قلب جا مانده در بيست سال پيش (۴)

1400/02/10

...قسمت قبل

سلام به دوستان عزيز سپاس از اينكه كه وقت ميگذاريد و داستان من رو مى خوانيد
(اين داستان سكسى نيست كسانى كه عاشقى رو تجربه كردن بخونن)

خيلى اتفاقات افتاد بين من و دوستم آيدا كه نميشه همه رو اينجا جا اورد خلاصه كردم كه قسمت هاش كم بشه

هر چقدر مى گذشت بمن وآيدا زندگى سخت تَر ميشد چون عاشقش بودم و تحمل دوريش رو نداشتم
يك روز باهم رفته بودم بيرون اكثرا مى رفتيم سينما
گفت عرفان
جانم
گفت كى مى اى خواستگارى
گفتم يكم صبر كن بتونم توى خونه عنوان كنم كه من مى خوام ازدواج
كنم
گفت ميشه يكم زودتر
تعجب كردم اخه نميشد يهو بگم من زن مى خوام
گفت آخه سرش رو انداخت پايين
گفتم چته…چيزى شده
گفت اخه خواستگار مى ياد چند نَفَر هم رد كردم
ميترسم به زور شوهرم بدن
اصلا فكر اينجاش رو نمى كردم
يهو كل بدنم كِرخ شد همين جورى خشكم زد
تا مدتى كه برمى گشتيم خونه سكوت كرده بوديم
اومدم خونه بدجور حالم گرفته بود
به مادرم روم ميشد حرف بزنم ولى به پدرم جرات نمى كردم نگاش كنم
گفتم مامان مى خوام برى برام خواستگارى فكر كرد شوخى ميكنم
يه نگاه كرد بهم لبخند زد شب شد پدرم اومد خونه
شام خورده بوديم همه دور هم نشسته بوديم
نشستم كنار مادرم
بهش گفتم به بابا بگو من زن مى خوام باز يه لبخند زد
با دستم زدم بهش گفتم بگو خندش گرفت
بابام گفت چيه مى خنديد گفت از عرفان بپرس
پدرم گفت چى شده سرم رو انداختم پايين مادرم گفت هيچى
پسرم بزرگ شده زن مى خواد
يه نگاه بهم كردو گفت اره راست ميگه پسرمه وظيفه امه براش زن بگيرم
گفت ببين كيرو توى فاميل مى خواد بريم خواستگارى
پسر خوبيه هيچ كس هم نه نميگه
منى كه خوشحال بودم يهو كل دنيا خراب شد رو سرم
مادرم گفت نه اين يه دختر ديگه رو مى خواد و غريبه اس
پدرم گفت دور غريبه رو خط بكش
اون شب گذشت
دوست دخترم خونشون رو بردن يه منطقه ديگه
من مادرم رو بردم سر راه مدرسه بدون هماهنگى دوستم آيدا
سر راه مدرسه منتظرش موندم كه اومد يهو رفتم جلوش رو مادرم رو بهش معرفى كردم
سلام كردو رفت…
بعد بهم زنگ زد و ازمن شاكى كه چرا بهش نگفتم
گفتم خوب بايد عروسش رو بهش نشون ميدادم
من واقعا عاشقش بودم و دوسش داشتم
هيچ چيز بجز اون برام مهم نبود
اومديم خونه و چند روز دوباره به مادرم گفتم با بابا درميون بزار برن خواستگارى
پدرم گفت من از غريبه زن نمى گيرم
يا خانواده رو انتخاب كن يا من كارى ندارم برو هر كارى خودت خواستى بكن
من عروس غريبه تو خونه ام راه نميدم…
افسرده شده بودم نمى دونستم بايد چيكار مى كردم
تو اين مدت ايدا خواستگارهاش رو رد ميكرد من از اين موضوع خبر داشتم
شب و روز فكر فكر فكر
منى كه خدمت نرفته بودم از يه طرف از طرف ديگه شغلى هم نداشتم فقط پدرم ساپورتم مى كرد
باهاش قرار گذاشتم رفتيم بيرون توى پارك باهم قدم ميزديم جريان رو بهش گفتم
گفت عرفان همه جوره به پات مى مونم گفتم خدمتم مونده به جهنم
ولى آيدا من حتى سركار نمى رم هيچ شغلى ندارم…
بهم گفت بيا خواستگارى عقد كنيم بعد برو خدمت توى اين مدت همه چى درست ميشه
اون هم ميدونستم خانواده آيدا هم راضى به اين وصلت نميشن
مگر اينكه به زور آيدا
اومدم خونه هر چقدر اصرار كردم پدرم قبول نكرد
شب ها با چشاى خيس بخواب مى رفتم
هيج كس هم نبود درست راهنمايى ام كنه
از بس دوسش داشتم با خودم كنار اومدم كه ازش جدا بشم(احمقانه ترين تصميم ممكن) فكر ميكردم نبايد اون رو به پاى خودم بسوزونم و منتظرش بزارم
رفتنم پيشش باهاش صحبت كردم گفتم منتظر من نباش
جارخورد گفت نمى فهمم عرفان چى ميگى
گفتم من نه شغلى دارم نه خدمت رفتم نمى تونم خوشبختت كنم مى ترسم
گفت اشتباه مى كنى من كنار تو خوش بختم
پارك جمشيديه بوديم و برف ميباريد همون جا از شدت درد و غصه جدا شديم و با چشاى خيس اومدم خونه
ديگه اون عرفان سابق نبودم فقط فقط با خاطراتمون زندگى ميكردم
و ازش هم سراغ نمى گرفتم
يه ادم اهنى شدم نه احساسى نه شادى
چند سالى به همين روال گذشت
خدمت دفترچه پر كردم پست كنم كه يكى از دوستام رو ديدم كه پدرش توى پاسگاه درجه دار بود باهم خوش و بش كرديم و درمورد سربازى حرف ميزديم كه گفتم ميخوام برم الان هم دفترچه رو پر كردم بيا با هم بريم اون هم كنكور قبول نشده بود
گفت عرفان!!! صبر كن پسر
پدرم ميگه يه بخش نامه اومده تصويب شده تو مجلس ولى فعلا ابلاغ نشده يه قانون جديده قدو وزن
گفتم يعنى چى گفت يعنى قدت با وزنت تناسب نداشته باشى معاف ميشى
گفتم منكه مناسبِ قدو وزنم.
گفت من دقيق نميدونم بزار از بابام بپرسم بهت خبر ميدم
دو روز بعد اومد دنبالم باهم رفتيم ميدان سپاه
پدرش يكى رو معرفى كرده بود رفتيم پيشش
توى قسمت بايگانى پرونده ها بود
گفت صبر كنيد اخر وقت ادارى بياييد پيشم
اخر وقت رفتيم پيشش تقريبا كسى نبود درهارو بسته بودن بيرون ميتونستى بريد ولى داخل كسى رو راه نميدادن
گفت سريع لباس هاتو در بيار
لباس هامو كندم و وزنم كرد
گفت بايد ١٦ كيلو وزن كم كنى
مى تونى!!؟
و اينكه يه ماه وقت دارى مى خوان ابلاغ كنن
خداحافظى كرديم و اومديم
ازش تشكر كردم و رفتم رژيم گرفتم هيچ چى نمى خوردم فقط ورزش مى كردم يه ليوان شير يك دونه خرما غذا هم فقط سوپ غذاهاى ابكى خيلى كم
بگذريم
كلى فاميل مسخره مى كردن مى گفتن بابا ول كن اينا مى خوان لاغر و درازهارو بزارن دژبان اينجورى خودت رو از بين نبر و برو خدمتت
سنا خشك مى رفتم توى ٤٥ روز شانزده و نيم كيلو وزن كم كردم
اماده بودم كه راى ابلاغ شده بود
من هم دفترچه خدمت گرفتم و قسمت معافيتش رو پر كردم و پست كردم و خيلى راحت معاف از خدمتيمو گرفتم

پدرم يه مينى بوس إويكوى صفر كيلومتر خريده بود و من كنارش مشغول به كار شدم
توى خط مسافركشى مى كرديم
يه روز اتفاقى دوستش سوار ماشين شد و ناخوداگاه ضربان قلبم شدت گرفت حس كردم داره ميره خونه آيدا
همون دوستى كه منو امتحان كرده بودن سپيده

ادامه...

نوشته: عرفان


👍 5
👎 4
6801 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

807023
2021-04-30 00:58:27 +0430 +0430

خوبه ولی کاش یکم طولانی تر بود

0 ❤️

807552
2021-05-03 19:47:15 +0430 +0430

چه کصشعری مینویسی؟؟ دوتا خط و تمان تا قسمت بعدی؟؟؟
کیر مرحوم اکبر کوسه تو کونت

0 ❤️


نظرات جدید داستان‌ها