فاطی کس طلا (۳)

1396/07/13

…قسمت قبل

تو حالو هوای خودمون بودین که دیدم ننه با یه سینی چایی اومد.
تا وارد حیاط شد جفتمون زیپای دهنمون رو بستیمو ساکت شدیم.
دیگه از جارو جنجال و.بحس خبری نبود.
ننه اومد نشست رو کاناپه.یه تخت بزرگ مثل این قلیون سراها داشتیم با سه تا پشتی
فاطی یه طرفش من یه طرف ننه هم رفت بالا وسط ما دوتا نشست…چایی رو.گذاشت و شروع کرد به حرف زدن…
خب…
کبوترای عاشق چطورن.صحبت هاتون به جای خوب رسید
یه نیش خندی زدم گفتم
زرشک هسته داره ننه؟
بیخیال ننه کبوتر عاشق کجا بود که ننه حرفم رو قطع کردو.گفت.
ساکت اسی هر چی هیچی نمیگیم بدتر میکنی همین که گفتم امروز فاطی خانوم عروس ما میشه.دیگه هم رو.حرف من حرف نباشه فهمیدی؟

ننه عصبانی شده بود…و من هم دوست نداشتم رو حرف ننه حرفی بزنم…اما راضی هم نبودم.

چشم ننه چی بگم والا هر چی شما بگی…
عفت: افرین پسرم حالا چاییت رو بخور بعدم میپری میری سر کوچه خرید میکنی میای

اسی: خرید ننه؟ الان ؟
بابا ما باید امروز بریم من به اون خانومه قول دادم به موقع بیام…

عفت: تو کاریت نباشه بچه.اه چقدر حرف میزنی…میری سر کوچه 1 کیلو شیرنی تر میخری… دست گل هم سفارش دادم از گل فروشی علی اقا میگیری…بعدم میری خیاطی حاج ذبیح یه امانتی داره ازش میگیری میای فهمیدی
اسی:چشم ننه
عفت: حالا چاییت رو بخور زود برو.کارهارو انجام بده بعد هم بیا باید بری حمام دامادی…

با کلی حرص و اعصاب خوردی زدم بیرون…حسابی کلافه بودم…
و اینکه ننه چطوری انقدر زود تمام کارهارو.انجام داده…فکر همه.چیز رو هم کرده…از یه طرف هم نمیخواستم بد قول بشم و.میخواستم سریع برم و کار سرایداری رو شروع کنم…نمیخواستم حالا که کار پیدا کردم از دستم بپره…

تا برم کارهایی که ننه گفته بود انجام بدم برگردم یه چند ساعتی زمان برد…
اول رفتم خیاطی حاج ذبیح تا منو دید…
به به اقا داماد مبارک باشه…
اسی:سلام حاجی نوکرتم به مولا…حاجی چه مبارکی ننه من یه اشی برام پخته که تا اخر عمرم هرچی بخورم تموم نمیشه…
حاجی زد زیر خنده …هاهاهاها از خدات هم باشه اسی جان…خدا خیلی دوست داره که اینجوری داری داماد میشی…
اسی: یکم فکر.کردم منظور حرفش رو نفهمیدم و یه نیش خنده ای زدم و گفتم اره حاجی خیلی…
خدا انقدر دوسم داره که جفت شیشم جوره جوره…
ذبیح:بیا اسی جان یه کت شلوار گذاشتم برات کنار حرف نداره…
اسی: کت رو.که نگاه کردم یه لحظه خوشم اومد.کت با کلاسی بود…عمرا تو.خواب هم نمیتونستم همچین چیزی بپوشم…
دم شما گرم حاجی خدا خیرت بده اما حاجی داستان این کت چیه به نظر گرون میاد این ننه ما انگاری حساب کتاب از دستش در رفته ها…
ذبیح: حاجی یه نگاه انداخت به من و با تبسم گفت…نگران نباش پسر جون پولش پرداخت شده مادرت همه کارهارو انجام داده…
کت رو.گرفتم اومدم بیرون اما همش درگیر بودم که ننه من پولش کجا بود…گفتم حتما قسطی گرفته…حالا تو این اوضاع احوال باید قسط کت رو هم میدادم…

اخرین کارم این بود برم گل فروشی یه دست گل بخرم…

رفتم دم گل فروشی .دم در گل فروشی یه ماشین مدل بالا پارک شده بود…
یه پرشیا سفید صفر کیلومتر که هنوز مشماهاشو نکنده بودن… که روش گل زده بودن ماله عروسی بود…

تو دلم گفتم اره خوب شماها سوار نشین کی سوار بشه… حتما منه بد بخت گردن شکسته…
خلاصه با حال خراب و.کلی فکرو خیال رفتم داخل گل فروشی…
سلامی کردم…گفتم من اسی هستم ننه من سفارش گل داده بود اومدم بگیرم…
گل فروش هم سلام کردو با کلی احترام تبریک گفت…تو دلم گفتم نگاه ننه ما هر جا رفته سفارش داده پته مارو هم ریخته رو اب همه فهمیدن میخوام ازدواج کنم…همه میدونن جز خواجه حافظ شیرازی…

گل فروش گفت اقا داماد هنوز اماده نشده شما نگران نباش ما کل بسترو میاریم دم خونتون…شما بفرمایید به کارهاتون برسین…
انقدر تو دلم شاکی بودم از ننه که دیگه چیزی به گل فروش نگفتم…زدم بیرون… تو.دلم گفتم کل بسته چیه یه دست گل که دیگه این همه ادا اتور نداره
حالا تنها کاری که مونده بود باید میرفتم سلمانی و بعد هم حمام عمومی…
وقتی از خونه زدم بیرون 10 صبح بود و وقتی کارهایی که ننه گفته بودو انجام دادم برگشتم ساعت 3بعد از ظهر بود…
با.کلی خستگی رسیدم دم خونه…
وقتی رسیدم دم خونه از تعجب داشتم شاخ در میاوردم…
دم در خونه ول وله ای بود…همه همسایه ها جمع دوست و رفیق ها جمع…
دم خونه چراغونی شده بود…
تمام رفقا تا منو دیدن ریختن رو سرو کلم که دمت گرم اسی…چه بی خبرداری میری وسط مرغ ها…خلاصه کلی خوشحال بودن…
در خونه باز بود…رفتم تو. دیگه واقعا داشتم از تعجب سکته میکردم…تمام همسایه ها بودن…کلی بچه تو.حیاط…
یه عالمه میزو صندلی چیده بودن…خلاصه ول بشویی بود…
وسط حیاط رفیقم سیا رو دیدم که داشت به بچه ها دستور میداد…علی میزو بذار اونور…حسن به بابات بگو.میوه ها دیر نشه وقت نداریما…
تا سیا منو دید پرید منو بقل کردو بوسید…
اسی: اوش داداش ماچ مالیم کردی چه خبرته عروسی تو مگه…
سیا: داداش نوکرتم به مولا انقدر خوشحالم که انگار عروسی خودمه…
حاجی شاید اگه عروسی خودم بود انقدر خوشحال نمیشدم…اسی مبارک باشه داداش

اسی:سیا خیلی ذوق داشت و من هنوز تو.شک.بودم که اینجا چه خبره و توی این 5.6 ساعتی که گذشته چه اتفاقی افتاده و چطوری همه چی انقدر راحت و زود اماده شده…

رفتم کت رو گذاشتم تو اتاق و سریع دوباره زدم بیرون…سریع رفتم چند تا کوچه اونورتر سلمانی…
خلاصه کارم تو سلمانی تموم شد…
بعد رفتم حمام عمومی…

تو حمام همش به این فکر میکردم که از کجا به کجا رسیدم.کی فکرشو میکرد که من بخوام.زن.بگیرم.کارم یهو جور بشه…انگار قسمت بود و همه چی دست به دست هم داده بود…

راست میگن.که نمیشه با قسمت و تقدیرت بجنگی
پیشونی نوشتت هر چی.که باشه همون میشه حالا تو خودتو به درو دیوار هم بزنی اگه خدا نخواد هیچی درست نمیشه…

از حمام اومدم بیرون…
انگار سبک شده بودم و هر چی استرس و بار رو دوشم بود همشو اب شسته بود…
حالم کمی بهتر بود و جالب این بود که از درون خوشحال بودم…

با اینکه قرار بود با کسی ازدواج.کنم که نه میشناختمش و نه خوشم میومد ازش اما انگار ماهیت ازدواج و تشکیل زندگی به ادم یه حس خوشحالی میده…

حالا حسابشو بکن این ازدواج برای دوتا ادم با علاقه و عشق باشه…اون وقته که خوشحالی و احساس خوشبختی چند برابر میشه…

با سرو صورت تر تمیز و اصلاح شده راهی خونه شدم…و نمیدونستم که تقدیر چه نقشه هایی واسه من کشیده…

رسیدم خونه ساعت 7:30 شده بود…
همه.چی تو.خونه اماده بود کلی مهمون تو خونه جمع شده بودن…عروس رو برده بودن تو اتاق و ارایشش کرده بودن…
همه دوستام و همسایه ها جمع بودن…
با سلام و خوشامد گویی به همه راهی اتاق شدم که لباسم رو عوض کنم و اماده مراسم بشم…
جالب اینجا بود که اصلا به فکر هیچی.نبودم که کی میخواد شام بده…اصلا این همه میوه شیرنی کی رسیده…

صندلی ها و وسایل پذیرایی چطوری اماده شده…
تو اتاق در حال تعویض لباس بودم که در اتاق رو زدن…
تق تق تق…اقا اسی اقا اسی

اسی: بله الان میام در اتاق رو.که باز کردم با نا باوری همون خانومی رو دیدم که قرار بود برم و تو ساختمونشون کار کنم…
سلام.خانوم… راستی فامیلی این خانوم ستوده بود…

ستوده: به به سلام اقا داماد مبارکا باشه ایشالا خوشبخت بشین…
اسی: یه نگاهی بهش انداختم و تو دلم میگفتم چه خوشبختی الکی الکی واسه یه کار ابدو خیاری دارم زن میگیرم…
اسی: مرسی خانوم ستوده…ببینین یه قانون ساختمون شما منو به.چه روزی انداخته الکی دارم داماد میشم اونم تو این وضع خراب…
راستی خانوم شما از کجا خبر دار شدین که امروز چه خبره؟

ستوده: یه لبخندی زدو گفت نه اقا اسی نفرمایید همه چی خیلی خوبه و خدارو شکر درست میشه…بعدشم مادرتون تماس گرفتن دیشب و در مورد امروز و اینکه چه برنامه ای دارن صحبت کردن…من هم امروز به دعوت مادرتون اومدم اگه کمکی هم از دستم بر میاد در خدمتم بدون تعارف…

راستی اقا اسی تشریف بیارید میخوام پدرمو بهتون معرفی کنم…

رفتیم تو برای دیدن پدر خانوم ستوده استرس داشتم…
توحیاط کنار حیاط درست کنار درخت گردومون یه.میز گرد بزرگ.گذاشته بودن بچه ها که یه اقایی با ابوهت ومسن با موهای جو.گندمی نشسته بود…رفتیم سمتش…

ستوده: پدر جان اقا داماد اسی خان…اسی خان پدرم اقای ستوده…
اسی: اقا خیلی مخلصیم خیلی منت سر ما گذاشتین تشریف اوردین…
اقای ستوده: سلام اقا اسی مبارکا باشه ایشالا به پای هم پیر شین

برام همه چی.جدید بید تا خودم رو پیدا کردم دیدم سر سفره عقد نشستم و عاقد اومده و.داره خطبرو میخونه…
هیچ.فکر.نمیکردم یه کار.پیداکردن اونم تو اون شرایط باعث بشه که الکی الکی ازدواج کنم…ما حتی ازمایش خون هم نرفتیم یعنی بدون هیچ مقدمه ای همه چی.جور شد.
نمیدونم چرا همه استرس و نگرانی که داشتم وقتی سر سفره عقد نشستم همش از ذهنم خارج شده بود.ارامش خاصی داشتم و این ارامش برام جدید بود.
بعدداز عقد و.پای کوبی یه لحظه به خودم اومدم که وای این همه ادمو کی میخواد غذا بده…سریع ننه رو صدادکردم…
ننه این همه ادم غذاشون چی.میشه…
ننه: تو نگران نباش اسی جان همون جور که میوه شیرنیش جور شدو خدا رسوند غذاشم میرسونه…
نیم ساعت دیگه غدا میارن…
اسی: ننه واسه همه اینا باید بهم توضیح بدی…چطوری همه این کارا یه روزه انجام دادی…اصلا اینا به کنار پولشو از کجا اوردی…
ننه:نگران نباش اسی جان به سر وقتش همه چیز رو متوجه میشه…
ننه زیادی مرموز بود و من هنوز کمی نگران بودم…

رفتم تو اتاقی که فاطی هم اونجا بود…
خیلی با وقار و اروم نشسته بود…
تا دیدمش بی اختیار لبخند رضایتی رو لبام نقش بست…
راستی راستی زیبا بود…
اصلا فکر نمیکردم دختری که تا دیرو دو کلام حرف حساب نمیتونستم باهاش بزنم حالا شده همسرم…

نشستم کنارش…
فاطی: چیه اقا اسی استرس داری…
اسی: میخواستی نداشته باشم همه چی خیلی سریع بود…حالا تو کنارم نشستی و شدی زنم…
اصلا نمیدونم باید چی کار کنم…
ببین فاطی من اصلا امادگی ازدواج نداشتم…
تو عمرم دست یه دخترم نگرفتم چه برسه اینکه حالا بخوام ازدواج کنم…
راستش میترسم…
نمیدونم چه اتفاقی قراره بیوفته…

فاطی یه لبخندی زدو با یه لحن خاصی گفت نگران نباش درست میشه…منم مثل شما…
جفتمون وضعیتمون یکیه…

اسی: اگه یکیه تو چرا انقدر ارومی…هر کی ندونه فکر میکنه چند بار تاحالا ازدواج کردی…
فاطی: اره کردم
اسی: یعنی چی؟
یعنی قبلا ازدواج کردی؟

فاطی: اره یک.بار اما زیاد دوام نیاورد
اسی: سریع از جام پریدم حاجو واج مونده بودم…
فاطی: نگران نباش همه چیو واست تعریف میکنم…
اسی: بشین بابا بینیم گفتم یه جای کارت میلنگه…
گفتم یه کاسه ای زیر نیمکاسست…
همین پس ازدواج کردی…
سر من و ننه روکلاه گذاشتی…
از همون اول باید میفهمیدم چه مار خوش ختو خالی هستی…
همه اینا نقشست اره…
اخه خاک بر سر. از من قزمیت تر نبود باهاش ازدواج کنی؟
یعنی انقدر بی شوهری زیاد شده…که هر جور شده خودتو میخوای بچسبونی…
اونم با کی با یه پسری که هیجی نداره خودش کل زندگیش رو هواست تو هم اومدی بشی بلای جون من…

خیلی شاکی بودم…از سرو صدای من ننه اومد تو اتاق…
ننه: اسی چه خبرته پسرم صدات تا پذیرایی میاد چی شده…
اسی: هیچی ننه جان میدونی چی شده؟ عروست دست دوم از اب در اومده…این شده…
یهو دیدم چهره ننه رفت تو.هم صورتش از خشم قرمز شده بود اومد سمت من…
شپلق…
یه لحظه انگار رفتم تو.کما… تا بیام خودمو پیدا کنم…بازم…
شپلق…
اره درست حدس زدی…
دوتا سیلی جانانا ننه نثار صورتم کرد…
بد جور شکه شدم…
تاحالا ننه دست روم بلند نکرده بود…
اولین بار بود از ننم کتک خوردم…
اسی: ننه چیکار.میکنی…

ننه: خفه شو…من تورو. اینجوری تربیت کردم بچه؟ از کی تاحالا به ادمی که پر از احساس و.شور زندگیه بهش میگن دست دوم؟
دست دوم امثال مردایی هستن که زنو یه موجودی اضافی میبینن…زن رو یه حمال مفت میبینن…
زنو یه زیر خواب یبینن که زیر دلشونو اروم کنن …
اگه این دختر معصوم دست دومه…پس من چی هستم؟ حتما دست چندم هستم دیگه…اره؟

اسی: نه ننه این حرفا چیه…منظور من…من…من…راستش منظورم…
ننه: خوب میدونم منظورت چیه بچه…یه نگاه به عروست بکن…
برگشتم صورت فاطی رو نگاه کردم…
چند قطره اشک از رو.گونه هاش ریخته بود…صورتش خیس شده بود …اما بی صدا بغض کرده بود…

یه لحظه به خودم اومدم که ای داد بیداد چرا همچین حرفی زدم…
از کوره در رفتنم باعث شد که هم اون دختر دلش بشکنه…
هم من عذاب وجدان بگیرم…
هم مادرم رو ناراحت کردم…

برگشتم نشستم رو زانو هام درست روبروی فاطی…
با دستم صورتشو اوردم بالا…
شرمنده بودم .از یه طرفم عصبانی…
نکاهم با نگاه فاطی گره خورده بود…چشمای فاطی که غرق اشک بود و چشمای من که توش پر از شرمندگی…

اسی: فاطی خانوم من چاکرتم…نوکرم به مولا به خدا منظور چیز نبود…میدونی…من عصبانی شدم…اخه راستش همه چی یهویی شد…
شما رو هم که نمیشناختم…
ببخشید…خواهش میکنم …گریه نکنین…

اصلا فکر نمیکردم دختر به اون مغروری که واسه خودش حیبتی داشت و پر از خشم بود…انقدر دل نازک باشه…
اشکاشو ار روی گونه هاش پاک.کردم…
فاطی:هردو.ساکت بودیم منتظر بودم چیزی بگه…
نگام کردو گفت…اقا اسی بالاخره دستت به یه دختر خورد…البته به جای دست صورتشو نوازش کردی…
اشکاشو پاک کردی…
از شرمندگی سرمو انداختم پایین…
اسی: شرمنده فاطی خانوم غلط کردم…
فاطی: اشکالی نداره…درست میشه…
همونجور که نشسته بودم ننه از پشت سرم صدام کرد…
بلند.شو بچه برو.پیش مهمونا غذا رو هم اوردن برو یه سر پیش مهمونا پذیرایی کن…بعد بیا پیش عروست…
اسی: چشم ننه…
سرمو انداختم پایین و اومدم بیرون…حتی روم نشد به ننه نگاه کنم…رفتم پیش مهمونا به احوال پرسی و صحبت…غذا رو هم اورده بودن…داشتن پخش میکردن…به هر نفر یه پرس غذا تو ظرفای یه بار مصرف…
رفتم پیش سیا رفیق فابم…
اسی: سیا داداش امشب شرمنده کردی خیلی زحمت کشیدی…
سیا: داداش نوکرتم این حرفا چیه تا باشه از این زحمتا…

اسی: سیا غذارو کی سفارش داده اصلا غذا چی هست یه پرس بیار ببینم چیه شرمنده نشیم جلو مهمونا…

رفت یه پرس غذا اورد درش.رو.باز کردم به به چه غذایی یه سیخ کباب مشتی با یه سیخ جوجه…حسابی پرو پیمون بود…دهنم اب افتاد…
سیا: چطوره داداش خوبه؟
اسی: اره خیلی مشتیه کی سفارش داده؟
سیا: فکر کنم همون خانوم بالا شهریه دقیق نمیدونم از ننه بپرسی میگه

اسی: حاجی برو پیش خانومت غذاتو الان میارن…
رفتم تو اتاق…
عروس با دخترا نشسته بود و حسابی دخترا دورش کرده بودن و میگفتن و میخندیدن…
تا رفتم تو اتاق همه جمع کردن رفتن بیرون…
حالا من مونده بودم با فاطی اونم تنها…
نشستم کنارش و گفتم اگه گشنته غذارو الان میارن…
هیچی نگفت و نگام کرد…
دلم.میخواست ببوسمش اما خجالت میکشیدم…
هیجان داشتم هنوز اماده نبودم کاری بکنم یا حرفی بزنم…
احساس میکردم هنوز از دستم ناراحته…
دستشو گرفتم و.گفتم فاطی ناراحتی هنوز از من؟
نگام کردو با یه لبخند گفت نه دیگه چیزی نیست تموم شدو رفت تو هم دیگه فکرشو.نکن…
یکم خیالم راحت شده بود…

تو حال خودمون بودیم که غذارو با سینی حسابی تزیین شده اوردن…منم حسابی گشنه بودم…

شروع کردم به خوردن و اصلا حواسم به فاطی نبود که باید براش غذا میریختم خودم شروع کردم به خوردن که یهو یاده فاطی افتادم…نکاش کردم دیدم داره نگام میکنه ولبخند میزنه…
تازه فهمیدم چه گندی زدم…
با همون دهن پر گفتم شرمنده گشنم بود اصلا یادم رفت تورو…
یه خنده ای کردوگفت از دست شما مردا که شکمو هستین…
من تا بخوام تورو بزرگ کنم و مردت کنم خودم پیر میشم…
راستم میگفت واقعا بچه بودم…یه پسر 19 ساله چه به زن داری و ازدواج…
هنوز دهنم بو شیر میداد…جفتمون خندیدیم…
برگشتم گفتم چی میخوری برات بریزم…
اونم گفت هر چی تو دست داری بذار میخوام ببینم سلیقت چطوره تو غذا چی دوست داری چی نداری…
بشقاب رو برداشتم براش برنج ریختم…
دوتا سیخ بزرگ کباب…
یه سیخم جوجه با گوجه گذاشتم واسش…
بقا سینی تو.کاسه هم ماست گذاشتم با سالاد…
گفتم خوبه…

فاطی: اره خوبه اما فکر کنم به اندازه اشتهای خودت غذا ریختی خانوما انقدر غذا نمیخورن…
بعدشم معلومه کباب رو بیشتر از جوجه دوست داری…
اسی: چی فکر کردی همه مردا عاشق کباب و جوجه هستن…
تازه بازم هست…ابگوشت…کله پاچه…
به به دلم خواست…
فاطی میخندید…خوشحال بودم که داره میخنده…
کمی خیالم راحت شده بود که دیگه ازم ناراحت نیست…

غذارو خوردیم…یکمی حرف زدیم…دیگه اخر شب بود باید مهمان هارو راهی میکردم…
رفتم دم در به خداحافظی با مهمون و تشکر…مثل همه عروسیا…
موقع رفتن خانوم ستوده رسید با پدرش اومدن دم در واسه خدا حافظی…
کلی تشکر کردم…و همینطور عذرخواهی که نتونستم زیاد پیششون باشم و پذیرایی کنم…
هر چی باشه زحمت غذا رو کشیده بودن…
اخر حرفام بود که گفتم شرمنده اقای ستوده من از امروز باید میومدم سر کار که اینجوری شد اصلا همه چی غیر منتظره بود واسم…
لبخندی زدو جواب داد

ستوده: اشکالی نداره اقا اسی امشب شب شماست…
یه لطفی بکن اقا اسی زیاد عجله نکن واسه کار…این کار واسه خودته وکسه دیگه ای رو نمیاریم…
یه چند روزی وقت داری واسه ماه عسل و مسافرت…
بعدش میتونی بیای کارت رو شروع کنی…
اسی: ماه عسل…خشکم زد تازه یادم افتاد که امشب واسه تازه عروس و داماد چه شبیه…کلی سرخ شدم از خجالت…
ستوده: وقتی انقدر محجوب به حیا هستی یعنی بچه درست و سالمی هستی…
دخترم در موردت اشتباه نمیکرد…وقتی داستان کمکی که کردی رو برام گفت منم دوست داشتم جبران کنم…
بیا این پاکت رو بگیر…
5 روز از فردا مرخصی داری…
اینم کادوی من به شما دوتا جوان…
تشکر کردم…
نمیخواستم در پاکت رو باز کنم زیاد جالب نبود…که خود اقای ستوده گفت پاکت رو باز کندمیخوام توضیح بدم…

اسی: اقای ستوده شرمنده کردین شما به اندازه کافی محبت داشتین اینجوری من نمیتونم جبران کنم…
ستوده: این حرفو نزن حالا پاکت رو باز کن…
پاکت رو باز کردم…دوتا کلید توش بود…
ستوده: این کلید زرده ویلای من تو شماله…ادرسشم تو همین پاکت نوشتم…اون یکی هم که سوییچه…
این سوییچ کادوی اصلی من به شماست…البته نه همش شرایط هم داره که وقتی از ماهه عسل برگشتی بهت میگم…
انقدر سوپرایز خفنی بود که خشکم زده بود نمیدونستم چی بگم…
سوییچ ماشین؟؟؟ کدوم ماشین…
ستوده فهمیده بود که شوکه شدم… که گفت نگران نباش میدونم میتونی ثابت کنی که جنمشو داری و از عهده مسولیتت بر میای…
انقدر خوشحال بودم که حد و اندازه نداشت…انگار تمام رویاهای زندگیم به حقیقت پیوسته بود…
یه لحظه نگام افتاد به روبروی کوچمون…باورم نمیشد…همون پرشیا سفیده که صبح دم گل فروشی دیدم وکلی دری وری گفتم…یعنی اونه ماشینه من؟
امکان نداره …

ادامه...

نوشته: پیمان


👍 21
👎 0
8897 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

656453
2017-10-05 20:40:57 +0330 +0330

طولانی بود کاش یه کم جمع وجورش میکردی خیلی فاصله بین قسمتهاش افتاده

0 ❤️

656461
2017-10-05 20:55:08 +0330 +0330

چه رویایی بود این داستان ای کاش توی واقعیت هم می شد اینهمه راحت با همه چیز کنار آمد

0 ❤️

656500
2017-10-05 21:23:24 +0330 +0330

به نظر داستان جالبی میاد
اولین لایک این قسمت رو بهت میدم و میرم ک از قسمت اول بخونمش ?

0 ❤️

656533
2017-10-05 22:06:55 +0330 +0330

خیلی دیر آپ میکنی پیمان قشنگ قسمتای قبلیو یادم رفته

0 ❤️

656536
2017-10-05 22:13:51 +0330 +0330

عزیزان شرمنده واسه دیر اپ شدن.به خاطر مشغله کاری زیاد نمیرسم به سایت سر بزنم و داستان رو تموم کنم.اما تلاش من واسه نوشتن داستان اروم کردن حس و حال خودمه…عزیزانی که چند تا از داستان های منو خوندن فکر کنم فهمیده باشن.تم داستان های من اصلا سکسی نیست…بیشتر سعی من نوشتن داستان هایی که توش کمی اخلاق…علاقه…تعهد… رو داشته باشه کمی هم اموزنده…البته شاید تو داستان هام کمی هم تم سکسی داشته باشه اما فورم داستانهام سکسی نیست.امید وارم از داستان لذت ببرین…تمام سعی من بهتر نوشتن داستانه…احساس میکنم هر جی بتونم داستان بهتری رو بنویسم خودمم حس بهتری دارم…روز و شبای همه عزیزان طلایی

0 ❤️

656615
2017-10-06 04:09:37 +0330 +0330

چرتو پرت
خیلی کوچه بازاری بود خوشم نیومد

0 ❤️

656794
2017-10-06 21:47:29 +0330 +0330

عالی بود پیمان جان

0 ❤️

656811
2017-10-06 23:34:40 +0330 +0330

دادا فقط زود منتظر ادامش هستم همینطور ادامه بده
عالی

0 ❤️

656835
2017-10-07 05:24:06 +0330 +0330

داستانت عالی بود ولی اسمشو بد گزاشتی

1 ❤️

657032
2017-10-08 16:42:29 +0330 +0330

توکه همه چیز کلاسیک و رومانتیک و رویایی رو بکار بردی .

چرا از،کله پاچه ایرانی و شورت مامان دوز هیچ نگفتی .هیچی مثل شورت مامان دوز روی طناب تجلی ساز خاطرات نیست.
یکمم خلاصه بنویسی ثواب میکنی.
داستانی که بکن بکن نداشته باشه باید نویسندشو کرد از،چهار جهت جغرافیای به موازات وزش باد صبا

0 ❤️

657100
2017-10-08 21:30:46 +0330 +0330

خوشم میاد بعضی از دوستان توی خوندن یه داستان دنبال یه سوتی میگردن که دهن لجنشون رو باز کنن به فهاشی کردن…من داستان مینویسم برای ارضا افکار خودم…حس و حالمم با بقیه قسمت میکنم…حالا اگه کسی خوشش نمیاد با شرمندگی بعضی از دوستان خوبم…به جفت تخمای خوشگلم که تو دهن گشاد بعضی عزیزان جا خوش میکنه…در ضمن با گوشی تایپ.کردن و.نوشتن کم و بیش غلط املایی هم در میاد…

0 ❤️

657102
2017-10-08 21:34:38 +0330 +0330

قشنگ بود لایک ۱۶

1 ❤️