عشق اول و آخر روشنک (۳)

1395/01/22

قسمت قبل

سلام. تشکر که وقت میذارین و داستان منو میخونید. چون داستان واقعی هست، صحنه ها و خاطره ها همون طور که به ذهنم میاد مینویسم اما حق با شماست حاشیه ها زیاد هست.


وقتی با دیگو دست میدادم آدیتیا رو جلو در دیدم که داشت کارت میکشید وارد بشه… اووففف همیشه از دیدن اندام ورزیدش حسه خوبی بم دست میداد… احساس اطمینان … و چهره ی جدیش و ابروهای تو هم گره خورده و چشمای درشتو سیاه و پوست یکم سبزه. قدش شاید ۶ فیت … شاید ۱۷۹ … نمیدونم… به قول دوستان ما که متر خیاطی نداریم اندازه بزنیم… منظورم اینه که قدش بلند بود…
آدیوس آمیگو….
آدیوس لیندا ( لیندا یه اسپانیای یعنی خوشگل برای جنس مونث)
آدیتیا به سمت من اومد و چهره اش خیلی متعجب بود…
چه اتفاقی افتاده ؟ چرا سرت پانسمان هست ؟ تصادف کردی ؟ اینها رو با لحن اضطراب آمیزی میپرسید)
گفتم نه . دیشب رفته بودیم نایت کلاب با دوستای کاناداییم . تو نمیشناسی - نیک و چند نفر دیگه- یه تولد بود. یکی مست بود خیلی و منم یکم… (براش توضیح دادم چی شد) . گفت پس نایت کلاب میری؟؟؟ گفتم چیه مگه جرمه ؟ چیزی نگفت… بعد پرسید اینم از همون دوستای کانادایی بود؟( با کنایه) گفتم نه این آرژانتینی بود. تازه آشنا شدیم… بعد خودم احساس کردم یه جوریه، حسه بدی به ادم دست میده … وقتی یه عالم پسرها مختلف حرف میزنم شاید بهتر باشه کمی در رفتارم تجدید نظر کنم …
برا همین ادامه دادم فقط یه دوسته…
خبر سر شکستن سر من به آتون و آن رسیده بود. اون روز از آزمایشگاه میدومدم… خیلی خسته بودم. دستگاه تست سمپل خیلی قدیمی و آهسته بود و استاد گفت اگه بخوام میتونم از آزمایشگاه دانشگاه دیگه تو همون شهر که خیلی بزرگ و مجهز بود استفاده کنم و اون بهم نامه میده . منم زنگ زدم آتون که ازش بپرسم و آتون گفت شنیدم چه اتفاقی برات افتاده و خودم میخواستم بهت زنگ بزنم. آن و مینی (دوست آن ) فردا میان که باهم بریم اون رستوران هندی ناهار بخوریم و تو رو هم دعوت کردن و آن برای تو شیرینی مخصوص درست کرده . میخواستیم سوپرایز باشه ولی حالا گفتم!!!
هیجان زده شدم… گفتم اما من فردا میرم اون دانشگاه واسه آزمایش. اون گفت فردا همه هستند و این مهمونی واسه تو هستش . فردا نیلا و سانتوش (دوستای آتون که ازدواج کردند ) از شهر دیگه میان و همینطور هم آنجی ( دوست دیگه آتون که رشته اش کامپیوتر بود و شوهرش تو کارخونه ی بوش کار میکرد و وضعشون توپ توپ بود) و آدیتیا… قلبم تند شد…. آدیتیا… گفتم باشه پس بریم.
شب که میومدم از آزمایشگاه … تو اون سر بالایی لعنتی سرم گیج میرفتم… دیگه یه جا نشستم … که صدای آدیتیا رو شنیدم… پرسید حالت خوبه؟ گفتم نه سرم گیج میره. گفت میخوای کمکتم کنم تا خوابگاه ؟ یا برم برات ابمیوه بیارم . شاید فشارت پایینه ( تو کمپوس هر ۱۰ متری یا ۱۵ متری ودینگ ماشین هست که ابیموه و قهوه یا نوشابه و یا انواع خوراکی های سر دستی رو با سکه یا اسکناس یا حتی کارت میده و منظورش این بود که از ماشین برات بگیرم) گفتم نه مرسی یواش یواش میرم… گفت بذا کمکت کنم و بدون اینکه منتظر باشه من تایید کنم دستشو انداخت دور بازوم و وزن منو به سمت خودش کشید… حسه عجیبی به
م دست داد… حالا اون بازوهای عضلانی که هر روز تو جیم میدیدم میتونستم حس کنم… قدمهاشو با من هماهنگ کرده بود و بوی ادکلنی که زده بود تو مشامم میپیچید… اووووففففف… هوگوبوس بود… امممممم دلم نمیخواست برسیم… واسه همین یکم شل کردم… طوری که انگار حالم خوب نیست… و اون قدرتشو بیشتر کرد و بازومو کشید و دست دیگشو گذاشت روی شونم و کاملا به من مسلط بود و من گرمای تنشو حس میکردم…
کم کم دیگه رسیدیم… درو باز کرد و کمکم میکرد… من دیگه درد فراموش کرده بودم…تو اسانسور زد طبقه ۷…. گفتم مگه تو نمیری اتاقت؟ گفت اول تورو میذارم بعد میرم پایین از پله ها (گفتم که اونا اومده بودن یه طبقه بعد از من و اتاق آتون هم ردیف اتاق من بود…)
به هر حال من خدافظی کردم و رفتم و به فردا فکر میکردم…
فردای اون روز ساعت ۱۲ که وقت نهار بود آتون زنگ زد و همه با هم رفتیم به رستوران هندی ( اسمش نمستیه namastay) و من اونجا دوستای جدیدم نیلا و سانتوش رو دیدم(این افراد بعدا در سنوشن من خیلی تاثیر میذارن)… و فهمیدم که سانتوش رفیق گرمابه گلستونه آدیتیاست و روابطشون خیلی نزدیکه و آتون و آدیتیا کمک کردند که سانتوش و نیلا تو دانشگاه تو این کشور قبول شند. اما یه شهر دیگه. رشته ی هر دوی اونا مکانیک بود ( ایمیج پروسسینگ) دیگه با اونا قاطی شده بودم و اونا از مهارت من تو هندی حرف زدن متعجب بودند. مخصوصا وقتی یه آهنگ هندی هم خوندم که خیلی معروف و عاشقانه هست.
آن برای من شیرینی درست کرده بود. من عاشق شکلات و شیرینی هستم… اون روز داشت بهم خیلی خوش میگذشت و من زیرچشمی همه ی حواسم به آدیتیا بود. که یهو گفت ببخشید من میخوام برم واسه نرمش دور زمین تنیس و بعدش هم با همکلاسیم تنیس بازی کنیم… حسودیم شد. بهم بر خورد… دلم نمیخواست بره… گفتم بابا ما همه دور هم هستیم… منم کار داشتم حالا کنسل کردم. بذارش یه وقت دیگه . گفت نمیشه و سریع خدافظی کرد و رفت… بدم اومد… خود خواه … از خود راضی …
اون روزا گذشت منم سرم خوب شده بود تقریبا و بخیه هاشو بعد از ۱۰ روز کشیدیم . هوا گرم شده بود و تابستون کم کم خودشو نشون میداد. منم دیگه لباس پوشیدنم تابستونی میشد… هنوزم هم اتاقی نداشتم. این روزا بیشتر وقتا تو فیسبوک با آدیتیا چت میکردم… زیاد تف میدادیم… از تنیس و چرخ سواری تا درس و پول و فلسفه ی زندگی…با هم صمیمی شده بودیم.
یه شب ساعتای ۹ بود که خسته بودم و واسه بریک تایمو بهش مسج دادم داری چیکار میکنی؟ شروع کردیم چت . چت میکردیم تو فیسبوک . که ازم پرسید چرا این گوشی قراضتو عوض نمیکنی (گوشی من سونی بود . گرچه اندروید بود اما قدیمی بود) و یه آیفون نمیخری ؟ (خودش آیفون داشت) گفتم من که مثل تو پولدار نیستم. اگه یه دوست پسر پولدار گیرم بیاد بهش میگم برام بخره!
گفت خوب من برات میخرم پس دوست دخترم میشی؟!!!
گفتم وات د فاک؟!!! ار یو سریس ؟ (what the fuck ! are you serious ?) داری جدی حرف میزنی؟ گفت اره ! گفتم یعنی داری به من پیشنهاد میدی؟؟؟؟؟!!! گفت اره ! گفتم همیجوری؟ بی مقدمه ؟!!! گفت اره! چیه؟ نکنه باید یه گل بخرم و بعدم مثل فیلمای هندی یه نامه ی عاشقانه و با یه ترانه از متنای کیشور کومار برات بذارم در اتاقت و بهت پیشنهاد بدم؟!!! یا بیام هر روز زیر پنجرت برات اواز بخونم؟!!٬
خندیدم! گفتم باشه بیا دوست شیم! از متن ساده ی حرفم شکلک خنده فرستاد… گفت بیا از ازمایشگاه بیرون جلو ساختمون میخوام ببینمت. گفتم باشه …
اومدم… من یه تشرت آبی و شلوار سورمه ای کتون داشتم و اون یه تیشرت زرد و شلوارک سفید. یادم نمیره هیچ وقت…
هیچوقت تیشرت جذب نمیپوشید و از شو آف ( خودنمایی ) خوشش نمیومد … با اینهمه میشد سینه ی عضلانیشو دید …. موهاش لخت و سیاه… از یه طرف شونه میکرد و گاهی رو پیشونیش میریخت…
(دلم در طره ی مشکین مویش/ گرفتار امد و رفتم به سویش - (خودم))
( از بس که کوته و سیاه است زلف یار من…گویی که روز است و روزگار من …)
رفتم جلو … لبخند عجیبی رو لباش بود… مثل یه برنده تو یه مسابقه… گفت بیا بریم رو پشت بوم کراس هال ( ساختمون رشته ی علوم انسانی بود بغل ساختمون ما که ۷ طبقه بود و خیلی قشنگ بود و رو پشت بومش تراس و نیمکت بود که بشینی ) گفتم باشه . نزدیکه من راه میرفت. رفتیم تو ساختمون و من دکمه ی اسانسور رو زدم و با هم وارد شدیم. کسی نبود. من زدم طبقه ی ۷. و تا صورتم برگردوندم سینه اش جلو صورتم بود. بهم چسبیده بود و منو به طرف خودش کشید. من هنوز تو شوک بودم. هیچ مقاومتی نکردم. فقط تو چشاش زل زدم انگار ازش میپرسیدم داری چیکار میکنی… که شروع کرد به طرز دیوانه واری بوسیدن لبام … و دستش رفت رو سینم … من دستم رو گذاشتم رو دستش و دست دیگم رو روی پشت سرش و نزدیک گردنش… … سرشو نوازش میکردم… ومنم میبوسیدمش… اه…. لباش اتیش بود… اسانسور رسید. دستشو که ازاد بود دراز کرد و زد طبقه ی ۱ دوباره و بوسیدنو ادامه داد… دوباره ۷… اه…
از پسته تنگ خود آن یار شکر بوسه
دوشم به لب شیرین جان داد به هر بوسه
ــــــــــــ
بگشای لب شیرین بازار شکر بشکن/ بنمای رخ رنگین ناموس قمر بشکن
چون چشم ترم دیدی لب بر لب خشکم نه/ آن شربت هجران را تلخی به شکر بشکن
چقد سعی کرده بودم طعم لبش رو تصور کنم…

وقتی دفعه ی دوم رسیدیم بالا … من با دستم سینه شو از خودم فاصله دادم و صورتمو عقب کشیدم… تو چشام زل زد و من دستوشو که سینمو توش مشت کرده بود کنار زدم … هیچی نگفتیم… فقط زل زده بودیم تو چشمای هم…
بعد من گفتم بریم دیگه… به خودش اومد…
بریم…

وقتی رفیتم رو پشت بوم… هیچی نگفت … داشتیم به ماه نگاه میکردیم… نسیم میومد… هوای خیلی خوبی بود(هوای عاشقی) … چند دقه همینطور گذشت… بعد یهم گفت :
؛روشنک… دوست دارم … و بعد به هندی هم گفت . من هیچی نگفتم… و دستمو گرفت… حالا رو به روی هم واستاده بودیم و دستم تو دستش بود منو دوباره با قدرت کشید سمت خودش و در حالی که سرمو بالا گرفته بودم که بتونم صورتشو ببینم لباشو به لبام نزدیک کرد و گفت دوستم داری ؟ گفتم نمیدونم! ( نباید شل میکردم … باید کلاس میذاشتم) ببینم چطور هستی! باید بشناسمت… شاید یه روز دوستت داشته باشم!
گفت اما من دوستت دارم… از اون روز لعنتی که اومدی اینجا …. چشات همیشه جلوی چشمامه… اینطوری به من زل نزن!!! داغونم میکنی… اه… چشات جادو داره… ادمو جادو میکنه…
من همیطوری محو سخنوری و شاعری اون بودم… فک نمیکردم هیچوقت آدیتیا اینقد عاشق بتونه باشه… دوباره شروع کردن بوسیدن… مثه یه تشنه … منو به خودش فشار میداد… کیر داغشو حالا حس میکردم… راست کرده بود و میخورد به شکمم… واونم بیشتر فشار میداد و دستشو آروم دوباره سمت سینه ام حرکت داد و مدام منو میبوسید… دیگه لبامو ول کرد و گردمو میبوسید و دستشو از یقه ی لباسم گذاشت تو سوتینم و سینمو گرفت… من خیلی آروم بدون اینکه بهش بر بخوره دستشو درآوردم و عقب رفتم… گفتم
thats enough
یعنی کافیه… گفت ببخشید… دست خودمو نبود… چنان عشقی تو خون من میجوشه که میخوام کل شبو فقط ببوسمت…
منم به کیرش اشاره کردم که راست شده بود و از روی شلوارکش مشخص بود و گفتم با این؟! ( با کنایه) گفت ببخشید… دست من نیست به خدا هوس نیست… و دوباره چهر ه اش جدی شد…
و پحث رو به درس و زندگی من عوض کرد… خیلی سوال میپرسید… منم همه چیزو گفتم… اونم گفت که پسر بزرگ خانوادست و پدرش تاجر الماس هست و گفت من همین الان میگم من قصدم با تو ازدواج هست… اما قولی نمیدم چون همه چیز به پدرم بستگی داره و خانواده ی ما به casting خیلی اهمیت میدن . اگه یه روزی قبول کنی که با من ازدواج کنی و من به خانواده ام بگم، هیچ پیشبینی ندارم که بشه. همه ی سعیمو میکنم.
منم گفتم اصلا بذار من بگم دوستت دارم. اصلا بذار ببینم تو رو میخوام یا نه. بعد واسه من خط نشون بکش ! دوباره منو به سمت خودش برگردوند و شونه هامو گرفت و صورتشو نزدیکه من آورد و گفت : میتونی به من نه بگی… موزیانه خندیدم… چیزی نگفتم… و دوباره شروع کرد بوسیدن لبم…

تو پرانتز بگم که هندو ها از ۴ cast تشکیل میشن. برهمن. سرباز. بازرگان . کشاورز .
و هر کسی با cast خودش باید ازدواج کنه .
اینطوری بود که داستان عشق منو آدیتیا شروع شد….

من مست می عشقم هوشیار نخواهم شد
وز خواب خوش مستی بیدار نخواهم شد
امروز چنان مستم از باده‌ی دوشینه
تا روز قیامت هم هشیار نخواهم شد

ادامه…

نوشته: roshanak


👍 1
👎 0
7049 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

536896
2016-04-10 21:37:13 +0430 +0430

هزارو یک شب تعریف کرداهه ?

1 ❤️

536948
2016-04-11 12:17:52 +0430 +0430

این طبع شعرت وسط داستان منو کوشته (با لحجه بخون) :)

راستی اون پیشنهاد ازدواج اول کار شاید واس بیشتر خر کردن شما بوده سرکار خانم عاشق ؛ یه نمه همچین مشکوک میزنه!!!
اما
داستانت میشه گفت واقعی بود ،
مورد خاص بدی توش ندیدم به غیر از اون کیس تاجر الماس!! فک کنم از به قول خودت(اینگیلیش بگم) hyperbole استفاده کرده بودی ?

1 ❤️