم توی اون دو سه هفته که قسمت جدید نمیومد دوباره رفتم از اول خوندم بدون مرزو
چندتا سوال و چندتا حدس دارم
اینجا مینویسم تا وقتی داستان تموم شد ببینم چقد توی پیشبینی داستانا و فیلمای پیچیده کارم درسته😅
اول اینکه مامان مهدیس یا عاشق عموی مهدیس بوده یا مورد تجاوز عموش قرار گرفته که انقد متنفره ازشون
دوم مائده اون کسی بوده که سه تفر بهش تجاوز کردن و حاملش کردن
سوم مانی سکس مادرش و عموشو دیده که باعث بلوغ زودرسش شده
چهارم داریوش و باران:این دوتا از اون روزیکه توی استخر بودن و داریوش واسه جواب دادن به پریسا طفره رفت رو مخمن.مخصوصا که بعدش فهمیدم باران نفوذیه مهدیس توی گروه داریوشه.حالا با توجه به پولکی بودن باران اگه باران به گروه نوید و مهدیس خیانت کرده باشه و دقیقا برعکس جاسوسی اونا رو واسه داریوش بکنه🤯🤯🤯🤯
پنجم بزرگترین فانتزیه مانی و داریوش و بردیا چیه😑😑😑این از همه لعنتی تره که روی مخمه
ششم:پسر پریسا هم احتمالش هست که این سه تا نکبت اوردنش توی بازی یا شاید یه بازی جدید مثلا سکس پسر با مادرش یا شاید هم بخاطر وابستگی و علاقه پریسا به پسرش خواستن کلا پسرشو ازش دور کنن تا پریسا کاملا در اختیار گروه باشه
هفتم:مطمئنم گروه مانی و داریوش و بردیا و شوهر مائده کلا از خانم ها متنفرن و احتمالا هر چهارنفر از عزیزترین زن زندگیشون یعنی مادرشون چیزی دیدن که باعث نفرتشون از همه زن ها شده
هفتم:توی داستان گندم و شایان چون شایان از طریق سایت با گندم اشنا شده بود احتمالش خیلی قویه که شایان هم توی تیم مانی و داریوش باشه
هشتم:توی قسمت قبل که سحر یه چیزیو به نوید گفت مهدیس فعلا نباید اینو بدونه؛یا اینه که پدرش همون عموشه یا عموش بابای مائده ست که انقدر علاقه داره به مائده
مامان بابای گندم و برادرشوهر گندم و مامان مهدیس.مهدی داداش بزرگه مانی اینا شخصیتایین که مطمئنم شیوا اساسی باهاشون کار داره
اهااا راستی شخصیت مورد علاقمم مهدیس و نویدن
منم مثل خیلیای دیگه امیدوارم یه روز کتابتو بخونم شیواجان
واسه اونایی که توی کامنتا از ساختگی بودن تجاوز تعجب کردن و برگاشون ریخت هم تعجب میکنم.خب قسمت قبل سحر گفت ک مانی اومدا بهش گفته باید جلو مهدیس بهت تجاوز کنیم دیگه.سحرم از فانتزیش با باران واسه نوید گفت…
دیگه کجاش برگ ریزون بود😂
یه لطف هم بکن واسه قسمتای بعدی انقد منتظرمون نزار
مرسی😊
احساس کردم که میخواد انگشتش رو فرو کنه توی سوراخ کُسم. کیرش رو رها کردم و یک قدم به عقب رفتم. حتی لحن صداش هم مثل چشمهای خمارش تغییر کرده بود و گفت: من خیلی چیزا درباره شما دخترا بلدم. نترس انگشتم رو تو کُست فرو نمیکنم.
قبلا یه بار خواب دیدم داشتم یه داستان میخوندم و یهو الان توی خوندن این قسمت داستان دچار دژاوو شدم😳😳😰🤔 دقیقا همین جمله و کلمات …
الان دقیقا همه پشمام فر خورده😁
و شیوا الان دستم بهت برسه چند بار سرت رو میکنم زیر آب تا خوب آب بخوری😁😁😁
شاید اینطور بفهمی بعد خوندن این قسمت چه احساس وحشتناکی دارم🥺 ولی مهدیس خیلی گنده تر و بزرگتر از این حرفا هست😁 یه دیلدو داره که باهاش دائم کون مانی و بقیه میذاره😋
و این قسمت گنگ نوید و اطرافیانش هستن😁 ۱۰۰ درصد خیرابی هست
مثنوی سکسوی
شاید یه روز داستان هاتو خوندم
ولی متاسفانه حالا حالاها حوصله ش را ندارم.
پس فعلا نه لایک نه دیسلایک
بردیا با اختلاف .کسی که از 13سالگی تونسته واسه خودش کوس جور کنه و…همون کسیه که من پشتش نماز میخونم
ایول خیلی باحال بود امیدوارم اخر این مجموعه خوب تموم بشه و مانی و دوستاش و مخصوصاً اون خواهرش(مهدیس رو نمیگم) به چیز برن
مهدیس دیگه اون مهدیس ساده و تو سری خور نیست و دیگه دم به تله نمیده با قضیه تجاوز ساختگی به سحر کنار میاد ولی به سختی نظر من اینه که مهدیس و نوید با هم میرند خارج از کشور البته بعد از اینکه این جریانات تموم شد باند مانیشون لو میره تو این راه خیلی ها کشته میشه (به نظرم یک ذره جنایی بشه خوبه)
ممنون از قلمت هر جا که هستی سلامت باشی
روال داستان خیلی داره تکراری میشه همه چیز از قبل نقشه و بوده و هیچی کلا اتفاقی نیست!!😂یه ضعف دیگه م هست که هر دفعه که راوی تغییر میکنه داستان کلا میره یه جا دیگه و مام تو کف میمونیم ک ببینم ادامه ی قبلیا چی میشه !!
شخصیت محبوبم توی داستان قشنگت سحر و نوید هستن(:
بنظرم پشم ریزون ترین قسمت با اون طرز نوشتن که خیلی خوب بود (راز های پشت پرده ) و سکسی و ترین حشری ترینم(تو جنده ی خودمی)
دراخر خسته نباشی و بیصرانه منتظر ادامه ایم.
فک کنم شیوا جان تو یه برادر داری و فکر سکس باهاش دیوانه ت کرده…من نخوندم فقط هرچه تیتر داستانهاته خواهر برادر یا محارم
ننویس دنیارو مث خودت نکن
مهدیس،سحر و نوید برای من محبوبترینن…ولی داریوشم خوبه خیلی مرموز و خوفناکه🤪
آخییییش !!!
واقعا ارزش صبر کردن رو داشت.
فووووووق العاده بوووووود. 👏 👏 👏 👏
خداییش لذت بردم.
اما برام یه کم عجیب بود که چطور یه پسر بچه ۱۲ یا ۱۳ ساله انقدر از رابطه جنسی و سکسی سر در میآورد!!! مگر اینکه یه نفر بزرگتر از خودش براش توضیح داده باشه. که سکانس ویدئو و فیلم پورن، احتمالا به همین دلیل وجود یه آدم بزرگتر از مانی هست.
شیوا جان ! خسته نباشی
من صد درصد میگم داریوش خیلی ازش خوشم اومده امید وارم ببینمش ی ابگوشت با هم بخوریم 😂😂😂
راستی چرا نوشتی محبوب ترین قسمت : تو جنده ی خودمی با 296 تا لایک؟ چون بقیه ش که بیشتر لایک گرفته!
عدد را اشتباه تایپ کردی یا به تمسخر نوشتی؟
Brights nights:
دو روزه اومدی تو سایت و هنوز نمیدونی چی به چیه و هیچ شخصیتی رو نمیشناسی وبعد میای قضاوت میکنی؟ انقدر هم شعور و ادب نداری که محترمانه حرفت رو بزنی. اصلا تو کی هستی که به خودت اجازه میدی دیگران رو قضاوت کنی؟ هنوز نفهمیدی که قضاوت کردن دیگران یه کار به شدت زشت و چندش آوره؟
تو خودت با حرف هات نشون دادی که چه آدم غیر قابل اعتمادی هستی. وقتی که دوستت بهت اعتماد کرده و گوشیش رو بهت داده که درستش کنی، برای چی بدون اجازه اش رفتی تو هیستوری سرچ هاش؟ چجوری به خودت اجازه دادی که پسرش رو قضاوت کنی؟
شیوا هر چی هست مثل تو آدم دو رو و ریاکاری نیست. هر چی هم که مینویسه به خواست دل ما خواننده ها مینویسه. ما همگی داستانهاش رو دوست داریم. تو چی میگی این وسط؟ به تو هیچ ربطی نداره.
این بار رو مودبانه جوابت رو دادم. اما دفعه دیگه چرت و پرت بگی مثل خودت جواب میدم
بهترین شخصیت گندم و عسل.
چندش ترین هم مانی و بردیا
قلمتو دوست دارم خیلی زیبا با کلمات بازی میکنیو میدونی چطور خواننده رو به وجد بیاری ممنون بابت داستانای قشنگت
دیگه دارم مطمئن میشم که تو یه روانشناسی خیلی خوب داری لجنزاری به اسم تابو رو به تصویر میکشی دمت گرم . اوایل شروع کارت فکر میکردم توهم ازینایی هستی که میخوای با داستانات این کثافت کاری هارو بیشتر و بیشتر عادی جلوه بدی و گسترش بدی ولی الان میفهمم که نه کاملا برعکسه.بدبختانه جامعه ما با همین فانتزیای وحشتناک که یسریا به اسم تمام قد ازش حمایت میکنن و سینه براش چاک میدن داره به نابودی مطلق کشیده میشه ،جوونایی که بخاطر مشکلات مالی رو میارن به سکس با مادر و خواهر خودشون یا دخترایی که به بابا و برادرشون حس پیدا میکنن، شوهرهایی که بخاطر کمکردن فشار خرج زندگی و ساپورت شدن حاضرا شریک زندگیشون رو بدن زیر یه مرد غریبه یا همون نفر سوم و فاجعه بار تر این که بعضیا ازین فانتزیا فقط لذت میبرن و چیز دیگه ای نمیخوان. این میشه که یه مشت آخوند حرومزاده ایران رو چپاول میکنن و خیلیا میگن ولش کن بذار هر گهی میخوان بخورن حوصله دردسر نداریم آخ که چقد درد داره.
داستانای تو چشم آدمارو به انسانیت باز میکنه ممنون ازت. البته امیدوارم دیو درون یسریا رو از خواب بیدار نکنه.
Brights nights:
اصلا هر چی که هستم و نیستم باز به تو ربطی نداره.
دقیقا بگو کونت داره از کجا میسوزه؟ اینجا دوستان زیادی هستن که تو خوراکشونی 😂
هنوز قدرت تشخیص آیدی فیک از غیر فیک رو نداری. پس گوه خوری زیادی نکن. سرتو بکن تو کون خودت بچه.
Brights nights:
ما همگی که اینجا میبینی یه تیم هستیم. هممون یه نفر هستیم. حالا چه گوهی میخوای بخوری؟ دقیقا هم منتظر شخصی مثل تو هستیم که بیای اینجا کونت بذاریم. و از قضا خودت کونت میخاره. 😂 😂 😂
به ترتیب مهدیس گندم سحر
در ضمن تو خیلی خفنی
همه میان داستان سکسی میخونن که جق بزنن ولی من و خیلیا دیگه میایم شهوانی فقط بخاطر داستان جذاب تو
مرسی که هستی
خیلی عالی بود حدس میزنم که یه چیزی بین مامان مهدیس و عموش بوده و ریشه تنفر مادرش از عموش از همونجا بوده 🤔
محبوب ترین شخصیت برای من باران و نویدن تا الان اما فکر کنم به طور کلی محبوبیت سحر بالاست
وای من فقط برای این داستان اکانت ساختم. هنوز نخوندم ولی بی صبرانه منتظر هر قسمتم. دمت گرم شیوا.
شیوا جان رفتی تا 20 روز دیگه حالا؟؟؟ نکن این کار رو با ما…
یکی اون سحر رو بیاره بده من برم
چرا کسی راجع به داداش مهدی صحبت نمیکنه. همیشه تو داستان بود؟ چرا من یادم نبود اصن؟ آیم شوهر مائده هم مهدی بود؟
به نظرم این فرضیه که داریوش عموشونه نمیتونه درست باشه، مهدیس باید عموش و پریسا رو میشناخت اونوقت، تازه عسل میشد عمهش نمیشد که نشناسه!!
متاسفانه شاهد درد دل خانمی که توسط برادرش تجاوز میشده بهش از بچگی بودم و این قسمتت خیلی هم دور از ذهن نیست که بعضیا باورشون نشه. متاسفانه والدین احمقی که از بچه داری فقط آوردنشو بلدن روزگار خیلی هارو سیاه میکنن
عالی بود،با اینکه خیلی وقفه افتاد و تقریبا داستان یادمون رفت
شیوا جان یه خواهش ازت دارم یه زمان حدودی برا هر پارت جدید بزار مثلا هفته ای یه پارت یا ده روز یه پارت اینجوری خواننده هم میدونه و کلافه نمیشه
دارم فکر میکنم عمو و مامانه چه کاری کردن و یا مانی از اینا چی دیده که اینقدر یهو از ۱۲ سالگی اینجوری بشه. منتظر شنیدم این واقعیتم.
البته میدونم انقدر سورپرایز ( ببخشید ، اصلاح میکنم، فیستینگ 😄) داری برامون که قراره مثل پنگوین گشاد گشاد راه بریم. 🤪
خوب معلومه همه میگن مهدیس و سحر محبوب ترین ها هستن. این ک مهم نیس.
به نظر من جذاب ترین و قوی ترین شخصیت این داستانتااینجا مانیه.
اونه ک دیگرانو مجبور میکنه و تو این بازی می کشونه اونم از 12، 13 سالگی
یجورایی مث خود شما که من و امثال منو مجبور کردی به خاطر «بدون مرز» عضو این سایت بشیم و کامنت بذاریم.
یعنی هیچ چیزی بجز این داستان باعث نمیشد که من عضو شهوانی بشم.
عالی مثل همیشه به نظر من محبوب ترین مهدیس،چون واقعا بعد این همه جنده بازی هنوزم معصومیت خودش رو داره و به فکر بقیه است.
ولی انصافاً مغزت خیلی مغزه همیشه به این فکر میکنم که میتونستی یه فیلمنامه نویس خیلی مشهور بشی
یعنی لعنت به تو شیوا.مگه میشه اخه ؟بعد از این همه داستانهایی که همه هر قسمتش عالی بود یهو یه قسمت مینویسی که همه چی عادی و حتی رو به پایینه چه از تیکه تیکه بودنه زیاده داستان چه از نداشتنه هیجانه خاص چون همه چیز وقایع کاملا نرمال و عادیه دوره ی نوجوونیه که همه ی افراد خیالات و تمایلاته این مدلی رو تو ذهنشون دارن ولی تعداد کمی جراتش رو پیدا میکنن عملیش کنن و رو این حساب برای همه قابل درکه چه حتی نداشتنه ابتکاری خاص از سمت کاراکترای داستان تو اون اتفاقاتی که بینشون میفته و یهو یه کار پشم ریزون کردن.دقیقا وقتی که همزمان ناراحته ادم از این که بالاخره شیوا هم یه قسمته ابدوغ خیاری داد بیرون و همزمان خوشحال از اینکه از فضا نیومدی و تو هم یبار تر میزنی اخرش/ یهووووو بووووووم تو سکانس اخر مغز ادمو میترکونی.من اقلا سه تا سناریوی مختلف برای اون گره کورهایی که تو داستان بود داشتم شامل:ارتباط داریوش و مانی از کجا شکل گرفته/تو اون نامه که نوید به سحر داد چی نوشته بود/چه روابط خاصی تو خونه ی مهدیس بوده از جمله مائده و شوهرش و مادر مهدیس و داداش بزرگش و عموشون این سکانس اخرت داغون کرد همه ی اون حدسامو و کلا به پوچی رسیدم.فقط میتونم بگم از متنفرم .ضمنا چون تمایل ندارم پی ویت بیام و سو تفاهم بشه همینجا میگم اینو.اگه خودت تسلط بسیار بسیار بالایی به انگلیسی داری که خودت/اگرم نه یه مترجم خوب و مطمئن پیدا کن به انگلیسی برگردونش بزار تو امازون.حیفه از این تواناییت پول در نیاری.پول کمی هم توش نیست خیال جمع.هزار نسخه ی اول رو شاید طول بکشه تا بفروشی ولی بعد از اون هزار تا سریع تصاعد میخوره تو شناخته شدن و فروشت.ممنون بابت وقی هم که میزاری مفتی میدی ما بخونیم وقتمون بگذره تو این مملکت کیری.اجرت با امام حصین.خخخ
مرسی بابت داستانت شیوا جان .این قسمت یکم بیش از حد تو گذشته سیر کردی و زمان حال رو کمرنگ کردی .ولی در کل عالی بود
عالییییییی مثل همیشه خواهشا یکم فاصله قسمت هارو کم کن
شخصیت برتر داستان هم به نظر من سحر
شیوا عالی بودی هستی و مطمئنم خواهی بود تا اینجای کارتم حرف نداشت بهترین داستانی بود ک تو عمرم خونده بودم فقط یچیزی بود ک میخواستم بهت بگم و مطمئنم براش برنامه ریختی و اونم اینه ک این دو قسمت اخر به جذابی قبلیا نبود ولی میدونم ک تو قسمتای بعدی یجوری جبرانش میکنی ک هممون کف کنیم ❤️
من گندمو بیشتر از همه دوس دارم و اینکه بازم تنها انتقادم اینه که دیر به دیر مینویسی خخخ
خبری از پیچیدگی نبود☹
بنظرم یکم بیشتر وقت بزار به قوله خودت سر سری خرابش نکنی😂
هیچ کدوم از قسمت ها مثل تو جنده خودمی نمیشه
موفق باشی 💖
بالاخره نتونستم طاقت بیارم و اکانت ساختم تا نظر بدم.
این قسمت بیشتر چند تا سوال ایجاد کرد در مورد برادر بزرگتر و مادر مهدیس و اینکه چرا مادر هوای برادر بزرگه رو تا این حد داره. و دشمنی مادر با عمو و مهربانی عمو با برادرزاده ها.
یا شناختی که از داستان نویسی شیوا دارم حدس میزنم عمو شخصیت منفی و مادر شخص مثبت هست.
قبلا میدونستیم مادر مهدیس اصرار داشته که مهدیس کنار خودش بخوابه. شاید برای محافظت از مهدیس در برابر مانی بوده.
به نظرم مهدیس حاصل تجاوز عمو به مادر مهدیس. مانی این صحنه رو دیده دچار بلوغ زودرس و علاقه مند به سکس تابو میشه.
پدر مانی و مائده سر همین قضیه کشته میشه. (شاید توسط برادر بزرگه) یا خودکشی می کنه. و دلیل تنفر مادر و مهربونی های عمو هم همینه. مائده و مانی هم روی مادر و عمو نفوذ دارن مثل قضیه اتاق جدا داشتن و دانشگاه رفتن مهدیس. این باج گیری مائده و مانی از مادر و عمو هست چون از رازشون خبر دارن.
مگر اینکه شیوا بخواد یه محفل سکسی قدیمی با حضور مهدی و عمو و پدر و مادر مانی رو کنه برامون که مانی ادامه دهنده راه اون محفل باشه.
به نظرم مهدیس و مانی. مانی بخاطر اینکه با زیرکی کارش رو جلو میبره و مهدیس هم که همه خواهانشن و البته یک تناقضاتی تو رفتارهاش داشته. البته این مائده مارمولک هم که تازه وارد قصه شده کمی مرموزه
مطلبی که هست شیوا جان به نظر من با این کلمات تعریف و تمجید از متون زیبای تو غیر ممکنه ینی این کلمات هستند که توانایی اینو ندارن که اصل مطلبو برسونن
ولی اولین باری هست که با خوندن چنین متنهای بینظیری اینطور به وجد میام و به حال عجیبی بهم دست میده من شخصا هر قسمتو کلمه به کلمه زندگی کردم یعنی ثانیه به ثانیه حس میکردم دارم بین اهالی بدون مرز زندگی میکنم و این اتفاقات مسائل و مشکلات رو با چشمام میبینم
به شدت پیگیرم به شدت دنبال میکنم و به شدت منتظر قسمتهای بعد هستم
به امید اینکه این روح نوشته ها به چاپ برسن و با جون و دل بخریم و حتی به امضای تو باشن(روح نوشته:من حس میکنم این داستان ها را با روحت با خونت با بند بند وجودت مینویسی)
خانمی خیلی قشنگ بود ولذت بردم
۳ مورد از نظر حقر قابل ذکر بود
عموم لبخند مهربونی زد و گفت: خوبن سلام دارن خدمت شما.
+به مامان زنگ زدم. جلسه قرآن بود. گفت اگه بتونه خودش رو میرسونه… زمان این اتفاق حدود بیش از ۲۰ساله میشه که مبایل خیلی کم و به صورت لنگه کفش گنده بود وخب هم سگنال نمیداد ، همه هم نداشن بخاطر قیمتش . میتونست بگه پس مامانت کو و در جواب بشنوه رفته جلسه قران . اینجور ادمم ب شک نمی افته که شاید عمو هم اینکارس و دیده خونه خالیه امده.
و خبر نداشته خونه خالیه
۲ -اما از خودم خجالت کشیدم و روم نشد! مانی درِ حموم رو زد و گفت: بیا دیگه، داری چیکار میکنی؟
توی غیر قابل درک ترین شرایط ممکن بودم .جمله قشنگ ولی از لحاظ خوندن سنگین ولی جمله پاین
حسی که داشته برای خودم هم قابل درک نبود .ب نظر خوبه
۳ -حتی اگه سحر جونش هم پیدا بشه و بهش بگه که جریان تجاوز ساختگی بوده، باز هم امکان نداره بفهمه که شما چه باهاش چی کار کردین
چه با چی کار کردین هم سنگین و شاید ( چه ) اشتباه باشه
با احترام فراوان
تصویری که از مانی ۱۳ ساله ارائه کردی باور پذیر نیست. کسی که با اصرار توام با کمی پررویی یه دختر رو مغلوب میکنه و با شناختن نقاط ضعفش بدون توجه به انکار کلامی دختر به زبان بدنش توجه داره و در نهایت موفق میشه اونو تصاحب کنه. اینا خصوصیات یه مرد باتجربه است که تجربه زیادی با جنس مخالف داره نه یه نوجوان تازه بالغ
مرسی بانو فقط زیاد تو کف قسمت بعدی نذارمون دمتگرم
تو خوبی قلمت هیچ تردیدی نیست و خیلی وقت بود منتظر انتشار قسمت جدید داستانت بودم
اما خوندن این قسمت عصبیم کرد، بی صبرانه علاقه دارم به مطالعه ی ادامه ی داستانت 👌🏻
شخصیت مورد علاقه ام: مهدیس
مهدیس چون با اینکه مثل خیلیا سرکوی شده بود بازم جنگید و وایساد و به نظرم همین داستانشو از بقیه جذابتر کرد. امیدوارم رود دست همشون بزنه.
اما یک چیزی که نظر منو جلب کرده،همه این حوادث از علی اباد تهران شروع شدن،بعد یکدفعه خونوادشون اینقدر پر امکانات و مرفه که همه چی در دسترسشونه،این بنظرت تناقض مالی با علی آباد نداره؟
شیوا بانو چرا اینقدر پیچیده ش میکنی؟
بابا مغز ما جنسش ایرانیه😄 هنگ میکنه
دمت گرم مثل همیشه عالی 😘 😘😘😘
پیام خصوصی هم برات فرستادم چک کنی ممنون میشم****
بچه ها من دارم یه فیلم نامه آماده میکنم از این داستان که البته امیدوارم شیوا خانوم راضی باشه این فیلم نامه رو برای خودتون هم میفرستم شیوا خانوم امیدوارم کمکم کنین دوست کارگردانی تو ترکیه دارم مطمئنم فیلم خوبی در میاد البته اگه شما اجازه ندیم این اتفاق نمیافته اگه میخواستم خودسرانه این کار رو بکنم از شما نظر نمیخواستم رضایتتون مهمه
بازم شیوا گل کاشت عالی بووود💚💚💚💚💚خدا رو شکر که سالمی امید وارم سریع تر قسمت جدد آپلود بشه تا ۲ هفته آینده این قسمت بهترین داستان شهوانیه
دمت گرم، ولی از شخصیت مائده خوشم نیومد اصلا
شخصیت مورد علاقه داریوش و نوید
قبلا هم سوال کرده بودم
چرا وقتی مانی و گروهش جاسوسی مهدیس رو میکردن متوجه نشدن که نوید همجنسگراس و خواستن با پریسا وسوسش کنن؟ قطعا این مورد با دوربین گذاشتن تو خونه لباس مهدیس مشخص میشد (خودم فکر میکنم شاید از اول قصدت این نبود نوید رو همجنسگرا کنی)
بعد از اینهمه انتظار فکر میکردم این قسمت قراره بترکونه :(
امیدوارم تو زندگیت همچیز روی روال باشه بشینی این داستانو بنویسی 🤣 موفق باشی بانو شیوا
سلام به همه دوستان شهوانی و خسته نباشید به شیوا خانم نویسنده این سری داستان
این قسمت هم خوب بود ، یه شخصیت دیگه رو برامون روشن کردی که کجای داستان هست و قدرت تاثیرش رو توی روند داستان حس کردیم
یه نکته دیگه که دیدم بعضی ها ناراحت بودن از این بود که این داستان داره بنیان خانواده ها رو می شکنه و تاثیر داره خانواده رو که رکن اصلی جامعه است رو می شکونه و بی غیرتی رو ترویج میده و اون رو به خیلی ساده نشون میده تا بین همه جا بیوفته و یه چیز معمول بشه
ولی
دوست عزیز اول بخون بعد نظر بده
داره نشون میده که دختر دوست نداشته داداشش بهش نزدیک بشه و قدرت نه گفتن رو نداشته و مجبور شده اولش
پس به دختر تون یاد بدین جیز پنهونی نداشته باشه بدون ترس بگه نه
دیدتون مهمه
درسته این داستانه و خاطره نیست پس بهتره به اونایی که میان از سکس با ناموس خودشون خاطره می نویسن هم فحش بدین
توی قسمت های قبل گفت که مانی و داریوش و بردیا مریض هستن و روانی ، پس اینم لحاظ کنید که خیلی از کسایی که این کارا رو می کنن عقل درستی ندارن
یکم تحلیل کنید
همگی خسته نباشید
بعضی شخصیتا انقدر خوبن که نمیشه به ترتیب اولویت طبقه بندیشون نکرد.از نظر من اولویت باید اینطوری باشه:
۱-سحر
۲-مهدیس
۳-پانیذ
۴-عسل
۵-پرهام
۶-لیلی
۷-گندم
۸-ژینا
۹-مائده
۱۰-افخم
۱۱-نوید
۱۲-مریم
۱۳-کیوان
۱۴-شایان
(شایانو ته نوشتم چون یکم در حقش ظلم شده.نقشش از ابتدا هیلی کم رنگ بوده طفلک.)
طبق معمول عالی بود شیوا دست گلت درد نکنه😘😘😘 مانی عجب جونوریه 😜
شیوا جان دست مریزاد، اجرت با آقا امام زمان 😁
نمیخوام تعریف و تمجید کنم که همه دارن این کارو میکنن ولی یه چیزی ذهنمو درگیر کرده و اون اینکه آیا فکری به حال محافظت از داستانت کردی؟ خودت خوب میدونی که آدم مریض تو این سایت کم نیست. اگر یکی پیدا شد و داستانت رو مصادره کرد و به نام خودش تو هرجای دنیا چاپ کرد چه کار میتونی بکنی؟ یه پیشنهاد دارم، اگر به فکر چاپ کردن داستانت هستی، تا قبل از کامل شدنش تو سایت قرار نده و یه جورایی با یه ناشر مشورت کن یا قرارداد ببند که مطمئنم این کار رو کردی
البته خارج از کشور، حیف این داستان که کتاب نشه
شیوا جان دو سه نکته عرض کنم شاید برای دیگران هم صدق کند.
اولا سه قسمت اول داستان از گندم شروع شد و چون مخاطب اصلا نمیدونست چی و چطور پیش میره و از نویسنده شناخت نداشت و از اینکه این سه تا راوی به هم میخورند.
هیچ اطلاعی نداشتند.
حال کم ترین لایک و کامنت در چند داستان اول است.
اما راجع پریسا در نگاه اول یک داستان خشن وحشت ناک و چندش بخاطر مخاطبانش(شوهر سابق. برادر شوهر و یک همسر جدیدی که مثل بادمجون داره خفت و خاری زنشو میشنوه!
اینها باعث شد تا شکل گیری داستان در قسمت سه پریسا نم نم مخاطب استقبال کرد.
اما راجع مهدیس تقریبا مخاطب متوجه شد نویسنده داره یک سناریو پیش میبره که مورد پسند عامه جامعه است دختری ساده یا هر چه اسمشو بزارین.
دختری که چیزی که هست انتخاب خودش نیست.
این بر میگرده به کل جامعه. الان از جامعه ایرانی بپرسی آیا اون چیزی که میخوای هستی یا نه مجبوری اینجوری که هستی باشی ۹۹٪میگویند خیر ما اون چیزی که میخوایم باشیم نیست.
پس این یکی از دلایل اصلی استقبال از مهدیس است.
وقتی کسی بیاد یکی از مشکلات خودشو بگه که شباهت بسیاری با من داشته باشه مثلما بهتر با او همزاد پنداری میکنم.
کما اینکه کسی بیاد از فانتزی خودش حرف بزنه که نزدیک به فانتزی من باشه بسیار خوشم میاد و راحت با او ارتباط برقرار میکنم.
لیکن ممکن از یکی خوشم بیاد و با او حال کنم.
ولی یه جا های بدم بیاد باهاش حال نکنم.
مثلا داستان پریسا سرو شکل گرفت بعد قسمت سوم چهارم. و از قضا بیشتر از دو راوی دیگر سکسی بود ارتباط بیشتری مخاطب پیدا کرد.
ولی از یه جای به بعد مخاطب دید این کاراکتر های که در اون داستان هستند بیشتر بیماری روانی دارند تا فانتزی سکسی مخاطب کمی فاصله گرفت با اون راوی راوی که خودش و دوستانش همیشه نسبت به باهوشی اذعان داشتند ولی معلوم شد اونقدر هم باهوش نیست.
و دارند از حس مهربانی و عاطفی زنانگی او سو استفاده میکنند.
به نظرم با اینکه گندم اول شروع شد و شناختی از قلم نویسنده و … نبود …موفقیت بسیاری داشته.
دلالیلم ثبات در ارتباط با مخاطب. کمترین ریزش مخاطب بخاطر ثبات در لایک کردن.
مثلا پریسا و مهدیس در یک داستان ۱۴۰تا۱۷۰لایک میگرفتند اما در داستان بعدی بالای ۲۰۰لایک .
اما گندم کمتر پیش آمد جز سه قسمت اول که لایکش زیر دویست تا باشه.
حالا از قسمت ۳۱که تصمیم گرفتی شکل جدیدی داستان ارئه بدی و احتمالا هر داستان چند راوی داره . تجربه موفقی میتونه باشه البته ریسک زیادی داره برات بهترین هارو آرزو میکنم کنار یکی دونه و همسرت 🌹💙. زیاد نوشتم پوزش
شیوای عزیر سی و خورده ای قسمت داستان زیبا نوشتی که میشد حس کرد واقعی هست
متاسفانه این داستان رو خراب کردی ،
ازت انتظار بیشتر میرفت،
ادبیات حرف زدن و فهم مسائل در بچه دوازده تا پانزده سال اینطور نیست بخصوص بچه های دههه شصت اینقدر چشم و گوششون باز نبود هر چند استثناهای هم وجود داشتند اما دیگه نه همه افرادی که تو داستان هستن اینقدر از سنشون بیشتر بدونند و این مدلی با هم صحبت کنند،خلاصه مکالمات مانی و مائده اصلا به بچه دوازده تا پانزده سال نمیخوره،
.بعد مگه داداش مهدی چقدر از این ها بزرگ تر بوده که در سال های بچگی مانی و مائده تو کار ساخت و ساز بوده یعنی اختلاف سنی بچه های قدیم اینقدر زیاد بوده؟! نه اصلا این با عقل جور در نمیاد که مهدی اون زمان ساخت و ساز کنه اگر مائده پونزده سالش بوده مهدی نهایت بیست سال داشته باشه،
بنظر میاد نظرها رو میخونی و سعی میکنی در قسمت بعد داستان جوری بنویسی که اکثرأ غافلگیر بشن بخاطر همین داستان رو به جاهای خیلی پرت میبری ، اگر از قبل یک پایان برای داستان در نظر بگیری و طبق اون قسمت های قبلا از پایان رو بنویسی بنظرم بهتره ،
در ضمن حس میکنم میخوای خیلی با سلیقه خواننده ها تفاوت داشته باشه نوشتنت که اینم زیاد جالب نیست مثلأ خواننده دوست نداره مانی رو یک شخصیت برنده ببینه، که در این قسمت ها ی داستان خیلی مانی رو بزرگ و قدرتمند نشون دادی
اخ جون بعد از چن وقت یع جق درست و حسابی زدم 🙂
مرسی شیوا جوووونمممممم💖💖
در قسمت های قبل چیزی نیست که نشون بده خانواده مهدیس اینقدر از مهدیس متنفر باشن که بخوان این بلاها رو سرش بیارن بخصوص مائده دلیلی نیست که از مهدیس متنفر باشه تبعیض بین پدر مادرها و همه بچه در خانواده ها هست و این دلیل تنفر تا این حد نیست،
تا اینجا ارتباط ها شخصیت های مختلف داستان به جذابیت داستان کمک کرده و هنوزم اگر نقش اشخاصی مثل شهرام برادر شایان، دلیل نفرت مادر مهدیس از عموی مهدیس، مهدی برادر مهدیس، داریوش با نوجوانی مانی ،مریم سلحشور و… واضح تر بیان بشه که خواننده به جوابهای سوالات داخل ذهنش دست پیدا کنه بازم زیباست
مثلا حالاتی که میتونه باشه این هست که
داریوش هم محله ای مانی و بردیا بوده
مهدیس یا مائده یا مانی بچه عموی مهدیس باشن بهاطر ارتباط عمو و مادرشون
برادر شایان با داریوش در ارتباط باشه
شوهر مائده ارتباطی با داریوش داشته باشه
اما باید توجه بشه که ربط دادن های بیش از حد شخصیت ها به هم از احساس واقعی بودن داستان توسط خواننده کم میکنه.
مثلا دیگه نباید ارتباط و همکاری بین سحر و اعضای گروه داریوش باشه یا بوده باشه بخاطر دلخوری سحر از نوید
یا مثلا نباید ژیلا و لیلی با اعضای گروه داریوش ارتباط داشته باشن،
یا نباید شایان رو به گروه داریوش ربط داد و خیلی چیزهای دیگه که از احساس واقعی بودن داستان کم میکنه رو نباید به هم ربط داد
امیدوارم شیوا داستان رو به بهترین نحو ممکن جلو ببره
شیوا جان بخاطر تو به سختی عضو شدم پس زیادی توو کفمون نذار
سلام بر نویسنده
خانم شیوا میدونید چرا فصل آخر سریال games of thrones جذابیت فصول قبل را نداشت و در گیشه شکست خورد ؟
بدلیل کشدار کردن قضیه و اینکه میشد کل فصل آخر زا در ۲ قسمت در فصل قبل تمام کرد…
شما دیگه بیش از حد دارید داستان و سریال تن را کش میدید
تموم کنید و هنرتون را برای یه سریال دیگه بزارید
واقعا قلم شیوایی دارید
فقط اومدم یک بار دیگه بگم جان هرکی رو دوست داری تموم که شد این داستان رو pdf کن، دقیقا عین کتاب ببریم چاپ و صحافی کنیم. کاش ایران نبودی این داستان رو چاپ میکردی میترکوندی 🤦🏻♂️
نکنه داریوش بابای مهدیسه؟
کلا داریوش خیلی تو این داستان ناشناسه… ما فقط ازش میدونیم فامیلی خودشو بعد از جدا شدن از زن سابقش تغییر داده و ۲ تا خواهر داره که یکیش عسله 😑
نکنه مهدیس نتیجه اون بازی کثیفشونه…
نکنه اون شاهدی که از بین رفته پدر مهدی و مانی و مائده بوده …
میتونه اعضای اصلی گروه : داریوش و عموی مانی و شوهر مائده و برادر شوهر گندم باشن…
خول شدم دیگ شیوا جونم …قسمت بعدی و زودتر اپلود کن پلییییییز🌸💗
بالاخره بعد از کلی انتظار قسمت جدید اومد مرسی.
نوید و مهدیس فکر میکنم محبوب ترین باشند.
اااخیش،بعد از یه مدت که نبودم، اومدم و اسم شیوا و اون بالا دیدم و گفتم بالاخره شیوا فرستاد،با یه لذتی کلمه به کلمه اش رو خوندمو لذت بردم،ممنون از جادوت شیوایی.
این قسمت هم مثل همیشه خوب بود ولی حس می کنم مانی توی ۱۲ سالگی خیلی بزرگتر از سنشه. شاید می شد اونو یه کم بزرگتر تصویر کرد مثلا ۱۵ سال. موفق باشی و بازم منتظر بقیه قسمت ها می مونیم.❤🌹🙏🏻
حاج خانوم انصافا تکلیف مایی که راوی گندم و خواهر و برادر دو قلوش و دوس داریم چیه.؟؟
کلی زور زدم عضو بشم بگم حس میکنم شدیداً ذهنت آشفته است . خیلی خیلی خیلی درگیر این داستان شدی اگر هم اشتباه میگم به نظرم نابغه ای. یه نابغه مجنون
اولین باره که دارم جایی کامنت میزارم… داستانت واقعا فوق العاده و تکه امیدوارم تا آخر ادامش بدی
شخصیت های مورد علاقمم سحر و نوید و مهدیس هستن
چند تا درخواستم ازت داشتم که خوشحال میشم تونستی انجامشون بدی
۱. به شدت دلم میخاد در مورد نوید و عشق قبلیش که مرده بیشتر بدونم، امکانش هست که بخش هایی از داستان رو به خاطرات اونا اختصاص بدی؟
۲. من تازه مجموعه رو پیدا کردم… میشه لطفا بگی هر چند وقت یه بار قسمت جدید گذاشته میشه که بدونیم؟
۳. میتونی بگی به طور کلی فکر میکنی حدودا این مجموعه چند قسمت داشته باشه؟؟
داستانت عالیه مثل همیشه، فقط و فقط ای کاش ههمچین رابطه ای رو تو داستانت نمیاوردی، چون واقعا رو اعصابه، و این همه هم توضیح براش خیلی زیاده،
غیر موضوع داستانت تا به حالا تنها مورد منفی همین تابو هستش، ایشالا ک تو داستانهای بعدی ازش استفاده ای نکنی
سلام . شیوا من یه داستان نوشتم . ابدارچی مهربون . توی منتخب هاست . میتونی بخونی و نظرت رو برام بنویسی ؟ ممنون میشم . یکی دیگه ام نوشتم زیبای افغانی . اگر منتشر بشه میخوام لطف کنی و بخونی . نظرت برام مهمه
اسن بخش خیلی لازم یود و خیلی مایده رو میفهمم و خاطرات بدی رو برام زنده کرد ولی آخر مایده رو نفهمیدم.
نمیدونم چرا ازت بدم میومد
شاید به خاطر اینکه یکم زیادی
کلیشه هام میشکونی
ولی این داستان خیلی دوس داشتم شیوا
باهات احساس نزدیکی کردم
بوس بهت❤️❤️
عالي هستي . خيالت خيلي عالي هست، باقلمت خيلي حال ميكنم . موفق باشي .
احتمال اینکه شیوا تو خونه پدریش به دست برادرش یا برادرهاش گاییده میشده خیلی زیاده؛برای همین که تبدیل به غار نشه رفته با کسی ازدواج کرده که نمی تونه ارضاش کنه؛تا یکم سوراخ هاش جمع بشه.😂😂😂😂
شیوا جون به امید سکس بچه های خودت با هم؛ خوک کوچولوی دیکتاتور
جفت بیشتر از اینه که داستانت تو یه سایت ناشناخته با ۲۵۷ تا لایک خاک بخوره
دمت گرم بالاخره اومد