قاچاق دختران باکره (۴)

1395/06/24

…قسمت قبل

نیمه های شب بود و ماه کاملِ دوازدهم اوت (22 مرداد) ، نورِ ضعیفش رو از ماورای پنجره ی سرتاسری اتاق به داخل میتابوند . کاپیتان واندِنبِرگ از زمان بازگشتش به هتل ، خودش رو داخل اتاق حبس کرده و دعوت دوستش فرِدریک رو هم برای رفتن به جشنِ بارِ هتل با بی علاقگی رد کرده بود . حالا ؛ چنبره زده روی تختِ وسط اتاقش ، خیره به تبلت و صفحه ی سیاهی که با عکس 15 دختر و مشخصاتشون آذین شده بود نگاه میکرد . تمام این مدت ، با نهایت دقت و صبوری سعی کرده بود با لینک عجیب و غریبی که بروی این صفحه باز میشد ور بره تا بلکه آدرس دقیقش رو پیدا کنه اما با گذشت زمان ؛ نه تنها هیچ کاری از پیش نبرده بود ، بلکه با چهره ای عصبی تر از قبل و فکری مغشوش برای بار هزارم بی هدف ، به عکس دخترها نگاه میکرد . خودش هم خوب میدونست که این قضیه هیچ ربطی به اون و کشورش نداره . میدونست که خیلی راحت میتونه صفحرو ببنده و تبلت رو به کناری پرت کنه و با خیال راحت ، گیلاسی شامپاین به دست ، همراه دوستش فِرِد توی بار مشغول چشم چرونی دخترهای رنگ و وارنگ باشه و تعطیلاتش رو به بهترین نحو سپری کنه ، اما یه چیزی ته دلش اجازه نمیداد تا از اون صفحه ی لعنتی دل بکنه . صورت رنگ پریده ی دخترها با همه جور رده ی سنی از 13 سال تا 30 سال تمرکزش رو بهم ریخته بود و نمیزاشت به چیز دیگه ای فکر کنه . روی چنتاشون با علامتی قرمز رنگ ، خطی کشیده شده و زیرش حروف برجسته ی ” فروخته شده“ به طرزی رقت آمیز دهن کجی میکرد . کاپیتان دوباره روی عکسهای بدون علامت تمرکز کرد ، هربار بدون اراده نگاهش بروی صورت دختری قفل میشد که از همه محزون تر و مغموم تر به نظر میرسید . چهره ای که خاصه ی نگاهش ثانیه ای از جلوی چشمانِ آبی رنگ و پرنفوذ مرد کنار نمیرفت . دوباره زل زد به اون عکس و چشمهاش ، با دقیقتر شدنِ حالتِ صورتش ، به دوتا خط باریک و پرچین تبدیل شدن . مرد با اخم سعی کرد نگاهشو از اون صورت غمگین بدزده : صورتی کشیده و رنگ پریده با لب های جمع شده و نگاهی که بزور به دوربین دوخته شده بود . انگار از همونجا هم میتونست رگه های بیرنگ اشک رو توی چشماش تشخیص بده . زیر هر عکس لینکی وجود داشت که با کلیکِ روش میتونست وارد مرحله ی تمایل برای خرید بشه . کاپیتان برای بار هزارم دستی تو موهای آشفتش کشید ، چند دور طولِ اتاق رو قدم زد و با اندکی ”کنیاک“ مزه ی دهنش رو عوض کرد تا بالاخره ، یکبار و برای همیشه تصمیمی رو گرفت که هرگز فکر نمیکرد روزی بتونه بگیره .

کاپیتان ماکسیمیلیان فراشِری واندِنبِرگِ 55 ساله ، با بیش از 30 سال سابقه ی خدمتِ دلیرانه و صادقانه به ارتشِ اتریش تصمیم گرفت بزرگترین ریسک و خطای زندگیش رو با خرید یکی از این دخترها ، مرتکب بشه . خطایی که خودش میدونست خطا نیست . نمیتونست همینجور بشینه و به سرنوشت نامعلوم دخترهایی فکر کنه که آخرعاقبتشون مثل شب سیاه بود . لااقل اگر میتونست یکنفرشونو از این منجلاب نجات بده دِینی به خودش و 55 سال زندگی صادقانش بدهکار نبود . حتی اگه در توانش بود ، خیلی دوست داشت که میتونست این باند قاچاق رو منهدم کنه ، اما این کار ؛ هم وقت میبرد و هم امکانات ویژه ای میخواست که در حیطه ی توانیِ اون و کشورش نبود . شاید اگر فرِدریک بهش این صفحرو نشون نمیداد و تصویر دخترهارو نمیدید هرگز همچین دِینی رو نسبت به خودش احساس نمیکرد ، اما اینبار فرق داشت . کاپیتان میدونست که هرگز نمیتونه چشمهاشو بروی این سیاهی ببنده . حتی اگر این درد ، دردِ کشورِ خودش نباشه . تهِ دلش آرزو کرد که ای کاش میتونست باقی دخترهارو هم نجات بده اما خوب میدونست که در حالت عادی برای هر کودوم قیمتی بیشتر از 6000 دلار در نظر گرفته شده و این مبلغ ها ، مبلغِ کمی نبود ، هرچند کاپیتان هیچ گونه مشکل مالی نداشت . وقتی با دستهای لرزون و استرسی که باعث شد لیوانِ حاوی کنیاکش ، روی موکت نرمِ کفِ اتاق بریزه ؛ روی لینکِ زیر عکسِ دختری که ”تارا“ نام داشت کلیک کرد ؛ با یک نفس عمیقی که بازدمش رو برای چند ثانیه تو سینه محبوس نگه داشت ، علامت صلیبی رو که مخصوص کاتولیک ها بود با دستهاش ترسیم کرد و زیر لب از پدر ، پسر و روح القُدُس خواست تا همه چی بدون دردسر سپری بشه و خداوند و مریم مقدس توی این راه کمکش کنند.


”تهران“

دخترک به خودش لرزید و سعی کرد دستی رو که با طنابی زمخت محکم به هم بسته شده بود ، باز کنه . احساس خارشِ وحشتناکی کلِ بدنش رو آزار میداد و دلش میخواست با تمام وجود جایی پشت کمرشو که گزگز میکرد بخارونه اما با تکون دادنِ ناشیانه ی دستش فقط به دردِ ناجور مچِ ظریفش دامن زد .
دخترکِ لرزون بدونِ اینکه ببینه هم میتونست حس کنه که دستش از ناحیه ی مچ در تماسِ با طناب زبر و ضخیم ، ساییده شده و با کوچکترین تکون ، ریشه های زبرِ طناب مثل سیخ های داغ و سربی، انگار که به عمق گوشتش فرو بره ، دردِ زخمش رو تشدید میکنه .
دختر که زمانی تارا صداش میکردن ؛ همون دختر سرزبون دار ومهربونی که یه زمانی خونگرمی و چابکیش زبون زد خاص و عام بود اما الان از شدت ضعف و نئشگی ، حتی توانِ بزبون روندن کوچکترین کلمه ای رو نداشت با عجز سعی کرد چشمهای نیمه بستشو باز نگه داره . اگه این حسِ خارشِ وحشتناکِ بعدِ اون تزریق نبود ، بیشک الان با یه بیهوشی عمیق ، کفِ سرد و کثیف زمینِ زیرِ پاش پهن میشد . فضای دور و برش به شدت تاریک بود و دخترک حتی نمیتونست هم سلولی های کنار دستش رو درست و حسابی ببینه اما با شنیدن برخورد بدن هایی که به کف و دیواره های سفت و سخت کشیده میشدن و صدایی شبیه سایش یه جسم نرم به چیزی زبر رو ایجاد میکردن ، میتونست تشخیص بده که هم بندهای بینوا و محبوسش هم همون احساس خارشِ وحشتناک رو در وجود خودشون حس میکنن . تارا با فشاری بروی زانوهای بیجونش ، خودش رو به سمت دیوار کشوند و مثل بقیه سعی کرد با مالوندن پشتش به دیوار ، کمی از شدت خارِشش کم کنه . تازه داشت با حس سایش زبری دیوار به کمرش و بهبود این خارشهای ناگهانی احساس آرامش میکرد که در با صدای بلندی باز شد و به دنبالش 4 تا نور چراق قوه بشدت چشمهاشو زد . تارا با ناله ای کورکورانه روی زمین افتاد و فقط وقتی تونست چشمهاشو باز کنه که یکی از دخترها با صدایی شبیه زوزه ی یه حیوون وحشی ، فحشی رو نثار یکی از افراد تازه وارد کرد . وقتی چشمهاش به نور تند و مهتابی سقف عادت کرد بی اختیار فریاد بهت و حیرتی ناشی از وحشت از گلوش بیرون جست . منظره ی پیشِ پاش به اندازه ای وحشتناک بود که بالافاصله نفس رو داخل گلوش برید .

چهارتا مرد با نیم تنه هایی لخت مقابلشون ایستاده بودن و صورتهاشون زیر نور مهتابی سقف با درخششی شیطان مانند برق میزد . دوتاشون افغانی بودن و جثه هایی ظریف داشتن . یکیشون قد کوتاه و فربه بود وکمربند شلوارِ پارچه ایش زیر حجم شل و پرموی شکمش محو شده و نفر آخرهم یه مرد قد بلند و ریشو بود که بی محابا و با وقاحتی بی مثال از روی شلوار ، آلتش رو میمالوند . دخترک با یه نگاهِ سریع ، به صفِ کنارش زل زد . منگی بیش از حد بهش اجازه نمیداد تا درست بشماره اما با دیدن 10 یا شاید هم تعداد بیشتری دختر تو رده های سنی خودش لرزید . همه ی دخترها به سمت دیوارِ انتهای انبار عقب رفته بودن و فقط یکیشون که انگار از همه هم مسن تر بود ، جلو ایستاده و سیل فحش و ناسزارو نثارشون میکرد . مردِ قد بلند با وقاحت جلو رفت . ضربه ی دستِ سنگینش روی صورتِ زن ، ردی سرخ به جا گذاشت . زن خودش رو از روی زمین جمع کرد و سعی کرد از جاش بلند بشه اما همون مردِ قد بلند به سمتش اومد ؛ دست انداخت و لباسش رو که بیش از حد کثیف و ژنده شده بود با زور کشید و سعی کرد پارَش کنه . زن جیغ میزد . میخواست مقاومت کنه . فحش میداد و با پاهای بیجونش لگد مینداخت اما با اون حالتِ منگی ، نئشگی و دستهای بسته محال بود از پس مهاجمش بر بیاد . صدای مرد مهاجم توی انباری طنین انداخت . در حالیکه زن رو کشون کشون به سمتِ در انبار میبرد غرید : ـ من این جندرو میکُنمش . شمام یکیو انتخاب کنید بیاید بیرون . خیلی وقت نداریم اگه دست نجنبونید صبح شده…
صدای اعتراضِ یکی از افغانی ها بلند شد اما همون مردِ بلند قد نزاشت حرفشو تموم کنه : ـ نگران نباشین احمقا! ما که نمیخوایم از جلو بکنیمشون / کون کردنم که کنتور نمیندازه ! بکارتشون باشه واسه بقیه
وقتی سه تا مردِ دیگه قدم جلو گذاشتن تا طعمه هاشون رو انتخاب کنند ، تارا چشمهاشو بست و زیر لب دعا کرد که کسی روش دست نزاره . با شنیدن دوباره ی جیغ و فریاد ، چشم گشود و به دخترِ تپلی نگاه کرد که کشون کشون همراه یکی از افغانی ها به سمت در میرفت . افغانی دوم یه دختر قد کوتاه و ظریف رو انتخاب کرد که به شدت هق هق میکرد و تارا با نگاه کردن به چهرش و حدس زدن سنش که بیشتر از 14 -15 سال نداشت ، جوری ته دلش برای دختر بیچاره احساس اندوه و ماتم کرد که خواست اعتراض کنه ؛ اما با ضربه ی دستِ مرد کوتوله و چاق که از پشت ، چاکِ باسنش رو چنگ انداخته بود به عقب پرید و بالافاصله دخترِ کم سن رو از یاد برد . اینبار دستِ مرد از روی لباس یکی از سینه هاشو چنگ انداخت و تارا ناخودآگاه خودشو به دیوار چفت کرد . هوا اصلا سرد نبود اما اون به شدت به خودش میلرزید و چشمهاشو روی هم گذاشته بود تا چیزی نبینه . وقتی صدای غرولند مرد چاق به گوشش رسید که با اخم و تخم میغرید « تو هم که ممه هات کوچیکه . من ممه گنده دوست دارم » آهسته لای چشمهاشو از هم باز کرد . مردِ چاق با کشیدن دستی به تن و بدن دخترِ کناریش لبخندی از رضایت صورتشو پر کرد و با لحن زشتی گفت « جوووون این یکی خوب گوشتیه »
وقتی مرد ، دخترک رو که صدای التماسش بلند شده بود کشون کشون به سمت در انبار برد و چراغ رو خاموش کرد ، قطره اشکی روی گونش لغزید و زیر لب به خاطر سایز 75 سینه هاش و شانسی که آورده بود با هق هق زمزمه کرد : ” خدایا متشکرم…“
هنوز آرامش به تاریکی انبار و دخترهای لرزون ، کامل برنگشته بود که پخش شدن زجه و فریاد چهار دختر و سناریوی تجاوز جمعی از جایی بالای سرشون ، یه شبِ پرکابوسِ دیگرو براشون رقم زد . یسریا تو سکوتِ انبار با گوش دادن به فریادهایی که از بالای سرشون میومد اشک میریختن ، یسریا زیر لب دعا میکردن و عده ای هم بی محبا با طنابی که به دستهاشون بسته شده بود ور میرفتن و رد زخم های پررنگ تر و دردناک تری رو روی پوست دستشون به یادگار میزاشتن . تنها چیزی که توی اون شبِ تاریک بین همه ی دخترها به طور مشترک احساس میشد فقط یه چیز بود : « تــــــــرس و وحشت»


”عراق“

ریحانه داخلِ یه سلول نم کشیده لای چشمهاشو اندکی باز کرد . اولین چیزی که حس کرد بوی تندِ عرقِ مردی بود که خودشو روی بدنش قلاب کرده و با حرکاتی یکنواخت توی کسش تلنبه میزد . خواست با دستاش تنِ سنگین مردک کثیف رو عقب برونه اما با وحشت حس کرد که وزن دستاش رو احساس نمیکنه . هنوز گیج و منگ بود و فکر میکرد کف همون کانتینرِ ایست بازرسی افتاده و این بدنِ سنگینِ بازپرسِ لبِ مرزه که با لذت کیرشو داخل کسش عقب جلو میکنه . وقتی مرد سرشو آورد جلو تا ازش لب بگیره ، با وحشت متوجه شد که قیافش شبیه هیچ کودوم از پلیسای لب مرز نیست . چشمهاشو بروی هم فشار داد و سعی کرد خاطراتش رو به یاد بیاره : فرار / شبنم / اتوبوس / منوچهر / لبِ مرز / کانتینر سفید / بازپرس عراقی و دو تا پلیسهای مرزبان / بیهوشی و سیاهی / بعدش سلولِ انفرادیِ تاریک و نمور / مردی با فرم و لباسِ پلیس/ تجاوز و باز هم مردها…
با یادآوری شبِ وحشتناکی که به صبح رسونده بود لرزید . اگه اشتباه نمیکرد این مرد ، به غیر از بازپرس و پلیسهای لب مرز ، شیشمین نفری بود که از دیشب بهش تجاوز میکرد . به روح و جسمش… سینه هاش بدون اینکه لمسشون کنه جوری درد میکردن جوری که دلش میخواست جفتشون رو بکنه و بندازه دور. هر دفعه که چشمهاشو باز میکرد یه نفر جدید بالای سرش بود و این تلنبه ها و چلوندن ها و لمس تنِ زخم خوردش ادامه داشت تا وقتیکه دوباره از هوش میرفت و باز هم دوباه از نو… انگار برای این کابوسِ تلخ ، هیچ پایانی نبود .
حرکات مرد با زمزمه های نامفهوم تندتر شد و ریحانه دوباره چشمهاشو بست . هیچ احساسی میون پاهاش نداشت . حتی دیگه احساس درد هم نمیکرد ، دیگه براش مهم نبود که چه بلایی داره سرش میاد . وقتی بازوهای مرد محکم بدنش رو دور دستاش فشرد ، دیگه مثل قبل سعی نکرد با التماس بگه ولش کنن ، درعوض همونطور با چشمهای بسته لبخند زد و مرد هم که لبخند دختر رو به نشونه ی درِ باغِ سبز میدید با شور و لذتی دوچندان ، بر شدت تلنبه هاش افزود . دختر تو خیالات خودش غرق بود . مرد محکم آلتش رو میکوبید و ریحانه خنجری رو میدید که با شدت هرچه تمام تر به نقطه ای کوبیده میشه و رنگ سرخ خونش با هربار فرو رفتن بیشتر برق میزنه . تو خاطر دخترک اون خنجرِ سرخ فقط نشونه ی یه چیز بود . همه چی براش فقط یه معنا و مفهوم داشت : «انتقام» .

مرد بیشتر خودشو به بدن دخترک کوبوند ، با دستش یکی از سینه هاش رو محکم چلوند و ریحانه با احساس درد بیشتر توی رویا فرو رفت . اگه یک روز ، حتی یک روز به کل زندگیش میموند باید انتقامشو از افرادی که زندگیشو به روزِ سیاه کشیده بودن میگرفت . فقط همین تصور بود که قلب دخترک رو ، توی وضعیتی که مثل عروسک های بیجون میون دستِ مردهای مختلف اسیر بود ، آروم میکرد . یا زنده میموند و انتقام میگرفت یا میمیرد و برای همیشه زندگی لجن وارش که پر از رَدِ پای مردهای غریبه شده بود ، پایان میگرفت . مردی که روش بود با یه آهِ عمیق خودش رو توی وجود دخترک خالی کرد و ریحانه برای چندین و چندمین بار توی افکار خودش با نفرت مرور کرد : « این هم یه لجنِ دیگه توی این لجن زار…»

وقتی مردِ ناشناس از روش بلند شد تا شلوارشو بکشه بالا ، صورتشو کج کرد و بدون اینکه سعی کنه صورت مردک رو ببینه دوباره چشمهاشو بست . دوست داشت تن پوشش رو به روی پاها و کَپَلِ لختش بکشه اما توانشو نداشت و میدونست که اینکار فایده ای نداره . حتی نای اینو نداشت که از این پهلو به اون پهلو بشه و دست و بالِ دردناکش رو کمی ، با نرمش جا به جا کنه . بدون اینکه اراده ای داشته باشه سعی کرد به رویای شیرینش ادامه بده اما نتونست خیلی دووم بیاره و باز هم همون خوابِ سنگین ، بدنِ ضعیفش رو مغلوب کرد .


«2ماه بعد»

دوماه گذشت . مثل برق و باد! اما نه ! بیشتر به مانند یه کابوس بی انتها و کشدار… ، این مدت برای ریحانه ای که تمام فکر و ذکرش شده بود انتقام نمیتونست زمان کمی باشه . وقتی صورتش رو داخل آینه ی هتل پاک میکرد تا دوباره آرایش کنه ، هیچ شباهتی بین الان خودش و دو ماه پیش نمیدید . هنگام مالیدن رژ لبِ براق و سرخ اندکی تردید کرد و به چشماش از پشت لنزهای آبی خیره موند . انبوه پرپشت موهای رنگ شده و روشنش رو که زیر نورِ ملایم دسشویی مثل خرمنی از طلا میدرخشید از مقابل پیشونیش کنار زد و سعی کرد از پشت این زن بزک دوزک شده ی مامانی ، چهره ی صاف و ساده ی خودش رو پیدا کنه . همون چهره ای که انقدر پاک و معصوم بود که مردارو وسوسه میکرد تا بارها و بارها بهش تجاوز کنند . با یادآوری 29 سال سادگی که زندگیشو به تباهی کشونده بود به خودش لبخند زد . وقتی با وسواس کارشو به اتمام رسوند از میون رنگ سرخ رژ لب زمزمه کرد : لعنت به سادگی و پاکی ، لعنت به من که نفهمیدم هیچی تو این دنیای کثافت پاک نمیمونه…
وقتی از دسشویی هتل زد بیرون و به سمت لابی رفت سعی کرد با فراموش کردن گذشته ی وحشتناک و نه چندان دورش به طعمه ی جدید و جوانش لبخند بزنه
ـ هِی دیییِر ریحانا
ریحانه به لحجه ی عجیب و غریب پسرِ روس که با ذوق به سمتش میومد خندید . خودش هم دست کمی از اون نداشت ولی از اونجایی که هدف های والا انسان هارو طمعکار و باهوش میکنه توی همین مدتِ کم ، خیلی پیشرفت کرده بود . حالا دیگه بدون تته پته میتونست خیلی راحت کارشو پیش ببره . وقتی با پسر جوون که بیشتر از 21 سال نداشت به سمت اتاقشون در طبقه ی اول هتل حرکت میکردن بی اختیار یاد فلاکت و خاطرات وحشتناک یک ماه پیشش افتاد . روزهایی که هنوز ریحانه ی اول زنده بود و از دیدن سرنوشتش تا حد مرگ زجر میکشید . هنوز روزی رو از یاد نبرده بود که بعد به اصطلاح یه مدتی حبس تعویقی با یه پرونده ی کذایییه قاچاقِ خروج از کشور ولش کرده بودن . انقدر خنگ نبود که نفهمه همه ی اینا بازی و دسیسه چینیه . دلش نمیخواست با اون حال و اوضاع به کشورش برگرده . توی اون زمان و با اون اوضاعی که حتی به اندازه ی یه ریال پول و قدر یه ارزن غذا نداشت کجا میتونست پناه یه دختر جوون باشه جز خونه های فسادی که بهش جا و غذای مفت میدادن؟ . برای ریحانه که تا اون روز هرکسی به بدنش تعرض کرده بود چه فرقی میکرد اگه 10 نفر بیشتر وارد این وادی بشن؟ حداقل اینجوری میتونست برای خودش زندگی و وقت بخره . یه زندگی حقیرانه و از سر اجبار…

اینطوری شد که سر از اون خونه ی کثافت درآورد ، در ازای جای خواب و خورد و خوراک هم خوابه ی ارزون قیمت مردهای کثیف و بدبو میشد . خیلی طول نکشید تا بفهمه صاحب اون خونه داره ازش سواستفاده میکنه / وقتی تونست فقط کمی پول پس انداز کنه از خونه زد بیرون و وارد دنیای گرگا شد . اینبار خودش کارو یاد گرفته بود . راه و رسم فحشا و تن فروشی… حالا خودش بود که دنبال طعمه ها میگشت . اما نه هر کس و ناکسی . دنبال افرادی میرفت تا سرشون به تنشون بیرزه و بعد یک یا دو شب زهرشو میریخت . چنباری دزدی کرد و به خیلی از افراد نارو زد تا تونست خودشو از گنداب بکشونه به وضعیتی که الان داره . هفته ی پیش با برنامه ی قبلی و همراهی و کمک یه تاجرِ ترک خودشو رسونده بود به ترکیه و حالا توی استانبول همون برنامه های قبلی رو با وسواس ادامه میداد . البته با این تفاوت که اینبار به دنبال طعمه های قاچاق میرفت تا به هدفش نزدیکتر شه . برای کسی که دنیا و زندگشیو ازش گرفته بودن مهم نبود که به چه قیمتی آرامش و آسایش میخره… برای ریحانه تنها چیزی که ارزش داشت فقط و فقط انتقام بود و برای انتقام باید قوی میشد… هنوز برای اجرای نقشه هاش زمان کافی داشت. هم زمان کافی و هم شخصیت عالی . حالا دیگه اون یه دختر احمق و ساده نبود . کسی که از گنداب و کثافت در عرض 2 ماه خودشو به این نقطه برسونه میشه یه گرگ . یه گرگ که فقط به دنبال هدفشه . هدف ریحانه ای که حالا همه با نام مستعار ”ریحانا “ میشناختن هم فقط یه چیز بود : « خون و انتقام ، حتی شده با دست های خالی »

به محض اینکه وارد اتاق شدن ، ریحانه بازوهای ظریفش رو دور گردن پسر جوون حلقه کرد و لبخند ملیحی رو تحویلش داد . پسر که از وجناتش کاملا مشهود بود که به وجد اومده سرش رو جلو برد تا لبهای دختر رو ببوسه اما دخترک با ظرافت و نازِ مخصوص دخترکان ایرانی سرشو عقب برد . اینو خوب میدونست که کمی ممانعت پسرهارو اغلب اوقات جریتر میکنه . گرِگوری رو کاملا اتفاقی ملاغات کرد . اولین بار ، درست چند روز بعد ورودش بود که داخل یکی از بارهای خیلی معروف پسرک رو مست و تکیه زده به پشتی صندلی دید . فقط کمی نگاه شهوت آلود کافی بود تا پسرک بهش لبخند خوشامدگویی بزنه و با نشستن ریحانه پشت میزش ، اولین جرقه های مکالمه روشن شد . دخترک فکر میکرد فقط یکشب و به ازای مقداری پول و کمی اطلاعات مهمون بازوهای پسره اما وقتی که متوجه شد گرگوری چیزهایی در مورد تجارت و قاچاق دخترهایی که به عنوان جنده در یکی از بهترین فاحشه خونه های استانبول کار میکردن میدونه ؛ تصمیم گرفت تا این زمان رو کمی کشدارتر بکنه بلکه اطلاعات دقیق تری بدست بیاره . اللخصوص زمانی که فهمید یکی از اون دخترهایی که گرگوری درموردشون اشاره ای کوتاه داشته ، ایرانـــی بوده .

گرگوری دوباره جلو اومد و سعی کرد دخترک رو از پشت در آغوش بکشه . ریحانه با امتناعی دوباره از میون بازوهاش بیرون جست و خودشو با ناز بروی تخت رسوند . منتظر لحظه ای مناسب بود تا پسرک شهوت آلود رو به حرف بکشه . خوب میدونست که مردها زمان شهوت اختیار هوش و عقلشون رو تاحدودی از دست میدن . یجورایی میشن شبیه یه طعمه ی ابله و اگه شکارچی فقط کمی زرنگ باشه ، با ذکاوت میتونه قفل محکم ترین زبون هارو بشکنه . ریحانه هم از این ذکاوت بی نسیب نبود . مادامی که پسرک مست برای خوردن سینه هاش تلاش میکرد ریحانه با خنده و شوخی بحث رو کشوند به فاحشه خونه و دخترهایی که به عنوان قاچاق اونجا کار میکردن . گرگوری که برای تصاحب بدن دخترک حسابی کلافه شده بود سعی میکرد جسته گریخته سوال هارو از سرش باز کنه اما دخترک دست بردار نبود و با ترفندی خاص و دخترونه بالاخره از زیر زبونش کشید بیرون که 3 سال قبل با دختری ایرانی که از طریق قاچاق وارد کشور شده و توی اون فاحشه خونه کار میکرده ، آشنایی داشته .

ریحانه لبخند زد . حالا دیگه دلیلی برای امتناع وجود نداشت . تمام مدتی که پسر با بدنش مشغول بود با لبخند شیرینی بر لب به دختری فکر میکرد که میتونست سرنخ کوچکی برای یه کشف بزرگ باشه . هرطوری که بود و هر اتفاقی که پیش میومد ، باید* فردا میرفت دنبال این دختر…


«اتریــــــــــــــش»

تارا میلرزید . بدن لاغرتر از همیشه و پوست زردش نشانی بود از بیماریِ تلخی که روحش رو طی این دو ماه از درون جویده و نابود کرده بود . درست از همون وقتی که از مقابل دانشگاه به اون مکان نامعلوم برده شد و بعدش توی اون انباری مخوف حبس شد ، احساس کرد که دیگه برای آیندش هیچ روزنی از نور و امید وجود نداره . هنوز اون سفر شوم رو از طریق دریا فراموش نکرده بود . با اینکه دقیقا دو هفته از اون سفر مرگ میگذشت اما هنوزم آثار مخرب و تکون های کشتی و بدن های مچاله شده ی داخل انبار بخار و محبوس توی اون جعبه های چوبی رو از یاد نبرده بود . هنوزم تلاش برای تنفس و بلعیدن ذره ای هوا رو توی قفس تنگ و تاریکشون خیلی خوب به یاد داشت . هنوزم یادش میومد که هراز چندگاهی برای عوض کردن مخفیگاهشون با بیرحمی مجبورشون میکردن تا مثل سگ از قفسی به قفس دیگه جا به جا شن . از همه بدتر سرفه ها و تهوع های مداومی بود که انگار تمومی نداشت . آمپول هایی که معلوم نبود حاوی چه موادیه ، گاه و بیگاه به بدنشون فرو میرفت . درست توی یکی از همون روزای داغ بود که سرفه های یکی از دخترهای بدبخت همسفرش بیش از حد طولانی شد . وقتی همون آدمهایی که نمیشد اسم انسان رو روشون گذاشت برای معاینش اومدن و بعد با شتاب از جمع دخترهای دیگه دورش کردن ، تارا برای ثانیه ای فکر کرد دخترک طفل معصوم شاید برده شده تا رنگ آزادی رو بچشه اما وقتی فهمید این آزادی کوتاه با مرگ و بسته شدن دست و پاش با چنتا قلوه سنگ و فرستاده شدن به اعماق دریا به اتمام رسیده قلبش گرفت . دیگه مطمئن شده بود که چیزی به نام انسانیت در این دنیای بیرحم وجود نداره . انگار یجورایی سرنوشتشو قبول کرده بود . سرنوشتی که هنوز خیلی بازیها براش داشت . دخترک نمیدونست قراره چه بلایی سرش بیاد و به چه مکانی برده شه . بعد از اون سفر وحشت دریایی ، فقط سیاهی همسفر روزها و شبهاش بود . درست چند شب بعد از اون سفر وحشتناک بود که با چشمهای بسته از بقیه ی دخترها جداش کردن و بعد از گذشت مسیری طولانی از طریق ماشین ، حس کرد داخل یه انباری نمور زندانی شده . برای 24 ساعت نه شاهد تجاوزی بود و نه شاهد ضجه مویه های دخترهای دیگه . حس میکرد که تنهاس اما به دلیل بسته بودن دست و پاش ، یارای هیچ حرکتی رو نداشت . تشنه و گرسنه بود و حتی به خودش زحمت کوچکترین تکونی رو نمیداد . دوبار خودشو خیس کرده بود اما انقدر ضعف تو وجودش حس میکرد که دیگه جاییی برای خجالت و حقارت باقی نمیزاشت . درست وقتی که احساس کرد زمان مرگش رسیده دره حبسگاهش با صدای ناله ی تیزی باز شد و بعد از اون دست بزرگ مردی چشم بند رو از روی صورتش کنار زد و تونست برای اولین بار طی این همه کابوس به چشمهای آبی که انگار هیچ خشونتی توشون نبود و صورت مهربونِ مردی میانسال نگاه کنه . با همه ی اینها وقتی مرد خواست بازوشو بگیره تا از جاش بلند شه و دستها و پاهاشو باز کنه ، ناخودآگاه به شدت شروع به لرزیدن کرد و با همه ی وجود از لمس دست مرد با بدنِ محبوسش امتناع ورزید . واقعیت این بود که دیگه به مهربونی نگاه هیچ مرد یا حتی زنی ، اعتماد نداشت . این دنیا بیرحم تر از اون بود که جایی برای اعتماد و مهربونی باقی بزاره .

ادامه …

نوشته ی سیاه پوش


👍 21
👎 0
36010 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

556337
2016-09-14 21:38:03 +0430 +0430

ادامه دارد ؟؟؟ داستان زندگی حضرت نوحه مگه ؟

1 ❤️

556339
2016-09-14 21:45:33 +0430 +0430
NA

هاهاهاهها
ManManamtotoi

خدا بود تیکت منفجر شدم

خداییش تومار نیستش که ادامه دارد یعنی چی؟!!!

0 ❤️

556352
2016-09-14 22:54:25 +0430 +0430

داستان تازه داره جالب تر میشه ادامه بده عزیز ولی یکم زودتر قسمتای بعدو بزار که برا قسمت بعدی مجبور نشیم دوباره اینهمه رو از اول بخونیم

1 ❤️

556385
2016-09-15 06:56:29 +0430 +0430

برعكس بقيه،من اميدوارم همينجور ادامه داشته باشه!عاليه!

1 ❤️

556386
2016-09-15 07:05:42 +0430 +0430
NA

کیرم تو این داستان مادر هرچی اینجور آدمو گاییدم دیوسای بیناموس من که دیگه نمیخونم

0 ❤️

556393
2016-09-15 08:34:10 +0430 +0430

لایک.سیاه پوش توی بعضی قسمتها خیلی باکلمات بازی میکنی واین باعث میشه خواننده حس بدی نسبت به نویسنده پیدابکنه.پیشنهادمیکنم بااستفاده ازخلاقیتت توی نوشتن این مسئله رو رفعورجوع کن.البته شایان به ذکرهست بگم این نظر شخصیم بودواون حس بد شایددردیگران ایجاد نشه… ?

1 ❤️

556404
2016-09-15 10:02:47 +0430 +0430

ایول ایول دادا
تا قسمت 5 بای بای

0 ❤️

556423
2016-09-15 13:08:06 +0430 +0430

عالی سیاه پوش
تنها نکته منفی فاصله زیاد زمانی بین قسمت هاست.
موفق باشی با نثر زیبات.

1 ❤️

556465
2016-09-15 21:17:35 +0430 +0430

عاااالی بوووود ?

0 ❤️

556559
2016-09-16 08:34:43 +0430 +0430

سیاهپوش ضجه درسته به معنای ناله نه زجه ?
باقیش cool

1 ❤️

556771
2016-09-17 17:30:07 +0430 +0430
NA

داستان جالب و روایتی که به واقعیت خیلی نزدیک ه و تم داستان نویسی قوی داری … عالی … لطفن زمان قسمتهاش را طولانی نکن

1 ❤️

556772
2016-09-17 17:45:57 +0430 +0430
NA

یه جورایی شبیه سریال matrioshki هست…

1 ❤️