وقتی وارد پارکینگ دانشگاه شدیم، سحر به سمت یک ماشین خارجی و گرون قیمت رفت. چشمهام از تعجب گرد شد و باورم نمیشد که سحر همچین ماشینی داشته باشه. انگار متوجه تعجب من شد. در ماشین رو باز کرد و با لحن خاصی گفت: بشین دیگه.
لیلی جلو و کنار سحر نشست و من عقب نشستم. فقط دو بار و همراه با نفیسه توی شهر رفته بودم. هر دو بار هم برای خرید لوازمالتحریر بود و جای خاصی نرفتیم. سحر و لیلی مشغول حرف زدنهای خودشون شدن و من هم خیابونها رو نگاه میکردم. شیراز از اون چیزی که فکر میکردم، جذاب تر بود. سحر وارد یک خیابون نسبتا شلوغ شد و ماشین رو پارک کرد. کمی توی پیاده رو راه رفتیم و سحر به یک بوتیک اشاره کرد و گفت: جنسهای اینجا عالیه.
بوتیک بزرگی بود و چند تا فروشنده داشت. سحر به سمت یک خانم میانسال رفت و از احوالپرسیشون مشخص بود که با هم آشنا هستن. بعد به من اشاره کرد و گفت: یک مانتو و شلوار جین برای دوستم میخوام. سلیقهی شما رو قبول دارم. هر چی خودتون انتخاب کردین.
خانم فروشنده رو به من گفت: عزیزم میشه چادرت رو در بیاری؟
چادرم رو درآوردم و گرفتم توی دستم. خانم فروشنده یک نگاه به سر تا پام کرد و گفت: توی بار امروزمون چند مدل مانتوی جدید برامون اومده. یکیشون تک سایزه و خیلی خوشگله و قطعا به سایزت میخوره. صبر کنین الان میارمش.
خانم فروشنده رفت به سمت انتهای بوتیک. لیلی از من و سحر جدا شد تا لباسهای بوتیک رو ببینه. بعد از چند دقیقه، خانم فروشنده همراه با یک مانتوی یشمی به سمت من اومد. مانتو رو به دست من داد و گفت: اتاق پرو پشت سرته.
خواستم برم داخل اتاق پرو که سحر گفت: کیف و چادرت رو بده به من.
کیف و چادرم رو دادم به سحر. داخل اتاق پرو مانتوی خودم رو درآوردم و مانتوی یشمی رو تنم کردم. یک مانتوی کوتاه بالای زانو و کاملا اندامی بود.
در اتاق پرو رو باز کردم. سحر با دقت من رو نگاه کرد و گفت: بچرخ.
وقتی چرخیدم، لبخند زد و گفت: حالا شد. کون به این خوش فرمی رو از همه قایم کرده بودی.
خجالت کشیدم و یک لبخند زورکی زدم. سحر به خانم فروشنده گفت: همین عالیه. یک شلوار جین هم میخواد.
خانم فروشنده گفت: برای اون مانتو، یک کتان کشی سبز پر رنگ پیشنهاد میدم.
سحر گفت: گفتم که سلیقه شما رو قبول دارم.
شلوارش بیشتر شبیه یک ساپورت ضخیم بود. توی عمرم نه مانتوی به این کوتاهی و اندامی تنم کرده بودم و نه همچین شلوار چسبی. یک حس دلشوره و استرس بهم دست داد. در اتاق پرو رو باز کردم و به سحر گفتم: این خیلی چسبه.
سحر تعجب کرد و گفت: میخوای شلوار کُردی پات کنی؟ تازه داری شبیه آدم میشی. خیلی هم بهت میاد. چون تا حالا نپوشیدی، اینطوری فکر میکنی. فقط یک شال و کفش جدید هم میخوای.
به پیشنهاد خانم فروشنده یک شال سبز هم انتخاب کردم. سحر خودش شال روی سرم رو مرتب کرد. عمدا قسمتی از موهام رو بیرون گذاشت و گفت: عالی شدی مهدیس. با دقت خودت رو توی آینه ببین. اگه ته دلت از خودت خوشت نیومد، همون لباسهای مسخره خودت رو بپوش و برگردیم خوابگاه. اگه هم خوشت اومد، به چیز دیگهای فکر نکن. مهم خودتی و بس. در ضمن همین الان لباس مسخره و چادرت رو بذار کنار. چون میخوام یک جا ببرمت که عمرا اگه بشه با اون چادر مسخرهات رفت.
در اتاق پرو رو بستم. سحر راست میگفت. خوشگل شده بودم اما همچنان حس معذب بودن و استرس باهام بود. منی که یک عمر با چادر میگشتم، با این مانتو و شلوار اندامی، انگار لُخت شده بودم. روم نمیشد که با سحر مخالفت کنم. یا شاید ازش میترسیدم و نمیخواستم با “نه” گفتن، ناراحتش کنم. هر جور با خودم کلنجار رفتم، توانایی “نه” گفتن به سحر رو نداشتم. به چشمهای درموندهام توی آینه نگاه کردم و گفتم: امشب رو تحمل کن.
از اتاق پرو خارج شدم و رو به سحر گفتم: پول اینا رو بعدا باهات حساب میکنم.
سحر اخم کرد و گفت: هنوز یاد نگرفتی که روی حرف من، حرف نزنی؟
یک نفس عمیق کشیدم و گفتم: آخه…
سحر حرفم رو قطع کرد و گفت: من همیشه اینقدر خوش حوصله نیستم که باهام مخالفت کنی و هیچی نگم.
آب دهنم رو قورت دادم و گفتم: ببخشید، نمیخواستم بیاحترامی کنم.
سحر پول مانتو و شلوار و شالم رو حساب کرد. یکی از پلاستیکهای مخصوص خرید بوتیک رو گرفت و مانتو و شلوار و چادر خودم رو گذاشت داخلش و پلاستیک رو داد به دستم. مغازه کناری بوتیک، یک کفش فروشی بود. سحر رو به لیلی گفت: براش یک کفش سبز بخر که با لباسش سِت بشه. من جایی کار دارم. فعلا خودت حساب کن. بعدا باهات حساب میکنم.
به همراه لیلی وارد کفش فروشی شدیم و یک کتونی سبز رنگ انتخاب کردم. لیلی نذاشت پول کفش رو حساب کنم و گفت: اگه بذارم حساب کنی، سحر من رو میکشه.
من و لیلی به سمت ماشین برگشتیم. سحر هنوز نیومده بود. لیلی از توی کیفش یک عطر درآورد. به گردن و مُچ دستهام زد و گفت: حالا شدی دختر خوب. البته بعدا باید یک فکری هم برای صورتت بکنیم. دیگه وقتشه که ابروهات رو برداری و صورتت رو بند بندازی. صد سال قبل بود که تا پردهی دختره رو نمیزدن، آرایش نمیکرد و شبیه گوسفندها میگشت.
سحر بالاخره پیداش شد. متوجه شدم که یک پلاستیک خرید کوچیک رو توی کیفش گذاشت. همگی سوار ماشین شدیم و سحر ماشین رو حرکت داد. بعد از چند دقیقه وارد یک اتوبان شد. از داخل آینه عقب ماشین من رو نگاه کرد و گفت: خانوادهات با آرایش کردن مخالفن؟ یعنی از همونا هستن که میگن دختر تا شب عروسی نباید به صورتش دست بزنه؟
من هم به داخل آینه نگاه کردم و گفتم: آره حدودا.
سحر سرش رو به حالت تاسف تکون داد و گفت: ببخشیدا اما عجب خانواده داغونی داری.
بعد از چند دقیقه، وارد یک خیابون با درختهای بلند شدیم. به خاطر ظاهر شیک خونهها، حدس زدم که باید قسمت بالا نشین شیراز باشیم. سحر ماشین رو پارک کرد و گفت: بریم یکمی دودی شیم.
همراه با لیلی و سحر وارد یک کافه شیک و زیبا شدم. لیلی راست میگفت. توی همچین کافهی باکلاسی با همچین مشتریهایی، هیچ جایی برای یک دختر چادری وجود نداشت. همهی دخترهای داخل کافه، مانتوییهای شیک پوش بودن و حتی شال روی سر بعضیهاشون، افتاده بود روی شونههاشون و موهاشون کامل دیده میشد. لیلی زد به شونهام و گفت: اینطوری نگاه نکن. همه میفهمن از ته دهات اومدی.
خودم رو جمع جور کردم و گفتم: ببخشید.
یک پسر هیکلی و قد بلند به سمت سحر اومد و گفت: به به ببین کی اینجاست. افتخار دادین سحر خانم. خیلی وقت بود نیومده بودین.
سحر با پسره دست داد و گفت: اگه آلاچیق خالی نداشته باشی، میرم و دیگه نمیام.
پسره لبخند زد و گفت: سحر خانم اراده کنه، کل کافه رو براش خالی میکنم. آلاچیق خالی که جای خود.
لیلی رو به پسره گفت: چشمهات فقط سحر رو میبینه؟
پسره با لیلی دست داد و گفت: چشمهای من غلط بکنه که شما رو نبینه. دلمون برای شما هم تنگ شده بود لیلی خانم.
یک نفس عمیق کشیدم و رو به پسره گفتم: سلام.
پسره انگار تازه متوجه من شد. سحر گفت: مهدیس خانم، از دوستان جدید من.
پسره دستش رو به سمت من دراز کرد و گفت: خوش اومدی مهدیس خانم.
هرگز با یک پسر نا محرم دست نداده بودم. تو عمل انجام شده قرار گرفتم و به آرومی با پسره دست دادم. وقتی دستم رو لمس کرد، دلشوره و استرس درونم، بیشتر شد. پسره دستم رو نسبتا محکم فشار داد و گفت: کامبیز هستم.
آب دهنم رو قورت دادم و گفتم: خخخوشبختم.
کامبیز ما رو هدایت کرد به انتهای کافه و وارد یک آلاچیق خالی شدیم. بعد رو به سحر گفت: الان میگم بیان خدمتتون تا سفارشتون رو بگیرن.
وقتی پسره رفت، لیلی با حرص و رو به من گفت: تو چرا اینقدر تابلویی؟ باهاش دست دادی، بهت تجاوز نکرد که.
آب دهنم رو قورت دادم و گفتم: من…
سحر نذاشت حرف بزنم و رو به لیلی گفت: بهش گیر نده. همینکه امشب تصمیم گرفته که دیگه شبیه دهاتیا نباشه، برای شروع عالیه. خیلیها جرات و شهامت همچین کاری رو ندارن.
بعد رو به من گفت: بشین دیگه، چرا ایستادی؟
وقتی نشستم، لیلی به من خیره شد و گفت: اما خداییش خیلی جیگر شدی مهدیس. بچههای خوابگاه اگه تو رو اینطوری ببینن، کف و خون قاطی میکنن.
ته دلم کمی از تعریف لیلی خوشم اومد. سحر هم به من زل زد و رو به لیلی گفت: خودش هم میدونه که چقدر ظاهرش جذاب شده. بچه نیست که فرق زیبایی الانش رو با اون تیپ مسخره چادریاش نفهمه.
یک لبخند تلخ زدم و گفتم: من به چادر تعصبی نداشتم و ندارم. گفتم که، فقط از روی عادت بود. یا شاید هم به خاطر خانوادهام. یعنی چادر خیلی هم برام مهم نبود. اما اگه مادرم من رو با این تیپ ببینه، سکته میکنه. برادر بزرگم هم من رو میکشه.
سحر اخم کرد و گفت: همه چی دست خودته. یک بار که تو روی همهشون وایستی، حدود خودشون رو میفهمن. زمان قدیم بود که دختر جماعت بردهی خانواده خودش بود و بعدش هم میشد بردهی لندهوری به اسم شوهر.
هماهنگی حرفهای سحر و لیلی برام جالب بود. یک پسر لاغر اندام و نوجوون اومد تا سفارش بگیره. سحر قلیون و سرویس همراهش رو سفارش داد. بعد از رفتن پسره، رو به سحر گفتم: من جز چَشم تو خونهمون هیچی نگفتم. فکر نکنم هیچ شانسی در برابرشون داشته باشم.
سحر پوزخند زد و گفت: خودم یادت میدم که چطور پوزشون رو به خاک بمالی. فقط اولش سخته. وقتی قشنگ فرو رفت تو کلهشون که تو میخوای استقلال داشته باشی، دیگه کار به کارت ندارن.
سحر و لیلی هر دو تاشون قلیون کشیدن و همهاش در مورد من حرف زدن. تا حدود زیادی بهشون حق میدادم. من بدون اینکه هیچ علاقهای داشته باشم و فقط به خاطر تحمیل خانوادهام، جوری میگشتم که مایه آبروریزی و تمسخر بقیه میشدم. برای چندمین بار به سحر بابت اعتماد به نفس زیادش، حسودیام شد. توی دلم گفتم: کاش من هم بتونم یک روزی مثل سحر بشم.
تو حال و هوای خودم بودم که کامبیز وارد آلاچیق شد. یک قلیون هم توی دستش بود و رو به سحر گفت: خانمهای محترم مزاحم نمیخوان؟
سحر گفت: تا باشه از این مزاحمهای خوش هیکل.
کامبیز نشست کنار من. نا خواسته کمی خودم رو جمع و جور کردم. لیلی با اخم بهم رسوند که تابلو نباشم. سعی کردم ظاهر خودم رو خونسرد نشون بدم اما مطمئن بودم که تلاشم هیچ فایدهای نداره. کامبیز رو به سحر گفت: خیلی بی معرفتی. یکهو غیبت میزنه و معلوم نیست کجایی. البته خبراش میرسه. فعلا با از ما بهترون میپری.
سحر شلنگ قلیون رو به لیلی داد و گفت: هر کی منو نشناسه، تو که خوب میشناسیم. من حال و حوصلهی اینکه همهاش با یه اکیپ ثابت بپرم رو ندارم. ربطی به بهتر و بدتر بودن نداره.
کامبیز پشت هم به قلیون پُک میزد. بعد از تموم شد حرف سحر؛ گفت: حالا خداییش با اکیپ آرشام اینا حال کردی یا نه؟
سحر گفت: هِی بگی نگی. برا تنوع بد نبود…
لیلی حرف سحر رو قطع کرد و گفت: یه مشت بچه فوفول. من که باهاشون حال نکردم.
کامبیز زد زیر خنده و گفت: اگه غیر این میگفتین، به عقل جفتتون شک میکردم.
سحر گفت: خب حالا بیخیال آرشام. پارتی مارتی چی تو بساط داری؟ دلم لک زده واسه یه پارتی حسابی.
کامبیز کمی فکر کرد و گفت: یکی از بچههای کار درست، قراره دو یا سه هفته دیگه، یک پارتی خفن بگیره. اتفاقا به من سپرده که فقط بچههای لول بالا باید تو پارتی باشن. البته ورودی پارتی یوخده گرونه.
سحر بدون مکث گفت: پولش مهم نیست.
کامبیز لحنش رو عوض کرد و گفت: خودتون تنها میایین یا با دوست پسر میایین؟
سحر پوزخند زد و گفت: فعلا از دوست پسر خبری نیست. من و لیلی و ژینا میاییم.
کامبیز گفت: پس مهدیس خانم چی؟
سحر به من نگاه کرد و گفت: اگه دوست داشته باشه، میتونه بیاد.
از حرفهایی که میشنیدم، هیچ درکی نداشتم. نمیدونستم چه جوابی باید بدم. انگار سحر متوجه سردرگمی من شد و گفت: حالا بعدا با مهدیس صحبت میکنم. فعلا دلتنگ مامی جونشه و افسرده است.
کامبیز گفت: ای بابا مگه میشه کَسی دم دست سحر خانم باشه و افسرده بشه؟
لیلی گفت: مهدیس جون هنوز گنج درون سحر جون رو کشف نکرده. به زودی کشف میکنه و از همهمون سر حال تر میشه.
تو راه برگشت به خوابگاه، انواع و اقسام حسهای منفی بهم حمله کرده بودن. نمیدونستم که رفتن به اون قهوه خونه، درست بود یا نه. نمیفهمیدم که پوشیدن همچین لباس بیرونیِ اندامی و چسبی، درسته یا نه. و بدتر از همه منتظر واکنش خانم کارگر بودم. ساعت نزدیک به دوازده شب بود و قطعا برخورد شدیدی باهامون میکرد. سحر ماشین رو پارک کرد و قدم زنان به سمت خوابگاه رفتیم. توی مسیر، سحر با گوشیاش تماس گرفت و گفت: ما داریم میریم خوابگاه، هماهنگ باش.
متوجه نشدم که با کی صحبت کرد. اما نه کیوسک نگهبانی محوطه جلومون رو گرفت و نه خانم کارگر. شوکه شده بودم و باورم نمیشد که خانم کارگر به ما هیچ گیری نداد. وقتی وارد اتاق شدیم، نتونستم جلوی تعجبم رو بگیرم و گفتم: حتی ازمون سوال هم نکرد که تا این وقت شب کجا بودیم.
لیلی پوزخند زد و گفت: گفتم که، هنوز سحر جون رو نشناختی.
سحر از توی کیفش یک پلاستیک خرید کوچیک درآورد. گرفت به سمت من و گفت: چون امشب دختر حرف گوش کنی بودی، برات یک هدیه ویژه خریدم.
این همه ول خرجی سحر رو نمیتونستم درک کنم. به پلاستیک خرید نگاه کردم و گفتم: آخه این درست نیست.
سحر اخم کرد و گفت: چی درست نیست؟
یک نفس عمیق کشیدم و گفتم: اینکه این همه چیز برای من بخری.
سحر برای چند ثانیه به لیلی نگاه کرد. حس کردم که از طریق نگاهشون دارن با هم حرف میزنن. بعد به من نگاه کرد و گفت: دستم خشک شد. میگیریش یا نه؟
با تردید پلاستیک خرید رو از سحر گرفتم. از داخلش یک شورت اسپرت صورتی و یک تاپ سفید درآوردم. شورت و تاپ رو توی دستهام لمس کردم و رو به سحر گفتم: جنسشون خیلی لطیف و خوبه. قیمتشون هم حتما خیلی بالاست.
سحر شال و مانتوش رو درآورد. نشست روی تخت خودش. پاش رو انداخت روی پای دیگهاش و گفت: بپوششون. مطمئنم با این تاپ و شورت، خیلی سکسی و جذاب میشی.
چند لحظه فکر کردم. انگار نمیتونستم هیچ مقاومتی در برابر خواستههای سحر داشته باشم. به آرومی دکمههای مانتوم رو باز کردم و درش آوردم. تیشرت و شلوارم رو هم درآوردم. آب دهنم رو قورت دادم و گفتم: میشه توی رختکن حموم…
سحر حرفم رو قطع کرد و گفت: برو.
توی رختکن حموم، شورت و سوتینم رو درآوردم و تاپ و شورتی که سحر برام خریده بود رو پوشیدم. هرگز تاپ و شورت به این لطیفی تنم نکرده بودم. برای اینکه کمتر خجالت بکشم، چند لحظه تمرکز کردم و برگشتم توی اتاق. سحر با دیدن من لبخند زد و گفت: دیدی گفتم.
لیلی گفت: خیلی سکسی شدی مهدیس.
سنگینی نگاه جفتشون، من رو اذیت میکرد. خواستم برگردم توی حموم تا شورت و سوتین خودم رو بپوشم که سحر گفت: کجا؟
کمی مکث کردم و گفتم: برم لباس عوض کنم.
سحر با یک لحن قاطع گفت: از امشب دیگه اون دامن و بلوز مسخره خودت رو نمیپوشی. یا تاپ و شلوارکی که لیلی بهت داده رو تنت میکنی یا همینی که الان تنت هست.
لیلی گفت: با سحر موافقم. بعد از این همه صحبت که من و سحر از سر دلسوزی کردیم، هنوز دو دل هستی. شاید برات مهم نیست که بقیه پشت سرت چی میگن. اما من دیگه حاضر نیستم که به خاطر یک هم اتاقی دهاتی، مسخره بشم. آخه کدوم احمقی توی یک خوابگاه دخترونه، با بلوز دامن گشاد میگرده؟
سر دو راهی قرار گرفته بودم. اگه حرف سحر رو گوش نمیدادم، معلوم نبود بعدش چی بشه. به قول نفیسه، من حریف سه تا سال دومی هم نبودم، چه برسه به اینکه بخوام جلوی سحر و لیلی و ژینا بِایستم. سحر رشتهی افکارم رو قطع کرد و گفت: انتخاب کن مهدیس. همچنان میخوای باعث تهوع ما بشی؟
به سحر نگاه کردم. لب بالام رو گاز گرفتم و نمیدونستم چی باید بگم. سحر ایستاد. اخم کرد و با یک لحن جدی گفت: صبر کن ببینم، نکنه به ما شک داری؟ فکر میکنی اگه جلوی ما لُختی بگردی، کاری باهات میکنیم؟ با تواَم مهدیس، چرا لال شدی؟
آب دهنم رو قورت دادم و گفتم: نه اینطوری نیست.
سحر گفت: اوکی، اگه اینطور نیست، کامل لُخت شو.
لیلی گفت: این به خودش هم شک داره. عمرا لُخت بشه.
رو به لیلی گفتم: من به کَسی شک ندارم.
لیلی پوزخند زد و گفت: پس ثابت کن.
دلم به شور افتاد و نا خواسته بغض کردم. سحر یک قدم به من نزدیک شد و گفت: امشب معلوم میشه که تو کلهی تو چه خبره. اگه بفهمم که به من و دوستهام شک داری، پوستی ازت بکنم که تا عمر داری یادت بمونه.
با بغض گفتم: به خدا من فکر بدی درباره شما نمیکنم.
سحر رو به لیلی گفت: تو لُخت شو لیلی. بذار با چشم خودش ببینه که کَسی توی این اتاق با لُخت شدن، نمیمیره.
لیلی با خونسردی ایستاد و لباسهاش رو درآورد و کامل لُخت شد. هرگز یک دختر کاملا لُخت رو ندیده بودم. استرس و دلشوره درونم، هر لحظه بیشتر میشد. لیلی دستهاش رو برد بالا و یک چرخ زد و با تمسخر گفت: من هنوز زندهام.
سحر به من زل زد و گفت: میخوای منم لُخت بشم؟
جوابی نداشتم که به سحر بدم. سحر هم مثل لیلی، کامل لُخت شد. روم نمیشد به بدن لُختشون نگاه کنم. سحر اومد طرفم. با همون لحن جدی خودش گفت: توی این اتاق، با لُخت شدن، اتفاقی برای کَسی نمیافته. فکر نمیکنی که امشب با این کارت به من و لیلی توهین زشتی کردی؟
بغضم رو قورت دادم و گفتم: مممن هههر چی تتتو گفتی گوش دادم.
سحر گفت: توهین از این بدتر که هر بار برای عوض کردن لباست، گورت رو گم میکنی توی حموم؟ انگار بقیه هم اتاقیهات، بیمار جنسی هستن و منتظرن تا لُخت بشی و بهت تجاوز کنن.
صدام به لرزش افتاد و گفتم: مممن نمیخواستم تتتوهین کککنم. فقط روم نننمیشه…
سحر لبهاش رو نزدیک صورتم آورد و گفت: اما من حس میکنم که به من و لیلی، توهین شد. اگه میخوای ثابت کنی که فکر بدی در مورد ما نمیکنی، همین الان لُخت شو.
لیلی اومد پشتم. خواست تاپم رو در بیاره که سحر گفت: باید خودش لُخت بشه. یا همین الان جلوی ما لُخت میشه یا همین فردا از اتاق میره بیرون. چون به صلاحش نیست که در کنار آدمهایی که بهشون شک داره زندگی کنه.
با چشمهای لرزونم به چشمهای سحر خیره شدم. هیچ شانسی در برابر سحر نداشتم. میتونست به راحتی لیلی و ژینا و حتی چند نفر دیگه از انترنهای طبقهی چهارم رو به جون من بندازه و طبق سابقهای که داشتم، خانم سلحشور اینبار به مادرم زنگ میزد و دکتر شدن رو برای همیشه باید به گور میبردم. بغضم رو برای چندمین بار قورت دادم و با دستهای لرزون و به آرومی تاپم رو درآوردم. بعدش هم شورتم رو درآوردم و کاملا غیر ارادی یک دستم رو جلوی کُسم گذاشتم و دست دیگهام رو جلوی سینههام. دیگه حتی روم نمیشد به چهره سحر و لیلی نگاه کنم. خط نگاهم به سمت زمین بود و داشتم از خجالت آب میشدم. سحر با دستهاش دو طرف صورتم رو گرفت و سرم رو به سمت خودش چرخوند و گفت: خب الان هر سه تامون لُخت شدیم. اتفاقی افتاد؟ با تواَم مهدیس؟ میگم اتفاقی برات افتاد؟
سرم رو به علامت منفی تکون دادم و گفتم: نه.
لیلی از پشت دستهام رو از روی سینههام و کُسم برداشت و گفت: خیر سرت میخوای دکتر بشی. قراره کلی بدن لُخت ببینی و لمس کنی. نکنه میخوای به مریضهات بگی افکارت هنوز پوسیده و دهاتیه و روت نمیشه که بدن لُختشون رو نگاه کنی تا مریضیشون رو تشخیص بدی؟
سحر همچنان به چشمهام زل زده بود. ابروهاش رو انداخت بالا و گفت: نظرت چیه امشب هر سه تامون همینطوری لُخت بخوابیم تا بیشتر بهت ثابت بشه که لُخت بودن کنار هم جنسهات، هیچ صدمهای بهت نمیزنه.
لیلی همچنان مچ دستهام رو توی دستهاش گرفته بود و گفت: من که موافقم. اصلا هر سه تامون کنار هم میخوابیم.
سحر گفت: پتوهای ژینا خیلی لطیف و نرمه. جون میده که به جای تشک ازش استفاده کنیم.
لیلی دستهام رو رها کرد و گفت: به شدت با پیشنهادت موافقم.
سحر دستهاش رو از روی صورتم برداشت و با یک لحن دستوری گفت: اول اتاق رو مرتب میکنی. بعدش هم پتوهای ژینا رو میاندازی وسط اتاق و بالشت هر سه تامون رو میذاری کنار هم. البته بالشت خودت رو وسط میذاری. البته همه این کارها رو همینطور لُخت انجام میدی. تا صبح هیچ کَسی حق نداره تو این اتاق لباس تنش کنه. فهمیدی یا نه؟
سرم رو به علامت تایید تکون دادم و گفتم: بله فهمیدم.
سحر و لیلی روی تختهای خودشون نشستن و سر جفتشون رفت توی گوشیهاشون. اینکه دیگه به من نگاه نمیکردن، باعث شد که بتونم کمی از حجم زیاد استرس و ترس و خجالت درونم رو تحمل کنم. طبق خواستهی سحر، اتاق رو مرتب کردم. بعدش هم پتوهای ژینا رو انداختم وسط اتاق. وقتی خواستم بالشتها رو بذارم، متوجه سحر شدم که با دقت من رو نگاه میکرد. انگار منتظر بود که دست از پا خطا کنم. بالشت خودم رو وسط گذاشتم و بالشت سحر و لیلی رو اطراف بالشت خودم گذاشتم. پتوی خودم از روی تخت برداشتم و گرفتم توی دستهام و رو به سحر گفتم: میتونم بخوابم.
یک لبخند رضایت روی لبهای سحر نشست و گفت: آره عزیزم.
سریع خوابیدم و پتو رو کشیدم روی خودم. کمی حس امنیتم بیشتر شد و انگار که دوباره لباس تنم کردم. بعد از چند دقیقه سحر و لیلی چراغ اتاق رو خاموش کردن و مثل من پتوهای خودشون رو برداشتن و اطراف من خوابیدن. غیر ارادی پتو رو محکم تر نگه داشتم. کمتر از یک ساعت گذشت که متوجه شدم جفتشون خوابشون برده. هر چی که زمان میگذشت، استرس و ترس درونم کمتر میشد. تا حدی که متوجه نشدم کِی خوابم برد.
صبح زود و با روشنایی هوا از خواب بیدار شدم. سحر و لیلی، همچنان خواب بودن. لیلی پشتش به من و سحر به پهلو و رو به روی من بود. چون پتوی سحر از روش پس زده شده بود، تمام بدنش دیده میشد. حتی با اینکه خواب بودن هم روم نمیشد که به بدن لُختش نگاه کنم. خواستم بلند بشم که چشمهای سحر باز شد. دوباره خوابیدم و پتو رو کشیدم روی خودم. سحر با صدای خوابآلود گفت: میبینم که هنوز زندهای.
بعد دمر شد و گفت: مشت و مالم بده. بدنم کوفته است.
حس خجالت و استرس شب قبل، برگشت توی وجودم. هیچ راه انتخاب دیگهای نداشتم. بعد از چند لحظه مکث، نشستم و سعی کردم که پتو قسمتی از بدنم رو بپوشونه. به آرومی شروع کردم به لمس کمر سحر. بعد از چند دقیقه، سحر گفت: حیف نون، این الان مشت و ماله؟ قشنگ بشین پشتم و به کمرم مشت بزن.
یک نفس عمیق کشیدم. دیگه مجبور بودم پتو رو کامل از روی خودم پس بزنم. خواستم بشینم روی کمر سحر که گفت: احمق جون، رو گودی کمر که نمیشینن. بشین روی کونم. نترس نمیری توش.
وقتی نشستم روی کون سحر، چنان موج عجیب و نا شناختهای توی وجودم شکل گرفت که نا خواسته یک نفس عمیق کشیدم. هرگز بدن لُخت کَسی رو لمس نکرده بودم. هیچ تصوری از لطافت و گرمی بدن آدمها نداشتم. همچنان توی شوک موج عجیبی بودم که توی وجودم شکل گرفته بود که سحر گفت: چیه سکته زدی؟ جون بکن دیگه.
چند تا مشت به کمر سحر زدم که گفت: محکم تر.
سعی کردم محکم تر بزنم اما هوش و حواسم جای دیگهای بود. به خاطر لمس بدن لُخت سحر، کلی حس نا شناخته توی وجودم شکل گرفته بود که هیچ درکی ازشون نداشتم. لیلی رشتهی افکارم رو قطع کرد و گفت: اوف اینجا رو ببین.
سحر رو به لیلی گفت: این نفله عرضه دو تا مشت زدن نداره. تو بیا یکمی مشت و مالم بده.
لیلی نشست و گفت: این دختر دهاتی آخرش ما رو سکته میده.
نگاهم به سینههای نسبتا بزرگ لیلی افتاد. رنگ قهوهای نوک سینههاش با پوست سبزهاش، همخونی جالبی داشت. نگاهم از روی سینههاش به سمت شکم و کُسش رفت. لیلی یک بشکن زد و گفت: نخوری منو جوجو. بلند شو ببینم.
خودم رو جمع و جور کردم. از روی سحر بلند شدم. خواستم برم سرویس که سحر گفت: بشین همینجا یاد بگیر.
لیلی نشست روی کون سحر و شروع کرد به مشت و مال کمرش. از حرکات دستش مشخص بود که وارده. امواج نا شناخته درونم، هر لحظه شدید تر میشد. آب دهنم رو قورت دادم و گفتم: من دستشویی دارم. بعدش هم باید دوش بگیرم.
سحر گفت: برو.
بلند شدم و با سرعت حوله حموم و شورت و سوتینم و تاپ و شلوارک لیمویی که از لیلی گرفته بودم رو برداشتم و رفتم سرویس. توی دستشویی نشسته بودم و مغزم هنگ کرده بود. از دستشویی خارج شدم. خواستم برم توی حموم که یک صدایی از داخل اتاق شنیدم. صدایی شبیه ناله کردن. در سرویس رو کمی باز کردم. سحر صاف خوابیده و لیلی سینههای سحر رو گذاشته بود توی دهنش. جفتشون به کمر و کونشون موج میدادن. نگاهم قفل شده بود و نمیتونستم چشم ازشون بردارم. سحر سرش رو به سمت در سرویس چرخوند و برای یک لحظه باهاش چشم تو شدم. در سرویس رو بستم و سریع رفتم توی حموم. ضربان قلبم بالا رفته بود و حس کردم که قلبم میخواد از قفسه سینهام بیرون بیاد. دوش آب رو باز کردم و دستهام رو گذاشتم روی قلبم. به خاطر اینکه نمیتونستم احساسات درونم رو بشناسم و تفکیک کنم، عصبی شده بودم.
تا میتونستم خودم رو توی حموم معطل کردم. بعدش خودم رو خشک کردم و لباس پوشیدم. تاپ و شلوارک لیلی رو به تاپ سفید و شورت صورتی که سحر برام خریده بود، ترجیح میدادم. چون کمی پوشیده تر بود. وقتی وارد اتاق شدم، سحر و لیلی به پهلو و رو به روی هم خوابیده بودن و پاهاشون توی هم گره خورده بود. سحر با یک لحن عجیب و خاص گفت: برای صبحونه نیمرو درست کن.
تُن صدای سحر کش دار و شبیه آدمهای خسته بود. از اتاق رفتم بیرون. وقتی داشتم به سمت آشپزخونه مرکزی میرفتم، هر کَسی که من رو میدید، با تعجب نگاهم میکرد. همیشه من رو با لباسهای کاملا پوشیده و گشاد میدیدن و حالا با تاپ و شلوارک بودم. وقتی برگشتم داخل اتاق، سحر و لیلی با هم دیگه داخل حموم بودن. صدای قهقهه خندهشون تا توی اتاق هم میاومد. جای خوابمون رو جمع کردم و سفره صبحونه رو انداختم. سحر و لیلی هر دو حولههاشون رو دورشون پیچیده بودن و از حموم خارج شدن. همونطور نشستن کنار سفره و صبحونه خوردن. جوری رفتار میکردن که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده.
روی یکی از نیمکتهای محوطه نشسته بودم و نمیدونستم باید به چی فکر کنم. تصویر بدن لُخت سحر و لیلی، همهاش جلوی چشمهام بود. حس نا شناخته اون لحظهای که بدن سحر رو لمس کردم، هنوز توی وجودم بود. صدای ناله های سحر، به خاطر عشق بازیاش با لیلی، هنوز توی گوشهام بود. درمونده و مستاصل بودم. هر داستانی که میشد توی ذهنم مرور کردم تا به خانم سلحشور بگم که بذاره از اون اتاق بیام بیرون. اما همهی داستانهای توی ذهنم، منجر به دشمنی سحر و لیلی و ژینا میشد و نتیجه نهایی، اخراج من از خوابگاه بود.
-هوا به این سردی اینجا نشستی؟
با صدای نفیسه به خودم اومدم. خودم رو جمع و جور کردم و گفتم: همینطوری گفتم یه هوایی بخورم. تو چطوری من رو دیدی؟
نفیسه لبخند زد و گفت: همه اش سه چهار تا کلاغ سیاه هستیم. از دور دیدم که یکیمون نشسته روی نیمکت. حدس زدم که باید تو باشی.
یک لبخند محو زدم و گفتم: پس تو هم شنیدی که بهمون میگن کلاغ سیاه.
نفیسه نشست روی نیمکت و گفت: برام مهم نیست. اینقدر بگن تا خسته بشن.
+اما من دیگه خسته شدم. این جریان داره روی درسهام تاثیر میذاره.
نفیسه چند لحظه مکث کرد و گفت: دارن اذیتت میکنن؟
+کیا؟
-هم اتاقیهات. بچههای انترن طبقه چهارم.
+نه چطور؟
-ظاهرت خیلی داغونه مهدیس. همهاش تو خودتی. حس میکنم یک چیزی هست و به من نمیگی.
+نه هیچی نیست.
-دوست دارم بهت بگم که گاهی بیایی توی اتاقم اما خب اون سه تا عوضی هنوز باهات مشکل دارن. از طرفی هم اتاقیهات بهت گفتن که حق نداری مهمون داشته باشی. خوب بود اگه میتونستیم برای چند ساعت هم که شده با هم باشیم. سال بعد حتما باید هم اتاقی بشیم. چند تا گزینه خوب هم در نظر گرفتم که مطمئنم باهاشون به مشکل بر نمیخوریم.
+حالا تا سال بعد.
-پاشو بریم خوابگاه. اینجا بمونی، سرما میخوری.
توی راه پلههای خوابگاه، با نفیسه خداحافظی کردم. داشتم به سمت اتاق خودم میرفتم که از کنار دو تا انترن رد شدم. شنیدم که یکیشون به اون یکی گفت: دختره دیوونه است. خودش هم نمیدونه با خودش چند چنده.
اون یکی در جواب گفت: این جماعت همهشون همین هستن. تعادل روانی درستی ندارن. بدتر اینه که همچین آدمهایی قراره دکتر این ممکلت بشن.
وارد اتاق شدم و رو به سحر گفتم: اجازه هست با گوشیات تماس بگیرم. با مامانم کار دارم.
انگار سحر متوجه روحیه خرابم شدم. با مکث گوشیاش رو به سمت من گرفت و گفت: اوکی راحت باش.
رفتم توی بالکن و درش رو بستم. زنگ زدم به مادرم و بعد از احوالپرسی؛ گفتم: پول لازم دارم. امروز چادر و مانتوم گیر کرد به یه نیمکت و پاره شد.
مادرم باورش شد و قرار شد برام توی حسابم پول بریزه. برگشتم توی اتاق. گوشی سحر رو دادم به دستش و گفتم: میشه یک خواهشی ازت کنم؟
سحر با دقت به من نگاه کرد و گفت: حتما.
+میشه لطفا با هم بریم بیرون. میخوام یک مانتو و شلوار بخرم که برای محیط دانشگاه مناسب باشه. مانتو و شلواری که تو برام خریدی رو اینجا نمیتونم بپوشم. یه چیزی تو مایههای مانتو و شلواری که تو و لیلی و ژینا توی دانشکده میپوشین، مد نظرمه. پولش رو هم قراره مامانم برام بفرسته. یعنی تو امشب حساب کن. من بعدا بهت پس میدم.
سحر تعجب کرد و گفت: حالت خوبه؟
بدون مکث گفتم: دیگه نمیخوام اینجا چادر سرم کنم.
نوشته: شیوا
مثل همیشه عالی بود
اگه بتونی داستان مهدیس رو خلاصه تر پیش ببری به نظرم بهتر میشه
مثل همیشه عالی
منتظر ادامه این داستان و داستانهای بعدی هستم
خوب بود
فقط کاش زود به زود بزاری این مجموعه بدون مرز رو ما هر روز نیایم اینجا و هیچی نبینیم
Vaghean awliiiii bud,be khosus ghesmat haii ke be tardid va doganegie farhangi eshare mishe, va ghesmat haii ke baese neshun dadane taghiraate ashkhas be vasete mohit va afrade atraf mishe,ehsas mikonam ya khodetun kheiiiiiliiii shadid in mozu ro tajrobe kardin, ya ba afraadi ke in mozu ro tajrobe kardan kheili ertebat dashtin ya inke motaaleaate ziadi dar in rabete dashtin, chon khalaaghiat va takhayol nemitune enghadr daghigh bayan kone in mozu ro
عالیه شیوا، ادامه بده وزودتر آپ کن، فقط اسمش رو یچیز بزار که بدونیم ادامشه
قسمت بعدی یازده اسفند میاد ینی؟؟😢
نمیشه زودتر؟
چقدر خوب حست رو منتقل می کنی تو دختر، خیلی با استعدادی. امیدوارم یک روز رمان چاپ کنی.
لعنتی چرا اینقدر خوووووب مینویسی؟!؟! کاشکی هرشب فقط داستانای تورو اپلود کنن
دلم برا دختره سوخت! چقد تیکه بهش انداختن
خدا بگم چکارت نکنه. چرا هی زود تموم میشه؟ بیشتر بنویس
وقتی داستانهات رو می خونم؛ چنان غرق میشم که برای چند دقیقه ای از مشکلات این دنیا خلاص میشم. و این بهم حال مضاعف میده
یه چیزی برام عجیبه حالا نمیدونم من بد برداشت کردم یا تو خط داستانی رو رعایت نکردی یا بعدا معلوم میشه.
توی قسمت چهارم در مورد مانی و مهدیس و خونه و خونوادشون گفتی از توضیحاتی که اونجا دادی مثل پزشکی خوندن مهدیس توی شیراز،عوض شدنش بعد از دانشگاه و… به نظر میرسه این مهدیس همون مهدیس باشه. توی این داستان یه خانواده به شدت مذهبی رو داری برامون به تصویر میکشی در صورتی که اونجا اصلا همچین برداشتی از اون خونه و خونواده نمیشد. درسته اونجا هم میگی مادرش و برادر بزرگش از دست مهدیس کلی حرص میخورن ولی اینجا داری میگی اگه بفهمن چیزی غیر از چادر پوشیده سرشو میبرن میذارن روی سینش. در کل شباهت خیلی زیاده ولی اگر هر دو مهدیس یکی باشن یه مقدار خط داستان به نظرم مشکل داره
یه جوری به به چه چه میکنید انگار ملته فرهیخته و کتاب خونی هستید و ما اومدیم شهوانی که داستانای آموزنده بخونیم.جمع کنید بابا اینجا مگه جای داستانای سکسی نیست؟؟؟؟ نویسنده ای؟برو استعداداتو یه جا دیگه بروز بده نه اینجا
ای کاش میشد هر روز بشینیمو داستان های تو رو گوش بدیم خیلی عالی مینویسی هر چقدرم طولانی باشه من تا آخرش میخونم
مثل همیشه داستانت عالی بود.
لطفا زودتر بقیش رو بزار
خسته نباشی داستانات خیلی قشنگه ولی این فضایی که القا میکنی بیشتر شکل فیلمای دهه شصته الان دیگه همچین فضاهای خوابگاهی مخوف و دختر آفتاب مهتاب دیده ای نداریم
تمام مجموعه بدون مرز عالیه فقط یک ایراد ازت میخوام بگیرم اینکه لباسایی که انتخاب مرد واسه خرید همشو سبز انتخاب کردی یکم میتونستی ست بندی لباسو جذاب تر کنی ولی خود داستان هیچ نقصی نداره ممنون از وقتی که میزاری
اوه اوه اوه.
جذاب داره میشه. و دوست داشتنی. اصلا مانی و شایان شوت شدن.
الان این برام جذاب شد که مهدیس تو پارتی با کی و چطوری حال میکنه!!!😍🤗🤣 خیلی مشتاقم ببینم چه میکنی با مهدیس.
قلمت عالیه
ولی اسم داستان رو جوری بذاربشه ادامشو پیدا کردو خوند
تورو بردن بالاشهر شیراز واسه همین خیلی خوشت اومده!اگه پایین شهر میومدی کیر میشد تو حالت و سفر برات زهرمار میشد
جدا از این حرفا،حالا من چن روز تو بیمارستان بستری بودم نکنه انقلاب شده؟فروشنده ها اینقد راحت با مشتری حرف میزنن؟
عالی مثل همیشه شیوا جان ، منتظر ادامش
داستان که همیشه به بکن بکن نباید ختم بشه ، با داستان بدون کس و کون هم میشه حال کرد ( قابل توجه دوستان عشق کس و کون )
سلام منتظرم ادامه داستان هستم ، ادامه ش کی میزارید ؟ 👌
اوفففف عالییییی… شیوا قلمت معرکس. لحظه شماری میکنم برا قسمت بعدی
شیوا خانم لطفا اسم داستانو یجوری بزار که بتونیم پیداش کنیم. ممنون 🙏🙏
شیوای دیوث کصکش چته لاک کردی رو چادر و حجاب بس کن کیر آنخماعو تو مقعدت
♪ شورت صورتی دل منو بردی کشتی تو منو غممو نخوردی ♪♪/♪♪ نشون به اون نشون یادته گل سرخی روی موهات نشوندی ♪:♪
♪:♪ گفتی من میرم الان زودی برمی گردم ♪♪/♪♪ گفتی من میام اونوقت باهات همسر می گردم ♪:♪
♪:♪ چراغ شام تارم بیا چشم انتظارم ♪♪/♪♪ چقدر نازت کشیدم تو رفتی از کنارم ♪:♪
♪:♪ چراغ شام تارم بیا چشم انتظارم…چقدر نازت کشیدم تو رفتی از کنارم ♪:
بیا رحمی به حال زار ما کن ♪♪/♪♪ بیا این بی وفایی را رها کن ♪:♪
♪:♪ تو گفتی آشناییمون خطا بود ♪♪/♪♪ خطا کردم تو هم امشب خطا کن ♪:♪
♪:♪ شورت صورتی دل منو بردی کشتی تو منو غممو نخوردی ♪♪/♪♪ نشون به اون نشون یادته گل سرخی روی موهات نشوندی ♪:♪
♪:♪ گفتی من میرم الان زودی برمی گردم ♪♪/♪♪ گفتی من میام اونوقت باهات همسر می گردم ♪:♪
داستان گندم و شایان تو هر قسمت یک سکس داشت
به قول دوستمون نشد جق بزنیم😑😅
اگه این ادامه داستان گندم هست
و این دختره
همون مهدیس خواهر مانی هست،تو سک جای قسمت گفتی داداش و مادرش مذهبی هستن ولی در داستان گندم مانی مذهبی نبود
لطفا بگو این پیش زمینه ای برای مهدیسِ داستان گندم هست، یا یک مهدیس جدا؟
خیلی خیلی خیلی عالی بود منتظر داستان بعدی شما هستم
خیلی خیلی خیلی عالی بود منتظر داستان بعدی شما هستم
قسمت اولش کجاس چطور باید از اول شروع کنم؟؟؟
سلااام،، فقط اینو بگم که من یه شب تنها بودم لخت خوابیدم تا صبح کیرم سیخ بود
سلام
دارم تکراری میگم، ولی واقعیت رو باید گفت، عالی با کارکترها و شخصیت های داستان بازی رو پیش بردی و باعث درک عالی از موقعیت اونها شدی
خیلی خوب بود
❤️🙏🙏🙏
شیوا مغزم داره میترکه سریع تر ادامه شو بزار لطفاً 🙏🏻
میشه بگید تا حالا چنتا قسمت از همین موضوع اومده چون خیلی داستان های شما جذابه
شیوا جان خسته نباشی
اگه امکانش هست یه مقدار سریع تر مابقی داستان رو منتشر کن مابین قسمت ها خیلی فاصله هست من سه هفته دیگه اعزام به خدمتم و ترسم از اینه که داستان به سرانجام نرسه
فقط هم بخاطر همین عضو شهوانی شدم که این خواهش رو ازت بکنم:)
افرین به ذهن خلاق و قلمِ پویات
نمی دونم چرا قلم خوبو ادمای روانی دارن
چیزم ب چیزت ک تو این وقت کم داستان نصفه تو ب پستم خورد.
قشنگ بود
سلام، قلمتون خوب و قدرتمنده،
ولی من هنوز نفهمیدم که چرا به شدت اصرار دارین که افرادِ پوشیده، افکارِ پوسیده دارن. در حالی که من خودم اعتقاد دارم که پوشیده بودنم دور شدن از حیوان بودنه.اگه قراره برهنگی تمدن باشه، پس فرق ما و حیوانات چیه؟
درضمن، ما همه آزادی رو دوست داریم، اینطور نیست؟ خب پس من دوست دارم پوشیده باشم تا سردم نشه و آفتاب اذیتم نکنه، آیا باید به زور منو راضی کنن که لخت بگردم؟
اگه آزادی محبوبه، اگه اختیار دوست داشتنیه، پس اجازه بدین کسانی که روشون نیست و قلباً احساس راحتی نمیکنن، هر جور دوست دارن بیان بیرون.
با اینحال، باز هم قلمِ پرقدرتتون رو تحسین میکنم و امیدوارم روزی خارج از این فضا، دست به قلم ببرید و ما رو بهرهمند کنید.
اینجور موارد قطعا برای خیلی ها اتفاق افتاده و یه دختر ساده و از فلان شهرستان حتی دهات ها بیاد و لولو تبدیل بشه به هلو و اتفاقا خیلی خوشگل تو و خوش اندام تر و خوش پوست تر از هر دختر داف شهری هم میشن
اما دیگه اینکه دختره باید تو خوابگاه مثل زندان رییس بند بشه و ریاست کنه و مهم تر تحقیر کنه و بگه دهاتی و عقب مونده و بد لباس و این چیزا که اصلا در از ادم تحصیل کرده بعیده این رفتار و فقط از چند تا جنده که در یه خونه تیمی هستن شاید این رفتار صورت بگیره که بازم بعید میدونم چون خود همون جنده ها هم انقدر پر انرزی و باحال هستن که نخوان با تحقیر کسی حرفشون رو بزنن
خلاصه این بخش فقط حس بد منتقل میکنه تا حس خوب
روند داستان قشنگه ولی من دنبال صحنه های اروتیک بیشتری ام
اوفففف شیوا جان اروتیکش عالی بوووود. بالاخره قسمت شد تا اینجای مجموعه ت رو بخونم. عالیه عزیزم 😍
به نظرم خیلی باور پذیر و رئال نوشتی تا اینجا و شایسته ی تقدیر و تحسینه :)
تنها چیزی که یکم اذیتم می کرد، تمسخر بیش از حد دخترا بود. حتما همه جور آدمی هست و دیدم که بعضیا ابایی ندارن از اینطوری رک و گستاخانه نظر دادن راجع به پوشش بقیه ولی خب برای من حتی خوندنش اذیت کننده بود :(
بازم تاکید می کنم که نوشته هات واقعا عالی هستن :) مرسی و خسته هم نباشی عزیزم ❤️
شیوا داری چیکار میکنی با مهدیس و بقیه. امروز تا کلشو تموم نکنم نمیخوابم. آروم و بیصدا دارم زندگی میکنم داستان رو فک میکنم حالا حالا ها کار داری باهامون. قشنگ داری آهسته و پیوسته مثل ویسکی میدی تو خوردمون .
عشقی دختر . قلمتو عشقه.
سکسش کجاش بود دقیقا من نفهمیدم