عشق ناجور (۱)

1399/11/24

خانم صادقی ببخشید ، میتونم تا یک مسیری مزاحمتون بشم؟با تعجب نگاهش کردم. خودش که ماشین آورده ،مسیرمون هم که یکی نیست!ولی باز فکر کردم جایی میخواد بره ،گفتم : خواهش میکنم بفرمایید!
توی شرکت همه به اسم کوچیک صداش میکنیم ((سعید)) پسر خوب، کاری و خوش زبونیه !معمولا هم با شوخیاش همه رو میخندونه .کمی از مسیر رو که طی کردیم، دو سه بار خودش رو جم وجور کرد و بالا خره حرف زد .خانم صادقی یک چیزی میخوام بگم ولی روم نمیشه ؟ پیش خودم فکر کردم لابد مشکل مالی داره !گفتم سعید جان مشکلی پیش اومده ؟پول احتیاج داری؟ لبخندی زد :نه راستش …منتظر ادامه اش بودم ، سرش رو انداخت پایین !راستش من عاشق شما شدم !! نا خواسته پام رفت روی ترمز !با صدای بوق ممتد وداد وهوار پشت سری ها حرکت کردم .نگاش کردم و به حالت مسخره گفتم تو خوبی ، سعید چیزی مصرف کردی ؟دو باره لبخند زد: جدی گفتم ،چند وقتیه خیلی به شما فکر میکنم ،نمیدونم چجور بگم ولی همه حواسم پیش شماست !صدای خنده ام بلند شد. سعید جان رفتی خونه ، بگو مامان چایی نبات درست کنه برات ، احتمالا سردیت شده !!
دیگه حرفی نزد تا نزدیک میدون رسالت رسیدیم .گفت ببخشید من میدون پیاده میشم ولی لطفا درکم کنید !حرفام جدی بود !!
با خداحافظی پیاده شد و رفت فکر می کردم مثل همیشه شوخی کرده.چون سابقه سر کار گذاشتن همکاران رو داشت .چند روز گذشت و تقریبا فراموش کردم .
اومد نشست رو بروم :سلام خانم صادقی خوبید ؟گفتم ممنون تو چطوری ؟ خوبم ،شرمنده به اون موضوع فکر کردید؟سرم رو از روی مانیتور آوردم بالا و زل زدم تو چشماش !نه انگار یک چیزیش شده؟اخمام رفت تو هم. خودش بدون اینکه دیگه چیزی بگه بلند شد ورفت . سری تکون دادم و با خودم گفتم عجب گیری افتادیم !! مرضیه که داشت ما رو می پایید:چیزی شد مریم ؟ نگاش کردم گفتم نه با خودم حرف میزدم .
فکرم مشغول شد .سعید پسر خوب و سالمی بود قطعا برای ازدواج هم یک کیس ایده ال بود .ولی چرا اومده سراغ من همین مرضیه یا سودابه واسه جلب توجه اش هر کاری میکنن وگاهی رقابت دارند .تا غروب کلی فکرم مشغول شد وتصمیم گرفتم با هاش حرف بزنم و منصرفش کنم . نمیخواستم کسی چیزی بدونه .بهش پیام دادم غروب اگر کاری نداری پیش ماشین من منتظر باش !فقط نوشت چشم .
سوار شدیم و رفتیم توی یک جای خلوت و زدم کنار . سرش رو انداخته بود پایین و حرفی نمیزد . گفتم سعید جان چند سالته؟بدون اینکه سرش رو بالا بگیره ،گفت 23!!گفتم خوب من چند سالمه ؟نمیدونم !ببین سعید جان ،من 40 سالمه ،یک پسر 14 ساله دارم ،یکبار ازدواج کرده ام والان مهر مطلقه توی پیشونیم خورده ! نمیخوام بگم جای مادرت هستم ولی اختلاف سن 17 ساله این اجازه رو بهم میده که نصیحتت کنم . توپسر خوبی هستی منم بعنوان یک همکار، بزرگتر و یک دوست ، دوستت دارم ولی لطفا بچسب به زندگیت وبذار منم به مشکلاتم فکر کنم .آخه دیوونه همین سودابه ومرضیه که همسن وسال خودت هستند آرزوشونه که با یکی مثل تو ازدواج کنن !اصلا اگر میخوای خودم با هاشون صحبت میکنم .نیم ساعتی باهاش حرف زدم .سعید حرفی نمیزد و فقط گوش میکرد ولی نا امیدی رو توی صورتش میدیدم .
ده روزی گذشته بود .سعید کاملا دپرس شده بود و کم حرف. از شوخی هاش خبری نبود .با منم در حد سلام وعلیک بود و اگر کاری داشتیم در حد یکی دوکلمه جمعش میکرد .ظهر دیدم بچه ها دارن باهاش صحبت میکنند .رفتم پشت میزم و سرگرم شدم. سودابه اومد پیشم .گفتم چیه باز سعید معرکه گرفته ؟گفت نه استعفا نوشته!!! تا آخر ماه بیشتر نیست !شوکه شدم عجب خریه این بچه !یعنی به خاطر جواب منفی منه؟ سرم رو چرخوندم به سمتش دیدم داره منو نگاه میکنه !حرصم گرفت .اخمام رفت تو هم !آدم توی کار بعضیا میمونه !آخه الاغ کی دوتا دختر ترگل و ورگل جذاب وخداییش خوشگل رو بی خیال میشه ، میره سراغ یک زن مطلقه !کسی که یکی دوسال هم نه،بلکه 17 سال از خودش بزرگتره ؟
غروب موقع رفتن ، دیدم کنار ماشین منتظر من ایستاده .سلام کرد ،جواب ندادم .گفت مریم خانم شرمنده که اینجا مزاحم میشم، میخواستم بگم لطفا منو ببخشید بابت پیشنهادم .تا آخر ماه بیشتر در خدمتتون نیستم اگر اذیتتون کردم !بازم عذر خواهی میکنم!با اخم وعصبانیت گفتم :من اصلا به حرفات فکر نکردم چون معلوم بود، بدون فکر یک چیزی پروندی ! و الان خوشحالم که اهمیت ندادم !!!
ولی هر موقع که بزرگ شدی و خواستی بری خواستگاری بدون که زندگی پر از مشکلات و نه شنیدن هاست ! ادامه دادنش مرد میخواد نه یه بچه، که تا تقی به توقی خورد بذار ه وبره .آقا سعید زندگی مرد میخواد !! سوارشدم به سرعت رفتم .
فقط به خاطر فضای شرکت باهاش سلام و علیک سردی میکردم .یک هفته ای گذشت، غروب اومد بالای سرم وبا سلام وخسته نباشید یکسری مدارک داد ورفت پشت میزش . داشتم دسته بندی میکردم که چشمم خورد به یک کاغذ متفرقه نگاش کردم ،برگه استعفاش بود !زیرش دست نوشته بود. مریم ،عزیزم به خاطر تو میخواستم برم ولی احساس کردم هر جا برم بدون تو جهنمه برام .استعفام رو پس گرفتم چون میخوام همیشه پیشت باشم .به این راحتی ازت دست نمیکشم . کاغذ رو تا کردم وگذاشتم توی کیفم.نگاهش کردم لبخندی زد .
غروب که میرفتم پایین ،بدو بدو اومد توی آسانسور . توی یک فرصت با پر رویی صورتم رو بوسید .از جسارتش شوکه شدم !لبخند روی لبم خشک شد!انتظار این رو دیگه نداشتم !دروغ چرا بدم نیومد ، ولی واقعا دلم نمیخواست این اتفاق بی افته!!هولش دادم عقب وگفتم :چکار میکنی ؟
توی همکف پیاده شدیم و با خدا حافظی رفت .روز های بعد سعید حسابی خر کیف بود ولی ذهن من مغشوش. از طرفی بدم نمیومد بعد از مدتها کسی توی زندگیم باشه و رابطه ای داشته باشم واز طرفی هم نمیخواستم با آینده سعید بازی کنم .واقعا پسر خوبی بود ،ولی ما بدرد هم نمی خوردیم هیچ جوره به هم نمیومدیم .ولی نمیدونستم چطور باید حالیش کنم .
.عدم واکنش من توی آسانسور جسورترش کرده بود .غروب کمی کار داشتم موندم تمومش کنم .سعید هم موند .توی سالن فقط ما بود یم .به بهونه کار نزدیکم شد .برگشتم سمتش ببینم چکار داره ،که یکباره بوس ریزی زد روی لبم.ااا پسره مغز خر خورده! خوب اگه یکی ببینه که بد بختم! با اخم و وابروهای گره خورده ،چپ چپ نگاش کردم .دید عصبانی ام ،برگشت پشت میزش .عوضی ، مثل بچه های 5-6 ساله که دعواشون میکنی مظلومانه نشسته بود .با دیدن حالتش خندم گرفت!نگاهم کرد وبوسی فرستاد.
کارم تموم شد .موقع پایین اومدن هم آبدارچی باهامون اومد نتونست کاری کنه .اونشب کلی با خودم کلنجار رفتم.قطعا یک حس زودگذره وشایدم کیرش راست شده ، خوب چرا منم کمی شیطنت نکنم باهاش.آره ،تجربه جالبی میتونه باشه .پس تصمیم گرفتم کمی باهاش مهربونتر باشم.توی این افکار جور وا جور یک پیام فرستاد : بازش کردم .نوشته بود مرسی که اجازه دادی طعم لبات رو بچشم !یکم سر به سرش گذاشتم . چند روز جوری باهاش رفتار کردم که هم حریص تر بشه و هم توی شرکت رفتار خودش رو کنترل کنه . برای جمعه ناهار دعوتم کرد .عمدا تا آخر شب پنجشنبه اوکی ندادم آخر شب دیگه داشت نا امید میشد ،که گفتم باشه ولی ماشین ندارم ! ودروغ هم نبود چون بابا میخواست بره سمت دماوند.سریع پیام داد خودم میام دنبالت
فردا ساعت 11 رفتم سر خیابون دیدم قبل از من رسیده بود سوار شدم .دستش رو دراز کرد بسمتم :سلام عزیزم مرسی که اومدی!دست دادم ،دستم رو کشید جلو وبوسید و حرکت کرد.
حس غریبی داشتم .همیشه به چشم یک بچه بهش نگاه میکردم . از اینکه باهاش رفتار عاشقانه داشته باشم برام عجیب بود .اما ینکه با همه مصیبت وسختی هام هنوز معشوقه یک پسر جوون باشم (ولو موقت)حس خوبی بهم میداد.
سعید حرفی نمیزد و رانندگی میکرد. یک آهنگ عاشقانه گذاشته بود .گاهی همراهش زمزمه میکرد .یک وری نشستم و زل زدم بهش.دستش رو که از روی کنسول وآویزون کرده بود گرفتم.ذوق کردنش ،منم سر ذوق آورد و باعث شد محکمتر دستش رو بگیرم . دوباره دستم رو برد بالا و بوسید .
ماشین رو پارک کرد و پیاده شدیم .سریع خودش رو بهم رسوند ودستم رو گرفت ورفتیم سمت رستوران .انتخابش خوب بود، یک رستوران سنتی با فضایی زیبا و دلنشین که تمامش بصورت لژ بود .گارسون به استقبال اومد و راهنمایی کرد بسمت یکی از لژهای انتهایی .منو رو که آورد سعید گفت :عزیزم اجازه میدی من انتخاب کنم ؟سرم رو به نشانه تایید تکون دادم .گفت:آقا یک جوجه با استخون برای من ،یک کوبیده مخصوص هم برای خانم و تاکید کرد مخصوص باشه .با لبخند نگاش کردم غذای مورد علاقه من کوبیده بود !این که به نکات ریز هم توجه داشت جالب بود .ادامه داد :خوب عزیزم اگر چیزی دیگه هم میل داری بفرما ؟گفتم نه! مرسی منتظر ممیمونم ببینم انتخابت چطوره !مخلفات دیگه ای رو هم سفارش داد وگارسون رفت .
چسبید بهم و تکیه داد .انگشتاش رو کرد لای انگشتام :اجازه میدی ببوسمت؟ خندم گرفت،گفتم چقدر هم منتظر اجازه ای!!لبش رو گذاشت روی گونه ام ،چند ثانیه نگه داشت وبوس کرد .انگار مزه بوسش توی تمام ذرات بدنم رسوخ کرد .وجودم رو شیرین کرد !برگشتم وصورتم رو بردم جلو وپیشونیش روبوسیدم .!سعید به معنای واقعی وا رفت وسرش رو تکیه داد .حرکاتش منو به وجد میاورد .بدون غل وغش بود. اینکه تلاش میکرد منو بدست بیاره و از اینکه یک بوسه من اینجور حالش رو دگرگون کرد بیشتر به دلم می نشست .
ناهار رو خوردیم و سرگرم صحبت شدیم .دو باره گفت اجازه میدی چند دقیقه سرمو رو پات بذارم؟ خودم پام رو دراز کردم .حین دراز کشیدنش نفهمیدم به عمد بود یا اتفاقی سرش رو از روی سینه ام کشید وگذاشت رو پام .سرش رو چسبوند به شکمم و دستم رو که گذاشته بودم روی سینه اش گرفت و شروع کرد به نوازش .لعنتی انگار می دونست داره چکار میکنه! حالم داشت دگر گون میشد .بد جور دلم میخواست ببینم چی تو چنته داره !ولی نه اونجا جای مناسبی بود، نه من قصد داشتم به این زودی وا بدم.دود قلیان رو بهونه کردم و گفتم سعید بریم بیرون حالم داره بد میشه .سریع از جاش بلند شد و لبم رو بوسید .حرصم گرفت با وجودی که خوشبختانه بصورت اتاقک بود ولی باز باید رعایت میکردیم .یکی با مشت زدم رو سینه اش و گفتم بسه تا آبروم رو نبردی!انگار بیشتر خوشش اومد. دوباره بوسید و سریع رفت کفشش رو پوشید رفت سمت صندوق .دلم قنج میرفت ،زبونم رو کشیدم جای بوسه اش . حساب کرد وبرگشت. عزیزم بریم ؟ دستم رو دراز کردم به سمتش و با کمک سعید از جام بلند شدم وراه افتادیم .
تا ساعت پنج چرخیدیم و حسابی با دست مالی هاش تحریکم کرد. دیدم بخوام ادمه بدم ممکنه نتونم خودم رو کنترل کنم .پس ازش درخواست کردم منو تا خونه برسونه .بدون مقاومتت گفت چشم عزیزم .
سرکوچه که رسیدیم سعید انگار طاقتش تموم شد صورتم رو کشید جلو ولب محکمی گرفت. هرچی میخواستم سرم رو عقب بکشم نمیذاشت. چنگی زدم به بازو ش ،ول کرد .با خنده گفتم بیشعور من توی این محل آبرو دارم ! نگاهی به اطراف کردم خوشبختانه خلوت بود…کرم آخر رو ریختم وبا بوسیدن لبش ازش خدا حافظی کردم وپیاده شدم .چند بار تکرار کرد مرسی عزیزم !مرسی عزیزم!دستش رو گذاشت روی بوق ماشین وبا سرعت دور شد .

ادامه...

نوشته: مریم


👍 29
👎 1
13401 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

791545
2021-02-12 06:28:53 +0330 +0330

حس میکنم دارم پورن هاب استپ مام میبینم ، ادامه بده

1 ❤️

791568
2021-02-12 12:36:04 +0330 +0330

عالی نوشتی،منتظر ادامش میمونم

1 ❤️

791581
2021-02-12 14:01:12 +0330 +0330

عشق ربطی به سن و سال نداره شاید نشه فرق عاشق و هوسباز رو تشخیص داد ولی میشه به طرف زمان داد خودشو ثابت کنه
اینم بگم خیلی از کسایی که میزنن تو پر آدم لایق اینکه سمج بشی که بدستشون بیاری نیستن

1 ❤️

795814
2021-03-08 00:47:13 +0330 +0330

عالی

0 ❤️

914704
2023-02-11 15:43:08 +0330 +0330

👏 😎

0 ❤️

916885
2023-02-27 05:44:22 +0330 +0330

👌

0 ❤️