تو جنده‌ی خودمی

1399/12/19

درِ اتاق رو زدن. خواستم درِ اتاق رو باز کنم که سحر با اشاره‌ی دستش بهم فهموند که بشینم روی تخت. خودش بلند شد و درِ اتاق رو باز کرد. افخم جوری با سحر احوال‌پرسی کرد که انگار بعد از چند سال دارن همدیگه رو می‌بینن! بعد از تموم شدن احوال‌پرسی‌شون، افخم به همراه چهار تا دختر دیگه وارد اتاق شدن. من هم مثل لیلی و ژینا ایستادم و به همه‌شون سلام کردم. افخم با سه تا از دخترها با لباس راحتی بودن و یکی‌ دیگه‌شون با مانتو و شلوار بیرونی بود. حدس زدم که باید روناک باشه. همون دختری که برای سحر و لیلی و ژینا خیلی مهم بود و تصمیم داشتن بهش نزدیک بشن. با معرفی کردن همگی توسط افخم به همدیگه، فهمیدم که حدسم درسته. نا خواسته تو بحر روناک رفتم. علاوه بر خوشگلی‌اش، سرویس طلای قشنگی هم انداخته بود. افخم با دستش به من اشاره کرد و رو به روناک گفت: ایشون هم مهدیس جان، دانشجوی سال اول علوم پایه.
روناک با دقت یک نگاه به سر تا پای من کرد و گفت: خوشبختم عزیزم. ماشالله چه دختر خوشگل و نازی هستی.
لبخند زدم و گفتم: من هم خوشبختم.
برای چند لحظه، بقیه هم اتاقی‌های افخم هم به من زل زدن. سحر متوجه خجالتم شد و رو به افخم گفت: خب معرفی بسه. شام چی برامون گرفتی که مردم از گشنگی.
افخم رو به سحر گفت: سفارش پیتزا دادم. باید تا یک ربع دیگه برسه.
یکی از هم اتاقی‌های افخم رو به سحر گفت: معذرت که امشب مزاحم شما شدیم.
سحر با یک لحن مهربون گفت: نه چه مزاحمتی؟ توی این هوای سرد، نمی‌شد توی اتاق خودتون بمونین. بعدش هم که فردا تعطیله و امشب تا صبح می‌تونیم با هم دیگه خوش بگذرونیم. البته به افتخار روناک جان.
روناک رو به سحر گفت: لطف دارین سحر خانم. تعریف شما رو خیلی از افخم جان شنیدم. البته عکس‌تون رو هم دیده بودم. ماشالله شما هم خیلی زیبا هستین. اصلا خوب که دقت می‌کنم، هر چهار تاتون خوشگلین.
افخم گفت: سحر خانمه دیگه. فقط به خوشگلا افتخار هم اتاقی شدن می‌ده.
یکی از هم اتاقی‌های افخم، با یک لحن خاصی گفت: آره چه جورم.
حس کردم که منظورش من بودم. اما سعی کردم به روی خودم نیارم و رو به سحر گفتم: فلاسک رو آب جوش کنم برای چای؟
سحر چند لحظه فکر کرد و گفت: باشه برای بعد از شام.
زمان‌بندی افخم درست بود و پیتزاها رو به موقع آوردن. هر کَسی پیتزای خودش رو توی دستش گرفت. موقع شام، لیلی و ژینا با هم اتاقی‌های افخم شوخی می‌کردن و می‌خندیدن. مطمئن بودم که سر و صدای قهقه‌ی خنده‌شون، کل خوابگاه رو برداشته. اما هیچ کَس جرات نداشت که به اتاقی که سحر داخلشه تذکر بده.
بعد از شام، با کمک لیلی، جعبه‌های پیتزا رو جمع و اتاق رو مرتب کردیم. خواستم فلاسک چای رو ببرم که یکی از هم اتاقی‌های افخم فلاسک رو از توی دستم گرفت و گفت: شما زحمت نکش. من آبش می‌کنم. تازه باید دو تا فلاسک اتاق خودمون رو هم آب کنم.
فلاسک چای رو به دست هم اتاقی افخم دادم و نمی‌دونستم باید چیکار کنم. انگار عادت کرده بودم که همیشه باید توی این اتاق، یک کاری انجام بدم. سحر به من نگاه کرد و گفت: بیا بشین عزیزم. نگران پذیرایی از مهمون نباش. افخم جان خودش حواسش هست.
وقتی خواستم کنار سحر بشینم، دوباره متوجه سنگینی نگاه همه‌شون شدم. همچنان به خاطر اینکه جلوی جمع، با یک تاپ چسبون و شورت هستم، تحت فشار بودم و بهش عادت نکرده بودم. روناک که روی تخت من نشسته بود، رو به من گفت: هم خوشگل و هم مهربون. هم اتاقی‌هات خیلی خوش شانس هستن.
سحر گفت: مهدیس جان به شدت دختر مسئولیت‌پذیریه. تازه خیلی هم با استعداده و مطمئنم در آینده یک خانم دکتر حاذق می‌شه.
ژینا پرید وسط حرف سحر و گفت: خب نظرتون چیه که امشب دور هم بشینیم و تا صبح چرت و پرت بگیم؟
از نگاه و لحن ژینا حس کردم که داره به من حسودی می‌کنه و توقع نداره که سحر تا این اندازه بهم توجه کنه. لیلی از حرف ژینا خنده‌اش گرفت و گفت: وا الان هم که دور هم نشستیم و یک ساعته که داریم چرت و پرت می‌گیم.
ژینا گفت: منظورم اینه که همگی روی زمین و نزدیک هم بشینیم. اینطوری یک جوریه. انگار از هم دوریم.
یکی از هم اتاقی‌های افخم، حرف ژینا رو تایید کرد و گفت: من هم با ژینا جون موافقم.
افخم گفت: روناک جان خاطرات جالبی از احضار روح داره. پیشنهاد می‌کنم که چراغ‌ها رو خاموش کنیم و روناک جان از خاطراتش بگه.
سحر گفت: واو از این بهتر نمی‌شه.
روناک لبخند زد و رو به افخم گفت: من مشکلی ندارم اما شاید بچه‌ها بترسن و این بحث رو دوست نداشته باشن.
ژینا گفت: هر کَسی می‌ترسه بره تو اتاق افخم.
روناک رو به من گفت: نظر شما چیه مهدیس خانم؟
از اینکه توی جمع فقط نظر من رو خواست، جا خوردم و گفتم: من تابع جمع هستم.
روناک چشمک زد و گفت: به این می‌گن دختر پایه.
هم اتاقی افخم با سه تا فلاسک چای و یک پلاستیک بزرگ برگشت. توی پلاستیک، چند بسته چیپس و پفک بود. لیلی به آرومی رو به سحر گفت: این همه چیپس و پفک فقط یک چیز می‌خواد.
سحر هم به آرومی گفت: فقط به افخم اعتماد کامل داریم. وگرنه مورد مد نظرت دم دسته.
توی دلم برام سوال شد که منظور لیلی چیه. سحر انگار از نگاه من متوجه فکرم شد. لبخند زد و گفت: کنجکاو نشو جوجه، بعدا بهت می‌گم.
طبق پیشنهاد ژینا، همگی روی زمین و دور هم نشستیم. لیلی فلاسک‌های چای و چند تا لیوان رو گذاشت وسط و گفت: هر کَسی خواست برای خودش چای بریزه.
یکی از هم اتاقی‌های افخم گفت: لیوان کمه.
ژینا گفت: خب باید دو نفری از یه لیوان بخورین.
هم اتاقی افخم، لحنش رو شیطون کرد و گفت: من عادت ندارم شریکی بخورم. فقط تنهایی دوست دارم بخورم.
همه‌شون زدن زیر خنده. متوجه حرف هم اتاقی افخم نشدم اما برای اینکه انگشت‌نما نشم، لبخند زدم. پیش خودم گفتم حتما یک شوخی کرده که فقط خودشون در جریان هستن. شوخی هم اتاقی افخم باعث شد که همگی بیفتن رو دور شوخی و دوباره قهقهه و جیغ بزنن. اکثر شوخی‌هاشون رو نمی‌فهمیدم و فقط زورکی لبخند می‌زدم.
نزدیک به یک ساعت گذشت. سحر رو به همگی گفت: بچه‌ها دیر وقته. دیگه وحشی بازی بسه. حالا یکمی جدی باشین تا روناک جان همگی‌مون رو ببره به سرزمین ارواح.
همگی سکوت کردن و منتظر شدن تا روناک صحبت کنه. روناک کمی تمرکز کرد و گفت: یک عمو دارم که دو سال از خودم بزرگ تره. به خاطر اختلاف سنی کمی که با هم داشتیم، هم بازی هم محسوب می‌شدیم. جفت‌مون از همون بچگی علاقه شدیدی به روح و جن و ماورا داشتیم. و خب از وقتی که دوازده سالم شد، به صورت جدی دنبال این جریان‌ها افتادیم…
روناک فن بیان خوبی داشت و همه محو حرف‌هاش شده بودن. وقتی خاطراتش رسید به اونجایی که موفق شدن اولین روح رو احضار کنن، سحر ایستاد و گفت: بچه‌ها من روی زمین سردم شدم. تا قبل از اینکه داستان جذاب روناک جان به اوج برسه، چند تا پتو بندازیم زیرمون.
افخم حرف سحر رو تایید کرد و گفت: پس من میرم و از تو اتاق خودمون، پتوهامون رو میارم.
افخم و یکی از هم اتاقی‌هاش رفتن و پتوهاشون رو آوردن. به افخم کمک کردم و چند تا پتو کف زمین پهن کردم. تو همین حین، سحر به تخت من اشاره کرد و رو به روناک گفت: روناک جان، هر وقت خوابت گرفت، اون تخت در اختیار شماست. افخم و بچه‌هاش هم روی همین پتوهایی که پهن کردیم می‌خوابن.
افخم گفت: یکی از شما هم باید روی زمین بخوابه.
سحر گفت: اگه پنج نفر روی زمین بخوابن، یکی‌شون خیلی به در نزدیک می‌شه. سوز سرما از زیر در میاد. مهدیس پیش من می‌خوابه.
روناک با یک لحن خاص گفت: پس من قراره روی تخت مهدیس جان بخوابم.
سحر به من نگاه کرد و با نگاهش بهم فهموند که من باید جواب روناک رو بدم. خودم رو جمع و جور کردم و گفتم: خواهش می‌کنم.
از نگاه سحر فهمیدم که جواب جالبی ندادم. یک نفس عمیق کشید و گفت: خب حالا همگی با خیال راحت به ادامه داستان جذاب روناک جان گوش می‌دیم. البته پیشنهاد می‌کنم همگی یک پتو روی خودشون بندازن. تا حالا همچین سرمای شدیدی رو تجربه نکردم.
لیلی حرف سحر رو تایید کرد و گفت: آره موافقم.
یکی از هم اتاقی‌های افخم گفت: چون کل زمین یخ زده و باد شدید داره می‌وزه. اگه امشب توی اتاق خودمون می‌خوابیدیم، تا صبح یخ می‌زدیم.
ژینا پتوی خودش رو روی شونه‌هاش انداخت و نشست و گفت: خب بشینین دیگه. کارشناسی هوا بسه.
لیلی چراغ‌های اتاق رو خاموش و چراغ خواب قرمز رنگ اتاق رو روشن کرد و گفت: حالا وقتشه که چراغ‌ها رو هم خاموش کنیم.
دوباره همگی نشستن. اما اینبار هر کَسی یک پتو روی شونه‌ یا پاهاش انداخته بود. روناک پتوی من رو برداشته بود و من پتو نداشتم. سحر پتوی خودش رو روی پای جفتمون انداخت و رو به روناک گفت: خب روناک جان ادامه بده که حسابی کنجاوم بدونم بالاخره برای اولین بار موفق شدین روح احضار کنین یا نه.
روناک شروع کرد به گفتن ادامه‌ی داستانش. نمی‌دونستم داره راست می‌‌گه یا نه اما هر لحظه بیشتر می‌ترسیدم. با دقت به داستان روناک گوش می‌دادم و تصور اینکه اگه آدم بتونه با یک روح ارتباط بر قرار کنه، من رو می‌ترسوند. همینطور که داشتم به روناک نگاه می‌کردم که یکهو متوجه گرمی یک دست، روی رون پام شدم. نا خواسته و خیلی سریع سرم رو به سمت سحر چرخوندم. سحر مثل بقیه داشت به حرف‌های روناک گوش می‌داد اما دستش رو گذاشته بود روی پای من. دوباره به روناک نگاه کردم و افکارم کاملا از حرف‌هاش پرت شد. سحر شروع کرد به آروم مالیدن رون پام. آب دهنم رو قورت دادم و یاد چند ساعت قبل افتادم که سحر داشت من رو می‌شست. همون احساساتی که از لمس کردنش بهم دست داده بود، برگشت توی وجودم. مالش دست‌ سحر هر لحظه محکم تر می‌شد. چون چهارزانو نشسته بودم، تسلطش روی رون پاهام زیاد بود. بعد از چند دقیقه، دستش رو از روی شورتم، به کُسم رسوند. شوکه شدم و نفسم بند اومد. لب بالام رو گاز گرفتم و نمی‌دونستم باید چیکار کنم. سحر در ظاهر به حرف‌های روناک گوش می‌داد اما انگشت‌هاش رو به آرومی و از روی شورت، روی شیار کُسم می‌کشید. دستم رو به آرومی بردم زیر پتو. کمی شهامت به خرج دادم و سعی کردم که دست سحر رو از روی کُسم پس بزنم. اما هر بار و دوباره دستش رو روی کُسم می‌ذاشت. دوباره سرم رو به سمتش چرخوندم. این بار سحر هم سرش رو به سمت من چرخوند. نگاهش خونسرد بود و لبخند محوی روی لب‌هاش داشت. به من نگاه کرد و یک چنگ محکم از کُسم زد. نا خواسته یک نفس عمیق کشیدم. انگار از اینکه من رو تحت فشار قرار داده، لذت می‌برد. لبخندش غلیظ تر شد و دوباره به روناک نگاه کرد. هیچ ایده‌ و راهکاری نداشتم که خودم رو چطوری از دست سحر خلاص کنم. به معنای واقعی من رو گیر انداخته بود و شهامت و جسارت این رو نداشتم که توی جمع بهش برگردم. یا شاید اصلا روم نمی‌شد. پیش خودم گفتم: آخه چی بگم؟ چی می‌تونم بگم؟ جلوی این همه آدم بگم که بهم دست نزن؟
حتی تصورش هم برام غیر ممکن بود. پس چاره‌ای جز تحمل کردن نداشتم. سحر هر چقدر که دلش خواست با رون‌هام و کُسم ور رفت. همیشه توی ذهنم این بود که فقط پسرها با دخترها ور می‌رن و از این کار لذت می‌برن. نمی‌تونستم درک کنم که سحر چه لذتی از لمس من می‌بره. حتی مطمئن نبودم که این کارش تجاوز محسوب می‌شه یا نه. اشتباه از خودم بود. نباید توی حموم، جلوی سحر لُخت می‌شدم. نباید بهش اجازه می‌دادم که من رو بشوره و لمس کنه. توی اون لحظات بیشتر از همه از دست خود بی‌عرضه‌ام، عصبانی بودم.
بالاخره حرف‌ها و خاطرات روناک تموم شد. گرچه از یک جا به بعدش رو اصلا متوجه نشدم اما انگار حرف‌هاش روی اکثرا تاثیر گذاشته بود و حسابی توی فکر رفته بودن و با هم دیگه در مورد نکته‌های جالب خاطرات روناک حرف می‌زدن. سحر همچنان دستش روی رون پای من بود. به من نگاه کرد و گفت: خب نظر تو چیه مهدیس؟ به نظر من که خاطران روناک واقعا منحصر به فرد بود.
به چشم‌های سحر زل زدم. از طرف دیگه متوجه خط نگاه روناک هم بودم که انگار منتظر جواب من به سوال سحر بود. آب دهنم رو قورت دادم و گفتم: یکمی ترسیدم اما ارزشش رو داشت. هیچ اطلاعاتی در مورد احضار روح نداشتم.
سحر یک چنگ ملایم از رون پام زد و گفت: به نظر من هم که ارزشش رو داشت.
متوجه منظورش شدم اما جوابی نداشتم که بهش بدم. برای آخرین بار دستش رو از روی رون پام پس زدم و گفتم: برم فلاسک‌ها رو آب کنم؟
لیلی گفت: ساعت نزدیک سه صبحه. من که خوابم میاد.
بقیه هم حرف لیلی رو تایید کردن و قرار شد که بخوابیم. وقتی که همه سر جاشون خوابیدن، روناک رو به سحر گفت: می‌شه لطفا چراغ خواب رو خاموش کنین؟ من چشم بندم رو نیاوردم و فقط توی تاریکی خوابم می‌بره.
سحر به سمت کلید چراغ خواب رفت و گفت: این حرف‌ها چیه عزیزم. شما اراده کنی، برق کل منطقه رو برات قطع می‌کنم.
روناک، روی تخت من و لیلی و ژینا، روی تخت خودشون و افخم و هم اتاقی‌هاش، روی زمین خوابیدن. سحر به آرومی به من گفت: چرا وایستادی؟ تو طرف دیوار بخواب.
یک نگاه به اتاق انداختم. هیچ جایی برای من نبود. گیر کرده بودم و نمی‌دونستم باید چیکار کنم. سحر به من نزدیک شد. اخم کرد و خیلی آهسته گفت: چیه باز کَر شدی؟
بیشتر از این نمی‌تونستم معطل کنم. توی دلم پر از استرس و آشوب بود. با قدم‌های آهسته و سنگین به سمت تخت سحر رفتم. سحر از بازوم گرفت و بهم فهموند که طرف دیوار بخوابم. به پهلو و به سمت دیوار خوابیدم. استرس درونم هر لحظه بیشتر می‌شد. سحر بعد از چند لحظه، کنارم خوابید و پتوی خودش رو روی جفت‌مون انداخت. تا می‌تونستم خودم رو به دیوار نزدیک کردم تا از سحر دور بمونم. اما بعد از چند دقیقه، سحر از پشت بغلم کرد و دستش رو گذاشت روی شکمم. بدنم به لرزش افتاد و استرس درونم بیشتر شد. نا خواسته کمی خودم رو مچاله کردم. نمی‌دونستم که توی این حالت، سحر تسلط بیشتری برای بغل کردنم داره. با دستش به شکمم فشار آورد و کونم رو تا می‌تونست به خودش چسبوند. دست‌های لرزونم رو گذاشتم روی دستش اما زورم نرسید که دستش رو از روی شکمم بردارم. تصمیم گرفتم که برگردم اما سحر نذاشت و در گوشم گفت: آروم بگیر. هنوز خواب‌شون نبرده.
افخم به آرومی گفت: شما دو تا چی دارین پچ پچ می‌کنین؟
سحر گفت: داریم غیبت تو رو می‌کنیم.
افخم گفت: فکر کردم دارین روح احضار می‌کنین.
سحر گفت: اونم به وقتش.
ژینا گفت: بگیرین بخوابین دیگه.
نمی‌دونم چقدر گذشت تا همگی خواب‌شون برد. حتی فکر کردم که سحر هم خوابش برده. اما گرمی دستش رو روی کونم حس کردم. با دست دیگه‌اش موهام رو از روی گردنم کنار زد و پشت گردنم رو بوسید. با هر لمس و بوسه‌اش، یک موج عجیب و نا شناخته و استرس‌زا، وارد بدنم می‌شد. سحر بعد از چند دقیقه، دستش رو برد زیر تاپم و سینه‌هام رو لمس کرد. یک نفس عمیق آه مانند کشیدم. سحر در گوشم زمزمه کرد: جوجه صورتی سکسی خودمی.
هنوز نمی‌دونستم که چه اتفاقی داره برام میفته. سحر با شدت بیشتری، سینه‌هام رو چنگ ‌زد و امواج نا شناخته‌ی درونم، هر لحظه عظیم تر و غیر قابل مهار تر می‌شد. انگار من یک کشتی بودم که توی دریای طوفان زده، اسیر امواج سنگین شده بودم و هیچ راه نجاتی نداشتم. به خاطر اینکه نمی‌تونستم درکی از احساسات درونم داشته باشم، عصبی و کلافه شدم. سحر دستش رو برد به سمت شورتم و متوجه شدم که می‌خواد شورتم رو در بیاره. دستم رو گذاشتم روی دستش تا مانع بشم. لحن صداش رو جدی کرد و گفت: مهدیس اگه یک بار دیگه، جلوی من مقاومت کنی، من می‌دونم و تو. روی سگ من رو بالا نیار. وگرنه همین الان از اتاق پرتت می‌کنم بیرون.
آب دهنم رو قورت دادم و دستم رو از روی دست سحر برداشتم. سحر شورتم رو تا روی زانوم داد پایین. مجبورم کرد که بیشتر مچاله بشم و از پشت، شروع کرد به لمس کردن کونم. اول کمی کونم رو لمس کرد و بعد انگشت‌هاش رو کشید روی شیار کُسم. هر بار انگشتش رو بیشتر توی شیار کُسم فرو می‌کرد. بعد از چند دقیقه، کمی از من فاصله گرفت. فکر کردم بیخیال شده اما وقتی که دوباره من رو بغل کرد، متوجه شدم که شلوارک خودش رو هم داده پایین. استرس درونم اینقدر زیاد شد که بغض کردم. ترسیده بودم و نمی‌دوستم که سحر می‌خواد باهام چیکار کنه. دوباره دستش رو به کُسم رسوند که بغضم ترکید و گریه‌ام گرفت. دستش رو از روی کُسم برداشت و گذاشت روی دهنم و گفت: خفه می‌شی یا نه؟
اشک‌هام سرازیر شده بود و دیگه هیچ کنترلی رو خودم نداشتم. سحر وقتی دید که نمی‌تونه من رو آروم کنه، با حرص موهام رو کشید و گفت: من تو رو آدمت می‌کنم، حالا ببین. شورت بی‌صاحابت رو بپوش.
بدون مکث و سریع شورتم رو کشیدم بالا. سحر کمی از من فاصله گرفت و پشتش رو کرد. دیگه کاری باهام نداشت اما دلشوره‌ام به خاطر تهدیدی که کرد، باعث شد که تا روشنی هوا خوابم نبره.
با صدای درِ اتاق از خواب پریدم. خانم کارگر بود و گفت: تعمیرکار اومده. کَسی از اتاق بیرون نیاد تا کارش تموم بشه.
نزدیک به نیم ساعت به سقف نگاه کردم. مطمئن شدم که دیگه خوابم نمی‌بره. به آرومی از روی تخت بلند شدم. ساعت نُه صبح بود. یکی از کتاب‌هام رو برداشتم. نشسته، به در بالکن تکیه دادم و شروع کردم به مطالعه. یک ساعت گذشت. متوجه روناک شدم که نشسته بود و داشت من رو نگاه می‌کرد. با تکون سرم بهش سلام کردم. روناک هم سرش رو تکون داد. بلند شد و اومد کنار من نشست و گفت: تو مدرسه اصلا از بچه‌های خر خون خوشم نمی‌اومد.
لبخند زدم و گفتم: اکثرا خوش‌شون نمیاد.
روناک خودش رو جمع کرد و گفت: از زیر در سوز میاد، یخ می‌کنی دختر. برو رو تخت خودت بشین.
+من با سرما مشکلی ندارم. همیشه زمستون رو به تابستون ترجیح می‌دم.
-پس از اون دخترهای گرمایی و هات هستی.
+شما هم دانشجو هستین؟
-نه من تا دیپلم بیشتر نخوندم. حوصله درس و دانشگاه رو نداشتم. درس رو ول کردم و چسبیدم به آرایش‌گری.
+به سلامتی. ایشالله همیشه موفق باشین.
-یک سالن با خدمات کامل دارم. پنج تا آرایش گر خیلی خوب زیر دستم کار می‌کنن.
+پس موفق هستین.
-تو خیلی خوشگلی. تازه بدون آرایش. اگه تو رو بدن دست من، چنان عروسکی ازت درست کنم که همه انگشت به دهن بمونن.
از تعریف روناک خجالت کشیدم و گفت: مرسی لطف دارین.
افخم هم از خواب بیدار شد. نشست و گفت: الان یعنی نمی‌تونیم بریم تو آشپزخونه؟ من چای می‌خوام.
یکی از هم اتاقی‌های افخم از زیر پتو گفت: اگه بریم، آقای تعمیرکار می‌خورمون.
افخم لحنش رو شیطون کرد و گفت: جون، پس من برم خورده بشم.
در اتاق رو دوباره زدن. اینبار هم خانم کارگر بود و رو به افخم گفت: شوفاژ اتاق‌تون درست شد.
افخم ایستاد. بقیه‌ی هم اتاقی‌هاش رو بیدار کرد و گفت: بیدار شین، بچه‌ها. اتاق‌مون اوکی شد.
سحر متوجه شد که افخم و هم اتاقی‌هاش دارن می‌رن. بلند شد و باهاشون خداحافظی کرد. اما لیلی و ژینا همچنان خواب بودن. روناک دم درِ اتاق، یک کارت ویزیت داد به دست من و گفت: اینم کارت آرایشگاهم. خوشحال می‌شم باز هم ببینمت.
بعد از رفتن‌شون، رفتم دستشویی. وقتی برگشتم، سحر روی تختش نشسته بود و داشت به زمین نگاه می‌کرد. می‌دونستم که از دست من عصبانیه. آب دهنم رو قورت دادم و با یک لحن ملایم گفتم: الان می‌تونم برم فلاسک رو آب کنم؟
سحر سرش رو آورد بالا و گفت: مگه نشنیدی کارگر چی گفت؟ یارو رفته دیگه.
توی آشپزخونه چند نفر توی صف سماور بزرگ آبجوش بودن و همین باعث شد که چند دقیقه معطل بشم. وقتی برگشتم، ژینا و لیلی بیدار شده بودن. لیلی وقتی از سرویس برگشت، شروع به حاضر شدن کرد و رو به من گفت: زودتر یک چای برای من بریز.
یک چای کیسه‌ای انداختم توی فلاسک و گفتم: چند دقیقه دیگه حاضر می‌شه.
متوجه شدم که ژینا هم داره حاضر می‌شه. انگار جفت‌شون می‌خواستن برن بیرون. فکر کردم سحر هم همراهشون می‌ره اما سحر همچنان روی تختش نشسته بود. بعد از چند دقیقه، برای همه‌مون چای ریختم. ژینا و لیلی مانتوهاشون رو پوشیدن. چای خودشون رو هم خوردن و از اتاق زدن بیرون. می‌دونستم که سحر اهل صبحونه خوردن نیست. خودم هم گشنه‌ام نبود. کش موهام رو باز کردم. کتابم رو برداشتم و روی تخت خودم نشستم. سحر ایستاد و رفت به سمت درِ اتاق. متوجه شدم که کلید رو انداخت روی در و قفلش کرد. بعد اومد به سمت من. کتابم رو از توی دستم گرفت و پرت کرد روی زمین. چند ثانیه به من نگاه کرد و یکهو یک کشیده‌ی محکم زد توی گوشم. شوکه شده بودم و دستم رو گذاشتم روی صورتم. اما سحر یک کشیده‌ی محکم دیگه زد طرف دیگه‌ی صورتم و گفت: حالا تو روی من وایمیستی؟
خیلی سریع بغض کردم و گفتم: من تو روی تو واینستادم.
سحر از موهام گرفت و مجبورم کرد که از روی تخت بلند شم. پرتم کرد وسط اتاق و گفت: اول حسابی ادبت می‌کنم و بعدش پرتت می‌کنم بیرون.
گریه‌ام گرفت و گفتم: به خدا من نمی‌خواستم بهت توهین کنم.
سحر دوباره و اینبار با دوتا دستش از دو طرف موهام گرفت. وادارم کرد که بِایستم. من رو چسبوند به درِ سرویس و گفت: مگه بهت نگفتم که اگه یک بار دیگه دست من رو پس بزنی، من می‌دونم و تو؟ کَر بودی و نشنیدی؟
اشک‌هام سرازیر شد و جوابی نداشتم که به سحر بدم. سحر موهام رو محکم تر کشید. سرم رو کوبید به در سرویس و گفت: فکر کردی خبر ندارم که برای چی از اتاق قبلی انداختنت بیرون؟ تازه شنیدم تعهد کتبی هم دادی که دیگه توی خوابگاه دردسر درست نکنی. فردا می‌رم دفتر حراست و تکلیفت رو برای همیشه یک سره می‌کنم. اگه اراده کنم کل طبقه‌ی چهارم شهادت می‌دن که تو لیاقت موندن توی خوابگاه رو نداری.
برای یک لحظه یاد روزی افتادم که توی دفتر خانم سلحشور، فقط یک قدم تا اخراج از خوابگاه فاصله داشتم. اون سری سه نفر سال دومی علوم پایه بر علیه من شهادت داده بودن و این سری قطعا کارم تموم بود. گریه‌ام شدید تر شد و گفتم: به خدا از لحظه‌ای که گفتی، دیگه دستت رو پس نزدم. به جون مامانم پس نزدم.
سحر یک نفس عمیق از سر حرص کشید و گفت: ننه من بود که کولی بازی درآورد؟ اگه صدای گریه‌ات رو می‌شنیدن چی؟
+به خدا دست خودم نبود. نمی‌خواستم گریه کنم.
سحر چند لحظه با چشم‌های عصبانی‌اش به من زل زد. بالاخره موهام رو رها کرد و گفت: وسایلت رو جمع کن. همین الان از این اتاق باید بری بیرون. منِ احمق همین دیشب تو رو جزء خودمون حساب کردم. به خاطر توی دهاتی، چُس بازی‌های ژینا رو تحمل کردم. چون همه‌شون مطمئن بودن که تو لیاقت دوستی و حمایت من رو نداری. آدم اینقدر نمک نشناس می‌شه؟ دیگه نمی‌خوام ریختت رو ببینم.
توی دلم آشوب شد. استرس و آشوبی که صد برابر لحظه‌هایی بود که سحر لمسم می‌کرد. سحر می‌تونست مثل آب خوردن باعث اخراج من از خوابگاه بشه و اخراج از خوابگاه برای من یعنی تموم شدن دانشگاه و نابود شدن تمام رویاهام. نا خواسته دستش رو گرفتم و گفتم: تو رو خدا من رو از اتاق ننداز بیرون.
سحر دستش رو از توی دستم خارج کرد و گفت: دیگه دیره، تو لیاقت اینجا رو نداری.
+غلط کردم، ازت خواهش می‌کنم نندازم بیرون. بهت التماس می‌کنم سحر.
سحر با یک لحن سرد گفت: خودت وسایلت رو جمع می‌کنی یا پرت‌شون کنم بیرون؟
جلوی سحر زانو زدم. شدت گریه‌ام شدید تر شد و گفت: تو رو به خدا این کارو با من نکن. تو رو به جون هر کی دوست داری. من گُه خوردم، غلط…
سحر حرفم رو قطع کرد و گفت: صدات رو بیار پایین.
سعی کردم صدای گریه‌ام رو آهسته کنم. خواستم دوباره حرف بزنم که سحر نذاشت و گفت: پاشو وایستا.
ایستادم و اشک‌هام رو با دستم پاک کردم اما همچنان اشک می‌ریختم و کنترلی روی خودم نداشتم. سحر با همون لحن جدی خودش گفت: اگه یک بار دیگه، خوب دقت کن مهدیس، اگه فقط یک بار دیگه، جلوی من “نه” بیاری و کوچکترین حرکتی کنی که معنی‌اش “نه” باشه، همون لحظه، خودت چمدونت رو ببند و برای همیشه از این شهر گورت رو گم کن بیرون. فهمیدی یا نه؟
سرم رو به علامت تایید تکون دادم و گفتم: بله فهمیدم، هر چی تو بگی، همون می‌شه.
-نه فقط هر چی که می‌گم. هر چی که من می‌گم و هر چی که من می‌خوام، همون می‌شه.
+چَشم، هر چی تو بگی و هر چی تو بخوای.
سحر یک نفس عمیق دیگه کشید و گفت: علت کولی بازی دیشب چی بود؟ مگه داشتم باهات چیکار می‌کردم که گریه‌ات گرفت؟ چیه می‌خوای بگی که تا حالا به خودت دست نزدی؟
بغضم رو قورت دادم. سعی کردم دیگه گریه نکنم و گفتم: گریه‌ام دست خودم نبود. ترسیدم، یعنی اینکه نفهمیدم چی داره…
سحر حرفم رو قطع کرد و گفت: فکر کردی دارم بهت تجاوز می‌کنم؟ فقط راستش رو بگو.
به چشم‌های جدی سحر نگاه کردم و گفتم: آره.
-فکر نمی‌کنی اگه بنا به تجاوز بود، توی این مدتی که پیش ما هستی، صد تا موقعیت بهتر از دیشب داشتم؟ آخریش همون موقعی که توی حموم بودیم. با تواَم مهدیس.
+آره درسته.
سحر نشست روی تختش. پاش رو انداخت روی پای دیگه‌اش و گفت: حالا به فرض که داشتم بهت تجاوز می‌کردم. مگه می‌شه آدم حس کنه که دارن بهش تجاوز می‌کنن و هم زمان تحریک بشه؟
+من تحریک نشدم.
سحر پوزخند زد و گفت: تحریک نشدی؟! اصلا می‌دونی تحریک شدن یعنی چی؟
چند لحظه فکر کردم و گفتم: نمی‌دونم.
-پس زر زیادی نزن که تحریک نشدم.
دوباره گریه‌ام گرفت و گفتم: من هیچی نمی‌دونم. من یک موجود رقت‌انگیز و بدبختم. من حتی نمی‌دونم دقیقا کی یا چی هستم. از خودم خسته شدم. از خودم بدم میاد. من هیچی نیستم. گاهی وقت‌ها دوست دارم بمیرم و خلاص شم.
سحر به کنارش اشاره کرد و گفت: شلوغش نکن، بگیر بشین ببینم.
وقتی نشستم، یک دستمال از جعبه دستمال کاغذی زیر تختش برداشت و اشک‌هام رو پاک کرد. لحنش ملایم شد و گفت: وقتی توی حموم لمست کردم، مطمئن شدم که تحریک شدی. وقتی دیشب بیشتر لمست کردم و باهات ور رفتم، تمام علائم تحریک جنسی رو داشتی. ترشح کُست چند برابر شد و با هر لمس من، بدنت می‌لرزید و تنفست نا منظم تر می‌شد. حتی سینه‌هات هم سفت شده بود و نوکشون زده بود بیرون. بهت اطمینان می‌دم اگه این حس رو داشتی که داره بهت تجاوز جنسی می‌شه، حتی یک هزارم درصد هم امکان نداشت که تحریک بشی. پس من بهت تجاوز نمی‌کردم. فقط باعث بیدار شدن احساساتی شدم که همیشه برات تابو بوده و ازشون دوری می‌کردی. تو دیشب از من نترسیدی، از خودت ترسیدی. چون هیچ توضیحی نداشتی برای اتفاقاتی که داشت برات می‌افتاد. از روزی که پات به این اتاق باز شده، دارم تمام سعی خودم رو می‌کنم تا بهت کمک کنم مهدیس. می‌خوام از جوونی‌ات لذت ببری. نه اینکه کل عمر جوونی و پر انرژی خودت رو شبیه گوسفند بگذرونی و بعدش حسرت بخوری. به نظرت چون می‌خوام بهت خوش بگذره، دوست بدی هستم؟
سرم رو به علامت منفی تکون دادم و گفتم: نه.
سحر با یک دستش صورتم رو لمس کرد و گفت: از ژینا و لیلی خواستم برن بیرون، چون دوست نداشتم جلوی اونا باهات برخورد کنم. دارم با تمام وجودم پرستیژ و کلاس تو رو پیش بقیه حفظ می‌‌کنم. توی زندگی‌ات، تا حالا کَسی رو داشتی که این همه به فکرت باشه؟ داشتی یا نه؟
دوباره سرم رو به علامت منفی تکون دادم و گفتم: نه نداشتم.
-پس قدر من رو بدون مهدیس. این آخرین باریه که از غرورم به خاطر تو می‌گذرم. من اگه با کَسی اوکی باشم، براش بهترینم اما اگه کَسی بره تو مخم، می‌شم بدترین کابوس زندگی‌اش. همین الان انتخاب کن. می‌خوای من برای تو کدوم باشم؟
فقط یک جواب می‌تونستم به سحر بدم. برای چندمین بار آب دهنم رو قورت دادم و گفتم: می‌خوام دوستت بمونم.
سحر لبخند زد و گفت: پس بهم اعتماد کن و دیگه روی سگ من رو بالا نیار مهدیس. دوست ندارم بهت صدمه بزنم و خودم هم نمی‌دونم اگه سری بعد به من موج منفی بدی، چه بلایی قراره سرت بیارم. می‌فهمی چی می‌گم یا نه؟
+آره می‌فهمم.
حالا هم برو به درس و مشقت برس. خبر دارم که پس فردا با چه استاد سخت‌گیری کلاس داری. بعدا در مورد تضاد درونی‌ات نسبت به تحریک جنسی بیشتر حرف می‌زنیم. البته شاید نیاز به حرف زدن نباشه و فقط باید عملی تجربه‌اش کنی.


سه روز گذشت. اتفاقات بین خودم و سحر، همه‌اش توی ذهنم تکرار می‌شد. حس دوگانه‌ام به سحر، بیشتر و عمیق تر شده بود. همچنان قسمتی از من، حمایت و محبت و توجه سحر رو دوست داشت و قمست دیگه‌ام، از سحر می‌ترسید. نمی‌دونستم باید پیش سحر احساس امنیت کنم یا نه. حرف‌هاش رو توی ذهنم مرور می‌کردم و بیشتر می‌فهمیدم که چقدر از شناختن خودم دور هستم.
توی غذاخوری مشغول ناهار خوردن بودم که نفیسه جلوم نشست. پوزخند زد و گفت: هر روز خوشگل تر از دیروز.
حوصله‌ی طعنه‌های نفیسه رو نداشتم. جوابی بهش ندادم و سرعت خوردنم رو بیشتر کردم که زودتر برم. نفیسه متوجه شد و گفت: نمی‌خواد غذات رو بدون جویدن قورت بدی.
سلف غذاش رو برداشت و رفت روی یک میز دیگه. برای چند لحظه دلم براش سوخت. نفیسه تنها آدم تو دانشگاه بود که بهش اعتماد کامل داشتم و مطمئن بودم که خیر و صلاح من رو می‌خواد. اما خبر نداشت که من تو چه شرایطی گیر کردم. یا شاید هم حق با نفیسه بود. خودم بودم که این تغییرات رو دوست داشتم و به خودم تلقین می‌کردم که به اجبار این تغییرات رو پذیرفتم.
ساعت شروع کلاس‌های عصر طوری بود که دیگه ارزش نداشت برم خوابگاه. کمی توی کتابخونه مطالعه کردم و رفتم سر کلاس. دم غروب، کلاس‌هام تموم شد. موقع برگشتن به خوابگاه، هوا تاریک شده بود. وقتی وارد اتاق شدم، لیلی روی تختش دراز کشیده بود و داشت مطالعه می‌کرد. سحر هم انگار تازه از بیمارستان اومده بود. نوبت من بود که اتاق رو نظافت کنم. لباسم رو عوض کردم و مشغول نظافت اتاق شدم. تو همین حین، گوشی لیلی زنگ خورد. از صحبت‌هاش فهمیدم که ژینا اون طرف خطه. بعد از اینکه گوشی رو قطع کرد، رو به سحر گفت: یکی از بچه‌های انترنی که قرار بوده با ژینا امشب شیفت شب باشه، یک کاری براش پیش اومده و نتونسته بره. برا همین از من خواست برم پیشش.
سحر شونه‌هاش رو بالا انداخت و گفت: خب چرا به من می‌گی؟ اگه می‌خوای، برو دیگه.
لیلی کمی فکر کرد و گفت: چند وقته ژینا خیلی حساس شده. اگه نرم، داستان می‌شه.
سحر گفت: انگاری باباش رو دوباره گرفتن و انداختن زندان. البته بین خودمون باشه.
لیلی هم زمان که مشغول حاضر شدن بود، رو به سحر گفت: آخه یکی نیست به این بابای کُسخل ژینا بگه که…
لیلی حرفش رو خورد و ادامه نداد. سحر تو جواب لیلی گفت: اونایی که فعالیت سیاسی می‌کنن، این زندانی شدن‌ها براشون عادیه. فشارش روی خانواده بیچاره است.
لیلی دیگه حرفی نزد. مانتو و مقنعه‌اش رو پوشید و رفت. فکر می‌کردم که ژینا به خاطر توجه‌هایی که سحر به من داره، رفتارش عصبی شده. اما حالا که فهمیده بودم پدرش رو دستگیر کردن، حس عذاب وجدان بهم دست داد.
برای خودم و سحر چای ریختم و گفتم: برای شام چیکار کنیم؟
سحر بعد از چند لحظه مکث گفت: من که گشنه‌ام نیست.
قندون رو گذاشتم کنار سینی چای و گفتم: منم اشتها ندارم.
در سکوت چای خوردیم. ذهن من همچنان درگیر پدر ژینا بود. سحر سکوت رو شکست و گفت: خیلی خسته‌ام، امشب زود خاموشی بزنیم.
لیوان‌های چای و فلاسک چای رو بردم توی آشپزخونه و شستم‌شون. وقتی برگشتم توی اتاق، سحر یک قرص بهم داد و گفت: این آرامش بخشه، بگیر بخورش.
وقتی تعلل من رو دید، اخم کرد و گفت: اینطوری خیلی کمتر دچار استرس می‌شی.
نمی‌دونستم قرصِ توی دست سحر چیه و دقیقا قراره باهام چیکار کنه. اما مثل همیشه، جرات و شهامت مخالفت با سحر رو نداشتم. قرص رو ازش گرفتم. به من زل زد تا مطمئن بشه که قرص رو می‌خورم. بعدش پتوی ژینا رو وسط اتاق پهن کرد. بالشت خودش و من رو گذاشت بالای پتو. دراز کشید و گفت: نمی‌خوای بخوابی؟
مطمئن بودم که اگه پیشش بخوابم، حتما لمسم می‌کنه. مستاصل و نا امید شده بودم. برای یک لحظه احساس کردم که این حس رو قبلا تجربه کردم. تا حدی این احساس توی من قوی بود که از خودم متعجب شدم. دقیقا شبیه مواقعی که آدم یک مکان رو می‌بینه و مطمئنه که قبلا هم اینجا رو دیده، اما دقیق یادش نیست که کجا و چطوری دیده. سحر متوجه حالتم شد و گفت: چرا اخم کردی؟
خواستم به سحر بگم که چِم شده، اما پشیمون شدم و گفتم: هیچی یک لحظه یاد بابای ژینا افتادم. دلم براش سوخت وقتی فهمیدم که باباش رو گرفتن.
سحر دستش رو گذاشت زیر سرش و گفت: گفتم که، هر چند وقت یک بار می‌گیرنش و مورد جدیدی نیست. چراغ‌ها رو خاموش کن و یک پتو هم برای رومون بیار.
پتوی خودم رو برداشتم و به پهلو و به سمت سحر دراز کشیدم. سحر هم به پهلو شد و پتو رو روی جفت‌مون انداخت. دستش رو گذاشت روی بازوی من و گفت: امروز اوضاع دانشکده چطور بود؟
+مثل همیشه.
-حالت خوبه؟
+آره خوبم مرسی.
سحر خودش رو به من نزدیک تر کرد و گفت: خبر داری که چقدر سر زبونا افتادی؟ همونطور که می‌خواستم، افخم و هم اتاقی‌هاش، همه جا پخش کردن که چه جوجه صورتی خوشگلی، هم اتاقی من شده.
یک نفس عمیق کشیدم و گفتم: آره نگاه سنگین شون رو حس می‌کنم.
-نگاه‌شون رو دوست نداری؟
+نمی‌دونم.
سحر لحنش رو مرموز کرد و گفت: این قطار دیگه راه افتاده و متوقف نمی‌شه. چه بخوای و چه نخوای، جزء خوشگلای دانشگاه هستی.
لبخند زدم و گفتم: اگه مامانم و داداش‌هام بفهمن، من رو می‌کشن.
سحر به آرومی لب‌هام رو بوسید و گفت: بهشون فکر نکن، هیچ غلطی نمی‌تونن بکنن.
اولین بار بود که از طریق لب‌هام، لب یکی دیگه رو لمس می‌کردم. استرس درونم خفیف تر از دفعه قبل بود که پیش سحر خوابیده بودم. آب دهنم رو قورت دادم و گفتم: دست خودم نیست که بهشون فکر نکنم.
سحر دوباره لب‌هام رو بوسید. موهام رو نوازش کرد و گفت: به مرور یاد می‌گیری.
همون امواج نا شناخته، دوباره توی وجودم فعال شد. وقتی برای بار دوم لب‌هام رو بوسید، یک آه نا خواسته کشیدم. سحر لحن صداش رو کِش‌دار کرد و گفت: قربون آه کشیدنت برم خوشگلم.
اینبار لب‌هاش رو طولانی مدت به لب‌هام چسبوند و دستش رو گذاشت روی کونم. نمی‌دونستم تاثیر قرص بود یا استرس خودم نسبت به لمس و بوس‌های سحر، کمتر شده بود. استرس داشتم اما نه اینقدر که من رو اذیت کنه. مطمئن نبودم که از روی ترس دارم خودم رو در اختیارش قرار می‌دم یا اینکه خودم هم دوست دارم. سحر لب‌هاش رو گذاشت روی گردنم. کاملا غیر ارادی سرم رو بردم عقب تا گردنم بیشتر در دسترسش باشه. نمی‌دونم چقدر گذشت اما سحر تا می‌تونست از من لب گرفت و گردنم رو بوسید و کونم رو مالید. استرس خفیف درونم هر لحظه محو تر می‌شد و مطمئن شدم که سحر راست می‌گه. انگار تمام اون احساساتی که تعریف دقیقی ازش نداشتم، تحریک جنسی بود. چیزی که من هرگز تجربه‌اش نکرده بودم. سحر متوجه شد که تسلیم محض حس جنسی‌ام شدم. دستش رو گذاشت روی صورتم. مطمئن شده بودم که لمس صورتم رو دوست داره. چند لحظه به من زل زد و گفت: چرا قبل از اینکه بیایی پیش من بخوابی، اخم کردی و رفتی توی فکر؟ تا حالا اخمت رو ندیده بودم. چیه دوباره از من ترسیدی؟
احساس کردم که به خاطر تاثیر قرص، سرم سنگین و دمای بدنم بالا رفته. حتی انگار روی تُن صدام هم تاثیر گذاشته بود. با یک لحن کِش‌دار و به آرومی گفتم: آره ازت ترسیدم، اما علت اخم کردنم، ترس از تو نبود.
از اینکه اینقدر رُک به سحر جواب داده بودم، از خودم متعجب شدم. به چشم‌هاش زل زدم و گفتم: ببخشید که ازت ترسیدم. من دوست ندارم که تو دشمن من بشی و از اتاق بندازیم بیرون.
سحر صورتم رو نوازش کرد و گفت: من هیچ وقت تو رو از این اتاق بیرون نمی‌اندازم. تازه تو رو پیدا کردم، چرا بخوام بهت صدمه بزنم؟ تو فقط کافیه که بهم اعتماد کنی. اونوقت بهت ثابت می‌شه که من هیچی برای ترسیدن ندارم.
نا خواسته دستم رو گذاشتم روی دست سحر. همون دستی که داشت صورتم رو نوازش می‌کرد. انگار دوست داشتم که نوازش صورتم رو متوقف نکنه. یک پِلک طولانی زدم و گفتم: هم دوسِت دارم و هم ازت می‌ترسم.
انگار سحر متوجه شده بود که کنترل چندانی روی حرکات و حرف‌هام ندارم. خنده‌اش گرفت و برای چندمین بار یک لب طولانی از لب‌هام گرفت. بعدش گفت: نگفتی که علت اخم کردنت چی بود.
سرم سنگین تر شده بود و حتی حس کردم که کمی حالت تهوع دارم. به لب‌های سحر خیره شدم و گفتم: نمی‌دونم چی بود. اگه می‌شه الان در موردش حرف نزنیم. استرس و ترسم نسبت به تو داره کمتر می‌شه. نمی‌خوام اون حس لعنتی، برگرده.
سحر دوباره لب‌هام رو بوسید و گفت: کاش خودت می‌تونستی ببینی که چقدر چشم‌هات خمار و سکسی شده.
آب دهنم رو قورت دادم و گفتم: اگه مامانم و داداش‌هام بفهمن، تیکه تیکه‌ام می‌کنن.
سحر اخم کرد و گفت: همین چند ثانیه قبل گفتی که دوست نداری به چیز بدی فکر کنی.
پتو رو از روی جفت‌مون پس زد. من رو صاف خوابوند و نشست پایین شکمم. متوجه شدم جوری نشست که سنگینی‌اش روی من نیفته. تاپ و سوتینم رو درآورد. مچ هر دو تا دستم رو گرفت و دست‌هام رو برد بالای سرم و شروع کرد به بوسیدن سینه‌هام. دوباره آه کشیدم و سحر گفت: عزیزم.
انگار حتی قربون صدقه رفتن‌های سحر هم، روی احساسات درونم تاثیرگذار بود. وقتی سحر شروع به مکیدن سینه‌هام کرد، یک آه بلند کشیدم و به بدنم موج دادم. هرگز توی عمرم، این حجم زیاد از هیجان رو تجربه نکرده بودم. دوست داشتم دست‌هام رو از توی دست‌هاش آزاد کنم اما سحر نذاشت و با شدت بیشتری سینه‌هام رو خورد. چون نمی‌تونستم دست‌هام رو تکون بدم، نا خواسته به شکم و بدنم موج دادم و آه کشیدم. سحر با هر آه کشیدن من، شدت خوردن سینه‌هام رو بیشتر می‌کرد، تا جایی که دردم اومد اما همچنان توانی برای آزاد کردن دست‌هام نداشتم. بعد از چند دقیقه، سحر از روی شکمم بلند شد. رفت پایین پاهام و شلوارک و شورتم رو درآورد. خجالت کشیدم و نا خواسته پاهام رو به هم چسبوندم و جمع کردم. سحر از زانوهام گرفت و گفت: خودتو شل کن مهدیس.
یاد اون جمله‌اش افتادم که دیگه حق ندارم بهش جواب “نه” بدم. دست‌هام رو گذاشتم روی صورتم و پاهام رو شل کردم و اجازه دادم که از هم بازشون کنه. سحر شروع کرد به بوسیدن رون پاهام. حس می‌کردم که هم می‌بوسه و هم گاز می‌گیره. لب‌هاش هر چی بیشتر به کُسم نزدیک می‌شد، خجالت و هیجانم بیشتر می‌شد. لرزش درونم اینقدر زیاد بود که می‌خواستم جیغ بزنم اما با همه‌ی وجودم، جلوی خودم رو گرفتم. وقتی اولین بوسه رو به کنار کُسم زد، دوباره به بدنم موج دادم و یک آه بلند دیگه کشیدم. سحر پاهام رو بیشتر از هم باز کرد. اینبار یک خیسی رو توی شیار کُسم حس کردم. حدس زدم که باید زبونش باشه. هر چی که بود، باعث شد که دست‌هام رو از روی صورتم بردام و به پتو چنگ بزنم. دیگه بیشتر از این نتونستم مقاومت کنم و به ناله کردن افتادم. انگار با ناله کردن، می‌تونستم کمی از هیجان بیش از حد درونم رو تخلیه کنم. سحر با سرعت و شدت بیشتری، کُس من رو می‌خورد و هیجان و لرزش‌های درون من، همچنان اوج می‌گرفت. یک لحظه حس کردم که سرم داره از شدت هیجان زیاد، منفجر می‌شه. آخرین چیزی که حس کردم، این بود که سحر هم زمان با خوردن کُسم، ناخون‌هاش رو فرو کرد توی رون‌های پام.
نمی‌دونم چقدر بی‌هوش بودم. وقتی چشم‌هام رو باز کردم، همچنان سرم سنگین بود و انگار بدنم از زمین فاصله داشت. سحر کنارم و به پهلو دراز کشیده بود. صورتم رو با دستش و به آرومی به سمت خودش چرخوند. به چشم‌هام نگاه کرد و گفت: تو جنده‌ی خودمی.

نوشته: شیوا


👍 391
👎 18
460001 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

796005
2021-03-09 01:00:48 +0330 +0330

مثل هميشه عالى شيوا جان❤️


796013
2021-03-09 01:08:06 +0330 +0330

💜


796015
2021-03-09 01:11:27 +0330 +0330

👌عالی

7 ❤️

796017
2021-03-09 01:11:55 +0330 +0330

مرسی شیوا جونی، این چند روز همش میومدم سایت ببینم کی ادامشو میزاری خیلی خوب مینویسی


796019
2021-03-09 01:13:28 +0330 +0330

پووووووف
تو فقط بنویس لعنتی
حشری نوشتنت هستم فقط تند تند بنویس
اومد 😓


796024
2021-03-09 01:17:04 +0330 +0330

منتظرش بودم
کدورت هایی با هم داشتیم که بهتره فراموش بشه🙂

قطعا یکی از بهترین نویسنده های این سایت توی تاریخ کل سایتی که طرفدارای زیادی هم داره! 🧿🔥

8 ❤️

796032
2021-03-09 01:27:49 +0330 +0330

قسمت بعدی کی میااااد

7 ❤️

796033
2021-03-09 01:30:37 +0330 +0330

بی نهایت زیبا شیوا جان قسمت های بعدی رو سریع تر بنویس
مگه میشه یک دختر هیچ درکی از امیال جنسیش نداشته باشه ؟

6 ❤️

796037
2021-03-09 01:36:29 +0330 +0330

واقعا فوق العاده👌👌👌
ممنونم از قلم تیزتون❤

2 ❤️

796041
2021-03-09 01:41:10 +0330 +0330

چنان نگارشی داری که از هیجانم صفحرو آروم آروم میدم بالا و استرس دارم که مبادا تموم بشه،هزاران لایک به قلمتون و ذهن خلاقتون❤❤❤❤❤❤


796042
2021-03-09 01:45:11 +0330 +0330

اولا مرسی از زحماتت. میدونم نوشتن این مطالب وقت گیره. مرسی که به رایگان زحمت میکشی. انتقاد میکنم چون میدونم با جنبه ای.
سه تا انتقاد دارم.
یه انتقاد محتوایی. نمیدونم خوابگاهی بودی یا نه اما فضایی که از یه خوابگاه توصیف کردی شبیه واقعیت نیست. مثلا شاید بدونی که توی خوابگاه ها معمولا سال بالایی و پایینی باهم نمیندازن، مخصوصا کسایی که مشکل‌ساز هستن. یا اصلا اینطوری نیست که یک دانشجو بتونه کاری کنه که یک دانشجوی دیگه رچ از خوابگاه اخراج کنن. اینکه سعی کردی ترس از اخراج از خوابگاه بخاطر سابقه بد رو برای شخصیت اصلی تبدیل به نقطه ضعف کنی در‌ واقعیت خیلی قوی نیست.
یه انتقاد به جزئیات، مثلا یه جای داستان نوشته بودی دستشو کرد توی شرتم ولی خط بعدی نوشتی از رو شرت کسمو میمالید.
یه انتقاد هم به اطلاعات خودت بکنم. رشته ای به اسم علوم پایه وجود نداره، علوم پایه اسم یک دانشکده هست که میتونه توی هر دانشگاهی باشه، مثلا مثل دانشکده مکانیک یا کشاورزی‌. دانشجو ها با اسم رشته صدا میکنند نه دانشکده.


796044
2021-03-09 01:52:14 +0330 +0330

مثل همیشه عالی و جذب کننده من هیچ داستانی رو توی این سایت ندیدم که ادمو محو خودش کنه داستانهات واقعا محو کنندست ممنون که مینویسی

2 ❤️

796046
2021-03-09 02:01:25 +0330 +0330

شیوای عزیزم عالی بود عالی
⁦❤️⁩⁦❤️⁩⁦❤️⁩⁦❤️⁩⁦❤️⁩⁦❤️⁩⁦❤️⁩⁦❤️⁩⁦❤️⁩

4 ❤️

796054
2021-03-09 02:19:50 +0330 +0330

خیلی خوب بود❤️

1 ❤️

796056
2021-03-09 02:24:33 +0330 +0330

اوووف منم کصم خیس شد💦💦

3 ❤️

796057
2021-03-09 02:26:28 +0330 +0330

عالی و جذاب مثل همیشه 👌⁦❤️⁩🌹

2 ❤️

796065
2021-03-09 02:52:08 +0330 +0330

ا اخ اخ اخ، ادم با خوندن داستان هم تصویر سازی میکنه و هم به جزیات توجه میکنه. لامصب من رو یاد جزییات رمان ها میندازه. یه لحظه رو تو چند ثانیه توصیف میکنه
عالی عالی عالی

1 ❤️

796066
2021-03-09 02:53:06 +0330 +0330

خیلی لذت بردم .هزارتا لایک داره داستانت.

1 ❤️

796067
2021-03-09 02:53:09 +0330 +0330

کار درس

1 ❤️

796068
2021-03-09 02:54:36 +0330 +0330

خواهش میکنم یه نفر یه لینک از داستان فرشته مرگ و فرشته انتقام و تقدیر یک فرشته به من بده
شیوا بانو میشه راهنمایی کنید

1 ❤️

796076
2021-03-09 03:16:22 +0330 +0330

کم کم دیگع کلمه عالی منظور م رو نمیرسونه باید یه کلمه جدید خلق کنم 😂😂
بی صبرانه منتظر قسمت بعد هستم

2 ❤️

796077
2021-03-09 03:19:44 +0330 +0330

مثل همیشه با قلمی پر از محتوا اومدی
عالی بود شیوای عزیز

کاش ادامه ی ضربدری شرعی رو هم مینوشتی
با داشتان جدید ماه کامل
🙏🙏🙏

2 ❤️

796080
2021-03-09 03:41:03 +0330 +0330

فوق العاده جذاب و گیرا مثل همیشه

2 ❤️

796086
2021-03-09 06:05:19 +0330 +0330

مرسی شیوای عزیز😘🥰

1 ❤️

796087
2021-03-09 06:10:13 +0330 +0330

فوق العاده عالی
مطمئنم همه ما متن داستان رو کلمه به کلمه تجسم کردیم!
واقعا نویسنده قوی و خوش ذوق هستید :)
بی صبرانه منتظر ادامه هستم

1 ❤️

796088
2021-03-09 06:21:30 +0330 +0330

مرسی شیوا جان مثل قبل عالی بود…

1 ❤️

796089
2021-03-09 06:22:53 +0330 +0330

اروتیک توی خط به خط این قسمت موج میزد
احسنت

2 ❤️

796098
2021-03-09 07:25:21 +0330 +0330

👌👌👌👌عالی،کاملا ملموس و کارشناسی شده ،سپاس بیکران ،خسته نباشی بانو

1 ❤️

796099
2021-03-09 07:27:06 +0330 +0330

مثل همیشه عالی 🌹🌹❤

1 ❤️

796101
2021-03-09 07:32:01 +0330 +0330

واقعا این داستانو دوست دارم شخصیت مهدیس و کلا داستانش خیلی برام جذابه لطفا زود به زود بذار قسمتا بعدشو

1 ❤️

796106
2021-03-09 08:15:23 +0330 +0330

thanks 🌹

2 ❤️

796109
2021-03-09 08:51:14 +0330 +0330

دیدی گفتم بانو
اینم اخرش جنده کردی

به داستان فوق العاده ات که اعتیاد دارم ولی
از قبل اطلاع بده کدوم قسمت مث این سکسی ومحرک میشه که برنامه برا بعدش بچینیم 😛 💋

1 ❤️

796110
2021-03-09 09:04:10 +0330 +0330

خیلی زیبا بود عزیز.

1 ❤️

796111
2021-03-09 09:10:57 +0330 +0330

@pesar.shirazi.70 عزیز علوم پایه منظورش رشته خاصی نیست. علوم پایه به دو سال اول رشته‌های علوم پزشکی میگن. یکی از دوره‌های پزشکیه

2 ❤️

796113
2021-03-09 09:16:47 +0330 +0330

اخ اخ چقدر داستان خوبیه.این سبک ارویتسم رو واقعا دوس دادم.دمت گرم

1 ❤️

796117
2021-03-09 09:35:44 +0330 +0330

حجی راستی راستی معتادش شدم😐😂
قسمت بعدی کی میاد؟؟؟؟؟🔪🔪😂

1 ❤️

796122
2021-03-09 10:20:42 +0330 +0330

عالی بود

1 ❤️

796123
2021-03-09 10:28:39 +0330 +0330

طبق معمول عالی
فقط یکم روابط داخل خوابگاه رو منطقی تر کن
ارتباط بین دانشجو ها باهم و با مسیولین خوابگاه
عاشق این جمله ات شدم:
ارادتمند شما
شیوا، یکی از حشره‌های غرق در شهوتِ سایت شهوانی
منو به فکر فرو برد
یکم هم یاد دوران خوابگاه خودم تو اوج خفقان و جاسوسی اون موقع، افتادم
مرسی ک هستی

1 ❤️

796124
2021-03-09 10:30:18 +0330 +0330

سلام شیوا جان
داستانت جالبه
من کمتر پیش میاد که نظر بدم ولی این داستان ها رو پیگیری میکنم و با مهدیس داستان همزاد پنداری قوی دارم
یه پروسه دردناک با نتیجه جذاب و هیجان انگیز “تغییر عقاید” یا بهتره بگم “به چالش کشیده شدن باورهایت”
نمیدونم چه تفکری پشتش داری ولی یه جاهایی مهدیس رو خیلی مستاصل و ترحم انگیز ترسیم میکنی و البته یه جایی هم سحر داستان بی رحمانه به ذهن و فکر مهدیس تجاوز میکنه جوری که حس میشه قصدش اصلاح نیست بلکه غارت شخصیت و افکارشه، نمونش جمله آخر که میگه “جنده‌ی خودمی”
با سیاه و سفید هایی که از سحر متصورم آخرش با یه جمله لایت تر و اروتیک تر میتونست تموم بشه، حتی یه چیزی به کوتاهی لبخند یا یه بوسه
البته که جاه طلبی سحر هم مورد جالب توجهه و از نکات بارز داستانت

1 ❤️

796128
2021-03-09 11:12:19 +0330 +0330

عالی بود ❤️ ❤️ ❤️

1 ❤️

796134
2021-03-09 12:34:52 +0330 +0330

عالیه این داستان ، فقط بگو ادامه شو حدودا کی میزاری که هر ساعت لازم نباشه بیام

1 ❤️

796137
2021-03-09 13:22:43 +0330 +0330

عالی بود ❤
منتظر قسمت های بعدشم 😎🤟

1 ❤️

796139
2021-03-09 13:37:09 +0330 +0330

دختر داستانت خیلی بحاله عالیه به این میگن داستان ❤❤

1 ❤️

796140
2021-03-09 13:47:12 +0330 +0330

سلام
با تشکر از نویسنده
لطفا زودتر پخش کن
یا جایی دیگر گذاشتی آدرس بده ببینم

1 ❤️

796141
2021-03-09 14:12:23 +0330 +0330

مثل هفت قسمت قبل عالی 👌
برنامت برای این داستان چیه
حدود چند قسمت تصمیم داری بنویسی؟

1 ❤️

796146
2021-03-09 14:29:30 +0330 +0330

واقعا عالی بود بازم بنویس

1 ❤️

796152
2021-03-09 15:31:06 +0330 +0330

دوباره شیوا دوباره دیس☺️

0 ❤️

796153
2021-03-09 15:33:48 +0330 +0330

عالی بود مثل همیشه…
شیوا خانوم کی میرسین به داستان مانی

1 ❤️

796154
2021-03-09 15:37:12 +0330 +0330

لایک داری شیوا جووون معرکه ای

1 ❤️

796158
2021-03-09 15:52:51 +0330 +0330

عااااالی بود شیواااا
واقعا داستانت عااالیه
میدونی چیه هربار که داستان مینویسی بهتر از قبلیه میشه

1 ❤️

796159
2021-03-09 15:55:25 +0330 +0330

داستانتون واقعا خیلی خوب نوشتین.فقط میتونم بگم ایول

1 ❤️

796160
2021-03-09 16:07:03 +0330 +0330

👏👏👏👏👏

1 ❤️

796162
2021-03-09 16:15:05 +0330 +0330

شیوا جون عزیزم داستان شما بسیار خوب بود خوندن این داستان برام جالب بود چرا که مخاطب به عمق داستان میبره و مخاطب بیشتر احساس واقعی بودن داستان میکنه من حدس میزنم که در قسمت بعد تعداد دفعات لز مهدیس خانم و سحر و لیلی و ژیلا و حتی روناک هم اتفاق بیوفته توی مهمونی که آخر هفته اوکی شده اونجا هم حدس میزنم سکسی برای مهدیس و سحر رخ بده

1 ❤️

796164
2021-03-09 16:16:05 +0330 +0330

سلام خاله شیوا😁
اولا عالی بود😛😜
دوما میشه بگین اون قرص چی بود؟😅

1 ❤️

796165
2021-03-09 16:16:33 +0330 +0330

شیوا جون عزیزم بی صبرانه منتظر قسمت بعدی هستم در صورت امکان زمان تقریبی قسمت بعد بگو

2 ❤️

796167
2021-03-09 16:31:30 +0330 +0330

سلام
عالی بود
اروتیک و احساسی
تبریک

2 ❤️

796181
2021-03-09 18:41:42 +0330 +0330

از امثال سحر متنفرم…آدم های مغرور و متکبری که فکر می کنن حق دارن هر تصمیمی برای بقیه بگیرن.

1 ❤️

796196
2021-03-09 21:51:39 +0330 +0330

اول لایک و کامنت میزارم بعد میخونم
اونقدری داستان هات اعتبار داره که مطمعن باشیم خوبه😉

1 ❤️

796199
2021-03-09 22:25:08 +0330 +0330

مثل همیشه بی نقص و جذاب
قلمت جاویدان

1 ❤️

796200
2021-03-09 22:27:32 +0330 +0330

عاااالی

1 ❤️

796204
2021-03-09 22:52:36 +0330 +0330

خیلی عالی بود انگار که اونجا حضور داشتم
بیصبرانه منتظر ادامشم❤

1 ❤️

796205
2021-03-09 23:03:53 +0330 +0330

خب
ببین شیوا جان واقعا نمیخوام ازت ایراد بگیرم و فقط برای بهتر شدن کار خودت دارم میگم

به نظرم وقتشه تو قسمت و قسمت های بعدی کمی از این خجالت و نازک نارنجی بودن مهدیس کم بشه، برای من که این موضوع خیلی آزار دهنده شده

(یک موج عجیب و نا شناخته)
اگر میشه در قسمت های بعدی از موج عجیب و نا شناخته یا استفاده نکن و یا کمتر استفاده کن
(حتی صدای چیکه ی آب هم اگر به طور مداوم باشه، خودش یک جور شکنجست و حتی این کار رو توی بعضی زندان های کشور هم میکنن)

(به آرومی از روی تخت بلند شدم)
اون شب که روناک داستان ترسناک تعریف میکرد مگه روناک رو تختت نخوابید تو روی زمین کنار دیوار پیش سحر؟
پس چرا صبحش از روی تخت پا شدی؟

غیر از اینها واقعا عالی بود و لذت بردم
ولی انصافا هرباری که از یک موج عجیب و نا شناخته استفاده میکردی انگار یکی با پتک میکوبید تو سرم😰😬😬❤️

1 ❤️

796206
2021-03-09 23:20:56 +0330 +0330

خب
ببین شیوا جان واقعا نمیخوام ازت ایراد بگیرم و فقط برای بهتر شدن کار خودت دارم میگم

به نظرم وقتشه تو قسمت و قسمت های بعدی کمی از این خجالت و نازک نارنجی بودن مهدیس کم بشه، برای من که این موضوع خیلی آزار دهنده شده

(یک موج عجیب و نا شناخته)
اگر میشه در قسمت های بعدی از موج عجیب و نا شناخته یا استفاده نکن و یا کمتر استفاده کن
(حتی صدای چیکه ی آب هم اگر به طور مداوم باشه، خودش یک جور شکنجست و حتی این کار رو توی بعضی زندان های کشور هم میکنن)

(به آرومی از روی تخت بلند شدم)
اون شب که روناک داستان ترسناک تعریف میکرد مگه روناک رو تختت نخوابید تو روی زمین کنار دیوار پیش سحر؟
پس چرا صبحش از روی تخت پا شدی؟

غیر از اینها واقعا عالی بود و لذت بردم
ولی انصافا هرباری که از یک موج عجیب و نا شناخته استفاده میکردی انگار یکی با پتک میکوبید تو سرم😬😬❤️

هیچوقت عرضه ی داستان نوشتن نداشتم
حتی تا یه جایی خیلی خوب مینوشتم ولی بعدش اصلا حوصلم نمیکشه
حتی یه داستان نصفه نیمه نوشتم و خواستم کاملش کنم و بزارمش تو شهوانی ولی حوصلم نمیکشه کامل بنویسم و احساس میکنم به اندازه کافی خوب نیستم
من همیشه تو همه ی کار هام یا یه چیز خیلی خوب تحویل میدم یا ترجیح میدمهیچ چیز تحویل ندم!
ولی به جاش شعر مینویسم
شعر های طنز و کوتاه و بلند، و بیشتر در مورد مسائل اخلاقی و اجتماعی
از داستان که صبرشو نداریم
امیدوارد لااقل شهوانی یه قسمتی برای شعر ها بزاره

به قول مجری ها: شاد و پیروز باشی و قدر استعدادت رو خیلی بدون!

1 ❤️

796207
2021-03-09 23:22:16 +0330 +0330

ببخشید میخواستم کامنت جدید بزارم قبلیاش هم باهاش اومد🤦🏻‍♂️🤦🏻‍♂️🤦🏻‍♂️ ببخشید

1 ❤️

796208
2021-03-09 23:44:40 +0330 +0330

با نوشتنت آدم رو میبری به اون موقعیت. نمره: 20

1 ❤️

796211
2021-03-09 23:57:36 +0330 +0330

فوق العاده ای شیوا بانو

1 ❤️

796213
2021-03-10 00:11:36 +0330 +0330

ممنون از وقت و انرژی که میزاری 🌹 🌹
من قبلا داستان هاتو دنبال میکردم و همیشه هم برام جذاب بودن.
چند روز پیش بطور اتفاقی داستان دختر کوچک خانواده رو خوندم. وقتی به آخرش رسیدم دیدم نویسنده شیواس و رو حساب نوشته های قبلیت حدس زدم همون شیوای سابق باشه. اومدم کامنت بزارم، ادمین زحمت کشید اکانتمو بعد ۷ سال قفل کرد.
خلاصه رفتم و دیدم انگار این داستان از ی مجموعه به اسم بدون مرز هست و شروع کردم از اول همه رو خوندن. واقعا عالی بود. بنظرم فقط شخصیت سحر داستان یکم اغراق آمیز میاد. ولی داستانت یجوری شده احساس میکنی در لحظات مختلف با شخصیتهای متفاوت داستانت انگار داریم همزادپنداری میکنیم. منتظر ادامه این مجموعه فوق العاده هستم.
راستی اون داستان های قدیمیت که با این اکانت نبود رو چجوری میشه پیدا کرد؟

1 ❤️

796216
2021-03-10 00:32:46 +0330 +0330

نگارش خوب بود
در مورد شخصیتهای داستان نمی‌دونم این طرض فکر خودت هست یا از جایی خط گرفتی ،
تو اینجور داستانها شخصیت زن (که توی رابطه ی طبیعی نقش مفعول رو داره ب واسطه جنسیت ماده ) اونقدر قویه که نمیخواد یا اصلا نمیتونه مفعول باشه ،مثل نقش کلارک تو سریال صد ، سحر رو نویسنده اونقدر قوی کرده که میشه گفت نقش فاعلی داره (گرایش ب تسلط رو همجنس) و این جالبه که دوستمون شیوا یه همچین شخصیت پرداز فوق العاده ای هست ، از طرفی من فکر میکنم این نزدیک ب شخصیت خود شیواست ، و شیوا توی تخیلاتش خودشو سحر میبینه ، و ب احتمال زیاد نقش سحرو در قسمتهای بعد حذف میکنه

1 ❤️

796217
2021-03-10 00:36:32 +0330 +0330

عالیه شیوا جان فوقالعاده

1 ❤️

796223
2021-03-10 00:51:21 +0330 +0330

نمیدونم چرا همیشه از پخمه بودن بدم میاد .
این قسمت زیادی پخمه داشت و تجاوزش زیاد بود.
ندوست.
ولی نوشتنت و توصیف صحنه هات عالیه خودم رو تو اتاق تصور کردم.⚘

1 ❤️

796226
2021-03-10 00:55:01 +0330 +0330

ناموسا نیمشه زودتر قسمت بعدی و بعدی و بعدی و… رو بفرستی😢

1 ❤️

796227
2021-03-10 00:58:07 +0330 +0330

هیچوقت فکر نمیکردم از رابطه دو تا دختر لذت ببرم اما واقعا عالی نوشتی و مشتاق خوندن قسمت بعدیم

1 ❤️

796228
2021-03-10 00:59:05 +0330 +0330

وای خیلی منتظر اینجای داستان بودم تا ببینم مهدیس باکره ی ما چجوری با شهوت و هیجانش کنار میاد…
خیلی عالی نوشتی🌹🌹🌹
یعنی دقیقا حسش کردم. خودمو توی اون اتاق میدیدم…
بقیه داستان ها رو هم تو مستی میخونم…
مرسی واسه این رویای شیرینی که توش غرقمون میکنی…

1 ❤️

796229
2021-03-10 01:00:16 +0330 +0330

این قسمت همون قسمتی بود که منتظرش بودم و تونستی خیلی خوب حس‌های مختلف مثل ترس، اضطراب، شهوت و … رو به خواننده منتقل کنی.
راستی شاید من اینجوری حس کردم ولی لحن صحبت کردن همه داره شبیه به هم میشه. فعلا خیلی به چشم نمیاد ولی بعدا یکنواختی با خودش میاره.
موفق باشی شیواجان 🌹 🌹

1 ❤️

796285
2021-03-10 02:31:29 +0330 +0330

واسه همین نوشته هاته که میخوام بخورمت 😘👌

1 ❤️

796290
2021-03-10 02:51:25 +0330 +0330

کاش قسمتارو ب هم وصل کنی ک گمشون نکنیم

1 ❤️

796312
2021-03-10 03:47:46 +0330 +0330

مثل داستان های قابلیت بی نظیر بودو خسته نباشی
من این طولانی بودنش رو خیلی دوست دارم
لطفا قسمت بعدی رو هرچه زود آماده کن

1 ❤️

796313
2021-03-10 03:55:11 +0330 +0330

خیلی عالیه فقط زود به زود آپلود کن

1 ❤️

796315
2021-03-10 04:04:06 +0330 +0330

کاش یه سحرم تو زندگی من باشه که باهاش به اوج لذت برسم، عالی بود تمام مدت خودمو جای مهدیس گذاشتم و لذت بردم از این لز

بیشتر لز بنویس عزیزم💋 بوس به چوچولت

1 ❤️

796316
2021-03-10 04:04:15 +0330 +0330

بسیار عالی، سیر روایت پر جزئیات داستان رو به شدت دوست دارم، با خوندن هر قسمت بیشتر و بیشتر علاقه‌مند به ادامه پیدا کردن و بیشتر خواندن می‌شم.
ممنونم از تو شیوای عزیز برای داستان های خوبت!

1 ❤️

796338
2021-03-10 08:12:59 +0330 +0330

منتظر داستان سکس رژینا و لیلی با مهدیس بشنوم

1 ❤️

796364
2021-03-10 11:46:34 +0330 +0330

یه ادم واقعی برا رابطه بیاد

0 ❤️

796374
2021-03-10 13:20:29 +0330 +0330

مثل همیشه عالی.

1 ❤️

796377
2021-03-10 13:53:37 +0330 +0330

👍 😍

1 ❤️

796386
2021-03-10 15:32:22 +0330 +0330

عالی 👍

1 ❤️

796389
2021-03-10 15:58:12 +0330 +0330

شیوا جان من با اینکه مرد هستم یک لحظه خودمو گذاشتم جای سحر از اوج لذت پیشونیم خیس شد ایول داری دختر 😂 👍

1 ❤️

796412
2021-03-10 19:56:08 +0330 +0330

شیوا جان، شما به تنهایی سرانه مطالعه کشور رو کلی بالا بردی، دمت گرم.

1 ❤️

796414
2021-03-10 20:20:06 +0330 +0330

یه نکته قابل تامل در باره شخصیت اصلی داستان؛ مهدیس یه جورایی نماد جامعه ما است، پر از احساسات ناشناخته و پر از لحظاتی که، فارغ از درست یا نادرست بودن آنها، برای مقابله باهاشون آماده نشده؛ ضمن اینکه نتنها آموزش درست برای شناختن وپاسخ دادن به نیاز های جنسی ندیدیم، از اون یک تابو برای ما ترسیم شده که در صورت هرگونه مشکلی جرات نکنیم به کسی اعتماد کنیم چون احتمالا عواقب بدتری به دنبالش خواهد آمد.

کاش این داستان برای همه منتشر می شد تا پدر و مادر های جامعه ما میدونستن یک روزی بچه هاشون در موقعیت مهدیس خواهند بود. تا هم اونا رپ درست تربیت کنن و هم فضای خونه رو طوری بکنند که بچه بتونن راحت مسائلشون رو مطرح کنند.

اینا رو گفتم که در کنار لذتی که از داستان می برید، به یه سطح بالاتر هم فکر کنید.

1 ❤️

796422
2021-03-10 21:52:59 +0330 +0330

عالیه شیوا جان
اون یکی داستان هم اگر تموم نشده ادامه بده قشنگ بود

1 ❤️

796426
2021-03-10 22:07:15 +0330 +0330

👍 👍 👍 👍

1 ❤️

796427
2021-03-10 22:31:33 +0330 +0330

عالی مثل همیشه

1 ❤️

796436
2021-03-11 00:34:53 +0330 +0330

عالی بود. خیلی نرم و ملو داره میره جلو.
ولی فقط دارم فکر میکنم چرا از اون قسمت های اولیه انقدر فاصله گرفتی و یهو پرت شدیم تو داستان مهدیس.
گیج شدم که محوریت داستان مهدیس هست یا مانی و گندم و شایان.
شروع تابوشکنی طوفانی خوبی داشتی که انگار اب ریختی روش خاموش بشه!
راستی اهنگ برامون نمیزاری؟!!! چرا خب؟!!!☹️

1 ❤️

796471
2021-03-11 02:17:42 +0330 +0330

عالی بودی ❤️

1 ❤️

796498
2021-03-11 05:06:01 +0330 +0330

زودتر برگرد به شایان و گندم

1 ❤️

796506
2021-03-11 06:50:22 +0330 +0330

داستان عالی
فقط اگر ادامه داشت، امیدوارم جوری بنویسید که بتونه حریف سحر بشه…

1 ❤️

796515
2021-03-11 08:48:55 +0330 +0330

سلام
میشه داستان لز بیشتر بذاری

خیلی استادانه داستان تعریف میکنی

با تشکر

1 ❤️

796519
2021-03-11 10:05:31 +0330 +0330

دستتون دردنکنه شیوا جون عالی نوشتین ❤️

1 ❤️

796540
2021-03-11 13:07:57 +0330 +0330

عالی هستی تو بخاطر اینکه داستانتو بخونم و نظر بدم ثبت نام کردم عاشق نوشته هاتم❤

1 ❤️

796544
2021-03-11 13:24:45 +0330 +0330

سحر رو طوری توصیف کردی آدم یاد کارتال های مواد مخدر مکزیکی می افته😂😂😂

1 ❤️

796567
2021-03-11 15:31:13 +0330 +0330

ممنون ازوقتی که میزارین واین داستانو میزارین اینجا…
داستانتون عالیه…موفق باشین همیشه

1 ❤️

796573
2021-03-11 16:27:27 +0330 +0330

از ۲۰ سالگی میام توی این سایت و داستان هاش رو میخونم،یعنی ۱۲ ساله اینجام ولی واقعا هیچ نوشته ای منو انقدر به وجد نیاورد که کامنت بزارم.
قلمت فوق العاده شیوا و رساست مثل خودت و جذابیت نگارشت به دلیل واقعی بودن همه این احساسات هستش!!نمیگم بقیه دروغ میگن تو داستانها چون گاهی اوقات تو مسخره ترین حالات و با کسایی که هیچ توقع نداری سکس برات پیش میاد!!ولی خب عمده مطالب به مزخرف میخوره ولی وقتی این داستان رو میخونی ذره ذره تنت درک میکنه که چه اتفاقی داره میوفته!!از طرفط فضا سازی فوق العاده و شخصیت پردازی جالب که نوشته شکل فیلم شده و انگار داری نگاه میکنی و نمیخونی
در آخر تبریک به این هنر و استعداد ناب

1 ❤️

796630
2021-03-12 01:24:24 +0330 +0330

۵ساله میام شهوانی ، انقد داستانت دوست داشتنی و مهیج بود به خاطر نظر دادن ثبت نام کردم. هر شب میام چک میکنم ببینم ادامه داستان چی میشه … امیدوارم فعلا تو فضای خوابگاه ادامه بدی چون هنوز شخصیت جا دارن که ادامه بدن

1 ❤️

796634
2021-03-12 01:34:13 +0330 +0330

سلام
نمیدونم ذاتا نویسنده هستی واین هنر وتو ژنتیکت هست یا براثر علاقه وخوندن وتمرین وممارست یا تحصیلات مربوطه قلمت مثل اسمت شیوا شده ،دوست دارم نوشته هات وبخاطر داشتن قسمتهای تحریک کنندش هم نیست اگر ژانر دیگه ای هم بنویسی حتما برام جذاب هست اثر دیگه ای دارید که بعنوان یه مجموعه کامل وآماده باشه ؟فقط علاوه بر سپاس آیا امکانش هست روز خاصی وبرای ارائه قسمتهای بعدی اعلام کنی مثلا هر هفته شنبه ها یا روزهای دیگه البته اگر زمان داشته باشی که بنویسی وآماده کنی واقعیت اینه که مشتاقم زودتر جلو بره داستان واتفاقات وبخونیم حدس پایان داستان راحت وسهل نیست خیلی مشتاقم بدونم چی میشه سرنوشت نفر اول داستان

عالی وجذاب 💗💗💗💗💗💗💋

1 ❤️

796685
2021-03-12 03:36:49 +0330 +0330

کی قسمت بعدش میاد هرشب دارم سر میزنم شیوا😢😢😢

1 ❤️

796707
2021-03-12 06:29:24 +0330 +0330

Aaaaawliiiii mesle hamishe,fogholade bud❤❤❤❤❤

1 ❤️

796754
2021-03-12 13:02:32 +0330 +0330

سلام

داستان جدید کی میذاری
منتظریم شیوا خانم

1 ❤️

796795
2021-03-12 18:48:41 +0330 +0330

این داستان باید سیصد قسمت ادامه پیدا کنه انقد جذاب و توپه👌👌

1 ❤️

796815
2021-03-12 22:01:13 +0330 +0330

شـــیوا شـیوا شــیوا . . . . . . 🚑
کشتــی منو

از قسمت‌اول تا اینـجا، تو دنـیای‌داسـتانت کاراکتر «ســـحر» رفت تو تخیـلم و کاملأ خودم جای سحرم⚫
تو دنــیای‌واقعی، چـند مرتـبه تو جایگاه ســحر بودم و میفهمم چه اتمـفسری دورت رو می‌گیره و ثانیه‌ثـانـیه‌ش و ضربان‌قــلب و تنگی‌نفـسی که می‌گیـرتت، چسـبندگیِ شـرایط رو ۱۰۰× میکنه🔥

پ.ن: میشه زودب‌زود آپـلودکنـی؟ 😰😭
پـلیــــــز💓

2 ❤️

796827
2021-03-12 23:45:39 +0330 +0330

داستانات یه جوریند که آدم احساس غیر واقعی بودن. اونا رو نمیکنه… قدرت قلم از همه چیز فراهم تر است.

1 ❤️

796831
2021-03-12 23:59:48 +0330 +0330

عااااالی
زودتر قسمت بعدیش بزار

1 ❤️

796955
2021-03-13 08:55:07 +0330 +0330

گاهی اوقات حسرت تکرار یک لحظه دیوانه کننده ترین حس دنیاست
احتمالا تو قسمتای بعد این خاصیت اثبات شده ی لحظات ناب گریبان جوجه صورتی قصه ی شیوا رو هم میگیره…

باید منتظر موند و دید

با سپاس از خنیاگر چیره دست محفل طربناک احساس شیوانای نازنین که امشب مفتخربه خوندن دو تااز کارهای قشنگش بودم

1 ❤️

796962
2021-03-13 10:00:26 +0330 +0330

سلام شیوا جان
نسبت به شناختی که از قبل هم باهات دارم تو توی تصویر سازی های ذهنیت خیلی قوی عمل میکنی
تبریک میگم بهت عزیزم

1 ❤️

796984
2021-03-13 11:39:23 +0330 +0330

واقعا عالی بود👏👏

1 ❤️

796989
2021-03-13 12:05:15 +0330 +0330

خیلی عالی نوشتی زودتر ادامشو بزار هر روز میام سر میزنم چه وقت میزاری پس؟

1 ❤️

796991
2021-03-13 12:16:53 +0330 +0330

عالی بود
مرسی

1 ❤️

797005
2021-03-13 14:58:37 +0330 +0330

میدونی س روز تو خماری داستانه بعدی مهدیس بودم بعد ۵ روز فهمیدم اپ شدهT_T عالی بود 😘

1 ❤️

797020
2021-03-13 16:33:55 +0330 +0330

بسیار عالی
بی‌نهایتم مشتاقم برای ادامش

1 ❤️

797024
2021-03-13 17:12:44 +0330 +0330

شیوا جان ممنون خیلی عالی بود لطفا ادامه بده

1 ❤️

797085
2021-03-14 01:07:19 +0330 +0330

شما انسان نیستی شیوا بانو. شما یک فضایی اعجوبه هستی. درود بر این قلم توانا و ذهن خلاق.

1 ❤️

797101
2021-03-14 01:26:34 +0330 +0330

عالی

1 ❤️

797189
2021-03-14 12:41:32 +0330 +0330

قسمت بعدیو کی میزاری
ترکیدیم از انتظار 😁

1 ❤️

797208
2021-03-14 14:34:16 +0330 +0330

فقط بدون برای لایک کردن داستانت اکانت ساختم
عالی بود

1 ❤️

797229
2021-03-14 19:45:39 +0330 +0330

بسیار عالی بود شیوای عزیز. از خوبی این قسمت هر چی بگم کم گفتم. من بابت این قسمت داستان یه تشکر گنده ازت میکنم. چرا؟
چون این قسمت از داستان سریالی فقط یه داستان نبود. یه آموزش بسیار ارزنده روانشناختی برای ما مردها بود.
همیشه دوست داشتم بدونم وقتی یه خانم اورگاسم میشه دقیقا چه حس و حالی پیدا میکنه و چه لذتی رو تجربه میکنه. خب البته طبق تجربه خیلی چیزها رو درک کرده بودم و فهمیده بودم. اما همیشه حس میکردم که یه نکته کلیدی رو نسبت به اورگاسم خانمها نمیدونم. که به لطف این تعریف و توضیح دقیق شما کاملا درک کردم که چه فعل و انفعالاتی در بدن یه خانم رخ میده. و این موهبتی است که فقط یه خانم نویسنده چیره دست عاشق جزئیات مثل شما میتونه داشته باشه.
داستان واقعا لذت بخش بود. مرسی 🌹

2 ❤️

797315
2021-03-15 03:33:38 +0330 +0330

داستان و قلمت عالیه مخصوصا اینکه لز داره و من عاشق لزم و خیلی زود میتونم همزاد پنداری کنم، سکسی بودن داستانت محشره روح آدم اوج میگیره باهات فک کنم علاقه زیادی به ناخن فروکردن توی رون و سینه داری😍فقط عشقم یه نکته ریز مهدیسو به عنوان دانشجوی علوم پایه معرفی کردی و بعد گفتی پزشک میشه تناقض داشت، و اینکه معمولا دانشگاه و خوابگاه علوم پایه و علوم پزشکی جداست، مگه خوابگاه خصوصی که اونم به حراست دانشگاه مربوط نیو کلا همه جور کاری تو خوابگاه خودگردانا انجام میشه و هیشکی نمیتونه دخالت کنه، بیصبرانه منتظر ادامه داستان سحر و مهدیس و قسمت ۱۲ داستانتم😋

1 ❤️

797352
2021-03-15 10:42:23 +0330 +0330

لطفا با هرزه نگاری مروج همنجس بازی نشویم. به سرنوشت و اینده نو جوانان این مرز و بوم فکر کنیم. به وجدان رجوع کنیم

0 ❤️

797370
2021-03-15 13:32:42 +0330 +0330

لزبین نیستم اما نمیتونم منکر جذابیت داستانت و قلم شیوات بشم شیوا بانو
بی صبرانه منتظر ادامه ی داستانتم

1 ❤️

797468
2021-03-16 02:28:37 +0330 +0330

اوف

1 ❤️

797526
2021-03-16 15:51:57 +0330 +0330

من یک ماسور حرفه ای هستم از اصفهان
افرادی که مایل هستن لذت یک ماساژ حرفه ای رو به همراه سکس عالی و به یاد موندنی رو تجربه کنند خصوصی برام پیام بزارید

0 ❤️

797547
2021-03-16 22:30:00 +0330 +0330

سلام ادامه اش چی شد پس؟

2 ❤️

797565
2021-03-17 00:49:30 +0330 +0330

پشمام از این تعداد لایک به طور کامل ریخت
ایول!

1 ❤️

797622
2021-03-17 02:42:20 +0330 +0330

عالی…من فقط برا این میام اینجا

1 ❤️

797786
2021-03-17 21:46:23 +0330 +0330

سلام میشه ادامش بدی خیلی در مورد بقیش کنجکاوی دارم

1 ❤️

797893
2021-03-18 05:18:27 +0330 +0330

شیوا ادامش کی میاد کی مینویسی

1 ❤️

797900
2021-03-18 06:29:29 +0330 +0330

من آدمي هستم كه با پدر خودم رودرواسی ندارم حرفمو میزنم و این مقوله رو همیشه و همه وقت با خودم زمزمه میکنم
یکبار بدنیا میای یکبار هم از اون میری، پس جوری باش رفتی اگر نگفتن این فرشته بود حداقل بگن آدم رک و راستی بود و حرفشو میزد این حرفو زدم چون خواستم بگم
واوووووووووووو چه کردی امشب تو دختر واویلا
من که اونهمه ادعا و نمیدونم فلان دارم که مرد بودن رو با تمام دنیا نمیشه عوض کرد و هیچ وقت حتی فکر اینکه بخوام فکر کنم اگر دختر بودم نمیدونم چی نکردم و جالبه بدونی من اسم اولی که خانواده انتخاب کردن و بیست و هشت سال تو کارت شناسایی ها و پاستورتم بود را بخاطر یک مورد که احتمال میدادم مونث گونه باشه عوض کردم اما اینقدر تو اون عمق داستان رفتم که یک لحظه وقتی چراغ رو گفتند خاموش کنید فکر اینکه اون وسط من نشستم … ولشششش کن واو عالی بود این قسمت بخدا قسم اصلا موضوع سک سی بودن یا شهوت یا هیچ کدوم از مسائل جنسی ش نبود. من از داستان قبلی این مهدیس اون اتاق اونا رو همون جور که توصیف کردی و خودم دوست داشتم تو فکرم بود و در نیومد این بار هم بیشتر ثبت شد در مموری قوي من
افرین به تو قشنگ می نویسی
ببخشید طولانی شد کامنت و هیچ نقدی هم نداشت چون من بلد نیستم نقد و این داستان نویسی رو
Awesome
امضا:اينجانب

1 ❤️

797902
2021-03-18 06:32:17 +0330 +0330

يك مورد ديگه در باره نظرات
دیدی درست شد یکم کم محلی کردی به افرادی که جز حسادت چیزی نداشتند و جز یک یا دو مورد اونم زیاد جدی نبود هیچ کامنتی از اون بی حرمتی ها وجود نداشت اولا متقاعد شدن از قلم شما دوما بی محلی به اونا کارساز بود
خوشحالم .

1 ❤️

797910
2021-03-18 07:23:11 +0330 +0330

شیوا ادامه این یا داستان گندم رو بنویس .
مرسی که هستی

1 ❤️

798190
2021-03-19 11:10:10 +0330 +0330

شيوا بانو بقیه بچه ها هر انچه رو که باید گفتن از قلم توانات و… که دیگه لزومی نداره من حرفای تکراری بزنم اونقدری که غبطه خوردم به اون لذتی که مهدیس چشیدش
البته یه گله ای هم ازت دارم که توبا داستانات کاری با من کردی که منه دانشجوی مفلوک با حجمی از درسای سنگین دارم واموزش دو هفتس درس و مشقو بوسیدم گذاشتم کنار و پیوسته اینجا له له میزنم داستان جدیدت اپلود شه و بجومش
میدونم تو نویسنده ای و بهتر صلاح میدونی کی دوباره برگردی به خط داستانی مهدیس ولی من اصلا طاقت چشم انتظاری ندارم بانو
من ازت اینو به عنوان عیدی میخوام
کامنتم طولانی شد شما به بزرگی خودت ببخش و ممنون که این سایت رو به رونق انداختی خانم

1 ❤️

798206
2021-03-19 15:13:26 +0330 +0330

بابا تو عجب قلمی داری
من و دیوونه کردی
با هر داستانت زندگی میکنم

1 ❤️

798222
2021-03-19 20:32:29 +0330 +0330

شیوای خوش قلم
بعد از چندین سال دوباره یه داستان دنباله دار عمیق و زیبا خوندم که تونستم باهاش ارتباط برقرار کنم.
اون رمان با داستان های سپیده 98 خیلی کیف کردم و حالا با داستان تو.
علاوه بر قسمت های سکسی قشنگ داستان باید بگم که هنرت رو توی صحنه سازی واقعا تحسین میکنم.
ادامه بده که قلمت حس خوبی رو منتقل میکنه. ❤️ 👍

1 ❤️

798223
2021-03-19 20:34:12 +0330 +0330

ضمنا حس میکنم خیلی به جمله کوتاه
“تو جنده خودمی”
علاقه داری چون چندین بار در داستانات تکرارش کردی. 😁 👿

1 ❤️

798246
2021-03-20 00:59:27 +0330 +0330

این قسمت اخرش بود یا ادامه داره؟؟

1 ❤️

798350
2021-03-20 08:12:40 +0330 +0330

دوستان یه سوال من هر داستانی میخونم و نظر کاربرا رو چک میکنم یه آی دی به اسمNA اونجا نظر داده و به همه فوش میده و میگه داستانت دروغه
1این آی دی کسیه یا نظرهای قدیمی رو به این شکل نشون میده؟
2اگه واقعا آی دی یه شخصه خاصه و پسته منو میخونه تویی که اینقدر تابو تابو میکنی اصلا اینجا چکار میکنی و چرا مستقیم میری داستانهای ضربدری و سکس محارم رو میخونی که بعدش بیای نویسنده رو فوش کش کنی؟ چرا واقعا؟؟؟؟

2 ❤️

798862
2021-03-23 04:21:30 +0430 +0430

با سلام خدمت شیوا خانم من هنوز این قسمت رو نخوندم ولی یک قسمت قبلی رو خوندم‌ ویک مورد رو قصد داشتم تذکر بدم که یادم رفت واینبار گفتم اول تا یادمه اون موضوع رو بگم‌بعد برم سراغ مطالعه

ببین خواهری ، شما قلم بسیار خوبی داری و‌بعقیده من با اینکه بصورت دلی و اصطلاحا غیر حرفه ای مینویسید ولی انصافا استعداد خیلی زیادی در کار نویسندگی دارین ، منتها عزیزم من نمیدونم به چه دلیل شما شما فقط متمرکز روی داستانهای سکسکی شدی ، شاید اهل ریسک نیستین ، شاید چون حس میکنین تنها جایی که میتونین داستانهاتون رو برای مطالعه و نقدو بررسی قرار بدین و‌بنوعی قادر به اشتراک گذاری مطالب و آثارت هستی سایت شهوانی هست و‌ در موضوعات دیگه این سایت که نمیشه گذاشت و موضوعش متفاوت هست و احتمالا شاید رسانه ای که این فرصت رو در اختیارت بذاره در دسترست نیست بهرحال آجی جونم شما اگر میخواید بشکل حرفه ای کار کنی خواه ناخواه باید روی ضمینه های دیگه هم تمرکر کنی
اما شیوا جونم من خیلی عذر میخوام از شما چون در جایگاهی نیستم که ازشما انتقاد کنم و حالا من نمیگم انتقاد‌شما یک توصیه اینو قلمداد کنید ، خانمی یکم تو فضا سازی های داستانهات نمیدونم چطور بگم فضای داستان خیلی هماهنگ با روند ماجرا نیست و اصلا بعضی جاها در تناقض با روند طبیعی داستانت هست که این موضوع خیلی به کارت ضربه میزنه و ویژگی های برجسته کارات رو یکم کمرنگ میکنه یه مثال میزنم ببینین من خودم دانشجو‌بودم ولی ‌با فضایی که شما تعریف کردین نمیتونم رابطه برقرار کنم اون فضای نوستالوژیک دانشگاه رو برای من تداعی نمیکنه
‌مثلا شخصیتی که شما برای سحر تعریف کردی شخصیت یه گنده لات پاک باخته ای هست که دیگه چیزی برای از دست دادن نداره به همین دلیل وحشت و نگرانی از تبعات کارهاش نداره ، شما اگر همین شخصیت رو با همین ویژگی ها در قالب یک زندانی تعریف میکردی واقعا زیبا میشد یعنی بطرز شگفت آوری شما حال و هوای زندان و یک گنده لات که وکیل بند و یا ارشد اطاق هست رو تعریف کردی ببین شیوا برای خوابگاه دانشجویی چنین شخصیتی به شدت اغراق امیز هست و من ندیدم چنین موردی رو
تو خوابگاه خود دانشگاه هیچکس جرات هم جنس بازی و‌یا رفتار خارج از عرف رو‌ نداره چون اولا تا کوچکترین خطایی کنی گزارشت تو حراست هست و‌یک دانشجو هم دستکم تو خوایگاه قادر به چنین رفتاری نیست ولی شیوا جان بسیار زیبا شما شخصیت یه گروه رو توی زندان که تو یک اطاق هستن و نفر تازه ورود موظف به شهرداری اطاق هست و باقی ماجراها رو تعرف کردی ولی برای خوابگاه بسیار مبالغه امیز هست

1 ❤️

798892
2021-03-23 10:46:32 +0430 +0430

عااااالی مرسی شیوا جان حظ کردم خیلی وقت بود که داستانی به این حد تمام و کمال نخونده بودم

1 ❤️

799247
2021-03-25 02:37:52 +0430 +0430

عالی. انقد توضیحات کامله که تمام حالت ها و حرکات توی داستان رو میشه تجسم کرد،دقیقا مثل فیلم نامه نوشته شدن داستان هات 👌🏻👌🏻👌🏻

1 ❤️

799670
2021-03-26 13:53:52 +0430 +0430

پس ادامه داستان مهدیس چی شد؟

1 ❤️

799682
2021-03-26 15:16:00 +0430 +0430

عالی منتظر ادامشیم زودتر لطفا

1 ❤️

800158
2021-03-28 22:37:00 +0430 +0430

ادامه رو نمینویسی ما منتظر هستیم ؟؟

2 ❤️

800635
2021-03-30 23:10:11 +0430 +0430

فکر کنم دومین کامتنمه برای این پست 🧐🤔
لز نیستم اما خیلی خیلی دلم میخواد ادامه ی این شاخه ی داستانت و سیر تغییرات اساسی شخصیت داستانتو زود زود بخونم
منتظریم دیگه شیوا بانو 😊🙏🏻

2 ❤️

801038
2021-04-01 06:52:58 +0430 +0430

شیوا جان ادامه این داستان چی شد ؟ اسم قسمت بعدش چیه؟

1 ❤️

801074
2021-04-01 12:19:32 +0430 +0430

حالا متوجه شدیم وقتی میگن: مگه کسی بهت تجاوز میکنه؟ باید گفت بله. میکنن 😁

1 ❤️

801488
2021-04-03 11:12:35 +0430 +0430

ادامه ندارع؟؟؟ بنویس دیگ مردیم چک کردیم از بس

1 ❤️

802556
2021-04-08 11:16:57 +0430 +0430

سلام،شیوا جون ، ادامه قسمت خوابگاه رو کی ،اپ میکنید؟

1 ❤️

802785
2021-04-09 15:11:35 +0430 +0430

سلام ممنون فقط یک سوال ادامه نداره ؟

1 ❤️

803749
2021-04-13 16:11:00 +0430 +0430

نویسنده تاپ هستی. طراز اول و درجه یک

1 ❤️

812288
2021-05-29 08:30:12 +0430 +0430

میدونی ساعت چنده شیوا؟۹ و نیم صبح!
دیشب ساعت ۳ از خواب پریدم،گفتم چند دقیقه بیام تو نت خوابم ببره،ولی تا الان گیر کردم تو بدون مرز،واقعا که اسم داستان برازنده ی قلمته عزیزم میشه تا بی نهایت از خوندنش لذت برد…👏❤💎

1 ❤️

812390
2021-05-29 17:55:06 +0430 +0430

تا حال سه بار خوندم

1 ❤️

817065
2021-06-25 14:52:03 +0430 +0430

کاش میشد ده تا لایک زد برای این داستان عالی

1 ❤️

829838
2021-09-03 21:11:31 +0430 +0430

چه کلمه‌ی کاربوردیی تو جنده‌‌ی خودمی 😂🤦🏻‍♂️

1 ❤️

850465
2021-12-29 23:07:29 +0330 +0330

قسمت بعدی کی میاد؟

1 ❤️

851795
2022-01-06 02:02:41 +0330 +0330

سلام وقت بخیر
واقعا قلم زیبایی دارین.ممنون بابت داستانهای جذابتون.خسته نباشین

1 ❤️

858218
2022-02-09 03:14:16 +0330 +0330

عالی

1 ❤️

864277
2022-03-17 02:23:38 +0330 +0330

چون دختری همه میگن به به چ عالی ولی واقعا میگم کسشعر به معنای واقعی زاده تخیل ی انسان مریض

0 ❤️

866444
2022-03-31 20:42:10 +0430 +0430

بسیار عالی و خواندنی بود

1 ❤️

872224
2022-05-05 01:42:21 +0430 +0430

یاد سریالای کره ای افتادم

1 ❤️

893339
2022-09-02 16:11:43 +0430 +0430

خیلی خوب و جذاب بود یکی‌از فانتزیام اینه تو خوابگاه بهم تجاوز شه جذابه بنظرم🤤

1 ❤️

923915
2023-04-18 03:37:08 +0330 +0330

👍

1 ❤️

939636
2023-07-27 23:43:11 +0330 +0330

👍

1 ❤️

950469
2023-09-30 21:14:05 +0330 +0330

عالی

1 ❤️

950816
2023-10-02 18:30:10 +0330 +0330

خوب بود داستانت
منم هوس کردم بدم
یکی بیاد پی ویم😍💦

1 ❤️

976123
2024-03-22 02:24:32 +0330 +0330

کاش منم یکبار دختر لخت میدیدم خدایا اگر شما ها ادم هستین من چی هستم .اگر من ادمم شما چی هستین . خوش بحالتون کاش خاک پاتون بودم

0 ❤️