شیطان کیست (۳)

1396/07/13

…قسمت قبل

ضربه ی مشت محکمی که رضا بخاطر سوختن قرآن به صورت رادمهر زد,بالاخره منو از شوک اتفاق افتاده درآورد و وادارم کرد قرآن سوخته رو کناری بذارم و سراسیمه بلند شم! تا به خودم جنبیدم,رضا یقه ی رادمهر رو به چنگ گرفت و ضربه ی بعدی رو هم زد.هادی کناری وایساده بود و فقط نگاه میکرد.خود رادمهر هم هیچ عکس العملی نشون نمیداد,من اما خونم به جوش اومده بود.با یک قدم بلند بینشون قرار گرفتم , رادمهر رو انداختم پشت سرم و با کف دست, تخت سینه رضا کوبیدم: بسه دیگه هیچی بهت نمیگم , دم درآوردی!
صورت رضا از فرط عصبانیت سرخ و رگ پیشونیش,بیرون زده بود.چهارسالی میشد که میشناختمش ولی اصلا نفهمیدم تا این حد نسبت به مقدسات متعصبه! با خشم , خیره به من فریاد بلندی کشید: من دُم درآوردم? یا این بچه کونی قرتی که…
نذاشته ام جمله ش رو کامل کنه! لبمو از حرص گزیدم,هجوم بردم سمتش و یقه شو دودستی چسبیدم: یبار دیگه این صفتو بهش نسبت بده تا دندوناتو بریزم تو دهنت!
این دومین بار بود که رادمهر رو با این لفظ خطاب میکرد.بخاطر رفتار شب گذشته اش هنوز ازش دلخور بودم,که اینم بهش اضافه شد و باعث شد حسابی از کوره در برم,یقه شو محکمتر چسبیدم و ادامه دادم: نذار چشممو روی این دوستی چهارساله ببندم رضا…نذار حرمتارو بیشتر از این بشکنم…
اخمش رو غلیظ تر کرد ,محکم روی دستهام که یقشو سفت چسبیده بود کوبید و خودشو آزاد کرد: ببند بینم میخوای چه غلطی بکنی! قرانو سوخته,الاغ نمی بینی!?
:- سوخته که سوخته,اصلا دلش خواست سوخته تو چکاره ای?
با فریاد تقریبا بلندی اینو گفتم و بازوی رادمهر رو گرفتم هُلش دادم سمت اتاق خواب.برخلاف خانواده ام,مخصوصا پدرم,آدم چندان مذهبی و معتقدی نبودم ولی خب اعتقاداتی هم برای خودم داشتم و اگه تو شرایط دیگه ای بود,اگه شخص دیگه ای جلوی چشمام قرآن رو آتش میزد,شاید رفتاری بدتر از رضا نشون میدادم ولی الان, الان که رادمهر یک سر قضیه بود به اندازه سرسوزنی برام اهمیت نداشت.رضا اما قصد کوتاه اومدن نداشت: من چکاره ام??.. اگه برم اطلاع بدم که زنده زنده آتیشش میزنن!
نرسیده به اتاق فورا برگشتم سمتش و با تندترین لحن ممکن گفتم: جرئت داری برو اطلاع بده اونوقت ببین کی,کیو اتیش میزنه!
همین لحظه صدای زنگ و بلافاصله ضربه هایی به در واحد شنیده شد.حدس زدم دخترهای واحد روبرو باشن.هادی که تا اون لحظه در سکوتی عجیب و مرموز به جنگ لفظی من و رضا خیره بود,آهسته به طرف در قدم برداشت.همینطور که با یک دست رادمهر رو هُل میدادم داخل اتاق, طوری که کسی نشنوه کنار گوشش زمزمه کردم: یه توضیح بهم بدهکاری رادی!
برگشت سمتم و بدون هیچ حرفی,خیره ی چشمام شد.باید می فهمیدم دلیل آتش زدن قران و معنی حرفهایی که زد چی بود.یعنی چی که از بخش های تاریک پنهان وجودش میترسه?! مهمتر از همه اون قرآنو از کجا آورده? تا جاییکه یادمه توی خونه قرآن نداشتیم.در باز شد و طناز و سحر همزمان باهم داخل شدن,هردو لباس خواب گل گلی صورتی به تن داشتن که بامزه اشون میکرد.سحر فورا پرسید: چخبرتونه بچه ها? خونه رو چرا گذاشتین رو سرتون?
ثانیه ای بعد انگار که تازه متوجه بو و دود شده باشه,با تعجب پرسید: این بوی چیه? جایی سوخته?
رضا با تمسخر جواب داد: آره…دوست پسر فرشید خان,قرآنو آتیش زد!
رادمهر رو فرستادم داخل! در اتاقو بستم و چرخیدم سمت بچه ها! طناز و سحر با تعجب به من نگاه میکردن! انگار منتظر تاییدیه من بودن تا باور کنن! شونه ای بالا انداختم و گفتم: سردش بوده میخواسته اتیش شومینه رو روشن کنه, حواسش نبود از توی قفسه قرآنو اشتباهی برداشته و…
صدای خنده تمسخرآمیز رضا جمله ام رو قطع کرد ,اهمیتی ندادم دستی به نشونه “برو بابا” براش تکون دادم و راه افتادم سمت حمام !اعصابم حسابی بهم ریخته بودرادمهر و کارهاش و رضا و حرفهاش بدجور عصبانیم کرده بودن.به همین خاطر تصمیم گرفتم برای آرامش اعصاب و کاهش فشار عصبیم دوش آب سردی بگیرم!! نرسیده به حمام طناز جلو اومد و با نگرانی گفت: ببینم شما شعله رو ندیدین?! سروصداها که بلند شد هرچی گشتیم دنبالش پیداش نکردیم,گفتیم شاید اونم اومده باشه اینجا…
بی تفاوت جواب دادم: اون دیوونه که معلوم نیست با خودش چند چندِ! حتما بازم جنی شده زنده تو کوچه خیابون!
شعله عاشق تاریکی بود و این اولین بارش نبود که شب و نصف شب از خونه بیرون میزد! دیگه به رفتارهاش عادت کرده بودیم! دستگیره ی در حمام رو گرفتم , داخل شدم و نشنیدم رضا و هادی چی درجوابِ دخترها گفتن! بمحض ورود به حمام یه لحظه حس کردم نفسم تنگ شد و به قفسه سینه ام برای دم و بازدم فشاری وارد شد.ایستادم و نفس عمیقی کشیدم.فضا انگار بطرز عحیبی سنگین و خفه شده بود.کمی که بهتر شدم.بعد از درآوردن لباس هام و آویز کردنشون به جا رختی , زیر دوش رفتم و شیر آب سرد و گرمو باز کردم.اولش بخاطر تفاوت دمای بدنم با آب, کمی اذیت شدم ولی رفته رفته بهتر شد و شروع کردم به دوش گرفتن!

چشمامو بسته بودم و داشتم سر کف آلودم رو ماساژ میدادم که بطرز مسخره ای احساس کردم کسی روبروم ایستاده و زل زده به حرکاتم! ضربان قلبم با درک این احساسِ مسخره اما عجیب بی اراده شدت گرفت طوریکه باعث شد لای پلک چپم رو با احتیاط باز کنم و نگاهی پرتردید به دور و برم بندازم!
کسی نبود.خنده ام گرفت.خوب معلومه کسی نیست!لبخند به لب دوباره چشم بستم و شروع کردم به ماساژ دادن پوستِ سر و موهای کف آلوده ام که اینبار صدایی ضعیف شبیه به کف زدن شنیدم.قلبم با شنیدن این صدای واضح,به یکباره فرو ریخت.فورا از ماساژ دادن سرم دست کشیدم و همونطور با چشمِ بسته سعی کردم به اطراف تمرکز داشته باشم و صداها رو تشخیص بدم!
جز صدای تک قطره ای که از دوش میچکید صدایی نمی اومد درعوض نسیم ملایم و خنکی به صورتم برخورد می کرد و بوی بدی به مشامم میخورد.این چه بویی بود?تعجب کرده بودم.در حمام بسته بود پنجره ای هم باز نبود, کلا هیچ روزنه ای برای ورود باد یا نسیم وجود نداشت.دمای هوا هم به شدت افت پیدا کرده بود.
مطمئن بودم که دچار توهم شدم با اینحال جرات چشم باز کردن نداشتم و اینکارو هم نکردم. میترسیدم چشم باز کنم و مثل فیلمها با صحنه وحشتناکی رو به رو بشم, به همین خاطر چرخیدم و رو به دیوار ایستادم ,شیر آب رو به هر بدبختی که بود با چشم بسته پیدا کردم.نمی خواستم بیشتر از این بمونم.
شیر آب رو هنوز باز نکرده بودم که حس کردم نفس گرمی " هاااااه" مانند به پشت گردن و گوشم خورد. تنم به یکباره سست شد و قلبم شروع به کوبش کرد.بلافاصله چشم هام رو باز کردم ولی چون رو به دیوار حمام ایستاده بودم چیزی ندیدم.کسی پشت سرم ایستاده بود? حتی فکرش دیوانه کننده بود.از قید شستن سر و صورت کف آلودم گذشتم و تصمیم گرفتم هر چه سریع تر از حمام خارج بشم.موندنم جایز نبود.چرخیدم ولی قبل از اینکه قدم از قدم بردارم روی کمرم، حرکت چیزی شبیه به انگشتِ دست احساس کردم و مَنی که از ترس زهله ترک شده بودم شوک زده فریاد بلندی کشیدم و با یک جهش بزرگ خودمو به درحمام رسوندم.
اصلا نمیخواستم به پشت سرم نگاه کنم.لمس اون انگشت رو بوضوح حس کرده بودم. زانوهام می لرزید. موهای بدنم کامل سیخ شده بود و قلبم از شدت هیجان و وحشت غیر قابل وصف به در و دیوار قفسه سینه م میکوبید.فریاد زنان درحمام رو با دستی لرزون باز کردم و لخت و عور نفس نفس زنان بیرون پریدم.
بچه ها هنوز توی سالن ایستاده بودن و هرچهار نفر با چشم های گشاد شده به تن کاملا لختِ من چشم دوخته بودن! گلوم از شدت فریادهام خشک شده بود.آب دهنمو به زحمت قورت دادم و بریده بریده لب زدم: به چی نگاه میکنید بیشعورا…"…با دست پایین تنه ام رو مخفی کردم.داشتم از ترس سکته میکردم,نمی تونستم اتفاقی رو که افتاده باور کنم!
-: این چه سرو وضعیه اومدی بیرون?
هادی گفت و رو به دخترها کرد: چشمارو درویش کنید ببینم!
سحر فورا و طناز با مکث,سرش رو پایین انداخت.هادی اومد سمتم و پراخم به حمام اشاره کرد: چرا اون تو داد و بیداد میکردی? چرا لختی?
چی میگفتم? توهم زدم که یکی توی حمام داشت انگشتم میکرد? هنوز بدنم قفل بود؛انگار خون توی رگ هام منجمد و ماهیچه هام منقبض شده بود قدرت حرکت دادن دست و پام رو نداشتم .با سر به حمام اشاره کردم: برو یه لباسی حوله ای چیزی واسم بیار ببندم دور خودم!
-:خودت چرا نمیری?
یه نگاه به در نیمه باز حمام انداختم و بلافاصله دلم از ترس فرو ریخت, بی اختیار آب دهنم رو قورت دادم.نمیدونم هادی توی چهره ام چی دید که سری به نشونه تاسف تکون داد و بی حرف راه افتاد سمت حمام.وارد شد و ثانیه ای بعد حوله به دست برگشت.سریع حوله رو از دستش قابیدم دور تنم پیچیدم و پا تند کردم سمت آشپزخونه تا سر و صورت کف آلودم رو توی سینک ظرفشویی بشورم.
داشتم دیوونه میشدم.این چه توهمی بود? اصلا خیال بود یا واقعیت? نمی دونستم , فقط اینکه هنوز روی پوست کمرم احساس سوزش میکردم و هیچ جوابی نداشتم.سرمو که شستم راه افتادم سمت اتاقم ولیقبل اینکه در اتاقو وا کنم و داخل شم صدای رضا روشنیدم که داشت به بقیه میگف" اون از دوست پسرش که قرآنو میسوزونه,اینم از خودش که نه شرم سرش میشه نه حیا…
درو فورا بستم تا صداشو نشنوم و اعصابم بهم ریخته تر از این حدی که بود نشه,برگشتم و رادمهرو دراز کش روی تخت دیدم.آهسته و لرزون صداش زدم: رادی بیداری?
دوست داشتم با یکی راجبش حرف بزنم ولی رادی جواب نداد.جلوتر رفتم,ساعدش رو چشماش انداخته طاق باز خوابیده بود,تکرار کردم:رادی? پاشو باهم حرف بزنیم!
باز هم سکوت…احتمال دادم خواب باشه,دیگه صداش نزدم درعوض رفتم سمت کمد دیواری تا لباس عوض کنم,ولی قدم از قدم برنداشته بودم که تلفنم زنگ خورد.با چشم دنبالش گشتم و درنهایت,روی عسلی کنار تخت دیدمش.یه شلوار راحتی پام کردم و همینطور که تیشرتمو از سرم پایین میکشیدم به سمت عسلی رفتم و گوشیو برداشتم.شعله بود.فورا تماس رو وصل کردم و نگاهی به رادمهر انداختم: کجایی تو دختر? بچه ها دنبالت بودن!
-: بیا پایین , تو کوچه ام…
بلافاصله تماس قطع شد! از دست این دختر و دیوونه بازیاش! پفی کشیدم و رفتم سمت پنجره,پرده رو کناری زدم و نگاهی به پایین انداختم.اثری ازش نبود.همینطور که شماره اش رو میگرفتم تا مطمئن شم پایینه و سرکارم نمیذاره از اتاق خارج شدم و برای اینکه با بچه ها بخاطر افتضاح چند لحظه پیش , چشم تو چشم نشم با سری پایین رفتم سمت در و کوتاه گفتم: میرم دنبال شعله!
ریز ریز می خندیدن! سخت نبود برای من,که بفهمم دلیل این خنده ها چیه! اهمیتی ندادم و با ذهنی مشغول بخاطر جریان حمام,از در واحد بیرون زدم!

پا که گذاشتم توی کوچه,بخاطر دوش نصف و نیمه ای که گرفته بودم همینطور سرمای هوا لرز کردم و گونه هام سِر شد.یه نگاه به بالا پایین کوچه انداختم و شعله رو صدا زدم: کجایی?!
: اینجام!!
با شنیدن صدای شعله که از سمت راست به گوشم رسیده بود بی معطلی رد نگاهم رو به سمت منبع صدا چرخوندم، تاریک بود و چیز زیادی مشخص نبود فقط هاله ای مبهم از شخصی رو میدیدم که روی کاپوت جلوی ماشینی نشسته,اخمی کردم و با تردید گفتم:چرا اونجا نشستی؟؟ چرا توی تاریکی؟؟؟
شعله با مکثی کوتاه پرسید:اذیتت میکنه؟؟
گرهی به ابروهام دادم:چی؟؟؟
-:تاریکی؟!
سری تکون دادم و گفتم:خیلی!
-:ولی به من آرامش میده !
جلوتر رفتم.چشمام که به تاریکی عادت کرد بهتر تونستم ببینمش! یه پالتوی پوست انداخته بود روی شونه هاش,شالش هم فقط نیمی از موهاش رو پوشونده بود.چه بوی خوب و غلیظی میداد.توی اون تاریکی میتونستم برق چشماش رو ببینم. چند ثانیه ای به سکوت گذشت درنهایت اون بود که پرکنایه و پرتمسخر گفت: شنیدم عشقت کلام پروردگارت رو سوزونده !!
چشمام از تعجب گرد شده بود:…تو از کجا میدونی?! منظورم اینه …تو که اونجا نبودی!
درحالیکه با حوصله دونه به دونه انگشتهای دستکش رو میکشید تا درش بیاره,نگاهی اجمالی به من انداخت و جواب داد: تو خیال کن کلاغام بهم خبر دادن!
خنده سردی کردم و به شوخی گفتم: کلاغ داری یا جن?
دستکشهارو دراورد و تو جیب پالتوی بلندش فرو کرد,همزمان بسته سیگاری از جیب مخالف بیرون کشید: نه کلاغ دارم نه جن, کافیه خودم اراده کنم تا بفهمم دور و برم چخبره, …درست مثل الان که میدونم یکی مارو زیر نظر گرفته!
اینو که گفت ذهنم رفت سمت دیشب و همین چندلحظه پیش که نگاه خیره ی شخصی رو بوضوح روی خودم حس میکردم.مشتاق و هیجان زده پرسیدم: تو هم مثل من, این حسو داری که یکی مدام داره نگات میکنه? هرجا میری زیر نظرت داره?
سری تکون داد.یه نخ از بسته ,بیرون کشید و با فندک روشن کرد و یک دست زیر آرنج,سیگار رو نزدیک لبش گرفت: کافیه یه نگاه به بالای سرت بندازی تا ببینی کیه که زیر نظر می گیرتت!
پکی به سیگارش زد.چقدر جذاب سیگار میکشید. انگار سیگار فقط برای انگشتان باریک و بلند و لبهای سرخ و زیبای اون ساخته شده بود.همزمان نگاهی به بالا انداختم که همین لحظه متوجه تکون خوردن پرده ی اتاقم,تو طبقه ی دوم شدم و بی اراده لبخند زدم و گفتم: ای رادی پدر سوخته! بیشرف خودشو زده بود به خواب!
:- چه احساسی داشتی وقتی رادمهر , کتاب مقدستونو سوزوند!
لبخندم به یکباره روی لبهام خشکید.فورا نگاهم رو از بالا گرفتم و به شعله دوختم.دود سیگاری که دورش میچرخید صورتش رو در مهِ ناپایدار, محو میکرد: چرا این سوالو میپرسی?
پک پر حوصله ای به سیگارش زد و دود رو با عشوه فوت کرد: مگه ادعا نمیکردی آدم با خدایی هستی? خب فرض کن این یه امتحان برای سنجش ایمانته! عشقتو انتخاب میکنی یا خداتو ? …
چشم باریک کرد و خندان ادامه داد: یا نکنه تو هم مثل بقیه فکر میکنی دین و خدا برای بازی دادنه مردمه?!
نمی فهمیدم منظورش از گفتن این حرفها چیه,هرچی بود بدجور داشت اذیتم میکرد:جون مادرت ولمون کن شعله…حالا دوتا برگی سوخته شده انگار دنیا…
هنوز جمله ام تموم نشده بود که شعله با حرکتی غافلگیرکننده از روی کاپوت پایین پرید و عصبی هجوم آورد سمتم! چون انتظار نداشتم نتونستم به موقع عکس العمل نشون بدم و اتیش سیگارش صاف نشست زیر گردنم و یقه ی تیشرتم توی مشتش گرفتار شد.فریاد از دردی کشیدم ولی اون بی توجه به سیگاری که عمدا یا غیرعمد داشت پوست گردنمو میسوزوند داد کشید: آخرین بارت باشه اسم مادرمو میاری, مطمئن باش انقدر ازت …
ادامه نداد.با خشم خیره به چشمام ,دندون قروچه ای کرد و ثانیه ای بعد یقه ام رو رها کرد و راه افتاد سمت ساختمون! اعتراف میکنم که از اون حالتش ترسیده بودم.حتی تپش قلب گرفته بودم! دختر بود,ولی زورش از یه مرد هم تو اون لحظه بیشتر شده بود.چه ش شد یهو? چی گفتم مگه? جز اینکه جون مادرشو قسم داده ام? یعنی انقدر حساسه? دستی به گردن دردآلودم کشیدم و ملتمس نگاهی به آسمون انداختم: پروردگارا منو از جمیع شیاطین حفظ بفرما !!
نفس عمیقی کشیدم و خواستم راه بیفتم که صدای زنگ موبایلم مانعم شد.ایستادم و گوشی رو از جیب شلوارم دراوردم و نگاهی به صفحه انداختم.با دیدن اسم پدرم , قلبم به یکباره لرزید و فورا جواب دادم: بله بابا?.."…چی شده که این موقع شب زنگ زده?
:-سلام فرشید, بیداری?
راه افتادم سمت ساختمون: بیدارم بودم که جواب دادم پدرِ من! چی شده این موقع زنگ زدی? مامان خوبه?
:-نه راستش,بخاطر همین زنگ زدم…حالش دوباره بد شده,دکتر گفته باید دوباره بستری شه ولی خودش مقاومت میکنه! میگه سالمم نمیرم بین دیوونه ها…
صدای “سعید سعید” گفتن های مادرم که پدرم رو صدا میزد از پشت خط خیلی ضعیف به گوشم میرسید.مادرم سالهاست که جنون گرفته!درست بیست روز بعد از تولد من و هیچکس هم دلیلش رو نفهمید.آه عمیقی کشیدم و گفتم: زنگ زدید که من بیام راضیش کنم بره تیمارستان?
پدرم با مکث جواب داد: آره…
:- باشه ,منتظرم باشید!
اینو گفتم و بعد از خداحافظی با پدرم تماس رو قطع کردم! دلم برای مادرم میسوخت ولی نه به اندازه پدرم! به هرحال تنها چیزی که ازمادرم بخاطر دارم جیغ و داد و خود زنی و دگرزنی بود و این وسط پدرم بود که از همه چیزش زد برای بزرگ کردن من و بهتر کردن حال مادرم!

درحالیکه گردنم رو ماساژ میدادم پا گذاشتم داخل اتاق که فورا متوجه تخت خالی و نبود رادمهر شدم.احتمال دادم رفته باشه دستشویی!چون صدای شیرآب رو وقتی وارد هال میشدم شنیدم.
چه شب طولانی و هیجان انگیزی بود.سوختن قران,جریان حمام,حرکت شعله و تماس پدرم,انرژیم بکل تحلیل رفته بود و میل شدیدی به خواب داشتم.به سمت تخت رفتم و با خستگی زیاد روی تشک ولو شدم.همین لحظه در اتاق بازو بسته شد.از بین پلک های نیمه بازم نگاهی به سمت در انداختم و توی تاریک روشن اتاق هیکل رادمهرو تشخیص دادم: بیا عزیزم…بیا بخوابیم که دارم پس میفتم…
دَر بسته شد و قدم هایی آهسته و آروم به طرف تخت برداشته شد, ثانیه ای بعد تخت تکونی خورد و گوشه ی پایینش کمی فرو رفت, پشت بهش دراز کشیدم و گفتم : یکم پشت گردنم رو ماساژ بده رادی…اعصابم خیلی داغونه!!
رادمهر بی حرف شروع کرد به ماساژ دادن کمر و ماهیچه های اطراف گردنم، بدنم رو شل کردم و در اختیارش قرار دادم به همون حالت گفتم: با اینکه خیلی خوابم میاد ولی دوست دارم باهات حرف بزنم,حوصله داری?کوتاه جواب داد: نه! افتضاح ضایع شده بودم ولی اشکالی نداشت.با حس دست های نوازشگرش پشتم خیلی سریع داغ شد و تنم بی اراده گر گرفت نفس عمیقی کشیدم و گفتم: عالیه ادامه بده !
چیزی نگفت و اطراف گردنم رو بهتر و محکمتر ماساژ داد, هم از تماس دست ظریف و گرمش لذت میبردم هم به نوعی کوفتگی ماهیچه هام برطرف میشد, کم کم پلک هام سنگین شد و داشتم برای خواب اماده میشدم.
چند لحظه به همون صورت گذشت, هیچکدوم حرفی نمیزدیم, رادمهر پاش رو بلند کرده بود روی پاهام انداخته بود و بیشتر بهم نزدیک شد, طوری که برخورد استخون لگنش رو به باسنم احساس میکردم,همزمان دستاش روی کمرم بالا و پایین میشد.
تو حالت خلسه مانندی فرو رفته بودم که یک آن بوی بدی به مشامم برخورد کرد، دقیقا همون بویی بود که تو حمام حس کرده بودم چشم هام رو با وحشت باز کردم و به اطراف نگاه کردم :رادی?بوی بدی حس نمیکنی! -:نه! گفت و بیشتر بهم نزدیک شد بیخیال شدم و دوباره چشم هام رو بستم ولی خیلی زود متوجه چیز غیر طبیعی و ترسناکی شدم که تا حالا متوجه ش نبودم . با ترس و وحشت چشم هام رو باز کردم، دست های رادمهر پشتِ کمرم غیر عادی و بزرگ تر از قبل به نظر میرسید.آب دهنمو با ترس قورت دادم.بوی بد شدیدتر شده بود.
دمای بدنم بالارفته و ضربان قلبم شدت گرفته بود وحشتناکتر این بود که صدای نفس های غیر طبیعی و خرخر مانندی درون گوشم میپیچید, به سختی تکونی خوردم تا از آغوشش بیرون بیام ولی همین لحظه در اتاق باز شد و در کمال ناباوری رادمهر رو توی چهار چوب در مشاهده کردم. یک آن حس کردم نفسم رفت.کپ کرده بودم تمام موهای بدنم سیخ شده بود.
اگه این شخصی که مقابل در ایستاده رادمهرِ ِ، کسی که پشت سرم قرار گرفته و پاش رو روی پاهام انداخته و کمرم رو ماساژ میداد کیه؟! با وحشت وصف ناپذیری فریاد از روی ترسی کشیدم پرش بلندی کردم و همینکه از جام کنده شدم با کله از تخت پایین افتادم.
رادمهر فورا قدمی برداشت و کنارم زانو زد:چت شده فرشید؟!
بی توجه به درد پهلو و زانوها چرخیدم و نگاه وحشت زده م رو به تخت دوختم، هیچ کس نبود.هیچکس. ولی به جرات میتونستم قسم بخورم هنوز گرمای دست هاش رو روی کمرم و حتی سنگینی پاهاش رو روی پاهام حس میکردم .عرقِ سرد از سرو صورتم میبارید به لکنت افتاده بودم و زبون سنگینم توان تکون خوردن نداشت.این دیگه توهم نبود.قضیه خیلی وحشتناک تر و پیچیده تر از اونی بود که فکرش رو میکردم.
رادمهر با مکثی کوتاه زیر بغلم رو گرفت و کمک کرد بایستم :نمیخوای حرف بزنی?
نفس عمیقی کشیدم؛ هوا رو با فشار وارد ریه هام کردم نگاه نگرانم رو به چشم های ترسیده ش دوختم و با مکثی کوتاه با لحن لرزون و گرفته ای نالیدم : یا من دیوونه شدم! …یا تو این خونه شیطان رفت و آمد داره!

ادامه…

نوشته: روح.بیمار


👍 54
👎 0
6813 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

656451
2017-10-05 20:38:52 +0330 +0330

وای چقدر باحال بود روح بیمار عزیز من میگم شعله شیطانه لایک

0 ❤️

656452
2017-10-05 20:39:18 +0330 +0330
NA

ﻻﻳﻚ ﺩﺍﺩﺍﭺ ﻗﺸﻨﮓ ﺑﻮﺩ

0 ❤️

656468
2017-10-05 21:00:57 +0330 +0330

خوندمش :(
همه چراغها رو روشن کردم نشستم (dash)
کاش تنها بودم صبح خونده بودم (dash)
لایک
تو روحت کاش فردا شب آپ کرده بودی :(

1 ❤️

656492
2017-10-05 21:14:54 +0330 +0330

روح بیمار عزیز نصف شبی باعث شدی پشمام بریزه و منم دچاره توهم کنه دیگه نیاز ندارم فردا واجبی بخرم!!! اما شوخی کردم بسیار بسیار عالی بود و همیشه عاشق قلم زیبا و قوی شما هستم, امیدوارم یک روزی برسه بتونی این نوشته هاتو بصورت کتاب منتشر کنی. (به امید آن روز)

0 ❤️

656498
2017-10-05 21:21:54 +0330 +0330

ووووی پشمام :| :| (hypnotized)

0 ❤️

656499
2017-10-05 21:22:12 +0330 +0330

ببین روح بیمار عزیز چیکار با مردم میکنی!!! از اینکه سپیده 58 العان تمام چراغها رو روشن کرده و وسط اتاق نشسته 10 دقیقس ریسه میرم یکی بیاد این خنده من رو قطع کنه وگرنه از دلدرد میمیرم

0 ❤️

656529
2017-10-05 21:58:14 +0330 +0330

ااااااااای تو روحت بچه خوشکل که نصف شبی زا به راهم کردی

0 ❤️

656530
2017-10-05 22:00:44 +0330 +0330

میگم آرش کلاس قرآن من که نیومدی
لااقل تو کلاس نویسندگی بذار تا من بیام سمتت
قول میدم شیطنت نکنم

0 ❤️

656537
2017-10-05 22:14:19 +0330 +0330

درود آرمین، داداچ عزیزم
این قسمت هم مث اون دو قسمت قبلی خخخ ترسناک با روحیاتم سازگار نیس، جِغِلِه ?
قلمت مانا و ماندگار باد.
آفرين 10 ?

0 ❤️

656554
2017-10-05 22:45:16 +0330 +0330

ای تو روحت رووووووووح بیمااااار من خوابم نمیبره
چه غلطی کردم امشب خوندمش

0 ❤️

656560
2017-10-05 23:00:42 +0330 +0330

چراغ روشن بذارید مثه من حله ?
آرش لطفا قسمت بعدیش رو آخر هفته آپ نکن :(

1 ❤️

656567
2017-10-05 23:12:38 +0330 +0330

سپیده خونه چراغونیه همینه که خوابمون نمیبره تخمم نمیکنیم چراغو خاموش کنیم

0 ❤️

656570
2017-10-05 23:22:36 +0330 +0330

خب مثه من بیدار باشید موزیک گوش کنید تا صبح بعد بخوابید ?

2 ❤️

656572
2017-10-05 23:25:34 +0330 +0330

یکی بیاد منو ببره دست به آب :)

2 ❤️

656573
2017-10-05 23:25:35 +0330 +0330

خوبه!!تو روحت!!

0 ❤️

656574
2017-10-05 23:27:37 +0330 +0330

sepideh دووم نمیاریم تا صبح

1 ❤️

656576
2017-10-05 23:32:03 +0330 +0330

همگی زیر داستان آرش تلف میشن 🙄 یکی از ترس یکی بی خوابی یکی فشار مثانه

1 ❤️

656580
2017-10-05 23:37:54 +0330 +0330

پس اژدهای رنگین خدا تو را رحمت کناد 🙄
من فقط میترسم:-/ خوابم هم میاد :(

1 ❤️

656581
2017-10-05 23:38:59 +0330 +0330

اژدهای_سیاه اول تو میری یا من برم ّ بذار من برم پوکیدم 😢 مگه دستم بهش نرسه خودش که معلوم نیست کجاست مثانه من بدبختو پوکوند sepideh

1 ❤️

656583
2017-10-05 23:42:46 +0330 +0330

اژدهای_سیاه من کردم تو شلوارم :) شما برو

1 ❤️

656584
2017-10-05 23:43:29 +0330 +0330

برید دستشویی درش رو باز بذارید تا ترستون کم بشه ?

0 ❤️

656585
2017-10-05 23:45:35 +0330 +0330

لئون مارک کار خودتو راحت کردی 🙄 شلوارتو عوض کن راحت بخواب 🙄

0 ❤️

656587
2017-10-05 23:47:45 +0330 +0330

می‌دانم شب است
اما من خوابم نمی‌آيد
البته ديری‌ست که خوابم نمی‌آيد
نپرس، نمی‌دانم چرا …!
گاهی اوقات
از آن هزاره‌های دور
يک چيزهايی می‌آيد
من می‌بينمشان، اما ديده نمی‌شوند
خطوطی شکسته
خطوطی عجيب
مثل فرمانِ جبرئيل به فهمِ فرشته می‌مانند
بعد … من می‌روم به فکر
آب از آب تکان نمی‌خورد
اما باد می‌آيد
سَرْ خود و بی‌سوال می‌آيد
پرده را می‌ترساند
می‌رود … دور می‌زند از بی‌راهیِ خويش،
بعد مثل آدمِ غمگينی، نااميد و خسته بَر می‌گردد
و من هيچ پيغامی برای شبِ بلند ندارم
فقط خوابم نمی‌آيد
مثل همين حالا
مثل همين امشب
اینم یه شعر برای بی خواب های پای داستان ارش

3 ❤️

656588
2017-10-05 23:51:16 +0330 +0330

سپیده لایک خیلی شعرت قشنگ بودا
بغض کردم بخاطر شلوارم
اژدها تو بریز تو شلوارت ایقد حس قشنگی داره که نگو ?

2 ❤️

656591
2017-10-05 23:55:30 +0330 +0330

چه خبر شده زیر این داستان

0 ❤️

656592
2017-10-05 23:58:05 +0330 +0330

حالا که همه جمعید به نظرتون شیطان کدوم یکیه

0 ❤️

656593
2017-10-06 00:02:42 +0330 +0330

مرلین من فکر میکردم رادمهر باشه
بعدش نظرم عوض گفتم شعله
الان میگم خود فرشید :/
کلا به همشون مشکوکم ولی فرشید بیشتر چون اسم باباش سعید بود همون مردی که قسمت قبل رفته بودن روح احضار کنند :/
به رضا هم مشکوکم

0 ❤️

656595
2017-10-06 00:05:58 +0330 +0330

من ترجیه میدم درموردش امشب فکر نکنم انقدر کتاب خوندم و موزیک گوش کردم تا داستانه یادم بره :(

0 ❤️

656596
2017-10-06 00:06:56 +0330 +0330

احیانا به من مشکوک نیستی لئون 🙄

0 ❤️

656597
2017-10-06 00:10:14 +0330 +0330

عزیزم سپیده 🙄

1 ❤️

656605
2017-10-06 01:15:50 +0330 +0330

سپیده خانوم…مردم از خنده از دست شما و شاهزاده…
جدی جدی میترسین یا بازی درآوردین؟؟؟؟؟؟؟ وای خدا چقد خندیدم…

1 ❤️

656620
2017-10-06 04:54:33 +0330 +0330

جناب جغد تنها خونه وهم انگیزی دارم تنهایی و داستان ترسناک آرش ترکیب مخوفی ایجاد کرد :(

0 ❤️

656640
2017-10-06 07:38:43 +0330 +0330

آرشی لایکو بگیر علی الحساب
تا سر فرصت بیام بخونمش
الان کار دارم :(

0 ❤️

656657
2017-10-06 09:38:16 +0330 +0330

خدارو شکر که دیشب نخوندمش (hypnotized) اومدم سر زدم اسمشو هم دیدم ولی بازش نکردم چون خسته بودم (hypnotized) اون کی بود روی تخت فرشیدو بغل گرفته بود 😢 وای مامان 😢

0 ❤️

656665
2017-10-06 10:37:09 +0330 +0330

اصلا نفهمیدم کی تموم شد،چقدر روان و زیبا نوشتی.
گمونم کلی فکر کردی اما به ذهنت نرسیده بنویسی خوب قرانو سوزونده که سوزونده،گفتی خوب قرانو سوخته که سوخته :)
دیر گذاشتی این قسمت رو،گمونم حداقل یک یا شایدم دو قسمت دیگه باقی مونده باشه.

0 ❤️

656670
2017-10-06 11:19:05 +0330 +0330

اوخ چه خفنه یعنی شیطان کدومشه (>_<)

0 ❤️

656676
2017-10-06 11:56:59 +0330 +0330

سپیده خانوم اگه آدرستونو داشتم دیشب رو براتون رویایی میکردم… با زدن زنگ در خونه و قایم شدن پشت دیوار…پرت کردن سنگ ریزه به پنجره …
چار تا داستان شاه ایکس رو خوندم تاثیر گذاشته روم مردم آزاری یاد گرفتم ?

1 ❤️

656683
2017-10-06 12:31:21 +0330 +0330

Sooddaabbbee
قربونت ,خوشحالم دوست داشتی! اره امکانش هست.

shadow69
فدات عزیزم

شــــاهزاده
خخخخخ اره باحال بود بادمجونش حیف هرچه کامنت نوشتم واسش میگفت غیرمجازه!

sepideh58
وااآااای سپیده جان کولااااااااک کردیااا ,یعنی انقدر تاثیر داشت? خخخخخخ
ادرستو بده واسه قسمت بعدی طی الارض میکنم میام سمتت نترسی ?

Bobi_BoobLover
دور از جونت عزیزم ! خخخخخ اوج نبودااااااا

0 ❤️

656685
2017-10-06 12:41:51 +0330 +0330

بچه-ای-خوب
هی وااااای ? پشمای نازنینتون خخخخخ

مرسی از لطفت نازنین! خوشحالم که از داستانا خوشت اومده و ممنون از همراهیت رفیق ?
سپیده جان خیلی مامانی تشریف دارن وگرنه داستان اونقدرا هم ترسناک نبود 🙄

اژدهای_سیاه
ای وای سیاره کوچولو تو هم که گرخیدی فدات شم 🙄 یعنی کامنتاتونو صبح خوندم پوکیدم از خنده , و چقدر خوشحالم شدم که انقدر ترسیدین ?

azar.khanomi
پشمای شما هم بله? 🙄

feeeeeriiiii
عمو طوسی شرمنده ام ? چه میدونستم انقدر ننر هستید ? با عرض پوزش البته!

Robinhood1000
فدات رابین جان , با روحیاتت سازگار نیست میخونی? یا نخونده لایک میدی داداچ? ?
فدای تو

feeeeeriiiii
چی بود دیگه 🙄
حالا اونقدرا هم ترسناک نبود خب

leonmark
آقا من پوزش میطلبم بخاطر شلوارتون 🙄

ملكه_قلابي
فدات عزیزم

0 ❤️

656686
2017-10-06 12:50:29 +0330 +0330

merlinjan
انگار آرامش دیشب دوستان بهم ریخت خخخخ!
همینو بگو یکی یه حدس نزد راجب داستان! ?

leonmark
خیلی ممنون بابت حدسا واقعا ?

sepideh58
حالا یه حدس میززززدی! ممنون بابت شعر عزیزم ?

maaraazzzi
چشم عزیزم! مررررسی

bita.jo0oni
خوبه که نخوندی! با شناختی که ازت دارم سکته رو میزدی ? البته دور از جونت ?
اون شیطان بود ?

PayamSE
فدات پیام جان, احیانا پشمای شما نریخت? 🙄

اوه اوه چه سوتی! احتمالا فکر نکرده نوشتم سوخته که سوخته! چون اگر فکر میکردم سوتی نمیدادم ?
اون جن و کلاغ رو از مکالمه خودمون کش رفتم ?
آره شرمنده که دیر شد!

omiiiid.gay.love
فدات عززیزم!

0 ❤️

656699
2017-10-06 15:32:56 +0330 +0330

یاد کابوسای بچگی خودم میفتم!همون دوران شاشیدن تو شلوارو اینا،ولی خوشبختانه دیگه اون بچه ترسوی سابق نیستم…

ارمین عزیز…به نظرم این قسمت از هر دو قسمت قبلی هم جذاب تر بود عزیزجان،کلا فک نمیکنم تو بتونی بد بنویسی!..به هر حال ارمین جان،منو ببخش که نمیتونم بیشتر از یه لایک بدم…فقط یه لطفی بکن و قسمت بعدی رو قبل از تازیان بنویس،موفق باشی رفیق…

1 ❤️

656705
2017-10-06 16:58:36 +0330 +0330

آقای جغد تنها چقدر به من لطف دارید:-//// (dash)

0 ❤️

656708
2017-10-06 17:05:58 +0330 +0330

والا آرش جان پشمی برام نمونده،سرِ قسمتهای قبل هرچی پشم داشتم ریختند.بعد از پشم نوبت چیه،خدا داند و داستانهای تو.
اتفاقا چند ماه پیش با یکی از دوستام همین بحث رو داشتیم.خارج از شهر تو دل جنگل یه ویلا داره،خودش تک و تنها اونجا زندگی میکنه.اتفاقا اونم اهل اهوازه.چند وقت پیش بشدت اصرار داشت که شبها کسی میاد تو خونه،صداهای عجیب غریب در میاره.نصف شبها زنگ میزد بیدارم میکرد میگفت پیام باهام حرف بزن.این چند وقته که دستم شکسته بود و استراحت پزشکی داشتم رفتم یه هفته اونجا پیشش.شب شنبه دو یا سه هفته پیش بود،یکی از همکاراش اومد دنبالمون بریم خونشون جشن.من گفتم حوصله مست کردن ندارم تو برو.خلاصه رفت و من تنها موندم خونه.ساعت یک اینا بود خوابیدم،نمیدونم چه مدت خواب بودم که بیدار شدم،رو به دیوار خوابیده بودم.باورت نمیشه اما یکی بالا سرم واستاده بود،حال بدی بود،نزدیک بود از ترس قالب تهی کنم،نزدیک ۷،۸ دقیقه توان برگشتن نداشتم،همش منتظر بودم بهم دست بزنه،…بعد کم کم احساس کردم داره ازم دور میشه…همینجوری پشت به در،دور شدنش رو احساس میکردم،گویی دارم رفتنش رو میبینم و صدای راه رفتنش رو میشنوم…خلاصه بعد از یک ربع یه جونی گرفتم پاشدم برقها رو روشن کردم،تشنه م شده بود عجیب، دهان و لبهای خشک.یه پارچ آب خوردم…بعدشم لپتاپ رو روشن کردم و نشستم به فیلم دیدن تا دوستم بیاد…البته هیچی بهش نگفتم…
میدونی که من به اینها اعتقاد ندارم،اما شب عجیبی بود.

1 ❤️

656730
2017-10-06 19:59:58 +0330 +0330

Mrs_Secret
فدات عزیزم خوشحالم دوست داشتی! چشممممم …

Deadlover4
قربونت برم مهدی جون! خیلی زیاد لطف داری!
والا چه عرض کنم, فک کنم یکی درمیون گذاشته شن سریعتر تموم میشن,ولی بازم سعی میکنم بخاطر تو زودتر بذارمش ;)

sepideh58 ? جغد موجود نازنینیه بهش اعتماد کن ?

PayamSE
اووووووف یعنی الان پشم نداااااری?? 🙄 ? ژوووووووون چه شود ! خخخخخخخ
اصل کاری کنده نشه پیام جان ?

به به چه ماجرای جالب و خوف انگیزی! حتم دارم که حیال و توهم نبوده و یه چیزایی هست که ما ازشون بیخبریم ;)

ولی دست به قلمت خیلی خوبه هاااا پیام, چرا نمی نویسی?!,خیلی قشنگ شرح دادی ماجرارو…

0 ❤️

656764
2017-10-06 21:08:47 +0330 +0330

صددرصد شیطان خود فرشید هستش

1 ❤️

656804
2017-10-06 22:16:22 +0330 +0330

گمونم بدت نیاد کنده بشه و به جاش یه سوراخ بمونه! اونوقت از کل کل اینکه کی شوهره و کی خانم بچه ها، خلاص میشی ?
والا اونشب اگه ترتیبمم میداد،بازم باور نداشتم :)
ممنون آرش جان،راستش گاه گداری یاد خاطرات گذشته می افتم وسوسه میشم بنویسم،اما نمیدونم چرا نمیشه.بسکه مشغله های ذهنی فراوانند…نمیدونمم از کجا شروع کنم…داستان یا خاطره…شایدم یه روزی…

1 ❤️

656805
2017-10-06 22:19:08 +0330 +0330

بالائی کل داستان رو مختصر و مفید مرقوم فرمودی،چیزی نمونده آرش جان بنویسه دیگه :)

1 ❤️

656810
2017-10-06 23:28:37 +0330 +0330

روح بیمار عزیز ، اونقدر مجذوب داستانت شده ام که امشب دوباره ازاولشو خوندم …
بطرز عجیبی واقعی بنظر میاد…حسش میکنم کاملا…
و یه موضوع دیگه که فعلا نمیتونم توضیحش بدم اینکه ، هیچ چیز اتفاقی نیست…
این جمله مربوط به متن داستان نیست و به وجود نازنین خودتون اشاره داره…
برای خوندن بقیه اش بی قرارم…

ضمنا بابت لطفتون و تعریفی که کرده بودین صادقانه ممنونم.

1 ❤️

656859
2017-10-07 09:33:36 +0330 +0330

عزیز بومی ، آرش نازنینم من داستانو تا به اینجا حدود 5 بار خوندم و هربار لذت فراوون بردم ، ممنون که مینویسی
در مورد داستان حدس من از شیطان شعله هس،
مرسی که هوای رادی رو داری
فقط اینکه ازت خواهش میکنم زودتر بنویس … بنظرم خیلی وقفه میفته دوست من
قلمت مانا عزیز دل

1 ❤️

656869
2017-10-07 10:52:18 +0330 +0330

آرش عزيز بسيار عالي بود ولي چرا انقدر كوتاه بود پس :( لطفا قسمت بعد رو انقدر دير آپ نكن لطفااااااااا

1 ❤️

656886
2017-10-07 13:03:19 +0330 +0330

حاجی ب شدت لایک داری همیشه بنویس حال کردم ۰داستانات همیشه کاردرستن

1 ❤️

656898
2017-10-07 17:01:12 +0330 +0330

سیسمونی
معلوم نیست عزیزم باید دید چی میشه!

کس_لیس_حشری
چرا انقدر بی اعصابی فدات شم? ? واسه قلبت خوب نیستا ?
معلوم نیست هنوز,باید دید چی میشه ?

PayamSE
واااای نهههه دلت میاد اون زنگوله رو بگی که بکنه? (hypnotized) اصلا اون که نباشه آرشم نیست 🙄 سوراخ میخوام واس چی همون پشتی کفایت میکنه 🙄
کاش ترتیبت رو میداد,میدیدم همینجور با اعتماد بنفس میگفتی ?

بنویس دیگه پیام جان! والا ما هم مشغله داریم! درس و دانشگاه و جلسات مشاوره و تازه …نفس هم هست (inlove)
ولی شبا دیر میخوابیم مینویسیم.خخخخ
از دلیل خروجت از ایران و آراد بنویس ?
آره بالایی حدس زدن داستانو ولی اشتباه بود ?

0 ❤️

656899
2017-10-07 17:11:00 +0330 +0330

جغدتنها
قربان شما جغد عزیز! لطف دارید و خوشحالم که دوستش داشتی عزیزم!
خب اینکه فرمودید هیچ چیزی بی دلیل نیست و به داستان هم ربطی نداره,یعنی چی!? من متوجه نشدم والا ?
فدای تو,حتما زود میذارمش!
قربانت حقیقت رو گفتم ?

sami_sh
وووی وووی عجقم سامی (inlove) چه خوبه اینجا می بینمت عزیزم ?
فدات شم خوشحالم دوستش داری و دنبال میکنی! با این صدای نکره? ?
والا من تا الان فکر میکردم مال شما چپکیه و مال من راسته! 🙄
نمیدونم والا…شاید بخاطر مدل گوشیه (inlove)

Horny.girl
قهر نباش لطفا :( چرا نخوندی?
خوب میخوام زودی تگ بگیرم برم رد کارم ?
اصن خودت چرا ادامه نفسو نذاشتی?
قهر نباش ?

1 ❤️

656900
2017-10-07 17:16:52 +0330 +0330

ghazaal.honest
فداااات همشهری عزیزم! خوشحالم که انقدر جذبش شدی ! خیلی خیلی لطف داری (inlove)
احتمالش هست که باشه,باید دید چی میشه عزیزم!
آره موافقم خیلی وقفه افتاده و من شرمنده ام,قسمت بعدو زود میذارم عزیزم!
فدات ?

Yase3fid2
قربونت گلم! واقعا کم بود!? باشه هم زیادتر مینویسم هم زودتر ?

با-مرام
فدای تو عزیزم! خیلی خیلی لطف داری ?
چشم :-*

0 ❤️

656944
2017-10-07 22:08:31 +0330 +0330

روح بیمار بیدار سرگردان خبیث لطیف! خیلی هیجان انگیز مینویسی. فقط خواهش میکنم اجازه نده این یارو جنه با کسی لواط بکنه! اگه میتونی از طرف من ازش بخواه رضا رو انگشت کنه دلم یه کم خنک بشه! ضمنا نذار شعله رو بکشه حیفه. اصلا بده قسمت بعد را من بنویسم. چطوره؟!

0 ❤️

656949
2017-10-07 23:44:49 +0330 +0330

عاااااااااااااااااااااااااالی و ترسناک بود روح جونم زودتر ادامشو بذار

0 ❤️

657116
2017-10-08 22:05:16 +0330 +0330

فرهاد.60
فرهاااااااااااااد والا اگه لطف کنی و بنویسیش ممنونت میشم رفییییییق? اصلا یه کاری کن یه نسخه بنویس من با اسم خودت میذارمش , یه جاهاییش هم ویرایش میدم چطوره?
جدی میگماااااااا

TINAAAAA
فدات عزیزم چشممممم

LGBTRESPECT
لطف داری نازنین…خیلی ممنونممم :-*

haleh59
هاله ی عزیزمممم قربونت ,خوشحالم که دوستش داشتی و نظرت اینه مهربون (inlove) اره متاسفانه بینش وقفه افتاد که جبران میکنم.
فدات عزیززززم (inlove)

0 ❤️

681084
2018-04-09 10:55:26 +0430 +0430

خیلی خووووووبه

0 ❤️