لیلی با من است (۴)

1400/06/05

...قسمت قبل

میون حیاط وایساده بودم و صدای لیلی آزارم میداد ، پاهام سست شده بود ، به طرف تنها اتاق خونه رفتم ، چیزی که میدیدم رو دلم نمیخواست باور کنم ، مصطفی روی لیلی خوابیده بود ، پیراهن لیلی رو پاره کرده بود سینشو فشار میداد و با دست دیگش دهن لیلی بسته نگه داشته بود و با لبای چندش و سیاهش به صورت و گردن لیلی بوسه میزد ، لیلی ضجه خفه ای میزد و اشک بود که از چشماش سرازیر میشد
با فریاد بسمتش رفتم و از رو لیلی بلندش کردم و باهاش گلاویز شدم ، لیلی که انگار دیگه توانی نداشت کشون کشون خودشو به کنج دیوار اتاق رسوند ، پاهاشو بغل کرد و سعی میکرد قسمتای عریان بدنشو بپوشونه
کلن تو بهت بود ، آروم اشک میریخت
بالاخره مصطفی یه مشت زد تو صورتمو از در خونه فرار کرد ، وقتی دیدم بهش نمیرسم ، سریع برگشتم پیش لیلی ، میدونستم هر لمسی ممکنه وضعیتشو بدتر کنه ، کنارش آروم و بی صدا روی دو زانوم نشستم و سرمو انداختم پایین
صدای تالاپ تلوپ قلبشو میشد از یه متری شنید ، یدفعه صورتمو به سمت خودش کشید ، یه لبخند تصنعی تحویلم داد و گفت: چیکار کردی با خودت؟
سعی کرد گوشه پاره شده پیراهنشو بهم گره بزنه و بلند شد ، برام یه پارچه اورد تا جلوی بینی مو بگیرم
تازه یادم افتاد که باید بهش آب قند میدادم یا پتویی چیزی روش مینداختم
نمیتونستم باورکنم تجاوز اینقد وحشتناکه ، نشست کنارم
-ممنون که هستی ، فکر میکردم میتونم از خودم مراقبت کنم ، اما…
حرفشو ادامه نداد ، چند ثانیه مکث کرد دوباره شروع کرد
-انگار دوباره تو همون وضعیت بودم ، دختر بچه یازده دوازده ساله ای که زیر یه هیکل گنده گیر کرده ، هر چی زور میزنه توان دفاع از خودشو نداره ، دستاش خسته شدن و تنش بخاطر درد جر خوردن متلاشی ، روحی نبود فقط یه جسم زیر اون حرومزاده مونده بود
-میدونی بدترین قسمتش چی بود ، اینکه پدرم گوشه اتاق نشسته بود و سرگرم کار خودش بود
-بعدها فهمیدم دخترشو بخاطر یه مثقال مواد پیشکش کرده
نگاهمو ازش دزدیدم ، دیگه توانی برای اینکه گریم نگیره نداشتم ، اشکام جاری شد ، پاشدم که برم
-بمون تا یکی برگرده ، نمیخوام تنها باشم
+باشه ، پشت در میشینم
از در خونه اومدم بیرون ، روبروی در نشستم روی خاکا ، یک ساعتی گذشت ، دونه های برف کم کم از آسمون پایین میومدند که مادرو دوتا خواهرش پیداشون شد
بلند شدم و از اون سر کوچه رفتم ، دلم بدجور داغون بود ، شب خوابم نمیبرد با اینکه نزدیک بخاری خوابیده بود ولی یه لرزی توی جونم بود ، از این پهلو به پهلو میشدم ، ننه گفت: چته پدرسگ! بخواب بزار ما هم کپه مرگمونو بزاریم.
صبح به لیلی پیام دادم ننه اقدس خونه نگه دار ، کارش دارم ، رفتم درخونشون ننش تا منو دید طلبکارانه گفت: چی میخوای؟
+بریم محضر
لیلی که سرشو از در اتاق بیرون کرده بود خنده ای به لبش اومد ، ننه اقدس تا دیدش گفت: آخیش بالاخره از دست این حرومی راحت میشم ، میرم چادرمو بردارم.
لیلی خنده از لبش نمیفتاد ، رو موتور سه ترکه نشستیمو تا در اولین محضر فقط گاز دادم ، ننه اقدس داد زد: چته تخم سگ آروم؟
چون پدرش نبود عاقد قبول نمیکرد ، با هزار بدبختی و خواهشای اقدس بالاخره عقدمون کرد ، قرار شد دو سه روز بعد بریم شناسنامه هامونو ‌بگیریم
همچی یدفعه مث برف رنگ سفید به تن کرده بود ،روشن و پاک
رسوندمشون خونه ، ننه اقدس گفت: گمشو دیه حتی نذاشت بیام داخل خونش میای دستشو میگیری میبریش تا اونوقتم حق نداری سرشو اورد نزدیک گوشم بکنیش
به خونه که رسیدم ننه داشت کشک میسابید ، منو که دید گفت: چرا الان برگشتی نکنه حاجی انداختت بیرون؟
+رفتم محضر لیلی عقدش کردم تموم شد
ننه گریش بلند شد و نفریناش شروع ، میگفت: آخرش این دختره میزنه میکشتت من بی پسر میشم
نمیدونستم بخندم یا گریه کنم ، واسه اینکه نگاش به لیلی اینجوری بود
یه کشک سمتم پرت کرد محکم خورد تو سرم و گفت: اون جنده رو نمیاری اینجا ، فهمیدی! آخ که وقتی بفهمی اشتباه کردی خیلی دیر شده.
دیگه مال من بود ، همه خبردار شده بودن ، دیگه کمتر پشت سرش زر میزدن ، یه ماهی میشد از مصطفی هم خبری نبود ، گم و گور شده بود ،همچی خوبِ خوب بود.
یه روز دم ظهر با لیلی بیرون بودیم ، که حاجی زنگ زد خودتو برسون داره بار میاد ، حاج مرتضی مراعاتمو میکرد میذاشت یه وقتایی جیم بزنم و با لیلی بچرخم
به لیلی گفتم: شرمنده ایشالا یه ظهر دیه میریم کبابی
رسوندمش سر ایستگاه و خودم رفتم مغازه ، داشتم مث خر زیر وسایل زور میزدم که لیلی زنگ زد، احتمال دادم میخواد حالی بپرسه
جواب ندادم که دوباره گرفت ، سابقه نداشت اگه تماسشو رد میکردم دوباره زنگ بزنه ، معمولاً منتظر میموند تا خودم موقع بیکاری بهش زنگ بزنم
برداشتم صداش بیشتر به آدمی میخورد که در حال احتضاره ، خودمو به سرعت به خونشون رسوندم ، صورتش از حرص قرمز شده بود و تو چارچوب در ایستاده بود تا منو دید گریش گرفت و خودشو انداخت تو بغلم
حرفی نمیزد ، منم ساکت بودم تا خودش بحرف بیاد
-میشه بریم
+کجا؟
-فقط بریم
سوار موتور شدیم ، بدنم محکم بغل کرده بود و سرش رو شونم گذاشته بود و هر چند دیقه ای دماغش بالا میکشید ، بردمش پارکی که اکثراً میومدیم ، ازش بعید بود ولی زیر یه درخت روی سبزه ها دراز کشید و چشماشو بست
منم رفتم کنارش چهارزانو نشستم ، حسم میگفت ننه اقدس دوباره یه چی بهش گفته ، اما اون که عادت داشت ، شاید ننه ما رفته حیثیتشو به باد داده ، وای ننه.
پوفی کرد و گفت: آروم فکر کن میدونست دارم خودخوری میکنم رسیدم خونه ، کلید چرخوندم در وا شد ،از اتاق صدای آه و اوخ میومد ، دیدم عاطفه زیر مصطفی ست ، کیر مصطفی تو کسشه و داره ازش لب میگیره ، کسکش جوری سینه هاشو میمالوند که هر کی نفهمه میخواست شیر بدوشه
نمیتونستم هضم کنم قضیه رو ، بیشتر از همه اینکه لیلی چرا اینقد آرومه ، اون عصبانیت در خونشون کجاست
ادامه داد: مصطفی تا منو دید پا گذاشت به فرار ، آخ که دلم خنک شد یه چنتا عاطفه رو زدم
دوباره گریش گرفت: میگه ، عاطفه میگه ، مصطفی بهش اولین بار تجاوز کرده ، بعدم با تهدید میکردتش
میدونستم داره فک میکنه همچی تقصیر خودشه ، شاید فک میکنه مصطفی واسه انتقام از اینکه نتونسته لیلی رو بکنه به عاطفه تجاوز کرده
لیلی گفت: میدونی عجیبش چیه؟ کنار تو بودن آرومم میکنه.
باید واسه لیلی یه کاری میکردم ، فرداش یه سر زدم به پاتوقشون ، مصطفی کنار نوچه ها و رفقاش دور بساط قمار و مشروب نشسته بود ، تا منو دید اومد جلو دستم گرفتو از اونا دور شدیم ، انگار نمیخواست اونا بدونن چه گهی خورده.
گفتم: باید عاطفه رو بگیری
-چرا اونوقت؟
+بهش تجاوز کردی بارها و بارها ، شکایت کنه کونت پارس
-تو جوش نزن ، خودش خواست اس ام اساش موجوده! خودش گفت خواهرم لیاقت تو رو نداره بیا منو بکن ، حالا گفته تجاوز! دفعه بعد بهش میگم وقتی که کونشو خشک خشک گاییدم تجاوز یعنی چی!
میدونستم اگه هر جور باهاش دست به یقه بشم فاتحم خوندس
+باید بیای خواستگاریش
-آها ، این رسمشونو خودشونو میندازن گردن پسرای مردم ، راستی تبریک میگم شنیدم گرفتیش بالاخره ، والا اگه میدونستم میخوایش طرفشم نمیرفتم ، البته جنده خانوم خودش آمار میداد _ سعی داشت روی اعصابم راه بره_
+حالا میخوای با عاطفه چیکار کنی؟
-آفرین اینجوری باید با من حرف بزنی ، هیچی تا کسش تنگه میکنمش ، گشاد که شد میدم یکی عقدش کنه
یه خنده کیریم بعدش زد ، به منم تیکه انداخته بود
+یا عقدش میکنی یا میریم شکایت؟
-هیچ گهی نمیتونین بخورین ، عاطفه اگه بگم بمیر میمیره ، حالا بره شکایت کنه
-ایندفعه جلو دوتاتون میکنمش که بدونی کیرمو نمیتونی بخوری
راهی نداشتم ،به لیلی گفتم مصطفی نمیخواد عقدش کنه ، میگه عاطفه خودش از اول راضی بوده از خداشم باشه که زیرم خوابیده
میدونستم تو فکرش غوغاست ، درگیره با خودش ، دیگه اصن بیرون قرار نمیذاشت ، باز صد رحمت به تماس ، صدتاش یکیو جواب میداد ، دیگه تقریباً ارتباط خودشو با من قطع کرده بود
یه صبح داشتم میرفت سرکار که دیدم یکی هم قد قیافه لیلی سوار اتوبوس شد ، ایستگاه همیشگی رو رد کرد و چنتا ایستگاه جلوتر ، نزدیک به وسطای شهر پیاده شد ، یه چن دیقه منتظر موند که یه ماشین شاسی بلند اومد و سوارشد
سرم گیج میخورد ، این کیه؟ کجا میبره زن منو؟
موتورم که خاموش شد بدشانسیم تکمیل شد ، اونا رو گم کردم ، بنزین زدم تا غروب دم همون ایستگاه وایستادم
پیداش شد ، پیاده شد و خیلی خنده رو خدافظی کرد ، سوار اتوبوس شد ، همینکه نزدیکای خونه پیاده شد ، صداش زدم
میخواستم بزنمش همینکه نگام کرد ، تو چشماش جز معصومیت چیزی نبود ، مطمئن بودم هر گهی خورده جز خیانت
+لیلی تورو خدا بهم بگو چته؟ سه ماهه محل سگ بهم نمیذاری ، یه هفتست کلن ازت بیخبرم ، اینم الآن ، دارم دق میکنم
-آتیش کن بریم
+کجا؟
-منو برسون خونه ، بهم زمان بده قول میدم همه چیو برات تعریف کنم
تا رسیدیم کوچه شلوغ بود ، یه آمبولانسم در خونه ، پشت سر لیلی دویدم داخل ، یه نفرو تو کیسه مخصوص جسد داشتن میبردن ، ننه اقدسم رو زمین نشسته بود و خاک میپاشید رو سرش ، زنای محل دورشو گرفته بودن تا صورتشو بیشتر چنگ نندازه
لیلی خودشو تو بغلم انداخت و بلند بلند گریه کرد تا از هوش رفت
چن روز بعد جسد عاطفه رو از پزشکی قانونی تحویل گرفتیم ، لیلی دیگه بعد اونشب نه گریه کرد ، نه درست حرف زد
لیلی هیچ کمکی قبول نمیکرد ، با یکی دومیلیونی که داشت خرج کفن و دفن خواهرشو داد ، مراسم تدفینش خیلی غریبونه برگزار شد ، جز خونوادشو و من و چنتا همسایه کسی نبود ، سر قبرم فقط مادر و خواهرش گریه میکردند و لیلی ساکت تر از همیشه به خاک زل زده بود ، اگر نمیشناختمش فک میکردم به زور اوردنش
برای خیرات تقریبا صد نفری اومده بودند ، توی این محل انتظاری جز این نمیرفت ، واسه غم و مشکلات کنارت نبودند ولی برا مفت خوری حاضر بودند
بخاطر کمبود غذا هر دو نفری یه غذا گرفتنو شروع کردند بخوردن و بعضیام غذاشونو میبردن ، کم کم خونه خالی شد ، جز چنتا زن همسایه کسی نموند ، منم که مث لیلی دل و دماغ غذاخوردن نداشتم ، میخواستم از لیلی خدافظی کنم که اصن محل نداد ، عجیب پکر بود ، میترسیدم بلایی سر خودش بیاره.
نزدیکای عصر بود که دیدم زنگ زد: بیا منو تا سر خاک برسون
رفتم دنبالش چنتا شمع اورده بود تا تو تاریکی روشن کنه ، میگفت؛ عاطفه از تاریکی میترسه
دو طرف قبر نشسته بودیم و با کورسو شمع صورتشو میدیدم ، آروم و بیصدا اشک میریخت ، هر شمع که تموم میشد یکی دیگه روشن میکرد
انگار قصد رفتن نداشت و منم جرأت پرسیدن ، دیگه داشت هوا روشن میشد که بحرف اومد
-عاطفه حامله بود

ادامه...

نوشته: محمد


👍 27
👎 0
13001 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

828387
2021-08-27 00:49:41 +0430 +0430

جالبه
ادامه بده ببینیم چی میشه

0 ❤️

828400
2021-08-27 01:07:25 +0430 +0430

عالی بود مثل همیشه فقط خیلی دیر به دیر مینویسی

1 ❤️

828412
2021-08-27 01:40:57 +0430 +0430

ادامه بده داره جالب میشه👍

1 ❤️

828463
2021-08-27 08:16:34 +0430 +0430

عابی بود
منتظر ادامش هستم
ولی خداوکیلی یکم زوتر بنویس
موفق باشی

2 ❤️

828632
2021-08-28 06:06:28 +0430 +0430

خیلی قلمت عالیه بی صبرانه منتظر ادامه داستانت هستم

2 ❤️

828789
2021-08-29 08:35:20 +0430 +0430

عالی بود
بعد مدتها یه داستان درست و حسابی خوندیم

2 ❤️

828954
2021-08-30 02:41:51 +0430 +0430

ایول ادامه بده خیلی جالبه

1 ❤️