جرقه (۲)

1400/03/01

...قسمت قبل

#8

سه روز بعد، ساعت 4 بعد از ظهر از سر کار برگشتم خونه، سرم پایین و فکرم شدیداً درگیر اتفاق چند روز پیش بود، وقتی سرمو آوردم بالا دیدم ریحانه در رو برام باز کرده! خیلی تعجب کردم. با توجه به اون آبروریزی حدس میزدم حداقل تا یکی دو هفته جلوی من نپلکه، ولی اون زودتر خودش رو نشون داده بود. تو این چند روز بارها و بارها فکر کردم، بعضی وقت‌ها دوست داشتم ریحانه رو بزنم و سیاه و کبودش کنم اما بعد به این نتیجه رسیدم که اینا همه‌ش تقصیر خودمه! چون این من بودم برای ریحانه گوشی خریدم و پاش رو به فضای مجازی باز کردم. از طرفی به این فکر میکردم که مگه چیکار کرده؟! یه عکس لختی گرفته دیگه! بعد باز به این فکر میکردم اگه اون عکس برای دوست پسرش باشه چی؟! با فکر به اینکه ریحانه با یه پسر دیگه رابطه داره خونم به جوش میومد. هرجور شده باید از کار ریحانه سر در میاوردم. ریحانه در حالی که سرش پایین بود سلام کرد. گفتم:

  • چطوری؟
  • خوبم!
    ‌تارا توی اتاقش بود و خب طبق معمول آبش با ریحانه توی جوب نمی‌رفت. نشستم روی مبل و دیدم که ریحانه مثل یه کدبانو برام چایی آورد. چند دقیقه بعد، خواستم سر صحبت رو باز کنم که ریحانه گفت: راجع به اون روز… من معذرت میخوام.
  • چرا؟
  • خب… میدونم کارم اشتباه بود. یعنی خیلی اشتباه بود! ببخشید. ‌
    از جام بلند شدم و نشستم کنارش. گفتم:
  • کارت اشتباه نبود. لازم نیست عذرخواهی کنی.
    ریحانه بالاخره سرشو آورد بالا و با شگفتی نگاهم کرد. گفت: واقعا داداش؟ ناراحت نیستی؟
  • نه، فقط… عکس ها رو واسه دوست پسرت فرستادی؟
    سرخ شد و سرشو انداخت پایین. هیچوقت راجع به این مسائل باهم حرف نزده بودیم.
  • ن… نه آخه… من دوست پسر ندارم.
  • پس واسه چی از خودت عکس گرفتی؟
    با همون قرمزی صورتش گفت: هیچی همین‌جوری. میخواستم تو گوشیم نگه دارم.
    از صحت حرفش مطمئن نبودم، شاید خجالت می‌کشید بگه دوست پسر داره. هرچند، دوست پسر داشتن حق مسملش بود و من نمیتونستم براش تأیین تکلیف کنم اما! با همه این‌ها نمیتونستم تحمل کنم که ریحانه با یه پسر دیگه بگه و بخنده. باید یه کاری می‌کردم. دستی به موهاش کشیدم و گفتم: نگران نباش. فقط اگه خواستی دوست پسر بگیری…
    حرفم رو قطع کردم و بعد گفتم: اصلا بیخیال. حق نداری با پسرها وارد رابطه بشی، نه تا وقتی که من بگم.
    ریحانه با تعجب به خود درگیری من نگاه می‌کرد و احتمالا با خودش میگفت این داداش ما با خودش چند چنده؟
    ساعت نه شب بود که ریحانه راضی شد از اینجا دل بکنه. رسوندمش خونه و وقتی برگشتم یه راست رفتم تو تخت خواب و به این فکر کردم کاش امروز باشگاه می‌رفتم. برنامه هر شبم بود و به خاطر برنامه فشرده‌ای که داشتم کم کم داشت فرم بدنم تغییر می‌کرد. وقتی کنار تارا دراز کشیدم حس سکس نداشتم. شب قبلش سکس کرده بودیم. چند دقیقه ای تارا رو از پشت بغل کردم و خوابم نبرد. بی حوصله گوشی رو برداشتم و وارد سایت‌ها شدم. یادم به فیلمه افتاد. با هیجان و قلبی که گرومپ گرومپ می‌کوبید وارد صفحه فیلم شدم. با دیدن اعداد کنار علامت چشم پشمام ریخت!  نسبت به خیلی از فیلم های دیگه بازدید خیلی زیادی خورده بود. کمی رفتم پایین تر و با دیدن کامنت ها چشم‌هام گرد شد. یکی نوشته بود: جوووون چه زنی خوشبحالت. یکی دیگه نوشته بود: بدنش خیلی سکسیه نو‌ش جونت.
    یه نفر نوشته بود: نفر سوم ماساژور 27 ساله از… اگه خواستین خصوصی پیام بدین و… ده ها پیام شبیه این ها. با دیدن پیام «جونم چه کونی داره زنت بیا دو نفری جرش بدیم» حس کردم کیرم تکونی خورد. ناخواسته، بدون اینکه خودم بخوام حشری شدم. هیچ محدودیتی برای کامنتها نبود و هرکی هرچی دوست داشت در مورد بدن زنم اونم فقط از روی یه فیلم نصف و نیمه نوشته بود. توی اکثر فیلم هایی که نگاه کرده بودم این حجم از پیام زیر فیلم ها نبود و بدن طلایی تارا باعث این ویو و کامنت ها شده بود. یه جورایی هرکی فیلم رو دیده بود دهنش از باسن و رون تارا باز مونده بود. چرخیدم و از پشت به تارا چسبیدم. داغ کرده بودم و سخت بود جلوی خودم رو بگیرم. تارا خوابیده بود اما کیر من تازه بیدار شده بود! با کلی تقلا شلوار تارا رو تو همون حالت خوابیده تا زانو پایین کشیدم. تارا تکونی خورد اما بیدار نشد. نوک کیر داغ و شق شده‌م رو کمی تف مالی کردم و از پشت چسبوندم به وسط پاهاش. اول خواستم واردش کنم اما یه دفعه و بدون دلیل خاصی کیرم رو انداختم وسط پاهاش و شروع کردم لاپایی زدن. سریع نوک انگشتهام رو خیس کردم، از بالای بدنش رد کردم و از جلوی تارا دستم رو به اطراف کیرم مالیدم. با روون شدن حرکت، یه دستم رو روی پهلوی تارا گذاشتم و با دست دیگه کمی خودم رو از زمین فاصله دادم تا راحت تر تلمبه بزنم. فقط چند ثانیه لازم بود تا صدای گرفته تارا به گوشم برسه: مهدی… داری…
    سرشو چرخوند سمتم و با دیدن من و وضعیتمون با تعجب نگاهم کرد و گفت: مهدی!!!
    خم شدم سمتش و به زور لبش رو بوسیدم: جون مهدی .
  • ما دیشب سکس داشتیم باهم.
  • خب؟!
    کمی خیره نگاهم کرد و درنهایت گفت: آقامون داغ کرده؟
  • چه جورم!
    با شنیدن حرفم کمرش رو به جلو فرو داد و قمبل کرد. باسنش که بیشتر از قبل برجسته شد چنگی به بدنش زدم و گفتم: عاشقتم تارا!
    آهی کشید و گفت: بیشتر…
  • جوووون. بیشتر میخوای آره؟ میخوای کیرمو بکنم تو کست؟ آره؟
  • آره، آره. کیرتو میخوام… همین الان میخوامش.
    دستش رو به پشتش و بین خودمون آورد، کیرم رو گرفت و چند سانت بالاتر برد و گذاشت روی سوراخ واژنش. بی درنگ فرو کردم و بلافاصله هر دو آهی کشیدیم. سر فیلم اونقدر حشری بودم که سریع تر از هر وقت دیگه ای ارضا شدم اما تارا ارضا نشد. خسته بودم و دیگه جون تو بدن نداشتم. تارا رو از پشت بغل کردم و گفتم: ببخشید عشقم. جبران میکنم.
    برگشت سمتم و بوسه ای بهم داد.
  • البته که جبران میکنی، مجبوری!
    خندیدم و چند دقیقه بعد خوابم برد.

چند روز بعد، توی آزمایشگاه وسط کار بودیم که آرمان پيس پیسی کرد. گفتم:

  • چیه؟
    گوشیش رو روی میز هل داد سمتم و اشاره کرد نگاه کنم. تو یه کانال تلگرامی بود. اسمش «Gang Vatani» بود. صدای آروم آرمان به گوشم رسید: باورت میشه اینا ایرانی‌ان؟
    عکس‌های از قبل دانلود شده رو یکی یکی باز کردم و فکم افتاد! کلی عکس لختی از دخترایی که اینجور که به نظر می‌رسید همه ایرانی بودند. بعضیاشون واقعا هیچ فرقی با مدل های خارجی نداشتند و چه بسا شاید بهتر هم بودند! با خودم گفتم دم ننه باباشون گرم، چی طراحی کردند! با این وجود گوشی رو به سمت آرمان هل دادم و گفتم: تو که چشم و دلت سیره!
    اشاره‌ام به دوست دخترش بود که چندباری دیده بودمش. به معنای واقعی کلمه هات بود. پوست برنزه ای داشت و همیشه خدا مانتوی جلو باز می‌پوشید اما از همه مهمتر قد بلندش بود که حدس میزدم از خود آرمان هم بلندتر باشه. با اون شلوار جین های تنگی که می‌پوشید و پاهای کشیده و بلندش بدجوری توی چشم بود و چشم همه رو خیره می‌کرد. آرمان گفت: خب آره. برمنکرش لعنت! ولی یکم چشم چرونی هم بد نیست. واسه گذران وقت میگم!
    «آهان» کشیده ای گفتم که یعنی خودتی! دهن سرویس شباشو با یه همچین جواهری سر می‌کرد ولی بازم چشمش دنبال بقیه بود. البته یکم که فکر کردم دیدم منم دست کمی از آرمان ندارم! ساعت کاری که تموم شد رو به آرمان گفتم: با من میای؟
    گفت: نه، آتوسا میاد دنبالم.
    گفتم: کی؟
  • دوست دخترم. همون که باهاش به من تیکه انداختی!
    آهانی گفتم و خندیدم. به شوخی گفتم:
  • خودت یه ماشین بخر دیگه انقدر آویزون بقیه نباش.
    اونم که میدونست دارم شوخی میکنم خندید و گفت: اتفاقا یکی رو نشون کردم. به زودی زود میخرم ایشالله.
    دست دادیم و از هم جدا شدیم. ده دقیقه بعد که رفتم تو پارکینگ دیدم آتوسا به ماشین شاسی بلندی تکیه داده و دوباره اون پاهاش خوش فرمش رو انداخته بیرون. انگار از اون سانتی‌مانتالای بالای شهر بود که فقط تو پارتی‌های نیاوران و کرج به چشم می‌خورد! بی‌ناموس خیلی سکسی بود. حتی سینه‌هاشم از رو تیشرت سفید تنش به شکل عجیب و غریبی بزرگ به نظر می‌رسیدند. سرش تو گوشی بود و حواسش به من نبود. خواستم برم جلو اما با چه بهانه‌ای؟ به بهانه اینکه رفیق دوست پسرشم؟! نه اینجوری فقط خودمو سبک می‌کردم. در نهایت بدون جلب توجه از کنارش رد شدم و سوار ماشین شدم تا به کلاسم برسم.

دوباره به ساعت نگاه کردم که همون لحظه در مدرسه باز شد و یه گله دختر همسن و سال ریحانه ریختن بیرون. بعضیاشون با توجه به قد بلند و اندام درشتشون بهشون می‌خورد سن بالاتری داشته باشند، حیف که لباس فرم سرمه‌ای و گشادشون نمیذاشت ناشناخته‌های بیشتری رو ازشون کشف کنم. با دیدن ریحانه که همراه یه دختر دیگه از مدرسه بیرون اومد کمی جابه جا شدم و با دقت زیر نظر گرفتمشون. با دیدن حرکتشون ماشین رو راه انداختم. حدود پنجاه متر جلوتر از هم خداحافظی کردند و دختره مسیرش رو به اون طرف خیابون جدا کرد. ریحانه دوباره راه افتاد اما یه دفعه یه موتوری که راننده‌اش یه بچه ژیگول بود تو پیاده رو جلوش پیچید و شروع کرد باهاش حرف زدن. ریحانه معلوم بود ترسیده چون اول گارد گرفته بود اما یکم بعد کم‌کم آروم شد و با پسره همکلام شد. خواستم برم جلو اما دست نگه داشتم، دوست داشتم بدونم ته این ماجرا چی میشه. قلبم تند تند میکوبید. اگه پسره جلوی چشمام مخ ریحانه رو میزد کمرم میشکست! کابوسم این بود که پسره یه کاغذ حاوی شماره تلفن رو بده به ریحانه. پشیمون شدم و خواستم برم یقه پسره رو بگیرم اما در کمال تعجب، یه دفعه ریحانه با کیفش محکم به کله پسره کوبید و شروع کرد به دویدن. پسره اول گیج بود اما به خودش اومد و درحالی که داد و بیداد می‌کرد موتورش رو روشن کرد و افتاد دنبالش. سریع ماشین رو راه انداختم و از پسره رد شدم، کمی جلوتر از ریحانه نگه داشتم و داد زدم: ریحانه!
نگاهش که بهم افتاد سریع از کانال بغل پیاده رو پرید و سوار ماشین شد. ماشین رو در مقابل نگاه متعجب پسره راه انداختم و به ریحانه نگاه کردم. نفس نفس میزد اما با همون وضعیت شیشه پنجره‌‌رو پایین داد و برای پسره زبون درازی کرد. خنده‌ام گرفت. ریحانه چرخید سمتم و گفت:

  • وااای یعنی تو رو خدا رسوندت! راستی ببینم تو اصلا اینجا چیکار میکنی؟!
  • عوض تشکرته؟
    -باشه آقای پلیس! مرسی که منو از تو چنگال خطر بیرون کشیدی! حالا بگو چطوری منو پیدا کردی؟
  • همینجوری داشتم از اینجا رد میشدم که دیدمت، چیه مگه؟
    ریحانه با چشمهای که بهم میگفتن خر خودتی نگاهم کرد و چیزی نگفت. شک کردنش مهم نبود. مهم این بود که ریحانه تو اولین آزمونش نمره قبولی گرفته بود.

برای بار اِنُم فضای تراس رو بررسی کردم و درنهایت بهترین جایی که امکانش بود، یعنی گوشه تیغه تراس رو انتخاب کردم. گوشی رو سمت راست انتهایی‌ترین نقطه تیغه گذاشتم و گلدون رو جلوش قرار دادم. چیزی مشخص نبود، یعنی امیدوار بودم چیزی مشخص نباشه! با صدای زنگ خونه در رو باز کردم و تارا وارد شد. سلام کردیم و تارا وسایلی که از بازار خریده بود رو به آشپزخونه برد:

  • وای پختم بخدا. چقدر گرمه هوا، خوبه شب شده!
    سریع پریدم تو تراس و دکمه ضبط فیلم گوشی رو زدم. دوباره برگشتم تو خونه و گفتم:
    -  آره، لامصب خیلی گرم شده این روزا!
    تارا به خاطر دیر جواب دادنم سرش رو از ورودی آشپزخونه بیرون آورد و مشکوک نگاهم کرد. لبخند زدم و با کف دست به کنار دستم روی مبل کوبیدم:
  • بیا اینجا ببینم!
    تارا ابرویی بالا انداخت و اومد سمتم:
  • عرق کردم، لااقل بذار برم حموم.
    گفتم: من بوگندوی تورم دوست دارم.
    خندید و با مشت به شونه‌ام کوبید: بی‌شعور!
    یک ربع بعد اونقدر لب و لوچه هم رو خورده بودیم که حس می‌کردم لبام سر شده. کنار گوشش گفتم: بریم تو تراس؟
    با تعجب گفت: دیوونه‌ای؟ یکی میبینه مارو.
  • کی می‌خواد ببینه؟ طبقه نهمیم بابا!
  • تراس بالایی چی؟ یعنی مشکلی نداری آقای احمدی منو لخت ببینه؟
    احمدی همسایه مجرد بالاییمون بود. گفتم:
  • بی‌خیال منکه نمی‌تونم جلوی نگاه بقیه رو بگیرم. بعدشم، اصلا بذار ببینن چش و چالشون دربیاد! زن خوشگل داشتن این مشکلاتم داره!
    به نظر بالاخره خرش کردم که گفت: باشه، ولی فقط همین یه بار!
    با خوشحالی دستشو گرفتم و رفتیم سمت تراس. با ورد به فضای بالکن حس عجیبی بهم دست داد، چون می‌دونستم دوربین گوشی مشغول ضبطه و همه چی رو ثبت میکنه. یکم دیگه هم رو بوسیدم و تارا رو چرخوندم سمت دیوار و خمش کردم. با دستهاش به دیوار تراس تکیه داد و تو این حالت سرش از بیرون ساختمون قابل مشاهده بود. نشستم رو دوزانو و یک ضرب شورت و شلوارش رو کشیدم پایین. صورتم رو فرو کردم بین پاهاش و شروع کردم لیسیدن کسش. پنج دقیقه بعد، زبونم رو رو سوراخ باسنش گذاشتم و لیسیدم که تارا تکونی خورد و چرخید و بهم نگاه کرد. احتمالا فکر نمی‌کرد این کار رو براش بکنم. یکم دیگه لیسیدم و دوباره بلند شدم. به سینه‌هاش چنگ زدم و کیرم رو به باسنش مالیدم. خواستم تیشرتش رو دربیارم که گفت: درش نیار، بذار باشه.
    اصرار نکردم و کمرش رو کمی عقب کشیدم. خودش فهمید و قمبل کرد. تو یه حرکت کیرمو وارد کسش کردم و شروع کردم تلمبه زدن. سرعت تلمبه‌هام از وقت‌های دیگه بیشتر بود. یکم دیگه عقب جلو کردم و کشیدم بیرون و این بار خواستم فنی که از فیلم سوپر‌ها یاد گرفته بودم رو رو‌‌ش پیاده کنم! کف دست چپم رو رو کمرش گذاشتم و انگشت اشاره و وسط دست دیگه‌ام رو فرو کردم تو کسش و شروع کردم عقب جلو کردن. چون تا بحال امتحان نکرده بودم سرعت دستم پایین بود اما خیلی زودتر از چیزی که انتظار داشتم سر و صدای تارا بلند شد. بعد چند دقیقه دستم عادت کرد و سرعت حرکتم رو بیشتر کردم. از حرکت دستم کم‌کم داشتم صدای شالاپ و شلوپ کوچکی رو می‌شنیدم که تارا نفس نفس زد و ارضا شد. نوک انگشت‌هام خیس‌خیس شده بود. از کمرش گرفتم و دوباره چرخوندمش. این‌بار صورتش رو به روم بود. پاهاش رو از هم باز کردم و دوباره جسبوندمش به دیوار. اینبار از جلو کیرمو فرو کردم و شروع کردم گاییدنش. تارا دستاشو دور گردنم حلقه کرد. نوک انگشت‌هام که هنوز خیس بود رو بردم سمت صورتش، اونم درحالی که خیره من بود انگشت‌هام رو مکید. حشری شدم و شروع کردم بوسیدنش و درحالی که لب‌‌هاش رو می‌بوسیدم، تلمبه‌های آخر رو زدم و ارضا شدم. البته دونستن اینکه دو متر اونطرف‌تر یه دوربین داشت این لحظه‌ها رو ضبط می‌کرد باعث زودتر ارضا شدنم شد. تارا از حس داغی آبم آهی کشید و سرشو چسبوند به سینه‌ام. به خودم فشارش دادم و گفتم: چطور بود؟
    جوابمو نداد. شاید خجالت می‌کشید. گفتم:
  • قبل اینکه اینکارو بکنیم گفتی فقط همین یه دفعه، حالا چی میگی؟
    سرشو بیشتر تو سینه‌ام قایم کرد و بالاخره گفت: از این به بعد بیشتر از این کارا بکن.

(توضیحات: این داستان‌ حاوی تابوشکنی‌های زیادییه، دوستانی که تمایل ندارند از خوندن ادامه این داستان‌ صرف نظر کنند)

ادامه...

[داستان‌ و تمامی شخصیت‌ها ساخته ذهن نویسنده می‌باشد]

نوشته: …


👍 56
👎 2
88301 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

811025
2021-05-22 00:13:22 +0430 +0430

چه حسی داره اول شدن 🤣😂😂😂

1 ❤️

811050
2021-05-22 01:00:56 +0430 +0430

اوووف عالی بود👌👍🌹❤

3 ❤️

811083
2021-05-22 02:38:08 +0430 +0430

ارشیا رفت این کس کش اومد بابا گاییدین ما را رسما با این داستانای مسخره آه ه ه

0 ❤️

811089
2021-05-22 02:49:24 +0430 +0430

داستانتو دوست دارم ولی بقیه شخصیتها رو اضافه کن مثلاً دوستای دانشگاهیت

1 ❤️

811116
2021-05-22 08:35:41 +0430 +0430

خوب بود،ادامه بده

1 ❤️

811154
2021-05-22 13:32:41 +0430 +0430

خیلی عالی
حتما ادامه بده
فقط ای کاش زودتر بنویسی و اینقد بازه زمانی نباشه بین داستان‌هات

2 ❤️

811449
2021-05-24 07:13:38 +0430 +0430

عالی بود ولی دیر اپلود میکنی

1 ❤️

815419
2021-06-15 23:35:23 +0430 +0430

ریحانه بود کع. بد سوتی دادی

0 ❤️


نظرات جدید داستان‌ها