عشق با طعم خیانت (۲)

1397/09/17

…قسمت قبل

" قسمت دوم "
راهنمای علامت های داستان:
+نفس | ++ دوست حمید (علی) | h حمید | % مادر نفس | _ عسل
چشمانی خیره به تکرار مکرر خط های سفید وسط جاده و دستانی که پایه ای برای چانه ی نفس شده بود ، او را در عمق افکارش غرق میکرد.
در حال جنگ و جدال با خود و دیگران در اقیانوس افکارش بود که صدای پیامک گوشی اش را شنید ، با حسی خسته ، نفس عمیق آرامی کشید ، با دست راستش از داخل کیف چرمی قهوه ای کنار پایش ، موبایلش را بیرون آورد و به صفحه نگاه کرد
h سلام ، ببخشید بابت رفتار امشبم ، نتونستم بخوابم اصلا ، واس جبران فردا ناهار مهمون من ، ساعت یازده میام دنبالت ، فقط اسم هتل رو برام پیامک کن … بوس بوس شب خوش
اول که پیام را دید ، دلش میخواست با دندان هایش گلوی حمید را پاره کند ، نفرت تمام سلول های مغز نفس را فرا گرفته بود ، اما بعداز چند دقیقه تصمیم گرفت به نفرتش پایان دهد و به این ملاقات برود ، نه بخاطر ناهار یا آشتی کردن ، بلکه برای روشن شدن برخی حقایق پنهان ، پس دستش را از زیرچانه اش برداشت ، موبایلش را بالا آورد و همینطور که با انگشت اشاره اش الگوی رمز موبایلش را میزد ، به چشمان خیره شده به خودش در ایینه ی جلوی راننده نگاه میکرد

  • سلام … اشکالی نداره عزیزم پیش میاد ، باشه فقط من تا ساعت یازده و نیم کار دارم ، بعدش بیا هتل پلاس .شب خوش
    بالاخره به هتل رسید و راننده چمدانش را گذاشت کنار پای نفس
    +++ بفرما خانم ، قابلی نداره شد 50 تومن
  • بیا این 30 تومن
    +++ گفتم 50 تومن خانم
  • یک ساعته داری از تو آینه منو دید میزنی آقا ، برو خداروشکر کن همینم بهت دادم ، مگه تو خواهر مادر نداری
    همینطور نفس مشغول خالی کردن درد و دلی هایش سر ان راننده بود که راننده دمش را گذاشت روی کولش و به سرعت آنجا را ترک کرد.
    پس از چَک و چانه زدن با پذیرش هتل بخاطر دیر آمدن و نبودن اتاق خالی و عدم پذیرش در شب و کلی داد و بیداد ، بالاخره توانست اتاق شماره 375 را برای یک شب بگیرد . با اندامی خسته ، کشان کشان چمدانش را به سمت داخل اتاق کشید و با همان لباس ها روی تخت دراز کشید. مشغول فکر کردن به امشب بود که خودش را به خواب تسلیم کرد.
    خودش را در در صحرایی تاریک و سرد میدید که مدام با بخار دهانش ، دستانش را گرم میکند و در مه غلیظ آنجا به دنبال نشانه ای از آبادی میگردد ، مدام صداهایی را میشنود و به دور خودش میچرخد … به سمت جلو میدود ، ضربان قلبش تند و تندتر میشود ، انگار شخصی در پشت سرش ، سایه ی او را دنبال میکند ، سرش را بر میگرداند و می ایستد ، ناگهان خودش را با چهره خونین میبیند … بلند فریاد میزند و با صورتی خیس از عرق ، بیدار میشود.
    ساعت 8 صبح بعداز صبحانه خوردن و یک حمام گرم و بوسه ی قطرات گرم اب بر بدن ظریف و سپید نفس ، آرایشی ساده و عطری خوش بو ، رفت تا پس از چند ماهی دوری ، مادرش را زیارت کند. دو سال قبل از اینکه نفس برای ادامه ی تحصیل به آلمان برود ، پدر او به دلیل بیماری قلبی جان به جان آفرین تسلیم کرده بود و یک سال بعداز آن ، مادر نفس با یک مرد تقریبا پولدار و میانسال ازدواج کرده بود که نفس با این ازدواج مخالف بود.
    پس از رسیدن به درب خانه و مرتب کردن لباس هایش ، زنگ خانه را به صدا آورد
    % کیه؟
  • منم
    % منم کیه دیگه
  • مامان منــــــ…
    آرام در را باز کرد و داخل شد. به گل های ورودی نگاه میکرد ، از همانجا یک گل یاس چید و به سمت مادرش که از دور داشت به سمت او می آمد حرکت کرد ، صدای تق تق کفش هایش بر روی موزاییک های کف زمین تند و تند تر میشد … محکم مادرش را به آغوش کشید و مشغول حال و احوال پرسی شدند. ساعت نزدیک یازده بود
    % مادر جون دوس داری واست ناهار چی درست کنم؟ راستی کو چمدونت؟همینطوری اومدی؟
  • نه مرسی مامان جان من میرم هتل ، وسایلم همونجاس
    % وا ، هتل چرا … نکنه هنوزم بخاطر ازدواجــ…
  • نه مامان ، بالاخرتوام باید زندگی کنی (با لبخند)
    دست و پایش را جمع و جور کرد و از داخل کیفش یک انگشتر زیبا بیرون آورد و به مادرش داد و با یک خداحافظی تلخ ، خانه را به سمت هتل برای حاضر شدن قرار امروز ظهر با حمید ترک کرد.
    وقتی به هتل رسید ، از داخل چمدانش ، لباس جدیدی بیرون آورد و جلوی آیینه ای که روبروی تخت خوابش بود ، شروع به بیرون آوردن لباس هایش و پوشیدن لباس های جدید شد و پس از چند دقیقه ، نشسته بر روی تختش ، به عکس هایی که با حمید گرفته بود نگاه میکرد ، مشغول ورق زدن خاطرات موبایلش بود که حمید پیام داد.
    h نفس من ، پایین هتل منتظرم ، تو میای پایین یا من بیام بالا
    در اتاقش را بست و به سمت خروجی هتل حرکت کرد و به هنگام خروج ، پذیرش هتل به او تمام شدن مهلت حضورش در هتل را تا امشب گوشزد کرد. به دلیل اینکه یکی از مسافران نتوانسته بود به هتل بیاید ، یک شب آن اتاق را به نفس اجاره داده بودند.
    حمید و نفس به سمت رستوران میرفتند و در همین راه نفس مدام با خودش یکی به دو میکرد که فوضولی اش را از قضیه آن دختری که دیشب دیده بود ارضا کند یا نه ، که حمید گفت
    h ناراحت نمیشی اگر یکی دوستامو دعوت کرده باشم با ما ناهار بخوره؟
  • کی؟
    h اسمش عسل هست ، از همکارامه
  • عِــه پس همکاره ، فکر نمیکردم همکاراتو با اسم کوچیک صدا میزنی … اشکالی نداره
    وقتی وارد هتل شد ، همان دختر ناشناخته ای به نام عسل را دید که دیشب خواب را از چشمان نفس دزدیده بود. آن چنان به عسل خیره شده بود که انگار هزار سال است او را میشناسد. آهسته آهسته به سمت میز قدم برداشت ، عسل متوجه حضور نفس نشده بود و به صفحه موبایلش خیره و میخندید.
  • سلام عرض شد
    _ سلام بفرمایید؟
  • نفسم
    _ نفس؟ آهان نفس جان شما ای پس ، حمید زیاد ازت تعریف میکرد عزیزم ، من عسل هستم از همکارای آقا حمید
    پس از چند دقیقه صحبت های سرد و رد و بدل طعنه هایی با طعم لبخند به هم دیگر ، نفس به بهانه ی فراموش کردن موبایلش از داخل ماشین ، موبایل حمید را گرفت تا به مادرش زنگ بزند . موبایل حمید را برداشت و از هتل خارج شد ، بعداز چند دقیقه سرک کشیدن در گوشه و کنار پیام ها و تماس های حمید ، با عملیاتی شکست خورده به سمت میز برگشت و نشست.
  • خب عسل خانم ، شما چه نسبتی با حمید داری
    _ نسبت؟ مثل اینکه سوتفاهم شده …
    h نفس جان این چه حرفیه میزنی ، عسل جان از همکارای منه
  • عِـــه پس شد عسل جان حالا
    h زشته نفس
    _ واقعا توقع نداشتم چنین رفتاری رو ، من میرم
  • به سلامت
    هرچه حمید تلاش کرد نتوانست مانع رفتن عسل شود و با چهره ای عصبانی به سمت نفس آمد و بعداز چند دقیقه ای داد و بیداد با صدایی خفه ، هر دو بدون صرف ناهار ، روانه ی جاده ای نامشخص شدند. در ماشین ، سکوت عجیبی در جریان بود.
  • ببخشید من رفتارم زشت بود آخه تا امشب بیشتر نمیتونم هتل باشم ، یعنی باید شب فکر یه جای دیگه باشم ، درد و دلیم رو سر اون بیچاره خالی کردم
    h ای بابا خب زودتر میگفتی ، بیا پیش من بمون امشب رو ، فردا اگر خواستی بری یه فکری میکنم
  • نه ممنون ، خودم یه کاریش میکنم ، راستی شماره این عسل خانم رو بهم بده میخوام ازش معذرت خواهی کنم
    بعداز یک ظهر تلخ و گرفتن شماره ی آن بانو ، به سمت اتاقش رفت تا وسایلش را جمع کند و چون ساعت غذاخوری هتل تمام شده بود ، با شکمی گرسنه از ساندویچی کنار هتل ، ساندویچ خرید و در پارک روبروی هتل ، روی چمن های سبزرنگی که خیلی وقت هم نبود رفع تشنگی کرده بودند نشست تا رفع خستگی کند. بعداز چند ساعت وقتی دید که هیچ جایی جز خانه ی حمید ندارد ، سوار بر تاکسی شد و به سمت مجتمع پارس حرکت کرد.
    وقتی به آنجا رسید ، از پنجره ی اتاق حمید ، روشنایی اتاقش را دید با سختی خودش را به واحد هشت رساند ، کیفش را رها کرد و با عجله چند بار پشت سر هم در اتاق حمید را کوبید.
    حمید که از میدانست نفس پیشنهاد حضور امشبش را رد کرده است ، با عجله عسل را در حمام اتاقش قایم کرد و در را باز کرد و پس از دیدن نفس ، با حفظ خونسردی اش به نفس گفت
    h به به بالاخره اومدی همینجا ، بیا داخل دارم شام درست میکنم
  • مهمون داشتی؟
    hمهمون؟ نه بابا
  • آهان داشتم میومدم فکر کردم دو نفر داخل اتاقن آخه انگاری دوتا سایه از پشت پنجره اتاقت دیدم … ولش کن حتما خستگیه
    با شنیدن این حرف ، حمید دست و پایش را گم کرده بود و همین حرکات ، شک نفس را چند برابر میکرد
  • من میرم حموم
    h نــــه وایسا
  • چرا؟
    h چیز … آخه تو که تمیزی نیازی به حمــــ…
    هنوز حرف حمید تمام نشده بود که نفس در حمام را باز کرد…
  • حمید خیلی عوضی هستی ، خیلی
    h بذار واست توضیح میدم … نفســـ…
    و با عصبانیت ، چمدانی که زیپش هنوز تا نیمه باز بود را کشید و در اتاق را محکم بست و خارج شد. حمید که از دستپاچگی نمیدانست چکار باید بکند ترجیح داد به دنبال نفس نرود.
    _ حمید تو به من گفتی با نفس تموم کردی ، اون اینجا چیکار میکرد؟
    h توضیح میدم واست عزیزم ، اول بیا بغلم ، انقد گشنمه ، قبل از غذا میخوام عسل بخورم
    h خیلـــــــــی دیــــوثـــ…
    محکم عسل را به سمت دیواری که کنار درب حمام بود هل داد و اورا به دیوار حمام چسباند و دست چپش را دور کمر عسل حلقه کرد و با دست راستش موهای او را به کنار زد و لبانش را محکم بر روی گردن عسل نهاد ، هنگامی که وحشیانه گردنش را لیس میزد
    _ اوفـــــ پسره حشری صبر میکردی حداقل چن دقیقه از رفتن نفس بگذره
    h اوم اون خیلی وقته واس من رفته عشقم
    آرام کمر عسل را گرفته بود و عقب عقب به سمت تختش میرفت و همان طور که با کمر بر روی تخت دراز کشیده بود ، طعم لبان شیرین عسل را میچشید و با دست راستش ، بر اندام آن دختر چنگ میزد.
    نفس که با چشمانی خیس داشت آسفالت های سیاه رنگ پارکینگ مجتمع را به بیرون طی میکرد ، سرش را برگرداند و به پنجره اتاق حمید خیره شد ، پنجره ای که در آن سایه طمع و شهوت میخروشید.
    همانطور که بغض کرده بود و صورتش از اشکهای بلورینش خیس شده بودند و نمیدانست آن شب را کجا باید به صبح برساند ، تصمیم گرفت به دوست حمید زنگ بزند ، پسری قد بلند و به قول نفس پاستوریزه که اصلا ازش خوشش نمی آمد ، اما چاره ای جز خانه ی ناپدری یا خانه ی علی نداشت
  • الو سلام … ببخشید اینوقت شب مزاحم شدم اقا علی
    ++ سلام نفس خانم آفتاب از کدوم طرف در اومده یادی از ما کردی
  • راستش با حمید بحثم شده ، جایی رو نداشتم برو ، میتونــــ…
    هنوز حرفش تمام نشده بود
    ++ این چه حرفیه ، قدمتون روی چشم ، آدرس رو که بلدید ، بفرمایید حتما … فقط میشه بدونم چی شده؟
    بعداز آن اتفاقات ، این تنها خبر خوشحال کننده ای بود که نفس را با لبخندی مصنوعی به سمت خانه ی علی بدرقه کرد ، پسری قد بلند و ساده که نه دوست دختری داشت و نه حتی اهل مشروب بود ، به قول امروزی ها بچه بسیجی.
    هنگامی که نفس به خانه ی علی رسید ، روی میز ناهار خوری یک میز غذاخوری با تزئیناتی زیبا دید
    ++ سلام نفس خانم ، خوش اومدید ، ببخشید اگر خونه به هم ریخته هست ، بالاخره تنهایی هست دیگه
  • سلام … عِــه؟ تنهاییه؟ پس این میز غذا رو عمم چیده؟ شیطون چرا دو تا ظرف هست ، توام کم کم راه افتادیا … ازدواج کردی؟(باخنده)
    ++ جـــــان؟! نه این چه حرفی هست ، گفتم حتما شما گرسنه هستید من هم غذا نخورده بودم ، دوتا گرفتم …
    بعداز صرف شامی خوشمزه و تعریف کردن خیانت حمید به او ، از علی به خاطر صحبتش در هنگام پرسیدن آدرس حمید از او معذرت خواست.
  • ببخشید من کجا باید بخوابم؟
    ++ تختم رو مرتب کردم ، شما داخل اتاق من بخوابید ، من هم اینجا روی مبل میخوابم
  • اینطوری ک نمیشه زشته ، بیا روی همون تخت میخوابیم با هم دیگه
    نفس که دید زیادی خودمانی شده و چهره علی کم کم دارد خودش را در هم فرو میبرد ، سریع حرفش را قطع کرد و گفت
  • چیزه پس هر چی شما بگی
    پدر نفس از کارمندان بازنشسته سابق یکی از اداره های دولتی بود ، خانواده ای با اعتقادات مذهبی ضعیف و به قول امری ها روشن فکر.
    آن شب تا صبح ، از صدای هق هق گریه های نفس که با زور هم سعی در خفه کردن صدایش میکرد ، علی نتوانست بخوابد ، چند باری خواست به اتاق نفس برود و با او صحبت کند در مورد عسل ، اما ترجیح داد حداقل امشب را سکوت کند و درمورد عسل و چند مدتی که نفس نبوده و اتفاقاتی که پیش آمده صحبت نکند.
    "پایان قسمت دوم"
    یک متن کوتاه نوشتم ، امیدوارم ادمین تایید کنند
    من جادوگرسفید هستم ، از سایت بخاطر یه سری دلایل شخصی و غیرشخصی دلیت اکانت زدم ، پس از کسانی که داخل داستان های قبل نتونستن وارد پروفایلم بشن معذرت میخوام . دیگه داخل سایت عضو نیستم و گاهی بدون عضویت شاید داستان بنویسم ، نظراتتون رو میخونم هرچند ادعایی در نویسنده بودن ندارم ، چه انتقاد کنید و چه تعریف کنید ازتون ممنونم… اگر صحبت خاصی به صورت خصوصی داشتید توی نظرات بیان کنید سعی میکنم باهاتون ارتباط برقرارکنم.
    توجه: دوستانی که داستانی رو کپی میکنند ، لطفا اسم نویسنده رو ضمیمه کنند و داستان های دیگران رو به اسم خودتون چه با ویرایش چه بدون ویرایش انتشار ندید.
    داستان های قبلی من: ( چون عضو نیستم اینجا نوشتم )
    شب پر هیاهو ، بیسکوییت تلخ ، عجیب الخلقه (1) ، عجیب الخلقه (2) ، قاتل روح ، خاطرات جناب بکن ، شیشه شکست ، او یک فاحشه بود ، نکوهش (1) ، نکوهش (۲ و پایانی) ، عشق با طعم خیانت (1)

ادامه…

نوشته: جادوگرسفید


👍 10
👎 3
14687 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

734566
2018-12-08 21:12:32 +0330 +0330

پس خیلی ناشی بود اصلا اینکاره نبود اما داستان زیبا بود.

1 ❤️

734567
2018-12-08 21:12:49 +0330 +0330

پسر

1 ❤️

734589
2018-12-08 22:31:46 +0330 +0330

عالی بود دوست عزیز

1 ❤️

734626
2018-12-09 05:30:06 +0330 +0330
NA

من که لذت بردم جدی میگم با اینکه در داستان سکس و تحریک مخاطب نبود میتونست نشون بده قلم نویسنده ای با مهارت نویسندگی انرا آفریده که ضمنا با روحیه زنانه آشنایی دارد

1 ❤️

734674
2018-12-09 11:53:36 +0330 +0330

زنده باشی پسر
از طرز نوشتن و داستان سرایت خوشم میاد.
مهمترازاینکه عاشق اثروداستاناتی دیگه بماند.
بای خوب ما.

2 ❤️

734691
2018-12-09 13:45:20 +0330 +0330

بسیار زیبا بود داستان
تبریک میگم

1 ❤️

734854
2018-12-10 11:15:21 +0330 +0330

عالیه ولی حیف که خیلی کتابی و از زبان راوی نوشتی
این بخشش به مذاق من خوش نیومد و الا مضمون داستان و فرم رواییش خوب بود ،هرچند که دلیل رفتن به خارج دختره و گذشته اش با حمید هنوز کامل باز نشده،که میشه با فلش بک های یواشکی درستش کرد
بهر حال نظر شخصی من بود و فرمون دست شماست برادر
ممنونم از زحماتت دوست عزیز

1 ❤️