رخت شور(۳ و پایانی)

1396/10/26

…قسمت قبل

انه:_ جو من عاشق تو شدم و دوهفته هست هرشب به اینجا میام برای دیدن تو ، که امشب تورو متوجه خودم کردم ، دلم میشکست و خورد میشد وقتی با یکی از فاحشه های اینجا میخوابیدی، به خودم و موقعیتم لعنت میفرستادم که چرا نمیتونم مثل اون فاحشه ها تورو یک ساعتم که شده داشته باشم …انه تمام این مکالمه رو با ریختن اشک از اون چشمهای طوفانیش بیان میکرد ، و جو هم ماتو مبهوت فقط به چشمهای انه نگاه میکرد که چطور دریای چشمهاش طوفانی شده و هر لحظه حس غرق شدن در این طوفان رو مجسم میکرد، و پیش خودش میگفت چقد این چشمها مسخ کنندست چه وسعتی رو میشه دید درون این چشمهای شیشه ای ،و این شیشه، ذهنش رو هرچه که هست نشون میده و احتیاجی به تکلم نیست… جو یک لحظه خورد شدو شکست،که مگه میشه یک رخت شور یک کارگر روی عرشه با چنین فرشته ای حتی هم صحبت باشه چه برسه شنیدن چنین اعترافی از جانبه انه، در حقیقت انه هم مست بود و از روی مستی تمام تصورات و ذهنیاتش رو به زبون می اورد… انه:جو تو من رو دوست داری؟
جو:سکوتتتتت
انه:احمق ،کثافت ٬چرا حرف نمیزنی ،چرا خفه شدی …جو دوباره اون ماده شیر رو مجسم میکرد که هر لحظه به فکر حمله بود…و اروم گفت انه تو حالت خوب نیست فکر میکنم مست شدی داری هذیون میگی، انه چشمهاشو بسته بود و اروم چپو راست به سینه جو که مثل یک صخره محکم بود مشت میزد،و میگفت اشغال،حمال من عاشقتم ،عاشق این سینه این دستها و حتی افتاب سوختگی صورتت، عاشق رگای روی ساعدتم ،ذره ذره وجودم تورو میخواد …
جو: اخه چرا مگه من کیم، چیم، تو که حتی از صحبت کردن من بدت میاد ،
انه: من از وضعیت و این اسارت خسته شدم ،از جشنهای شبانه و مهمونی های اعیانو رده بالاها خسته شدم ، منم مثل تو هستم با این فرق که تو واقعا ازادی و من این ازادی رو در رویاهام دارم…
جو کلافه شده بود کم کم داشت عصبی میشد رگ گردنش باد کرده بود یه لحظه مثل کوه اتشفشان منفجر شد و گفت اخه چرا مخ تو پاره سنگ برداشته، تو لای پر قو بزرگ شدی، تا حالا سرت رو روی اجر گذاشتی بخوابی، تاحالا شده سه روز غذا نخوری، تاحالا شده از ناچاری دزدی کنی برای یه قرص نون، من تو کار خدا موندم ،یه دختر مرفع دوست داره بدبخت باشه،بیچاره باشه ،جو با قهقهه ولی از روی عصبانیت میخندید، و گفت حاضرم شرط ببندم تاحالا لباس زیر خودتم نشستی، تا حالا تو اب رودخونه تو زمستون حموم نگرفتی که این توهمات یادت بره، شما تو خونتون برق دارید دیگه .انه با اشاره سر جوابش رو داد و جو گفت ،ما با پی و چربی حیوونا یه چراغ نفتی داریم ،و شبا تو خونه هامون کثافت از درو دیوار میباره ،شب تا صبح دود چراغ میخوریمو بوی تعفنو رخت چرک و کف صابون توی خونمونه …اخه چی فکر کردی پیش خودت ،چرا حالمونو خراب کردی ، من انتظار یه همخوابی رو باتو داشتم و همین اما الان ارزو میکردم ای کاش نمیدیدمت،جو اشک از چشمهای سیاهش سرازیر شد و گفت منم عاشقت شدم ،این چشمهای تو منو به یاد دریا میندازه ،ای کاش هرگز این چشمهارو نمیدیدم ، چون از این به بعد جو سابق نمیشم …
انه تمام حرفهای جو رو در ذهنش انالیز میکرد و مطعن بود حقیقت همینه و به این زندگی عادت نداره،اما میخواست امتحان کنه بودن با چنین مردی رو ،اما چون دختر باهوش و عاقلی بود تمام فانتزیهای فرار با جو و رفتن به جزیره ای و یا شهری دوردست رو فراموش کرد و بجاش جرقه ای دیگه تو ذهنش زده شد و پیش خودش فکر میکرد چرا من جورو برای خودم تا ابد نداشته باشم ،قطعأ این بزرگترین و شیرین ترین اشتباهه زندگی من خواهد بود اما حاضرم تا ته ماجرا با جو برم …
انه: جو پدر من دادستانه نیواورلانه، و یکی از ثروتمندترین مردان کشور، اره میدونم هیچ وقت ازدواج ما رو قبول نمیکنه، اما میخوام یه کاری کنیم ،تو قسم بخور منو دوست داری، و تا اخر عمرت با من خواهی موند و قلبت جسمت فقط برای من میشه
جو: به تمام مقدسات قسم که باتو خواهم ماند تا ابد ،اما انه زندگی با من تمام این بدبختیهارو داره ، من نه سواد دارم ،نه حرفه ای ، من یک ملوانم و الان یک ماهه رخت شورم و تا شش ماهه دیگه که کشتی و کاپیتان ما اماده بشه و به سفر بریم همین شغل رو دارم و درامدم کفاف خرجو خوراک عیاشی توی بارمه و بس،
انه: فکر این کار نباش، من به قدری پول دارم و تجارت خودم رو هم دارم که تو احتیاج به کار نداشته باشی‌.
جو احساس سرخوردگی میکرد چرا که همیشه برای سنت سنت پولش عرق ریخته بود. و با دلو جان اون پولهارو خرج میکردو میبخشید به فقیرتر از خودش،چطور میتونست کار نکنه …جو سرش رو به زیر انداخته بود و باز کلاهش رو در بین دستهاش میچرخوند . انه هم که ذهن خوان فوقوالعاده ای بود تمام افکار جو براش مشخص بود !. و روبه جو کردو گفت جو من میتونم به تو وام بدم و تو به با کشتی خودتون برای تجارت به دوردستها بری و در برگشت، پارچه، غلات، و اونچه که در شهر ما نیست و خریدار داره برای تجارت بیاری … جو این لحظه رو کلیدی ترین لحظه زندگیش دونست و یک لحظه خودش رو سوار بهترین کالسکه تودوزی از چرم گوزن و و مجهز به اسبهای پرنفس میدید ،و در تنش یک جلیغه که یک ساعت با زنجیر ازش اویزونه و کت و شلوار و یک اور کت و کلاه بلند و یک عصای تزئینی به دست چپش از کالکسکش پایین میاد وبا انه به بهترین کنسرتها و رستورنها میره و انه دست حلقه شده جورو محکم چسبیده…تمام این لحظات در کسری از ثانیه از سرش گذشت
جو: اگه دست نوشته بدم و سود پولت رو بگیری قبول میکنم، .
انه: اره حتما خیلی خوب میشه، اما باید قول بدی سفرت بیشتر از سه ماه نباشه، چرا که فکرها برای تو دارم اول اینکه باید درس بخونی و به کالج بری ، و روی ادبیاتت کار کنی و هرموقع کارت هم رونق گرفت و مشهور شدی مطمئنن پدرم تورو به مهمونی ما دعوت میکنه و تو یکی از افراد دارای جاه مقام شهر میشی و ما میتونیم برای همیشه باهم زندگی کنیم ، حالا دیدی زندگی اینقدرها هم سخت نیست…جو از اینهمه پختگی و زکاوت و اینده نگری انه تعجب کرده بود ، حق هم داشت اگه این فکرها توی سر خودش و یا امثال خودش بود که قطعأ پیشرفت کرده بودن …
انه: جوی عزیز فرداشب باز به اینجا بیا ببینمت،
جو: با کمال میل ولی اگه قبول کنی مهمون من باشی ،اما خوب مهمونی من مثل امشب تو نمیتونه باشه …جو این مکالمه رو با لبخند خاصی ادا کرد و انه هم گونه جو رو بوسید و مقداری پول بروی میز گذاشت و رفت ،درحال رد شدن از میز میخاییل هم گذشت و از میخاییل هم خداحافظی کرد ،میخاییل در حال قمار کردن با چهار نفر بود و کلی پول باخته بودو کلی کلافه،
میخاییل: شب شما هم خوش خانوم جوان…این رو گفت و با چشم تمام اندام ظریف انه رو برانداز کرد و همینطور که انه از در خارج شد. با صدای بلند به جو گفت کوفتت بشه، با هوری پری خوابیدی امشب، اون الت چرکت پس کله من ،
جو، قه قهه میزدو از شدت خنده اشک از چشمهاش سرازیر شد …و اخرش گفت نخیر نخوابیدم و اینطوری نیست که فکر میکنی، …بعد از قمار جو میخاییل پیاده بسمت اتاق خوابشون براه افتادند که در همون رخت شور خونه هتل هلندی کوتوله بود ،جو تمام ماجرارو برای میخاییل تعریف کرد،
میخاییل: وای جو خیلییییی خوشحال شدم برات چه شانسی به تو رو کرده ، خوشبخت بشی پسرم ،تو حقت از زندگی خیلی بیشتر از رخت شوریه خیلیی خیلی خوشحالم برات، بالاخره یکی از بدبخت بیچاره ها میخاد خودش رو بالا بکشه… جو اونشب تا صبح خوابش نبرد اما فردا دوباره با تمام جدیت با میخاییل کار کردند ، جو لحظه شماری میکرد برای دیدن انه …بعد از کار صورتش رو اصلاح کرد و همونجا با اب سرد حمام کرد ،و یک پیراهن سفید تن نزده داشت که پوشید و عنبری رو که اخرین بار از سفر دریاییش اورده بود به خودش زد و موهای فر خودش رو با شانه شونه کرد و باز با نوک انگهشتاش موهاش رو ورز داد تا پف کنه ،و یه اوور کت بلند هم داشت که اونو پوشید و خیلی با قبلش فرق کرده بود ،با این اورکت بلند هیکلش خیلی خیلی تو چشم بود ، دیگه مثل فقیر و بدبختها نبود وضع ظاهریش، . میخاییل خیلی خسته بود و اینکه غذا و ابجو هم برای امشب خریده بودند دیشب، پس جو هرچه اصرار کرد میخاییل قبول نکرد و گفت من پیرمرد خستم ،همه چی هم حاضره پس شما دوتا تنهایی خوش باشید…میخاییل خیلی دوست داشت بره با وجود خستگی چرا که بار حکم ازادی از زندان رو براش داشت ،قمار و مشروب خوردنو گهگاهی سکس رو دوست داشت ولی خوب ادم عاقل و پخته ای بودو موقعییت رو درک میکرد و نرفت …
جو به محض رسیدن به بار ،انه رو دید که یک لباس حریر بنفش که دستهای ظرییف و خوشتراشش کاملا نمایان و لخت و جذب که از کمر تنگ و روبه پایین مارپیج مارپیچ باز میشد و یک پاش از زانو به پایین خودنمایی میکرد و ساقهای سفید و زیباش مثل افتاب برق میزد، و یک کلاه خیلی زیبا و کوچیکی که با پر تزئین شده بود بروی سرش رو وقتی دید به اندازه ی پنج شش ثانیه محو تماشای انه شد با دهنی باز،
انه : سلام خوشتیپ
جو: سلام ،چقد زیبا شدی ،
انه: مگه زیبا نبودم
جو: باز دستپاچه شدو من من کنان نمیدونست چی بگه ، که انه به کمکش اومدو گفت منظورت خوشگل تر شدم
جو: اره اره همین که میگی و.جو به خودش خندید که همیشه اینطور جاها مغزش یاری نمیکنه …
دونفری به میزی که ته بار بود نگاه کردند که خلوت تر بود و یه ال مانند بود اون ته که نقص معماری بود اما خوب جای دنجی برای دونفر و بدور از مزاحمت نگاهای دیگران، وقتی نشستند تا چند دقیقه حرفی ردو بدل نشد ،حتی انستازیایی که خیلی تیزو زرنگ بود و همیشه حرف در استینش برای شکستن سکوت داشت ،ساکت بود چون فرق داشت اینبار،عاشق شده بود ،گونه هاش گل انداخته بود از روی خجالت ، چرا که تمام حرفهای مستی دیشب رو به یاد میاورد ، و حرفهایی که از معاشقه زده بود رو…و بخاطر همین. حرفها خجالت میکشید، جو اینبار پیشدستی کردو گفت ،انقدر زیبا شدی من خجالت میکشم به چشمهات نگاه کنم، انه ته دلش قنج میرفت که این عشق یطرفه نیست و جو هم اون رو دوست داره ، …
شام رو باهم خوردند سر یک میز که در وسط یک شمعدانی با پنج شمع روشن بود ،و نوازنده پیانو اهنگ ملایمی میزد . بار شلوغ همیشه امشب برای این دو نفر اروم و عاشقانه شده بود ، جو عرق نیشکر سفارش داد، پابه پای هم دو بطر عرق خورند و مست مست شده بودند ، انه از مستی دیگه موقعیت رو نمیسنجید ،خودش رو کشید و انداخت تو اغوش جو و جو هم استقبال کرد ، انه سرش رو به سینه جو گذاشته بود و با دست سینه های فراخ و ستبر جو رو نوازش میکرد ، جو هم بیکار نموند و گردنش رو خم کرد دهانش رو به زیر گردن انه رسوند و تمام گردن انه رو بوسه میزدو میبویید، پیش خودش انه رو پری های دریایی که ملوانها در داستانها و حماسه هایی که گفته بودند میدونست ، چرا که این پوست رو از جنس ادمی نمیدونست ، با خودش فکر میکرد مگه میشه پوست انسان چنین لطافتی داشته باشه، این بوی عطر تنش و این گرمااای که از سینه هاش مثل ماده سیال روانی که اطراف من رو گرفته چقد لذت بخشه،
جو پیش خودش فکر میکرد که اگه به گردنش و سینه هاش دست بکشم دست زبرش مثل سنباده پوستش رو خراش میده ، جو تمام معاشقه هاش رو ارامو با احتیاط از نظر میگذروند اما انه عاشق همین دستهای زبرو قوی بود دوست داشت جو تمام تنش رو محکم چنگ بزنه ، و لبش و گردنش رو تا حدی بمکه که کبودو سیاه شه…هردو در ذهنیات خودشون با افکار معاشقه داغ شده بودند که انه بی پروا لبش رو بروی لب جو گذاشت، و بلند شد دو طرف صورت جو رو گرفت و در حین لب گرفتن پای راستش رو بلند کرد و در طرف پای چپ جو گذاشت و رودر بروی پای جو نشست طوریکه بهشت خودش رو روی برامدگی شلوار جو گذاشته بود ، نفسهای هردو تند شده بود انه خودش رو بروی الت زیر شلوار جو عقب جلو میکرد دستهاش رو بروی سینه جو حرکت میداد و لذت میبرد که هر طرف که دستش رو تکون میده سینه جو به حدی پهنه تموم نمیشه و نمیتونه دستهاش رو حتی تا پشت سرشونه جو نزدیک کنه، …حال هردو خیلی خراب بود و شهوت و حرارت از چشمهاشون موج میزد ، جو میترسید از سکس حرفی بزنه که نکنه باز انه مثل قبل عصبی بشه، تو همین حین انه گفت جو اگه میشه بریم به اتاقی که زندگی میکنید ،جو خیلی ذوق زده شد و هم خودش و شهوتش رو کنترل کرد چون میدونست تا ساعتی دیگه میتونه یه سکس عاشقانه داشته باشه، اما انه کنترل شهوتش رو نداشت چون این اولین بار معاشقش بود چه برسه سکس،و فقط تو ذهنش توهمات سکس وحشی با یه مرد قوی هیکل رو داشت،
جو:انه خودت رو جمع جور کن و به خودت مسلط باش تا بریم به محل اقامت منو میخاییل ولی باید بگم یه اتاق کوچیکه میخاییل هم هست اونجا چیکار کنیم ،انه که هیچی جز سکس ذهنش رو مشغول نکرده بود گفت بیرونش میکنیم پاشو فقط زود بریم، فقط این چمدون رو با خودت بیار ، جوی عزیزم میبخشی یکم سنگینه، جو لبخندی زد و مثل پر از زمین بلندش کرد و تا وقتی به خونه رسیدن با دست چپش حملش کرد حتی زمین هم نگذاشتش،…با انچنان عجله ای رفتن که نصفه راه نفس نفس زنان مجبور شدن ارومتر حرکت کنند ، وقتی به اتاق رسیدن و وارد شدن ،میخاییل رو خواب بروی طبقه دوم تخت دیدند ، جو خجالت میکشید میخاییل رو بیدار کنه ،بالاخره انه بیدارش کرد ، و بی پروا به میخاییل گفت ،اگه امکان داره امشب رو در رخت شور خونه بگذرون و یا چند ساعت بیرون قدم بزن تا ما…حرفش رو خورد و از این درخواست بیشرمانه خودش خجالت کشید، میخاییل اصلا ناراحت نشده بود و کلی استقبال کرد ، با اونچه که در اتاق بود برای خوردن و حتی مشروب هم در یک بطری ریخت و در عرض چند دقیقه همرو محیا و اماده در یک سینی بزرگ بروی زمین گذاشت و با لبخند و چشمهای خواب الود گفت شب خوبی داشته باشید، میخاییل نمونه یک انسان درست با دلی بزرگ و قلبی مهربان و بی الایش بود … جو از میخاییل کلی تشکر کرد و گفت پیری جبران میکنم برات…
به محض رفتن میخاییل انه خودش رو پرت کرد تو اغوش جو و وحشیانه گردن جو رو میخورد ،جو هم اصلا فکر نمیکرد که انه از چنین معاشقه و سکسی خوشش بیاد ،اصلا نمیدونست انه بخاطر این از جو خوشش اومده که تو رویاهاش همیشه مردی رو داشته که هم اخلاقش ،سکسش ،قدو هیکلش کلا با بقیه فرق داره و نمونه کامل یه مرد بدوی و وحشیه و…
انه: جو منو بزن، بزن تو گشم ،لباسهام رو تو تنم جر بده اشغال ،زود باش، تحمل ندارم کثافت… جو از این رفتارها و فانتزیها سر در نمی اورد ، حتی تا حدودی سرد شد، چون فکر میکرد حتی با لمس تن انه ممکنه اسیب ببینه چه برسه به چنین حرکاتی، …جو دید که انه داره دادو بیداد میکنه و همش میگه حیوون مگه نمیشنوی منو جر بده ،زود بااااش، جو از ضدو نقیض خوشش نمیومد اما نمیخواست به انه بد بگذره ، یک لحظه فکر کرد انه حتما بینهایت چنین سکسهایی رو تجربه کرده …،درصورتی که انه هنوز باکره بود و حتی یک بوسه خشک خالی رو با کسی نداشته، جو فقط اطاعت کرد دستهاش رو بالا برد به محض پایین اومدن، انه پخش کف زمین شد ، انه داد میزد حیوون زورت همین بود زود باش لباسامو جر بده، فقط منو بکن زود باش، جو هم خوشش اومده بود تاحالا تو سکس کسی رو کتک نزده بود ،دو طرف صورت انه رو چک میزد و صورت انه مثل لبوووو قرمز میشد ،لباس تنش رو با یه دو دست گرفتو با یه اشاره از بالا تا وسط جر داد و باز از وسط تا پایین ،با چند حرکت کل لباس انه رو پاره کرد، حالا با دستهاش وحشیانه سینه های لیمویی با نوک صورتی انه رو چنگ میزد ،به دهن میگرفت ،میمکیدو گاز میگرفت ، انه مثل مار به خودش میپیجیدو اهو ناله میکرد، و یه لحظه محکم به صورت جو چک زدو گفت اشغال عوضی لخت شو کثافت لخت شو و اون کیرتو بکن تو کسم ،زودباش ببینم چقد مردی، جو هم در یک چشم به هم زدن لخت شد با کیر بزرگ کشیده انه رو بحالت سگی گذاشت و کیرش رو با سوراخ بهشت انه تنظیم کرد ، و با یه فشار تا ته وارد کس تنگ انه کرد ، انه بینوا خودش هم نمیدونست ناراحتی قلبی داره و استرس و هیجان زیاد تا این حد سمه براش، و اینکه تاحالا سکس نداشته که بخواد چنین سکسی رو تجربه کنه ، تو کالج انقد که از دوستاش چنین تعریفایی رو شنیده بود علاقه به چنین سکس پیدا کرده بود ، … جو از پشت موهای انه رو گرفته بود و محکم عقب جلو میکرد و اگه موهای انه تو دستش نبود حتما پرت میشد ، جو نمیدونست که نفس انه بالا نمیاد ،هنوز از وقتی کیر جو تو رفته بود نفسش برنگشته بود ، و جو هم چشمهاش رو بسته بود و تند تند تلمبه میزد ، یه لحظه که چشمهاشو واکرد و دستش رو ول کرد انه افتاد بروی شکم ،اما باز متوجه نشد و سنگینی خودش رو به پشت انه انداخت و فقط کمر میزد ، چند دقیقه ای نگذشته بود که حس کرد داخل انه مثل قبل داغ نیست، …صداش کرد انه ارضا شدی،اما صدای از انه در نمیومد ،از تلمبه زدن دست برداشت به محض بیرون کشیدن التش دید پر خونه ، یه لحظه وحشت کرد که نکنه داخلش رو جر داده ، بعد از ذهنش گذشت که حتما بکارتش رو زدم …جو: انه مگه تو دختر بودی ،…انه …انه جواب بده ، …انرو برگردوند ، دید سیاهی چشم انه کاملا بالا رفته و لبهاش کبود ،دست بروی سینش گذاشت که تپش قلبش رو احساس کنه که سرمای تن بی روح انه به تن خودش هم نفوذ کرد، …انه مرده بود، انه ی بینوا ناراحتی قلبی داشت ونمیدونست، جو چشمهاش تا حد ممکن باز شده بود و وحشت کرده بود ،بدن خودش مثل انه یخ کرده بود ،فشارش تا سرحد مرگ افتاده بود ،هیچ فکری از ذهنش عبور نمیکرد ، برای یه لحظه خودش،انه ،و تمام جهان و هستی رو به فراموشی سپرد و جهان در چند لحظه با تمام مخلوقاتش انگار از ازل خلق نشده بود، با صدای پارس یه سگ از دور به خودش اومد ،چشمهاش بی اختیار به الت خونیش افتاد و باز تمام هستی و پدرش مادرش،سرگذشت خودش و انه که تازه دیشب باهاش اشنا شده بود زاده شدند … بی اختیار سرش رو به چپو راست میچرخوند ، چشمش به چمدون انه افتاد،بازش کرد و در کمال ناباوری یک چمدون پر از صد دلاری بهمراه یک دست لباس حریر بنفش دقیقا مشابه لباس پاره شده انه با همان کلاه پیش پولها بود ،همینطور که عریان بود بهمراه چمدون به بیرون از اتاق رفت و میخاییل رو که سیگاری دستش بود و بروی درخت بریده شده ای نشسته بود دید ، بدون کلمه ای حرف چمدون رو باز کرد و به میخاییل داد ،چند قدمی دور شد گفت بالاخره تونستم تورو به یکی از خواسته هام برسونم ،تو از این پولها استفاده کن و زندگی کن… میخاییل با دیدن این پولها ،تن لخت و الت خونی و رنگ سفییید بی روح جو پی به عمق ماجرا برد و شوکه شده بود و فقط رفتن جو رو نگاه میکرد که دیگه در تیررس نگاهش نبود، …جو باز تمام ذهنش خالی از فکر شده بود و فقط لحظات قبل میدونست که باید بسمت دریا بره ،اونجایی که به رنگ چشمان انه بود ،شاید انه رو بشه در دریا دید … با پای برهنه و تنی عریان و لرزان بخاطر افت فشار بالاخره ساعت هشت صبح به دریا رسید، دریایی ابی رو میدید اما متوجه نبود که این دریاست تا بالخره یک موج از دریا ساق پای جو رو لمس کرد به حدی تن جو سرد بود که اب سرد دریا در این ساعت از صبح برای جسم یخ زده جو مثل ابگرم میموند ،و با گرمی این موج به خودش اومد ، و در لحظه قطره ای از چشم چپش فرو غلطید و گفت ، دیدی گفتم انه چشمهای ابی تو طوفانی بشه من رو هم غرق میکنه ، و انقدر در دریا پیش روی کرد که بعد از چند روز موجها تن بی روح جورو باخودش به ساحل اورد…‌.پایان،

نوشته: فرود


👍 9
👎 1
1784 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

669804
2018-01-16 22:29:39 +0330 +0330

اوه چقدر منتظر قسمت سوم این داستان بودم
ممنون

0 ❤️

669818
2018-01-16 23:51:59 +0330 +0330

خیلی قشنگ بود گریم گرفت

0 ❤️

669831
2018-01-17 02:42:38 +0330 +0330

برا هرکی فرستادمش، گریه کرد باهاش، تا اینجا افسانه گریشو دراوردیم…

0 ❤️

669832
2018-01-17 03:07:03 +0330 +0330

دوستان یه داستان دیگه دارم اما اصلا سکسی یا معاشقه ای هم درش نیست، اگه قابل بدونبد اپلودش کنم ، داستانهای من هیچ وقت رنگ شادی رو نمیبینن، باز اگه حالتون بد میشه و خیلی اذیت میشید از این همه حجم غم که دیگه داستانامو اینجا نزارم ،چون خودم معتقدم اینجا میان برا داستان سکسی

0 ❤️

669834
2018-01-17 03:42:55 +0330 +0330

واقعا کار خودته
یعنی خودت نوشتی؟
ایول بابا،کارت درسته
بیگ لایک

0 ❤️

669835
2018-01-17 04:33:25 +0330 +0330

ایک یا ایس عزیز خوشحالم خوشت اومده ، بله با اجازه شما،اتفاقا فی البداهه و دم صبحی سه قسمتشو نوشتم ، حالا ببینم کامنتای دوستان چطوره که ادامه بدم یا نه از این نوع داستان های تراژدی اپلود کنم براتون:±±

0 ❤️

669963
2018-01-18 02:06:49 +0330 +0330

شادی جان ممنون از نظرات دلگرم کنندت، سپاس، من اینجا داستان کوتاه نوشتم ،وگرنه برانوستن مینویسم ،ستا فیلم نامه نوشتم ،یکیش موضوعش بدرد سینما ایران نمیخوره ، دوتای دیگش هم چون علاقه دارم به تاریخ و گذشته ،هرجا بردم گفتن سنگینه ،بخواد اجرا بشه بودجه زیادی میخواد

0 ❤️

670073
2018-01-18 19:44:32 +0330 +0330

خدایی دیس لایک چرا، دستش درد نکنه

0 ❤️

671023
2018-01-26 10:40:06 +0330 +0330

لایک نهم
قلمت خیلی خوبه …توصیف صحنه هات جذابه و بلدی بهم خوانندت شوک بدی …درحالی که خواننده فکر میکنه ماجرا تمومه و خوشبختی منتظر جو بعد از سکسه!یهو همه چی خراب میشه…اون قسمت پایانی داستانت رو هم دوست داشتم
منتظر داستانهای دیگت هستم

0 ❤️