عروس باش، عروسک نباش (۱)

1396/07/01

تو را به سرخ به آبی!
تو را به پاکی و رادی
تو را به آزادی
به سبز دشت جهان گرگ باش
بره مباش
تو را به عشق
به آبی
به گیسوان شب و دم سپیده شادی
عروس باش
عروسک نباش

“نصرت رحمانی”

با حرص در اتاق رو بستم. از گوشه پرده به باغ شلوغ نگاهی انداختم. به درخت سیب گلاب محبوبم و نگرانی برای اینکه نکنه شاخه هاش رو بشکنن این جماعت گستاخ. در با ضرب لگد یاشار باز شد و خورد به دیوار. هراسون برگشتم طرفش. با چشمای قرمز، با همون نگاه که اسمش رو نگاه گرگی گذاشته بودم داخل اتاق شد و در رو پشت سرش قفل کرد. اومد وسط اتاق: الان نتیجه این خودسری ات رو می بینی، اون لباس لعنتی رو بکَن.
هاج و واج مونده بودم. با دو قدم بلند خودش رو بهم رسوند و دست انداخت دگمه های بالای لباس رو با یک ضرب تا وسط کند. انقدر شوکه بودم که مقاومتی نکردم، فقط تونستم دستام رو برسونم به سینه هام و اونا رو بپوشونم. با حرص دو تا دستام رو گرفت و پشتم نگه داشت. چشماش رو گردوند رو بالاتنه برهنه ام. دستام رو ول کرد، یه قدم عقب رفت و با لذت بهم خیره شد. بعد دوباره خودش رو بهم رسوند، شال رو از سرم کشید و این بار تمام دگمه ها رو کند. با تن لرزون، با لبهای لرزون، با چشمایی که فقط یه پلک زدن می خواست تا باریدنش رو شروع کنه سعی کردم تنم رو بپوشونم. رفت پشت سرم و با خشونت لباس رو از آستین هام درآورد. بازوهام رو از عقب گرفته بود و از سرشونه هام گازهای ریز و محکم می گرفت. هق هق خاموشم باعث نشد دست بکشه. زبونش رو گذاشت پایین کمرم و تا بالا لیس زد. وقتی رسید به قلاب سوتین، بازش کرد و ادامه داد. بعد بین دو کتفم رو گاز گرفت. آخی که ناخودآگاه از گلوم دراومد تحریکش کرد برای محکم تر گاز گرفتن.

  • آخ
  • هیش … هیش … آخ نگو، می دونی که بدتر می کنم
    با دو تا دست روی دهنم رو گرفتم و قهقهه مستانه یاشار رو به جون خریدم. دست انداخت زیر زانوهام و یه ضرب بلندم کرد. با یه گام خودش رو به تخت یه نفره رسوند و منو روش پرت کرد و خودش آوار شد روم. دستاش رو گذاشت دو طرف صورتم روی بالش، خودش رو کشید بالا و دستایی رو که هنوز روی دهنم بود گاز زد: بردارشون
    التماس ریختم تو نگام.
  • گفتم برشون دار
    با تردید و لرز دستام رو برداشتم. نگاهش به لبهام بود. به باقیمونده رژی که از مهمونی مونده بود. یه کم خم شد به طرفم. لبش رو نزدیک آورد ولی نبوسید. دوباره برگشت بالا. بازی موش و گربه بود. مدام تا نزدیک لب می اومد، فوت می کرد، زبون می زد، گاز می گرفت ولی نمی بوسید. انگار خوشش اومده بود از این بازی. تکیه داده بود به آرنج هاش و سرم رو قاب گرفته بود. نگاش از موهام به چشام می رسید و بعد به لبام و دوباره برمی گشت بالا. از نگاهش می ترسیدم و لذت می بردم. از اون ابروی زخمی که وقتی لپم رو لیس می زد می رفت بالا، انگار که از مزه اش خوشش بیاد.
  • سیب گلاب خوشمزه، وقتی سرکشی می کنی، وقتی می ترسی خوشمزه تر می شی
    اوومی گفت، سرش رو گرفت بالا و تو یه لحظه نگاش طوفانی شد. محکم چسبید به لبام. تمام هیکلش رو فشار می داد به تنم. نفسم بند اومد از فشاری که به سینه ام می داد و دردم اومده بود. با ناله می خواستم صداش بزنم که نمی ذاشت. تمام لبم رو گرفته بود تو دهنش و محکم میک می زد.
    تو چند دقیقه بعدی خیلی چیزا رو تجربه کردم، درست مثل هر بار بودن با یاشار. درد بود، لذت هم بود. ترس بود، عشق هم بود. واخوردگی بود، کشش بی نهایت هم بود. درست مثل گرگی بود که بره ای رو که می خواد بدره دوست داره. تو یه لحظه ملایم بود و من هم آلماش، بعد درست چند ثانیه بعد طوفان می شد و تن من بازیچه این طوفان.
    وقتی نفس زنان ازم جدا شد دیگه جونی برام نمونده بود. روم دراز کشیده بود و سعی می کرد وزنش رو از روم برداره و کنار گوشم، لابلای موهام نفس نفس می زد. با صدای خش دار و مست صدام زد: آلما، آلما، آلما …
    با بغض گفتم: اسم من آلما نیست.
    خندید. خودش رو کشید بالا: آلمایی، هیچ اسم دیگه ای بهت نمی یاد سیب گلاب
    روم رو کردم اون طرف. بهم خیره بود. وقتی یه قطره اشک از گوشه چشمم چکید و لابلای موهام گم شد دست دراز کرد و صورتم رو نوازش کرد: اونایی که اون بیرونن یه مشت زن خرابن که فقط باید باهاشون خوابید. مثل آلمای من نیستن.
    با بغض گفتم: یعنی رفتاری که الان با من داشتی با اونا فرق داشت؟
    عصبانی شد: هیچ چی نمی فهمی، هنوز هیچ چی نمی فهمی. وقتی یه زن خراب زیر منه هیچ وقت صدام رو نمی شنونه، چه برسه به اینکه بخوام اسمش رو صدا بزنم. وقتی یه جنده رو بغل می کنم، نوازشی در کار نیست، فقط خالی کردن آب کمره. اینو بفهم.
  • نمی فهمم، هیچ وقت نمی فهمم. اگه من زنتم، اگه من و دوست داری که هیچ وقت نگفتی داری، چرا باید با یکی دیگه باشی؟
  • بیزینسه، ربطی به عشق و مزخرفات زنونه نداره.
    سعی کردم بلند شم که خودش رو کشید کنار و بهم نگاه کرد که سعی می کردم ملافه رو بپیچم دور خودم. چشمای اشکیم نمی ذاشت درست ببینم. یاشار بلند شد و شروع کرد به پوشیدن لباساش: بمون اینجا، دیگه نبینم بیای بیرون. بعدا حسابت رو می رسم واسه زیر آبی رفتن امشبت. در و هم از تو قفل کن.
    اومد بره بیرون که صداش زدم: یاشار …
    برگشت طرفم. یه نگاه به چشمای اشکیم کرد، یه نگاه به دستام که به طور مضحکی سعی می کردم با ملافه تنم رو بپوشونه.
  • دوستم داری؟
    با دو قدم خودش رو بهم رسوند. منو گرفت تو حصار بازوهاش. سرم رو گذاشتم روی سینه گرمش و هق زدم: بگو داری… بگو داری … وگرنه چرا باید مهمونای مهمت رو ول کنی بیای اینجا با من … اون کارو بکنی.
    خندید. سرم رو گرفت بالا: کوچولو، هنوز خیلی چیزا رو باید بفهمی. این که به خاطر حسادت خنده دارت یه لحظه حشرم می زنه بالا ربطی به دوست داشتن و نداشتن نداره. زنمی، دوست دارم هر وقت هوست رو کردم بچشمت، همین.
    با گریه ای که شدیدتر شده بود آروم با مشت می کوبیدم تو سینه اش: کثافت، کثافت، ازت بدم میاد، ازت بدم می یاد
    با خنده منو نشوند روی تخت: باشه فنچول، بدت بیاد، اتفاقا وقتی زیر تنم مقاومت می کنی خوشم می یاد.
    و رفت. بلند شدم در رو قفل کردم و نشستم پشت در. نمی دونم چند ساعت گذشت، صداهای بیرون مستانه تر شد، عربده می زدن، چیز می شکوندن و من نگران درخت سیبم بودم. برای اولین بار به فکر فرار افتادم.

عروسی یاشار بود. تمام شهر انگار تو تکاپو. عمارت قدیمی پاک می کرد خودش رو از گرد و غبار و رد پای عنکبوت ها. فرشهای دستباف هزار رنگ روی دارها پهن بود و چوب ها ضربه می زد تا بگیره گرد و خاک سالیان سال انزوا و بستن درها رو. من اما عروسک پشت پنجره بودم. چیزی ته دلم بود، ترسی که با دوباره دیدن چشماش دست از سرم برنداشته بود. همون لحظه که فکر کردم شکارم، و اون با چشمهای وحشی، براق و زل اش شکارچی بی رحمی ه که تا کشتن شکار دست از سرش برنمی داره. شکار بیچاره ای بودم که هیپنوتیزم چشمهای مار مانندش منو لحظه به لحظه به مرگ و نیش زدن نزدیک تر می کرد.
نگام از پنجره های قدی اتاق به هیاهوی باغ بود. به ریسه های رقصان در باد. پاییز فصل بدی است برای عاشق شدن، برای عروسی گرفتن، عروس شدن. هر لحظه باید منتظر بارون بود. بارونی که انگار بنا نداشت دست از سر چشمهای من برداره. پاک کردم این به قول عزیز مرواریدها رو تا عزیز دوست داشتنی ام رو ببینم که چطور با اون جثه سنگین مدام با شوق این ور و اون ور می ره و دستور می ده تا همه چیز برای عروسی دردانه اش تکمیل باشه. این عمارت بعد سالها داشت رنگ می گرفت، صدا می گرفت. عزیز از دور قربون صدقه ام رفت. میون گریه خندیدم. چقدر تو عزیزی آخه!
یاد دیشب افتادم. شبی که همه با مادرشون سر می کنن ولی من سر رو زانوهای عزیز گذاشتم و با لپهای به قول عزیز ناردونی گوش کردم به رازهای مگو. زنانه ها، مادرانه ها. دونه دونه جعد های موهام رو با سرانگشت باز کرد و از شبی گفت که قرار بود زن بشم و شاید مادر.
عزیز همیشه می گفت زنا سه جورن، یا دخترن، یا همسرن و یا مادر. می گفت بعضی تا آخر عمرشون دختر خونه می مونن. خودش همیشه مادر بوده، حتی تو همون بچگی ولی از من می خواست همسر باشم. می گفت زنایی می تونن همیشه مردشون رو تو چنگ شون نگه دارن که همسر باشن. ولی من که می دونستم غیر از سفیدی پوستم و سیاهی بی نهایت چشمها، مادرانه زندگی کردن رو هم ارث از عزیز داشتم.
اما از اون روزی که یاشار دوباره پا تو عمارت گذاشت تردید زن بودن یا مادر بودن خوره جونم شده بود. پشت همین پنجره ایستاده بودم. با خیال راحت و با پرده های کنار رفته. تک تک پنجره های این خونه، تک تک درخت ها و سنگریزه هاش پیش من شناسنامه داشتند و تو این موقع روز می دونستم خورشید و تصویر شاخه های درخت ها طوری انعکاس می ده روی پنجره اتاقم که از باغ چیزی معلوم نباشه. ماشین از باغ رد شد و جلوی عمارت نگه داشت. مردی که پیاده شد کلاه سرش بود. از اون لبه دارا که فقط تو فیلم های خارجی می بینی. سرش رو آورد بالا و عمارت رو نگاه کرد. بعد کلاهش رو برداشت و نگاهش میخ پنجره من شد، دقیق به چشمام نگاه می کرد طوری که یقین کردم داره من رو می بینه و اون لبخندش … بی نهایت ترسیدم و دلم رو از دست دادم.
عزیز با بی بی سلام وارد اتاق شدند. هنوز رسم قدیمی خانواده پابرجا بود. خودم نخواستم آرایشگاه برم. با آخ گفتن و اووف کشیدن، با مسخره بازی های دختر عمه ها، با قربون صدقه رفتن های عزیز، برای اولین بار صورتم رو به دست مشاطه گر دادم. دختر توی آینه فرق داشت. با دختری که سالها تو این عمارت، زیر سایه عزیز و آقا بزرگ شد و دست به دست پسرهای فامیل گشت تا رسید به امروز. دختری که بعد از سه بار اسمش لق لقه دهن فامیل شدن، حالا داشت بالاخره برای بار چهارم عروس می شد. بالاخره ثابت کرد که شوم نیست و دعاهای شبانه عزیزش بی جهت نبوده.
از وقتی یادم میاد اسم کسی روی من بود. وقتی عزیز برای اولین بار من رو تو بیمارستان می بینه، یه نگاه به چشمای من می کنه، یه نگاه به چشمای یاشار که گوشه بیمارستان داشته باز هم شر درست می کرده و اسم ما رو روی هم میزاره. دیشب بهم می گفت فقط تو و یاشار چشماتون رو از من به ارث بردید، از همون اول دلم می خواست تو بشی عروس یاشار و شکر که بالاخره شدی.
دخترا با خنده ماسک خنکی روی صورت تمام قرمزم گذاشتن، ولی با حرفهایی که راجع به امشب می زدند سرخی صورتم نمی رفت. من، نوه ساده عزیز و آقا بود، دختری که ترجیح می داد به جای تفریحاتی که دختر عمه ها و پسرعمه ها داشتن، به جای حرفهای درگوشی دخترانه، به جای دوست بازی و دنیای مجازی وقتش رو با عزیز بگذرونه. عزیز بعد از فوت بابام و شوهر کردن مادرم شد همه کس من. می خواستم عین عزیز باشم. عزیز هم منو تربیت کرد و نگه داشت تا یه روزی مثل خودش خانم این عمارت باشم، من برای همه چی تمرین کرده بودم، الا چیزی که امشب در انتظارم بود. یاد یاشار و امشب قلبم رو به لرزه می انداخت، از عشق بود یا ترس هنوز دقیق نمی دونستم. فقط می دونستم که مال یاشار شدن رو می خوام.
صدای دادش تو عمارت پیچیده بود. مدام به همه ایراد می گرفت و عزیز رو صدا می کرد. عزیز با قربون صدقه رفت تا دردونه اش رو آروم کنه. دخترا هم رفتن تا لباس منو بیارن. تو تنهایی یاد تنهایی های این چندساله ام افتادم.
یاشار تخس و شر بود. روزی نبود که از مدرسه سراغ آقا یا عزیز نفرستن. روزی نبود که کسی برای شکایت از کاراش به در خونه نیاد. برعکس اون فرهنگ مهربون و سربه زیر بود. از یاشار کوچکتر بود و همیشه از این برادر بزرگ و شرش می ترسید. یاشار همه ما رو اذیت می کرد. آزارای اون بود که باعث شد دو تا عمه ها از عمارت برن. بعد یه روز صدای داد و بیداداش تو تمام عمارت پیچید. آقا و عمو بهش گفته بودن باید با من عروسی کنه. اونم داد می کشید که بکشنش هم این کار رو نمی کنه: آقا، مگه عروسک بازیه، اصلا منو چه به یه بچه ۱۴ ساله، من اصلا زن نمی خوام.
آقا داد می کشید که از تمام کثافت کاری هاش خبر داره. عزیز هیس هیس می کرد تا مستخدم ها چیزی نفهمن، ولی نه تنها اونا، بلکه من که پشت در اتاقم می لرزیدم هم همه چیز رو شنیدم. آقا می خواست از ارث محرومش کنه. صدای پاهای بلندش رو شنیدم. به ضرب در اتاقم رو باز کرد و دستم رو گرفت: بیا ببینم، کم خودم بدبختی دارم حالا باید بچه بزرگ کنم.
منو برد اتاق عزیز و آقا و هلم داد تو. عزیز گفت: اوغلوم، نکن. به این بچه یتیم چی کار داری؟

  • دِ آخه عزیز شما هستین که می خواین این بچه یتیم رو ببندین به خیک من. (روش رو کرد طرف من) تو اصلا می خوای شوهر کنی؟ ها جواب منو بده، تو اصلا می دونی شوهر یعنی چی؟
    با اشک خودم رو پشت عزیز قایم کردم.
  • بیا، هنوز نمی تونه حرف بزنه اونوقت شما می خواین بفرستینش اتاق خواب من
    عزیز با دست کوبید تو صورتش، من هق زدم و آقا داد کشید.
    اون روزا ازش متنفر بودم. از آزارهاش، از اذیت هایی که به فرهنگ می کرد، فرهنگی که تنها دوستم بود. عزیز می گفت بچه ام (به اون خرس گنده همیشه گفت بچم) تو دلش هیچ چی نیست، مهربونه، نگا به کاراش نکنین. ولی عزیز، مادر بود (همیشه مادر بود) و یاشار عاشق عزیز، تنها کسی رو که تو اون عمارت بغل می کرد، عزیز بود. نگاش به عزیز همیشه با بقیه فرق داشت. وقتایی که حالش خوب بود و سر به سر ماها نمی ذاشت، هیکل خپل عزیز رو بلند می کرد و دور سالن می چرخوند و عزیز جیغ می کشید و یاشار و ماها قهقهه می زدیم. لپای عزیز رو گاز می زد و بهش می گفت کرمز آلما (سیب سرخ).
    بعد اون قضیه بد بود، بدتر شد. مدام سر همه داد و بیداد می کرد. می گفت نمی زاریم زندگی اش رو بکنه. منو بیشتر از همه اذیت می کرد. فرهنگ ازم دفاع می کرد، خودش رو سپر بلای من می کرد، ولی اونم از دستش در امون نبود. تا اینکه یه روز رفت کارخونه، یه چک از دسته چک آقا دزدید، پول کلونی برداشت و رفت. هیچ کس ازش خبر نداشت، عزیز داغون شد. بعد مردن بابا این دومین باری بود که شکسته می شد. بعضی وقتا خبر می اومد که تهران دیدنش، بعضی وقتها هم ترکیه. ولی دیگه خبری ازش نداشتیم. تا اینکه اون بلا سر عمو و زن عمو و فرهنگ اومد و یاشار بعد سالها برگشت خونه.
    صدای دخترا اومد که نزدیک اتاقم می شدن. با جیغ و داد و مسخره بازی. یهو پشت در اتاق صداشون قطع شد. بعد صدای پاشون رو شنیدم که برگشتن. در باز شد و یاشار لباس به دست وارد شد. با یه خنده مسخره به لباس تو دستش نگاه می کرد: این مثلا لباس عروسی ه؟ یه کم دیگه پوشیده تر بود می شدی راهبه.
    سرش رو بالا آورد و صورتم رو دید. می دونستم خیلی فرق کردم ولی توقع این نگاه رو توی صورتش نداشتم. یاشار همیشه مسلط حالا انگار دستپاچه شده بود. یه سرفه کرد و گفت: اوهو، نمی دونستم پشم و پیلی انقدر عوض می کنه آدم رو. لباس رو گذاشت روی صندلی و اومد طرف من. مثل همیشه که از کنارش بودن دستپاچه می شدم سرم رو انداختم پایین. جلوم واستاد. دست انداخت زیر چونه و صورتم رو آورد بالا و هی این ور و اون ور کرد. یه هوم کشید و گفت: آلما، دیگه منبعد نبینم اون ابروهای پاچه بزی و صورت پر مو رو. بعد همونطور که می رفت سمت در گفت: آرایشتم ملایم باشه، می خوام امشب که رنگ سرخ لپات رو می چشم مزه خودت رو بده. به قهقهه خندید و از در بیرون رفت.
    دستام رو گذاشتم رو صورتم شاید خنک بشه. از پنجره نگام افتاد به درخت سیب گلاب محبوبم و یاد وقتی افتادم که بهم لقب آلما رو داد.
    عزیز اوغلوم اوغلوم گویان و گریان به طرفش می دوید. اونم یه قدم برداشت، دستاش رو باز کرد و عزیز رو بغل کرد. از همون دور می دیدم که می خنده و در گوش عزیز حرف می زنه. صورت عزیز رو گرفت تو دستاش، طولانی نگاهش کرد و بعد هم گونه خیسش رو لیس زد. عزیز با دست کوبید تو سینه اش ولی همونطور که گریه می کرد لبخند به لبش اومد. یاشار دوباره بغلش کرد و شروع به تکون دادنش کرد. خوشحال بودم که عزیز بالاخره میون این همه غمی که دورمون رو گرفته لبش به خنده باز شد.
    آقا اخماش تو هم بود، با همون هیبت، عصا به دست نشسته بود رو مبل خودش تو پذیرایی. منم کنارش واستادم تا کارناوال عزیز و یاشار، دست به دست، با سیل مستخدمینی که پشتشون می اومدن وارد خونه بشه. نگاه یاشار به آقا افتاد. دستای عزیز رو که سعی می کرد محکم فشارش بده رو ول کرد، یه نگاه به چشمای نگران اش کرد، خنده ای کرد و اومد طرف آقا. آقا هیچ عکس العملی نشون نمی داد، فقط با اخم بهش نگاه می کرد. با دو قدم رسید به مبل (چرا همه تو این خانواده قدشون بلند بود و من باید به عزیز ریزه می رفتم؟) رو زانوش نشست، دست آقا رو که روی عصا بود گرفت و بوسید: گلدیم آقا (اومدم آقا).
    آقا دستش رو درآورد، سرپا شد و بدون اینکه بهش نگاه کنه رفت به اتاقش. هر کی بود فکر می کرد آقا هنوز یاشار رو نبخشیده، ولی منی که عمری با این پیرمرد و پیرزن زندگی کردم می دونستم به خاطر اینکه احساساتش رو از حرف یاشار نشون نده رفت. فهمیدم که یاشار رو بخشیده ولی می خواد تنبیهش کنه.
    یاشار همینطوری رو زانو نشسته بود. یه خنده ای کرد، دستش رو کوبید رو زانوش و نشست رو مبل آقا. یه نگاه به عزیز نگران کرد و گفت: نگران نباش کرمز آلما، می بخشه، حالا می بینی.
    بعد نگاش افتاد به من: تو کی این قدی شدی دختر؟ هرچند هنوزم فنچ موندی که عزیز کوچولو.
    هول شدم: سلام
  • سلام دختر عمووووو، اوغور بخیر
    خونه رو با اومدنش به هم ریخت. سکون و سکوت اون عمارت بزرگ دیگه از بین رفت. من و آقا که بالاخره با زبون بازی ها و دست بوسیدن های یاشار دلش راه اومده بود راضی نبودیم، ولی عزیز نگاش روشن شده بود و همین منو قانع می کرد. دیگه نمی تونستم تو سکوت داستانهای مجله های زرد رو بخونم. یا مهمون داشت و سروصدا می کرد، یا تنها بود و سر مستخدم ها داد می کشید. هنوز همون یاشار بود ولی پخته تر، وحشی تر و ترسناک تر، مخصوصا با زخمی که از بالای ابروی راستش شروع می شد و تا زیر چشماش ادامه داشت و اوایل با هر بار دیدنش عزیز رو به گریه می انداخت. دیگه نمی تونستم هر جا تو عمارت دلم می خواد برم. یه بار که رفته بودم تو اتاق مهمان تا کتابی رو که می خوندم بردارم لخت لخت از حموم دراومد. جیغ زدم و فرار کردم و قهقهه هاش رو پشت سر گذاشتم. فقط تو باغ راحت بودم. اونم نه تو طول روز که مدام یکی رفت و آمد داشت به عمارت، فقط وقتی شب می شد می تونستم برم تو باغ و زیر درخت محبوبم بشینم و خاطره بنویسم و بخونم.
    یاشار مدام مهمون دعوت می کرد. مهمونایی که ما اصلا نمی شناختیم. همه اش با یکی برمی گشت خونه و همه رو وادار می کرد دست به سینه خدمت بدن. ولی وقت حرف زدن می برد توی اتاقش و پشت درهای بسته پچ پچ می کردن. مستخدمها هزار تا حرف درمی آوردن، اینکه می خواد پولهای آقا رو بالا بکشه، دوباره بزاره بره. می خواد همه ارث رو به نام خودش کنه و بعد همه رو بیرون کنه. هزار تا سناریو ساخته بودن از رفتارای مشکوک یاشار که سناریوی رفتنش بیش تر از همه من رو می ترسوند. درسته آرامش خونه رفته بود ولی نور به خونه داده بود. مثل بچگی ها منو اذیت نمی کرد ولی مدام سر به سرم می ذاشت و این برای روزهای خالی من خوب بود. سعی می کرد شالم رو از سرم بکشه. می خواست هر طور شده موهام رو ببینه. یه بار که خواست از پشت سر روسری ام رو درآره دیگه بعدش کلاه سرم می ذاشتم و شال می انداختم روش. مسخره ام می کرد.
    هر ماه چند روزی می ذاشت می رفت سفر و اون موقع ها خونه دوباره می شد خانه ارواح. عزیز نگران رفتنش می شد، ولی هر بار بغلش می کرد و می گفت برمی گرده. و برمی گشت. حتی آقا هم نگران بود. بعضی شبا که سرحال بود تخته می آورد و آقا رو سرحال می کرد. کنار من هم می نشست و کتابا رو از دستم می کشید و می گفت اینا چیه می خونی؟ باید کتاب شوهرداری بخونی، دیگه ترشیدی دختر. حرصم می داد ولی همین که چند کلمه هم به من اختصاص می داد دنیا مال من بود.
    سرد بود. یه پتو دور خودم گرفتم و رفتم زیر درخت سیب گلاب. دفتر خاطرات رو گرفتم دستم، ولی حال نوشتن نداشتم. سرم رو گرفتم بالا و به برگهای خاک گرفته نگاه کردم. دلم برای فرهنگ تنگ شده بود. همینجا ازم خواست باهاش ازدواج کنم. همینجا بود که گفت به خاطر آقا و عزیز نیست که می خواد منو بگیره، به خاطر خودمه. از بچگی دوستم داشته. منم دوستش داشتم، باهاش راحت بودم. عاشقش نبودم و می دونستم توقع زیادیه که بمونم منتظر کسی که عاشقم کنه. بعد یاشار، شوهر عمه به خاطر ارث بابام پا پیش گذاشت منو برای پیمان پسرش خواستگاری کرد. آقا و عزیز راضی بودن ولی صورتهای اونا تو روز خواستگاری اینو نشون نمی داد. عمه، پسرعمه، دخترعمه ها همه اخم کرده بودن. وقتی تنها شدیم به پیمان گفتم اجباری به این ازدواج نیست. ولی با اخم گفت که خودش هم می خواد. نامرد اسمم رو انداخت سر زبونا و بعد یه روز اومد گفت عاشق یکی دیگه است و رفت. دوباره رفتم تو لک تنهایی. فرهنگ کنارم بود، مرهم بود برای هر زخمی. پسر عموی صبور و دوست داشتنی، با اون عینک هری پاتری. با این که خیلی درسخون بود و می تونست تهران قبول شه ولی اولویت هاش رو تبریز زد تا بتونه زود به زود بهم سر بزنه. بعد یه روز زیر همین درخت، وقتی نشسته بودم خاطره می نوشتم ازم خواستگاری کرد.
    صفحاتی رو که توش از خواستگاری فرهنگ نوشته بودم آوردم و شروع به خوندن کردم که یهو دفتر از دستم قاپیده شد. هاج و واج مونده بودم. با خنده بهم نگاه می کرد: این چیه؟
    پیش یاشار همیشه دستپاچه بودم ولی الان پای آبروم در میون بود. اگه می خوند آبروم می رفت.
  • بدش به من
  • اوهو، زبونت و موش خورده بود تا حالا
  • بدش به من می گم
  • بیا بگیر
    رفتم جلو دست دراز کردم که دفتر رو برد پشتش. اومدم برم پشتش که دفتر رو داد اون یکی دستش.
  • تو رو خدا اذیت نکن، بده بهم
  • چی هست حالا
  • خصوصیه
    نگاه خبیثش رو دیدم و فهمیدم اشتباه کردم. دیگه محال بود دفتر رو بهم بده. اشکم داشت در می اومد. اگه می خوند، مخصوصا قسمتی که مربوط به خودش بود چه خاکی تو سرم می کردم. شروع کرد به خوندن همون صفحاتی که مربوط به فرهنگ بود. نور کم بود و بعضی وقتا مجبور می شد دفتر رو نزدیک صورتش ببره. اخماش تو هم بود.
  • یاشار، جون عزیز بده
    اخماش رفت تو هم. دفتر رو پرت کرد تو صورتم: بیا بگیر احمق، دفعه آخرت باشه به خاطر همچین مزخرفاتی جون عزیز رو قسم می خوری.
    دفتر رو گرفتم. خواستم برم که دستم رو گرفت: کجا؟ بشین یه کم حرف بزنیم
    فشاری که به دستم داد می خواست روح از بدنم جدا کنه. بی حرف فقط تونستم دوباره زیر درخت بشینم. اومد کنارم و مثل من تکیه داد به درخت. خودم رو کنار کشیدم تا بازوش بهم نخوره. خندید: نترس فنچک، قرار نیست بخورمت.
    آه کشید و سرش رو داد بالا: دوستش داشتی؟
    از خجالت جوابی ندادم.
  • وقتی می رفتم هر دو تون خیلی بچه بودین. درست و حسابی برادرم رو ندیدم و نشناختم. جوون بودم دیگه، دنبال شر و شور.
    یاشار داشت با من دردودل می کرد؟؟؟؟
  • چطوری بود؟
  • خوب بود، مهربون بود
  • همین؟ خوب و مهربون؟ هیچ شری نداشت؟ هیچ خلافی چیزی؟
  • نه خیلی آروم بود، سرش به درس گرم بود
  • آره شنیدم، بیچاره بابا که فکر می کرد حالا که من پخی نشدم یه چیزی از این ته تغاری درمیاد.
    بعد شیطون شد نگاهش: همچینم آروم نبوده، دفترت که اینو نمی گه.
    خجالت کشیده، سرم رو انداختم پایین. سرش رو خم کرد تا نگاهم رو بدزده: دلت تنگ شده نه؟
    چیزی نگفتم. همونطور خم شده بود تو صورتم که آروم زمزمه کرد: آلما …
    و من از اون به بعد شدم آلما.
    یاشار هیچ حریمی نداشت، هیچ حریمی رو هم نمی شناخت. دفترم رو از اتاقم برداشت و همه صفحات خودش رو هم خوند و این بهونه ای شد که مدام سرک بکشه تو اتاقم و سر به سرم بزاره.
    “دختر عمو دارم می رم تهران، می خوای برات حلقه بخرم بیارم؟”
    " آلما فکر کنم شکست عشقی خوردی، دارم عاشق یه دختر تهرونی می شم"
    “بیا این دگمه من افتاده بدوزش، می تونی یه دل سیر پیرهنم رو بغل کنی”
    اون می گفت و من تو خودم خون گریه می کردم. اینکه هنوز براش همون دختر بچه کوچیکم که هیچ وقت به چشمش نمی یام.
    عزیز مدام می خواست دلش رو بند خونه کنه تا نزاره بره. باهاش حرف از ازدواج می زد. یاشار هم بعضی وقتا عصبانی می شد، بعضی وقتا به شوخی می گرفت و به من چشمک می زد. تا اینکه یه بار که بی حوصله بود سر عزیز داد زد و گفت اگه بازم حرف از عروسی باشه، کلا میزاره می ره. عزیز دیگه چیزی نگفت.
    هیچ کس دقیق نمی دونست تو اون سالهایی که نبود کجا زندگی می کرده. بعضی وقتا می شنیدم که با تلفن ترکی استانبولی حرف می زنه. بعضی وقتا هم انگلیسی. معلوم نبود کارش چیه. از آقا می شنیدم که رفته یه انبار بزرگ خارج شهر اجاره کرده و هیچ کس نمی دونه اونجا چه خبره. همه نگران کاراش بودن ولی هیچ کس جرات حرف زدن نداشت.
    یه روز سر صبحونه گفت که می خواد یه مهمونی بگیره. عزیز خوشحال شد ولی بلافاصله تو پرش خورد. یاشار از هممون می خواست که اون روز تو خونه نباشیم و بریم ییلاق. آقا اخم و تخم کرد، یاشار هم کم نیاورد. گفت یه مهمونی مردونه است و قراره مهمونای مهمی بیان. گفت نمی خواد ما اونجا باشیم. حتی مستخدم ها رو هم می خواست رد کنه برن. آقا می پرسید اصلا کارت چی هست و اون هم فقط می گفت تجارت می کنه.
    با عزیز و آقا و چند تا از مستخدم ها رفتیم ییلاق و وقتی برگشتیم با خونه نیمه ویرون مواجه شدیم. نصف درختای باغ شاخه هاشون شکسته بود. تمام ظرف و ظروف های عزیز خورد شده بود. تو تمام اتاقا ردپایی از مهمون ها به چشم می خورد. وسط اتاق خودم یه شی لاستیکی پیدا کردم که نمی دونستم چیه. به مستخدم که نشون دادم خاک بر سرمی گفت و با چندش اونو ازم گرفت و انداخت سطل آشغال.
    عزیز ناله کرد، گریه کرد، گله کرد. یاشار کوتاه نیومد، گفت دفعه دیگه اگه چیز مهمی داشتیم تو کمد بزاریم و درش رو قفل کنیم. و این مهمونی ها هر یک دو ماه یک بار تکرار شد. از همسایه ها شنیده بودیم که با ماشین های آخرین مدل میان. همه شیک و نصف مهمونا زن بودن. عزیز دست به دعا برداشته بود و آقا همه کاری برای به حرف آوردنش می کرد و امان از دل بیچاره من!
    تو باغ غافلگیرم می کرد. بعضی موقع ها چیزی نمی گفت، فقط می نشست و سیگار می کشید. بعضی وقت ها مهربون می شد، بهم می گفت عزیز کوچولو، سیب گلاب. یه چند باری هم صورتم رو لمس کرد. و من تو تمام این مدت فقط مثل یک شکار بدبخت به شکارچی ام نگاه می کردم.
    یه روز با یه مرد جاافتاده اومد خونه. به قدری داد و بیداد کرد سر همه که فهمیدیم مهمون مهمیه. عزیز اون روز حالش خوب نبود. تب داشت. مجبور شدم خودم بهش برسم چون همه مستخدم ها دست به سینه یاشار بودند. هر کاری می کردم تبش پایین نمی اومد. تصمیم گرفتم برم از یخچال یخ بیارم بریزم تو تشت پاشویه اش کنم. برای رفتن به آشپزخونه باید از پذیرایی و جلوی چشمای اونا رد می شدم. سعی کردم هر قدر می تونم بی سروصدا رد شم. ولی اون مرد منو دید. با نگاش دنبالم کرد تا توی آشپزخونه. وقتی یخ به دست اومدم بیرون یاشار با اخم صدام کرد: آلما بیا.
  • حال عزیز خوب نیست، باید برم پیشش
  • حالا می ری، خان باهات کار داره
    خان!؟ اون مَرده رو می گفت؟ با خجالت رفتم جلو.
    مرتیکه با چشماش می خواست منو بخوره. “به به، نگفته بودی همچین جواهری تو خونه نگه می داری؟”
  • دختر عمومه خان
  • آفرین، آفرین، چرا تو مهمونی ها نمی یاد؟
  • هنوز بچه است
  • بچه؟؟ ریزه هست ولی فکر نکنم اون قدرها بچه باشه.
    یاشار با حرص بهم نگاه می کرد. شروع کرد گوشه سیبیلش رو خوردن. “این کاره نیست، نامزد داره خان! امروز فردا عروسیشه”
    چشمای ما دیدنی بود، من با دهان باز و چشمای گشاد، خان با چشمای ریز و اخم. “خوب نامزدشو هم بیار تو کار!”
  • تو کاره
  • پس مهمونی بعدی بگو با هم بیان
    یاشار اخم غلیظی کرد و بهم اشاره کرد که برم. اصلا نفهمیدم چی به چی شد. سریع رفتم به عزیز برسم.
    فردا صبح خوابالود داشتم می رفتم آشپزخونه صبحانه بخورم که صدای حرف زدنش رو با عزیز شنیدم:
  • چرا شوهرش نمی دی عزیز؟
  • ای عزیز، مگه بعد اون همه اتفاق دیگه کسی پا پیش می زاره، دختر دارم مثل پنجه آفتاب، خانم، کدبانو ولی مردم لغزگو می گن سرخوره. می گن شومه. الهی قربون بچه ام برم (صدای فین فین اش می اومد)
  • خوب این طوری که نمی شه، می خواد تا آخر عمر بمونه ور دل شما؟
  • نمی دونم عزیز، اینم بخت این مادر مرده بود دیگه، بعد تصادف بابات اینا دیگه خودش هم انگار قبول کرده همیشه همینجا موندنیه
    یاشار پوفی کرد. وقتی دیدم دیگه حرف نمی زنن وارد شدم. یاشار با چشم غره از جاش بلند شد و رفت و من تازه بعدها فهمیدم که اون ملاقات تصادفی با خان، تمام زندگیم رو عوض کرد.
    خان منو پسندیده بود و یاشار می دونست تو اون مهمونی ها چه بلایی سر زنا میاد. اونم زنایی که جزئی از خودشون نبودن و فقط برای تفریح به اون مهمونی ها آورده می شدن. چند باری زیر سیبیلی رد کرد و منو نبرد. ولی خان تو یکی از مهمونی ها یاد من می افته و به یاشار اولتیماتوم می ده که دفعه بعد منو حتما ببره که یاشار به اجبار منو نامزد خودش معرفی می کنه.
    بعد اینکه برگشتیم ترسناک شده بود. یکی از باغبونا رو به قصد کشت زد. یکی از صندلی ها رو برداشت و کوبید رو میز شیشه ای وسط سالن و همه چی رو خرد و خاکشیر کرد. منم بی نصیب نموندم. دو تا سیلی تو گوشم زد که تا چند دقیقه هیچ چی نمی شنیدم. وقتی همه گرد و خاک ها خوابید، وقتی گریه های عزیز به فین فین بدل شد و آقا خودش رو تو اتاقش حبس کرد، گفت که تا هفته دیگه بساط عروسی رو راه بندازیم.
    و حالا امشب قرار بود من عروس یاشار بشم. عروس اجباری، داماد اجباری. بعدها دونستم که اون شب چند تا از هم پالکی هاش رو هم دعوت کرده تا به گوش خان برسه که واقعا عروسی صورت گرفته. انگار همه شهر تو خونه آقا جمع شده بودن. تمام کله گنده های شهر رو دعوت کرده بود و جالب اینجا بود که به گفته مستخدم ها انگار همه هم می شناختنش. حتی چندتایی مهمون خارجی ترک داشت. خوب شهرتی به هم زده بود تو این چند وقت برگشتنش.
    فقط چند دقیقه خودش رو تو زنونه نشون داد تا با اخم بله بگه و بله بگیره. دستم رو انقدر محکم فشار داد که جرق جرق استخونام دراومد: همون اول می گی بله، حوصله مسخره بازی های زنونه رو ندارم، زود قالش رو بکنیم.
    می دیدم نگاه تمام دخترا بهش ه و اون حالا شوهر من بود. دیگه هیچ چی مهم نبود.

ادامه…

نوشته: butterflyir و Takmard


👍 29
👎 1
14014 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

653933
2017-09-23 21:06:09 +0330 +0330

اول آفرین میدم، بعد میخونم، آفرین 2 ?

3 ❤️

653949
2017-09-23 21:26:38 +0330 +0330

با داستان مشترک خاطره خوشی ندارم

3 ❤️

654006
2017-09-24 03:24:29 +0330 +0330
NA

خوب بود تچکر

3 ❤️

654029
2017-09-24 06:52:39 +0330 +0330

داستان خوب بود
ولی کمی طولانی شده
درکل ممنون

3 ❤️

654063
2017-09-24 11:50:36 +0330 +0330

زیبا بود پروانه جان همکاریتون مبارک ایشالا کارهای بیشتری ازتون ببینم چون این داستان واقعا عالی شده خسته نباشید هردو
لایک

2 ❤️

654064
2017-09-24 11:54:42 +0330 +0330
NA

چه داستان خوبی، دست هر دو نویسنده درد نکنه. لایک

3 ❤️

654107
2017-09-24 20:04:08 +0330 +0330

پروانه، تفلد دوس دالم، داستان اولش عالی و خوب شروع کردی، لذت بردم، ادامه ش این یاشار اومد، عععع، خرابش کرد، یاد [ سریال پس از باران،ساخته سعید سلطانی] افتادم. زودتر بقيه شو بزار، گندش بزنه این یاشارو،خخخ بینم چقد مرام و معرفت داره،آلما، شاد کنه، داستان
از فراز به فرود داره میره، اشکمون آخر داستان درنیاد خوبه،
راستی، بنیامین جان، از اینکه کمک کردی پروانه، اشتباهاتش کمتر بشه، ممنونیم، (clap)

1 ❤️

654210
2017-09-25 00:27:48 +0330 +0330

پروانه و تکمرد عزیز، یکی از بهترین داستانهایی بود که اینجا خوندم، دست مریزاد

1 ❤️

654232
2017-09-25 05:00:44 +0330 +0330

دوستان خوبم از صمیم قلبم از همتون سپاسگذاری میکنم خیلی خیلی لطف داشتین
البته این داستان زیبا حاصل تراوش ذهن خلاق " پروانه" عزیز بود که بنده رو لایق بازنگری دونستن و خب بقول خودشون جاهای خوب و قوی به ایشون اختصاص داره ?

0 ❤️

654233
2017-09-25 05:03:47 +0330 +0330

داستانهای بترفلای بسیار قوی و فنی نگاشته میشه و خب اینو من بارها گفتم
شاید اگر اسم بنده رو در پایان داستان قید نمیکردن من تعریف بیشتری میکردم ولی خب هنر ایشون نیازمند تمجید بنده نیست و سروران عزیز و هنرمند سایت تفاوت کار قوی رو از ضعیف تشخیص میدن

0 ❤️

654234
2017-09-25 05:09:32 +0330 +0330

شاهزاده نازنین ؛ لطف دارین
fancyme ؛ بزرگوار
Robinhood100 : نویسنده هنرمند
Bobi_BoobLover: دوست خوبم
لالهزار : عزیز
بابت لایک و حمایتتون سپاس

0 ❤️

654235
2017-09-25 05:11:47 +0330 +0330

خانم sepideh58
شما خودتون نویسنده خوبی هستین و امیدوارم شاهد کارهای خوبتون توی سایت باشیم

0 ❤️

654236
2017-09-25 05:20:16 +0330 +0330

sami_sh دوست نازنینم
Horny.gir دوست داشتنی
Pourya1979 : محترم
Chimann : همیشه گل
خیلی به بنده لطف دارین
در برابر محبتتون کرنش میکنم
خیلی عزیزین
اینم دردسر بترفلای بود دیگه ? ?

2 ❤️

654237
2017-09-25 05:23:20 +0330 +0330

ماهایا9595
دوست ماه م
سپاس بیکران

1 ❤️

654300
2017-09-25 19:23:27 +0330 +0330

وااااای چقدر زیاااااد بود ولی ارررزش خوندن داااااااشت…
خیلی قشنگه داستان…خیلی خوشحالم که تکمرد جان دست به قلم شده,از کامنتاش مشخصه اینکاره س…
مرسی پروانه زیبا عااااالی بود (inlove) ? (inlove)

1 ❤️

654439
2017-09-26 04:29:29 +0330 +0330

روح.بیمار عزیز
خیلی خیلی بمن لطف داری پسر خوب
مرسی خوندی
خودت استادی و شکی نیست
سپاس

0 ❤️

654466
2017-09-26 07:55:04 +0330 +0330

داستانِ کاملی بود…حتی یک کلمشم نمیشد جا گذاشت!..عالی بود پروانه جان…مثلِ تمام کارهات… ? لایک ۱۸

1 ❤️

655857
2017-10-03 13:11:13 +0330 +0330

داستان قشنگیه گاهی اوقات داستانهای سایت این قدر قشنگن ادم فقط افسوس میخوره چرا همچین استعدادهایی مجبورن توی فضای مجازی اونم توی سایت های سکسی مطلب بنویسن

1 ❤️