رفتگر(۲)

1400/01/12

...قسمت قبل

صبح خیلی زود از خواب بیدار شدم و دوش گرفتم، تقریبا بیشتر وقتم رو به لباس پوشیدن و آرایش کردن گذروندم و حدود ساعت شیش بود که ایفون زنگ خورد.
+بله؟
-خانم من هستم.
+صبر کنید میام پایین.
-چشم.
ایفون رو گذاشتم و رفتم سمت اتاق خوابم، برای بار اخر آرایشم رو چک کردم و در نهایت هم کمی عطر به لباسم زدم و رفتم سمت در و از کمدِ پشت در ورودی یه جفت کفشی که کمی پاشنه داشت برداشتم و رفتم پایین.
دَم در برای چند ثانیه باهاش چشم تو چشم شدم، تیپش تغیر کرده بود، یه تیشرت ساده مشکی و یه شلوار جین آبی. لباس های گرون قیمتی نداشت اما تمیز و مرتب بود.
دستم رو به سمتش دراز کردم بهش سلام کردم.
با چند ثانیه مکث دستم رو گرفت: سلام خانم.
+بهتری؟
-بله…کاملا خوبم.
اقای مطهری-راننده شرکت- چند دقیقه بعد رسید و ما توی این چند دقیقه کلامی صحبت نکردیم.
حدودا چهل دقیقه بعد رسیدیم به شرکت، از همون لحظه ای که وارد پارکینگ ساختمون شدیم، تعجب از چشم هاش میبارید اما این تعجب وقتی بیشتر شد که میز کار من رو توی دفترم دید!

-چقدر میزتون شلوغه!
تعارفش کردم که بشینه و خودم هم روبروش نشستم.
+فکر نکنید من آدم شلخته ای هستما! اوضاع شرکت اصلا خوب نیست.
برای چند ثانیه سکوت مطلق برقرار شد.
-بابت دیشب متاسفم…
+اصلا همچین حرفی رو نزنید…مقصر خود من بودم!
برای بار دوم سکوتِ کشنده ای برقرار شد، تا اینکه با صدایی که بوی عدم اطمینان میداد، سکوت رو شکست.
-شـُـ …شما گفتید که من میتونم اینجا کار کنم! درسته؟
+بله…بله…همون طور که گفتم، اوضاعِ شرکت ما به شدت بهم ریخته هست.
میبینید که روی میز من چه خبره، به همین خاطر به یه نیروی کمکی احتیاج دارم که به تخصص خاصی هم نیاز نداره.
-چه جور نیروی کمکی ای؟
+دسته بندی کردن پرونده ها، ارسالات، کار های ساده بانکی و اداراتی…
-به نظرتون من از پسش بر میام؟
+راستش…نمیدونم چرا…اما فکر میکنم که باید همه این کار ها رو به تو بسپارم! بهت اطمینان دارم و شاید این اطمینان هیچ دلیلِ خاصی هم نداشته باشه.
+راستی من اسم شما رو نپرسیدم!
-امید…امیدِ مرادی.
+خوشبختم، من هم پناه هستم، پناهِ صفاریان.
-خوشبختم.
بی اختیار غرق تماشای چشم هاش شدم تا اینکه صدای در باعث شد به خودم بیام.
+بفرمایید.
در با شدت باز شد. شادی بود -منشی شرکت- و داشت نفس، نفس میزد و سعی میکرد صحبت کنه و بین جمله هاش نفس عمیق میکشید: خانم…از سر پروژه شهرک بهار تماس گرفتن… مثل اینکه یه کارگر آسیب دیده.
+چرا داری اینا رو به من میگی؟ مگه اقای صافریـ…
حرفم رو خوردم! برای یک لحظه دیشب رو فراموش کرده بودم و فکر میکردم امیرعلی طبق معمول باید تو شرکت باشه!
حتی فکر کردن به اتفاق های شب گذشته دیوانه ام میکرد…سعی کردم خودم رو آروم کنم و همون طور که از جام بلند میشدم رو به شادی کردم و بهش گفتم: شادی جان به اقای مطهری بگو ماشین رو حاضر کنه تا من بیام پایین.
شادی: چشم.
با رفتن شادی، امید هم از سرجاش بلند شد: من هم بیام؟
+نه! شما بمونید همین جا و از شادی بخواین که ببرتون پیش معاون شرکت، من به ایشون وظایف شما رو گفتم و قراره شما رو با کارتون آشنا کنن.
-اما…
+من واقعا عجله دارم و باید برم، فعلا.
-خداحافظ.
این رو گفتم و با عجله از دفتر خارج شدم.

امیر علی:
تو آینه به خودم نگاه میکردم، سرم رو بسته بودن و از شدت درد زخمم نمیتونستم بهش دست بزنم. باورم نمیشد که یه رفتگر لعنتی تمام نقشه هام رو خراب کرده.
آخرین سیگارم رو هم از پاکت کشیدم بیرون و درست لحظه ای که روشن شد تلفنم شروع کرد به زنگ خوردن.
سیگار رو از روی لبم برداشتم و تلفن رو جواب دادم.
-چیه مطهری؟
+اقا، گفته بودید هر وقت خانم خواست جایی بره به شما بگم، داره میره سر ساختمون.
-هه؟ سر ساختمون؟ اون دختریه تیتیش مامانی؟ اون کارش به جایی رسیده که میره سر ساختمون؟
جوابی نداد و با کمی مکث ازش پرسیدم: کدوم ساختمون میره مطهری؟
+یکی از ساختمون های شهرک بهار.
-همون که سمت پردیسه؟
+بله آقا.
فکری به سرم زد و دوباره نقشه ای توی سرم چیدم.
+ببین مطهری خوب گوش کن ببین چی بهت میگم.
این رو بهش گفتم و شروع کردم به توضیح دادن چیزی که توی سرم بود…

پناه:
جاده به شدت برام ناآشنا بود، عادت نداشتم که سر ساختمون برم، به قول امیرعلی کارهای مردونه شرکت با اون بود. اما الان اوضاع فرق میکرد، نه تنها امیرعلی شرکت رو ترک کرده بود بلکه بیشتر نیروهای دیگه هم اینکار رو کرده بودن. کلی پروژه داشتیم که به خاطر مشکلات مالی خوابیده بودن و شهرک بهار آخرین امیدِ ما بود…
تو همین فکر ها بودم که ماشین متوقف شد.
از اینه نگاهی به مطهری انداختم: چرا وایسادی؟
جوابی نداد و فقط به روبرو خیره شده بود.
در عرض یه ثانیه احساس کردم که در ماشین باز شد و یه چیزی کشیده شد روی سرم.
با شدت هلم داد به سمت داخل ماشین و در رو بست.
بی اختیار شروع کردم به جیغ داد کردن و دست و پا زدن.
-حرکت کن.
ماشن بلافاصله شروع کرد به حرکت کردن.
با شنیدن این دو کلمه تمام بدنم شل شد! باز هم امیرعلی؟
دستش رو روی گردنم گذاشت و چسبودنم به کفِ صندلی ماشین: چطوری عشقم؟ چی فکر کردی ها؟ حالا هم سوپرمن عزیزت میتونه باز بیاد کمکت؟ ها؟ چی فکر کردی با خودت جنده عوضی؟ من رو با یه سوپور عوض کردی اره؟
+خفه شو احمق.
جسم نوک تیزی رو روی گلوم حس کردم: زر بزنی همینجا میکشمت!
شروع کردم با بغض بهش التماس کردن: امیرعلی…خواهش میکنم…بزار برم…لطفا!
با لحن تمسخر امیزی جواب داد: بزارم بری؟ نه دختر عمو جون، عمرااا!!
بعد هم ادامه داد: بهت گفتم زر نزن، فهمیدی؟
از اونجا تا لحظه ای که ماشین ایستاد و مثل گوسفند گردنم رو گرفتن و بردنم به جایی که نمیشناختم، هیچ حرفی نزدم. حتی جرات گریه هم نداشتم! فقط با تمام وجود میلرزیدم…
نمیدونم دقیقا چقدر طول کشید اما حدود نیم ساعت بعد
ماشین متوقف شد، نمیدونستم کجاییم چون یه چیزی شبیه گونی روی صورتم کشیده شده بود تا اینکه بعد از سفت بستن دستام به یه میله گونی رو از سرم کشیدن.
شبیه یه گاراژ بود، یه گاراژ قدیمی. امیرعلی روبروم روی یه صندلی چوبی نشسته بود و نگاهم میکرد.
-سلام عشقم.
با خشم نگاه مطهری کردم که تازه بستن دست هام رو تموم کرده بود: پس دست تو هم با این عوضی تو یه کاسه است اره؟ چطور میتونی اینکار رو کنی؟ ها؟ کم بابام بهت خوبی کرد عوضـــ.
با کشیده امیرعلی ساکت شدم، حتی نفهمیدم کی از سر جاش بلند شده بود.
انگشت اشارش رو گرفت سمتم : بین هرزه خانم، انقدر بابام، بابام نکن! اون گور بگوریــ.
صداش رو با تف کردن تو صورتش خفه کردم.
نزاشت لب باز کنم و دوباره کوبید تو صورتم، راه گرفتن خون از دماغم رو حس میکردم. دستش رو زیر جونم گذاشت و صورتم رو هل داد به سمت بالا.
-ببین جوجه، خودت خواستی!
با دست به مطهری اشاره کرد: طناب رو دور بدنش و پاهاش هم بپیچون.
مطهری هم بی درنگ دستورش رو اجرا کرد و بعد راهش رو کشید و رفت بیرون.
+تو چت شده امیرعلی؟
-هه؟ چم شده؟ اون زمانی که توی احمق توی ناز و نعمت زندگی میکردی من و خانوادم نون نداشتیم بخوریم. اون پدرت عوضیت یه بار به ما کمک نکرد. وقتی برادرش رفت سینه قبرستون براش مهم نبود، اما با همه اینها از زمانی که یادمه تو تنها دختری بودی که من میخواستم، با اون همه تحقیری که از طرف پدرت شدم، بازم میخواستمت، من احمق میومدم شرکت بابای احمق تو رو طی میکشیدم تا فقط بتونم تو رو ببینم. یادت رفته؟ حالا میپرسی چم شده؟ هااا؟ من همه اینکار هارو برای تو کردم و تو سه ساله که خودت رو از من دوری میکنی.
+امیرعلی، من…من…
-تو چی؟ تو یه جنده خیابونی بیشتر نیستی! تو یه احمقی که لیاقت عشق من رو نداره.
خودش رو بهم نزدیک کرد و چسبید بهم دست هاش رو برد پشت بدنم و دست کشید روی کونم و با هر دو دستش همزمان بهش ضربه زد.
-اخ که چقدر دلم برای این کونِ نرمت تنگ شده بود دختر عمو.
وحشیانه لب هاش رو گذاشت روی لب هام و لب پایینیم. رو کشید توی دهنش و با دندون هاش نگهش داشت و شروع کرد فشار دادنش، درد داشت اما در مقابل ضربه روحی ای که اون داشت بهم میزد هیچ بود! کوچیک ترین تکونی نمیتونستم بخورم و کاملا تحت کنترلش بودم، فقط راه افتادن خون از دهنم بود که باعث شد بره عقب!
نگاهی بهم کرد و گفت: الان تو کنترل منی دختر کوچولو، زیاد تقلا نکن. بعد سه سال میتونم دوباره مثل یه عروسک ازت استفاده کنم.
دست هاش رو انداخت دو طرف مانتوم و شروع کرد به جر دادنش، فقط میتونستم التماس کنم و جیغ بکشم و گریه کنم. اولین پارچه ای که توی دستش اومد رو گوله کرد و گذاشت توی دهنم و صدام رو خفه کرد.
-خُب بزار ببینم ممه هات چقدر رشد کرده خانمِ صفاریان!
تاپ نازکی که زیر مانتوم پوشیده بودم رو هم جر داد و دست هاش رو گرفت به سینه هام…
-اوووف خدااا مثل همیشه، ناز و سفید و گرد.
یکم زانو هاش رو خم کرد و سرش رو بین دو تا سینم گذاشت و شروع کرد به بو کردنشون و بعد خودش رو ازم جدا کرد: بزار ببینم اون پایین چی داری، پناه جووون.
دکمه شلوارم رو باز کرد ‌زیپش رو پایین کشید و دستش رو سُر داد داخل شلوارم: اینکه خشکه خشکه! اخیی میخوای بگی تحریک نشدی؟ اره؟ تو که سکس‌ وحشی دوست داشتی!
فقط میتونستم با نفرت نگاهش کنم، چطور این آدم میتونست انقدر پست شده باشه! اما خُب چند ثانیه بعد فهمیدم از این هم میتونه پست تر باشه.
فریاد کیشد: مطهررری؟
مطهری هم خیلی سریع خودش رو رسوند به داخل گاراژ.
+جانم آقا؟
-امانتی ای که گفته بودم رو اوردی؟
+بــَ…بله…بله اوردم.
-خوبه بیا اینجا مراقب دختر کوچولوم باش و سویچ رو بده به من.
+چشم آقا.
مطهری بی درنگ سویچ رو داد دست امیرعلی و خودش ایستاد کنار من، به محض اینکه امیرعلی از گاراژ خارج شد دهنش رو نزدیک گوش من کرد: خانم به خدا من نمیخواستم این کار ها رو کنم، خانم مَـــ…
با اشاره بهش فهموندم که پارچه رو از دهنم بکشه بیرون.
و با صدای آرومی بهش گفتم: نمیخوام توجیهت رو بشنوم. زنگ بزن به پلیس.
+نه…نه…پلیس بیاد من بدبخت میشم، بیچاره میشم…خانم یه کار دیگه ازم بخواین.
نگاهش کردم، با وقاحت زل زده بود به سینه هام! ولی اونقدر ها هم برام مهم نبود: ببین مطهری زنگ بزن شرکت، برای شادی توضیح بده چی شده! باشــ…
با شنیدن صدای پای امیرعلی که سوت زنان نزدیک میشد پارچه رو کرد تو دهنم و با چهره نگرانی سر تکون داد.
-بدو برو بیرون پسر خوب، من و عشقم میخوایم مهمونی بگیریم.
+چشم آقا.
امیرعلی اومد داخل و منتظر موند تا مطهری خارج بشه.
-خُب پناه جون، چه خبرا؟
-میدونی چی اوردم با خودم؟
خب از اونجایی که نمیتونی حرف بزنی خودم میگم، وسایل خوش گذرونی! یکم بازی کنیم با هم؟ مثلا مشروب بخوریم…مواد بزنیم…با هم BDSM رو تجربه کنیم!
هوم؟ نظرت چیه؟
چند تا ساک بزرگ دستش بود، یکیش رو گذاشت زمین و یه شیشه بزرگِ مشروب کشید بیرون و درش رو باز کزد: بیا دختر عمو جونم.
اول خودش شروع کرد از شیشه خوردن و بعد اومد سمت من پارچه رو از دهنم کشید بیرون و شیشه رو اورد سمت دهنم: بگو عاااا، بگو عمو ببینه.
لب هام رو سفت نگه داشتم، نمیخواستم بهش ببازم…
محکم مشت زد توی شکمم و تا دهنم رو بی اختیار باز کردم که داد بزنم شیشه رو کرد تو دهنم.
-قورت بده، جنده، تا من میگم باید بخوری.
دست دیگش رو گذاشت روی گردنم. اگر نخوری خفت میکنم. بعد از اینکه به زور چند تا قلب خوردم، بالاخره دست برداشت و رفت عقب، حس خفگی داشتم و فقط داشتم نفس نفس میزدم…
شیشه مشروب رو کوبید زمین و اومد سمتم خودش رو چسبوند بهم و شروع کرد مک زدن لب هام و بعد از حدود یک دقیقه رفت عقب و پشتش رو کرد بهم و رفت سراغ ساک هاش.
+حالم ازت بهم میخوره.
-منم همین حس رو نسبت بهت دارم.
از ساکش چند تا گیره کشید بیرون و اومد سمتم: چون ازت متنفرم درد کشیدنت بهم حال میده!
دست انداخت به سوتینم و پارش کرد و دو تا گیره زد به نوک سینه هام و با دست هاش شروع کرد ماساژ دادن سینه هام.
واقعا درد داشت و از شدت این درد سرم رو میکوبیدم به میله پشت سرم…
-درد میکشی عشقم؟؟
ولی به من حال میده، دلم میخواد یه حالی هم به کُست بدم، ولی معلوم نیست تو این سه سال چند نفر کردن توش! حتی راضی شدی به یه رفتگر بدی!
+خفه شوووو، اون ارزشش از تو خییییلی بیشتره.
کوبید توی صورتم، جریان گرفتن دوباره خون رو حس میکردم.
انگشتش رو اورد بالا و گفت: قانون اول، هیچ کس از من ارزشمند تر نیست.
دفعه دوم از طرف مخالف کوبید توی صورتم: قانون دوم، سر من داد نزن.
کمی رفت عقب و اینبار با لگد کوبید توی شکمم: قانون سوم، از آخرین ساعت های زندگیت لذت ببر!
اینا رو گفت و بعد فریاد زد: مطهرییی بیاا این جنده رو بشون رو زمین.
مطهری دوباره مثل فشنگ اومد تو، شروع کرد باز کردن طناب از دورِ من و در همون حین اروم بهم گفت: باهام همکاری کن، زنگ زدم تو راهن.
چاره ای جز باور کردنش نداشتم، زانو زدم روی زمین و اون دوباره به میله بستم!
-گمشو بیرون.
+چشم.
به محض خروج مطهری جلوم ایستاد و کمربندش رو باز کرد و انداخت زمین و بعد از باز کردن زیپ و دکمه شلوارش، شرت و شلوارش رو با هم تا سر زانو کشید پایین …
-میخوام ببینم هنوز مهارت خوبت تو ساک زدن رو نگه داشتی یا نه! در ضمن فکر گاز گرفتن رو هم نکن، فقط مرگ خودت رو تسریع میکنی!
اومد جلو و شروع کرد مالیدن کیرش به لب هام.
-جووون، باز کن حالا.
بی اختیار دهنم رو باز کردم، نمیخواستم عصبانی بشه.
سرم رو با دستش هاش محکم نگه داشت و شروع کرد تلمبه زدن تو دهنم، بهم اجازه نمیداد نفس بکشم، فرو میکرد تا ته حلقم و وقتی حالت اوق زدن و خفگی بهم دست میداد برای چند ثانیه میکشید بیرون.
همیشه مثل خروس بود، اما اینبار داشت خیلی طول میکشید.
-داره میاد جنده کوچولو.
کشید بیرون و شروع کرد به جق زدن تا اینکه آبش اومد و بیشترش رو ریخت روی صورتم.
-اخ که هیچی مثل ساک زدن های تو نمیشه دختر عمــــ…
صدای داد و بیدادی که از بیرون میومد خفه اش کرد.
بدون اینکه حرف دیگه ای بزنه شلوارش رو کشید بالا و شروع کرد دویدن به سمت بیرون گاراژ…

پایان قسمت دوم.

نوشته: دخترِ غم


👍 63
👎 11
58101 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

800949
2021-04-01 00:55:57 +0430 +0430

این قسمت هم درست مثل قسمت قبلی خوب بود اما وسط داستان اونجایی که توی ماشین بودند دو بار به ایستادن ماشین اشاره شده که منظور نویسنده یه جورایی مبهمه خلاقیت خوبیه که اول نتیجه جمله یا بند رو ببینیم بعد برگردیم سر وقت ادامه داستان اما بهتر بود روند متن رو جوری پیش میبردی که فقط یک بار ایستادن ماشین رو مینوشتی
باز هم عالیه بهتر هم میتونه بشه

3 ❤️

800956
2021-04-01 01:05:07 +0430 +0430

خوب بود لایک

3 ❤️

800962
2021-04-01 01:08:14 +0430 +0430

واقعا چشه این کاربر که نوشته داستان حال بهم زنه؟؟؟؟من که خوشم اومد…این دو قسمت کاملا جذابه…بیشتر بنویس دختر…عالیه کارت

8 ❤️

800963
2021-04-01 01:09:05 +0430 +0430

ممنون خوب نوشتی .با عرض معذرت میخواستم بگم چرا تا یه قسمتو با زبان ادبیات عامیانه نوشتین و یدفه از لحن نوشتاری خارج شده به کوچه بازاری تبدیلش کردین مثال از اول داستان تا وسطاش از یجور نواشتاری استفاده کرده ولی یدفه از واژه .کونم. استفاده کردین .بنظرتون بهتر نبود از کلمه پشتم استفاده کرده و کلمات رکیکترو به امیر علی واگذار مییکردین هم داستانت رفته رفته با زبان شخصیت امیر علی شناخت پیدا میکرد و خودتو از این کار مبرا میکرد . و با کلماتی جدید که در داستان قبلیت یهت اشاره نشده از زبان امیر علی اشنا شدیم مثال … تو که وحشی دوست داشتی … بنظر من تو داستان قبلی رابطه و سکس با امیر علی اشاره نشده بود و برای خواننده مبهمه که امیر علی از کجا میدونس تو چیو دوس داری و چه چیزیو دوس نداری … در کل خوب بود و بنده نظر شخصی خودمو گفتم و احتمالا هم اشتباه از خوانش من بوده مرسی

1 ❤️

800980
2021-04-01 01:29:58 +0430 +0430

خوب و جذابه
ادامه بده

2 ❤️

800994
2021-04-01 01:47:15 +0430 +0430

هرکس حق داره انتقاد کنه و هر نظر محترمانه ای رو در مورد نوشته ها داشته باشه…حالا اگه نامحترمانه و توام با فحش و بدوبیراه هم باشه به خودش مربوطه…اجازه بدید هرکس نظر خودشو بده.

2 ❤️

801008
2021-04-01 02:22:36 +0430 +0430

خوب بود ادامه بده

2 ❤️

801018
2021-04-01 02:38:12 +0430 +0430

به رفتگرا عیدی بدید

1 ❤️

801053
2021-04-01 08:40:19 +0430 +0430

سلام Dokhtare_qam روزت بخیر باشه ❤️

من برای اینکه این داستانت رو نقد کنم، باید یک سوال درباره multiple viewpoint از چند نفر بپرسم. منتظر جواب هستم، جواب که اومد داستانت رو نقد می کنم و لایکم رو میدم!

artemis25 🌹

1 ❤️

801056
2021-04-01 09:05:29 +0430 +0430

تخیلیه

2 ❤️

801057
2021-04-01 09:52:26 +0430 +0430

سلام عزیزم
آفرین قشنگ بود

1 ❤️

801066
2021-04-01 11:14:43 +0430 +0430
+A

مطهری چه ادم هچل هفتیه
امیرعلی واقعا قصد کشتن پناه رو که نداره پس مطهری با چه باج یا تهدیدی حاضر به انجام این کارها شده
دوست داریم در این مورد بیشتر بدونیم

2 ❤️

801070
2021-04-01 12:04:13 +0430 +0430

سلام مجدد Dokhtare_qam ❤️

معمولا داستان های کوتاه به دو صورت میشه تقسیمشون کرد. داستان هایی که در اختیار یک حس نوشته می شوند و بیشتر توصیفی هستند، جالا این حس می تونه مثبت باشه یا منفی ، یعنی اینکه یک حس رو از یکی بگیری، همون حال گیری خودمون 😁 ، یا داستان های پلات محوری که موضوعات و زیادی داره و تمرکز خودش رو به روی کاراکتر های داستان می گذاره.

زمانی که از تصمیم گرفته بشه داستان پلات محور نوشته بشه، باید کاراکتر اصلی داستان مشخص بشه. اگر تصمیم به نوشتن چند viewpoint کردین باید یک پلات رو از دید چند کاراکتر بنویسید. این چیزی بود که من گفتند. به نظرم خودم ریسک هست، این که یک کاراکتر خیلی عمیق رو بسازی بیشتر تو ذهن مخاطب شکل میگیره تا رویداد ها، یعنی مخاطبین رفتار هری پاتر
و شخصیت هریمون رو بیشتر بیاد میارن تا پلات و اتفاقات جزی داستان. هرچه شخصیت قوی تر باشه داستانت بیشتر بیاد میمونه، آیا هدف از یک داستان بیشتر از این است که بیاد بماند؟
در کل ممنونم از نوشتت، فقط این نکته رو بگم شما داستان جنگ و صلح تولستوی رو هم بنویسی بالاخره کسایی هستند که بیان زیر متنت بنویسید «عجب کسشری بود!»، بنابراین سعی کن روحیه نقد پذیری رو ببری بالا و همینکه برای یک متنت یک نقد می نویسه، هرچند چرت، بازم داستانت رو خونده، بنابرین باید ازش تشکر و لایک کرد.

برات آرزو موفقیت می کنم، انشالا نوشته های بعدیت رو بخونیم، هرچه زودتر!

artemis25 ❤️ 😍

2 ❤️

801073
2021-04-01 12:18:44 +0430 +0430

Dokhtare_qam

آره این رو هم در نظر بگیر نوشته یک نویسنده هیچ وقت بیانگر شخصیت و اخلاق نویسنده نیست. نویسنده وقتی یک متن رو بنویسه، روحش از متن جدا میشه و بعد میمیره. حتما اگر تونستی مقاله مرگ مولف از رولان بارت رو بخون، متوجه منظورم خواهی شد.

اما نقد یک داستان، دقیقا بیانگر شخصیت نقد کننده هست، اگر یک نفر بیاد فحش خانوادگی و غیره به داستانتون بده دقیقا بیانگر شخصیتشون هست و خیلی نیازی نیست درگیر لفظی ایجاد بشه. دیگه صرفا تو همچین محیط اخلاقی بزرگ شده و …

🌹

1 ❤️

801077
2021-04-01 12:56:24 +0430 +0430

نسبت به نوشته اولت خیلی بهتر بود امیدوارم همینجوری ادامه بدی… 👍 👍
ابتکار هاتو بیشتر کن منتظرم نوشته بعدیتو بخونم 👍 👍

1 ❤️

801082
2021-04-01 13:52:36 +0430 +0430

خب بود ابن قسمت هم ، منتظر ادامه اش میمونم 👌🌹⁦❤️⁩

1 ❤️

801086
2021-04-01 14:07:12 +0430 +0430

دختر غم… نویسنده محترم…

بعد از خوندن این دو قسمت، تخیل خوب و ذهن خلاق برای شما برای داستان نویسی مشخص شد… اما داستان پیش رو از مشکلات اساسی در ساختار روایی، شخصیت‌پردازی و اصول اولیه داستان نویسی رنج می‌بره که به‌طور خلاصه، به مواردی اشاره می‌کنم:
۱. انتخاب راوی اشتباه برای روایت داستان… وقتی که شما راوی رو اول شخص انتخاب کردید باید تمام وقایع مطابق با نگاه و دانسته‌های راوی باشه و به طور مثال درجایی که راوی به امیر علی تغییر کرد، کاملا اشتباه هست.
۲. عدم باورپذیر اتفاقات، مثل افتادن کیف پول، درگیری احساسی خانم رییس با رفتگر، حمله و خفتگیری توسط امیر علی، دعوت به منزل رفتگر و صحنه‌ی لب گرفتن و…
۳. عدم تطابق زمانی اتفاقات، مثل: هماهنگی با معاون شرکت، آماده شدن تجهیزاتی که توسط راننده و هماهنگی با امیر علی و…
امیدوارم با مطالعه و صبر و حوصله در نوشتن، کارهای بهتری از شما بخونیم

موفق باشید…🍃🌹

3 ❤️

801092
2021-04-01 15:43:26 +0430 +0430

قابل توجه لور بوی عزیز
گفته های شما درباره قسمت قبل کاملا درسته…
اما در ارتباط با این قسمت…داستان درست نقل و روایت شده و تغییر راوی هیچ لطمه ای به داستان نمیزنه…اگه اهل رمان و کتاب باشی میدونی که حتی نویسنده های معروف مثل فیودور داستایوفسکی،دافنه دوموریه،هرمان هسه،چارلز دیکنز،ویکتور هوگو و… از تغییر راوی تو آثارشون استفاده کردن.این به داستان لطمه نمیزنه و فقط داستان رو از دو یا چند جهت پیش میبره و به نویسنده کمک میکنه ذهن مخاطب رو بیشتر به بازی بگیره و بیشتر در داستان غرقش کنه…
چیزی که شما گفتی ایراد به حساب نمیاد…حتی میتونه نقطه قوت باشه…

2 ❤️

801188
2021-04-02 01:25:04 +0430 +0430

فازت چیه کاربر مرد سکسی؟؟؟؟!!!
تو قسمت اول داستان کلی رگ گردن جر دادی ک بنویس و نظر بقیه برات اهمیت نداشته باشه و ‌…
این قسمت خودت داری فحش میدی؟؟
حاجی حواست باشه با کدوم اکانتت داری کامنت میزاری😏😏
و اما نویسنده محترم دختر غم ( نام کاربریت آدمو غمگین میکنه)
داستانت قشنگه و دوستانی ک تخصص نوشتن دارن حتماً راهنماییت میکنن من بعنوان یک خواننده ساده از روند داستان و پرداختش خوشم اومد و لایک میکنم فقط یکم دیالوگ ها کلیشه ایی بود و یه جاهایی تناقض قصه زیاد بود مثلاً مطهری به یه روایتی فاقد هرگونه عواطف انسانی یه آدم مزدور و کاملاً مطیع بنظر میاد یه جاهایی رئوف و پشیمون
بنظرم انتخاب شغل رفتگر هم شاید میشد یه چیز دیگه باشه نمیدونم برای من یکم باورپذیر نیست
در کل ممنون بابت زحمتتون و انشالله با کمک نویسنده های خوب اینجا آثار بهتری ازتون بخونیم

2 ❤️

801197
2021-04-02 01:54:21 +0430 +0430

قشنگ بود

1 ❤️

801282
2021-04-02 11:35:50 +0430 +0430

خوب بود.
-دیالوگای امیرعلی رو دوست داشتم. حس از خود راضی بودن حس می‌شه توشون.
-چندتا غلط‌ املایی تو داستان رو می‌نویسم که دفعه بعد حواست بیشتر به ویرایش باشه: باز کزد، دستش رو زیر جونم گذاشت (چونه‌ام)، نزاشت و … .
-امیرعلی یه مهندس تو یه شرکته و عملا با این کار آینده خودش رو آتیش می‌زنه. هنوز من قانع نشدم که چرا یه دفعه بیاد کیسه بکشه سر پناه!
-اما تغییر راوی. من خودم کوچک‌ترین اهمیتی نمی‌دم که اصول نویسندگی چی می‌گه و تا حالا هم ندادم. وقتی حس کنم یه چیزی یه نوشته رو قشنگ می‌کنه، انجامش می‌دم. اصلا هیچوقت نخواستم یه نوشته حرفه‌ای بنویسم. اینجا خواستی با تغییر راوی به سمت امیرعلی، دزدیده شدن پناه رو توجیه کنی ولی خب اون شوکی که می‌تونست دزدیده شدن به خواننده بده رو ازش گرفتی و به خاطر این موضوع من می‌گم که نباید راوی رو عوض می‌کردی. می‌تونستی این توجیه رو تو دیالوگای امیرعلی و پناه بیاری.
-قطع شدن دیالوگ‌ها هم خوبه. نوشته رو واقعی‌تر می‌کنه.
مثل این: “چرا داری اینا رو به من میگی؟ مگه اقای صافریـ…”

هم‌چنان موفق باشی

1 ❤️

801318
2021-04-02 16:35:45 +0430 +0430

زیبا بود

1 ❤️

801534
2021-04-03 16:08:13 +0430 +0430

داستانت عالیه فقط حس میکنم وسطاش کمی حوصله سر بر بود، در کل خوبه و ادامه بده 👌

1 ❤️

801544
2021-04-03 17:27:31 +0430 +0430

خوبه قلمت موفق باشی

1 ❤️

801561
2021-04-03 21:34:16 +0430 +0430

کمی غلو امیزه عزیز دلم.
و
قسمت بعدش و ننوشتی جونم!

1 ❤️

801562
2021-04-03 21:50:00 +0430 +0430

نرمال

0 ❤️

801570
2021-04-03 22:38:51 +0430 +0430

من حال کردم با داستانت همونطور که با سبک BDSM حال میکنم😂😂😂 برای توصیف جزئیات و شرایط نمره ۲۰ میدم دوست عزیز ادامه بده

1 ❤️

801714
2021-04-04 11:30:33 +0430 +0430

سلام دختر غم… منم پسر غمم، خیلی هم عالی بود! ادامه بده. هر کی هر چی گفت اهمیت نده.
اگر چیزی گفت بهم بگو کی بوده براش چیزی باقی نمی زارم

1 ❤️

802067
2021-04-06 00:24:14 +0430 +0430

👏👏👏👏👏

1 ❤️

803882
2021-04-14 12:05:24 +0430 +0430

منتظر ادامه داستان هستم

1 ❤️

846273
2021-12-04 23:57:52 +0330 +0330

در کل دو قسمت چیز خاصی نداشت ولی حس خوبی بهم منتقل کردی 👌 😎

0 ❤️