عاشقم بمون همیشه؛ باورم همیشگی شه (۲ و پایانی)

1400/04/31

...قسمت قبل

شروع کردم به پیام دادن:
+سلام مهتاب خوبی؟
_سلام شما؟
+علیرضام
_آها؛مرسی تو خوبی
+ممنون منم خوبم
_فک کنم باهام یه کاری داشتی
+اره امروز یادته گفتم عاشق یکی شدم؟
_خب درباره اون میخای باهام صحبت کنی
+حدس میزنی اون کیه؟
_نمیدونم چی بگم
+یه حدسی بزن
_نمیدونم؛ من؟😂
+اگه بگم آره تو واکنشت چیه؟
_واقعا عاشق من شدی؟
+آره
_تو پسر خوبی هستی اهل دلی ولی من آمادگی رابطه رو ندارم(داشت ناز میکرد)
+من میخام یکم بیشتر باهم دیگه آشنا بشیم اگه تفاهم داشتیم ازدواج کنیم.
+درسته من الان هیچی ندارم.ولی هنوز جوونم، شغلم درآمد خوبی داره.فقط انگیزه میخام که بیشتر کار کنم و پولامو جمع کنم
+باشه حالا یکم آشنا شیم راجع به ازدواج هم صحبت میکنیم.
و رابطه ی ما شروع شد.یک ماهی گذشت حس کردم که اونم دوسم داره.قبلش تا من پیام نمیدادم یا زنگ نمیزدم اون ازم سراغی نمیگرفت.ولی الان اونم تلاش میکرد برای رابطمون.
هر روز باهم پیام بازی میکردیم.ولی راضی نمی شد باهم یه قرار بزاریم.میگفت اگه یکی ببینه چی فکر میکنه دربارمون؟بالاخره راضی شد با ماشین برم سر کوچه شون سوارش کنم و بریم بگردیم.
با کلی اسرار و خواهش مامانمو راضی کردم ماشینو بهم بده.ماشین رو گرفتم سر ساعت مقرر رفتم سر کوچشون.چند دقیقه طولش داد ولی اومد.صورتش قرمز بود صداش میلرزید خیلی استرس داشت.میخاستم بغلش کنم خودشو پس کشید گفت هنوز با هم نامحرمیم.یه خورده تو ذوقم خورد و گفتم چش هر چی شما بگی خانومی.وقتی بهش میگفتم خانومی خیلی ذوق میکرد.در یه کافه وایسادم.راضی نمی شد بیاد پایین می گفت من به دلم افتاده امروز یه اتفاقی میافته.راضی شد بریم داخل نشستیم یه هویج بستنی سفارش دادم.ولی اینقدر می ترسید و میگفت بریم که زهر مارم شد. اصلا نذاشت حرف بزنم.سوار ماشین شدیم گفت منو برسون خونه؛گفتم نه باید یه دور بزنیم دور شهر بعدش میرسونمت.کابل Auxرو در آوردم به موبایل وصل کردم.شادمهر شروع کرد به خوندن:
اولش باور نکردم؛اونم انگار عاشقم بود
هرچی از دلش بهم گفت؛حرفای دل خودم بود
وقتی دستاشو گرفتم خودشو دید تو نگاهم
(دستمو گذاشتم تو دستاش ولی مقاومتی نکرد و یه لبخند زد)
اولش باور نمیکرد من تو عشق زیاده خواهم
عاشقم بمون همیشه باورم همیشگی شه
شروع کردم به حرف زدن:
+مهتاب؟
_جونم
+تا اینجا بهت خوش گذشته؟
_با تو که باشم؛حالم خوبه بهم خوش میگذره ولی میترسم که یکی ببینه به بابام بگه.
+نترس عشقم.تا من هستم که…
ماشین پلیس:پژو پارس بزن بغل
ماشینو زدم بغل،مامور اومد کنار ماشین و گفت مدارک
مدارک بهش دادم گفت چه نسبتی با هم دارید؟
منم اینقدر هول کرده بودم از اونور مهتاب مثل چی داشت میلرزید.از دهنم در رفت گفتم نامزدمه
گفت پدر مادرتون در جریانن؟من گفتم بله در جریانن گفت پس زنگ بزن بهش ببینم.میدونستم مامانم جرم میده ولی با خونسردی کامل زنگ زدم بهش گفتم مامان منو مهتاب با هم بیرون بودیم پلیس جلومونو گرفته میگه به مادرت زنگ بزن ببینم در جریان هست یا نه؟
گوشی هم روی بلند گو بود که مامور بشنوه.گفت جناب سرهنگ من در جریان نبودم دروغ میگه جفتشون و بنداز زندان ماشینش رو هم ببر پارکینگ(با بلند ترین صدای ممکن فریاد میزد)
مامور پیادمون کرد.نشستیم عقب ماشین.مهتاب کل راهو گریه میکرد میخاستم بغلش کنم.سربازه گفت هووو
چیکار داری میکنی؟😂ریدم به خودم مهتابو دلداری میدادم که نترس من درست میکنم.رفتیم کلانتری مهتاب زنگ زد به باباش.باباش سر و صدا میکرد بدجور.منم زنگ زدم بابام چون میدونستم مامانم بیاد خرابکاری میکنه.بابام گفت به من ربطی نداره.ماشین که سالمه؟گفتم آره بابا تو رو خدا بلند شو بیا.گفت من باغ رفیقامم اصلا حوصله ندارم.خودت یه کاری بکن دیگه.پشمای پلیس ریخته بود از این حجم از بیخیالی بابام.ناچار زنگ زدم به خواهرم که مامانمو راضی کنه بیاد.اول بابای مهتاب اومد.تا داخل شد بدون اینکه چیزی بگه زد تو گوشم.گوشام بووق میزد از بس محکم زد.بعدش پلیس بهش گفت آقا اینجا کلانتریه چیکار میکنی؟گفت معذرت میخام.مامانم هم رسید.مامانم تا مهتابو دید چشاش گرد شد.مامانم اومد یخورده بهم فحش داد.بعدش گفت وایسا به بابات میگم حسابتو برسه.مامور گفت اتفاقا قبلش به باباش زنگ زده باباش پای قلیون بود.قلیون رو به پسرش ترجیح داد😂بابای دختره گفت چیکار کنیم؟میندازیدشون زندان؟مامور گفت نه باید تعهد بدن بعدشم میتونید برید .مامانم بهش میگفت این اینجوری آدم نمیشه بندازیدش زندان آدم بشه.مامور گفت خانوم واقعا پسر خودتونه؟مطمئنید سر راهی نیس؟امضا کن پسر جون برو.رفتیم بیرون کلانتری مامانم داشت با پدر مهتاب حرف میزد و عذر خواهی میکرد.منم شیر شدم بهش گفتم آقا رضا من واقعا دخترتو دوست دارم اونم منو دوست داره.اگه اجازه بدید بیایم خواستگاری؟باباش گفت خانم فعلا کاری ندارید خدافظ.(با پشم های خایه یکی شدم)
دو هفته بعدش مامانم زنگ زد قرار خواستگاریو گذاشت و رفتیم خواستگاری الانم نامزد کردیم.
میدونم سکسی نبود ولی خیلی دوست داشتم اینو یه جا بگم.ممنونم که خوندید🙏♥️

نوشته: علیرضا


👍 5
👎 5
4101 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

821628
2021-07-22 00:36:44 +0430 +0430

کلیت داستانو دوست داشتم،اگرچه روندش خیلی سریع بود.
و یچیزی
شرمنده ها
فقط مامانت خیلی گند دماغ بوده جلو اون همه ریده بت

1 ❤️

821696
2021-07-22 07:05:45 +0430 +0430

آخر این داستان با خودم گفتم، کاش که دوست و رفیق بودیم که با هم شوخی های بی ادبی داشتیم آخه ی مورد جالب بود واسم و خیلی دوست داشتم که بگم نمی شد چون بی احترامی به مادر بود 😂

1 ❤️

821744
2021-07-22 14:34:50 +0430 +0430

لطفا کیرتو نکن تو شادمهرا بزار همین بمونه برامون تو این خرابشده

0 ❤️

821759
2021-07-22 16:30:48 +0430 +0430

داداش اشکم رو در آوردی…
واسه شما از زهر شروع شد و به فالوده بستنی و شیرینی رسید
ولی واسه ما از شیرینی شروع شد و با پشت کردن دنیا بهمون با زهر و تلخی تموم شد…تا آخر عمر حاضرم عذب بمونم ولی تصور گرفتن دستای دختری جز اون رو…نکنم
خلاصه حسرت شما دو تا رو میخورم…اینم بدون اگه به لحظه م باهاش بد رفتاری کنی خیلی خری…

1 ❤️

861191
2022-02-27 01:23:15 +0330 +0330

کسخل همون اول به مامانت میگفتی تا با پدر دختره حرف بزنه بری خواستگاری

0 ❤️