خطر مرگ، نزدیک نشوید! (۲)

1399/09/02

...قسمت قبل
حاشیه اسکله بسیار زیبا بود. سنگ فرش های خیس ، بوی دریا ، چراغ هایی که طرح کلاسیک داشتند و قایق های تفریحی که آنجا پهلو گرفته بودند. سرما بینی هر دو آنها را قرمز کرده و انگار زبانشان هم یخ زده بود چون هیچکدام سخن نمی گفتند. بالاخره ایوان سکوت را شکست و گفت:

-بخاطر حرفام تو رستوران عذر میخوام ، من واقعا عوضی بازی در آوردم
-عوضی بازی؟ خوبه زیاد به خودت سخت نمیگری
-یعنی بدتر بود
-خب تو اونجا یه حرومزاده واقعی بودی

ایوان خنده اش گرفت و گفت:
-راست میگی من واقعا حرومزاده بودم

اولیویا ایستاد و به سمت آب خیره شد . از دور یک راهنمای دریایی به رنگ نارنجی دیده میشد.اولیویا همانطور که به دریا خیره بود گفت:

-تا حالا کانی آیلند(Coney Island ) بودی؟
-تا حالا نیویورک نبودم
-بیخیال !
-قسم‌ میخورم
-پس نمیدونی چی رو از دست دادی. نیویورک شهر همیشه بیدار و نورانی ، همیشه آبجو و پیتزا ارزون توش پیدا میشه و چرخ و فلک کانی آیلند …
اوایل که اومده بودم آمریکا نیو یورک زندگی میکردم و تنها کار آخر هفته ی من سوار شدن چرخ و فلک بود . بهترین لحظش وقتی بود که کابین تو بالا ترین کابین بود ، میتونستی از اونجا تمام دریا رو ببینی ولی حیف که لحظات خوب کوتاهن.
-آره ، زندگی همینه . لحظات خوب زود میگذرن . یه روز بالا ترین کابینی و یه روز دیگه پایین ترین.
-نه ایوان ، زندگی واقعی اینطوری نیست. تو زندگی واقعی یک نفر دکمه رو زده و چرخ و فلک رو متوقف کرده. آدمایی مثل من توی اون کابین های پایین هستیم و یه عده خوک اون بالا دارن لذت میبرن.حتی اگه چرخ و فلک از جاش در بره ما اول از همه میمیریم.

صدای خنده چند دختر جوان از روی یکی از قایق ها می آمد. بی پروا می خندیدند ، انگار مست بودند. ایوان خواست سوال بپرسد اما لب چید.

-چی می خواستی بگی ایوان
-هیچی. ولش کن
-نه بگو
-راستش ، فکر‌ میکرد‌‌‌م تو اینجا بدنیا اومدی . نمی دونستم مهاجری
-آره ، حدود شش سال میشه
-چرا اومدی ؟
-خب من ازدواج کردم
-واقعا؟
-نه اون ازدواجی که تو فکر میکنی. اون زمان من تو یه کلاب تو مسکو کار میکردم بعد با یه مرد آمریکایی آشنا شدم و ازدواج کردم . در واقع اون از من خواست ازدواج کنیم تا من بتونم گرین کارت بگیرم و اونم بتونه دهن خانوادش رو ببنده . یک سال بعد هم جدا شدیم
-خب چرا تو رو انتخاب کرد
-نمیدونم هیچوقت دلیلش رو نگفت
-بعدش چی ؟
-بعدش من به کارم به عنوان یک فاحشه ادامه دادم و از اونجایی که روس بودم تو بلک رز (Black rose)کار پیدا کردم.
-به نظرت چرا از اون لباس ها استفاده میکنن؟ منظورم استفاده از رنگ پرچم؟
-شاید میخواد نشون بده فاحشگی ملیت یا کشور نمی شناسه
-شاید. راستی تو ترتیب رنگ پرچم روسیه رو میدونی.
-معلومه . سفید ، آبی ، قرمز
-خدا روشکر چون امشب یه دختر رو دیدم که به جای پرچم هلند پوشیده بود
-مردم زیاد به این چیزا دقت نمیکنن ، چه مشتری ها و چه فاحشه ها
-نه دقت نمی کنن
-ولی خب هر کدوم از دختر های اونجا یک سرگذشت عجیب داره.
-مثلا جیا یه دختر ایتالیایی که یه زمان معشوقه یکی از رؤسای مافیا بوده و ازش حامله میشه ولی مرد رو میکشن ، همه اعضای مافیا فکر میکنن بخاطر نفرین اون بچه حرومزاده این اتفاق افتاده برای همین جیا و بچه تو شکمش رو به زور میفرستن آمریکا تا بچش فردا ادعایی نداشته باشه
-تو چی ؟ تا حالا به مادر شدن فکر کردی؟
-آره یه بار ، فقط برای ده ثانیه.
-ده ثانیه؟
-آره . باخودم گفتم اگه این یارو که داره ترتیب منو میده ، حاملم کنه چی؟ بعد فهمیدم این عوضی که داره با کاندوم میکنه. میدونی اتفاقا آدم عجیبی هم بود ، وقتی زنش زنگ زد و پرسید کجاست اونم گفت «فاحشه خونه»
-چرا دوست داشت زنش بدونه داره بهش خیانت میکنه؟
-منم همین پرسیدم ، اونم گفت:«اینجوری زنش احساس بهتری نسبت به خیانت کردن خودش پیدا میکنه»
-به نظرم اون مرد زنش رو خیلی دوست داشه ، تو اینجوری فکر نمیکنی؟
-شاید . تو دنبال چی هستی ایوان؟
-ها
-اول گفتی میخوای معنی تتو من رو بدونی ولی بعد هی شروع کردی به سوال های مختلف پرسیدن . چرا میخوای سرگذشت من رو بدونی؟
-تو با سرگذشت خودت مشکلی داری؟
-نگاه کن ، دوباره داری سوال میپرسی. دیگه نه ، دیگه حتی به یک سوالت هم جواب نمیدم. حالا نوبت تو شده
-خب چی بگم ؟
-همونقدر از خودت بگو که من از خودم بهت گفتم
-فکر کردم دیگه به سوال های من جواب نمیدی؟
-برو گمشو . فیلمنامه نویس روانی

  • تو همین الان تمام حقیقت رو گفتی
    -چی؟
    -من یه فیلمنامه نویسم و به نظرم تو فیلمنامه جدید منی
    -حرومزاده عوضی. فکر کردی میتونی زندگی من رو روی کاغذ بیاری
    -برای چی ؟ اینکه بد نیست . این معامله دو سر برده. من به تو کمک میکنم و تو به من
    -با من از معامله دو سر برد حرف میزنی. احمق من یک فاحشم و کاری که میکنم خودش یه معامله دو سر برده. یک سری عوضی به من پول میدن تا من نیاز جنسیشون رو بر طرف کنم ، پس با من از معامله دو سر برد حرف نزن
    -مگه تو نبودی که میگفتی لبه پرتگاه مرگی ؟ تو امشب دقیقا برگشتی و پست سرت رو نگاه کردی.نگاه کردی و دیدی چه مسیری رو تا این رسیدن به اینجا طی کردی.حالا هم نای برگشت نداری و میخوای مسیر آسون رو انتخاب کنی و بپری.بهت تبریک میگم، تو به پایین میرسی ولی اونقدر زنده نمی مونی بابتش خوشحالی کنی
    -برای تو مهمه؟ برای تو من فقط صد صفحه کاغذ متحرکم که قراره بره روی پرده سینما
    -نه تو یک‌ پادزهری ، پادزهری که قراره جون چندتا اولیویا دیگه رو هم نجات بده چون آخر این داستان قراره خوب باشه
    -فکر میکنی آخرش خوبه؟
    -آره ، چون به اولیویا ایمان دارم
    -پس این صحنه رو هم به فیلمت اضافه کن

چند لحظه بیشتر طول نکشید که اولیویا ناپدید شود . فاصله تا لبه اسکله فقط چند قدم بود و تا ایوان خواست از فضای مکالمه بیرون بیاید اولیا داخل آب بود. اینکه اولیویا واقعا فکر کرده بو‌د این کار او را میکشد برای آن زمان جای بحث نداشت .مردم آن نزدیک دیدند مردی به دنبال زنی داخل آب پرید و او را بیرون کشید…

ادامه دارد

نوشته: گزلیک


👍 15
👎 1
6301 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

778003
2020-11-22 00:42:06 +0330 +0330
+A

قشنگ بود خیلی طول کشید قسمت دوم رو بزاری

2 ❤️

778126
2020-11-22 16:06:35 +0330 +0330

سلام خیلی تنهام

1 ❤️

778171
2020-11-23 00:05:50 +0330 +0330

سوراخ کوچولو، به یه ورش که تنهایی

0 ❤️