عشق اول و آخر روشنک (۱)

1394/12/26

سلام . من داستان پرداز خوبی نیستم. سکسی هم نیستم اما داستانی که خواهم گفت واقعی هست . شاید ماله من هم باشه مهم نیست. من از زبون کسی که گفت براتون میگم :
بالاخره تموم شد! قبول شدم ! میرفتم که واسه همیشه خارج زندگی کنم… چند سال بود کشورهای مختلف میرفتم دانشگاه ها ، ویزیتو وپروفسور یا محقق کار میگردم اما واسه دکترا قبول نمیشدم چون از دانشگاه ازاد مدرک داشتم. اما رزومه خب بود. مدرک ایلتس 7 داشتم. میخواستم یرم خارج از شر حرفای مردم خلاص شم. اول ازدواج ، تو نامزدی فهیدم نامزدم با من نمیسازه. خیلی دهن بین و خسیس بود. و فرهنگش با من فرق داشت!!! اصلا من فرق داشتم . اره همیشه ههه تو فامیل میگفتن روشنک با همه فرق داره. با هوش و با استعداد. عاشق برنامه نویسی… هک… از این چیزا… اخلاقهای خاصی داشتم. یک دنده هم بودم اما
مهربون… خیلی… شاعری هم میکردم … گاهی هم نقاشی… واسه هر چی یاد داشتم هیچ کلاسی نیمیرفتم… خودم یاد میگرفتم… تو خونم بود… حال درس خوندن نداشتم اما دوست داشتم فقط یاد بگیرم، نمره ؛؛مهم نبود…
رامتین داداشم همه ی عشقم بود. از بچگی همیشه با من بود… به هر حال…منو شناختین… قدم 163…میدونم قدم بلند نیست … اما ههه از چشای قهوه ای روشن درشت من تعریف میکنن… بابام میگفت دختر تو چشات سگ داره !!! اینطوری به ادما نگاه نکن…
به هر حال من حاضر نبودم زیر بار زندگی با نامزدم . دوستش نداشتم. از حشرش چندشم میشد…تا حالا عاشق نشده بودم… نامرد تو دوران نامزدی ا سو استفاده از سادگی من، پرده امو زده بود. اما بازم حاضر بودم جدا شم. با هزار بد بختی تونستم طلاق بگیرم و مهرمو هم بخشیدم… اما از اون به بعد دیگه دوردونه ی بابا نبدم… احساس میکردم همه از من بدشون میاد… سرمو ا درس و کار سرگرم کردم… بابای من تاجره… پولش از پارو بالا میره اما دیگه دلش نمیخواست یه قرون یه من بده… اگه پول میخواستم به مامان میگفتم… فامیل هم که دهنشون چفت و بست نداشت. یه روز اتفاقی یکی از مقاله هام تو یه کنفرانس تو جاکارتا قبول شد و منم سر مامانم خوردم تا قبول کرد برم… 25 سالم بود… اوج جونی … اونجا سرنوشتم عوض شد… یه استاد دیدم از دانشگاه کانادا… مقالم اورال بود و بعد از ارائه تونسته بودم خودمو خوب نشون بدم … به هر حال … از اونجا شروع کردم با استادا در تماس بودن… چند دفعه چند ماهه کشورهای مختلف برای تحقیق رفتم… بالاخره بعد از 2سال قبول شدم… برگردیم سر داستان … ویزا اوکی بود… مدارک حاضر … چمدونا بسته… مامانم مثل ابر بهار گریه میکرد… و رامتین … اما چاره ای نبود… داشتم میرفتم به سمت سفری که کل اینده ی منو عوض کرد و طعم سکس و عشق و نفرت… فلاکت و چیزای دیگه رو بهم فهموند
استادم بهم تو ایران یکی از هم کلاسی ها رو معرفی کرد. که قرار بود ارشد من باشه… هندی بود… عکسشو تو فیسبوک دیدم… خوشتیپ بود… اما چهره ی اخمو و جدی داشت… نمیدونم چرا… من که هیچ وقت راجع به سکس فک نیمکردم از ذهنم گذشت باید سکس با این جالب باشه… بعد از فکرش خنده ای کردم و دیگه فراموش کردم… اخه بعد از جدایی _ گرچه اون زمان هم بیشتر از 6 یا 7 دفعه سکس نکردم و خیلی هم بدم میومد و یادمه دلم میخواست زودتر کارشو بکنه و بره_ هیچ رابطه یا دوست پسری نداشتم… نه اینکه بچه مثبتم، نه… دنبال عشق بودم و عاشق نمیشدم… کسی چشممو نمیگرفت.
به هر حال… خوبه بگم مامان من از سمت مامانش یه رگ هندی داره… وفیلم هندی دوست داشت، هندی هم میفهید… واسه همین منم یاد گرفته بودم…
اسم ارشدم _ ما میگیم سینور_ که مسئول من بود ادیتیا بود.
اون روز که اون صفحه ی فیس بوک رو دیدم… نمیدونستم قرار چه اتفاقاتی واسه ای برام پیش بیاد…

طبق دستور استادم برای آدبتبا ایمیل زدم و خودمو معرفی کردم . اونم خیلی سرد و جدی جواب داد و من از شرایط خوابگاه پرسیدم و خلاصه در این مدت توسط ایمیل راهنمایی میکرد و بعدا به نظرم به دلیل تنبلی یا بی حوصلگی یه نفر دیگه رو معرفی کرد که اونم هندی بود. اسمش اتون بود و خیلی ادم خون گرم و اهل کمک بود و فهمیدم که یک ترم هم از آدیتیا جلوتره دیگه کم کم رابطه ی من با ادیتیا قطع شد و من فقط با آتون در تماس بودم و حتی تلفنی هم حرف میزدیم. آتون که عکسشو تو فیسبوک دیده بودم یه أدم لاغر بود و چهره اش شبیه هری پاتر و خیلی خرخون!!! صورتش لکه های پیسی کم رنگی نزدیک لبش داشت و وقتی باهاش حرف میزدی مجموعا شبیه بودا بود و کم کم حسی که در من ایجاد کرد مثل احساسم به رامتین بود. دوستش داشتم مثل برادر و خیلی کمکم کرد.
بلاخره روز رفتن فرارسید و قرار بود وقتی رسیدم آتون بیاد دنبالم
ایرانی تو دانشگاه ما کم بود. شاید دوتا جز من که من هیچ وقت ندیدمشون اما میشندیدم. همه ی هم کلاسی من از چین یا ویتنام یا کره و یه فرانسوی و دوتا هندی بودن . استادم دانشجو نیتیو نداشت. چون خودش اصالتا چینی بود.
من تو خوایگاه ۱۳ طبقه ای دانشگاه مقیم شدم. طبقه در میون دخترونه پسرونه بود و طبقه اول و همکف هم باشگاه بدن سازی و سالن مطالعه و سالن کنفرانس و از این چیزا بود.
پول خوابگاه رو استاد میداد و اونم واسم یه اتاق دو تخته گرفته بود و هم اتاقیم یه دختر مکزیکی بود. اسمش شرلی بود که بعدها بلای جونم شد
هرشب مست بود و این اخری ها قبلی بندازنش بیرون یا دوست لزشو میاورد یا دوست پسرشو همش سکس میکردن. یه روز صب بلند شدم دیدم با دوست پسرش لخت همونجا وسط اتاق خوابیدن. حالم بد شد… پسره شاشیده بود رو زمین . معلوم بود مست بودن… تو همین شک بودم که یهو بازرس خوابگاه دراتاق رو باز کرد … و شرلی رو و دوستپسرش جوناسرو با صدای بلند صدا کرد و با دست تکوشون میداد که بیدار شن. ناگهان چشمش به من افتاد که مات رو تخت نشسته بودم وبهتم زده بود. از من پرسید چرا ریپورت نکردی. دهنم خشک شده بود. چشوبه پسر افتاد و کیرش که شل بودو شرلی کونش به سمت من بود و یه تاتوی بزرگ رنگی اژدها رو پ
شتش. انگار مرده بودن… بوی گندی میومد … گفتم من الان بیدار شدم و دیشب خیلی خسته بودم خوابم سنگین بود و چونخیلی سر و صدا میکنه شبها ایرپلاگ میذارم. چیزی نشنیدم….
بازرس منو میشناخت… میدونس من اهلش نیستم. با چند تا تکون محکم و صدای بلندش اونا بیدار شدن . شرلی هل کرده بود و سریع پتو کشید رو تنش و جوناس کماکان با شمبولش تو اتاق رژه میرفت و گیج بود.من اومدم بیرون … اونا هم یکی رو فرستادن اتاقو تمیز کرد… هفته بغد هر دو اخراج شدن و من تا چند وقت هم اتاقی نداشتم… همه اینا مربوط به ترم اول ورود من به دانشگاه بود.
اون زمان دوستی نداشتم. یه دخترکانادایی به نام چری بود که شبای اخر هفته با اون رفیقاش میرفتم بار و لبی ترمیکردمو میرقصیدم…
تنها دوست من که بهم نزدیک بود اتون بود که اونم نه اهل مشروب بود ونه بار . با هم باشگاه میرفتیم. من اصلا ادیتیا رو نمیدیدم. ۵ ماه گذشته بود . که با اتون تو پیتزا فروشی دیدمش… و فهمیدم که هم اتاقی اتون هست. بعدها بیشتر تو باشگاه دیدمش.
خیلی خوش تیپ بود .عضله های سینه اش مثل بازیگرای هالیوود بود. چهره ی جدیش منو میترسوند. چشمای درشت سیاه و پوست یکم سبزه. وسطسینه اش به شکل صلیب موها رشد کرده بودنه زیاد اما سکسی و یه خط نازک تا نافش… اندام مردون… سبیلش به شکل طبیعی به شکل یه خط نازک کنار لبشو طی میکرد و به ریشش وصل میشد… وقتی ته ریش داشت اون زمان که عاشقش شده بودم این فرم چهرش منو تحریک میکرد… و لبای قلوه ای و چونه ی برجسته. وقتی میخندید یه طرف گونش چال میشد.
وقتی تو باشگاه فقط با یه مایومیومد تواینه بر اندازش میکردم. طوری که نفهمه…
اما همه ی اینا بعد از اون روز عجیب اتفاق افتاد و منو متوجه اون کرد…و باعث رابطه ی ما شد…

ادامه…

نوشته: روشنک


👍 6
👎 2
15616 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

533530
2016-03-16 22:08:12 +0330 +0330

سلام دوست خوبم

داستان جذاب و گیرا و تقریبا روون بود …جرئیات رو خوب کاری کردی در حدی که کاملا مخاطب تصویرسازی کنه و اذیت کننده و حشو نباشه …امیدوارم درهمین حد بمونه … فضای داستان هم تقریبا جدید بود و اشنایی مخاطب با این فضا براش جالب خواهد بود … با همه ی این موارد حقیقی بودن داستان رو باتوجه به تاکید خودتون و اینکه عدم صداقت رو جزو رذایل اخلاقی میدونید قطعن باور میکنم و ارزوی سعادتمندی برای شخص اول و شما نویسنده ی عزیز میکنم …مانا باشی عزیزم :)

2 ❤️

533532
2016-03-16 22:10:05 +0330 +0330

غلط های نگارشی خیلی زیاد داشت داستانتم که انسجام درونی نداشت همش حاشیه میرفتی ولی در کل از خیلی از داستانای سایت بهتر بود به هر حال فکر میکنم بتونی تو قسمت بعدی جبران کنی.
لایکشم کردم تا ببینم چیکار میکنی تو قسمت بعدی.

2 ❤️

533543
2016-03-16 23:07:29 +0330 +0330

روشنک جان سلام
اینهمه غلط املاییو حقیقتش ندیدم!یعنی چون راحت تونستم بخونم برام مهم نبود غلط داشتی یا نه،خب البته اگر نمیداشتی مسلما بهتر بود،ادامه شو آپ کنی میخونم و … مرسی

2 ❤️

533568
2016-03-17 07:39:15 +0330 +0330

every one thanks alot, though i know there is many mistakes , i dont have persian keyboard here and many problems, i try for next to avoid any spelling problems

1 ❤️

533570
2016-03-17 07:41:58 +0330 +0330

persian92: appreciates alot… you couraged me <3
sharlatan : thanks to you too , i do my best…
Darush : sorry for wrong spelling , will be better later

2 ❤️

533585
2016-03-17 13:47:01 +0330 +0330

مامانت هندی بود، فیلم هندی دوست داشت ،تو هندی بلد بودی،چه جالب ،چه عجیب.
دانشجو بودی رفتی خوابگاه یکی در میون طبقات پسر دختر بودن ،بعد بازرس داشت امار می گرفت کی با کی می خوابه؟
افرین بازرس خوابگاه در جاکارتا…
پول خوابگاه استادت می داد ،
مهم توهم نیست مهم اصرارت به قبول توهم بجای واقعیت.
اصرار کن…

2 ❤️

533611
2016-03-17 20:30:05 +0330 +0330

لایکشم کردم تا ببینم چیکار میکنی تو قسمت بعدی.

2 ❤️

533629
2016-03-17 23:14:58 +0330 +0330

داستان قشنگی بود راستش غلطهای املایی که دوستان گفتن زیاده منکه نفهمیدم کاش لااقل نشون میدادن–از داستانهای دیگران بهتر بود–لطفا ادامشو زودتر بنویسید

2 ❤️

533630
2016-03-17 23:19:00 +0330 +0330

مژده عزیز غلط املایی رو من منظورم نبوده و نیست من گفتم غلط های نگارشی داره نه غلط املایی.

1 ❤️

533641
2016-03-18 02:35:00 +0330 +0330

Sharlatan : Yes Buddy , you are write , seriously i will be more careful… cheers …

1 ❤️

533644
2016-03-18 05:17:51 +0330 +0330
NA

روشنک جان خوب بود ،جیگرتو خام خام بخووووووووورم عزیززززززززم

0 ❤️

534923
2016-03-28 22:10:17 +0430 +0430
NA

از همه اشکالات داستان
یا حتی دروغ بودنش بگذریم
چرا کامنتاشو به زبون لاتین مینویسه؟
میخواد بگه رفته خارج؟
یا خارجی بلده؟
یا چی؟

0 ❤️

534929
2016-03-28 22:15:41 +0430 +0430

خوبه که :)))) انگلیسی هم مفتکی یاد میگیریم :p ولی بهتره فارسی را پاس بداریم . داستان اروتیک و جالبه برام

1 ❤️