دیگه هستم (۴)

1400/05/05

...قسمت قبل

صبح حدود ساعت 6 بیدار شدم. ندا تو خواب منو بغل کرده بود. حالم بهم خورد از اون وضعیت ، آروم دستشو کنار زدم و بلند شدم . دست و رومو شستم و چای درست کردم و رفتم تو بالکن ، خودم بهتر می دونستم که هیچ حسی به ندا ندارم . می دونستم این وضعیتو دیگه نمی تونم ادامه بدم ، دیگه آبروم هم واسم اهمیتی نداشت . هوای لطیفی بود ، بغض داشت خفم می کرد ، اشکم در اومده بود ، می دونستم که به زودی طوفان شروع می شه ، طوفانی که ممکن بود تا ابد لبخندو از چهره ی من و اون ندای بی گناه بگیره ، طوفانی که می تونست زندگیمو نابود کنه ، می ترسیدم ، از همه چیز می ترسیدم ، از آرامش نه چندان دل چسب و گذرائی که تو زندگیم بود ، از خودم متنفر بودم ، از ندا متنفر بودم ، از بابا مامان متنفر بودم ، دوست داشتم برم ، انقد دور شم که دیگه هیچکس منو نشناسه ، ای کاش می شد همه ی زندگیمو مثل دیشب که شهوت عقلمو برده بود سپری می کردم ، ولی این فکرای احمقانه مثل یه خواب ، کوتاه و بی ارزش بودن ، تو این فکرا بودم که نگار اومد تو بالکن و گفت :« عجب هواییه » ، سمتش بر نگشتم که متوجه حالم نشه و صدامو صاف کردم و گفتم :« آره واقعا ، محشره ، بهتر از این نمیشه !! »
چند دقیقه ای گپ زدیم که ندا صدامون زد بریم صبحونه بخوریم. ندای بیچاره صورتش گل انداخته بود ، خوشحال بود ، حال آدمی رو داشت که بعد از یه مدت طولانی به عشقش رسیده ، کنارم نشست و لپمو بوسید ، خیلی پر حرفی می کرد ، همش از برنامه هایی که واسه چند روزی که نگار ایران بود می گفت و نگار هم مشتاقانه به حرفاش گوش می داد ، من هم سعی کردم به خاطر نگار غم و غصه رو از چهرم کنار بزنم و فقط لبحند میزدم ، گرچه بازیگر خوبی نبودم ولی کسی متوجه حال خرابم نشد.
طرفای ساعت یازده گوشیم زنگ خورد ، یکی از اقوام ندا اینا بود که تازه نامزد کرده بود و می خواست کارت عروسیشونو واسمون بیاره و آدرس می خواست ، یک ساعت نشد که اومد و کارت دعوتو داد و بعد از حدود نیم ساعت هم خداحافظی کرد و رفت. ندا و نگار خوشحال بودن و قرار شد بعد از ظهر ببرمشون خرید . مراسم آخر هفته بود و خانم ها هم کلی خرید کردن و من هم یه کت اسپرت و گرفتم و یه سری خرت و پرت دیگه . ندا سعی می کرد تو خلوتمون کثیف حرف بزنه ولی مطلقا بهش محل نمی ذاشتم و اصلا باهاش حرف نمی زدم و خودش کم کم متوجه شد که حالم هیچ خوب نیست. شب دوباره اومد پیشم بخوابه که من رفتم رخت خواب آوردم و یه تشک رو زمین پهن کردم و گفتم نمیتونم کنارت بخوابم ، خیلی ناراحت شد ولی هیچی نگفت و قبل از اینکه برم بخوابم رفتم ماجراهای یکی دو روز گذشته رو تو دفترم یادداشت کردم ، ندا هم رو تخت من دراز کشیده بود و داشت منو نگاه می کرد و گفت :« کاش همیشه مثل دیشب باشی» من هم یه نگاه غضب آلود بهش کردم و گفتم :« از اولش هم بهت گفتم من نمی تونم مثل شوهرت باشم ، پس انقدر با این حرف ها منو خودتو اذیت نکن » دیگه حرفی نزدیم و ندا خوابید و من هم بعد از چند دقیقه که کارم تموم شد رفتم خوابیدم .
آخر هفته رسید ، با ندا و نگار راه افتادیم سمت باغ محل مراسم که خارج از شهر بود . رفتیم داخل باغ ، خانوم ها رفتن تو قسمت زنونه و من هم همراه بابام و آقای مشفق و محسن داداش ندا رفتیم داخل . مراسم عروسی مثل همیشه کسل کننده بود و من و محسن گرم حرف زدن در مورد روزمرگی ها بودیم که سنگینی یه دستو رو شونم حس کردم ، برگشتم ببینم کیه ، باورم نمی شد خودش باشه ، زمین و زمان دور سرم می چرخید ، فکر کردم دارم خواب می بینم ، همه ی خاطرات چند سال گذشته طی چند ثانیه برام مرور شد . امیرعلی بود ، عشق خوشتیپ من که سه سال پیش به خاطر ادامه تحصیل ولم کرد و رفت انگلیس ، رفت و با رفتنش روزهای خوش زندگیم تموم شدن. بلند شدم ، باهاش دست دادم و به محسن معرفیش کردم و وقتی گفتم امیرعلی ایشون آقا محسن برادر خانومم هستند، رنگش پرید ولی خودشو جمع کرد و کنار ما نشست. مدام به حلقم نگاه می کرد ، از این که داشت حرص می خورد لذت میبردم ، از این که داشت اذیت می شد خوشحال بودم ، اون هم باید تاوان پس می داد ، اون هم باید تو زجری که من داشتم می کشیدم شریک می شد ، محسن با اشتیاق ازش در مورد انگلیس سوال می کرد و امیرعلی با وجود این که حالش به شدت بد بود ، سعی کرد با محسن خوب برخورد کنه و جواب همه ی سوال های محسن رو با حوصله داد و بعد هم شماره ی همدیگه رو گرفتن که امیرعلی بعدا بیشتر در مورد مهاجرت به انگلیس که کشور مورد علاقه ی محسن بود بهش توضیح بده . امیرعلی آروم نشسته بود کنارم ، به مهمونا که در حال رقص بودن نگاه می کرد .من هنوزم عاشقش بودم ، عاشق عطر تنش بودم ، عاشق اون چشم های مشکیش بودم ، دوست داشتم همونجا بغلش کنم و از این همه سختی که تو این مدت با رفتنش بهم تحمیل شد بگم ، دوست داشتم سرش داد بزنم و بگم چرا تنهام گذاشتی؟ ممکن نبود به این راحتیا ببخشمش. ممکن نبود بتونم این سه سال دوری رو فراموش کنم. خودشم اینو خوب می دونست.
محسن که بلند شد من و امیرعلی تنها شدیم ، نگاهم کرد و گفت :« فکر نمی کردم به این زودی بتونی منو فراموش کنی» ، نگاش کردم و گفتم :« حالا که میبینی فراموشت کردم و خیلی هم خوشبختم ، حداقلش اینه که ندا مثل تو بی وفا و بی معرفت نیست که بعد از 6 سال رابطه بزاره بره » ، گفت :« من مجبور بودم ، لحظه لحظه ای که ازت دور بودم برام به سختی گذشت ولی مطمئن بودم که بر میگردم و تا آخرش کنارت می مونم ، من با کلی بدبختی و رشوه دادن انتقالی گرفتم اومدم ایران که تو رو داشته باشم و تو … » ، دلم به حال جفتمون می سوخت ، اشک چشای جفتمونو پر کرده بود ، بغض به سختی اجازه می داد نفس بکشم ، امیرعلی گفت:« واقعا دوسش داری یا … » که پریدم وسط حرفش و گفتم :« دوسش دارم» . داشتیم حرف میزدیم که طبق روال آخر اکثر مراسم های عروسی پرده ی جدا کننده ی بخش زنونه و مردونه رو برداشتن و مراسم گرم تر شد . من و امیرعلی کنار هم نشسته بودیم و مبهوت به خوشحالی بقیه نگاه می کردیم ، همه خوشحال بودن و ما سنگین ترین غم دنیا رو داشتیم . بیچاره من ، بیچاره امیرعلی ، تو مردابی گیر کرده بودیم که به این راحتی نمی شد ازش خارج شد. آخر مراسم ندا اومد پیشم که بریم ، حوصله ی این که به امیرعلی معرفیش کنمو نداشتم ولی وقتی ندا رسید پیشم و امیرعلی رو دید به من نگاه کرد و گفت :« ایشون باید دوست قدیمیت آقا امیرعلی باشن» امیرعلی که تازه متوجه حضور ندا شده بود بلند شد و کمی گپ زدن و ندا به امیرعلی گفت :« خوشحال میشم اگه به ما سر بزنید » و کلی تعارف تیکه پاره کردن ، بعد هم خداحافظی کردیم که امیرعلی دست منو گرفت و دور از چشم ندا گفت :« بهت زنگ می زنم» من هم بهش گفتم :« فکر نمیکنم لزومی داشته باشه همچین کاری بکنی» گفت :« حرف زیادی نزن ، باید باهات حرف بزنم ، منتظر تماسم باش» دیگه چیزی نگفتم و رفتم سمت ماشین ، با ندا تو ماشین منتظر نگار نشسته بودیم ، نگار اومد گفت :« من میام وسائلمو از خونتون میبرم میخوام برم خونه ی یکی از دوستای قدیمیم » رفتیم خونه ، نگار وسایلشو برداشت و بعد هم دوستش اومد دنبالش و قرار شد دو روز بره خونه ی دوستش و ازش قول گرفتیم که بعدش دوباره برگرده پیش ما.
خیلی حالم گرفته بود ، تو اتاقم نشسته بودم و یادداشت می کردم ، از اون همه بدبختی که سرم اومده بود می نوشتم ، از این که وقتی امیرعلی رو بعد از این همه مدت دیده بودم چه حالی بهم دست داده بود، از اینکه چقد سخته با کسی زیر یه سقف باشی که هیچ حسی جز یه دوستی ساده بهش نداری ، از اینکه بار این همه مصیبتو چطوری باید تنهایی به دوش می گرفتم؟ من آدم قوی ای بودم ولی این مشکل دیگه داشت منو از پا در می آورد.
گوشیمو نگاه کردم دیدم امیرعلی پیام داده :
-بیداری؟
+هستم.
-واقعا دوسش داری؟
+آره
-یعنی دیگه حسی به من نداری؟
چند دقیقه جوابشو ندادم که دوباره خودش پیام داد:
-از این سکوت باید چه برداشتی بکنم؟ دوستم داری یا … ؟
+دوست داشتم ولی منو نابود کردی ، باعث شدی همه ی آرزوهام بر باد بره ، امیرعلی نمی تونم ببخشمت! خودتو جای من بزار ، اگه بعد از 6 سال رابطه ولت می کردم چیکار می کردی ؟
-من مجبور بودم ، هر کی ندونه تو باید درک کنی من اگه این موقعیتو از دست می دادم ممکن بود دیگه هیچوقت نتونم به جایگاهی که حقم بود برسم. عرشیا من هنوزم دوست دارم ، هنوزم دلم می خواد صبح که چشامو وا میکنم تو کنارم باشی نه هیچکس دیگه ، نمی دونم تو چطور تونستی به این زودی یکی رو جای من بیاری ،
+امیرعلی ، بیخیال ، همه چی تموم شده ، ولی اینو بدون من تا آخرین لحظه ی زندگیم به یادت هستم و دوست دارم، همین!
دیگه حرفی نزدیم و گرفتم خوابیدم.
صبح که بیدار شدم ، اولین چیزی که به ذهنم رسید این بود که ندا از کجا اسم امیرعلی رو می دونست ؟ من که هیچوقت امیرعلی رو تو جمع های خانوادگی نبرده بودم. تن و بدنم لرزید ، نکنه ندا رفته سر وقت دفترهای یادداشت روزانم!
دست و رومو شستم و رفتم تو آشپزخونه دیدم ندا صبحونه گذاشته و منتظره که من برم باهاش صبحونه بخورم. صبح بخیری گفتم و نشستم و مشغول شدم. می خواستم ازش بپرسم اسم امیرعلی رو از کجا میدونه ولی نباید مشکوکش می کردم ، هیچی نگفتم بلکه خودش به حرف بیاد ، ولی چیزی نگفت و من صبحونه رو خوردم و از خونه زدم بیرون.
عصر ندا پیامک زد که :« شب مهمون داریم ، زودتر بیا خونه» پیام دادم :« کی هست؟ » گفت :« خودت میای می بینی دیگه» حوصله نداشتم دیگه چیزی ازش نپرسیدم.
حدود ساعت 7 رفتم خونه ، ندا کلی تدارک دیده بود ، ولی از حجم غذایی که پخته بود معلوم بود تعداد مهمونا کمه . من هم رفتم دوش گرفتم و آماده شدم و زنگ در پایینو زدن که ندا درو باز کرد و گفت بفرمایید ، من هم رفتم در سالنو باز کردم که در کمال تعجب دیدم امیرعلی از آسانسور خارج شد.

ادامه...

نوشته: lover


👍 16
👎 4
14201 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

822725
2021-07-27 03:20:49 +0430 +0430

تازه داره جالب میشه 👍

1 ❤️

822728
2021-07-27 03:28:43 +0430 +0430

چرا باید گی رو رواج بدیم و کامنت مثبت هم بذاریم؟ به ولاه تو خود آمریکا هم تا سی سال پیش گی بیماری بوده و برا درمانش میرفتن روانپزشک،این اسمش آزادی عقیده نیست کصخیلته

3 ❤️

822746
2021-07-27 06:18:14 +0430 +0430

نویسنده توانایی هستی،، داستان خیلی خوب داره پیش میره،، قلمت مانا 🌹❤️
لایک دوم 👌🏻👍🏻

1 ❤️

822748
2021-07-27 06:23:07 +0430 +0430

اخه داستان گی چیه که دنباله دار هم مینویسی؟

1 ❤️

822761
2021-07-27 09:29:19 +0430 +0430

چرا تا الان مشخص مشخص نکردی تمایلاتت بیشتر به سمت مفعول بودنه یافاعل با هردوش چه داستان باحلی میشه که امیرعلی بکنت بوده و بخواد بیاد با شما زندگی گنه اونم به درخواست خانومت که بکن جفتتون شه حح حح جج

2 ❤️

822776
2021-07-27 12:32:52 +0430 +0430

به مزخرفات هموفوب ها توجه نکن و پر قدرت ادامه بده

1 ❤️

822782
2021-07-27 13:43:47 +0430 +0430

واقعا نمیفهمم اونایی که با همجنسگرایی مشکل دارند چرا باید بخونند و بعد غر بزنند ، خب عزیزم مشکل داری نخون

1 ❤️

822797
2021-07-27 15:20:58 +0430 +0430

شما ک اول داستان گفتی همجنسگرایی نیست ؟
الان شد گی ؟؟!!!

0 ❤️

822833
2021-07-27 21:33:51 +0430 +0430

اگه مثل بقیه رمانا شخصیت اصلی قراره فاز غرور بگیره و هی داستانا بالا پایین کنه میکنمت
این از من

0 ❤️

822846
2021-07-28 00:01:59 +0430 +0430

بی صبرانه منتظر قسمت های بعدی🤩🤩

1 ❤️

822946
2021-07-28 10:24:30 +0430 +0430

ریدی داداش بدم ریدی اگه قرار داستان گی باشه از اول بزن لیبل گی رو اون بالا تا تایم مردم رو نگیری 🥱🥱🥱🥱

0 ❤️

822949
2021-07-28 10:33:02 +0430 +0430

هووووف…
احساس کردم که دارم آیندمو میخونم :)

و چقدر با شخصیت اول ماجرا همذات پنداری کردم :)

0 ❤️

823386
2021-07-31 04:39:10 +0430 +0430

بسیار زیبا و عالی نوشتی، ادامه اون رو باید توی تاپیک ها دنبال کنیم؟

0 ❤️

825745
2021-08-12 11:56:33 +0430 +0430

سلام…ادامه اش پس چی شد؟کی میزاری؟؟

0 ❤️