قاچاق دختران باکره (۱)

1395/05/11

“دام بی بازگشت”

طبق معمول دختر ، با صدای شکستن ظرفی که به نظرش یه لیوان میرسید از خواب پرید : ـ زنیکه ی جنده ، زنیکه ی بی بته ی لاشی ، حالا دیگه میای جلوی خونه ی خواهر من داد و بیداد میکنی؟ اصا تو کی باشی که بخوای به خانواده ی من توهین کنی؟ حالا نشونت میدم…
صدای شترقِ یه کشیده کل بدن دختر رو لرزوند و بعد از اون صدای نفرینای توام با اشک مادرشو شنید :
ـ خدا لعنتت کنه ناصر ، الهی به زمین سرد بخوری ، خدا همه ی ایل و تبارتو لعنت کنه که از حیوونم پست ترین . آخه از جون ماها چی میخوای؟ الهی خبر مرگتو بشنوم
ـ خفه شو تخم حروم ، اونیکه باید لعنت بشه تو و دودمانِتین که با سیاه بازی همه دار و ندار منو زدین به جیب حالا هم که از معرکه جستی و به اصطلاح با اون مرتیکه ی جاکش ریختی روهم ، زبونت واسه خواهر مادر من درازه؟ اونوقت به بچه هات یاد میدی که علیه خانواده ی من جبهه بگیرن؟
ـ بچه ها خودشون عقل و چشم دارن ، اگه حرفی هم زدن حرف خودشون بوده

دوباره صدای یه کشیده ی محکم تر توام با شکستن چنتا ظرف دیگه دختر رو یکبار برای همیشه مُصر کرد تا کولشو برداره و از این آشوبی که 27 سال تحملش کرده بزنه بیرون . اوایل دعواهای پدر و مادرشو ، بعد از اون هم روزای سخت طلاق و یارکشی دوتا خانوادرو تحمل کرده بود . از روزی هم که مادرش برای داشتن یه سایه ی سر و حامی برای بچه هاش ، دوباره ازدواج کرده بود سایه ی سنگین ناپدری رو بدوش میکشید . ناپدری که این اواخر نگاهش بدجوری روی دختر سنگینی میکرد . توی این فواصل گهگاهی پدرشو خانواده ی پدریشو میدید اما بعد از ازدواج دوباره ی مادرش ، حرف و حدیثا دربارشون چند برابر شده بود . به طوریکه با هربار رفت و آمد تا چند روز جنگ اعصاب داشت . این اواخر باید درگیری بین برادراش و عمش رو هم تحمل میکرد . دعوایی که اوایل یه بحث ساده بود اما کم کم تبدیل شده بود به یه جنگ و آشوبِ پر سر و صدا .** انگار خانوادش دو جبهه ی مخالف از هم بودن که بچه ها باید حتما طرف یکی از جبهه هارو میگرفتن تا شانسی برای زندگی داشته باشن .**
دختر خیلی وقت بود با مشکلات روحی دست و پنجه نرم میکرد اما نمیدونست که باید با چه کسی در میون بزاره . توی این خانواده به جز بحث و دعوا و فحش و درگیری هیچ چیز دیگه ای وجود نداشت . همه ی اینها یکطرف و غیرت و تعصب خانوادش هم یکطرف . تعصبی که به یه دختر اجازه نمیداد به خودی خود مستقل باشه و تنها جایی بره . دخترِ ماتم زده ، خیلی سریع ساکِ کوچیکشو با اندکی پس انداز جمع کرد و توی اوج دعوا به دور از چشم پدر و مادرش با قلبی پردرد خونرو ترک گفت . خیلی وقت میشد که به همه ، با تهدیدی ساختگی گفته بود که بالاخره یروزی از این دیوونه خونه فرار میکنه اما هیچ وقت موقعیت مناسبش پیش نیامده بود . حالا که با چشمای اشک آلود طول خیابون رو طی میکرد ، باورش نمیشد که این دختری که داره با تنفر و دل خون از محلِ 27 سال اقامتش و روزای پردرد دور میشه ، واقعا خودِ اونه…
وقتی با اشک طول خیابونارو میپیمود ، فقط داشت به این فکر میکرد که به چه کسی میتونه پناه ببره؟ از صدقه سرِ خانواده ی متلاشی شده و جنگ اعصاب اعضای خونه ؛ نه با هیچ فامیلی در ارتباط بودن تا بتونه ازشون راهنمایی و کمک بخواد ؛ نه به خاطر شرایط روحی بدش ، دوست نزدیکی داشت تا توی این روزای تنهایی و افسردگی بشه محرم رازش . ناخودآگاه زیر لب زمزمه کرد : « بچه های خانواده های طلاق و از هم گسیخته که مدام در جنگ و آشوب و تنهایین هیچ فرقی با بچه های یه خانواده ی یتیم و بی کس ندارن… حتی شاید اونا از ما خوشبخت تر هم باشن »
توی این 27 سال زندگی انقدر کوبیده شده بود توی سرش و از رفتن به همه جور جمعی منع شده بود که حتی ذره ای اعتماد به نفس نداشت . اعتماد به نفسی که میتونست براش یه شوهر و همدم یا حتی یه دوست پسر خوب رو به ارمغان بیاره . تا اونجایی که یادش میومد همیشه تنها و سرخورده بود .

هوا کم کم تاریک میشد و دختر همچنان بی هدف توی خیابونا میپلکید . هیچ درک درستی از زمان و مکان دور و برش نداشت ، آخرسر بدون هدف و با ذهن مشغول توی یه پارکِ شولوغ ، زیر نور مهتابی بلند ، روی یه صندلی خالی نشست تا نفسی تازه و برای سرپناه شبش فکر چاره ای بکنه . هنوز دقایقی نه چندان طولانی از نشستنش نگذشته بود که دو تا پسرِ هیپی نما ، سیگار به لب و با قیافه های فشن به سمتش اومدن . دختر از دیدنشون با ترس به خودش لرزید . بالافاصله از روی صندلی بلند شد و یه صندلی دیگه تو فاصله ای دورتر رو گوشه ی دنجی از پارک انتخاب کرد و با خجالت به سمتش لغزید . خودشم نمیدونست که منتظر چه چیزیه ، فقط اینو میدونست که دیگه هرگز دلش نمیخواد به اون خونه برگرده . برای اینکه چشمک ها و متلک ها و نگاههای سنگین دور و برشو نبینه چشمهاشو بست و درحالی که کیفشو محکم بغل گرفته بود داخل خلسه ی زندگیِ تلخش فرو رفت . تنها چیزی که توی این زندگی میتونست بهش بباله این بود که هرگز نیاز مالی ، به اونصورت که بخوان محتاجِ دست این و اون باشن ، نداشتن . دختر، دلش قرص بود که توی کیفش به اندازه ای پول داره تا بتونه لااقل یک ماه رو تا قبل از اینکه خودش روی پای خودش ،کار و پس اندازی جمع کنه ؛ باهاش بگذرونه . فقط به کمی زمان احتیاج داشت تا بتونه خودش رو پیدا کنه ، کمی زمان تا بتونه دوباره نقطه ی شروع زندگیش رو توی این همه سیاهی پیدا کنه…

ـ سلام تنهایی؟
دختر با صدای ظریف و کشیده ی یه زن از جنسِ خودش سربلند کرد . مقابلش دختری با یه لبخند گرم و صورتی شیرین ایستاده بود ، چشماش انقدر مهربون و لحنش آنچنان صمیمی بود که دخترک نتونست بهش جواب نده
ـ آره…
دختر غریبه بی اجازه کنارش جا خوش کرد و همونطور که دستای لاک زدشو سمت دخترک دراز میکرد گفت :
ـ اسمم شبنمه
ـ منم ریحانه
شبنم با لحن قبراقی گفت : منتظر دوست پسرتی؟
ـ نه بابا دوست پسر چیه… من دوست پسر ندارم
ـ وا! آخه چرااااا عزیزم ، تو که خیلی خوشگل و نازی
دختر با تعجب به لبهای گوشتی و رژ زده ی دختر ، گونه های برجسته و چشمای درشتش خیره موند و درحالیکه همه ی اینهارو با صورت لاغر و تکیده و استخونی و چشمای معمولی خودش مقایسه میکرد گفت : ـ ممنون اما نمیخواد دلداریم بدی…
ـ دلداری چیه! اگه یکم…فقط یکم آرایش بکنی مثل ماه میشی بخداااا
دختر جواب نداد و ترجیح داد که سکوت کنه .
ـ آخرسر نگفتی منتظر کی هستی خوشگل؟
ـ هیشکی…
دخترِ آرایش کرده با خنده ای کشیده یکی زد به آرنج ریحانه : ـ ببینم کلک نکنه تو هم مثل من از خونه زدی بیرون؟
ریحانه با تعجب به دختر خیره موند : ـ ینی میخوای بگی که تو فرار کردی؟!
ـ آره خب… تقریبا یه سالی میشه… دیگه سرخر نمیخواستم
ـ بهت نمیاد…
شبنم به لحن پرتعجب دخترک خندید و با صدای زیری گفت : ـ چرا عشقم؟ مگه هرکی از خونه میزنه بیرون باید بدبخت و درب و داغون باشه!
ـ نه ، منظورم این بود که فکرشو نمیکردم کسایی که از خونه میزنن بیرون انقدر شاد و شنگول و آراسته باشن…
شبنم از جیب مانتوش یه پاکت درآورد و یه سیگار باریک گوشه ی لبش گذاشت : ـ چرا نباشن؟ اگه اینکاره باشی و بدونی که باید چجوری گلیمتو از آب بکشی بیرون هم پول خوب گیرت میاد ، هم جای خوب و هم دک و پزِ عالی! تازه دیگه سرخر هم نداری که سر کوچکترین رفتارت قیامت به پا کنه…دیگه میشی خانوم خودت! آزادِ آزاد ! فقط باید راهشو پیدا کنی… اگه بخوای خوشحال میشم کمکت کنم…
ریحانه با تردید به دختر بشاش خیره شد . نمیدونست که چه جوابی بده . از طرفی دلش میخواست به یه دوست که هم سن و سال خودشه اعتماد کنه و از طرفی هم میترسید .
ـ ای بابـــا کشتی خودتو که… نترس بابا هیچی ازت نمیخوام . فقط خواستم کمکت کنم چون ازت خوشم اومده بود . اگه نمیخوای اصراری نیست . خوش باشی عزیزم باااااااااااای

دختر اینارو گفت و بدون کوچکترین حرفی از جاش بلند شد . ریحانه با تردید به دور و برش و فوج پسرایی که چشمشون توی تاریکی شب دنبالش بود خیره شد . در حالیکه با چشمش دختر رو که با کفشای پاشنه بلند به سمت یه ماشین 206 میرفت تعقیب میکرد زیر لب به خودش نهیب زد : « بزار یدور بهش اعتماد کنم . به نظر میاد که تو این هاگیر واگیر خوب تونسته گلیمشو از آب بکشه بیرون… دختر بدی هم نیست . لااقل اعتماد کردن به یه همجنس از اعتماد به مردا ریسکش کمتره » ریحانه اینارو گفت و هراسون به طرف ماشین 206 که حالا استارت میخورد دوید . با اشاره ای کوتاه به شبنم که با دیدنش ، دهنش به پوزخندی گشاد باز شده بود ، سوارِ ماشین شد و در رو پشت سرش بست .

” دری که خیلی شبیهِ درِ بلندِ سرنوشتش بود “


دکتر ه . ص با نامِ مستعارِ ابرام ، یکی از خوش حساب ترین مشتریهای کله گنده ی باند ، با پیامکِ کوتاهی از خط موقتش اعلان کرد که برای امشب ساعت 10 یه بساط عالی میخواد . منیژه که از طرف احتشام خان ، (مردی که هرگز توسط هیچ کودوم از مشتری ها و یا حتی اعضای باند بزرگ مافیا دیده نشده بود و فقط عده ی خیلی کمی بودن که تونسته بودن چهره ی واقعیشو ببینن) ؛ مامور شده بود تا به چنتا از مشتریهای دائم و خوشحساب سرویس بده ، بعد تماس کوتاهی با رییسِ چنتا از خونه ها ، دست آخر آدرس یه مکان جدید رو برای ابرام فرستاد . دکتر از تغییر ناگهانی آدرس سابق متعجب شد اما تصمیم گرفت چیزی نپرسه . زیاد براش اهمیتی نداشت . تنها چیزی که میخواست و در ازاش هم پول خوبی میداد ، کُس های ناب و متنوعی بود که گاه و بیگاه باهاشون حال میکرد . دیگه منیژه سلیقشو میدونست و کاملا باخبر بود که ابرام چه بند و بساطی از این زن 63 ساله انتظار داره!
ساعت 10 که شد ماشینشو مقابل آدرس جدید ؛ یه خونه ی بزرگ و شیک توی الهیه ؛ پارک کرد و درحالیکه تو تاریکی ، آلت نیمه راستش رو میمالید زنگ درو زد و اسم رمز مانندی رو که بین خودش و منیژه و صدالبته یکی از قیدهای بازی بود به لب آورد . بالافاصله در باز شد . وقتی مردِ میانسال توی سالن مجلل و باشکوه خونه ، منتظر نشسته بود و دهنی ، با مشروب قرمز رنگی که براش سرو کرده بودن ، تازه میکرد ، نگاهش با مردِ دیگه ای که ریزجثه بود و کت و شلوارِ سرمه ای به تن داشت درهم آمیخت . از ظاهر مرد مشخص بود که آدم حسابیه . ابرام اهمیتی نداد ، نگاهشو برگردوند و به دیوار مقابل که با طرح زیبایی از کاغذ دیواری سرخ پوشیده شده بود زل زد . روزِ پرکاری رو گذرونده بود . یه روز ؛ پر از چکاپ یک عالم مریضِ مسن و یه عملِ مهره ی پنجمِ ستون فقرات .
تنها چیزی که از این روزِ خسته کننده تو خاطرش مونده بود و باعث شد علی رغم خستگیش پا اینجا بزاره ، دختر جوونی بود که وسط ویزیت هاش ملاغات کرده بود . یه دخترِ نهایتا 18-19 ساله ی ناز و مامانی با موهای چتری و یه صورت معصوم و نگران . تو تمام مدتی که دخترک داشت در مورد شرایط بیمارش برای دکتر توضیح میداد ، مرد هم به جای گوش کردن به حرفهاش زل زده بود به دهن کوچولو و دستای ظریفش و پیش خودش فکر میکرد که اون دهن کوچیک و خوشگل باید دور کیر بزرگ و کلفتش جمع بشه . تو تمام مدتِ حضورِ دخترک ، دکتر بارها و بارها با دست ، آلتش رو از روی شلوار مالیده بود و مطمئن بود که اگه داخل مطبِ بیمارستان نبودن و پای آبروش وسط نبود واسه به دام انداختن وکردن اون عروسک ناز هرکاری میکرد! حتی تمام تلاشش رو هم کرده بود که دخترک رو بیشتر از هر بیمار دیگه ای تو اتاق نگه داره و با توضیحات اضافی ، بیشتر اندام و حرکاتش رو دید بزنه .
وقتی منیژه که همه با لحن خاصی ”خانم“ صداش میکردن به استقبال ابرام اومد ، مرد خیلی خشک و کوتاه بهش توضیح داد که یه دختر کم سن ، نهایتا 20 ساله و لاغر اندام میخواد . دلش میخواست تا اونجایی که امکان داره حضور دخترک رو برای خودش تداعی کنه . منیژه با لبخندی دندون های پنهون شده پشت ماتیک تندشو بیرون انداخت و با لحن کشداری پرسید : ـ دوتا کم سن داریم ، یکی بیسته و کاربلد و بیدردسر و خوشگل ، یکی هم هفده و تازه کار ! دردسرای خاص خودشوهم داره… هنوز شرایطو قبول نکرده ، جوجس!
دکتر با تداعی مجدد چهره ی معصوم و باحیای دختری که تو اتاقش ویزیت کرده بود بدون فکر ، مورد دوم رو انتخاب کرد و منیژه با لبخندی دوباره رفت تا دخترک رو برای دقایقی دیگه آماده کنه
وسطای پیک سومِ مشروب بود که منیژه ، به داخل یکی از اتاقهای منتهی به یه راهروی تزیین شده با چنتا گلدونِ زینتی و شیک ، دعوتش کرد و با خنده ای مشمئز کننده زمزمه کرد : فکر کنم این همون چیزیه که میخوای آقای دکتر.

اتاق کم نور بود و لوستر مجللِ قشنگی یه نور خیلی ملایم رو روی ملافه ی صدفی رنگ وسط اتاق پخش میکرد . رنگ روشن و دکورِ ظریفِ اتاق به روحیه ی خشن و افکار پریشونِ مرد ، رنگ آرامشی لحظه ای رو اعطا کرد . دکتر کتِ کرم رنگشو درآورد و انداخت روی تخت ، چشمای حریصش فضای اتاقِ بزرگ رو در جستجوی طعمش کنکاش میکرد . بالاخره گوشه ی اتاق ؛ کنار پنجره ی عمودی که با یه پرده ی فانتزیِ زرشکی پوشیده میشد ، تونست دخترک رو که روی دوزانو خم شده بود و آهسته گریه میکرد پیدا کنه . مرد بیحرکت روی تخت نشست و برای دقایقی زل زد به دخترک .
یه پیراهنِ حریرِ صدفی رنگ ؛ بدنِ سبزه و استخونیشو پوشونده بود . پیراهنی که به زور به رونِ پاهاش تجاوز میکرد . دختر دوزانو نشسته بود و سرشو ، همونطور روی زانوهاش گذاشته و آهسته هق هق میکرد . مرد از اون فاصله میتونست ببینه که زیر اون پیراهن نازک و کوتاه هیچ لباسِ زیری تنش نیست . از لای زانوها و پاهای بهم فشردش ، شیارِ پف کرده و ملتهبِ کُسش کاملا مشخص بود .
دکتر برای بار هزارم از روی شلوار کیرشو مالید و با صدای نیمه مستی گفت : ـ جووون چه کُسِ کوچولویی
دختر با صدای دورگه ی مرد سرشو آورد بالا ، صورتش خیس از اشک و تا حدودی زشت بود . موهاش کوتاه و سیاه بودن و زیر چشماش از شدت گریه ، دو تا پفِ عمیق داشتن . ابرام از جاش بلند شد و همونطور که کمربند شلوارشو باز میکرد به سمت دخترِ گریون رفت که حالا با صدای زیری به سکسکه افتاده بود . وقتی از روی زمین بلندش کرد ، متوجه شد که قدش به زور تا سینه های ستبرِ مردِ درشت جثس . دخترک که حسابی ترسیده بود میون بازوهای دکترِ قد بلند و درشت جثه به التماس افتاد : ـ توروخدا…
ابرام با بیخیالی دخترک رو روی تخت انداخت و خودش شروع به درآوردن پیراهن و بعد از اون شلوارش کرد :
ـ هیییییش هییییش پیشی کوچولو کاری باهات ندارم اگه دختر خوبی باشی اذیتتم نمیکنم حتی! فقط میخوایم باهم یه بازی بکنیم .من دکترم و تو هم مریضِ کوچولوی منی که اومدی پیشم تا معاینت کنم . باشه؟
دختر ، بدونِ کوچکترین جواب ، فقط با صدای زیری ناله کرد . مرد در جواب گفت :” جوووون عزیزم چیزی نیست“ با دستای بزرگش عینک طبیش رو درآورد و روی پاتختی گذاشت . خم شد روی دخترک که به طرز رقت انگیزی بی دفاع به نظر میرسید ، پیراهن بدن نماشو داد بالا و دو تا سینه های گرد و سفتِ کوچیکشو تو مشت گرفت و محکم فشار داد ” آآآاااای“ دختر، بی اختیار فریادی از درد کشید و خودشو به تشکِ نرم فشرد . ” جوووونم درد داشت عزیزم؟ الان بوسش میکنم زود خوب شه “ صورت مرد که از شهوت ته مایه ای از رنگ ارغوانی رو به خودش گرفته بود روی سینه های دختر چنبره زد و به ترتیب روی نوک برجسته ی جفتشون بوسه ای داغ رو به یادگار گذاشت . بوسه ای که دختر رو به ظاهر ناراحت و مرد رو جری تر کرد . این بوسه های داغ از سرسینه های دخترک ، کم کم تبدیل شدن به گازهای ریز و بعد از اون مکیدنهای شدیدی که کل سینه های کوچیکشو تبدیل به یه توده ی قرمز و ملتهب کردن . دختر هنوز اشک میریخت . مرد بدون اعتنا به اشکهای طعمه ی کوچیکش ؛ بعد سیر شدن از اون پستونهای متورم و دردناک ، دست کرد و از داخل شرت ، کیر بادکردشو که قطر زیادی داشت اما خیلی بلند نبود ، بیرون آورد . وقتی کیرشو روی صورت دخترک کشید و عکس العملی ازش ندید با یه دست دماغش رو گرفت . دهنش رو که باز کرد تا نفس بکشه با یه فشار نصفشو تو حلقِ کوچیک دخترک جا کرد و ناله ی لذتش کلِ اتاق رو لرزوند ” جوووووووون “ دختر بالافاصله به سرفه افتاد و با چشماش التماس کرد که مرد بهش رحم کنه . در جواب ، فقط ناله های دکترِ سرمست بود که توی گوشهاش میپیچید ” اوووف جووون ، بخووووورررررش . آرررررره عزیزم اینجوری… این تازه اولشه…هنوز خیلی باهات کار دارم جنده کوچولوی من ، ماااااال خودمی میخوام حساااابی بگامت کوچولوی من “


داخل سالن ، منیژه ، همونطور که خاکستر سیگارشو تو جاسیگاری میتکوند ، گوشیو که برای چندمین بار زنگ میخورد جواب داد :
ـ الو
ـ سلام " خانوم "
منیژه با شنیدن صدایِ یکی از کارکشته ترین دخترهاش سیگارو تو جاسیگاری گذاشت و صدای موزیکو کم کرد .
ـ چی شده شبنم؟
ـ ببخشید مجبور شدم انقدر دیروقت زنگ بزنم . راستش میخواستم ببینمتون ، اومدم شهرِنو نبودین…فقط خواستم بگم یه مشتری جدید واستون جور کردم…اگه جسارت نباشه پورسانتمو میخوام
منیژه با صدای بلندی زد زیر خنده : ـ پورسانت؟!؟ خیلی دل داریااااا دختر… اما خب اگه کارتو درست انجام بدی بیشتر از حق و حقوقتم گیرت میاد! چرا که نه! این قانونِ بازیه!
ـ کارم درسته خانوم! شک نکنین که اگه هیچی بلد نباشم لااقل این یه کارو خوب بلدم
ـ خب حالا! طرف چجوریاس؟
ـ 27 سالشه اما از اون گاگولای درجه یکه… خیلی خوشگل نیست ولی خوش هیکله . بدنش توپر و خوش فرمه . فکرم نمیکنم تابحال با کسی بوده باشه…
ـ خوبه ، پس با اینحساب همراه اینیکی میشن 5 تا ، فعلا پکیجمون کامله واسِ اعزام… فقط حواست باشه گاف ندی . مهم ترین مساله اینه که اعتمادشو جلب کنی
ـ خیالتون تخت ! به هیچی شک نکرده… بعد یه شام مفصل بردمش خونه شهناز اینا ، تا الانم نزاشتم هیچ مردی دور و برش بپلکه… فردا هم حسابی رو مخش کار میکنم نمیزارم از دستمون بپره
ـ خیلی خوبه دختر! اگه همینجوری پیش بری ، پیشرفت و راپورت کارتو به احتشام خان گزارش میدم . بزار اینارو اعزام کنیم کردستانِ عراق… مطمئن باش تو کمتر از یه هفته چندین ملیونِ ناقابل دستتو میگیره
منیژه با سرخوشی گوشیو قطع کرد و کمی ویسکی برای خودش ریخت تا همزمان با گوش دادن به ناله های خفه ی دخترک و نفس نفس زدنهای سنگین دکتر ، فرو بده…

ادامه …

نوشته ی سیاه پوش


👍 29
👎 5
52765 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

551070
2016-08-01 21:03:53 +0430 +0430

داستان جالبی به نظر میرسه
امیدوارم زود تر ادامش رو هم بزاری

0 ❤️

551092
2016-08-01 22:42:44 +0430 +0430
NA

عالی
منتظر ادامشم

0 ❤️

551096
2016-08-01 23:21:31 +0430 +0430

dastane jalebie konjkavm bdoonm edamash chi mishe ?

2 ❤️

551101
2016-08-02 00:12:22 +0430 +0430

خوب بود و منتظر ادامشم.

0 ❤️

551111
2016-08-02 06:08:35 +0430 +0430

merc …

0 ❤️

551115
2016-08-02 07:27:21 +0430 +0430

مثل همیشه عالی.فقط نمیدونم بخاطر زیبا بودن داستان من احساس کردم خیلی کوتاه بود یا واقعا کوتاه نوشته بودی

0 ❤️

551116
2016-08-02 07:29:12 +0430 +0430

ادمین حروم زاده چرا همش حذف میکنی

0 ❤️

551118
2016-08-02 08:53:48 +0430 +0430

عجب داستانای فوق العاده ای این چند روز گذاشته شده تو سایت. خیلی خیلی جالب بود. خسته نباشی

0 ❤️

551127
2016-08-02 13:02:14 +0430 +0430

خیلی خوبه…همینکه یه کم داستانهای واقعی و قابل لمس نوشته میشه خیلی خوبه…سیاه پوس در ضمن ایده داستان بعدیم رو دزدیدی یادت باشه :))))) (شوخی کردم البته …قسمت دومش رو بفرست لطفا)

1 ❤️

551142
2016-08-02 15:28:47 +0430 +0430

از اسم داستان حدس زدم که یا باید کار تو باشه یا ایول

کلا تو کار داستانای رئال تراژیکی ?

افتضاح خفن بود سیاه پوش

فقط ادامشو زود آپ کن ?

1 ❤️

551145
2016-08-02 15:36:41 +0430 +0430

یه مدت دز داستانهای رمانتیک اومده پایین تو شهوانی…البته من استقبال میکنم…این مدل داستانها رو بیشتر درک میکنم…

1 ❤️

551155
2016-08-02 16:45:49 +0430 +0430

داستان قشنگو جالب بود…ولی سیاهپوش عزیز انگار واسه روزنامه مقاله نوشتی!یکم…فقط یکم خودمونی تر قشنگترش میکنه

0 ❤️

551156
2016-08-02 16:55:11 +0430 +0430

خیلی جملات کلیشه ای زیاد داشت…مثلا ابرام یه غول بی شاخ و دم بود و دخترک بند انگشتی!
یا مثلا:فعلا بزار اینا رو اعزام کنیم کردستان عراق!شبیه مستند شد!این سریاله بود اگه اشتباه نکنم شاید برای شما اتفاق بیافتد یه همچین دیالوگایی داشت…خیلی بهم نچسبید.

1 ❤️

551159
2016-08-02 17:03:48 +0430 +0430

تو واقعا نویسنده هستی بجای داستان سکسی رمان بنویس کتاب چاپ کن مطمعن باش با این شیوه نوشتارت کارت میگیره معروف میشی. جای تو اینجا بین ادمای جقی و حشری نیست جایگاهتو پیدا کن.

2 ❤️

551176
2016-08-02 18:57:06 +0430 +0430

خوب بود .خسته کننده نبود جزبه خاص خودشو داشت .دافعه کمتر داشت در نهایت خوب بود موفق باشی . منتظر ادمه اش هستم

0 ❤️

551177
2016-08-02 19:04:41 +0430 +0430

من میخواستم به مریم 68 بگم لطفا وحتما توصحبت هایی که میکنی نفش و شخصیت خودتو تو همه نبین . شاید تو جقی و جن ده و لاشی باشی . ولی همه اعضا اینجوری نیستن . این سایت و مشابه این بیشتر برای سرگرمی .عشق و حاله . هر کسی دوست داشته باشه میده و هر کسی دوست داشته باشه میکنه .یکی داستان مینویسه.چند نفر هم میخونن . تو که صلاحیت نداری بگی بنویس .نویسنده بزرگی میشی . شاید باشه .و اینجا با اسم مستعار برای ما مینویسه .شاد باشی و مانا

1 ❤️

551179
2016-08-02 19:56:26 +0430 +0430

عالی بود.روان نوشتی.ادبیاتش خوب بود.ادامه بده لطفا

0 ❤️

551185
2016-08-02 21:15:33 +0430 +0430
NA

یک دختر سکسی بیاد برای سکس چت

0 ❤️

551195
2016-08-02 22:11:20 +0430 +0430

عالی بود بقیشو زود بزار منتظریم

0 ❤️

551200
2016-08-02 22:52:52 +0430 +0430
NA

عالی عالی ادامش رو بزار با همین اسم بزار که بدونیم تویی ولی عالی بود

1 ❤️

551250
2016-08-03 10:09:34 +0430 +0430

اوووف عالی بود مرسی داری (clap)

0 ❤️

551268
2016-08-03 12:47:20 +0430 +0430

سیاه پوش دوباره یه شاهکار دیگه

0 ❤️