جغد خاکستری بالای در ویلا نشسته و مدام سرش رو به چپ و راست میچرخوند افتاب غروب کرده بود صدای زوزه باد بین برگ های خشک چنار های داخل حیاط هر صدای دیگه ای رو داخل خودش گم میکرد ساعت 17بود صدای معاشقه پسر و دختری از داخل بنای خاک خورده ویلا میومد گنجشکی کنار پنجره شکسته خانه میشینه و به داخل سرک میکشه داخل سالن هیچ کسی نبود ولی همچنان صدای ناله های دخترکی داخل سالن پخش میشد شومینه روشن بود و کاناپه خاک خورده بدون برخورد جسمی بالا و پایین میرفت گنجشک سرش رو میچرخوند و به اتش شومینه نگاه میکرد که ناگهان بدنی سیاه که زبانه های اتش از کل وجودش بیرون میزد به سمت گنجشک حمله ور می شه ؛ قبل از اینکه بتونه پر بکشه دستی اتشین تمام پرهاش رو به اتش کشید ،باد برگ هایی رو که پاییز ریخته بود رو باخودش برد ، صد ها گنجشک سوخته تمام حیاط ویلا رو در بر گرفته بود صدای قار قار دسته ای از کلاغ ها از دور شنیده میشد
ﻫﻮﺍﯼ ﺻﺒﺢ ﻋﺠﯿﺐ ﺩﻝ ﭼﺴﺐ ﺑﻮﺩ ﺩﻭ ﺟﻮﺍﻥ
ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻫﯽ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺭﻭ ﺟﻠﻮﯼ ﺩﺭ ﻭﯾﻼ ﭘﺎﺭﮎ مﯿﮑﻨﻦ
ارش ﺍﺯ ﭘﺸﺖ ﺭﻝ ﭘﯿﺎﺩﻩ ﻣﯿﺸﻪ ﻭ ﺑﻪ ﺑﺪﻧﺶ ﮐﺶ و
ﻗﻮﺱ ﻣﯿﺪﻩ ﻫﻤﺰﻣﺎﻥ هادی ﻗﻼﺩﻩ ﻫﺮﮐﻮﻝ ﺭو میگیﺮﻩ
ﻭ ﺍﺯ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﭘﯿﺎﺩﺵ ﻣﯿﮑﻨﻪ
ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺩﺭ ﺣﺮﮐﺖ ﻣﯿﮑﻨﻦ ﺍﻣﺎ ﻫﺮﮐﻮﻝ ﺗﮑﻮﻥ
ﻧﻤﯿﺨﻮﺭﻩ ﻭ ﺣﺎﻟﺖ ﺣﻤﻠﻪ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﺵ ﻣﯿﮕﯿﺮﻩ وشﺮﻭﻉ
ﻣﯿﮑﻨﻪ ﺑﻪ ﺧﺮﻧﺎﺱ ﮐﺸﯿﺪﻥ آرش ﻣﺘﻌﺠﺐ ﺑﻪ هادی
ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯿﮑﻨﻪ ﻭ هادی ﺷﻮﻧﻪ ﻫﺎﺵ ﺭﻭ ﺑﺎﻻ ﻣﯿﻨﺪﺍﺯﻩ به
ﻣﺤﺾ ﺑﺎﺯ ﺷﺪﻥ ﺩﺭ ﻫﺮﮐﻮﻝ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﭘﺎﺭﺱ کﺮﺩﻥ
ﻣﯿﮑﻨﻪ ﻣﻬﻤﺎﻧﺎﻥ ﺟﻮﺍﻥ ﻭﯾﻼ ﺩﻭ ﻗﺪﻣﯽ ﺑﻪ ﻋﻘﺐ حرکت
ﻣﯿﮑﻨﻨﺪ ﺍﺯ ﺩﯾﺪﻥ ﺻﺤﻨﻪ ﺗﺮﺱ ﻭﺟﻮﺩﺷﻮﻥ ﺭﻭ ﺩﺭ بر
ﻣﯿﮕﯿﺮﻩ
ﮐﻼﻍ ﻫﺎ ﺗﻤﺎﻡ ﺣﯿﺎﻁ ﺭﻭ ﺳﯿﺎﻩ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻥ ﻭ
ﺟﺴﺪ ﺳﻮﺧﺘﻪ ﮔﻨﺠﺸﮏ ﻫﺎﯼ ﺩﺍﺧﻞ ﺣﯿﺎﻁ ﺭﻭ می خوﺭﺩﻧﺪ ﺻﺪﺍﯼ ﭘﺎﺭﺱ ﻫﺮﮐﻮﻝ ﺗﻮﺟﻪ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﮐﻼﻍ ﻫﺎ ﺭﻭ ﺧﻮﺩﺵ ﺟﻠﺐ ﻣﯿﮑﻨﻪ ﺗﺮﺱ ﺩﻭ ﺟﻮﺍﻥ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﻣﯿﺸﻪ ﻭﻗﺘﯽ ﺭﻧﮓ ﻗﺮﻣﺰ ﭼﺸﻢ ﻫﺎﯼ ﮐﻼﻍ ﺭﻭ ﻣﯿﺒﯿنن
صدای جیغ مانند کلاغ همه کلاغ ها رو به سمت در بر میگردونه کلاغ ها به سمت در پرواز میکنن دو جوان از شدت ترس به داخل ماشین پناه میبرن ،کلاغ ها از در رد میشن ولی درست جلوی هرکول راهشون رو به سمت بالا عوض میکنن از ترس دست و پای هادی میلرزه با رفتن کلاغ ها دوباره از ماشین پیاده میشن هرکول هنوز آروم نشده هادی اروم دستش رو روی گردن سگ عصبانی میکشه تا اروم بشه
با ورود ساکنان جدید ویلا نسیم سردی تمام باغ رو طی میکنه با برخورد هوای سرد پشت هادی میلرزه
+آرش اگه راست باشه چی ؟؟
-چی راست باشه ؟؟
+همون حرفا درباره این ویلا
-توهم اسکلیا
+بیا ول کنیم این خونه رو
-ببین خنگه واسه پنجتا دانشجو اونم دختر و پسراینجا هم بهترین خونست هم بصرفه تره تازشم حق فسخ قرار داد نداریم
بنای زیبای داخل ویلا رو پیچک های خشک شده احاطه کرده بود و خاک تمام نمای اون عمارت رو گرفته بود بیشتر شیشه ها شکسته شده بودند
آرش دست گیره در رو فشار میده با باز شدن در صدای قیژ در به بدن هادی لرزه میندازه
توی سالن هیچ چیزی وجود نداشت بجز یه کاناپه قدیمی که جلوی شومینه بود ترس هادی کم تر شده بود اروم از راه پله های چوبی بالا میرن به طبقه دوم که میرسن تنها چیزی که جلب توجه میکرد تار عنکبوت هایی بود که گوشه های راه روی بین اتاق ها رو گرفته بود
آرش یکی یکی در سه اتاق از چهار اتاق رو باز کرد به اتاق اخر که رسید هرکول دوباره شروع به خرناس کشیدن کرد دوباره ترس سراسر وجود هادی رو گرفت
+ولش کن نمیخواد باز کنی
-اخرش که باید بازش کنیم
+بزار بعدا که بچه ها اومدن واسه گرد گیری باز میکنن
ارش با گفتن کلمه ترسو در اتاق رو باز کرد باد از لا به لای در خاک سرد و مرده داخل اتاق رو بلد کرد در کاملا باز شد اتاق خالی بود
+دیدی هیچی نیست هرکول الکی گارد گرفته
هنوز حرف هادی تموم نشده بود که صدای در باغ به گوش رسید آرش به سمت در حرکت میکنه پشت در نسترن و هلن منتظرباز شدن در بودن
+کجایین شما ؟؟
-هلن ول کن اونا رو خونه رو ببین کاخیه واسه خودش
ساکنین جدید ویلا خسته از تمیز کردن ویلای قدیمی غرق خواب بودند ساعت روی دیوار 4:58 بعد از ظهر بود سکوت تمام ویلا رو گرفته بود باد ملایمی که از پنجره باز به تن کشیده ساکنین برخورد میکنه و باعث میشه که بدن های خودشون رو به هم جمع کنند نسترن خودش رو توی بغل ماهان جا میده تا از گرمای تن مردونه اش گرم بشه
تیک تاک ، تیک تاک ساعت 4:49دقیقه رو نشون میده بدن ماهان شروع میکنه به تکون خوردن انگار صرع گرفته نسترن با ترس چشم هاش رو باز میکنه با دیدن ماهان توی اون حالت دست هاش رو برای کنترلش جلو میاره هنوز دستش به بدن ماهان نخورده بود که پشت ماهان از زمین بلند میشه ،نفس عمیق پر صدایی که میکشه همزمان با باز کردن چشماش ترس عجیبی به دل نسترن میندازه ،نسترن از روی ترس کمی عقب میره ترسش بیشتر میشه وقتی چشم های قرمز ماهان رو میبینه
-پاشید باید از اینجا بریم بیرون پاشید
صدای فریاد های کش دار ماهان همه رو با ترس از خواب بلند میکنه
-سریع برید بیرون
فریاد دوباره ماهان همه رو به سمت در میکشونه ولی نسترن هنوز خشکش زده بود ماهان به طرف نسترن خم میشه و تن نازک نسترن رو عین پر بلند می کنه و به سمت در شروع به دویدن میکنه
تیک تاک ،تیک تاک ساعت داشت به سمت پنج میرفت )17( همه از ساختمون بیرون رفته بودن .
ساعت پنج بود که صدای جیغ دختری از داخل ویلا همه رو از ترس زرد کرد ، داخل ویلا شومینه به همه جا گرما میداد و کاناپه با ریتم ملایمی شروع به حرکت کردن میکنه
همه از ترس میلرزند ولی چهره ای با بقیه متفاوته ، ترسی داخلش نیست ؛ از عصبانیت پوست کنار بینیش بالا و پایین میشه و دندون نیشش بیرون زده ، قرنیه چشم هاش تغییر رنگ داده بود هرکول که که تا چند لحظه پیش درحال پارس کردن بود با دیدن ماهان زوزه ای از روی ترس میکشه و پشت صاحبش پنهان میشه داخل ویلا صدای معاشقه ی دختر و پسر به گوش میرسه و لحظه ای بعد سکوت ویلا رو فرا میگیره
-تو کی هستی ها ،از کجا میدونستی قراره این اتفاقا بیافته ها جواب بده
ضربات دست آرش روی سینه ماهان به همراه سوال و جواب کردنش داشت اون رو عصبی میکرد که جیغ هلن همه رو به سمت اون برگردوند همچنان جیغ میزد و جایی رو نشون میداد نگاه همه به سمت ویلا و جایی که هلن نشون میداد برگشت صدای نعره ی هادی که از روی ترس کشید گوش همه رو اذیت میکرد
قرمزی چشم ماهان بیشتر شده بود و حالا کاملا میشد دندون های نیشش رو که از حالت عادی بلند تر بودن رو ببینی با دست نسترن رو پشت خودش میکشه ،هلن هم از شدت ترس بازوی نسترن رو چنگ زده بود ، ارش زبونش بند اومده بود و دستش روی هوا خشک شده بود
پشت شیشه پنجره ویلا بدنی از اتش و سیاهی ایستاده بود و اونها رو نگاه میکرد شروع کرد به صحبت کردن صدایی موهوم با زبانی نا آشنا داشت هیچ کس از صدا ها چیزی نمیفهمید ولی با بلند شدن انگشت اشاره و تکون دادن اون همه متوجه تهدید هیولای داخل ویلا شدند در بین تعجب و ترس همه ماهان که از عصبانیت رگ های گردنش متورم شده بودند شروع به صحبت میکنه همه حیرت زده به ماهان نگاه میکنند حرف زدنش درست عین حرف زدن شیطان داخل ویلا بود انگار داشت جواب تهدید های اونو میداد
هنوز حرف های ماهان تموم نشده بود که نعره ای تمام سالن ویلا رو پر کرد اینبار نوبت ابلیس داخل ویلا بود که حرف بزنه
ماهان دست نسترن رو میگیره و از پشت خودش بیرون میاره ، داخل گوش نسترن زمزمه میکنه
-تا من کنارتم از چیزی نترس
ماهان رو به سمت ویلا میکنه و جمله ای رو دوبار تکرار میکنه جمله دوم کشدار تر و شمرده تر از جمله اول بود بعد از اون پوزخندی میزنه و به سمت نسترن میچرخه و روی لبهای کمرنگ نسترن بوسه ای طولانی به جا میزاره
بین بهت و حیرت بقیه جسم سیاه داخل ویلا با فریادی بلند نا پدید میشه
-تموم شد ،اونا رفتن
صدای ماهان دل همه رو آروم میکنه ،نسترن دست هاش رو دور کمر ماهان حلقه میکنه و سرش رو روی سینه ش میزاره و آروم زمزمه میکنه
+باید از اینجا بریم
-نمیتونیم بریم
نسترن سرش رو بالا میاره و متعجب به چشم های ماهان که حالا دیگه قرمز نیست و رنگ آبی همیشگی رو داره نگاه میکنه ؛ از پشت سر هادی با صدای لرزون توجه همه رو به خودش جلب میکنه
-باید بریم باید از این خراب شده بریم، همون موقع که اون کلاغ های لعنتی رو دیدم باید بر میگشتم
-*نمیتونیم از اینجا بریم
آرش از کنار هادی تکرار میکنه
-'باید از این خراب شده بریم
باز هم این ماهان بود که مخالفت کرد
-*نمیتونیم بریم
-'من همین الان از اینجا میرم
آرش به سمت در حیاط حرکت کرد
-*فقط به صحافی سر کوچتون سفارش اعلامیه فوتت رو بده که تا سه روز دیگه اماده بشه .
این حرف ماهان آرش رو سر جاش میخ کوب میکنه
-*بیاید داخل تا بهتون بگم
ماهان به سمت ساختمون حرکت میکنه ، از پشت سر صدای همرا با گریه هلن حرکتشو متوقف میکنه
+من نمیام داخل اگه دوباره بیاد چی ؟؟
-فعلا رفتن و تا فردا همین موقع نمیان
ماهان وارد سالن میشه و گوشه ای به دیوار تکیه میده نسترن به سمتش میره و کنارش روی زمین میشینه و بازوش رو بغل میکنه ، هادی روی کاناپه کنار شومینه میشینه ، هلن که هنوز داشت گریه میکرد کنار شومینه روی زمین زانو هاش رو بغل کرده بود ،ارش از در رد میشه و درست جلوی در ایستاده به دیوار تکیه میده
-'خب شروع کن
ماهان سرش رو بلند میکنه و به آرش نگاه میکنه
- ندا دختر یه کارخونه دار بود پدرش میخواست که با پسر دوستش که اونم مدیر عامل شرکت فولاد بود ازدواج کنه ولی ندا یه روز توی دانشگاه سهیل رو میبینه ، سهیل دانشجوی مهندسی معماری بود از یه خونواده معمولی ؛بعد از اینکه عاشق هم میشن سهیل میره خواستگاری ولی پدر ندا اون و خونوادشو بیرون میکنه و ندا رو هم یه ماه توی خونه حبس میکنه ولی ندا از خونه فرار میکنه و با سهیل میان اینجا تا کاری کنن که پدر ندا موافقت کنه با ازدواجشون ولی سروش پسر رفیق پدرش که خواستگار ندا بود میفهمه و به پدر و برادر ندا خبر میده و اونا هم با اسلحه میان و اونا رو اینجا پیدا میکنن .
همه با بهت به حرف های ماهان گوش میدن ماهان با انگشت کاناپه زیر پای هادی رو نشون میده و میگه
-*درست روی همین کاناپه نشسته بودن که کشته شدن
هادی با شنیدن این حرف مثل فنر از روی کاناپه بلند میشه و از اون دور میشه
-*فکر میکردن هر دو مردن واسه همین ولشون میکنن تا برن و نقشه خودشونو کامل کنن ولی نمیدونستن سهیل هنوز زنده بود وقتی بیدار میشه میبینه که ندا مرده ،اون جا بود که شروع کرد به معامله با شیطان دوتا روح در برابر یه جسم زخمی …
ماهان همچنان داشت حرف میزد و داستان زندگی ندا و سهیل رو تعریف میکرد
جغد خاکستری از روی بام ویلا پر میکشه و بعد از چند دور چرخیدن روی درخت چنار داخل حیاط میشینه ،ماهان که تازه حرف هاش تموم شده بود انگار متوجه چیزی از روی زمین بلند میشه و به طرف در حرکت میکنه ترس وجود همه رو برداشته بود داخل حیاط به اولین سنگی که میرسه برمیداره و به سمت جغد روی درخت پرتاب میکنه ،سنگ از کنار جغد عبور میکنه و صدمه ای به جغد نمیرسه ولی جغد پرواز میکنه و بالای ویلا میچرخه و به ساکنین اون نگاه میکنه ماهان به سمت بقیه بر میگرده دوباره چشم هاش قرمز شده بود
-*اون جغد باید از اینجا بره نباید اینجا بمونه
ارش که با دیدن چشم های ماهان توی تاریکی ترسیده بود کمی عقب رفت
-'تو کی هستی یا اصلا چی هستی ؟؟
همه به سمت ماهان بر میگردن تا ببینن چه جوابی میده که صدای آروم نسترن جواب داد
+ومپایر ،اون یه ومپایره
… …
از کسایی که قسمت قبل داستان رو خوندن ممنونم امیدوارم این قسمت بهتر شده باشه
نوشته: mahanamir
ماهان عزیز ؛
داستانتو خوندم خیلی قشنگ جزییات رو میبینی و مینویسی توصیفاتت خیلی قشنگه ن فقط یه نکته بگم این سبک نوشتن بیشتر مال فیلمنامه و تئاتره تا داستان ! در حقیقت تو سناریو نویس خوبی هستی چون تمام حرکات و میمیکهای کاراکترها و لوکیشن رو به زیبایی تصویر میکنی
چیزی که در مورد داستان کوتاه زیادبکار نمیره پرداخت افراطی به همین توصیفاته
در کل واسه تو که شروع کردی خیلی خوبه و آفرین داری و لایک …
از این ومپایر آخر کار خوشمان نیامد
نمیشد تخیلتو این جا هم کار مینداختی یه جونور خلق میکردی چه میدونم بچه جنی ، ترکیب جن و آدمیزاد ، ترکیب شیطانو آدمیزاد… خلاصه این ومپایر هیچ جالب نبود
شخصیت ها هم واسه یه داستان با ریتم تند خیلی نامجهولن سخت میشد شناختشون و باهم قاتی شون نکرد اگه توی دیالوگ چند تا خصیصه ازشون در میومد شاید ترکیب ویژگی ها و اسما شناخت رو بهتر میکرد
داستانت و دوست داشتم منتظر ادامشم
تکمرد ،دوست عزیز ممنونم بابت انتقاد بجات
اگه قرار باشه یه اسم دیگه داشته باشی قطعا اون منتقد دوست داشتنیه .توصیه هات رو توی قسمت بعد حتما رعایت میکنم
متین جان نمیدونم چطور شخصیت ها مجهولن اگه به قبل صحبتا توجه کرده باشی +یا - یا -* این علامت هارو میبینی که صحبتای شخصیت ها رو از هم جدا میکنه درباره اون ومپایر اخه از قبل یه قسمت از داستانشو نوشتم واسه همین ایجا اوردمش البته نمیخوام لو بدم ولی قراره یه شخصیت معروف توی این سایت خورده بشه
این قسمت نسبت به قسمت قبل واقعا روان تر بود . تصویر سازی داستان هم عالیه . قسمت بعدی رو زود تر بذار لطفاااا ، و ادامه بده نوشتن رو . موفق باشیییی ماهان عزیز.
نیکی عزیر ممنونم بابت نظرت سعی میکنم قسمت بعد رو زود تر اپ کنم در ضمن نمیدونم چرا اسم کاملتون رو همون طور که هست مینویسم میگه عکس در بخش نظرات مجاز نیست
واقعا جای داستانای تریلر خیلی خالیه تو داستانای ایرانی و مخصوصا تو این سایت که چند تا بیشتر ندیدم این داستان و داستان شیطان کیست واقعا کارای ارزشمندی هستن .
ممنون
دیکر من عزیز ممنونم که خوندی داستانمو
ندید بدیدت خیلی باحال بود
عزیزم سگ پارس نمیکنه ، دقت کنی واق واق میکنه، اعراب بخاطر کوچک کردن ایرانیان و پارسیان اسم صدای سگ رو گذاشتن پارس ما هم ندونسته تکرارش میکنیم ،،، لطف اطلاع رسانی کنید دوستان،،بجز این مورد داستان خوبی بود ،، لایک
لون مارک عزیز ممنوم بابت نظرت
شیشو نه جان حالا اتفاقی که نیافتاده ارزش یه سگ از عربا اومده بالاتر
مسیحا جان ممنونم که خوندی بابت گنگ بودن متن راستش نمیدونم شاید بخاطر علامت گذاری باشه که نزاشتم (البته توی ویرایش گذاشتم ولی بعد که ادمین گفت واسه خودش بفرستم یادم رفت دوباره بزارمشون ( شایدم بخاطر اینکه شما میگی به هر حال سعی میکنم بهتر بشم
ممنونم دوست عزیز
ماهان . این قسمت همان طور که گفته بودی نسبت به قبلی واضح تر و شخصیت پردازی کاملتری داشت که باعث میشه علاقه مندان این سبک لذت ببرند . امّا . . .
با خوندن قسمت اول فکر نمیکردم با یک داستان فانتزی طرف هستیم و بیشتر امیدوار یه یک رئالیسم جادویی یا یک تریلر روانشناسانه و سورئال بودم نه ومپایر و یک داستان ترسناک که بارها نمونه هاشو تو فیلم ها دیدیم (جن گیری . کابینی در جنگل و کلبه وحشت و . . .)
من خوندن قسمت های بعد رو ادامه نمیدم چون به موضوع علاقه ای ندارم ، اما حتماً داستان های بعدیت رو دنبال خواهم کرد چون قلم قوی ، روان و بی تکلّفی داری .
سپیده جان ممنونم بابت لایکت
اقای زد دوست عزیز ممنونم ولی خوشحال میشدم قسمت اخر این داستان رو هم میخوندی
و باز هم عاليييييييييييي بود لايك ٢١
ميرم قسمت بعد
اقا دمت گرم خیلی خفنه داستانت من تازه خوندمش. خیلی حال کردم محشری. بازم از داستاتا بنویس
Tooolooo
دوست عزیز ممنونم والا من زود فرستادمش ادمین یکم دیر اپش کرد چند بار بهش گفتم تا بالاخره اپ شد