در جستجوی مینیاتور (۲)

1400/07/30

...قسمت قبل

همه دکمه های لباسم باز شده بود اما هنوز از تنم در نیومده بود. پریا دست می کشید روی تنم. همیشه می گفت سینه مردونه ات همه آرامش دنیای منه. لاک نامرتبی زده بود که معلوم بود از روی عجله است. متوجه نگاهم روی لاکش شد و گفت: لاک آوردم که تو برام بزنی تو کیفمه. الان اما وقتش نبود. رو همون کاناپه ای که نشسته بودیم کم کم دراز کشیدیم. پریا مشتاق تر، تشنه تر، حریص تر و پرانرژی تر از همیشه اومد روم سینمو می بوسید. موهاش تنم رو قلقلک می داد. دست انداختم دور کمرش و به خودم فشارش دادم. فضا کم بود و محدودم کرده بود بلندش کردم همینجوری که دستم دور کمرش بود بردمش سمت اتاق خواب. پریا عاشق این زورمند بودن من بود و کلی کیف می کرد. اولین باری که تو پارک لاله بغلش کردم و دور خودم رو هوا چرخوندمش این قدر ذوق کرده بود. البته که من خیلی قوی نبودم پریا زیادی سبک بود.

آروم گذاشتمش رو تخت و اومدم روش. بلیز خردلی رنگ رو از کمرش دادم بالا و از گردنش در آوردم. سوتین رو هم باز کردم. تنش بوی حموم می داد. با حوصله و بدون عجله مشغول بوسیدنش شدم. دور نافش رو بوسه های ریز و تند می زدم. پریا هیچی نمی گفت فقط نفس می زد و لباشو گاز می گرفت. زبونم رو می کشیدم روی شکمش و بالاتر می رفتم. نوک سینشو بوسیدم زبونمو زدم بهش. مثل نی نی مشفول مکیدنش شدم. پریا دیگه نمی تونست خودشو نگه داره. به کمرش قوس می داد و سعی می کرد خودشو از تخت جدا کنه و خب البته که نمی تونست.

از وضعیت پریا لذت می بردم، از حالت بی قراری و بی تاب بودنش. واسه همین با بیشترین تأنی و مکث ممکن کارمو پیش می بردم که بی قرارتر بشه. شروع به خوردن سینه اش کردم. تا جایی که می شد تو دهنم جا می دادم. پریا سینه های خیلی بزرگی نداشت اما خوش فرم بود و سفید و به شدت حساس. با این که محکم نمی خوردم و اصلا گاز هم نمی زدم همیشه بلافاصله پوستش قرمز می شد. دوباره اومدم پایین. پریا سرشو به یک سمت چرخونده بود و تو فضا بود. کمرشو دادم بالا و جین تنگ رو با زحمت زیاد از پاش در آوردم. جوراب توری پاش بود که می دونست من عاشقشم. و البته می دونست که من هیچ وقت جوراب رو در نمیارم و همیشه دوس دارم پاش باشه.

دلم می خواست زمان متوقف شه و تو همون حالت نگاهش کنم اما دیگه این قدر آدم صبوری نبودم. شرت رو هم با دندون در آوردم. کاملا خیس کرده بود. صورتمو به روناش فشار دادم. پوست پریا به شدت لطیف بود. عین پوست نوزادها نرم و بی نقص. گاهی با خودم فکر می کردم اگه پریا چهره اش هم به اندازه اندام ظریف و جذابش، خوب بود، رو دستش دیگه دختری پیدا نمی شد. البته نه این که زشت باشه اما خب در مقام مقایسه اندامش واقعا چیز دیگه ای بود.

پاهاشو کمی از هم باز کردم. داخل روناشو حسابی لیس زدم رفتم بالاتر. آروم زبونم رو زدم به لباش. پریا که مطمئن بود اینجا برخلاف خونه خودش همسایه ای در کار نیست، راحت صداشو ول داده بود و بلند ناله می کرد. پاهاشو با دست باز نگه داشته بودم و براش می خوردم و می لیسیدم. از دهن پریا الفاظ نامفهومی خارج می شد که نمی فهمیدم چیه. دستش رو کرده بود لای موهام و سرمو به خودش فشار می داد. احساس می کردم زانوهاش لرزش های خفیف انقباضی داره. مایغ غلیظ و لزجی ازش خارج شد. فشار زانوهای پریا برای بستن پاهاش رو که حس کردم فهمیدم کافیه. اومدم بالا از پشت بغلش کردم. پریا مست مست بود و چشماش کاملا خمار. انگار صد پیک خورده بود. موهاش که هنوز نم ناشی از حموم رفتن داشت و خشک نشده بود اومده بود تو صورتش و فرخورده بود و به گونه و پیشونیش چسبیده بود. به پهلو شدیم و از پشت بغلش کردم این حالت، مدل مورد علاقه هر دومون بود. دستمو از زیر سرش رد کردم با لذت مثل بچه ای که تو بغل مامانش می خوابه خودشو چسبوند بهم. مچ پاشو بین پاهام گرفتم شروع کردم به نوازشش از گردنش تا سر شونه اش بعد انحنای پهلو و کمرش تا پایین.

اولین چیزی که متوجه شدم این بود که پریا در تمام روابط قبلی مون که البته تعدادش زیاد هم نبود تظاهر به ارضا شدن کرده بود. حس و حال امروزش رو هیچ وقت تجربه نکرده بودم. همیشه بعد از این که من می رفتم سراغش نوبت اون بود و کارمون ادامه پیدا می کرد، اما الان این قدر بی انرژی شده بود که حتی توانی برای باز نگه داشتن چشماش نداشت.ده دقیقه ای تو بغلم تو حالت خلسه و چرت بود تا کم کم به خودش اومد. برگشت سمتم. شروع کرد به بوسیدنم. اومد پایین شلوارمو در بیاره. کمرمو به تخت فشار دادم که اذیتش کنم نتونه. یکم زور زد و بعد با چشمای ملتمس نگام کرد که یعنی اذیتم نکن. کمرمو دادم بالا و شلوار و شرتم رو با هم در آورد. این اولین رابطه پیش بینی نشده مون بود. همیشه می دونستم قراره برم پیشش و شب قبل به خودم می رسیدم. اما این بار پیش بینی نشده و بدون برنامه بود البته فقط برای من نه واسه اون. من یه آدم بی اعصاب و کلافه که با دعوا از سرکارش زده بیرون و برای فرار از جو سنگین خونه اومده خونه خواهرش و یک هزارم درصد هم فکر نمی کرده امروز رابطه داشته باشه!

برای پریا مهم نبود نشست بین پاهام با دست گرفت و مشغول لیسیدنش شد. این قدر لباشو بوسیده بودم که از رژ پررنگش چیزی به لباش نمونده بود و ته مونده همون رژ هم حالا داشت به من مالیده می شد. لب و دهن پریا ظریف بود و طبیعتا نمی تونست همشو تو دهنش جا بده اما قدرت مکش فوق العاده اش و این که بالاخره یاد گرفته بود دندون نزده منو تا مرز انفجار پیش برد. اگر کمی بیشتر ادامه می داد کار همونجا تموم بود.متوقفش کردم. دوباره خوابوندمش این بار به شکم. کاری که همیشه می کردیم و من عاشقش بودم. پریا دختر بود و امکان رابطه کامل که طبیعتا وجود نداشت. راضی به درد کشیدنش هم نبودم و همیشه به همین طریق باهاش ارضا می شدم. خوابیدم روش. دستشو گرفتم. کاملا زیر من قفل شده بود امکان هیچ حرکتی نداشت. خودمو روش تکون دادم. گاهی با خودم فکر می کردم اگه در همین حد رابطه این قدر برام لذت داره پس خود اصل کاری دیگه چیه! چند باری روش بالا پایین کردم. به شدت نزدیک ارضا شدنم بود. پریا همون جوری که صورتش روی تخت بود و من نمی دیدم با صدای ضعیفی گفت: آرمان این جوری نمی خام میشه تمومش کنی؟

اولش نفهمیدم منظورش چیه. فکر کردم سنگینی تن من و فشار روی بدنش اذیتش کرده. تا اومدم خودمو ازش قدری جدا کنم دوباره به حرف اومد و گفت: همه وجودم تورو می خواد. تو مرد منی، همیشه بودی و خواهی بود. حالا دیگه حرفش کاملا واضح بود. از من رابطه می خواست. وقت زیادی نداشتم. تو شرایط تصمیم گیری هم نبودم. توی اون لحظه هزار جور احتمال مختلف به ذهنم اومد که چرا پریا چنین حرفی زده. یعنی با قصد قبلی اومده اینجا؟ طرح و برنامه ای داشته براش؟ می خواد با این کارش چیزیو بهم اثبات کنه؟ یا صرفا داغ کرده؟ فکر کردن به تک تک این سوالها زمان زیادی می خواست که اونجا جاش نبود. تنها چیزی که خوب می دونستم اینه که برای پذیرش خواسته اش غریزه بود که فشار می آورد و نه عقلم. همین دلیل کافی بود که به حرفش توجهی نکنم و دوباره بیفتم روش. انگار که اصلا نشنیدم چی گفته. تو همون حالت چند باری خودمو روش تکون دادم و بعدش مثل همیشه روی کمرش خالی شدم.

از روش بلند شدم و طاقباز خوابیدم. به سقف خیره شدم. دوباره خرواری از افکار به ذهنم هجوم آورد. گاهی فکر می کنم نویسنده شدنم که منو برد به سمت روزنامه نگاری ناشی از همین مساله بود. سر هر موضوعی سیلی از افکار به ذهنم سرازیر می شد، گاهی می تونستم بهش مسلط بشم و گاهی با طغیان امواج این افکار، روح و روانم در هم می شکست. کمتر بازه ای تو زندگیم سراغ دارم که مشغول فکر و تحلیل مساله ای نبوده باشم.

فرضیه اولم این بود که پریا امروز به قدری لذت برده و از خود بیخود شده که از فشار غریزه و شهوت چنین درخواستی از من داشته. با شناختی که ازش داشتم فرضیه قدرتمندی نبود. پریا در عین احساساتی بودن همیشه تو این مدتی که با هم بودیم از خودش عقلانیت نشون داده بود و از اون مدل دخترای سربه هوا که تو یه لحظه همه چیز رو به باد میدن نبود.

فرضیه دوم این بود که با توجه به اوضاع روحی – روانی خراب من و دعوایی که صبح راه انداخته بودم می خواست یه جوری منو به شرایط عادی برگردونه. این فرضیه هم علامت های ذهنی مثبت و منفی تو ذهنم داشت که نه می تونستم قبولش کنم نه می تونستم ردش کنم. فرضیه های سوم، چهارم، پنجم یکی پس از دیگری به ذهنم سرازیر شدند. انگار از هم سبقت می گرفتن که خودشونو به من اثبات کنن! هنوز به یکی فکر نکرده بودم دیگری به ذهنم می اومد. یاد حرفش افتادم که بهم گفته بود جز تو هیچ وقت دست هیچ کس دیگه ای به من نمی خوره. یعنی می خواست این اتفاق رو با من تجربه کنه و بعد هیچ وقت ازدواج نکنه؟ با روحیاتش سازگار اما با خانواده ای که داشت اصلا همخونی نداشت. شاید هم می خواست از این طریق تلاش دوباره ای بکنه برای بهم رسیدنمون. اما پریایی که حتی جرات نکرده بود به پدرش بگه منو دوس داره و هیچ تلاشی برای رفع مخالفت خانواده اش نکرده بود چه جوری می تونست از فاکتور دختر نبودنش به عنوان ابزاری برای فشار به اونا استفاده کنه؟

حوصله این همه فرضیه رو نداشتم. به خودم نهیب زدم بسه دیگه مگه تو فیلسوفی یا دانشمندی که این همه نظریه و فرضیه داری؟ چرا همیشه کار رو برای خودم پیچیده می کردم؟ چرا اصرار داشتم همه چیز رو با ذهن خودم با مغز خودم حل کنم؟ راه حل رسیدن به جواب سوالم و این که کدوم یکی از این فرضیه ها درسته خیلی راحت بود؛ از خود پریا بپرسم! برگشتم سمتش متوجه شدم خوابش برده. آب رو گودی کمرش کم کم می خشکید. دستمال آوردم که تمیزش کنم اما دلم نیومد بیدارش کنم. یواش از روی تخت بلند شدم و لباسامو پوشیدم. گرسنه ام بود و انرژیم کاملا رفته بود. حدس می زدم پریا هم وضعش از من بهتر باز نباشه. در یخچال رو باز کردم. با کمد فرقی نداشت! که خب طبیعی هم بود وقتی رفتن سفر خوراکی تو یخچال نمیذارن بمونه که خراب شه. پارچ آب تنها چیز قابل مصرف بود. آب خوردم رفتم سراغ گوشیم. اسنپ فود پاستا با سس آلفردو سفارش دادم که غذای مورد علاقه پریا بود. خودم خیلی دوس نداشتم چون سس زیاد بهم سازگار نبود. یه دونه سفارش دادم با سیب زمینی و دو تا نوشابه. فکر کردم تا وقتی سفارش برسه پریا هم بیدار شده. رفتم تو اتاق خواب دیدم به پهلو خوابیده و از سرما خودشو جمع کرده. آروم با دستمال پشتش رو تمیز کردم که پتو کثیف نشه اما خشک شده بود. پتو کشیدم روش. از لذت گرمای پتو به خودش تکونی داد اما بیدار نشد.

رفتم تو پذیرایی. تلویزیون رو با صدای کم روشن کردم. دامادمون چند باری خواسته بود دیش نصب کنه اما با مخالفت شدید خواهرم روبرو شده بود که بچه کوچیک داریم تو این خونه و جای ماهواره نیست. چیز خاصی نداشت تلویزیون. چند تا شبکه رو بالا پایین کردم و بالاخره به رقابت های سوارکاری از شبکه ورزش رضایت دادم. هر لحظه منتظر غذا بودم ولی خب هنوز که پریا خواب بود. گوشیش روی میز بود. فکر کردم اگه سایلنت نباشه و زنگ بخوره بیدار میشه. معمولا روی گوشیش قفل نداشت و واسه همین رفتم برش دارم که سایلنتش کنم. اما قفل بود. پاور گوشیش رو که زدم روی لاک اسکرین اولین عکس دو نفره خودمونو دیدم!

این عکس رو اولین باری که رفتیم کنار دریاچه گرفته بودیم. برده بودمش که خونمو که در حال ساخت بود بهش نشون بدم. اون موقع فقط یک اسکلت فلزی 25 طبقه داشت و یک جرثقیل غول پیکر زردرنگ که مرتب می چرخید. خونه ضلع شرقی دریاچه سمت بام لند بود و اگه ساخته می شد موقعیت و ویوی خوبی داشت. کلی با هم درباره خونه حرف زدیم. از آرزوهامون روی خونه ای که هنوز وجود خارجی نداشت و فقط هوا بود حرف زدیم. بهش گفتم متراژ خونه کمه و یک خوابه است. ستایش (اسم بچه خیالی مون!) رو کجا بزرگ کنیم اونم با خنده گفت می فرستیمش کنار دریاچه بازی کنه خودمون از بالا نگاهش می کنیم! تک تک صحنه هاش یادم بود. حافظه قوی خیلی چیز خوشایندیه اما مشکل اونجایی شروع میشه که خاطرات تلخ زندگیت زیاد می شن و بعد تو می مونی و یک فلش مموری که همه چیز تو اون نه ضبط بلکه بهش دوخته شده.

به عکس خیره شدم. اون روز دستامونو بهم چسبوندیم و شکل قلب درست کردیم. این اولین عکس دونفرمون بود که حالا تبدیل شده بود به تصویر لاک اسکرین گوشی پریا. ته دلم براش ضعف کردم. دوباره رفتم تو اتاق. معلوم بود حسابی سردش شده و رفته زیر پتو. فقط بخشی از موهاش دیده می شد. از اتاق اومدم بیرون و گفتم خدایا چرا این قدر دخترا رو پیچیده آفریدی؟

رو کاناپه لم دادم و دوباره مشغول فکر شدم. رابطه امروزمون که تکلیفش مشخص بود. اما باید با پریا چی کار می کردم. من داشتم خودمو عادت می دادم به کنار گذاشتنش. به ندیدنش به نداشتنش و نبودنش. حالا باز دوباره همه چیز از اول شروع می شد؟ اصلا دوباره شروع شه که به کجا برسه؟ دوباره به یه تلاش ناموفق دیگه؟ یادم اوضاع و احوالم افتادم که بعد جواب نه شنیدن چه حال و روز بدی داشتم. این قدر بد که حتی توی کارم هم تاثیرگذار بود. اصلا شاید امروز حق با مدیرمون بود. قلم من تلخ شده بود. نوشته هام بوی ناامیدی می داد. بوی بغض، بوی لج، بوی کینه، بوی ناسازگاری با زمین و زمان. البته که تو جامعه گل و بلبلی زیست نمی کردیم و من وظیفه داشتم به عنوان یکی از تریبون های خیلی کوچیک جامعه، به عنوان یک عضو ناچیز فضای رسانه ای، در حد خودم، توانم، دانشم و مسئولیتم، روشنگری کنم اما شاید بخشی از تلخی من و قلمم در نشون دادن سیاهی های جامعه متاثر از شرایط روحی و روانی خودم بود و این مساله ای بود که بارها بهم تذکر داده شده بود و امروز با داد و بیدادی که بابت چاپ عذرخواهی انجام داده بودم به نقطه آخر رسید.

باز سر دوراهی بودم. ظهر که زیر بارون تو خیابون قدم می زدم به تنها چیزی که فکر نمی کردم پریا بود. در تمام لحظاتی که راه می رفتم منهای لحظه ای که چشمای اون دختر فال فروش رو دیدم لحظه ای به پریا و تماس هاش توجهی نداشتم و همش به آینده و ادامه مسیر زندگیم فکر می کردم، اما حالا به نظر می رسید همه چیز عوض شده. فکر کردم عشق هم چیز پیچیده ایه مثل خود پریا و اصلا مثل کل زندگی. بعد فکر کردم که شاید همه اینا ساده ان و اونی که خیلی پیچیده اس منم!

نیم ساعتی از سفارشم رد شده بود و خبری از غذا نبود. گوشیمو باز کردم برم سایت هایی که مشاوره آنلاین میدن برای راه اندازی کسب و کار. پریا بیدار شده بود و لباساشو پوشیده بود. از اتاق اومد بیرون و گفت چرا بیدارم نکردی. با لبخند گفتم مگه دلم میاد. اونم لبخند به لبش اومد و خیالم راحت شد که ازم ناراحت نیست. گفت خیلی گرسنمه و رفت سمت یخچال. بهش گفتم باز نکن که از دل مومن پاک تره. غذا سفارش دادم الان دیگه باید برسه. گوشیمو برداشتم که سفارش رو پیگیری کنم ببینم در چه مرحله ایه و چرا نرسیده . دیدم زده سفارش شما تحویل داده شد نوش جان! تعجب کردم اومدم تماس بگیرم که دیدم از خونه بهم زنگ می زنن گذاشتم رو بلندگو و مامان بعد سلام احوالپرسی گفت: مامان. تو غذا سفارش دادی؟ ما که هیچ کدوم پاستاخور نیستیم، الانم که وقت ناهار نیست. نگاهی به پریا انداختم که جلوی دهنشو گرفته بود و سعی می کرد صدای خندشو کنترل کنه. تازه یادم اومد آدرس پیش فرض برنامه اسنپ فود رو عوض نکردم و سفارش مثل همیشه رفته خونه خودمون. خیلی خوش شانس بودم که فقط یه دونه غذا سفارش داده بودم! با کلافگی به مامان گفتم: نه واسه شما سفارش ندادم واسه خودم بود یادم رفت آدرس خونه آبجی رو بزنم. بخورین نوش جان. مامان گفت: آهان. پس دوباره سفارش بده. اینقدر منو بابات میگیم نوشابه نخور دو تا دو تا سفارش میدی؟ چیزی نگفتم و قطع کردم.

هر دو زدیم زیر خنده. گفت خسته نباشی با این سفارش دادنت. گفتم عیب نداره پاشو میریم بیرون یه چیزی می خوریم. بعدش می رسونمت خونه. پریا با دلخوری گفت نمی خام برم خونه. بریم یه چیزی بگیریم بیایم خونه بخوریم. تو رستوران که سرو غذا ممنوعه تو پارکم که نمی تونیم بشینیم با ماسک و ترس و لرز بخوریم. کوفتمون میشه غذا.

گفتم پس تو بمون خونه برو دوش بگیر من میرم میگیرم زود میام که قبول نکرد. دستمو گرفت و گفت دیگه یه ثانیه هم نمی خوام ازت دور باشم. این حرفش در ظاهر برام خیلی شیرین اما عمقش خیلی ترسناک بود. واقعا پریا چه تصمیمی گرفته بود؟

ادامه...

نوشته: میرزابنویس


👍 25
👎 0
6701 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

838646
2021-10-22 01:38:48 +0330 +0330

تشکر لذت بردم لایک اول و زدم

1 ❤️

838647
2021-10-22 01:49:35 +0330 +0330

منم دومی . تشکر لایک آرین چه خبر مرسی بابت پدرم . قطع شدی چرا

1 ❤️

838885
2021-10-23 15:57:15 +0330 +0330

زودتر قسمت هی بعدی رو بنویس👌👌👏👏

0 ❤️

838914
2021-10-23 20:00:14 +0330 +0330

سلام . عالی بود . جزء معدود نوشته هایی بود که همه قواعد توش رعایت شده بود و بدون غلط های املایی معمول ، که برخی اوقات آنقدر زیاده که حال آدمو بهم میزنه . کاری با موضوع داستانت و اینکه آیا صحنه های سکسی داشت یا نه ندارم اما بهت تبریک میگم فقط بخاطر قلم زیبایت . لطفاً ادامه بده .

0 ❤️

839006
2021-10-24 04:49:58 +0330 +0330

از داستانت میشه متوجه شد تو کارت چقدر موفق هستی.دمت گرم
زودتر بنویس ادامشو❤🔥

0 ❤️

844375
2021-11-24 11:15:43 +0330 +0330

هم قشنگ بود هم بدون غلط املایی
این دفعه قسمت های بعد رو زود تر بده ولی نه به شرطی که از زیبایی داستانت کم کنه

0 ❤️