عکس منشی رو توی گوشی شوهرم دیدم (۲)

1399/12/13

...قسمت قبل

طرفای 11 بود که اومدو خاله  بهش گفت ما رو برسونه خونه. مامان جلو نشست و منم به عمد پشت سر امید نشستم. تمام طول مسیرو زیر چشمی آینه رو نگاه کردم. امید حتی یه نگاه کوچیکم بهم نکرد. وقتی رسیدیم بدون خداحافظی درو به هم کوبیدم و رفتم توی خونه. ناراحت بودم و عصبانی. نمیدونستم چمه. شاید چون عادت نداشتم که کسی بهم بی توجهی کنه.
عادت نداشتم که مورد توجه نباشم عصبانی بودم. میخواستم امید باز بهم توجه کنه. انگار نه انگار تا همین چند روز پیش داشتم میپیچوندمش و برام مهم نبوده. خلاصه هردلیلی که داشت منو کشوند پای تلفن. میدونستم که تا الان امید رسیده خونه. زنگ زدم به اتاقش و با بوق سوم جواب داد.
_الو
نمیدونستم چی بگم. گوشیو گذاشتم و به ثانیه نکشید که تلفن زنگ خوردو من سریع برداشتم
_عادت داری گوشیو قطع کنی؟
+نه. اشتباه زنگ زدم
_چه جالب. بعد چطوری اشتباه زنگ زدی؟ یعنی چند تا عدد رو اشتباعی فشار دادی و یهو دیدی منم؟
خلاصه که هی اون گفت و من گفتم و وقتی به خود اومدم هوا  روشن شده بودو ما چند ساعت حرف زده بودیم. به اجبار قطع کردیم اما از اون به بعد کارمون شده بود همین. از شب تا صبح حرف میزدیم و من واقعا به امید علاقه مند شدم. انگار تازه داشتم میشناختمش. بالاخره با هم بیرون قرار گذاشتیم. رفتیم شام بیرون و موقع برگشتن امید ماشینو توی یه کوچه تاریک پارک کردو اونجا اولین بوسمون رو تجربه کردیم. شاید دو ساعتی رو اونجا موندیم و بالاخره ساعت 10 من برگشتم خونه. دیگه کارمون شده بود همین. از هر فرصتی برای بوسیدن و بغل کردن هم استفاده میکردیم. حس میکردم امید منو میپرسته. بعد از چند ماه عشق و عاشقی یک شب امید ازم خواست که باهاش رابطه داشته باشم و از اونجایی که عاشقش بودم قبول کردم.امید هرچند روز یکبار ازم میخواست باهاش باشم و اگرچه که این خواستش برام زیادی بود اما خواستش رو انجام میدادم.یه روز ازسالگرد رابطمون میگذشت. من حسابی اضافه وزن پیدا کرده بودم و همش غذا میخوردم که امید بهم گفت دختر چاق دوست نداره و منم افتادم به ورزش چهار پنج روزی بود که باشگاه میرفتم که دیدم لکه بینی دارم. چند وقت بود عادت ماهیانه نشده بودم ولی اینقدر بچه و احمق بودم که نمیفهمیدم حامله ام. وقتی از باشگاه رفتم خونه به مامانم گفتم و اونم گفت که حتما کیست تخمدان دارم و منو عصر بزد دکتر زنان
دکتر:عزیزم چند سالته؟
+نوزده سال
صداشو بلند کرد و با خنده  از پشت پرده ای که من پشتش درازکشیده بودم و داشتم سونو میشدم به مامانم گفتم مادرشین یا مادرشوهرش؟
_من مامانشم دکتر دخترم ازدواج نکرده
تا اینو گفت دکتر خشکش زد. به من یه نگاه کردو اروم گفت مجردی؟من با ترس سرمو تکون دادم. با خودم گفتم نکنه تو دستگاه سونو معلوم میشه که من دختر نیستمو حالا دکتر فهمیده(اینقدر ساده بودم) دکتر از جاش بلند شدو رفت پیش مامانمو یهو دیدم مامانم اومد سمتم و دادو بیداد راه انداخت. اونموقع فهمیدم سه ماه حامله ام.

. فهمیدم سه ماه حامله ام. مامانم بعد از کلی تو سرو کله من زدن سوار ماشینم کردو منم بهش حقیقتو گفتم و اونم با گریه گفت
_ما اینهمه آزادت گذاشتیم بهت اعتماد کردیم حالا اخرش اینه جوابمون. من به بابات چی بگم؟ کاش میمردی. کاش. کاش هم تو میمردی هم اون امید در به در بی ناموس.
من فقط گریه میکردم. حالا من بچه بودم و نفهمیدم چطور ادم حامله میشه امید که میفهمید چرا دقت نکرد. کلی مامانمو قسم دادم که به بابام هیچی نگه. وقتی رفتیم خونه مامانم بعد از کلی فحش دادن به من، از بس حالش بد بود ارام بخش خورد و خوابید. شانس اوردم بابا خونه نبود. من نمیدونستم باید چکار کنم. جرات نداشتم تلفن بزنم به امید تا اینکه شب شدو وقتی همه خواب بودن بهش زنگ زدم
+امید من حامله ام
_چی؟ چی میگی تو؟
(جریانو براش تعریف کردم)
_آخه امکان نداره من حواسم بوده
+حالا الان این اتفاق افتاده. من چکار کنم
بعد از یه مکث طولانی گفت
_سقطش میکنیم
+مامانم میگفت چون سه ماهشه سقطش قتل حساب میشه
_خب تو میگی چکارکنیم. چاره ای نداریم صبا. تو باید حواست میبود. وقتی عادت نشدی باید میفهمیدی. اگه میفهمیدی الان دیر نبود.
+من مقصرم امید؟ من چمیدونستم حاملگی چطوریه
_حالا دیگه بدبخت شدیم. صبا راهی نداریم. تو میدونی من هنوز خونه زندگی ندارم. هیچی ندارم. نمیتونم بگیرمت. چند وقت دیگه شکمت بزرگ میشه همه میفهمن. باید سقطش کنی.
اونشب بعد از کلی گریه و زاری و خواست امید تصمیم گرفتم بچه رو سقط کنم. فرداش ساعت 8 بود که با کوبیدن در اتاقم از خواب پریدم. درو باز کردمو بابامو عصبانی دم در دیدم. مامانم بهش جریانو گفته بود. خیس عرق شدم. دوست داشتم زمین دهن باز کنه برم توش. بابام کلی دادو بیداد کردو رفت. من فقط سرم پایین بودو اشک میریختم. تا شب از اتاقم بیرون نیومدم.
شب صدای خاله شهینو از طبقه پایین شنیدم. بلند بلند گریه میکرد. یهو دیدم نادیا درو باز کردو اومد داخل
_صبا. حامله ای؟
درجوابش فقط اشک ریختم. اونم بغلم کرد و دلداریم داد. صدای بابام میومد که به امید فحش میدادو خاله هم میگفت حق دارین فحش بدین. خدا لعنت کنه این بچه رو.به خدا خودم برم خونه میکشمش که اینطور منو شرمنده شما کرده. چند روز به بدترین شکل ممکن گذشت. بابام میگفت این بچه باید سقط بشه ولی مامان میگفت گناهه و اون داره نفس میکشه و قلبش میزنه. خدا تقاصشو ازمون میگیره و اخرشم بابام رو راضی کرد بچه رو نگه داریم و خاله هم گفت بچه ها رو میفرستیم سر زندگیشون. بالاخره عاشق همدیگه ان و این حرفا. بابامم که دیگه راهی نداشت قبول کرد…
عاشق همتون بچه ها❤️. بابامم که دیگه راهی نداشت قبول کرد. از اونجایی که امید هیچی نداشت بابام یه واحد اپارتمان بهمون داد و جهازمم خرید. و سر یک ماه ما بدون مراسم و بی سرو صدا رفتیم سر زندگیمون که کسی شک نکنه وقتی زود بچه به دنیا میاد. چند روز اول از شرایطی که پیش اومده بود ناراحت بودم اما کم کم حالم بهتر شدو از اینکه حالا امیدو داشتم خیلی خوشحال بودم. امیدم خوشحال بود. من نه ماهه باردار بودم که بابا یه مطب برای امید زدو ما از نظر مالی مستقل شدیم. همه چیز خیلی خوب بودو خانواده هام باهامون خوب شدن. البته بابام اصلا پاشو خونمون نذاشت و باهامون سرد بود ولی از نظر مالی حمایتمون میکرد. بالاخره دخترم شقایق به دنیا اومد و من توی تقریبا بیس سالگی مادر شدم.خوشحال بودم. امیدم همینطور. واقعا عاشقانه بچمون رو میپرستید و پدر خوبی بود. حاضربودم. شش سال از زندگیمون گذشت. من بعد از به دنیا اومدن بچم درس رو ول کرده بودم. بابام که عاشق نوه اش بود ماهیانه کلی پول به حسابم میریخت و از کارکرد سالیانش هم یک پنجم درامدش رو به حساب واریز میکرد واسه همین از نظر مالی تامین بودم. نیازی نمیدیدم درسمو ادامه بدم. امید حسابی کارش گرفته بودو تمام وقتشو تا دیروقت تو مطب بود. شبا هم وقتی میومد من خواب بودم. بهش میگفتم که ما نیاز به اینهمه کار کردنش نداریم و به اندازه کافی پول داریم. حتی پولا رو تو حساب مشترکمون ریختم که خیالش راحت باشه ولی اون قبول نمیکردو به کارش ادامه میدادو میگفت برای آینده شقایق این کارا رو میکنه. منم باورکردم. بعد از گذشت یه مدت حس کردم امید ازم دور شده. شاید یه ماه بود مه با هم هیچ رابطه ای نداشتیم و یکی دو بار که پیش قدم شدم اون میگفت خستشه و منو پس میزد. منم حرفشو باور کردم. اخه یه مدت بود خیلی خیلی مهربون شده بودو. بهم توجه میکرد. همش حرفای عاشقانه میزد. حرفایی که شش سال بود یادم رفته. من خیلی خوشحال بودم(بعدها فهمیدم به خاطر احساس گناهش بوده). اما این مهربونیاش دو سه ماه بیشتر طول نکشیدو یهو دیدم کلا از این رو به اون رو شد. دیگه نه به من توجه میکرد نه به بچه. با خودم گفتم شاید روزمرگی شده و مثل خیلی از زنای ساده دیگه راه چاره رو توی بچه به دنیا اوردن دیدم و باز حامله شدم و یه دختر دیگه به دنیا اوردم(شادی). اما فقط یکسال اون شور و شوق دووم آورد و باز برگشتیم خونه اول. من حسابی درگیر بچه بودم ولی تنهایی خیلی اذیتم میکرد چون عملا اجیدو نمیدیدم. روزا مه تا سی کار میکرد و بعضی وقتا شبا رو خونه یکی از دوستا‌ش(فرزاد) که اونم دکتر بودو توی همون ساختمون بود میموند…
با لایکاتون بهمون روحیه بدید⁦❤️⁩

ادامه...

نوشته: amirlor


👍 10
👎 7
42401 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

794786
2021-03-03 00:58:50 +0330 +0330

کسشعر

1 ❤️

794787
2021-03-03 00:59:14 +0330 +0330

نه لایک میکنم نه دیسلایک در غیر واقعی بودن داستانت شکی نیست موضوع رو داری خیلی کش میدی و جنایی میکنیش

1 ❤️

794852
2021-03-03 03:52:47 +0330 +0330

اولاً شما که دیدی زندگیتون سرد شده نباید اجازه میدادی بریزه توش تا یک انسان بیگناه دیگه اسیر منجلاب مشکلات خانواده ی فروپاشیده نشه!
دوماً امیر ها از کی تا حالا باردار میشن؟! 😐🤔

1 ❤️

794867
2021-03-03 07:32:35 +0330 +0330

ادمین جان وقتی یکی طنز می‌نویسه حتما برچسب طنز را براش بزن
چقد خندیدم مرسی

0 ❤️

794909
2021-03-03 11:29:06 +0330 +0330

شهوانی هم شده دفتر خاطرات

0 ❤️

795055
2021-03-04 04:01:47 +0330 +0330

عجب

0 ❤️

795144
2021-03-04 15:12:58 +0330 +0330

عزیزم همو.ن اول که گفتی از نظر سطح اقتصادی هم سطح نبودین، فهمیدم ته داستان چی می شه. هم سطح بودناز نظر اقتصادی خیلی اصل مهمیه و دختر و پسر باید با هم سطح خودشون ازدواج کنن.
امید می خواد با پولدارشدن عقده حقارتش رو خالی کنه و تحقیری که کشیده رو جبران کنه. خیانتش هم در همین راستاست و اون از سمت تو و خانواده ت تحقیرشده و می خواد خودش رو نشون بده.

1 ❤️