سیاوش (۲)

1400/07/26

...قسمت قبل

(از همه ی دوستانی که تشویقم کردن تشکر میکنم، بابت غلط های نگارشی، املایی و ایرادات قسمت قبل صمیمانه معضرت میخوام. امیدوارم از ادامه داستان لذت ببرید)

یکی دو ساعت بعد، من زودتر از هر کسه دیگه ای بلند شدم و دست و صورتمو شستم. تو آیینه خودمو نگاه کردم. احساس می‌کردم تب‌دارم. چشام سرخ‌شده بود. از پنجره‌ی کوچیکه گوشه‌ی دستشویی بیرونو نگاه کردم. هوا، هوایی بود که براش جون می‌دادم، ابری ولی بی بارون. به اتاقم برگشتم و خرت و پرتا، کتاب و دفترهایی که اون روز تو برنامم داشتم رو داخل کوله‌پشتی بی‌حوصله ریختم و لباسامو تنم کردم و بعدش، پایین رفتم. مامان هم بیدار شده بود و داشت طبق معمول چایی دم می‌کرد. منو دید که زودتر از هرروز بیدار شدم تعجب کرد.
مامان: سلام، صبح خیر. چرا انقد زود بیدار شدی؟
من: سلام. خوابم نمی‌برد.
-خوبی ؟ حالت بهتر شده؟
-اره خوبم.
-دیروز چرا اونجوری کردی ؟
-از دختر خوشم نمیاد.
-پس چه جوری دوستتِ ؟
-دوستم نیست! فقط کنار هم می شینیم. همین!
-خوب. دوس داری تعریف کنی چی شده؟
مامان برعکس مواقع عادی که بیشتر قهر می کنه و منتظر میشه تا هرکسی که باهاش قهره پا پیش بذاره، این دفعه نگران شده بود و این هم نشونه ای بود از بد شانسی من.
-چیزی نشده. پر رو ه، من دیروز اصلا دعوتش نکرده بودم بیاد، خودش اومد.
-خوب اومده به تو سر بزنه
-(تو ذهنم: معلمومه که نه!) چه بدونم. حوصلشو ندارم!
-خیلی خوب حالا، عصبی نشو، آروم حرف بزن
-…
-گشنته ؟
-نه
-امروز عصری میریم باغ
-من نمیام
-باید بیای! 2 ماهه مامان بزرگتو ندیدی!
اصلا همه چیز روی هم رفته تو خونواده لعنتی ما عجیبه! مامان بزرگم برعکس همه ی مامانبزرگ های عالم، انقدرررررررررررررر بد اخلاق بود که میتونست نقش یه سرهنگ کفتار که بازنشته ی بی اعصاب ارتش بود، و از هر تق و توقی بدش میومد و همه چیز باید طبق مراد اون بود رو بازی کنه. مثلا سر ظهر که می شد بعد ناهار باید سکووووت حکم فرمایی میکرد که خانوم چرتش به هم نخوره! واقعا هم از بچه ها بدش میومد. اینو چن بار تو روی نوه هاش گفته بود و هیش کودوم از پسر عمه و عمو هام پاشو تو خونشون نیمذاشتن. خونه که چه عرض کنم خونه باغ. این باغو باباجون اطراف کرج خریده بود و آجر به آجر اونو خودش ساخته بود. تقریبا، همه ی درختاشو خودش کاشته بود و با همه ی وجود، اونارو باغبونی کرده بود. دقیقا مثل باغچه ی خونه ی ما . باغ پر بود از درختای میوه. درختای هلو، انجیر، شفت آلو، سیب و چنتا شاه توت پیر بلند و یه درخت خرمالو ی قدیمی که از قبل هم اونجا بود. از همه مهم تر، دو تا درخت یاسمن اصلاح شده ی هلندی؛ دو برابر اونی که توخونه ماست، قد دارن لامصبا. ادیبیهشت که میشد قشنگ از دور میتونستی درخت ها رو به شکل یه جفت ققنوس بفنش که مشغول عشق بازی بودن تشبیه کنی. چقدر گل میداد لاکردار. وقتی باباجون زنده بود همه ی فامیل جمع میشدم، عشق و صفا میکردیم. یادمه بچه که بودیم بعد کلی بازی و بدو بدو، تشنه تر از همیشه از شلنگ، آب ولرم میخوردیم. چون هیشکی حوصله نداشت تا خونه برگرده و این ریسک وجود داشت که وقتی پدر مادرو بچه هارو تو خونه ببینن، گیر بدن که بازی بسه، بیاین خونه دیگه. یا مثلا تا جایی که پاهای نحیف بچه گونمون توان داشت، سعی میکردیم از درختا بالا می رفتیم و تا دلتون بخواد (انشالله که الان داری میخونی نخواد) گلابی و سیب و کل میوه نشسته ی میخوردیم. دل درد گرفتن که رو شاخش بود، کاش اسهال نمیشدیم. باباجون بازاری بود و تو کار تولید مانتو تو بازار تهران. با سخت کوشی تونسته بود طی دوران کارش چنتا مغازه وملک بخره و بده به سرقفلی یا نمیدونم چی، خلاصه که اجاره می گرفت. الان همه ی اونا اجاره ها میرسه به مامانبزرگم. طی چند سال باباجون دور تا دور باغو خودش با دستاش سنگفرش چید و یه ویلای بزرگ با معماری قدیمی یه گوشه اش ساخت و کلا اساس کشی کردن و رفتن اونجا. باباجونو خیلی دوسش داشتم… خیلی! تا وقتی که زنده بود این باغ شور و هوای دیگه ای داشت. میزدیم میرقصیم، کارای بچه گونه می کردیم و کلللللی خوش میگذروندیم و اخر شب، مامان بابای هرکی جوجه هاشو ور میداشتن می رفت سر خونه زندگیشون. از وقتی که مرد، مامانبزرگم شد رئیس! اول از همه باید بگم که به هیشکی روی خوش نشون نداد و مداوم همه ی اطرافیانشون که بچه ها و نوه هاش بودن رو نیش زد. اخرشم بعد چند بار دعوا علاً به روی حسین و علی (پسر عموهام) گفت دیگه اینجا نیاین. خیلی سر و صدا می کنین! همه فهمیدن منظورش این بود که همه کلا دیگه نیاین. بعد طی چنتا دعوای دیگه بین عمو و مامانبزرگ سر ملک ها، بابام طرف مامانشو گرفت و با عموم دعوا و قهر کرد. شوهر عمه ام هم زنو بچه هاشو ورداشت از تهران رفت. یه دونه ما مونده بودیم و چون مودب بودیم، افریته زاکاس داده بود که سیاوش و تهمینه رو بیارن من ببینم. خلاصه اینجوری بود که سر کس شعر، شیرازه ی خانواده بابام از هم پاشید.
تو این افکار غوطه ور بودم و داشتم آسفالتو نگا می کردم و به سمت مدرسه قدم ور میداشتم. اصلا یادم رفته بود که قرار بود به چی فک کنم اما به چی فک کردم! صحنه های دیشب دوباره تو ذهنم جون گرفت. نمیتونستم منتظر بمونم که برگردم خونه برم اینترنت بگردم ببینم داستان از چه قراره. هی میگفتم از حنانه بپرسم، از یه طرف میگفتم نه بی خیال، شر میشه. با این افکار رسیدم مدرسه، ساعت 7 و نیم بود هنوز همه ی بچه ها نیومده بودن. یواشکی دور از چشم انظامات و مدیر و ناظم، از در ورودی ساختمون تو رفتم و داخل کلاس شدم. روی یکی از نیمکت های کنار پنجره نشستم و نظاره گر حیاط شدم. دخترای تازه به دوران رسیده با صورت های سیبیلو و جوش جوشی، گاها ابرو های پیوندی، یکی یکی از در بزرگ آهنی حیاط، عربده و قهقه زنان وارد مدرسه می شدن. از قراره معلوم، طبق معمول، معلم پرورشی برنامه داشت سر صف زر بزنه و یکی از بچه ها ورزش صبح گاهی بده! این داستان فقط تو مدرسه های دولتی برقرار بود و از دوستام که غیر انتفاعی می خوندن، میگفتن من از وقتی اومدیم دبیرستان سر صف وایمیستیم. منتهی بابام اعتقاد داشت مدرسه غیرانتفاعی بچه هاشو لوس بار میاره! بگذریم. علیرغم کنجکاوی مفرطم به آلت سیاوش و چیزایی که از اون بیرون اومده بود، دلم باهاش صاف نبود. اگه دلیل داستان دیشب، وجود من بوده باشه، واقعا ازش دلخور میشدم. تو این حین، بچه ها داشتن دستاشونو به بالا میکشیدن و حرکت ها کششی انجام میدادن. از تو کلاس منظره ی جالبی بود، انگار یه دسته طوطی سبز داشتن اول صبح مثل پرنده های مهاجر پرواز میکردن برن جنوب. داشتم دنباله یه راحل می گشتم که سر صحبتو با حنانه باز کنم و یه جوری سوالمو ازش بپرسم. زنگ خورد همه اومدن سر کلاس، منم بلند شدم، رفتم سر جام، تو ردیف وسطی نشستم. حنانه اومد و بغلم نشست و یه سلام خشک کرد. احساس کردم به خاطر دیروز خیلی ازم ناراحته. هیچ وقت یادم نمی ره که زنگ اول اون روز، ریاضی داشتیم و پاک یادم رفته بود که امتحان داریم. معلم اومد و سلام احوال پرسی کرده نکرده ورقه هارو پخش کرد و همه شروع کردن به امتحان دادن. اصلا نمیتونستم تمرکز کنم، یه جورایی مغزم درد می کرد. تقریبا نصف سوالارو که دیشب با سیاوش تمرین کرده بودم رو تونستم دست و پا شکسته بنویسم. اون یکی نصفه رو هم یه چیزایی از روی ورقه ی حنانه نوشتم و سر و تهشو هم آوردم. زنگ که خورد، بدو بدو رفتم بیرون و منتظر کسی نموندم. طی یه حرکت خایه مالی طور، از بوفه اون ور حیاط، بعد از کلی تو صف وایسادن دو تا کاسه عدسی گرم خریدم. یکی برا خودم یکی برا حنانه. کاسه ها، پلاستیکی، نازک و داغ بود و حرارت مثل تازیانه از بین مولکول های کاسه ها به دستم میخورد. چون هوا سرد بود، ازشون بخار بیرون میومد. با هر مکافاتی که بود، تونستم اونارو پیش حنانه برسونم. حنانه داشت با یه عده کنار سطل آشغال حرف میزد. چشش بهم خورد و سریع قبل اینکه صورتشو برگردونه با سرم اشاره کردم بیاد سمتم. بهم رسید و کاسه ی عدسی رو از دستم گرفت و تشکر کرد. ازم پرسید: دیروز چت شد یه هو ؟
-هیچی بابا، اعصابم خیلی خراب بود

  • انیشتین! تا اوجاشو تونسته بودم شخیص بدم، چرا اعصابت خراب بود ؟!
    -حوصله نداشتم. با مامان قبلش دعوا کرده بودم
    -منو تنها گذاشتی رفتی! مردم از خجالت.
    -تو مگه خجالتم سرت میشه ؟!
    -بی شعور
    جفتمون یه چسه خندیدیم و شروع کردیم به عدسی خوردن.
    (حنانه) واقعا چی شده بود ؟
    -هیچی بابا پریودم، با مامانم حرفم شده بود کلا حال نداشتم.
    -دیگه منو اونجوری تنها نذار
    -باشه بابا. حالا قهر نکن دو دیقه. میگم حال نداشتم دیگه.
    -ولش کن حالا. امتحانو چه طوری دادی ؟
    -ریدم
    -تو ام ؟!
    -اره. تو چه طوری دادی ؟
    -منم ریدم.
    -تو چرا ریدی ؟ تو که خونده بودی
    -نه بابا. ببین سوالای صفحه ی دومو مثل دینی جواب دادم! همین جوری از خودم نوشتم. فقط کم مونده بود تو جواب اون سوالایی که بلد نبودم، بنویسم ایمان، تقوا، عمل صالح.
    -بی شعور من همه ی اون سوالا رو از روی ورقه ی تو نوشتم !
    -پس تو شدید تر از من ریدی
    جفتمون بازم بیشتر خندیدیم
    حنانه: دیروز بعد از این که پاشدی زارتی رفتی همه ساکت شدن. اصلا موهای تنم سیخ سیخ شد یه دفعه ای. بعد سیاوش منو برد بالا تو اتاقش و شروع کرد به چرت و پرت گفتن. داشت از کشتی ها می گفت. نمیدونی چه چیزایی می گفت. یه ریز حرف میزد. دیگه می خواستم بگم اقا من غلط کردم، دروغ گفتم، گوه خوردم، بی خیالم شو فقط.
    اینو که گفت، جوری خندیدم قاشق اخر عدسی از دهنم پخش شد رو زمین. درست مثل کارتون تام و جری.
    حنانه: خلاصه که اینجوری. بعدشم دیدم تو محلم نمیذاری، مجبور شدم یه ساعت مداوم گوش کنم به این حرفا… تهمینه یه چیزی بپرسم راستشو میگی ؟
    -بپرس
    -مطمنی از من ناراحت نبودی دیروز؟
    -نه
    -یه جوری گفتی نه. ببین دیروز یه چیز دیگه ام شد.
    -چی شد؟
    -اون روز که اومدی خونه ی ما، من عکس تو و سیاوشو دیدم، راستش از سیاوش خوشم اومد و بعد رفتن تو بهش درخواست دوستی داده بودم. از نزدیکم دیدمش واقعا پسر خوب و خوشگلیه. ولی میدونی چیه ؟
    -نه
    -دیروز وقتی به سیاوش گفتم چرا درخواست قبول نکردی که هیچ، منو بلاکمم کردی؟ به تته بپه افتاد. حدس زدم کار توعه
    -نه به خدا. خودش رد کرده لابد.
    -کاری ندارم. میدونی من از این دخترای از دماغ فیل افتاده نیستم، الان هر پسری درخواست یه دخترو رد کنه، دختر حاضره قاتل بگیره بره پسررو بکشه. اما خودت دیدی دیگه. من دیروز اومدم خیلی عادی با سیاوش حرف زدم.
    -اره می شناسمت.
    -احساس کردم دیروز اصلا دوس نداشتی من بیام. بعد برگشتن انقدر گریه کردم که چرا اونجوری با من رفتار کردی. تحقیر شدم واقعا.
    -ببخشید. منظوری نداشتم واقعا
    -کاری ندارم. دیشب کلی فک کردم راجبش. دیدم تو خودتم نه جواب اس ام اسامو دادی نه درخواستمو دیدی. یه حسی بهم گفت که یا غیرتی شدی راجب سیاوش و یا واقعا از من بدت میاد. یا ام تو بدترین حالت هر دوتای اینا.
    از این حرفه حنانه که از دیروز ناراحت شده بود و تونسته بود تو ذهنش حس منو حلاجی کنه واقعا شوکه شدم. راستش خجالت کشیدم که چرا اونجوری کردم. درسته دخترا موجودات پیچیده ای اند، اما فک نمی کردم انقدر هام پیچیده باشن. تو ذهنم حنانه یه دختر بی احساس جنده طور بود. بعد این حرف حنانه هیچی نتونستم بگم. ادامه داد: ببین درسته که حرکت منم جنده وار بود ولی خدا شاهده قصدم دیگه در این حد نبود که بیام داداشتو بقاپم. هرچقدم خوشگل باشه، هرچقدم خوب باشه و از اون مهم تر همه، من هرچقدر هم من خاکی باشم، در اون حدی نسیتم که بیام همچین کاری بکنم. جز این دلیل منطقی نتونستم پیدا کنم. اخه من به تو بدی ای نکرده بودم که اینجوری کردی. می خواستم از امروز با تو اصلا حرف نزنم ولی قیافه مظلومتو، دیدم حرفام یادم رفت.
    اون لحظه بود که خون تو رگ ها منجمد شد. شرم سرتا پامو گرفته بود، در حدی که بغض کردم. دوس داشتم داد بزنم، گریه کنم بگم حنانه ببخشید، غلط کردم. اما به هر نحوی که بود بغضمو قورت دادم و تونستم احساستمو تا حدی خفه کنم و تصمیم گرفتم رو راست باشم. ازش پرسیدم: حنانه تو دیروز اومده بودی منو ببینی یا سیاوشو ؟
    یکمی از این سوال جا خورد اما سریع جواب داد: وا؟! پ ن پ! (از اصتلاحات رایج در فیس بوک) داشتم رد میشدم، گفتم یه بشقاب قرمه سبزی بزتم تو مسیر.
    -قسم بخور ببینم
    -به خدا اومده بودم تورو ببینم. ولی راستش ته دلمم بود که یه نگاهی به سیاوش بندازم.
    -خوب پس. یه چیزی بگم به کسی نمیگی ؟
    -بگو
    -خیلی رو سیاوش غیرتی ام
    حنانه یا شنیدن این جمله خندید. احساس کردم همه ی اذیت هایی که دیروز کشیده بود ته نشین شد و با پوز خند گفت: دیدی راست گفتم. پس حسم درست بود.
    -یادت نره که قراره به کسی نگی
    -خیلی خوب حالا. کسی تورو محل تخمشم میزاره که داداشتم بذاره؟
    -زهر مار.
    -خوب حالا بقیه شو بگو.
    -دیگه بقیه نداره. نمی دونم درسته یا غلط ولی دوس ندارم سیاوش اصلا جذب کسه دیگه ای بشه.
    -درک میکنم. شاید اگه دادشه منم اونجوری بود منم مثل تو بودم.
    -باور کن خیلی شرمنده ام. اصلا دلم نمیخواست اونجوری کنم.
    برای چند ثانیه سکوت کردیم. بعدش من گفتم: سر ناهارم به خاطر این که سیاوش می می های تورو نگا میکرد دیگه دیونه شدم. بعد این جمله ی من، با اینکه گوشای حنانه زیر مقنعه کلفت مغز پسته ای (رنگ یونی فرم مدرسه) مخفی شده بود، مطمن بودم سرخ سرخ شده باشن. با لحن شرمسارانه گفت: تاپم خیلی باز بود ؟
    -اره
    -راستش فقط میخواستم یه خودی نشون بدم و یه جورایی مطابق با خانواده ی شما لباس بپوشم.
    -نه اصلا ایرادی نداشت. ولی خوب چه جوری بگم…
    -نمیخواد بگی. فهمیدم چه به چیه.
    -…
    -ولی خدا شاهده نگا نکرد ها، وگر نه خودم می فهمیدم.
    -نه، نگا کرد
    -شاید یکی دو بار چشش خورده باشه. ول کن حالا، قبوله! حرکتم چیپ بود.
    -حرکتت چی بود؟! چیپ که اسمه یه مدل شوت کردنه! سیاوش بهم یاد داده بود.
    -نه بابا!
    -پس یعنی چی؟
    -نشنیدی ؟ یعنی ارزون بود و جالب نبود.
    -نه نشنیده بودم
    زنگ خورد و مجبور بودیم به کلاس برگردیم. صحبت های اون روز، یه پی ریزی عمیق برای دوستی من و حنانه شد. الانم با هم در ارتباطیم ولی بعد ازدواج حنانه و کوچ کردنش به شهر دیگه یکمی دور ترشدیم. بالاخره، هرکسی این روزا مشکلای خودشو داره. با حرفای حنانه و اطمینانم از اینکه قصد سیاوش رو نداره، همه ی احساس بدم نسبت بهش فرو نشست. هنوز احساس شرمنده گی می‌کردم اما این که قسمتی از احساس دیرزم که حقیقت داشت، از شدت اون کاهش میداد. تونسته بودم با حنانه آشتی کنم ولی هنوز هدف شوم اصلیم از این قضیه پا برجا مونده بود. باید ازش به هر نحوی که بود، میپرسیدم که دلیل ارضا شدن پسر ها تو خواب چیه ؟ و اصل داستان، به چه دلیل اتفاق میوقته. با اینکه یا حنانه احساس راحتی می‌کردم ولی هرجوری بود نباید میذاشتم از قضیه دیشب بویی ببره. زبان داشتیم اون زنگ بعد اینکه همه رفتن سر جاشون تمرگیدن، یه معلم سگ اخلاق شروع کرد به درس دادن. وقتی پشتش به تخته بود، خیلی آروم به حنانه گفتم: حنانه، پسرا تو خواب ارضا میشن؟
    -چی؟!
    حنانه “چی” رو بلند تر از لحن پچ پچ گفته بود. معلم برگشت و به کلاس یه نگاهی انداخت که خفه خون بگیرید، دارم درس میدم. سوالمو دوباره تکرار کردم. حنانه ی نگاهی بهم کرد و پرسید: چه طور؟
    -حالا تو بگو
    -اره میشن. بگو ببینم داستان چیه؟ کی مختو زده؟
    -یه دیقه چرت و پرت نگو. چه جوری میشه؟
    -خیلی دقیق نمیدونم. یه بار یکی میگفت بهش میگن جنب.
    -خوب که چی؟
    -هیچی بابا، مثل اینکه بعد یه مدت اگه کسیو نکنن، اسپرم هاشون زیاد میشه و یه شب خواب سکسی میبینن و تو خواب ارضا میشن. ولی باید خیلی وقت باشه که ارضا نشده باشن.
    معلم دو باره برگشت و به کل کلاس یه چش غره رفت. یه گچ جدید برداشت و ادامه داد به درس دادن…
    من: خواب می بینن ؟! (سیاوش خواب کیو میبینه بی شرف ؟!)
    حنانه: اره. یه بار یکی بهم میگفت خواب منو دیده و شبش تو خواب ریخته. اون توضیح داده یه چیزایی.
    -حتما باید خواب سکسی ببینن؟!
    -چه بدونم! چه سوالای کسه شعری می پرسی.
    -…
    -زود باش، بگو ببینم چی شده؟ کی بهت چی گفته ؟
    -هیچی نشده. دیشب خواب دیدم که …
    -چی ؟!
    بازم حنانه چی رو بلند گفت. این دفعه معلم برگشت و مستقیم به ما دوتا نگا کرد و گفت: این دفعه اگه حرف بزنین، باید برید بیرون. بعدش برگشت و به کار قبلیش مشغول شد. از رو نرفتیم، من ادامه دادم : احمق! هیجانتو کنترل کن. منم عینه تو دخترم و این توانایی رو ندارم. حنانه خنده ش رو مثل زودپزی که سوتش گرفته باشه، داشت کنترل میکرد. الکی خم شد از کیفش یه چیزی ورداره و اونجا شروع به خندیدن کرد. منم به زور خودمو نگه داشتم ولی خوب گندش بزنن، هر موقع بخوای خنده رو جلشو بگیری بیشتر میشه. حنانه وقتی سرشو از کیفش بالا آورد، شبیه این بود که یکی دو قل تو آب جوش خورده باشه. معلم کفری شده بود. با هر بد بختی ای که بود خودمونو جمع و جور کردیم. بعد یکی دو دقیقه حنانه پرسید: مینالی چی شده یا نه؟
    -بابا دیروز عصر یه چرت خوابیدم. کابوس دیدم که یه موجود، یه چیز گنده در آورد گرفت سمته من شروع کرد به پاشیدن آب.
    -خوب ؟
    -بعدش عصری پاشیدم رفتم تعبیرشو تو اینترنت نگا کنم. نوشتم: تعبیر ارضا شدن مرد در خواب. که رفت تو یه سایتی یه چرت و پرتایی مثل حرفای تو نوشته بود.
    -آهان. چقد خوابت چندش بود. چی شد تو خواب ؟
    -وقتی اولین قطره ش خورد بهم از خواب پریدم.
    -طرف آشنا بود؟
    -نه خره! میگم یه چیزی شبیه دیو بود.
    -آهان. چقد تو بد بختی!
    -چرا؟
    -تورو حتی تو خوابم نمیکنن. همین نهایتش خواب ببینی یه دیوه بیاد جق بزنه بریزه روت.
    وای خدا! بازم خنده مون گرفت، این دفعه بدتر از دفعه ی قبل. منتهی نتونستیم کنترل کنیم خودمونو. معلم این سری یه سوال تیپیک پرسید: به چی دارین می خندین؟بگین همه بخندن. می خواستم بگم داریم به کونه تو میخندیم، هرکی پایست بیاد با هم بخندیم، ولی هیچی نگفتیم. اون روز مارو انداخت بیرون. منتهی چون جیم شدیم رفتیم تو دسشویی، مدیر یا ناظم نفهمیدن مارو از کلاس اخراج کرده. دسشویی بوی شرت کثیف زنونه توام با ان و شاش مونده ولخته خون می داد. ولی انقدر خندیده بودیم که به اینا توجه نمیکردیم. به حنانه پیشنهاد دادم که بریم کافی نت یه نگاهی به این قضیه بندازیم. یکمی از اینکه انقدر پی گیر شده بودم شک کرده بود ولی قبول کرد و گفت جای کافی نت بریم خونه ی اونا و گفت کسی تا 4 برنمیگرده. بعد مدرسه رفتیم خونشون. این بار که حنانه رفت که چایی دم کنه بهش گفتم از چایی بدم میاد. خوشحال شد که رو راست شده بودم و گفت منم از چایی بدم میاد. اون روز به خاطر تو گذاشتم. گشنه ت که نیست؟ ما ساعت 5 ناهار میخوریم. گشنته نیمرو بزنم؟ گفتم نه بابا نمیخواد و از این حرفا. جای چایی دو تا سیب آورد که بخوریم و رفتیم اینترنت. اولش یکی دو تا تعبیر خواب راجب ارضا شدن دیو تو خواب دیدیم که مثلا جواب تعبیر خواب ندیده ی من باشه. بعدش رفتیم تو دنباله ی قضیه ی جنب. تو یکی از سایتا کامل توضیح داده بود و گفته بود که ممکنه اصلا خواب سکسی در کار نباشه. همچنین نوشته بود پسر های 18 تا 30 سال هر دو هفته یه بار جنب می شن. تحقیقاته شرورانه مون که تموم شد، تو کامپیوتر حنانه وارد اکانت فیس بوکه خودم شدم و قبل از هر چیزی درخواست دوستیشو قبول کردم. یکمی عکس مکس های پسر های فامیلو نشونش دادم و از خاطراتم گفتم. طبق معمول حنانه از پسر عمو هام (علی و حسین) خوشش اومد. یکمی بهش غر زدم که خودتو جمع و جور کن و برای هر گوهی انقدر زود وانده. که تو ادامه گفت شوخی کرده. بعد از یکمی کس چرخ حنانه گفت: خودمونیم همه ی فک فامیلاتون خوشگلن ها
    -کجاشون خوشگلن ؟
    -مامان بابات که حداکثر 20 ساله نشون میدن. سیاوشم که نگو، قد بلند، چهار شونه، چشای درشت، ابرو های کشیده، صورت خشن سکسی. اینم از تو که لامصب انگار ماه ای!
    -احساس نمیکنی داری هندونه میدی زیر بغلم؟
    -نه به خدا. خیلی خوشگلی. موهای فر درشت، چشای کشیده رنگی، دماغتم مادرزادی انگار عمله. لبای قلوه ای، صورت خوش فرم. بعدشم یه پوسته سفید رنگ برف روی هیکل خوشگل استخونی. اتفاقا امروز صب با بچه ها صحبت تو بود. همه میگفتن جنده قیافش انگار نقاشیه.
    این اولین باری نبود که کسی منو به خاطر قیافه و هیکلم تحسین میکرد، قبلا هم خیلی شنیده بودم. حقیقتش خیلی برام جذاب نبود این که کسی ازم تعریف کنه. مثلا بهم گفته بودن که خدا منو وقتی که خیلی حوصله داشته خلق کرده. اما خوب امثال این جمله ها و حرف های گنده گوزانه ی حنانه، چیزی به اعتماد به نفسم اضافه نمی کرد و قند تو دلم آب نمیشد. جواب دادم: چه فایده! میمی هام کوچیکه!
    -(حنانه با خنده) اولا می می نه ممه! دوما عجله نکن میدی برات میمالنشون بزرگ میشه.
    -حالا رو ما آب نریزن تو خواب، چیزه دیگه ای نخواستیم
    مشغول خوشو بش بودیم که متوجه صدای ویبره از تو کیفم شدم. گوشیم داشت زنگ میخورد. به حنانه گفتم: اخ به کسی نگفتم میام اینجا. حتما نگران شدن. گوشی ورداشتم مامان بود: کودوم گوری هستی؟!
    -سلام مامان. خونه حنانه اینام
    -مگه نگفتم میریم باغ؟! گوشیتو چرا جواب نمیدی !؟
    -به خدا اومدیم خونه حنانه اینا تحقیق کنیم (حنانه با شنیدن این حرف من زد زیر خنده) تو کیفم بود نشنیدم.
    -کی میای ؟!
    -میام تا ده دیقه دیگه
    -نمیخواد دیگه بیای! ما داریم در میایم. تو ام واسه شام با سیاوش بیا.
    -باشه
    -خدافظ
    -خدافظ
    طبق معمول یادم رفته بود همه چی. به حنانه موضوع رو توضیح دادم و بعدش ازش خدافظی کردم و در اومدم که برگردم. بازم داشتم به سیاوش و جنب شدنش فک می‌کردم. به دلم میگفتم کاش خواب ندیده باشه، اگه ام دیده باشه خواب من بوده باشه. یاام نه! خدا نکنه من باشم، نا سلامتی خواهرشم ها. به هر حال از اینکه جنب شدنش به خاطر خوابیدن من کنارش نبود خیلی خوشحال شدم. بقیه راه رو تند تند رفتم خونه. کلید انداختم و وارد شدم. از پله ها که بالا اومدم در اتاق سیاوش باز بود و نشسته بود پشت میزتحریر داشت تست میزد. منو دید سلام کرد. نا خودآگاه کیفو انداختم زمین و بدو بدو رفتم سیاوشو بغل کردم و محکم لپشو بوس کردم و گفت: سلام داداشی من! سیاوش پشماش ریخته بود و پرسید: خوبی ؟ چی شد خونت به جوش اومد ؟
    -همنجوری. تو خوبی ؟ خسته نباشی
    -مرسی، تو ام خسته نباشی
    -مدرسه چه طوری بود ؟
    -عالی بود. یه دونه امتحان ریاضی رو ریدم یکی از از کلاس معلم انداخدتم بیرون (با خنده)
    -اشکالی نداره. ریاضیو چرا خراب کردی ؟
    -نصفشو که دیروز خوندیم، اونارو نوشتم، بقیه رو که اصلا نخونده بودم از رو حنانه نوشتم که میگه غلطه
    -اشکالی نداره. حالا چرا از کلاس انداختنت بیرون ؟
    -بابا اون ننداخت که، زنگ بعد بود. با حنانه داشتیم حرف میزدیم اونم دستش درد نکنه گفت پاشید گور به گور شید بیرون، ماهم در اومدین یه راست رفتیم تو توالت تا آخر زنگ منتظر شدیم
    -باریکلا. توالت از فنون داداشته. میبینم یاد گرفتی و خوب استفاده میکنی. شیرت حلالت.
    -پس چی! ریاضی رو یاد نگیرمم اینارو حتما یاد میگیرم.
    -راستی با حنانه مگه دوباره حرف میزنی؟
    -اره. قهر نبودیم که. سیاوش انقدر خجالت کشیدم بابته کار دیروزم.
    -اصلا اشکالی نداره. بین دوستا از این اتفاقا میوفته. ببین چقد من با علی حرفم شده. چی شد تعریف کن
    کل داستان رو از سیر تا پیاز برای سیاوش تعریف کردم و بهش گفتم که برا حنانه خط و نشون کشیدم که سراغ تو نیاد. سیاوش پوزخندی زد و با لحن بچه گونه گفت: یعنی من باید تا آخر عمرم تنها بمونم؟
    -معلمومه که باید بمونی. تا وقتی منو داری سراغ کسی بری جرت میدم.
    -خیلی ممنونم از تذکری که دادی! چه خوش اشتها هم هستی، جرت میدم!
    -همینه که هست.
    -پس اون موقع توام باید تنها بمونی.
    -تو جون بخوا. (در حال در اومدن از اتاق) سیاوش ناهار چی داریم؟
    -مرغ. گشنته ؟
    -اره. تو خوردی ؟
    -نه. منم گشنمه. برو گرم کن منم بیام
    -باشه.
    در اومدم لباسامو عوض کردم. به پیرهن زنونه نارنجی کوتاه پوشیدم و رفتم سراغ گاز. اولش در قابلمه هارو ورداشتم یه ناخونکی به یه تیکه از بال مرغ زعفرونی زدم. برا خودم و سیاوش برنج کشیدم و روش مرغ گذاشتم. بعدش یکی یکی گذاشتم تو ماکروفر که گرم بشه و روی میز چیدم. سیاوشو صدا کردم که بیا الان سرد میشه دوباره. اومد و مشغول خوردن ناهار شدیم. پرسیدم: کی میریم باغ ؟
    -دیگه ناهارو خوردیم 4 اینا بریم که به ترافیک ساعت 7 کرج نخوریم.
    -نمیشه بپیچونیم نریم ؟
    -والا منم حوصله ندارم ولی باید بریم
    -اه
    -تهمینه چرا انقد کم کشیدی (به غذاش اشاره کرد) ؟
    -گفتم کم بخوریم که شامو مثل آدم بخوریم. بازم مامانجون گیر میده که اینا غذت نمیخورن. اگه میخوری پاشم دوباره برات بکشم. تو قابلمه هست.
    -نه همون شامو پایه ام.
    بعد ناهار ظرفارو شستم و رفتم که بپوشم که بریم باغ. یه لباس تقریبا گرمی پوشیدم یه دستی به سر و روم کشیدم. ساعت 4 و نیم شده بوده و سیاوش که داشت در حیاطو باز میکرد ماشینو در بیاره، داد زد که بجنب، دیر شد. من جلوی آیینه مشغول باز با موهام بودم که این دفعه بلند تر صدام کرد که با سرعت در اومدم. دوس نداشتم کسیرو منتظر بذارم، مخصوصا سیاوشو، و انقد عجله کردم که نتونستم دسشویی برم. از وقتی که خونه حنانه اینا بودم من جیش داشتم، الان دیگه داشت میریخت. خلاصه سوار شدیم و حرکت کردیم. طبق معمول تهران – کرج ترافیک بود مثل هر روز خدا. فرقی نمیکنه کی در بیای، همیشه این خراب شده ترافیکه، فقط سبک و سنگین داره. تقریبا وسطای راه بودیم که سیاوش شروع کرد به نگاه کردن به آمپر آب. پرسیدم چی شده ؟
    -هیچی، آمپر یه خورده رفته بالا، فن ماشینم خاموش نمیشه
    -یعنی خراب شده؟!
    -نه هنوز. نمیدونی مامان تو پراید آب داره یا نه؟
    -نمیدونم
    -عینه خنگا نگا نکردم منم
    استرس اینکه دیگه ممکن بود وسط راه گیر کنیم فشار مثانه ام رو چند برابر کرد. پامو انداختم رو هم و یکمی مچاله کردم خودم رو.
    سیاوش: دسشویی داری ؟
    من: شدید
    -ترافیک نبود الان رسیده بودیم
    -تند برو یه خورده
    -تهمینه راه بستس. باید باز باشه که گاز بدم دیگه. آمپر لعنتی هم همینجوری داره میره بالا
    -تورو خدا استرس نده
    دم خروجی های مختلف هی ترافیک سنگین تر میشد. کلافه شده بودم از این قدم قدم جلو رفتنا. تازه کرج رو رد کرده بودیم که ترافیک به طور معجزه آسایی کلا حذف شد. تقریبا یه ده بیست دقیقه دیگه میرسیدیم. دیگه داشتم میترکیدم. گفتم: سیاوش دسشویی نگه دار.
    -دسشویی نداریم اینجا. یکمی ام نگه داری رسیدیم. دکمه ی شلوارتو باز کن
    شلوار لی پوشیده بودم و به پیشنهاد سیاوش دکمه شو باز کردم. پایین شکمم ورم کرده بود. از طرفی هم آمپر همچنان داشت میرفت بالا. من که خیلی سرم نمیشد ولی خوده سیاوش داشت از استرس می مرد. که یه هو گفت تهمینه جوش آورد و زارتی کشید کنار. جاده فرعی مسیر باغ خلوت بود. آفتاب یه ساعتی بیشتر مهلت نداشت که بیرون بمونه. پیاده شدیم و سیاوش به من گفت برو تو صندق عقب دنباله آب بگرد. منم مچاله مچاله رفتم سمت صندق عقب و دو تا بطری آب معدنی پر پیدا کردم و برا سیاوش آوردمشون. درشو باز کرد و آروم آروم شروع کردن به ریختنش روی رادیات. یه باد سردی می وزید. وقتی باد کلیه و پلهو هام خورد داد زدم سر سیاوش که داره میریزه!! واقعا داشت میریخت. یه درد خاصی تو مثانه و رحمم بود. سیاوش حواسش یه هو جمع من شد و دید وضعیتم اورژانسیه. بعد چند ثانیه و این ور و اون ورو نگاه کردن، شبیه پلنگ صورتی که موقع پیدا کردن یه راه حل خفن، یه لامپ تو سرش روشن میشه شد و بدو بدو اومد سمت راست ماشین. در پشت و جلو رو باز کرد و بهم گفت: همین جا بکن. منم به ناچار مچاله مچاله رفتم بین در ها و تو سریع ترین شکل ممکن شلوارمو کشیدم پایین و چمباتمه نشستم. از سیاوش خواستم که اون ورو نگاه کنه و شروع به شاشیدن کردم. جیشم تو فشار تقریبا معادل با رودخونه داشت از کسم به طور نامنظم خارج میشد و روی کل سطحش پخش می شد. انقدر زیاد بود فشارش که وقتی به آسفالت میخورد تا 10 سانت اینا بالا میپرد و رو شلوار و کنار مانتوم می پاشید. یکی دو بار به سیاوش نگا کردم و فهمیدم دقیقا زل زده به من، اما کاری نمیتونستم بکنم. جیش کف آلودم از بین دو تا در سمت شاگرد، مثل پیشونی سیل عرض ماشین طی کرد. تو مسیر چنتا ته سیگار و برگ خشک رو با خوش برد تا اواخر لاین اول بعد کل عرض جاده رو طی کرد و از اون طرف تو شونه خاکی ریخت. بعد از 70 ثانیه مداوم شاشیدن یه حسه تهی بودن مثانه که خیلی لذت بخش بود اومد سراغم. چشام از این راحتی خمار و بسته شد. پاشدم جیشی جیشی شلوارمو کشیدم بالا و گفتم: آخیش! یکمی از خودم چندشم می شد. تازه نگاهم به سیاوش افتاد دقیقا کل این مدت رو به روی من، بین دو تا در وایساده بود. یه لحظه اساس کردم فشار خونش رفته بالا. صورتش سرخ سرخ شده بود، رگای گردنش باد کرده بود و برای چند ثانیه اصلا پلک نمیزد. پرسیدم حالت خوبه ؟ به خودش اومد و گفت اره خوبم. راحت شدی ؟
    -خیلی دستت درد نکنه. آمپر اومد پایین ؟
    با تردید گفت فک کنم و از کنارم رد شد و رفت سراغ موتور. منم تو ماشین نشستم و داشبورد رو نگا کردم و پرسیدم: سیاوش این آمپر کوچولو سمت راستی اس ؟
    -آره همونه، کجاست الان؟
    -تقریبا از وسط یه خط بالاتره
    -خوبه پس
    -خاموش کنم ماشینو ؟
    -نه، اصلا
    -نمی خوای تو خوده باک آب بریزی ؟
    -باک نه رادیات. نه یه خورده دیگه مونده برسیم، این یکی بطری رم میریزم روش میرسیم اونجا باز میکنمش
    تو 10 باقی مونده ی مسیر، سیاوش هیچ حرفی نمیزد. به نظرم فشارش بالا بود. چون رگ های روی گردنش همچنان باد کرده بود. دوباره ازش پرسیدم حالت خوبه ؟
    -آره خوبم. چرا انقد حالمو میپرسی ؟!
    -ضربانه قلب بالاس فک کنم
    -نه خوبم. خیالت تخت.
    -بده دستتو (دسته سمت راستشو که رو دنده بود، تو دستم گرفتم که زربانشو چک کنم)
    -(آمروم دستشو از دستم کشید) خوبم بابا تهمینه، چت شده؟!
    -داری می سوزی!
    دسته سیاوش مثل این بود که یک تیکه آهن گداخته رو تازه از تنور در بیاری. وقتی مچشو تو دستم گرفتم تپش قلبشو درست مثل قلب یه گنجیشک میتونستم حس کنم. به علاوه، مثل این بود که از این حرف من و این که متوجه حالش شده بودم، احساس راحتی نمی کرد. یکی دو بار هم به شلوارش دست زد و کمرش رو جا به جا کرد. حدس زدم از بعد از اون صحنه حشری شده. راستش خودمم خیلی خوشم نیومد، در عین حال یه حس شیطانی خفن داشتم. نمیشه توصیف کرد، یه حسی مثل در هم آمیخته گی حس ندامت با لذت. از وقتی شستم خبر دار شد، متوجه شدم که سیاوش سعی میکنه به من نگاه نکنه. نمی دونستم چی کار کنم، شایدم کل حسم غلط بود. به همین منوال طی شد مسیر و بالاخره بعد از کلی تاخیر رسیدیم. سیاوش از ماشین پیاده نشد و زنگ زد که بیان در رو برامون باز کنن. باغبون (اکبر آقا) اومد و درو برامون باز کرد. سیاوش ماشین رو پارک کرد و با هم پیاده شدیم. پاییز زیبایی باغ رو جور دیگه رنگ کرده بود. همه درختا نیمه عریان و عریان بودن و کل کف باغ از برگ های نارنجی و زرد و گاها هم سبز پوشیده شده بود. از بین درخت ها فقط یه درخت خرمالو یه چیزایی روش دیده میشد. اکبر آقا و خانومش سمیه، از خیلی وقت پیش اینجا میموندن. یه آقا و خانوم میان سالی بوندن، تقریبا هم سن و سال مامان اینا،که باباجون اونارو استخدام کرده بود که به باغ رسیده گی کنن و بگی نگر پرستار خودش و مامان بزرگ باشن، خدابیامرز همیشه ترس داشت که اگه یه هویی حالش بد بشه، تو خونه کسی باشه که ببرتش بیمارستان و تو تنهایی نمیره. خود باباجون به زنش در حدی اعتماد نداشت که اگه یه زمانی مریض بشه ببرتش دکتر. خلاصه قدم زنون داشتیم میرفتیم سراغ خونه، به سیاوش دست زدم و وقتی به من نگا کرد، با سرم به درخت خرمالو اشاره کردم و گفت: بیایم یه سر به این بزنیم. عمو اکبر خرمالو ها رسیده؟
    اکبر: نه دخترم. هنوز زوده، زمستون میرسه.
    سیاوش باز هم منو نگاه نمی کرد. شاید اگه من انقدر روی سیاوش دقیق نبودم، از دور خیلی عادی به نظر می رسید. داخل شدیم و به همه سلام کردیم. مامانبزرگ قبل از احوال پرسی: چرا دیر کردین ؟
    سیاوش: مامانجون به خدا ماشین داغ کرد. یکی هم شدید ترافیک بود.
    مامانبزرگ: صحیح! از این بعد همه زود در بیان که سر موقع برسین. اینجوری فایده نداره.
    من و سیاوش با هم: چشم
    بابا: ماشین داغ کرد ؟! چی شد که داغ کرد ؟
    سیاوش: نمیدونم والا. باید زد یخشو چک کنم ببینم چقدر توش داره.
    بابا رو به مامان: تو آب ماشینتو نگا نمی کنی ؟
    مامان: نه. تو و سیاوش چی کاره این تو خونه که من آب ماشینو چک کنم ؟
    بابا: همینه دیگه
    احساس کردم قراره سر مزخرفات دعوا را بیوفته. مامان داشت دهنشو پر میکرد که جواب بابارو بده، من سریع بحثو عوض کردم: مامانجون خرمالو ها نرسیده ؟
    مامانجون: نه هنوز. زمستون میرسه. نچنید چیزی از درخت!
    من: باشه. ( رو به سیاوش کردم) یادته من یه بار از بالای درخت خرمالو افتادم و همه جام زخم شد ؟. با این کار من، مکالمه ی مامان و بابا قطع شده بود و مامانجون رو دخیل تو صحبت کرده بودم. بابا بلند شد و غرغر کنان سمت تلویزیون رفت که بی بی سی ببینه. مطمن بودم وقتی مامانبزرگ حرف بزنه کسی تو خونه جرئت نداره حرفشو قطع کنه. سیاوش به حرف من سری تکون داد.
    مامانبزرگ: شما نباید از درخت برین بالا. از همون بچه گی به همتون گفتم.
    من: اخه مزه میوه خوردن به چیدنشه.
    مامانبزرگ: صحیح! ولی این کار خطر ناکه. اگر چیزی خواستین به اکبر بگین براتون بچینه. تو این باغ برای هر کاری نفر هست!
    حس پرنسس بودن مامانجون داشت حالمو بد میکرد. سمیه که گوشه ی حال رو زمین نشسته بود، بلند شد و گفت میره به غذا سر بزنه. اگه اشتباه نکنم، اون روزهم قرمه سبزی داشتیم. تو ذهنم گذشت که اکبرآقا و سمیه، به حرفای نیش دار پیرزن عادت کرده بودند و اونارو نادیده میگرفتن. وگرنه چرا باید یکی هر روز این حقارتو تحمل کنه؟ چون موندن تو این خونه، همچین اجاره ای نداشت، هرچند اجاره نمیدادن. یعنی می تونستن جای دیگه ای خونه اجاره کنن و فقط بیان این سمت برای کار. به علاوه فک کنم در آمدشونم انقدر بد نبود. چون روز ها برای بقیه ی محلی ها هم کار میکردن، درخت هرس میکردند، قصابی می کردند، پشم حلاجی می کردند، و کلا هر کاری که میتونستند، انجام می دادند. تو اون محله ام، حسابی شناخته شده بودن. به علاوه از خود مامانبزرگ هم حقوق میگرفتن. سر جمع یه دختر داشتن که 2 سال از سیاوش بزرگ تر بود و پارسال عروسی کرده بود. همبازی خوبی بود ولی چون دختر واقعا ساکتی بود خیلی با بقیه بر نمی خورد. به هر حال، مامان هم پاشید و کنار سمیه رفت که کمکش کنه. الان من بودم و سیاوش و مامانبزرگ. مامانبزرگ یه سری سوال و نصحیت های مسخره راجب درس و مشق و پسر فلانی الان دانشمنده و دختر فلانی الان دکتره و … مثل همه ی افراد پیر داشت که متاسفانه داشت به خورد ما میداد. بعد از این اتمام فاز اول سخنرانیش وارد فاز دوم شد. داشت از سختی هایی که کشیده بود داستان تعریف می کرد. داستان های مسخره مثل این که: وقتی من جوون بودم کار 4 تا خونه رو انجام میدادم. 3 تا بچه همزمان بزرگ کردم، و… و ما همه ی این داستان هارو مو به مو حفظ بودیم، از بس که تعریف کرده بود. یه فکر بکر به سرم رسید، الکی بلند شدم و گفتم باید به دوستم زنگ بزنم. گوشیمو گرفتم دستم از پله ها به بهونه ی اینکه پایین آنتن نمیده به طبقه دوم رفتم. سمت راست راهرو یه اتاق مهمان داشتن که منو سیاوش عاشقش بودیم و از وقتی بچه بودیم سر این اتاق بحث می کردیم و میگفتم اینجا ماله منه!. راجب اتاق بگم که شکلش مربع و خیلی بزرگ بود. مثلا 30 متر مربع مساحت داشت. خیلی چیدمان شیکی نداشت، فرش های دست باف زبر (از اینایی که روستا ها بافته میشه) همه کف رو پوشونده بود. دور تا دور اتاق پشتی های پشمی و پنبه ای بزرگ چیده بودند که اسباب ساخت و ساز خونه برای بچه ها بود. وقتی بچه بودیم این ها رو مثل آجر میچیدیم و مثلا خونه درست میکردیم. یه بوفه ی رنگ پریده هم، پر از لیوان و پارچ و ظروف نه چندان قیمتی تو گوشه ی اتاق گم شده بود، اما هرچی که بود، لوسترش عتیقه بود. قسمتی که این اتاق رو محشر میکرد بالکنش بود. یه تراس بزرگ داشت که به باغ باز می شد و دیداندازه خیره کننده ای داشت. به سمت تراس رفتم و درو باز کردم. باد وزید و من با دیدن نقاشی پاییز در قالب غروب آفتاب روحم حسابی جلا گرفت. از وقتی به بلوغ رسیدم، یکی از آرزو هام این بوده که مردی که عاشقش هستم تو این اتاق ، جلوی بالکن منو ببوسه. بعد از چند دقیقه فکر سیاوش و حشری شدنشن اومد سراغم. همش به این فک می‌کردم کارم درست بود یا غلط، باید جیشمو نگه می داشتم یا حداقل نمیذاشتم منو ببینه، حسش چی بود و یا اصلا حشری شده بود یا من توهم میزدم. بعد از چند دقیقه که هوا تاریک شد به خودم اومدم و بلند به خودم گفتم: بسه دیگه! چقدر فک میکنی ؟! و تصمیم گرفتم تا جایی که میتونم نذارم ذهنمو این موضوع درگیر کنه. چراغارو روشن کردم و نشستم یه گوشه و مشغول بازی کردن بونس (Bounce) (همون بازی توپ صورتی) با گوشیم شدم. یکمی بعد دلم برای سیاوش سوخت که تنهایی داشت به حرفای پیرزن گوش میکرد. پایین برگشتم و تو ادامه ی ماجرا با سیاوش سهیم شدم. به همین منوال گذشت و شام خوردیم. سر شام هم مامانبزرگ ایراد گرفت که غذا نمک نداره، با این که به قدر کافی نمک داشت. مامان بهش گفت که نمک براتون ضرر داره ولی به جای تشکر و تایید، با سرکوب پیرزن مواجه شد. شامو که خوردیم، پاشیدم که برگردیم، چون وسط هفته بود و فردا همه درس و مدرسه داشتیم. من سیاوش سوار پراید شدیم، مامان اینا هم با زانتیا برگشتن. قبل حرکت، سیاوش و بابا آب ماشین رو چک کردن چنتا بطری آب ذخیره تو صندق گذاشتن. تو مسیر سیاوش لام تا کا حرف نمیزد با اینکه کلی چیز برای حرف زدن داشتیم مثل رفتار های مامانبزرگ، جلوگیری من از دعوا و… یه چند باری چنتا سوال از سیاوش پرسیدم اما بیشتر از چند کلمه جوابمو نداد. این حرکت های سیاوش منو واقعا به شک انداخته بود، علاوه به افکار خودم داشتم به دلیل اینجوری شدن سیاوش فک می‌کردم اما روم نمی شد مثل همیشه پیله کنم و تا ته و توه قضیه رو در نیارم ول کن معامله نشم. شاید به خاطر این بود که حشری شده بود و احساس گناه می کرد. شاید از دیدن جیش من چندشش شده بود. مطمئن بودم چیزمو خیلی ندیده. اصلا دیده نمیشد. چون وقتی یه دختر چمباتمه نشسته، از بالا به صورت عموری چیزش معلوم نیست که. شایدم دیده میشد. احساس خیلی بدی داشتم که سیاوش اینجوری شده بود. تحمل اینکه روزه ی سکوت بگیره و با من حرف نزنه برام خیلی سخت بود. رسیدیم خونه و هرکی رفت سراغ اتاقه خودش و گرفت که به خوابه. دو سه شب بود که هر شب یه دلیل واسه بیداری داشتم، امشب داستان مربوط به شاشیدنم وسط جاده بود! تصمیم گرفتم اگه رفتار سیاوش تا 3 روز ادامه داشته باشه، ازش مستقیم حرفامو بپرسم و قضیه رو موشکافی کنم. منتهی بعد چند روز مثل خیلی از حالت های دیگه، رفتار سیاوش عادی شد، مال من هم همچنین. تو این مدت با حنانه صمیمی تر شده بودیم و می تونستم حرف هامو بهش بزنم. اما اصلا از قضیه ی سیاوش هیچی گفته بودم. گذشت یه 13 – 14 روز، یه شب سیاوش از حموم در اومد و با اتاقش رفت. دیدن سیاوش با حوله، جنب شدنش رو یادم انداخت و متاسفانه همه حس کنجکاویم زنده شده. تو ذهنم مرور کردم که دو هفته پیش، اون اتفاق یک شنبه افتاد و امروز دقیقا یکشنبه بود! تو سایت نوشته بود هر دو هفته بک بار، یعنی امروز از اون روزاس. تو دلم یه لبخند شرورانه زدم و به عذاب وجدانم گفتم که خفه شو. بلند شدم و همون پیرهن نارنجی کوتاهمو پوشیدم چون هنوز احتمال میدادم که چون بدنم به سیاوش خورده جنب شده و اصلا خوابی در کار نیست. شب که شد پاشدم مثل یه بازیگر حرفه ای به اتاق سیاوش رفتم. وسطای شب بود که عقب عقب به سیاوش چسبیدم. خودمو یکمی بالا پایین کردم، جوری که کونم بچسبه یه چیزش. سیاوش رو به من خوابیده بود و اون روز فقط شرت پاش بود. یکمی دیگه فشار دادم، حرکتی نشون نداد. باز هم بعد از چند دقیقه بیشتر فشار دادم جوری که باعث شد از پشت به دیوار بچسبه و له بشه. یه تکونی خورد و بیدار شد. با لحنه نه چندان دوستانه منو صدا کرد: تهمینه! تهمینه!! خودمو به خواب زدم. تکنونم داد، تهمینه پاشو! الکی مثلا از خواب پاشدم و با صدای گرفته گفتم: چی شده؟
    -برو اون ور!
    -چی
    -برو اون دارم له می شم!
    یکمی جا به جا شدم و این بار سیاوش برگشت پشت به من و خوابید. بعد از نیم ساعت که دیدم اتفاقی نیوفتاد با همه ی وجود به نویسنده ی اون سایت فوش دادم که منو مسخره کرده بود. البته کسی نبود به من بگه که این داستان وحی منزل نیست و ممکنه چند روز این ور اون ور باشه. بقیه شبو خوابیدم و این کار رو برای سه روز ادامه دادم. ولی خبری نبود که نبود. خسته شدم و روز چهارم سر جام خوابیدم. تقریبا یادم رفته بود حس کنجکاویم به سیاوش. تا اینکه پنجشنبه مامان اینا طی یه حرکت ناجوانمردانه دو تایی رفتن شمال و منو و سیاوش تنها گذاشتن. اون شب تا دیروقت مشغول دیدن فیلم ترسناک تو وسط حال پایین بودیم و برای خودمون دور از چشم مامان، پیتزا سفاش داده بودیم. یادم نمیاد فیلم چی بود ولی از اون خوباش بود. من که همینجوریش ترسو ام، دیگه فیل ترسناک ببینم وا ویلا. سیاوش بیشعور هم بعد از فیلم کلی باهام شوخی کرد و از جن و پری گفت که دیگه رسما به قول حرفای امروزی، سر تا پا خایه شده بودم. اون شب سیاوش پیشنهاد داد که همون تو حال بخوابیم و رفت برای من و خودش از تو کمد رختخواب بیاره و من هم چون میترسیدم تنها تو حال بمونم مثل جوجه اردک افتادم دنبالش. دو تا تشک پهن کرد و لاحاف و بالشت گذاشت روشون. گفتم من اونیو میخوام که سمت بن بست حاله، از سمت ورودی لولو میاد. خندید و قبول کرد و بالاخره خوابیدیم. ساعت 5 صبح بود که سیاوش با با جمله ی “اه، گندش بزنن” بلند شد و سیخ نشست. منم که ترسیده بودم خوابم سبک بود و با سیاوش پاشدم. پرسیدم چی شده؟!
    -هیچی بابا. بخواب الان میام
    -چی شده ؟! تورو جون من نترسونم.
    -بابا دسشویی دارم. بخواب الان میام
    -داری میری دسشویی ؟
    -اره
    -چراغو روشن کن و روشن بذار
    -باشه. بخواب الان میام
    سیاوش بلند شد و چراغ حال رو روشن کردن و از در بیرون رفت. چشم دنباله این که بود که الان میره دسشویی و زودی برمیرگره منتهی با اینکه پایین دستشویی داشت، سیاوش از پله ها بالا رفت. گفتم شاید بخواد بره توالت فرنگی. همچنین پیشنهاد میکنم اگه در حد من میترسین اصلا فیلم ترسناک نبینین. یه چند ثانیه خیره به ورودی حال نگاه میکردم که از حیاط صدای باد اومد. پاشدم بدو بدو رفتم بالا دیدم چراغ دستشویی خاموشه و سیاوش تو حمومه. کلا فیلم و جن و پری و ترسم از بین رفت. چون خونمون از این قدیمی ها بود، قبل ورودی حمومش یه اتاقک مثل رختکن داشت. درو باز کردم دیدم لباسای سیاوش از چوب لباسی رخت کن آویزونه و از تو صدای آب میاد. گفتم: سیاوش اینجا چی کار میکنی ؟!
    -(از تو حموم گفت) تو اینجا چی کار میکنی ؟!
    -تو گفتی میری دسشویی، چرا ساعت 5 صب اومدی حموم ؟
    -دوش نمیگرم. الان در میام، تو برو الان میام
    -عمرااا اگه برم. از حیاط صدا میاد، در بیا با هم بریم
    خیلی سوال نپرسیدم جون حدس زدم خجالت بکشه جواب بده. آروم سمت شلوار آویزون سیاوش رفتم. شلوارو زدم کنار دیدم شورتشم توشه. یه جوری لباساشو درآورده بود که شلوار و شرتشو با هم کشیده بود پایین. دستمو کردم و آروم شرتشو در آوردم، جلوش خیسه خیس بود. متاسفانه تقریبا همه ی آبش جذب شده بود و نهایتا یه قاشق چایی خوری ازش مونده بود. اول از همه صورتمو گرفتم سمتش و خوب بو کشیدم. بوی ته مونده ی سفید کننده میداد، البته خیلی شدید و زننده نبود. بعدش دوباره یه چک کردم ببینم سیاوش مشغوله یا کارش تموم شده. بعد با ناخنم شروع کردم به جمع کردن باقی مانده مایع روی شرتش. لزجی خاصی داشت، هم لیز بود هم مثل عسل سفت. تو آخرین مرحله، هرچی که رو نوکه انگشتام مونده بود رو لیسیدم. مزه خاصی نداشتم. شایدم اون بار انقدر مقدارش کم بود که نتونسته بودم طعمشو حس کنم. داشتم تو ذهنم به طعم و شکلش فکر میکردیم که صدای آب قطع شد. سریع همه چیز مرتب کردم. در حموم باز شد و دسته سیاوش ازش بیرون اومد و مستقیم رفتم سمت حوله ش، اونو برداشت و رفت توع. یکمی بعد سیاوش حوله به کمر در اومد و منو دید که نشستم روی سکو تو رختکن. یه نگاهی به من کرد و گفت: خیلی ترسیدی ؟
    -اره
    -فدات بشم. صورتت قرمز شده
    -خیلی ترسیدم سیاوش، از حیاط صدای باد میاد
    -قربونت برم من. از حیاط صدای باد میاد دیگه، انتظار داشتی هایده کنسرت بده تو حیاط ؟!
    -… (یه خورده خندیدم)
    -ا! تهمینه دستاتم داره میلرزه!
    حواسم نبود حشر یا حس شیطنت کل صورت وحشت زده ام رو تغییر داده بود. سیاوش بغل کردم، واقعا فک کرده بود شدیدا ترسیدم. در حدی که می گفت شاید دزدی چیزی اومده تو حیاط که تو اینجوری ترسیدی. به رخت خوابمون برگشتیم. راستش بعد این کارا، یکمی حالم از کار خودم به هم خورد! واقعا چندش و به قول حنانه چیپ بود. ولی با این حال اصلا عذاب وجدان نداشتم. حس اینکه تنها داداشم انقدر نگرانم شده بوده که ساعت 5 دوباره بره حیاطو چک کنه و کلی قربون صدقه ام بره، نمیذاشت حس های دیگه ای مثل عذاب وجدان بیاد سراغم. دلم میخواست سیاوش رو بقل کنم و این کارو کردم. بازم قربون صدقه ام رفت و تا صب بغل هم تو آرامش خوابیدیم.

ادامه...

نوشته: پرنده ی مجهول


👍 39
👎 5
61201 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

838002
2021-10-18 01:08:44 +0330 +0330

(از همه ی دوستانی که تشویقم کردن تشکر میکنم، بابت غلط های نگارشی، املایی و ایرادات قسمت قبل صمیمانه معضرت میخوام. امیدوارم از ادامه داستان لذت ببرید)
معضرت؟
معلومه چقدر به نظرشون احترام گذاشتی!
چی بهت بگم؟

3 ❤️

838082
2021-10-18 11:23:39 +0330 +0330

عالیه ادامه بده

1 ❤️

838085
2021-10-18 11:40:11 +0330 +0330

عالی.
منتظر ادامه اش هستیم.

1 ❤️

838118
2021-10-18 15:11:05 +0330 +0330

ببین قلمت خوبه فقط همین یمقدار غلط املایی کارو خراب میکنه
سعی کن بعد نوشتن بازخوانی کنی داستانتو اینطوری بهتره
و منتظر قسمت بعدیش هستم

1 ❤️

838220
2021-10-19 06:27:21 +0330 +0330

خیلی عالی بود . غلط املایی ها هم خیلی کم شده بود مرسی. قسمت جیشش باحال بود. نگارشت هم خوب بود. اینارو نمیگم که بگم نویسنده ام. اینارو گفتم که بخاطر احترام گذاشتنت به نظراتمون تشکر کنم. کاری به اونایی که غلط املایی ها رو گرفتن ندارم و میدونم سعیت رو کردی. جای حساسی گذاشتی موند داستانو. زودتر بقیش رو بنویس منتظریم 😁 🌹

1 ❤️

838321
2021-10-19 23:11:35 +0330 +0330

👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏

1 ❤️

839411
2021-10-27 08:48:39 +0330 +0330

چی شد ادامش

1 ❤️

839550
2021-10-28 12:18:47 +0330 +0330

قلمت خوبه داستان خوبیم هست البته اگه بهش بشه گفت داستان بیشتر شبیه رمان یا کتاب شد 😂

1 ❤️

953122
2023-10-17 10:39:44 +0330 +0330

عالی بود

0 ❤️