خواهر و برادر دوقلوی من

1399/11/21

وقتی پدر و مادرم وارد خونه شدن، تعجب کردم و رو به مادرم گفتم: پانیذ و پرهام کجان؟
مادرم یک آه کشید و گفت: نیومدن.
اخم کردم و گفتم: چرا نیومدن؟
پدرم نشست روی کاناپه و گفت: بچه بازی‌های همیشگی.
از چهره‌ی پدر و مادرم مشخص بود که حسابی از دست پانیذ و پرهام شاکی هستن. خواستم برم توی آشپزخونه که شایان رو به من گفت: شما بشین، من چای می‌ریزم.
نشستم رو به روی پدر و مادرم و گفتم: ذهن خودتون رو درگیر نکنین. بالاخره این دو تا وروجک هم عاقل می‌شن.
پدرم با حرص گفت: آخه کِی؟ دیگه هجده سال‌شون شده. تو هم بچه‌ی ما بودی گندم جان. آرزو به دل موندم که یک بار از تو یک نکته منفی ببینم. تا وقتی که توی خونه بودی، همه‌ی فکر و ذکرت، آرامش من و مادرت بود. حالا نمی‌گم این دو تا بچه، عین تو باشن اما تا کِی قراره به این مسخره بازی‌هاشون ادامه بدن؟ تنها هدف‌شون اینه که با من و مادرت لجبازی کنن. خسته‌ام کردن دخترم. نمی‌دونم دیگه باید چیکار کنم.
شایان با سینی چای برگشت. به همه‌مون تعارف کرد و نشست کنار من. با یک لحن ملایم و رو به پدرم گفت: پدر جان با حرص خوردن چیزی درست نمی‌شه. اکثر جوون‌های امروزی، شبیه پانیذ و پرهام هستن.
مادرم رو به شایان گفت: شایان جان، اذیت کردن‌هاشون تمومی نداره. همین چند وقت پیش پدرشون رو مجبور کردن تا گوشی‌هاشون رو عوض کنه و آیفون جدید و به روز بخره. قبلش هم که گفته بودن لپ‌تاپ‌هاشون دیگه قدیمی شده و کلی هزینه‌ی لپ‌تاپ‌های جدید‌شون شد. امروز عصر هم گیر دادن که باید براشون ماشین بخریم. اینقدر درک ندارن که یک معلم بازنشسته، از کجا باید بیاره. هنوز قسط وامی که باهاش گوشی گرفتیم، تموم نشده. وقتی هم که “نه” بشنون، مثل امشب قهر می‌کنن.
رو به مادرم گفتم: مادرِ من، مقصر اصلی خود شما هستین. این دو تا وروجک رو شما لوس بار آوردین. حالا هم قهر کردن که کردن. فدای یک تار موی هر دو تاتون. در ضمن این دو تا بچه هنوز گواهینامه نگرفتن که بخوان ماشین داشته باشن.
پدرم پوزخند زد و گفت: برنامه‌ی اونم ریختن. از الان دارن دعواش رو می‌کنن تا بعد از گواهینامه گرفتن، مجبور بشیم براشون ماشین بخریم.
وقتی دیدم که پدر و مادرم خیلی عصبانی هستن، ترجیح دادم که دیگه بحث رو ادامه ندم. شایان هم متوجه شد و سعی کرد با حرف‌های متفرقه، حواس‌شون رو پرت کنه. می‌دونستم که پدرم، قرمه‌سبزی‌های من رو خیلی دوست داره و برای همین قرمه‌سبزی درست کرده بودم. بعد از شام هم براشون یک مستند حیات وحش گذاشتم تا کمی ذهن‌شون از پانیذ و پرهام فاصله بگیره، اما حس کردم که همچنان دارن به پانیذ و پرهام فکر می‌کنن. همینطور تو حالت عادی، دوست نداشتم که پیر شدن‌شون رو ببینم و حالا در کنار پیر شدن‌شون، باید ناراحتی‌ها و غصه‌هاشون رو هم می‌دیدم. یک حس غم و موج منفی وارد بدنم شد اما سعی کردم خودم رو کنترل کنم.
رفتم توی آشپزخونه که میوه بیارم. گوشی‌ام روی اُپن بود و متوجه شدم که برام پیام اومده. مانی حالم رو پرسیده بود. خیلی کوتاه برای مانی نوشتم: حالم اصلا خوب نیست. بعدا باهات حرف می‌زنم، الان مهمون دارم.
آخر شب و بعد از رفتن پدر و مادرم، یک قرص مسکن خوردم تا سر دردم بهتر بشه. رفتم توی اتاق خواب. بلوز و دامنم رو درآوردم و چشم بندم رو زدم و خوابیدم روی تخت. شایان بعد از مرتب کردن خونه، چراغ‌ها رو هم خاموش کرد و اومد توی اتاق خواب. کنارم دراز کشید. دستم رو گرفت توی دستش و گفت: زندگی همینه گندم. قرار نیست همیشه، همه چی به میل ما جلو بره. درگیری پدر و مادرت با پانیذ و پرهام، چیز عجیبی نیست. تا باشه از این حرص خوردنا. می‌دونم که طاقت ناراحتی‌شون رو نداری اما…
دست شایان رو توی دستم فشار دادم و گفتم: اما چی؟
شایان یک نفس عمیق کشید و گفت: خلاصه‌اش این می‌شه که تو حق نداری به روان خودت صدمه بزنی.
دستم رو از توی دست شایان خارج کردم. به پهلو و به پشت خوابیدم و گفتم: بغلم کن شایان.
شایان از پشت بغلم کرد. موفق شدم با لمس بدن شایان، کمی آرامش بگیرم، اما تا نزدیک‌های صبح خوابم نبرد. از روی تخت بلند شدم. یک بالشت و پتو برداشتم و رفتم توی هال. تصمیم گرفتم جام رو عوض کنم تا شاید خوابم ببره. تغییر جای خواب، جواب داد و بالاخره روی کاناپه، خوابم برد.
با پچ پچ صدا از خواب بیدار شدم. حس کردم که دارم صدای پانیذ و پرهام رو می‌شنوم. فکر کردم که دارم خواب می‌بینم اما صدای پچ‌ پچ پانیذ و پرهام، هر لحظه واضح تر می‌شد. بالاخره چشم‌هام رو باز کردم و دیدم که پانیذ و پرهام روی کاناپه‌ی رو به روی من نشستن. پرهام لبخند زنان گفت: آبجی خانم لنگ ظهر شده، نمی‌خوای بیدار شی؟
خواستم بشینم که یادم اومد فقط شورت و سوتین تنمه و حتی شونه‌هام هم بیرون از پتوعه. پتو رو کامل کشیدم روی خودم و گفتم: سلام.
هر دو تاشون جواب سلام من رو دادن و پانیذ گفت: چه رمانتیک، آقا شایان و گندم جان برای حفظ روابط عاشقانه‌شون، شب‌ها جدا از هم می‌خوابن.
شایان با یک سینی چای اومد توی هال و رو به پانیذ و پرهام گفت: دوقلوهای افسانه‌ای کمتر زبون بریزن. دیشب گندم به خاطر شما دو تا اعصابش به هم ریخت و اومد توی هال خوابید.
پرهام با کف دستش زد پشت دست دیگه‌اش و رو به پانیذ گفت: جدا خوابیدن آبجی گندم و آقا شایان هم گردن من و تو افتاد.
سرم رو کمی تکون دادم تا کامل بیدار بشم و رو به پانیذ و پرهام گفتم: شما دو تا دو دقیقه نمی‌تونین خفه شین؟
پانیذ لبخند زد و گفت: هر چی آبجی بزرگه بگه.
جفت‌شون دست‌شون رو گذاشتن روی دهن‌شون که مثلا دیگه حرف نزنن. شایان رو به من گفت: دوقلوهای افسانه‌ای، نیم ساعت پیش اومدن. هر چی صدات کردم، بیدار نشدی.
نشستم و حواسم بود که پتو همچنان دورم پیچیده باشه. رو به پانیذ و پرهام گفتم: روتون رو اونور کنین. من لُختم، می‌خوام برم توی اتاق.
پانیذ وانمود کرد که می‌خواد یک چیزی بگه اما چون دستش جلوی دهنشه، نمی‌تونه حرف بزنه. هیچ وقت نمی‌تونستم جلوی دلقک‌بازی‌های پانیذ و پرهام مقاومت کنم. لبخند زدم و گفتم: بردار اون دست بی‌صاحاب رو.
پانیذ دستش رو برداشت و گفت: آبجی جون همچین لُخت لُخت هم نیستیا. یعنی تا یک مراحلی پیش رفتین و بعدش یکهو قهر کردین.
سرم رو تکون دادم و گفتم: خیلی بی‌شعوری پانیذ.
پرهام هم دستش رو از جلوی دهنش برداشت و گفت: ما فقط به دنبال شفاف سازی هستیم، نه بیشتر.
شایان هم لبخند زد و گفت: خواهرتون گفت که روتون رو برگردونین.
پانیذ و پرهام، لب‌هاشون رو کج و معوج کردن و سرشون رو چرخوندن به سمت همدیگه. از فرصت استفاده کردم و پتو رو گرفتم توی دستم و سریع دویدم به سمت حموم. در رو بستم اما شنیدم که پانیذ با یک لحن طنز رو به پرهام گفت: دلم برای آقا شایان می‌سوزه که گیر آبجی ما افتاده.
پرهام هم توی جواب پانیذ گفت: آره من هم همینطور.
خنده‌ام گرفت و می‌دونستم که حریف زبون بازی پانیذ و پرهام نمی‌شم. شورت و سوتینم رو درآوردم و رفتم زیر دوش. سرم هنوز کمی درد می‌کرد. دوش آب گرم باعث شد تا حالم جا بیاد. شایان برام حوله و لباس آورد. توی حموم، بدن و موهام رو خشک کردم و لباس پوشیدم. شایان برام یک تیشرت و ساپورت آورده بود. می‌دونست که جلوی پانیذ و پرهام، کمی راحت تر از پدر و مادرم، لباس می‌پوشم. برگشتم توی هال. نشستم روی کاناپه و شایان برام یک لیوان چای ریخت. پانیذ و پرهام سکوت کرده بودن و من رو نگاه می‌کردن. حتی نگاه‌شون هم خنده دار بود. همچنان حوله توی دستم بود و داشتم خیسی باقی مونده‌ی موهام رو خشک می‌کردم. پرهام به حرف اومد و گفت: ما اومدیم به خاطر دیشب معذرت خواهی کنیم.
یک نفس عمیق از سر حرص کشیدم و گفتم: این رسم جدیده؟ اینطوری باید بیایین خونه‌ی من؟ حتما چند وقت دیگه باید تو چهار شب مختلف خانواده‌ام رو دعوت کنم که هر شب یکی‌شون بیاد. حوصله دخالت توی دعوای شما دو تا با بابا و مامان رو ندارم. اما اینقدر ارزش ندارم که برای چند ساعت اختلاف‌تون رو کنار بذارین؟ شایان برای خانواده‌ی ما بیشتر از یک داماده و برای من هم بیشتر از یک شوهره اما به فرض که من یک شوهر حرف‌کِش و غُر زن داشتم. می‌دونین در اون صورت چقدر باید سرکوفت شما رو می‌شنیدم؟
پانیذ هم یک نفس عمیق کشید و گفت: ما این مورد رو لحاظ کردیم، وگرنه اونقدرها هم بی‌شعور نیستیم. تو نفست از جای گرم بلند می‌شه. عزیز دردونه‌ی بابا و مامان هستی. این ما هستیم که شبانه روز، تو رو توی سرمون می‌زنن و تحمل می‌کنیم. خسته شدم بس که بابا، من رو با تو مقایسه کرد.
تُن صدام رفت بالا و گفتم: حرف تو دهن من نذار پانیذ. من نگفتم بی‌شعور هستین.
پانیذ هم صداش رو برد بالا و گفت: آره هیچ وقت علنی نمی‌گی که من و پرهام بی‌شعور هستیم اما همه‌ی رفتار و کردارت همین پیغام رو می‌رسونه. که تو آبجی عاقل و فهمیده و دلسوز هستی و من و پرهام فرشته‌های عذاب و بابا و مامان.
عصبانی شدم و گفتم: می‌فهمی داری چی می‌گی؟
پانیذ پوزخند زد و گفت: هم من می‌فهمم که چی دارم می‌گم و هم تو.
شایان وقتی دید که داره دعوامون بالا می‌گیره، پرید وسط حرف‌مون و گفت: به نظرم همینقدر که گلایه‌ها گفته شد، بسه. ظهر جمعه بهاری رو خراب نکنیم. امروز هوا خیلی عالیه. شام دیشب خیلی مونده. ناهار همون شام دیشب رو می‌خوریم و بعدش میریم بیرون و کمی دور می‌زنیم. شام هم مهمون من.
پرهام حرف شایان رو تایید کرد و گفت: من که قرمه‌سبزی مونده رو بیشتر از تازه‌اش دوست دارم. با بیرون رفتن هم پایه‌ام.
به چشم‌های عصبانی پانیذ نگاه کردم و با یک لحن ملایم گفتم: من هم مثل تو منتقد افراط و تفریط بابا و مامان هستم و راضی نیستم که شما رو با من مقایسه کنن. در ضمن هیچ وقت خودم رو بالا تر از تو ندونستم و نمی‌دونم.
بعد به شایان نگاه کردم و گفتم: من هم با پیشنهادت موافقم.
پرهام با شونه‌اش زد به شونه‌ی پانیذ و گفت: نظر تو چیه؟
پانیذ یک لبخند زورکی زد و گفت: من هم موافقم. فقط امیدوارم بابا همه‌ی سالادهای دیشب رو نخورده باشه.
لبخند زدم و گفتم: نصف بیشترش مونده.
به پیشنهاد شایان رفتیم باغ وحش و شهر بازی ارم. شام هم بیرون خوردیم و آخر شب، پانیذ و پرهام رو رسوندیم خونه‌ی پدرم و برگشتیم سمت خونه‌ی خودمون. تو راه برگشت به خونه، سرم رو تکیه دادم به شیشه‌ی ماشین و به شایان گفتم: بابا و مامان کاری کردن که این دو تا از من بدشون میاد.
شایان با یک لحن آروم گفت: اینطور نیست گندم.
پوزخند زدم و گفتم: خودت بهتر از من می‌دونی که اشتباه نمی‌کنم.
شایان بحث رو عوض کرد و گفت: راستی فردا بعد از ظهر قراره بابام بستری بشه برای عمل قلب. شب اول تحت نظره و پس فردا عمل داره. داداش شهرام که خارجه و قول داده خودش رو برسونه. شب اول رو خودم پیش بابا می‌مونم تا ببینم چی می‌شه. شب دوم شاید یکی از آبجی‌هام پیش بابا موند. ایندفعه دیگه واقعا شب خونه تنها هستی.
سرم رو به سمت شایان چرخوندم و گفتم: پس بالاخره راضی شد به عمل. فردا ظهر می‌رم خونه‌ی پدرت. تو هم از سر کار بیا اونجا. تا بیمارستان باهاتون میام. بعدش هم می‌رم خونه.
-نمی‌خوای بری خونه‌‌ی بابات؟
+نه تو این شرایط حال و حوصله‌ی اونجا رو ندارم.
مثل شب قبل، تا صبح خوابم نبرد. نمی‌دونستم که واقعا توی خانواده‌ام یک مشکل بزرگ داره به وجود میاد و حق دارم که اینقدر نگران و ناراحت باشم یا ظرفیت من پایینه و نمی‌تونم اختلاف بین اعضای خانواده‌ام رو تحمل کنم.
ظهر وقتی وارد خونه‌ی پدر شوهرم شدم، تمام انر‌ژی خودم رو گذاشتم که ظاهرم رو حفظ کنم. حتی تا جایی که می‌تونستم به پدر شوهرم امید و انگیزه دادم. عصر همراه با شایان و پدر شوهرم رفتم بیمارستان. وقتی پدر شوهرم رو پذیرش کردن، خواستم خداحافظی کنم که شایان گفت: چند لحظه تو حیاط بیمارستان منتظر بمون.
کمی توی حیاط بیمارستان قدم زدم. یک نیمکت خالی پیدا کردم و نشستم. باورم نمی‌شد که شرایط روحی‌ام تا این اندازه داغون بشه. تو فکر و خیال خودم بودم که از قسمت تاریک شمشادها یک نفر رو به من گفت: خانم محترم شما اجازه نداری اینجا بشینی.
با حرص گفتم: مگه نشستن توی حیاط بیمارستان هم اجازه می‌خواد؟
یک قدم به سمت من برداشت و گفت: بله که اجازه می‌خواد اما خب چون شما بسیار زن زیبا و سکسی و جذابی هستی، ایندفعه رو کاری به کارتون نداریم.
وقتی دقت کردم و فهمیدم که مانی جلوم ایستاده، مونده بودم که باید بخندم یا از دستش عصبانی بشم. ایستادم و یک نیشگون از بازوش گرفتم و گفتم: اصلا بلد نیستی صدات رو کلفت کنی.
مانی لبخند زد و گفت: اگه بلد نیستم، چرا همون اول نشناختیم؟
دوباره بازوش رو نیشگون گرفتم و گفتم: چون تو فکر بودم و حواسم یک جای دیگه بود.
مانی به چهره‌ام نگاه کرد و گفت: یعنی باور کنم که این گندم همون گندم یک هفته پیشه؟ اون گندمی که پر از هیجان و انرژی بود.
اخم کردم و گفتم: تو اینجا چیکار می‌‌کنی؟
شایان از سمت دیگه یکهو ظاهر شد و گفت: من ازش خواستم بیاد.
با حرص به شایان گفتم: خیلی بی‌ملاحظه شدی شایان. همونطور که تو، من و مانی رو پیدا کردی، می‌تونست یک آدم آشنا هم…
شایان حرفم رو قطع کرد و گفت: آروم تر گندم. حالا گیریم یکی شما رو با هم می‌دید. مگه تو چه وضعیتی هستین که شک کنه. آروم باش و بگیر بشین، باهات کار دارم.
وقتی نشستم، شایان هم نشست کنارم و گفت: دو روزه تمام ذهنت درگیر خانواده‌ات شده. هر روز که پانیذ و پرهام بزرگ تر می‌شن و اختلافات‌شون با پدر و مادرت شدید تر می‌شه، تو هم بیشتر ذهن خودت رو درگیرشون می‌کنی. نمی‌گم به خانواده‌ات فکر نکن اما نه اینقدر که به خودت صدمه بزنی. امشب هم نمی‌تونستم تو رو با این حال و روزت، توی خونه تنها بذارم. گزینه‌ی بهتر از مانی پیدا نکردم که امشب رو پیشت باشه. چون سری قبل سر کارش گذاشته بودیم تا آزمایشش کنیم، ازش خواستم بیاد بیمارستان تا با چشم خودش اوضاع‌مون رو ببینه.
همچنان از تصمیم یک طرفه‌ی شایان عصبانی بودم و گفتم: مانی، بیکار و علاف من و تو نیست که هر وقت و بی‌وقت، ازش بخواییم که سرکاری‌ها یا واقعی‌هامون رو جواب بده.
شایان سعی کرد با لحنش من رو آروم بکنه و گفت: فکر کنم در این مورد خودش باید تصمیم بگیره. الان هم زنده و سالم اینجاست.
مانی یک قدم به ما نزدیک شد و گفت: شایان بهم گفت که حالت اصلا خوب نیست اما فکر نمی‌کردم تا این حد به هم ریخته باشی. به نظرت الان که حال و روز تو رو دیدم، می‌تونم بگم به تخمم و برم پِی زندگی خودم؟
شایان ایستاد و دست من رو هم گرفت که بِایستم. دست‌هاش رو گذاشت دو طرف صورتم و گفت: الان با مانی می‌ری خونه. مانی تا هر وقت که من بتونم بیام خونه، پیشت می‌مونه. ازت خواهش می‌کنم برای چند لحظه، به فکر بقیه نباشی و فقط به سلامتی خودت فکر کنی و اینکه دیگه سر این موضوع با من بحث نکنی.
توی عمل انجام شده قرار گرفتم. شایان استرس عمل پدرش رو داشت و درست نبود که بیشتر از این باهاش بحث کنم. یک نفس عمیق کشیدم و با تکون سرم حرفش رو تایید کردم. شایان رو به مانی گفت: می‌سپارمش به تو.
سوار ماشین مانی شدم. توی مسیر خونه، جفت‌مون سکوت کردیم. وقتی وارد خونه شدیم، اول از همه رفتم توی آشپزخونه و کتری آب رو گذاشتم تا جوش بیاد. برگشتم توی هال. نمی‌دونستم از اینکه با مانی توی خونه تنها شدم، چه حسی باید داشته باشم. مانی نشسته بود روی کاناپه و توی فکر بود. نشستم رو به روش و گفتم: دوست نداشتم من رو توی این وضعیت ببینی.
مانی سرش رو آورد بالا و گفت: همه‌مون همیشه رو فرم نیستیم. منم دوست ندارم تو رو با این حال و روز ببینم اما رفاقت فقط این نیست که بگیم و بخندیم و خوش باشیم. اگه بتونیم دوست ناخوشی‌های همدیگه باشیم، می‌شه اسم‌مون رو رفیق گذاشت.
نا خواسته به خاطر حرف‌های مانی پوزخند زدم. مانی لبخند زد و گفت: چرا پوزخند می‌زنی؟
شال روی سرم رو برداشتم و گفتم: به تو پوزخند نمی‌زنم، به خودم می‌‌زنم. تا همین چند وقت پیش، تو قرار بود فقط پارتنر جنسی من و شوهرم باشی. تازه فقط برای یک شب. اما حالا به قول شایان تنها آدم، تو شرایط فعلی هستی که می‌تونه آرومم کنه. وقتی تو حرف می‌زنی، حس امنیت بهم دست می‌ده.
مانی جواب من رو نداد و رفت توی فکر. با دقت بهش نگاه کردم و گفتم: یاد همونی افتادی که همیشه همین جمله رو بهت می‌گفت؟
مانی خنده‌اش گرفت و گفت: وقتی یکی ذهنم رو می‌خونه، انگار بهم تجاوز کرده.
لبخند زدم و گفتم: شانسی حدس زدم. آخه چهره‌ات، بعد از جمله‌ی آخرم، یکهو عوض شد. آب جوش اومد، من برم چای دم کنم.
ایستادم و مانتوم رو هم درآوردم. رفتم توی آشپزخونه و چای دم کردم. از داخل آشپزخونه، رو به مانی گفتم: شام املت می‌خوری؟
-آره حتما، اتفاقا خیلی وقته نخوردم و هوس کردم.
چند تا گوجه از توی یخچال برداشتم و شروع کردم به پوست کردن و خورد کردن‌شون. مانی بعد از چند دقیقه، اومد توی آشپزخونه. با دستم به لیوان‌های روی آبچیک اشاره کردم و گفتم: لطفا برای جفت‌مون چای بریز.
مانی برای هر دو تامون چای ریخت و گذاشت روی میز ناهار خوری. خودش هم نشست روی صندلی و به من خیره شد. تو همون حالت که داشتم گوجه‌ها رو خورد می‌کردم، رو به مانی گفتم: من چندمین نفر بودم؟
-در چه مورد؟
+خودت می‌دونی منظورم چیه.
-فرض کن که متوجه منظورت نشدم‌.
لبخند زدم و گفتم: من چندمین دختر و زنی بودم که باهاش سکس کردی.
مانی کمی مکث کرد و گفت: پنجمی.
+دوست دارم به صورت خلاصه، همه‌شون رو بگی.
مانی بعد از چند لحظه مکث؛ گفت: اولی‌اش یک فاحشه پولی بود. تو هجده سالگی باهاش سکس کردم. دو بار البته.
+تجربه خوبی بود؟
-متوسط. نه بد، نه خوب.
+خب بقیه‌اش؟
-دومی‌اش یک دختر بود که حدود دو سال باهاش دوست بودم. اینجا دانشجو بود و بعد از تموم شدن درسش، برگشت شهرش. رابطه‌مون خیلی عمیق نبود. فقط در حد ارضا کردن همدیگه بودیم.
+سومی؟
سرم رو چرخوندم به سمت مانی. وقتی دیدم که دوباره رفته توی فکر، مطمئن شدم که مورد سوم باید مهم باشه. یک نفس عمیق کشید و گفت: شش سال پیش، با مادر یکی از شاگردهام دوست شدم. البته مطلقه و سه سال از من بزرگ تر بود، اما خیلی زود به همدیگه وابسته شدیم. تا جایی که حتی تصمیم گرفتم باهاش ازدواج کنم، اما خب نشد.
گوجه‌ها رو ریختم توی ماهی‌تابه. دستم رو شستم و گاز رو روشن کردم. نشستم رو به روی مانی و گفتم: اسمش چی بود؟ چه شکلی بود؟
-پریسا، مثل تو زیبا و جذاب اما یک هوا ریز نقش تر از تو بود. اوایل آشنایی‌مون متوجه شدم که به خاطر سزارین، کمی افتادگی شکم داره. پیش یک دکتر معرفی‌اش کردم و عمل کرد و تنها نقض بدنش بر طرف شد. صورت گرد و موهای لَخت و مشکی که همیشه دوست داشت پسرونه و کوتاه باشه. عاشق مدل تایتانیکی بود و خب واقعا هم بهش می‌اومد. به خاطر بیبی‌فیس بودنش، خیلی جوون تر از سن واقعی‌اش نشون می‌داد. تا حدی که فکر می‌کردم خواهر شاگردمه که هر روز میارش باشگاه و بعد از تموم شدن تایم باشگاه، میاد دنبالش.
+چرا نشد که باهاش ازدواج کنی؟
-باهاش کات کردم. حدود سه سال پیش.
+پس سه سال باهاش در رابطه بودی. چی ازش دیدی که باهاش کات کردی؟
-دوست داشت سکس گروهی با یک زوج دیگه رو تجربه کنه، البته در کنار من.
خاطره مانی برام جالب شد و گفتم: غیرتی شدی؟
مانی به حالت تاسف سرش رو به علامت تایید تکون داد و گفت: هر چی از دهنم در اومد بهش گفتم.
باورم نمی‌شد که مانی همچین تجربه‌ای داشته باشه. انگار متوجه تعجبم شد. لبخند محوی زد و گفت: چهارمی‌اش، یک دختر بود که همیشه تمایل دوستی با من رو داشت. ازش خوشم نمی‌اومد اما باهاش دوست شدم تا بلکه بتونم پریسا رو فراموش کنم.
+که موفق نشدی.
-نه، حتی شرایط روانی‌ام، بدتر هم شد.
+به خاطر همین تصمیم گرفتی که فانتزی و آرزوی پریسا رو انجام بدی.
-نمی‌دونم، سه ساله که دارم سعی می‌کنم از ذهنم پاکش کنم اما انگار نمی‌شه. چهره‌‌ات اصلا شبیه پریسا نیست، اما انرژی مثبت تو و یک سری از روحیاتت خیلی شبیه اونه. خودم هم نمی‌دونم که دقیقا به خاطر چی تو این مدت کوتاه و تا این اندازه شیفته‌ی تو شدم. به خاطر خودته یا به خاطر پریسا، مطمئن نیستم.
+چرا سعی نکردی که برش گردونی؟
-وقتی به خودم اومدم و متوجه شدم که چقدر بهش وابسته هستم، دیگه دیر شده بود.
+پارتنر جدید گرفته بود؟
-ازدواج کرد.
ایستادم و گفتم: لطفا گوجه‌ها رو هم بزن تا من برم لباس عوض کنم.
وارد اتاق خواب شدم. فکرم درگیر گذشته‌ و رابطه‌های مانی شده بود. دونستن انگیزه‌ی مانی برای رابطه‌ی جنسی‌مون، حس عجیب و نا شناخته‌ای بهم می‌داد. کامل لُخت شدم و شورت و سوتینم رو هم درآوردم. یک پیراهن و دامن انتخاب کردم و پوشیدم. برگشتم توی آشپزخونه. مانی کنار گاز ایستاده بود. یک نگاه به سر تا پام کرد و گفت: رنگ سفید هم بهت میاد.
لبخند زدم و گفتم: مرسی.
از توی یخچال چند تا تخم‌‌مرغ برداشتم و گذاشتم کنار گاز و گفتم: تو بشین، بقیه‌اش با من.
مانی نشست و گفت: امشب قرار شد حالت رو بهتر کنم اما ذهنت رو بیشتر درگیر کردم.
+پشیمونی که پیشنهاد پریسا رو قبول نکردی؟
مانی چند لحظه مکث کرد و گفت: آره، چون زمان گذشت و فهمیدم که پریسا می‌خواسته کنار من به فانتزی‌اش برسه. برای همین شب و روز به فانتزی پریسا فکر کردم. اینقدر فکر کردم که تصمیم گرفتم انجامش بدم.
شروع کردم به شکستن تخم‌مرغ‌ها و دیگه حرفی نزدم. بعد از چند دقیقه، مانی گفت: نباید در مورد پریسا حرف می‌زدم.
لبخند نا خواسته‌ای زدم و گفتم: اگه بگم که این موضوع برام بی‌اهمیته، دروغ گفتم. اکثر ما خانم‌ها دوست نداریم که مقایسه بشیم. اما از طرفی صادقانه، علت و انگیزه واقعی خودت رو گفتی. امشب قرار نیست حال من و تو خوب باشه. تو درگیر گذشته‌ و پریسا شدی و من هم درگیر خواهر و برادری که اندازه‌ی جونم دوست‌شون دارم اما هر لحظه، بیشتر ازشون دور می‌شم.
-شایان فقط گفت که ناراحتی‌ات مربوط به خانواده‌ات می‌شه. چیزی از جزئیات نگفت.
املت درست شده بود. گاز رو خاموش کردم. یک سفره‌ی کوچیک پارچه‌ای روی میز ناهار خوری پهن کردم و ماهیتابه رو گذاشتم وسط سفره. برای هر دوتا مون نون گذاشتم و نشستم رو به روی مانی. نمک‌دون رو گرفتم به سمت مانی و گفتم: کلا یادم رفت نمک بزنم.
مانی موقعی که خواست نمک‌دون رو از توی دستم بگیره، به عمد انگشت‌هام رو لمس کرد و گفت: من زیاد نمک‌ خور نیستم.
حس لمسش رو دوست داشتم. برام آرامش‌بخش بود. دستم رو به آرومی عقب کشیدم. به چشم‌هاش نگاه کردم و گفتم: وقتی ده سالم بود، پانیذ و پرهام به دنیا اومدن. بالاخره از تنهایی در اومدم و هر دو تاشون همه چیز من شدن. شب‌ها پایین پاشون می‌خوابیدم تا هر لحظه ببینم‌شون و خیالم راحت باشه که از پیشم نمی‌رن. اونقدری که من براشون وقت می‌ذاشتم، مامان و بابام نمی‌ذاشتن. البته اونا هم به من وابسته بودن و رابطه‌ی عاطفی شدیدمون، دو طرفه بود. همه چی بین ما عالی بود، تا اینکه من و شایان با هم آشنا شدیم و یک سال بعدش هم ازدواج کردیم. شایان خیلی از خلا‌های عاطفی من رو پُر کرد و همین باعث شد که کمی از پانیذ و پرهام فاصله بگیرم. بعدش هم که پانیذ و پرهام بزرگ شدن و روحیات‌‌شون اصلا شبیه من نشد. بابا و مامانم همیشه پانیذ و پرهام رو با من مقایسه می‌کنن و توقع دارن که اون دو تا عین من باشن. همین مقایسه کردن‌ها باعث شد که من رو بابت تمام مشکلات‌شون مقصر بدونن. شکاف بین ما اینقدر زیاد شده که دیگه نمی‌تونم پُرش کنم. چند وقته که فقط به خاطر حفظ حرمت شایان میان خونه‌ی من. حتی احساس می‌کنم که پانیذ از من متنفره…
بغض کردم و اشک‌هام سرازیر شد و دیگه نتونستم حرف بزنم. خجالت کشیدم که جلوی مانی گریه‌ام گرفت. نمی‌تونستم خودم رو درک کنم. حدود یک هفته قبل، توی هال خونه‌ام و جلوی شوهرم، با مانی سکس کرده بودم و حتی یک ذره هم خجالت نداشتم، اما حالا به خاطر شکننده بودنم جلوی مانی، تحت فشار بودم. ایستادم و با قدم‌های سریع خودم رو به اتاق خواب رسوندم. در رو پشت سرم بستم و خودم رو روی تخت مچاله کردم. به خاطر بی‌خوابی چند شب قبل، خسته بودم و هم زمان که گریه می‌کردم، خوابم برد‌.
نفهمیدم چقدر گذشت اما وقتی که مانی روم پتو کشید، بیدار شدم. خواست از اتاق بره بیرون که گفتم: همه‌ی چراغ‌ها رو خاموش کن و بیا پیشم.
مانی کل چراغ‌های خونه رو خاموش کرد. برگشت توی اتاق خواب و کنارم دراز کشید. به پهلو و پشتم رو بهش کردم و گفتم: بیا زیر پتو.
مانی اومد زیر پتو و از پشت بغلم کرد و گفت: املت رو گذاشتم توی یخچال. صبحونه‌ بیشتر می‌چسبه.
دست مانی رو گذاشتم روی سینه‌ام و گفتم: چقدر خوابیدم؟
مانی محکم تر بغلم کرد و گفت: حدود یک ساعت.
من هم خودم رو به سمتش فشار دادم و گفتم: برای همین گاهی دوست داری تا باهام رابطه‌ی عاطفی بر قرار کنی. چون تو رو یاد پریسا می‌اندازم.
مانی پشت گردنم رو بوسید و گفت: پریسا برای همیشه از زندگی‌ام رفته. دیگه دوست ندارم تو رو با پریسا مقایسه کنم.
دامنم رو دادم بالا. دست مانی رو از روی سینه‌ام برداشتم و گذاشتم روی کُسم و گفتم: ازش عکس داری؟ کنجکاوم ببینمش.
مانی یک چنگ آروم از کُسم زد و گفت: فکر نمی‌کردم که پریسا تا این اندازه برات جالب باشه.
پاهام رو کمی از هم باز کردم. انگشت مانی رو کشیدم توی شیار کُسم و گفتم: هیچ وقت تو زندگی‌ام رقیب نداشتم. اولین باره که حس می‌کنم رقیب یکی هستم.
مانی انگشتش رو فرو کرد تو سوراخ کُسم و گفت: پریسا هم مثل تو عاشق سکس خشن بود. حتی یک بار بهم گفت که دوست داره بهش تجاوز بشه. یعنی هم تحقیر بشه و هم بهش صدمه بزنن. برای همین وقتی تو ازم خواستی که خشن باشم، شوکه شدم.
یک آه آروم شهوتی کشیدم و گفتم: کم کم دارم بهت حق می‌دم که با دیدن من، یاد پریسا بیفتی.
مانی یک انگشت‌ دیگه‌اش رو هم توی کُسم فرو کرد و گفت: همیشه کُست خیسه و آماده‌ی سکسی.
کونم رو مالوندم به کیر بزرگ شده‌اش و گفتم: گاهی وقت‌ها حال و حوصله‌ی پیش‌نوازی ندارم. فقط دوست دارم کیر شایان بره تو کُسم. شایان بهم میگه دائم‌التحریک و دائم‌الخیس.
مانی انگشت سومش رو هم کرد توی کُسم و گفت: امشب فقط قرار بود پیشت باشم.
دستم رو بردم پشتم. کیر مانی رو از روی شلوارش لمس کردم و گفتم: وقتی فردا برای شایان تعریف کردیم، به سومین فانتزی‌اش هم می‌رسه. تو با تصمیم هر سه‌ تامون، پیش من هستی. الان هم این شلوار لعنتی رو در بیار. اصلا کامل لُخت شو.
مانی از من فاصله گرفت و لُخت شد. برگشتم و دولا شدم به سمت کیرش و با حرص و ولع شروع کردم به ساک زدن. کیر مانی هر لحظه برای من، جذاب تر و تحریک کننده تر می‌شد. موهام رو چنگ زد و صدای تنفسش نا منظم شد. بعد از چند دقیقه، کیرش رو از توی دهنم در آوردم و من هم کامل لُخت شدم و نشستم روی کیر مانی. اول کیرش رو با شیار کُسم هماهنگ کردم و جلو عقب شدم. حتی توی تاریکی هم می‌تونستم برق شهوت چشم‌هاش رو ببینم. بعد از چند دقیقه، با دستم کیرش رو روی سوراخ کُسم تنظیم کردم و کامل نشستم روش. مثل چند سری قبل، به خاطر کلفت بودن کیرش، کمی دردم اومد. دست‌هام رو گذاشتم روی شونه‌هاش. به آرومی کیرش رو توی کُسم حرکت دادم و گفتم: هیچ وقت اونطور که دوست داشت باهاش سکس کردی؟
تُن صدای مانی نا منظم شده بود و گفت: اون روزها یک احمق به تمام معنا بودم. فکر می‌کردم پریسا یک منحرف جنسیه و خواسته‌هاش غیر عادیه. درکم از دنیای سکس خیلی پایین بود.
سرعت حرکت کیرش توی کُسم رو بیشتر کردم و گفتم: همین الان هم دلت نمیاد با من خیلی خشن باشی.
مانی دست‌هاش رو رسوند به سینه‌های لرزون من و گفت: چون تو هم مثل پریسا، ظریفی. می‌ترسم بهت صدمه بزنم.
از روی کیر مانی بلند شدم و نوع نشستنم رو عوض کردم و به حالت اسکات شدم و دوباره روی کیرش نشستم. توی این وضعیت، صدای شالاپ شلوپ حرکت کیرش توی کُسم، بیشتر شد. برای حفظ تعادلم انگشت‌های دستم رو توی انگشت‌های دست مانی گره زدم و گفتم: حس خوبیه که دوست نداری صدمه دیدنم رو ببینی، اما دوست دارم بهم صدم بزنی. بهت گفتم که، رمز توقف مشخص می‌کنیم.
مانی انگشت‌هام رو فشار داد و گفت: رمز توقف رو چی بذاریم؟ کِی انجامش بدیم؟
سرعت بالا و پایین شدنم رو روی کیر مانی بیشتر کردم. من هم به نفس نفس افتادم و گفتم: رمز توقف رو می‌ذاریم “یاقوت سرخ”. توی ذهنت تکرار کن تا یادت بمونه. هر بار که گفتمش، یعنی توقف هر کاری که داری باهام می‌کنی. زمان انجامش و جزئیات کارایی که می‌خوای باهام بکنی رو تو مشخص کن. فقط به من نگو. چون دوست دارم سوپرایز بشم.
مانی متوجه شد که توی این حالت، پاهام خسته شده. بهم فهموند که حالت نشستنم رو عوض کنم. همونطور که کیرش توی کُسم بود، حالت پاهام رو عوض کردم و ولو شدم روی مانی. با موج دادن به کمر و کونم، کیر مانی رو توی کُسم حرکت دادم. مانی دست‌هاش رو گذاشت روی کونم و گفت: بهت قول میدم که سوپرایز بشی.
دست‌هام رو انداختم دور گردن مانی. چند تا بوسه‌ی ریز از گردنش زدم و گفتم: دوست دارم هم از نظر روانی و هم از نظر جسمی، له و لورده‌ام کنی.
مانی همونطور که کیرش توی کُسم بود، کامل برم گردوند. حالا اون روی من بود و می‌تونست طبق روال خودش، محکم تلمبه بزنه. بغلم کرد و با شدت و سرعت شروع کرد به تلمبه زدن توی کُسم. پاهام رو دور کمرش حلقه کردم و با ناخون‌هام چنگ انداختم پشت کمرش. مانی چند دقیقه تلمبه زد و گفت: دارم میام گندم.
لب‌هاش رو بوسیدم و گفتم: بریز تو کُسم عزیزم. این ماه رو کامل دارم قرص می‌خورم.
مانی چند تا تلمبه دیگه زد و ارضا شد. می‌دونستم که حالا حالاها ارضا بشو نیستم و اگه ازش بخوام بیشتر تحمل کنه، بهش فشار میاد. صورت و لب‌هاش رو بوسیدم و هم زمان موهاش رو نوازش کردم و گفتم: قربونت برم عزیزم.
مانی متوجه شد که من ارضا نشدم و گفت: تو نشدی.
یک بوسه دیگه از لب‌هاش زدم و گفتم: تا صبح کلی وقت داریم. مشکل از منه که گاهی دیر ارضام. تازه به این بهونه، امشب یک بار دیگه هم کیرت رو حس می‌کنم. خودت خبر نداری که چه کیر دوست داشتنی و نازی داری.
مانی به آرومی از روی من بلند شد. دستم رو گرفتم زیر کُسم تا آب مانی بریزه توی دستم. توان و انرژی دوش گرفتن رو نداشتم. داخل دستشویی خودم رو شستم و برگشتم توی اتاق خواب‌. مانی هم خودش رو شست و برگشت روی تخت. به پهلو و پشت به مانی شدم و گفتم: هر وقت دوباره کیرت راست شد، تو همین حالت بکن توی کُسم. بدنم خسته است و توان هیچ حالت دیگه‌ای رو ندارم.
مانی از پشت انگشتش رو کشید توی شیار کُسم و گفت: باید برات یک برنامه ورزشی بچینم. ظاهر بدنت رو فرمه اما ورزیده نیستی.
خودم رو بیشتر مچاله کردم تا کُسم بیشتر در دسترس انگشت‌های مانی باشه. یک نفس عمیق کشیدم و گفتم: برام توی باشگاه خودت، زمان خصوصی بذار.
مانی به آرومی کُسم رو مالش داد و گفت: فکر خوبیه.
تُن صدام رو کِش‌دار کردم و گفتم: اگه خوابم برد هم، بکن. دوست دارم با تلمبه‌های تو بیدار بشم.
حدسم درست بود و به خاطر خستگی زیاد، خوابم برد. نمی‌دونم چقدر گذشت اما مانی به حرفم گوش داد و با تکون تلمبه‌های کیر مانی توی کُسم، از خواب بیدار شدم. کُسم خیس بود و صدای شالاپ شلوپ تلمبه‌های مانی، کل اتاق رو برداشته بود. وقتی متوجه شد که بیدار شدم، موهام رو از پشت کشید و شدت و سرعت تلمبه‌هاش رو بیشتر کرد. اینبار مدت طولانی تری تلمبه زد و موفق شدم هم زمان با حس گرمی آبش توی کُسم ارضا بشم. بعد از ارضا شدن، به شدت بی‌حال شدم و به مانی گفتم: لطفا دستمال کاغذی بیار. اصلا حال ندارم که برم خودم رو بشورم.
مانی دستمال کاغذی آورد و کُسم رو تمیز کرد. بعد از تمیز کردن من، خودش رو هم تمیز کرد و کنارم خوابید. سرم رو گذاشتم روی شونه‌اش و برای سومین بار خوابم برد.

نوشته: شیوا


👍 210
👎 34
314801 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

790884
2021-02-09 01:12:51 +0330 +0330

نگارش عالی بود.

7 ❤️

790890
2021-02-09 01:27:39 +0330 +0330

تا اومدن پانیذ و پرهام خوندم خیلی طولانیه

2 ❤️

790895
2021-02-09 01:40:54 +0330 +0330

منتظر یه داستان دیگه ازت بودم ( داستانهای سایت خیلی خزعبل شده )
از اصل داستان خوشم نیومد. اما سلیقه شخصیمه.
کارت درسته👌

6 ❤️

790908
2021-02-09 02:01:11 +0330 +0330

خوب نوشی اما خیلی طولانی بود

2 ❤️

790910
2021-02-09 02:03:26 +0330 +0330

قشنگ بود
نگارش هم عالیه

2 ❤️

790923
2021-02-09 02:35:18 +0330 +0330

با یه مریض روانی که انگشت تو کصشه چی میشه گفت؟؟؟
با یه کیر سیر نمیشی؟؟؟

5 ❤️

790924
2021-02-09 02:36:50 +0330 +0330

خیلی کصشعر اولش تفت دادی،به ما چه خانواده ات مشکل داره!
یک ساعت املت درست کردن رو توضیح میدی و یه سکس معمولی که این حرفا رو نداره!
شوهر کونیت چه نقشی داشت اصلا؟؟؟؟!
چرند تایپ کردی

4 ❤️

790937
2021-02-09 03:25:13 +0330 +0330

عالی مثه همیشه

2 ❤️

790938
2021-02-09 03:29:11 +0330 +0330

عالی مثله همیشه

1 ❤️

790939
2021-02-09 03:40:28 +0330 +0330

تا قسمت بیمارستان که مانی وارد بشه خیلی کلاسیک بود خوندم و لذت بردم کاش مانی وارد داستان نمیشد کاش ،ببخش دیگه ادامه ندادم از این سبک سکس خوشم نمیاد ولی لایک داری .

4 ❤️

790942
2021-02-09 04:18:37 +0330 +0330

بیشتر با خوندن این داستان فعلا در حاضر باتوجه ب شرایط خودم شدیدا احسساس نیاز به یه داداش یا خواهرکردم الان ک ندارم ک کاش داشتم مگ چی میشد یه داداش یا خواهر الان داشتم اخه تک فرزندی هم نمیدونم کلاسه یا چیز دیگ ک پدرمادر ما ازش تبعیت کردن

1 ❤️

790947
2021-02-09 05:30:29 +0330 +0330

لامصب ارضا شدم

2 ❤️

790950
2021-02-09 06:08:45 +0330 +0330

عالی نوشتی

1 ❤️

790951
2021-02-09 06:48:47 +0330 +0330

شیوااا عالیی بود شیوا معرکه بود
شیوا دهنتو سرویس
شیوا کاملا محیطو حس کردم
تمام لحظه هاشو مخصوصا قسمت سکسش منو برد به خاطراتم و تصورم کاملا داخل یه خونه ای که ازش خاطره دارم آشپزخونش اتاقی که توش سکس داری مبلی که روش خوابیدی حتی حموم
کاملا اونجا تصورت کردم و کامل تو متنت بودم انگار
دمت گرم

1 ❤️

790952
2021-02-09 06:50:56 +0330 +0330

یکی از دلایل علاقم به داستانت نوع سکسته
منظورم تری سام نیست
نوشتن سکست کاملا مشخصه از طبیعت و رفتاری سکس خودت نوشتی
و مثل باقیه داستانا …حالت فیلم پورنو نداره
کاملا زنونه (مخصوصا زن ایرانی ) سکس میکنی
نوشتنت عالیه

1 ❤️

790956
2021-02-09 07:31:04 +0330 +0330

عالی بووود

1 ❤️

790958
2021-02-09 07:38:14 +0330 +0330

مثل همیشه عالی بود

1 ❤️

790959
2021-02-09 07:38:20 +0330 +0330

صبحکم الله خواهر دینی .
امروز یاد شهید فخری افتادم ، باید براش فاتحه ای قرائت کنیم .

3 ❤️

790962
2021-02-09 08:02:07 +0330 +0330

قصه هزار و یک شبه؟ طولانی بود حوصله سر بر . اخه دیگه درست کردن غذا هم باید تو داستان باشه؟
من الان دارم از پله ها میرم بالا من الان پاگرد اول را رد کردم و در پله اول پاگرد هستم که یک صدای به گوشم رسید یعنی صدای چی بود؟!!! هزار جور فکر و خیال اومد تو سرم یک لحظه رفتم به ۵ سال پیش وقتی بیست سالم بود توی دانشگاه وقتی دیدمش اون موقع هم یه همچین صدایی به گوشم رسید دقیقیادمه صدای تصادف دوتا ماشین بود … خخخخخخ داستان نوشتن اینجا اینجوری شده آسمون و ریسمون الکی بهم میبافن

2 ❤️

790972
2021-02-09 10:23:22 +0330 +0330
E.o

دوس داشتم👍

1 ❤️

790973
2021-02-09 10:37:11 +0330 +0330

اینو میکردی فیلم نامه جایزه نوبل بهت میدادن

2 ❤️

790976
2021-02-09 10:53:30 +0330 +0330

طولانیه چقدر

2 ❤️

790977
2021-02-09 10:56:16 +0330 +0330

دقیقا میشه تمایلاتتو که تو این چند ساله ازت تو تاپیکات خوندم دید.نگارش زیبایی داره و امیدوارم نیمه کاره نمونه و اون اوج فانتزیت ک همیشه ازش حرف میزنی رو بخونم تا کامل بفهممش و لذت ببرم.
منتظرم🌹

2 ❤️

790982
2021-02-09 11:32:21 +0330 +0330

من برات یک پیشنهاد دارم

2 ❤️

790987
2021-02-09 12:22:37 +0330 +0330

زیبا بود شیوا جان، دوست دارم بیشتر ازت بخونم!

1 ❤️

790996
2021-02-09 13:44:56 +0330 +0330

درود
زیبا و دلنشین مثل همیشه

1 ❤️

791004
2021-02-09 15:43:33 +0330 +0330

داستان قشنگی بود. خیلی طبیعی و واقعی بنظر می رسید.

3 ❤️

791009
2021-02-09 16:20:35 +0330 +0330

به نظرم این قسمت ضعیف تر از دو قسمت قبل بود حسش⁦
به هر حال خسته نباشی ⁦❤️⁩🔥

2 ❤️

791010
2021-02-09 16:49:15 +0330 +0330

در کل عالی بود 🌹

1 ❤️

791013
2021-02-09 17:02:25 +0330 +0330

بابای شوهرت فردا عمل قلب داشت و تو گیر بگو مگوی بابا مامانت با برادر خواهرت بودی ؟ بعد تازه میگی همسرت بیشتر از یه شوهر بوده برات؟ خوب براش جبران میکردی که نمیدونستی باباش فرداش عمل داره ها . داغون

1 ❤️

791027
2021-02-09 19:07:17 +0330 +0330

مثل همیشه که عالی بود.
اما به نظر می رسه داستان به سمت عشق مثلثی سوق پیدا کرده. اینکه سکس با مانی هم یه رنگ و بوی عاطفی هم پیدا کرده خیلی عالی و خواستنی شده و محشر و دوست دارم. اما امیدوارم تبدیل به عشق نشه.

1 ❤️

791031
2021-02-09 19:52:16 +0330 +0330

این کس شعرا چیه بابا؟ ترشحات کس شعر یه جغی.
متاسفم ارزش هامون مایه ی جغه ملته!

1 ❤️

791034
2021-02-09 20:32:41 +0330 +0330

سلام. مثل همیشه عالی بودی مامان شیوا
واقعا از معدود داستان‌های خوب این سایته، که آدم کاملاً شرایط محیط داستان رو تو ذهنش میتونه تصویر سازی کنه.
به حرف اون محدود آدمای اندکی که فقط کارشون چرت و پرت گفتن زیر داستانه، گوش نکن.
به نوشتنت ادامه بده که واقعاً دست مریزاد داری.
من به شخصه یکی از طرفدارای پروپاقرص توأم.
جان دلمی، دل انگیز

1 ❤️

791036
2021-02-09 20:48:18 +0330 +0330

سبک نگارش و قلمت رو خیلی دوس دارم نزدیک به هفت سال میام شهوانی داستان میخونم هیچوقت عضو نشدم تا سه سال پیش انقدر از سبک داستان هات خوشم اومد که دلم نیومد کامنت نزارم 😊
اون موقع ها سری داستان های شیوا رو مینوشتی واقعا فوق العاده بود.
پ.ن یک داستان فوق العاده داشتی با پتانسیل خیلی زیاد ولی یه مدت رهاش کردی بعد که اومدی تمومش کردی احساس کردم پتانسیل اون داستان رو کشتی یادم نمیاد اسمش چی بود ولی لوکیشن داستان یه کازینو بود تو پاریس

1 ❤️

791037
2021-02-09 20:56:21 +0330 +0330

فکر میکردم که خیلی سورپرایز مهیج تری ارائه کنه .

2 ❤️

791046
2021-02-09 22:36:58 +0330 +0330

خیانت دیس لایک داره

2 ❤️

791051
2021-02-09 23:09:36 +0330 +0330

الکی اینهمه طولانی و کش دار شده بود،

1 ❤️

791058
2021-02-10 00:20:12 +0330 +0330

اوه اوه‌منتظر سورپرایزهای مانی هستم.
نمیدونم چرا مقایسه گندم و پانیذ، منو یاد ویدا و اون خواهر دانشجوش ( وحیده ؟!!!) انداخت. اونجا هم ویدا دختر خوب خانواده و الگو بود و وحیده ازش بدش میومد بخاطر مقایسه و الگو بودن خواهرش.

1 ❤️

791073
2021-02-10 01:03:37 +0330 +0330

عالی بود
مگه میشه چیزی بنویسی و بد از آب در بیاد

1 ❤️

791074
2021-02-10 01:05:54 +0330 +0330

خیلی خوب نوشتی عزیز.

1 ❤️

791090
2021-02-10 01:44:10 +0330 +0330

عالی مثل همیشه،نکته به نکته،مو به مو،جالب اینکه شباهت غریبی بین خودت یا شخصیت داستان ،پریسا و همسر من هست.ممنون از اینکه با داستانات حالمونو کمی بهتر میکنی ،پاینده باشی.

1 ❤️

791140
2021-02-10 03:32:35 +0330 +0330

Mesle hamishe awliiiii bud, ye soal daram, bebakhshid jesarat mikonam,in ghazie ke khanumi khab bashe va sex ro bahash shoru konim sari bidar nemishe vagheiiate?yeki az fantacy haame,albate dar surate rezayate partneram,na inke kolan bidar nashe ama dust daram vaghte foreplay va chand daghighe avale sex bidar nashe bad bidar she daghighan injuri ke tu daastan goftin

1 ❤️

791169
2021-02-10 07:44:43 +0330 +0330

مردم برای. توجیه خیانت و جندگیشون چه اسم هایی میزارن
دنیای سکس 😀
بع عنوان داستان خوبه به شرطی که شوهر نداشته باشی یا با نفر سوم نباشی

1 ❤️

791192
2021-02-10 12:42:18 +0330 +0330

به عنوان یه نفر سوم واقعا داستان عالی بود و برای اولین بار از یه داستان سایت لذت بردم، ماچ به ممه‌هات

1 ❤️

791228
2021-02-10 19:33:24 +0330 +0330

قشنگ بود، ممنون

2 ❤️

791234
2021-02-10 22:48:29 +0330 +0330

نگارش عالی 👌🏻

1 ❤️

791279
2021-02-11 01:58:02 +0330 +0330

🌹🌹🌹🌹

1 ❤️

791334
2021-02-11 07:39:53 +0330 +0330

خیلی قشنگ بود

1 ❤️

791641
2021-02-13 00:32:59 +0330 +0330

نگارش عالی

1 ❤️

791780
2021-02-13 22:43:56 +0330 +0330

هوووووووووو

0 ❤️

791822
2021-02-14 01:44:20 +0330 +0330

داستانای اینا تموم نمیشه؟
دختره چقد فیکه

2 ❤️

792010
2021-02-15 08:28:02 +0330 +0330

داستانت عالی بود خانم شیوا ادامه بده

1 ❤️

792164
2021-02-16 08:36:32 +0330 +0330

مثل همیشه عالی بود مرسی

1 ❤️

792342
2021-02-17 03:49:51 +0330 +0330

خانم گلی شما نویسنده خوبی هستی من هم تقریبا نویسنده هستم ولی نه رمان من با چند رسانه همکاری دارم اگه دوست داشتی بهم پیام بده تا با هم کار کنیم

1 ❤️

792434
2021-02-17 16:37:18 +0330 +0330

آفرین عالی ، خیلی باحوصله و جذاب نوشتی

1 ❤️

792928
2021-02-20 18:30:23 +0330 +0330

عالی بود

1 ❤️

793056
2021-02-21 05:10:55 +0330 +0330

این داستان ها باید طولانی باشه تا کاملا درکش کنیم👌
مررررسی

2 ❤️

793150
2021-02-21 20:00:54 +0330 +0330

شیوا بانو باور کنی یا ن اولین داستانت بود ک نشستم تا بخونمش
داستان قویو خوبو چالش برانگیر پیش میرفت تا اونجایی که فهمیدم نقشه مانی تو داستان چیه
استرسو هیجانو حسه کنجکاوی ک داستان بهم وارد کرد با مخلوط شدنش با تعصبی ک روی تابو بودنه پارتنر جنسی توی روابط زناشویی دارم باعث شد عصبی بشمو مستقیم بیام سمته کامنتا
من کامل نخوندم با این حال بخاطر قلم زیباتون لایک دادم

1 ❤️

793311
2021-02-22 21:56:59 +0330 +0330

ی سوال بپرسم ایسگام نکنین

نمیدونم چی باعثه ولی خیلی دوس‌دارم جلو ی زوج دیگه با خانومم سکس‌کنم یا گروپ‌ باشع.تو ایرانم میدونم سخت پیدا میشه.ب نظرتون مریضیه یا حسیه ک باید انجامش بدم تا آروم شم؟؟

0 ❤️

793385
2021-02-23 04:25:53 +0330 +0330

تو واقعا نویسنده‌ای!
از تصویر سازی پویا خیلی به‌خوبی استفاده می‌کنید
اولین بار است که امشب آمدم تویه این سایت و اولین داستان هم، همین بود.
چندبار کمی خواندم و تا ته رفتم که ولش کنم ولی در رده‌ی اول بود. نمی‌شد رهایش کنم.
یکی از شگفت‌انگیزترین ویژگی‌هایی که این داستان و این نویسنده هنرش را داره، اصلا جملات ادبی پیش از محاوره را تکرار نمی‌نویسه. این باعث شگفتی و جذابیت داستان می‌شد.
من عاشق داستان، عاشق تصویرسازی و طرز نوشتن این خانم شدم.
اصلا بهم خیلی انگیزه داد تا منم بنویسم.
عاااااااالی بود. تو امشب خدای انگیزه و شروع نویسندگی در من شدی!
از وقتی روی تخت خوابیدی و با کوست ور می‌رفت، از آنجا شدیدا تحریک شده بودم و منتظر بودم چی وقت در خیالم تویه کوست بریزم.
وقتی دوباره از خواب بلند شدی، چون خط های آخر داستان‌ معلوم می شد آبم را به کوست ریختم. ممنونم که امشب زنم شدی

2 ❤️

794697
2021-03-02 14:52:52 +0330 +0330

👍🏿👍🏿🙂

1 ❤️

795437
2021-03-06 00:41:03 +0330 +0330

یه سوال داشتم
من با همسرم واقعا به مشکل خوردم
نمیشه گفت همسرم ،دوست دخترم بود ولی یواشکی و بدون اطلاع هیچ کسی عقد کردیم
به خاطر اینکه اون یه استان دیگه هست و من یه استان دیگه ویدئو کال گرفتیم و…
تو داستانت که واقعا فوقالعاده هست خوندم که نوشته بود مانی ارضاع شد و من هنوز ارضاع نشدم و…
امروز همین اتفاق افتاد و بعد ارضاع شدن من اون رفت و حتی جواب تلفنام هم نمیده،امشب اومدم شهوانی حالم عوض بشه ولی با چیزایی که خوندم داغون تر شدم،نمی دونم چیکار کنم،شیوا تو که وارو تری بهم یه چنتا پیشنهاد بده😪😪😔

1 ❤️

797478
2021-03-16 03:43:14 +0330 +0330

دوست نداشتم

1 ❤️

797799
2021-03-17 23:40:22 +0330 +0330

کاش بین پانیذ و پرهام هم یک رابطه ایی باشه. باحال میشه

1 ❤️

801587
2021-04-04 00:00:54 +0430 +0430

واقعا بی نظیر بود
تبریک میگم بهت شیوا جان بابت نگارش بی نقصت👌❤

1 ❤️

803741
2021-04-13 16:00:33 +0430 +0430

قلمت زیباست. همیشه پاینده باشی

3 ❤️

845692
2021-12-02 11:41:08 +0330 +0330

به ترتیب شماره مشغول خواندن داستان‌های شما هستم.
قلم شما روان و زیبا هست
به معنای واقعی کلمه شما یک داستان نویس حرفه‌ایی هستید

1 ❤️

872186
2022-05-04 20:27:16 +0430 +0430

انقد خوب نوشتی که اصلا طولانی بودنش رو حس نکردم جوری نوشتی که کوچیک ترین جزئیاتم میتونم تصویرسازی کنم

1 ❤️

913240
2023-02-01 22:56:44 +0330 +0330

نوشته هات بوی واجبی میده شیوا

0 ❤️

956371
2023-11-04 22:18:22 +0330 +0330

وای که چقدر عالی نوشتی

0 ❤️