جاکلیدی یا مادرخرج؟ (۱)

1400/06/16

سلام دوستان chief هستم
طبق معمول میگم که نوشته های من داستان هستن و هيچ تاکیدی روی واقعی بودنشون ندارم بعضی هاشون تجربه های خودمن بعضی هاش تجربه های دوستان و آشنایان و بیشترش هم زاییده ذهن بندس که در آینده براتون ارسال خواهم کرد
آخرین داستانی ارسال کردم شبرنگ بود که به دليل بیماری و بستری شدنم در بیمارستان ناتمام ماند و اگر دوستان تمایل داشتن ادامشو بفرستم بگن بهم، و اما بریم سر داستان :

سال کنکور بود، پدرم وضع مالی خوبی نداشت خیلی دوست داشتم یک دانشگاه خوب قبول بشم، رشته مورد علاقم روانشناسی بود، از پدرم خواستم هزینه کلاس های کنکور بهم بده ولی نداشت، تصمیم گرفتم خودم هرجوری شده با چنگ و دندون خودمو بکشم بالا، رفتم کتابخونه محلمون ثبت نام کردم، محیط کتابخونه به این شکل بود که دو طبقه بود و از کتاب خونه های بزرگ شهر بود و فقط کنکوری هارو راه میداد، یک درب ورودی داشت که موقع ورود کارت میزدیم روبه‌روی درب ورودی پله بود که به طبقه بالا که همان سالن مطالعه خواهران بود منتهی میشد، سمت چپ پله به بوفه کتاب‌ خونه و سمت راستش به سالن مطالعه برادران منتهی میشد.

سه ماه تابستان رو خیلی خوب شروع کرده بودم چون کتابخونه خلوت بود، اما ماجرا از جایی شروع شد که مدارس باز شدن و چون این کتابخونه خیلی معروف بود اکثر کنکوری ها میریختن اونجا، عده ای واقعا برای مطالعه میومدن و بیشتر افراد برای کصکلک بازی و دوست دختر و دوست پسر پیدا کردن.

من بعد از دوسه آزمون که نمرات خوبی گرفته بودم و اسمم داخل سایت قلمچی جز نفرات برتر شهر شده بود بین اونایی که درسخون بودن جا باز کرده بودم خیلی از بچها پیشم میومدن و سوالاتشونو ازم میپرسیدن، کم کم عادت کرده بودم به مطالعه روزی 10،12 ساعت و همین موضوع باعث میشد دیگه خونه نرم و باخودم غذا ببرم کتابخونه، داخل بوفه میدادیم غذارو گرم میکردن و میخوردیم و با بچه ها بحث میکردیم چه درمورد درس چه درمورد دخترا و خلاصه هرچی.
دخترا اجازه نشستن داخل بوفه رو نداشتن ولی سر راهشون میومدن و خرید میکردن، یک روز که مشغول غذا خوردن بودم یکی از دوستام با آرنج زد به شونم و گفت:
+امید، امید، امید
_چته کصخل شونمو سوراخ کردی
+اون دختره رو ببین امید، اونکه چادریه
_خب دیدم، چیه الان اون
+کص کتابخونس ، میدونی لقبشو چی گذاشتن بچها؟
_نه والا، چی گذاشتن؟
+لقبش مادرخرجه
_چرا مادرخرج؟
+میگن مخشو بزنی ،هم بهت میده هم بهت میده!
_میده اولو فهمیدم ولی میده دوم چیه؟ زیاد میده یعنی؟
+پول میده، حسابی خرجت میکنه، از ایناس که خونواده خیلی مذهبی دارن ولی خودش خیلی حشریه، این کتابخونه شده بلیط آزادیش، انگار از قفس آزاد شده، تو این 2،3 ماهه دوتا از بچها کردنش.
_حاجی ولمون کن بزا درسمونو بخونیم یه گهی بشیم کص زیاده برا کردن الان وقتش نیست
+تو خیلی یوبس شدی، ولی این خط این نشون من اینو حتما میکنم
_حلالت حاج کیان، کردی جا منم بکن

باوجود مصمم بودنم برا درست خوندن، این مکالمه خیلی مغزمو قلقلک میداد، چند روز یکباری که مادرخرج رو تو راه یا تو بوفه میدیدم یه تلنگری به خودم میزدم که اینم خوب تیکه ایه ها

یه مدتی گذشت، اوایل بهمن بود، تو پارک بیرون کتابخونه بودم، اومده بودم هوایی بخورم، که دیدم کیان با یه دختر کوچولو موچولو اومد، کیان دست داد بعدم اون دختره دست داد، کمابیش یه چیزایی از دختره میدونستم، بهش میگفتن جاکلیدی اینم خیلی دختر پر رونقی بود خیلیا دنبالش بودن، ولی کیان مخشو زده بود، از دختره تعجب کردم که دست داد، چون اولین باری بود که باهم برخورد داشتیم، خلاصه کیان سیگار تعارف کرد منم زیاد اهل دود و دم نبودم ولی یه نخ گرفتم ازش و چس دود کردم، کلی شوخی کردیم و گفتیم خندیدیم، بعد کیان رو به دختره کرد و گفت:

+فاطمه این همون داش امیدمونه که میگم درسش خوبه، قبلا از شر و شیطونای مدرسه بودا ولی نمیدونم چی شده امسال ترکونده
بعد فاطمه گفت :
_آقا امید، میشه تو درسا بمنم کمک کنی؟ من عربیم خیلی کیریه
-(با شنیدن کلمه کیری یکم مغزم جابه شد) اره اگه بلد بودم حتما
_دستتون درد نکنه،پس گوشیمو میدم شمارتو بزن که اگه سوالی داشتم ازت بپرسم

گوشیشو داد و شماره رو زدم، یه حس عجیبی داشتم میدونستم این دختره میخاره، ولی با این حال خودمم کرم داشتم و درس خوندن زیاد خستم کرده بود، فرداش تو اولین فرصت کیانو گیر آوردم و بهش گفتم:
-این دختره چی بود کیان! تو میخواستی مادر خرجو بکنی الان رفتی جاکلیدی آویزون کردی به خودت؟
_امید جون، این جاکلیدی راه رسیدن به مادرخرجه، این رقیق تو رگی مادرخرجه ، فعلا کلیدمو ميندازم تو جا کلیدی این تا برسم به اصل داستان، تو فقط سوالاشو جواب بده که نپره
-کونی خان تو میخوای بکنیش سوالاشو من جواب بدم؟
_رفیق مال همین روزاس، صبر کن یه چیزی نشونت بدم

گوشیشو در آورد و رفت تو گالری، عکسا و فیلمایی که از فاطمه گرفته بودو نشون داد، دختره انقد کصخل بود که با صورت واضح به این عکس و فیلم میداد، بدن سفید و لاغر، ممه های کوچولو ولی خوردنی، یه فیلم ازش پلی کرد که که داشت خیار میکرد تو کصش و آه و ناله میکرد و میگفت کیان کاش این کیر تو بود، اصلا بهش نمیخورد همیچین کصی داشته باشه، کص سفید تمیز وسطش صورتی، و تپل، یه بدن لاغر یه کص تپل، چه تناقضی کیر راست کنی بود،البته همیچین دور از ذهنم نبود که اوپن نباشه، همون جا بود که با دیدن اینا کیرم راست شده بود و داشت تو شلوار لی فشار میومد بهش.
کیان یه نگاهی به شلوارم کرد و گفت لاشی خوشت اومدا، بزار من کردمش پاسش میدم به تو، کمک کن به مادرخرج برسم هرجی ازش کندم نصف نصف.
این شد که کیان فیلمای فاطمه رو میفرستاد و منم شبی نبود که با فیلمای سکس فاطمه با خیار و هویج و انواع و اقسام میوه های دراز جق نزنم، فاطمه ام هرازچندگاهی پیام میداد و یه لاس ناقصی میزدیم و چنتا سوالشو جواب میدادم و میرفت.
یه شب ساعت 9 اینا بود که تازه رسیده بودم خونه، دیدم پیام داده، و نوشته امید میشه بهم بگی کیر و کص و سکس و این چیزا به ترکی چی میشه! حسابی از پیامش تعجب کردم و نوشتم:
-برا چی میخوای حالا؟
_فانتزی کیانه دوست داره به زبونای مختلف بهش بگم کصمو بکنه
(خیلی دیگه متعجب شده بودم)
-باشه فقط یه شرط داره
_چه شرطی؟
-از دادنت به کیان برام فیلم بگیری
ویس داد و با لحن جدی گفت
_گمشو بی شعور من دوست دختر کیانم نه تو
-باشه حالا گریه نکن بهت میگم
پشت کتابخونه یه محله قدیمی نسبتا متروکه بود، چرا میگم نسبتا، چون نصف خونه هاش خرابه بود و باقیشم واقعا داغون آدمای کمی زندگی میکردن اونجا، در کل اونجا پاتوق لاس زدن بچهای کتابخونه بود.
فردای اون روزی که فاطمه پیام داده بود، موقعی که میرفتم برا نهار دیدم کیان نیست، گوشیمو نگاه کردم دیدم کیان پیام داده، امید بیا تو این خرابه پشت کتابخونه فلان جاش،(که خودمون میدونستیم کجاس) فقط نزديک نیا، غذا رو نصفه ول کردم و رفتم،
دیدم کیان روش به دیواره و جاکلیدی زانو زده و کیر کیانو کرده تو حلقش، من رسما ریده بودم به خودم، کیان واقعا کله خراب بود، یه چند دقیقه ای فاطمه کیر کیانو ساک میزد و من هم ترسیده بودم هم کیرم راست شده بود هم خشکم زده بود، بعد که تموم شد فاطمه بلند شد و کیان رفت کنار و فاطمه منو دید. با کیان اومدن سمت من و تو این فاصله‌ 20، 30 متری کیان از روی شلوار مدام یا انگشت میکرد کون فاطمه یا دست میبرد لای پاش و کصشو انگولک کرد و میخندیدن، رسیدن به من فاطمه بهم دست داد و با اون یکی دستش یه ضربه به کیرم زد و گفت بیا اینم سوژه جق امشبت.
اخر شب دیدم فاطمه فیلمای ساک زدنشو که کیان براش فرستاده بود رو برای من فوروارد کرده بود و نوشته بود اینم چیزی که خواستی، واقعا شده بود سوژه جق من، یکی دیگه میکرد و من حال میکردم، فیلمو باز کردم، کیان کیرشو میکوبوند رو پیشونی فاطمه میگفت بیاه بیاه بخورش،فاطمه اول با دست برای کیان میمالید حدود 1 دقیقه، بعد از زیر خایه هاش تا سر کیرش یه لیس طولانی زد، تف انداخت و شروع کرد دارکوبی زدن، چنان ملچ مولوچ میکرد که انگار خوشمزه ترین لیس زدنی دنیا رو بهش دادن، البته کیر کیانم سفید و یه مقدار دراز بود، شاید حدودا 17، 18سانت، آخراش بود که فاطمه لباشو قنجه کرده بود و کیان سر کیرشو به سرعت میمالید به وسط قنچه لبای فاطمه و آبشو خالی کرد تو دهنش و فیلمو قطع کرد. موقع جق زدم تصور میکردم جاکلیدی داره برام میخوره یا با اون کص تپلش داره رو کیرم بپر بپر میکنه که حسابی بهم حال میداد اون جق
(دوستان میدونم درستش جلق هست منتها به زبان عامیانه مینویسم)
اون شب جوری شده بودم که درس و هدف و کنکور و همه چی رو فراموش کرده بودم، فقط دلم میخواست کیلدمو بندازم تو جاکلیدی فاطمه، دلم فقط کص میخواست، تصمیم گرفتم هرجور شده کیانو کمک کنم تا این جاکلیدی رو پاس بده به من و به مادر خرج برسه.

ادامه دارد…

نوشته: Chief


👍 19
👎 4
30501 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

830651
2021-09-07 01:32:11 +0430 +0430

ریدم توی داستانت جلقی بدبخت
برو کس پولی بکن حداقل خاک بر سر

0 ❤️

830731
2021-09-07 13:00:48 +0430 +0430

بد نبود و جای پیشرفت داره

0 ❤️

830774
2021-09-07 17:36:14 +0430 +0430

تو با اون آی کیو پایین که معنی هم میده هم میده را نفهمیدی، بعد شاخص شده بودی؟

0 ❤️

830782
2021-09-07 18:53:18 +0430 +0430

قلمت خوبه ادامه بده👏🏻

0 ❤️

830918
2021-09-08 11:29:53 +0430 +0430

قلمت خوبه ادامه بده 👍

0 ❤️

832568
2021-09-16 10:28:31 +0430 +0430

خوب مینویسی ولی اینقدر ها هم همه چی ول نیست

0 ❤️

860090
2022-02-19 13:25:58 +0330 +0330

کصخل

0 ❤️