محجبۀ تهران، جندۀ کرج (۲)

1400/07/11

...قسمت قبل

اسم من مریمه. چهل و اندی ساله هستم و خانه دار. تو بیشتر چیزها معمولی هستم مثل بیشمار زن ایرانی. اما مجموعه‌ای از اتفاق‌ها و البته انتخاب‌ها من رو تو مسیری قرار داد که شاید بخش کوچکی از این زن‌های فرصت تجربه‌اش رو داشته باشند. این دومین قسمت از مجموعه ایه که قصد دارم بر اساس ماجراهایی که تو چند سال اخیر تو زندگیم پیش اومده منتشر کنم. این اولین ماجرای منه و داستان از اینجا شروع میشه. تو نوشتن داستان ها ترتیب زمانی خاصی رعایت نخواهد شد و بسته به حس و حالم خواهم نوشت. سعی کردم تا جایی که باعث سنگسار شدنم نشه جزئیات و زمان ها رو تغییر ندم اما خوب قطعاُ نمیشه همه چیز رو واقعی نوشت. امیدوارم لذت ببرید.


بعد از رفتن دخترم به شهرستان و وارد شدن پسرم به سال کنکور تنهایی هام خیلی بیشتر شد. رابطم با شوهرم هم طوری نبود که چای خالی اونها رو برای من پر کنه. کم کم حالت افسردگی پیدا کرده بودم و البته اینها هیچ اهمیتی برای شوهرم نداشت. برای بهتر شدن حالم، به ‍پیشنهاد جاریم، تصمیم گرفتم تا سر خودم رو با کاری بیرون از خونه گرم کنم. برای زنی به سن من بدون تحصیلات دانشگاهی گزینه های زیادی وجود نداشت. منشی گری بهترین چیزی بود که می تونستم فکرش رو بکنم که اون رو هم خودم دوست نداشتم و رضا ،شوهرم، هم اجازش رو نمی داد. تا این که یک روز که داشتم از خرید بر می گشتم، یک آگهی روی دیوار دیدم که برای کمک توی یک خیریه دعوت به همکاری کرده بود. رسیدم خونه و با شماره تماس گرفتم. خانمی خوش صحبت با صدای خیلی گرم ازم دعوت کرد که برم دفترشون. دفتر طبقه سوم آپارتمانی قدیمی تو عباس آباد بود. یک واحد سه خوابه و نورگیر با سالن پذیرایی بزرگ. تو همه ی اتاق ها میزهای ساده و بزرگی بود و روی میزها و گوشه‌ی اتاق‌ها پر از بسته‌های لباس و مواد خوراکی خشک بود. روی تمام دیوارها هم پوسترهای مذهبی و عکسهای امام و رهبری و شهدا چسبونده شده بود. خانم صدر، همون زنی که باهاش حرف زده بودم، در حین اینکه داشت از این اتاق به اون اتاق می رفت و کارهای خورده ریز انجام می داد برام توضیح داد که کارشون جمع کردن کمک های غیر نقدی و بسته بندی اونها و فرستادنشون به جاهای فقیر کشوره. انگار بیشتر برای روستاهای خراسان جنوبی می فرستادند. نمی دونم واقعا کار داشت یا سعی داشت خودش رو خیلی فعال نشون بده. هیچوقت از کسایی که جلودار کار خیر می شن خوشم نمیومده. یا منفعتی تو اون کار دارند و یا شیفته ی توجه هستند و به نظرم این زن هر دوشون بود. کمک من برای بسته بندی لازم بود و ساعت‌های کاریشون هم انعطاف لازم رو برای من داشت. محیط کار هم زنونه بود و خانم ها تقریبا همه ی کارها رو انجام می دادند به جز کارهایی مثل حسابداری و حمل و نقل که به عهده داوطلب های آقا بود.
قرار شد زنگ بزنم و خبر بدم اگه نظرم مثبت بود. با اینکه از خانم صدر خوشم نیومد اما ملال خونه هم برام غیرقابل تحمل شده بود. اون شب داستان رو به رضا گفتم و همون طور که انتظار داشتم بعد از چند تا سوال و جواب درباره محیط کار و اینکه آیا مردی هم اونجا کار می کنه، و البته غر زدن که تو باید اولویتت کار خونه باشه و گرفتن تعهد ازم که شام و نهارش دیر نمی شه٬ قبول کرد. فرداش با صدر تماس گرفتم و قرار روز بعد رو گذاشتیم. صبح ساعت ۹ اونجا بودم و بعد از معرفی شدنم به دو تا خانم چادری همسن و سال خودم و یاد گرفتن بسته بندی از یکیشون، کار رو شروع کردم. یکی از خانم ها صمیمی و خونگرم بود و در حین یاد دادن کار با هم آشنا شدیم. مشغول صحبت بودیم تا ساعت ۱۱ که دیدم رضا داره تماس میگیره. گوشی رو برداشتم و فهمیدم آقا اومده دم در. به من گفت که برای کاری بیرون اومده و اتفاقی داشته از اینجا رد می‌شده. اما خوب، لازم نبود خیلی باهوش باشم که بفهمم برای چک کردن من و محیط کارم تا اینجا اومده. منم حوصله‌ی موش و گربه بازی نداشتم و بهش گفتم بیاد بالا. اومد داخل و دوری تو واحد زد و وقتی که دید همه خانم هستند خداحافظی کرد و رفت و من رو با احساس تلخ تحقیر جلوی زنهای همکارم تنها گذاشت. هیچوقت این غیرتی بازی هاش برام عادی نمی شد. هرچند کمی بعد فهمیدم این زنها انقدر امل و سنتی هستند که اصلا به نظرشون اینجور کارهای شوهرها مشکلی نداره.
حالا چند روزی بود که دفتر خیریه می رفتم. کار راحت و سرراستی بود و برای من خیلی خیلی بهتر از موندن تو خونه. سر رفتن حوصله یکی از بدترین احساس هاییه که من تا حالا تجربش کردم. و اگه طولانی بشه روح و روان آدم رو می خوره. این کار هم اگرچه بعد از نیم ساعت برام تکراری شد اما باز می تونستم با همکارام همصحبت بشم و این خیلی از سکوت کرکننده‌ی خونه بهتر بود. به جز ثریا و زهرا که روز اول دیدمشون با چند تا خانم دیگه هم آشنا شدم که معمولا بی صدا مشغول کار بودند و اسماشون رو درست نفهمیدم. اسم کوچیک خانم صدر هم مهستی بود که واقعا به زنی با اون چادر و مقنعه و مانتوی تا روی کفش نمیومد. البته بعدها ثریاُ بهم گفت که خانم صدر از یه خانواده غیرمذهبی بوده که زمان جنگ تو دانشگاه با یه بچه انقلابی آشنا میشه و ازدواج می کنه و بعد کم کم از خانوادش فاصله می گیره. بعد از شهید شدن شوهرش با یکی از دوستای شوهرش ازدواج میکنه که بعد از جنگ تو وزارت راه مدیر شده بود و الان هم این خیریه رو با کمک شوهرش راه انداخته. برام جالب بود که اسمش رو عوض نکرده. تو اون مدت سه تا آقا هم تو دفتر دیدم. دوتاشون کار حمل و نقل می کردند و هیچوقت اسمشون رو نفهمیدم و سومی٬ آقای غلامی٬ که برای کمک به کارهای حسابداری و دفتری میومد. بهش می خورد بین ۳۵ تا ۴۰ باشه و قد نسبتا بلندی داشت. ایشون برنامه مشخصی نداشت و انگار با هماهنگی با خانم صدر به دفتر میومد.
همه چیز از یک بعد از ظهر پنجشنبه ی بهاری شروع شد. یکی از اون هفته هایی بود که رضا سفر رفته بود و حمید٬ پسرم٬ رفته بود اردوی درسی و قرار بود شب رو مدرسه بمونه. بی حوصلگی عصر پنجشنبه چنگال به جونم می کشید. نیم ساعت با دخترم تلفنی حرف زدم اما همین که گوشی رو قطع کردم انگار نه انگار. تصمیم گرفتم برم قدم بزنم. هوا خوب بود و مدت زیادی رو پیاده رفتم تا اینکه متوجه شدم به عباس آباد رسیدم. خسته شده بودم. با خودم گفتم برم و چند تا بسته دیگه رو ببندم تا ثوابی هم کرده باشم. کلید نداشتم و گفتم شاید کسی باشه و امتحانش ضرری نداره. از پله ها بالا رفتم. فحش دنیا رو به خودم میدادم اگه کسی نبود. چادر باعث شده بود با اینکه هوا هم زیاد گرم نبود خیس عرق بشم. از داخل واحد صدای خنده میومد. خوشحال شدم. زنگ رو زدم. در باز شد. آقای غلامی بود. سعی کرد خنده رو رو لباش پنهان کنه.
«سلام٬ خوبید خانمه … ؟»
«سلام٬ رضایی هستم. ممنون. من یه مقدار کار انجام نشده داشتم که گفتم امروز … »
که صدایی حرفم رو قطع کرد.
« سعید کیه؟»
خانم صدر بود که از یکی از اتاق ها بیرون اومد. بی چادر. و منی که ۳۰ سال با چادر و روسری سر و کار داشتم کار سختی نبود که بفهمم خانم همین الان روسری رو سرش کرده و مانتوش رو با عجله پوشیده. در حالی که داشت مطمین می شد که دکمه های مانتو بسته است چشمش به من افتاد. رنگش مثل گچ شد و با صدایی که به زور در میومد گفت.
« ااا سلام خانم رضایی. شما اینوقت اینجا چیکار می کنید؟»
فکر کنم خودم هم حال و روزم بهتر از مهستی نبود از بس که معذب شده بودم. با دستپاچگی گفتم.
« یه مقدار کار انجام نشده داشتم گفتم شاید امروز …»
« بله بله. بفرمایید. من تا ۱ ساعت دیگه هستم.»
داشت به خودش مسلط می شد.
« آقای غلامی٬ میشه حسابای امروز رو ببندیم؟»
« بله. میام تو اتاق تمومش می کنم الان.»
من هم کمی به خودم اومدم و رفتم سر میزی که بسته هام روش بود و مشغول شدم. از اتاق صدای بگو مگو میومد. می شد حدس زد که دارن این اشتباهشون رو تقصیر هم می اندازند. صدا قطع شد و لحظاتی بعد با باز و بسته شدن در فهمیدم که آقای غلامی رفته. حس بدی داشتم. اصلا دوست نداشتم با مهستی رو به رو بشم. با خودم گفتم «خاک بر سرت. اون کثافتکاری کرده تو داری خجالتش رو میکشی؟». بعد دوباره با خودم گفتم « بابا حالا طرف رو با اسم کوچیک صدا زده دلیل نمی شه چیزی بینشون بوده باشه.» اما خوب حس زنونم بهم می گفت اشتباه نکردم. فقط تعجبم از خانم صدر بود که چرا با بی احتیاطی از اتاق بیرون اومد و آقای غلامی رو با اسم کوچیک صدا زد. بهش می خورد زرنگ تر از این حرفا باشه. اما خوب دیگه. زرنگترین ها وقتی داغ می شن اختیار عقلشون رو از دست میدن. تو همین فکرا بودم که خانم صدر صدام کرد. رفتم تو اتاقش. سعی می کردم وانمود کنم هیچی ندیدم.
«بفرمایید بشینید»
«ممنون»
« کارا خوب پیش میره؟ راضی هستید از با ما بودن؟»
« بله٬ واقعا این کار رو دوست دارم. هم کار خیره و هم از تو خونه وقت تلف کردن بهتره»
« ۱۰۰٪. شما واقعا تو این مدت کم نشون دادید که با لیاقت هستید.»
« لطف دارید»
« می خواهید مسئولیت اداره بخشی از کارهای خانم ها به شما بسپارم.»
دیگه اگه کمی هم شک داشتم که خانم صدر با این حجاب سفت و سخت و سن و سال با آقا سعید غلامی ریخته رو هم٬ این پیشنهاد عجیبش مطمئنم کرد که اشتباه نمی کنم.
«خیلی ممنون. من می ترسم که به خاطر شرایط خانوادگی نتونم وقت بیشتری بذترم و از پسش برنیام»
«ااا. باشه پس. به هر حال من خوشحال می شدم. کار زیاده و من هم مجبورم برای تموم کردنشون حتی این ساعت ها هم بیام دفتر. مثل امروز که باید کارهای حسابداری انجام می شد.»
« زنیکه ی احمق» تو دلم بهش گفتم. حالا گهی که خورده بود رو داشت غرغره می کرد و وضع خودش رو هی بدتر می‌کرد. کاش پر رو بودم و ازش چیز درست و حسابی می خواستم. من آدمش نبودم. حالم از حماقتش و اینکه من رو هم یه خنگی مثل بقیه زنهایی که اینجا کار می کنند فرض کرده به هم خورد. گفتگومون رو جمع کردم و خداحافظی کردم و برگشتم خونه. توی مسیر و خونه تمام مدت به اتفاق امروز فکر می کردم. اولش حس نفرت داشتم. از صدر و غلامی حالم به هم می خورد. از اینکه یه زن تو ۵۰ و اندی سالگی و با اون شرایط عالیه خانوادگی باز هم به فکر کثافتکاری باشه. از اینکه اگه بچه های خانم صدر بفهمند چه حالی میشن. عکس العمل و احساسات شوهرش٬ فامیل هاش و خانم‌های خیریه رو جدا جدا تصور می کردم. انگار دوست داشتم هی بیشتر حال خودم رو بهم بزنم. الان که فکر می کنم میبینم شاید این واکنش ذهنم بوده به چیزی که تو اعماق ضمیرم داشته می جوشیده که ۴۰ سال تربیتم بهم گفته بود که نباید بهش فکر کرد. شب موقعی که خوابیدم و طبق معمول رضا پشتش رو بهم کرد و خرناس خفیفش بلند شد دوباره به یادشون افتادم. هر چی میگذشت حس نفرت کنارتر میرفت و حس کنجکاوی جاش رو می گرفت. فکر می کردم یعنی واقعا چی کار داشتند می کردند قبل از اینکه من برسم؟ خانم صدر چی تنش بوده؟ همدیگرو چه جوری لمس می کردند؟ کجا؟ و بعد تخیلم به آقای غلامی رسید. سعید غلامی چه جوری خانم صدر رو راضی کرده؟ یا شایدم برعکس؟ لباساش رو درآورده بوده تو شرکت؟ بدنش چجوریه؟ به اینجا که رسیدم حس بدی پیدا کردم. سعی کردم با فکر کردن به چیزهای دیگه فکرم رو منحرف کنم اما زور این تخیلات خیلی بیشتر بود. دوباره به غلامی فکر کردم. سعی کردم ظاهرش رو دوباره به یاد بیارم. از پشت٬ از جلو٬ موقع راه رفتن٬ ایستادن و نشستن. جالب بود که تا به حال اصلا بهش توجه نکرده بودم اما حالا همه ی فکرم شده بود تلاش برای بازسازیش تو ذهنم. همش از این پهلو به اون پهلو می شدم.
« چه خبرته مریم؟»
« اااا. هیچی. دلم درد می کنه یکم»
« بذار بخوابم دیگه»
« باشه. بخواب»
به پهلو آروم گرفتم و سعی کردم که بخوابم. چشمام گرم شد و خوابیدم. توی خواب٬ تو جایی شبیه یک شرکت٬ می دیدم که یک زن و مرد در حال آمیزش هستند. می دونستم که مرد سعید غلامیه اما زن رو نمیشناختم. پشت غلامی به من بود و از زن فقط پاهاش معلوم بود انگار.
اون شب گذشت. اول می خواستم که کار تو خیریه رو متوقف کنم ولی بعد با به یاد آوردن بیکاری و بیحاصلی تو خونه نظرم عوض شد. تصمیم گرفتم که اصلا به روی خودم نیارم اون روز رو و به رفتنم ادامه بدم. اولین روز خانم صدر خیلی حواسش بهم بود. حداقل ساعت های اول. اما با گذشت زمان دوباره همون زن متکبر و از خودراضی شد که قبلا بود. بعد از یکی دو ساعت آقای غلامی هم اومد. اول یه توقف کوتاه تو دفتر خانم صدر داشت و بعد تو جای همیشگیش لپتاپش رو باز کرد و مشغول کار شد. میزی که اون روز روش کار می کردم به سالن پذیرایی و جایی که آقای غلامی می نشست دید داشت اما پشتش به من بود. اولین بار که از جاش بلند شد برگشت و با هم چشم تو چشم شدیم. لبخندی زد و نگاهش رو به من دوخت. من چشمم رو روی بسته ای که روی میزم بود انداختم و کارم رو ادامه دادم. برای چند ثانیه نگاهش رو روی خودم احساس می کردم. وقتی رفت ناخودآگاه با نگاهم تا جایی که توی دیدم بود دنبالش کردم. احساس می کنم که اون هم نگاهم رو حس می کرد. انگار آهسته تر می رفت که بیشتر توی دید من بمونه. نمی دونم چه مرگم شده بود. من حساس شده بودم یا سعید داشت باهام بازی می کرد؟ اما احساس عجیبی که اون موقع داشتم این بود که وقتی سعید وارد اتاق خانم صدر می شد خدا خدا می کردم زودتر بیاد بیرون. نمی دونم٬ شاید دوست داشتم گناه نکنند. وقتی داشت برمی گشت دوباره باهاش چشم تو چشم شدم. اعصابم خورد شده بود دیگه از دست خودم. استغفراللهی گفتم و با خودم عهد کردم سرم رو از میز بلند نکنم. ده دقیقه نگذشته بود که فکرها و کنجکاوی های اون شب دوباره سراغم اومد. نگاهم دوباره رفت روی سعید. قد و بالاش رو نگاه می کردم و تازه اون روز متوجه تفاوتش با بیشتر همسالاش شدم. شکم کوچیکی داشت و قدش از ۱۸۰ بیشتر بود. معلوم بود ورزش می کنه. موهای براقش رو به بالا شونه می کرد و چند تا لکه از موی سفید بیشتر بهش جلوه می داد. اون روز پیراهن آستین کوتاه زردرنگ و شلوار پارچه ای نسبتا جذبی پوشیده بود با کفش های کالج مشکی. باز هم ذهنم رفت سراغ اون روز و تصور کردن چیزی که شاید بین این دو تا می گذشت٬ این بار با تصویر واضح تری از سعید. اون هم هر بار که از جاش بلند میشد من رو نگاه می کرد و انگار منتظر بود تا چشم تو چشم بشیم. توی اون هفته من سه روز به خیریه رفتم و از این سه روز دو روزش سعید هم اونجا بود. روز دوم هفته جای دیگه ای نشسته بودم و دید نداشتم. وقتی برای رفتن به دستشویی از نزدیک میزش عبور کردم همین که متوجهم شد با نگاهش به استقبالم اومد و سلام گرمی بهم داد. جوابش رو دادم و سریع رد شدم. بقیه روز رو با حرف زدن با ثریا گذروندم تا جایی که صدای در شنیدم. نزدیک در اتاق بودم و سرم رو ناخودآگاه بیرون بردم تا لابد ببینم کی بود که دیدم سعید داره با لبخند منو نگاه می کنه. سرم رو دزدیدم و چند تا فحش به خودم دادم که چرا حالا همین الان باید فضولیم گل کنه. اون هفته هم گذشت. زندگی تو خونه مثل همیشه بود: بشور و بپز. صحبت های همیشگی و برای از سر باز کنی با حداقل تعداد کلمات. سفرهای شوهرم به باغچه که هر دفعه طولانی تر می شد. بهش شک کرده بودم که اونجا تریاک می کشه. یعنی مطمین بودم وفقط امیدم این بود که اندازه نگه داره. اصلا حال جر و بحث باهاش سر این موضوع رو نداشتم. اصلا از اینکه می رفت و مدتی به حال خودم بودم بدم نمیومد و دوست نداشتم این شرایط عوض بشه. خیالم هم از بابتی راحت بود که هر وقت بخوام می تونم بساطش رو اونجا بهم بزنم چون بخش اصلی خونه و باغ رو با پول من، یعنی پولی که از پدرم به ارث رسیده بود٬ ساخته بودیم و سهم داشتم اونجا. دخترم هانیه هم یک سال بود که پزشکی دانشگاه شیراز قبول شده بود و پیش ما نبود. تقریبا یک روز در میون با هم حرف می زدیم. اون هم دوست نداشت زیاد سر از زندگیش دربیاریم و برای همین خیلی صحبت هامون طولانی نمی شد. پسرم هم داشت برای کنکور آماده میشد و برنامه سنگین مدرسه و اردوهای درسی وقت زیادی برای تو خونه موندن براش نمیذاشت.
هفته بعد هم داستان من و آقای غلامی ادامه پیدا کرد. دیگه رسما داشت موش و گربه بازی با من در می آورد. تقریبا هر باری که از جاش بلند می شد٬ اگه تو دیدش بودم چند ثانیه ای رو من مکث می کرد و بعد دنبال کارش می رفت. با خودم هزار تا فکر می کردم. اول فکر می کردم که می خواد از اینکه حرفی نزدم تشکر کنه با نگاه های محبت آمیز مثلا. بعد فکر کردم که کلا هیزه و همه رو نگاه می کنه. آخرین فکری که به ذهنم اومد این بود که نکنه به من نظر داره. آخه چی تو من دیده که بخواد بهم نظر داشته باشه. یه زن چادری ساده که داره یه کار سطح پایین تو یه خیریه درب و داغون انجام می ده چه جذابیتی می تونه برای این آقا که ظاهر قابل قبولی داره٬ داشته باشه؟ این فکرها میومد و میرفت. اما یه حس جدید هم داشتم که برای خودم خیلی جالب بود. من به خانم صدر حسودی می کردم. اون زمان اصلا این فکر رو نمی کردم که کاش سعید با من دوست بود اما همین که یه زن مسن تر از من با تنها مرد اون دور و بر رو رابطه داره حس حسادتم رو قلقلک می کرد. وقتایی که سعید می رفت اتاق خانم صدر خدا خدا می کردم که زود بیاد بیرون و جلوی چشم خودم باشه. سعید لعنتی با کارهاش حسابی توجه من رو به خودش جلب کرده بود.
تا اینکه یک عصر چهارشنبه که شوهرم هم خونه بود یک پیام تو تلگرام گرفتم. رفتم داخل برنامه و دیدم سعید چند تا پیام برایم فرستاده. همین که اسمش رو دیدم نا خودآگاه از تلگرام خارج شدم و گوشیم رو رو سایلنت گذاشتم. اون دو سه ساعتی که منتظر خوابیدن بقیه بودم شاید طولانی ترین ساعت های زندگیم بود. تمام فکرم این بود که آقای غلامی با من چیکار داشته. اصلا شماره من رو از کجا آورده؟ بعد با فکرهایی مثل اینکه حتما اشتباه شده یا اینکه فوقش درباره کار می خواد حرف بزنه یا اینکه درباره اونروز می خواد توضیح بده سعی کردم کنجکاوی و هیجان خودم رو کنترل کنم. ساعت ۱۱ شوهرم خوابید و من با یک دنیا استرس و هیجان گوشیم رو چک کردم. سعید بعد از سلام و الحوالپرسی خیلی محترمانه و رسمی یک سوال درباره تعداد بسته هایی که خانم ها هفته پیش بسته بندی کرده بودند پرسیده بود. قاعدتا این چیزی بود که جوابش پیش خودش بود اما نمی دونستم چرا از من می پرسه. یه حساب سرانگشتی کردم و جوابش رو دادم. گوشیم رو گذاشتم رو میز و دراز کشیدم. دلم آشوب شده بود. فکر اینکه شاید سعید به من نظر داره حالا یک گزینه منطقی به نظر میومد. اما دوست نداشتم باورش کنم. خودم رو دلداری دادم که نه بابا٬ امکان نداره همچین چیزی باشه. تو همین فکرها بودم که خوابم برد. جمعه عصر هم باز از سعید پیام گرفتم. با همون لحن و سوالی شبیه همون سوال اول. من هم باز گذاشتم دیر وقت و جوابی مشابه دفعه اول فرستادم. شنبه تو خیریه تمام فکرم پیش سعید غلامی و پیام هاش تو تلگرام بود. وقتی رسیدم نیومده بود. من روی یکی از میزها مشغول شدم. اما همه ی حواسم به در بود که کی میاد. چقدر به خودم بد و بیراه گفتم و خودم رو به بی جنبگی متهم کردم. اما حسی بود که اومده بود و کاریش نمی شد کرد. نمی دونستم که اون روز میاد یا نه، و نیومد. دوشنبه هم تو همون فکرها و حال و احوال بودم. اینبار٬ نمی دونم چرا٬ خدا خدا می کردم بیاد. و اومد. با شنیدن صدای سلام و علیکش گوشام تیز شد. و خدا رو شکر که دستشویی داشتم و بهانه ای٬ برای وجدان و ذهن خودم٬ که از نزدیکش رد بشم. پا شدم و چادرم رو مرتب کردم و رفتم تو سالن. انگار از شنیدن صدای پا متوجه اومدن کسی شده بود و داشت به در اتاق نگاه می کرد وقتی که من وارد سالن شدم. نگاهمون به هم گره خورد. لبخندی زد و زیر لب سلام گفت. من هم سلام دادم و نا خودآگاه نگاهم رو دزدیدم. وقتی دوباره با احتیاط نگاهش کردم باز هم داشت زیر چشمی من رو می پایید. شبیهش موقع برگشتن به سر میزم تکرار شد. مثل زنبور داشتم هر لحظه بیشتر تو تار عنکبوتِ بازی سعید گرفتار می شدم. دیگه اون روز ندیدمش اما عصر باز هم بهم پیام داد. اینبار کمتر رسمی و باز هم سوالهای چرند. و من هم با جواب های بی ربط سر و تهش رو هم میاوردم. خیلی دوست داشتم درباره اون پنجشنبه عصر که با خانم صدر تو دفتر تنها بودند ازش سوال بپرسم اما حتی تو فکرم هم جراتش رو نداشتم. نمی دونم چرا اینقدر دوست داشتم چیزی بینشون نبوده باشه. سه شنبه و چهرشنبه هم پیام داد با کم و بیش همون لحن و حال و هوای سابق و جواب های آخر شب من. اون هفته دیگه تو دفتر ندیدمش. پنجشنبه شد و شوهرم و پسرم هیچکدوم خونه نبودند. چشمم به گوشی بود. انگار به گرفتن پیام از سعید تو یه ساعت خاصی عادت کرده بودم. هم از دست خودم عصبانی بودم که چرا انقدر فکرم مشغول این مرد غریبه شده و هم اینکه چرا حالا این مرد امروز که تنهام پیام نمی ده. اون روز خبری نشد. جمعه هم همینطور. اعتراف می کنم که وسوسه شده بودم خودم بهش پیام بدم از بس که این انتظار اذیتم می کرد. شنبه صبح رضا رفت که به باغچه سر بزنه و گفت شاید سه چهار روزی بمونه. من هم رفتم دفتر. همه ی راه دعا می کردم که سعید بیاد دفتر. از طرفی هم از این همه تناقض تو مغزم داشتم روانی می شدم. هر چی بیشتر جلو می رفتم و توجهم به سعید بیشتر می شد انگار عقایدم بیشتر هشیار می شدند و سعی می کردند جلومو بگیرند. بعضی وقت ها هم اونها غالب می شدند. یکبار اصلا تصمیم گرفتم که دیگه به دفتر نرم. اما یک ساعت هم نتونستم روی تصمیم بایستم. اون روز هم گوش های تیز شده ی من صدای سعید رو نشنیدند. عصر داشتم به خودم می گفتم که این سوال هاش رو پرسیده و کارش تموم شده و دلیلی نداره پیام بده. صدای گوشیم اومد. قلبم از وقتی که صدا رو شنیدم تا برسم به گوشی و تلگرام رو بردارم داشت از سینم بیرون می زد. سعید بود. سلام داده بود و این بار فقط احوالپرسی بدون سوال کاری. جوابش رو دادم. کمی از اینکه چقدر سرش شلوغه و نتونسته بیاد دفتر گفت و اینکه چقدر حال و هوای خیریه رو دوست داره. نمی دونستم جوابش رو چی باید بدم. با چند تا جمله کوتاه جوابش رو می دادم. هم دوست داشتم خدا حافظی کنه و هم ادامه بده. ضربان قلبم زیاد شده بود. ازم پرسید چرا همیشه دیر جواب می دادم و امروز نه. مونده بودم چی بگم. گفتم تصادفی بوده. خنده فرستاد. آخرش بهم گفت می خواد یه دفتر مستقل حسابداری بزنه و در حال جمع کردن یک تیم خوب برای دفترشه. براش آرزوی موفقیت کردم و بعدش هم خداحافظی. تمام مدتی که داشتم باهاش چت می کردم یه دلپیچه ملایم تو شکمم احساس می کردم. حس می کردم پیشونیم داغ شده. با اینکه حرف خاصی بینمون رد و بدل نشده بود٬ خیلی حال عجیبی داشتم. نباید باهاش حرف می زدم. این جمله ای بود که تو ذهنم تکرار می شد. به این فکر می کردم که اگه خانهای دیگه توی دفتر بفهمند چه فکری دربارم می کنند. اما بعد سر خودم داد می زدم که این چیزی نبود بی جنبه. سعید هم امکان نداره به کسی مثل تو نظر داشته باشه. با همین کشمشک های ذهنی روی تختم به پهلو دراز کشیدم و پاهام رو تو توی سینم کشیدم و کمی بعد خوابم برد.
فرداش باز سعید رو دیدم. من رو که دید سرش رو به جلو خم کرد و سلام بیصدایی داد. با همون لبخند همیشگیش که فقط برای من می زد. من هم با لبخند سلام دادم. سلامش خیلی حس خوبی بهم داد. به خاطر محیط خیریه اصلا دوست نداشتم باهاش حرف بزنم و اون هم حتما متوجه این موضوع بود چون تلاشی نمی کرد. اون شب باز هم پیام داد. روی تخت دراز کشیده بودم. صدای گوشی که اومد مطمین بودم اونه. سلام و احوالپرسی همیشگی. اما اینبار ازم یه خواسته ای داشت. بعد از کلی مقدمه چینی و تکرار برنامه هاش برای دفتر زدن، به من پیشنهاد همکاری تو شرکتش رو داد به عنوان مدیر داخلی. می گفت که با سوال هایی که ازم پرسیده متوجه شده که تواناییش رو دارم که یه دفتر کوچیک رو بچرخونم. شکه شدم از پیشنهادش. گفتم از من بهتر زیاده و اون هم اصرار که من آدم شناسم و از شما بهتر نبوده دور و برم. اولین واکنشم این بود که من اصلا تا حالا جایی رو نچرخوندم و نمی تونم. داشتم می نوشتم که یه چیزی انگار جلومو گرفت. فکر کردم نباید خودم رو دست پایین نشون بدم. پاک کردم و نوشتم که من فرصت نمی کنم و براتون آرزوی موفقیت می کنم. باز هم پاک کردم. فکر کنم ۵ بار چیزهای مختلف نوشتم و پاک کردم. در نهایت چیزی که تونستم بعد از یک ربع بفرستم این بود که بهتون خبر می دم. بعد از چند دقیقه جواب داد که باشه و خداحافظی کرد. گوشی رو انداختم رو تخت و سرم رو تو دستم گرفتم. «چی کار داری می کنی مریم؟» این سوالی بود که از خودم پرسیدم و جوابش رو نمی دونستم. نمی فهمیدم چی داره به جلو هلم می ده. تقریبا همه‌ی شب دلپیچه‌ی استرسی داشتم. فرداش با اینکه کار زیادی تو دفتر نبود اما چون تو خونه واقعا بیکار بودم تصمیم گرفتم برم. وارد که شدم سعید رو دیدم که پشت میز تو سالن نشسته بود. نگاهم کرد. گرمای دفعه های پیش تو چشماش نبود. سلام آرومی داد و مشغول کارش شد. جواب دادم و رفتم تو یکی از اتاق ها. از خودم واقعا تعجب می کردم. کوچکترین تغییر رفتار مردی که حتی یکبار باهاش گفتگوی مستقیم و درست و حسابی نداشتم چنان به همم ریخته بود که می خواستم همون لحظه گوشی رو بردارم و بهش بگم پیشنهادش رو قبول کردم. اصلا حواسم به کار نبود. گوشیم رو جلوم گذاشته بودم و نمی دونستم چی کار کنم. فقط می دونستم اصلا دوست ندارم توجه سعید به خودم رو از دست بدم. ساعت ۱۲ پا شدم که برم خونه. باز هم همونطور خونسرد نگاهی بهم کرد و بعد به لپتاپش چشم دوخت. کسی خونه نبود. تا رسیدم روی تخت دراز شدم و گوشیم رو گذاشتم کنارم. هزار جور فکر از ذهنم میگذشت. داشت خوابم می برد که گوشیم صدا داد. خودش بود. گفته بود که انتظار نداره بدون دونستن همه ی جوانب جواب بدم و ازم خواسته بود تا با هم یه جلسه بیرون از دفتر داشته باشیم. قسم می خورم که صدم ثانیه ای فکر نکردم و “بسیار خوب” رو براش فرستادم. گوشی رو پرت کردم یه گوشه و چشمام رو بستم. انگار بار بزرگی از رو دوشم برداشته شده بود. بعد از یه چرت کوتاه گوشیم رو چک کردم. نوشته بود که اگه موافقید توی یک پارک کوچیک صحبت های اولیه رو انجام بدیم. ساعت و روز پیشنهادیش رو هم فرستاده بود بچه پر رو. جاش رو رو نقشه چک کردم. یه فضای سبز کوچیک تو قیطریه. قرار رو صبح چهارشنبه ساعت ۱۰ گذاشته بود. با اینکه احتمال می دادم خیلی خلوت باشه اون ساعت اما استرس خیلی شدیدی به جونم افتاد. حالا که فکر می کردم دارم برای قرار کاری میرم تونسته بودم ذهن خودم رو آروم کنم اما فکر دیده شدن خیلی می ترسوندم. و بعدش از اینکه از دیده شدن ترسیده بودم٬ ترسیدم. با خودم می گفتم اگه ریگی به کفشم نیست چرا می ترسم؟ خلاصه که تمام ذهنم پر از کشمکش بود تا اون روز صبح اما دیگه تصمیمو گرفته بودم که برم و نمی تونستم قرار رو کنسل کنم. رضا هم اون شب برگشت. پیشش که خوابیده بودم حس بدی سراغم اومده بود. از طرفی نمی تونستم قرار رو کنسل کنم و از طرف دیگه هم تا حالا کاری تا این حد قایمکی انجام نداده بودم. بعد از مدت ها سفت بغلش کردم. حس کردم سعی کرد تا خودش رو از بغلم آزاد کنه تا راحت بخوابه. صبح پا شدم. صبحونه رو روی میز چیدم و رفتم حموم و حاضر شدم. موقعه در اومدن رضا ازم پرسید کجا؟ نا خودآگاه گفتم دفتر خیریه. یادم نمیومد تا اون موقع دروغ اینجوری بهش گفته باشم. اومدم بیرون و سوار آژانس شدم. تو ماشین آینه کوچیکم رو درآوردم و خودم رو نگاه کردم. یک لحظه وسوسه شدم تا رژی که توی کیفم بود رو بزنم. از دست خودم عصبانی شدم. تو ذهنم ۱۰ بار گفتم این یه قرار کاری معمولیه. رسیدم و سریع وارد پارک شدم. گوشیم رو چک کردم. سعید با اس ام اس گفته بود تو گوشه جنوب غربی پارک توی یک آلاچیق منتظرمه. وای که چقدر استرس داشتم اون لحظه ها. با ترس و لرز اطرافم رو نگاه کردم. دو تا کارگر فضای سبز مشغول کار بودند و یک دختر و پسر جوون روی نیمکت با هم حرف می زدند. پارک انقدر کوچیک بود که از بالا تا پایینش رو تو ۲-۳ دقیقه رفتم. سعید رو دیدم توی آلاچیق. از دور که من رو دید خندید و دست تکون داد. خودم رو به ندیدن زدم و تا آلاچیق سرم رو پایین انداختم. دور و بر رو نگاهی کردم و رفتم داخل. سعید یک پیراهن مردانه نسبتا جذب آبی روشن به تن داشت با یک شلوار پارچه ای مشکی. چیزی که اونروز توجهم رو جلب کرد عرض شونه هاش بود که خیلی بیشتر از کمرش به نظر می رسید. دست هاش مردونه بودند با موهای صاف مشکی.
«سلام خانم رضایی»
« سلام»
از صدای رسا و با اعتماد به نفسض خوشم اومد. هدایتم کرد به نشستن روی نیمکت. خودش هم رو به روم نشست. بعد از احوالپرسی و تشکر بابت اومدن از روی نیمکت یک دسته گل کوچیک برداشت و گذاشت جلوم و گفت این برای تشکر از تشریف آوردنتون.
« وای خیلی ممنون»
« قابل شما رو نداره خانم»
برام کل داستان کارش رو خیلی خلاصه تو ۵-۶ دقیقه تعریف کرد. به نظر منطقی اومد. اینجور که می گفت پدرش هزینه اولیه یک دفتر توی تهران رو قرار بود براش تآمین بکنه. سعید هم دو تا رفیق داشت که قرار بود با هم کار کنند. یکیشون دور و بر ۳۰ سالش بود و باباش نمی دونم تو کدوم وزارت خونه، کاره ای بود و می تونست با روابطش براشون کار بگیره. یکی دیگشون هم مسن تر بود و بازنشسته وزارت نفت و قرار بود تجربه و روابطش رو بیاره وسط. حالا برای این دفتر کسی رو می خواستند تا بهشون تو کارهای دفتری کمک کنه و ساعت هایی که نیستند توی دفتر باشه. تمام مدتی که داشت حرف می زد تو چشمام نگاه می کرد.
بعد از تموم شدن توضیح درباره کارش شروع به تعریف کردن از من کرد. اینکه تو این مدتی که تو دفتر آمد و شد داشته از همه شنیده که من چقدر قابل اطمینان هستم و چقدر می تونم بدون نظارت کارم رو درست انجام بدم. خیلی ذوق کردم از تعریفاش و فکر کنم تو قیافم هم معلوم شده بود. یکم هم از سوتی ها و حماقت های بقیه خانم ها گفت و اینکه من زمین تا آسمون باهاشون فرق دارم. از اینکه یکی بالاخره متوجه فرق داشتن من با زنهای همرده و همتیپم شده خیلی خوشحال شدم. بعدش شروع کرد یکم از خودش گفتن. ۳۷ سالش بود و اصالتا اهل کاشان. پدر و مادرش اونجا بودند و خودش با برادر دانشجوش یه آپارتمان تو دیباجی اجاره کرده بودند. حسابداری خونده بود و برای خودش کار می کرد. تو وقت اضافش هم میومد دفتر تا کار خیر بکنه. شوهر خانم صدر برای انجام یک سری کارهای تجاری باهاش قرارداد بسته بود و از اون طریق با خیریه آشنا شده بود. می گفت ورزش زیاد میکنه که معلوم بود. اسم خانم صدر که اومد یاد اون روز عصر افتادم و باز اون حس حسادت سراغم اومد. داشتم منفجر می شدم از اینکه جلوی خودم رو گرفته بودم تا سوالی درباره صدر ازش نپرسم. فکر کنم فهمیده بود چون هروقت صحبت اون میشد یه لبخند گوشه لبش می نشست. من هم کمی از زندگی و خانواده گفتم که با دقت گوش داد. تمام مدتی که داشتم حرف می زدم نگاهش بین چشمام و لبام آمد و شد می کرد. آخرش گفت شما از چیزی که من فکر می کردم هم خانم تر هستید. واقعا خوش به حال خانواده و به خصوص شوهرتون. لبخند زدم و چیزی نگفتم. دیگه از اون استرس اولیه خبری نبود. بدنم ریلکس تر شده بود و پاهام رو رها کرده بودم. شونه هام افتاده بود و راحت باهاش حرف می زدم. بعد شروع کرد درباره خانم ها و چیزای خنده داری که ازشون دیده تعریف کردم. خوب بلد بود بخندونه آدم رو. ساعت رو نگاه کردم. باورم نمیشد که دو ساعت بود داشتیم حرف می زدیم. خودش فهمید که وقت رفتنه و بهم گفت میرسونمتون. البته که قبول نکردم و یک تاکسی اینترنتی گرفتم. تو مدتی که منتظر تاکسی بودم قول قرار بعدی رو برای هفته دیگه ازم گرفت تا بیشتر و دقیق تر صحبت کنیم. بهم گفت کمتر میاد دفتر و قرار شد همونجا دوباره دیدار کنیم. هر دومون هم توافق کردیم که هیچکس تو خیریه از این ماجرا خبردار نشه.
از بعد از اون دیدار پیام هاش بیشتر شد. اول با یک تشکر از اومدنم شروع کرد و بعد چک کردن اینکه به خونه رسیدم یا نه. درباره کارهایی که می خواستم تو اون روز بکنم می پرسید. درباره غذایی که برای ناهار خوردم و اینکه شام می خوام چیکار کنم. و اینا چیزایی بود که من آرزوشو داشتم. اینکه کسی حواسش به من باشه و برام نگران بشه. برای خودم و نه اینکه فقط نگران این باشه که یه وقت با یه مرد نامحرم همکلام نشم. تا هفته بعد دیگه ندیدمش. من دو بار رفتم دفتر و چون می دونستم نمی خواد بیاد سرم به کار خودم بود و هر از چندی با ثریا صحبت کوتاهی می کردم. چند بار خانم صدر رو هم دیدم. وقتی دیدمش خیلی احساس خوبی داشتم. بعد که فکر کردم از احساس خودم ترسیدم. راستش اون موقع هنوز به این فکر نمی کردم که رابطم با سعید داره شکل میگیره و فقط از جنبه کاری به داستان نگاه می کردم. شاید داشتم خودم رو گول می زدم تا وجدان و عقاید اون زمانم اذیتم نکنن. اما همین که کاری کرده بودم که اگه این زن خودخواه و متکبر بفهمه مطمینا از عصبانیت می ترکه٬ بهم حس خوبی می داد. یک هفته هم گذشت و دروغ چرا٬ خیلی کند گذشت. تو این یک هفته تقریبا روزی دوبار پیام می داد. من اصلا پیامی ندادم اما تقریبا همیشه گوشم به صدای گوشی بود. احوالپرسی هاش و حرف های روزمره اش برام طعم دیگه ای داشت. داشتم گرفتارش می شدم.
هفته بعد صبح که پا شدم خیلی وسوسه داشتم که لباس بهتر بپوشم اما باز هم به خودم توپیدم که اینها قرارهای کاریه و نباید دچار حاشیه شد. تنها کاری که نتونستم انجام ندم زدن، مقدار بیشتر کرم صورت و برداشتن رژ کمرنگم بود. به حساب اینکه دارم میرم دفتر خیریه کسی ازم سوالی نپرسید که کجا میری. چادر ساده و مانتوی قهوه ای بلندم رو پوشیده بودم با شلوار پارچه ای مشکی و گشاد. سوار آژانس شدم و راهی همون پارک کوچیک. از تو کیفم رژم رو درآوردم و آروم روی لبم کشیدم. وقتی کارم تموم شد متوجه نگاه راننده شدم و دیگه تا آخر سفر اصلا تو آینه نگاه نکردم. پیاده شدم و رفتم به طرف همون آلاچیق. سعید پیام داده بود که دیرتر می رسه. رفتم و نشستم. نمی دونم چه کرمی به جونم افتاده بود که همش به ظاهر خودم فکر می کردم. با خودم گفتم کاش یکم به خودم می رسیدم. بعد به خودم گفتم تا همین الان هم زیاده روی کردم. واقعا تا اون موقع یا برای رضا و توی خونه آرایش کرده بودم یا تو عروسی ها و مهمونی های زنونه. باز نتونستم جلوی خودم رو بگیرم. رژ و آینه رو درآوردم و پررنگترش کردم. متوجه نگاه زنی شدم که داشت از بغل آلاچیق میگذشت. اون هم چادری بود و کمی مسن تر از من. احتمالا دیدن زنی چادری که توی پارک نشسته و داره رژ به لباش می کشه براش تاسف آور بود. اینو از نگاهش خوندم. ذهنم فقط متوجه سعید بود و اصلا مجالی برای خجالت نداشت. سعید رو از دور دیدم. انگارهیجان تو خونم جاری شده بود. یک پیراهن آستین کوتاه مردونه سفید با چهارخونه های ریز آبی تنش بود و یک شلوار نسبتا جذب کتون بژ رنگ و یک کفش کالج قهوه ای به پاش بدون جوراب. به چشمم خوشتیپ تر از همیشه اومد. اومد و با فاصله نشست. با سلام و احوالپرسی گرم صحبت رو شروع کرد. هنوز هم رو با شما و اسم فامیل صدا می زدیم. نگاهش روی لبام مکث کوتاهی کرد و لبخند کمرنگی زد. اینبار با نظر دادن درباره لباس و ظاهرم شروع کرد. اولش معذب بودم. مخصوصا با وجود اون زن چادری که شاید ۵ بار از جلومون رد شد و هر بار به من چشم غره رفت. اما کم کم یخم آب شد. خیلی خوشم اومد که متوجه عوض شدن مانتوم شده بود. بهم گفت این رو تو دفتر هیچوقت تنتون ندیده بودم. توجهش متعجبم کرد. آروم و زیرپوستی شروع کرد تعریف کردن از ظاهرم. اولش از اینکه چقدر خانم ها تو ایران زود درب و داغون می شن گفت و اینکه چقدر خانمهای توی دفتر بد لباس می پوشند و به خودشون نمی رسند. آخرش هم حرف اصلی رو زد که من چقدر از همه بهترم. اینکه پوستم چقدر صافه و پشتم اصلا قوز نداره و پاهام چقدر صافه. اون موقع از پرروییش یکم شوکه شدم اما حرفاش انقدری شیرین بود که اعتراضی نکنم. واقعا به نظرم برای زن ها شیرینی شنیدن تعریف از بدنشون صدها برابر بیشتر از شنیدن تعریف درباره اخلاق و شخصیتشونه. مخصوصا با خانم صدر مقایسه ام می کرد و تو سر اون میزد. بیشرف کارش رو خیلی خوب بلد بود. با شنیدن این مقایسه داشتم بال در میاوردم. گفتم البته ایشون سنش از من بیشتره و منم اون سنی بشم شاید مثل الانم نباشم. « نه بابا٬ اون همه جاش رو عمل کرده و الان اینه. صد ملیون تا حالا خرج خودش کرده». جیگرم حال اومد. اما دوباره اون حس مزخرف کنجکاوی اومد سوالم. ساکت شدم. انگار فهمید.«من و خانواده خانم صدر خیلی وقته با هم آشنا هستیم و اصلا رفت و آمد داریم. برای همین وقتی خودمون هستیم هم رو با اسم کوچیک صدا می کنیم.» حس خوبی پیدا نکردم. یا داشت دروغ می گفت و رابطش با مهستی صدر فقط یه رابطه خانوادگی نبود و اگه هم راست می گفت اینکه رازش رو برای من بازگو می کرد برام جالب نبود. و این علارغم نفرتی بود که از صدر داشتم. اما انقدر اون لحظات برام شیرین و پرهیجان بود که نمی خواستم با این فکرا خودم رو آزار بدم. بحث رفت سر کار و از جزییات بیشتری از برنامه هاش و لیست مسیولیت هایی که برای من در نظر گرفته بود برام گفت. چنان درگیر حرفا و حال و هوای خودم شده بودم که اصلا از خودم نپرسیدم آخه زن حسابی شوهرت مگه میزاره بری جایی که همه مرد هستند کار کنی.
واقعا وقتی پای غریزه وسط میاد عقل تعطیل میشه. اگه به جای اون زن چادری یک آشنا من رو اونجا میدید چه گلی باید به سرم می گرفتم؟ البته بعدها کارهایی کردم که این پیشش هیچ بود اما خوب به هر حال اون زمان من خیلی ترسو و نگران بودم اما باز هم این ریسک رو می کردم. البته اعتراف می کنم اصلا به خطرش فکر نمی کردم. یعنی فکر کردن به سعید اصلا مجالی برای حس این خطر نمی گذاشت. به هر حال اون روز هم دو ساعتی صحبت کردیم. آخرش به نهار دعوتم کرد و البته که من رد کردم. اصرار عجیبی کرد تا بالاخره گفتم باشه یه وقت دیگه. لبخندی زد انگار که به هدفش رسیده و گفت پس هماهنگ می کنم. ماشینم اومده بود و باید می رفتم. توی راه بودم که بهم پیام داد و ازم پرسید که چهارشنبه ظهر هفته دیگه چطوره. باید با خونه چک می کردم واسه همین بهش گفتم بهتون خبر می دم. مطمین بودم که میرم و فقط باید فکر می کردم که چه زمانی می تونم.
حالم اصلا با یک ماه قبل قابل مقایسه نبود. دیگه اثری از افسردگی تو خودم نمی دیدم. دوست داشتم بیشتر برم خرید و لباس های جدید رو امتحان کنم. غذاهای جدید بپزم و ورزش رو دوباره بعد از چند سال شروع کنم. بعد از دیدار دوم سعید پیام‌هاشو بیشتر کرد. این حالت یواشکی بودن پیام گرفتن ازش هم برام لذتبخش بود و حالم رو بهتر می کرد. حتی فکر می کنم تو خونه خوش اخلاق تر بودم و رابطم با رضا هم بهتر شده بودم. اما چیزی که عمیقا آزارم میداد بی توجهیش به این تغییرات بود. رفتار اون هیچ فرقی نمی کرد. بعد از ۲-۳ ماه سکس هم داشتیم اما مثل همیشه من زیر خوابیدم و کارش که تموم شد افتاد کنارم و تو ۳۰ ثانیه خوابش برد. گربه های خیابون هم بعد از اینکه کارشون باهم تموم میشه انقدر زود طرفشون رو ول نمی کنند که این مرد. تلگرام رو روی سایلنت گذاشته بودم و تقریبا هر ۱۰ دقیقه چکش می کردم تا اگه پیامی داده منتظرش نذارم. دیگه نمی تونستم جواب دادن رو به آخر شب موکول کنم. و وقتی که یکی از روزها سعید بهم پیام نداد خودم برای اولین بار بهش پیام دادم و حالش رو پرسیدم. تو همین احوال بودم و داشتم فکر می کردم که چه روزی رو برای نهار کاریم با سعید هماهنگ کنم که خدا به کمکم اومد. رضا گفت که می خواد دوشنبه شب بره شهریار. طبق معمول سوالی ازم نکرد که تو هم میای یا نه. ۵ دقیقه بعد قرار چهارشنبه ظهر رو با سعید هماهنگ کرده بودم. از اول قرار شده بود که بریم یه کافه رستوران تو فشم که مطمین بود همیشه وسط هفته خلوته. روزها رو می شمردم برای چهارشنبه. روز رفتن رضا براش فسنجون درست کردم که خیلی دوست داشت و براش گذاشتم فریزر تا بتونه برای چند روز ببره. مثل یه بچه که برای رفتن به خونه اقوام لحظه شماری می کنه ذوق داشتم. بالاخره چهارشنبه شد. صبح پا شدم و رفتم حموم. دور ابروهامو اصلاح کردم و دستام رو تیغ زدم. از لحظه ای که صبح چشم باز کردم داشتم به این فکر می کردم که چی بپوشم. نه می خواستم که باز هم خیلی ساده باشم و نه اینکه زیاده روزی کنم. سعی کردم تا یک تیپ رسمی و شیک بزنم. یک مانتوی مشکی نسبتا جذب که تا حالا فقط تو یکی دو تا مهمونی خانوادگی پوشیده بودم تنم کردم که تا زانوم میرسید. یک کمربند پارچه ای از جنس ساتن هم داشت که بهش خیلی جلوه می داد. موهام رو عقب کشیدم و دم اسبی بستم. یک روسری زرشکی سر کردم و با گیره نشاندار بستمش. برای شلوار خیلی دو به شک بودم و آخر شیک ترین چیزی که داشتم یعنی یک شلوار پارچه ای مشکی جذب رو پام کردم. چادر عربی سنگین و نسبتا براقی که شاید تا اون موقع ۲-۳ بار تو مراسم ها سر کرده بودم رو هم انتخاب کردم. آرایش رو گذاشتم برای ماشین. خودم رو توی آینه قدی خونه برانداز کردم. خیلی خوشم اومد. چادر به خوبی به اندامم نشسته بود و هم حجابم رو کامل می کرد و هم بهم جلوه میداد. جوراب های مشکی پام کردم و کفش پاشنه سه سانتی روبازم رو پا کردم. کیف بزرگ چرمی مشکیم رو هم رو بازوم انداختم و از خونه بیرون اومدم. تو آژانس٬ وقتی از محلمون فاصله گرفتیم٬ رژ گوشتی رنگی که با رنگ روسریم ست بود به لبم کشیدم و خیلی کم هم به چشمام سایه و ریمل زدم. اولین بار بود با همچین تیپی از خونه بیرون می رفتم. استرس داشتم ولی شوقم بیشتر بود. سعید بهم اطمینان داده بود که اونجا خیلی خلوته و کسی ما رو نمیبینه تا فکر بد کنه. وقتی رسیدم سعید هم رسیده بود. گفت داخلم. رفتم تو. پسر نوجوونی به استقبالم اومد و گفت آقا سعید تو سالن منتظرتونه. رفتم تو سالن. سعید تا من رو دید از جاش پا شد و چند قدمی به استقبالم اومد. تو نگاهش خوندم که از تیپم خیلی خوشش اومده و این چیزی بود که اون روز بعد از این همه فکر کردن و امتحان کردن لباس های مختلف بهش احتیاج داشتم. صندلی رو برام جا به جا کرد تا بشینم و کیفم رو ازم گرفت و از یکی از صندلی ها آویزون کرد. زل زد تو چشمام و گفت چقدر زیبا شدید خانم رضایی. ذوق کردم. گفتم ممنون و نظر لطفتونه. قلبم مثل گنجشک می زد. به جز ما دو تا خانم تو سالن بودند و با فاصله نشسته بودند و قلیون می کشیدند. جایی که ما نشسته بودیم نسبتا دنج بود. روی میز چهارنفره نسبتا کوچکی رو به روی هم نشستیم.
«می تونم مریم صداتون کنم؟»
«حتما»
«پس شما هم من رو سعید صدا کن»
با خنده گفتم «سعی ام رو میکنم»
خندید٬ و چقدر قشنگ می خندید. غذا رو سفارش دادیم و مشغول صحبت شدیم. باز هم از کار گفتیم و برنامه های آینده، از دفتر و غیبت پشت سر خانم صدر و بقیه همکاران اونجا و کمی هم از زندگی. اینبار من بیشتر براش از زندگیم گفتم. از اینکه چقدر دلم برای دخترم تنگ میشه٬ از اینکه برام تا قبل از اینکه بیام خیریه چقدر کسل کننده بود و حتی اینکه انگار یه چیزی تو زندگیم کم بوده. چنان با دقت گوش میداد و هر از چندی سوال می پرسید انگار تا به حال موضوعی جالب تر از حرفهای من نشنیده. تو چشمام نگاه می کرد و گاهی به لبهام چشم می دوخت. وسط حرفام ناگهان گفت « چقدر چشم های قشنگی داری مریم»
انگار چیزی تو قلبم فروریخت.
«مرسی»
با صدایی که انگار از ته چاه میومد جواب دادم. غذا رو آوردند و مشغول شدیم. دو تا خانمی که قلیون می کشیدند هر از چندی بر میگشتند و ما رو نگاه میکردند و پچپچ می کردند. خیلی تیپ بازی داشتند. ساپورت تنگ و براق یکیشون نظرم رو جلب کرده بود. نمی دونم چرا به سعید گفتم «اون دو تا خانم خیلی به ما نگاه می کنند.» نگاه سریعی بهشون انداخت
« قبلا هم اینجا دیدمشون. زیاد میان اینجا. »
« چه تیپی هم زدند»
سعید با شیطنت گفت « قشنگه که» کمی فکر کرد و با تردید و خنده ای که انگار می خواست باهاش تردیدش رو پوشش بده گفت « شاید یه روز امتحان کردی»
« امکان نداره»
لبخند پوزخند طوری زد و گفت « باشه عزیزم»
بعد از غذا سعید از گارسون پرسید که تراس بازه یا نه و اون هم گفت آره. رو به من گفت می خوای بریم فضای باز؟ انگار تردیدم رو از نگاهم خوند و آروم گفت خیلی دنجه این موقع از روز. با تکون دادن سر موافقتم رو اعلام کردم. خودش جلو افتاد و من هم کیفم رو برداشتم و دنبالش راه افتادم. با مشایعت نگاه های اون دو زن از چند تا پله بالا رفتیم و وارد تراس شدیم. مشرف به رودخانه‌ی فشم بود و حدود ۲۰ تا تخت تو دو ردیف داشت. سعید یکی از تخت های مشرف به رود رو نشون داد. کفش هامون رو در آوردیم و نشستید. هوا فوق العاده خوب بود. اوایل خرداد بود و هنوز گرم نشده بود. آسمون ابر داشت اما کامل ابری نبود و با وزش باد سایه های ابرها میومدند و می رفتند. نسیم خنکی صورتم رو نوازش می کرد. به جز ما دو تا تخت دیگه هم اشغال بودند که نسبتا دور ازشون نشستیم. اول چهارزانو و مرتب روی دو ضلع عمود بر هم تخت به پشتی ها تکیه دادیم و سعید سفارش چای و قلیون داد. مشغول حرف زدن شدیم. اون از خاطراتش کفت. از دانشگاهش٬ کارهاش٬ سفرهای خارجی که رفته بود و نامزدی که رابطشون بعد از ۴ سال به هم خورده بوده. سفره دلش رو باز کرده بود و صادقانه حرف می زد. شاید همین باعث شد تا من هم بهش اعتماد کنم و از همه چیز بگم. و حرفام ختم به روابط زنانشوییم شد و شکایتم از بی توجهی هایی که بهم شده بود. به خودم که اومدم دیدم چادرم لیز خورده روی شونه هام و باد داشت بخشی از موهام رو که از روسری بیرون اومده بود نوازش می داد و این ور و انور می برد. یک دستم رو انداخته بودم روی پشتی و چرخیده بودم به طرف سعید. کمی خودم رو جمع و جور کردم و خواستم روسریمو مرتب کنم که سعید بی مقدمه گفت میخوام موهاتو ببینم.
«چی؟»
«موهات. میخوام ببینمشون. از موقعی که اومدی داشتم تصور می کردم که چه شکلین. می خوام ببینم درست حدس زدم یا نه»
نمی دونستم چیکار کنم. با خودم گفتم چیز خاصی نیست. گیره رو سری رو باز کردم و نگاهی به دور و بر انداختم. روسری رو دادم عقب تا روی شونم افتاد و موهایی که تازه خرمایی کرده بودم معلوم شد. به سعید نگاه کردم.
« به خدا از چیزی که فکر میکردم هزار بار بهتره. چقدر صاف و قشنگه»
از حرفش خیلی خوشم اومد.
« رنگه بابا»
«صافی و پرپشتیش که دیگه رنگ نیست. انتخاب رنگشم تازه عالیه»
در حالی که داشتم روسریمو می بستم پشت چشمم رو نازک کردم و گفتم «خوب زبون میریزید»
« باید جای من بودی و همچین زیبایی رو به روت بود تا مثل بلبل ازش تعریف کنی»
بعد اضافه کرد:
«چادرت اینجوری چروک میشه. بده من برات مرتب بذارمش کنار.»
دستش رو به طرفم دراز کرد و من باز هم نه نگفتم. از جام بلند شدم و چادر رو از خودم جدا کردم.سعید با نگاهش سریع از بالا تا پایینم رو برانداز کرد و چادر رو ازم گرفت و خیلی مرتب تاش کرد و گذاشت کنارمون. نشستم سر جام. هر از چندی وسط صحبتمون نگاهی گذرا و شیطنت آمیز به سینه ها و بدن و پاهام می انداخت. کلا همه چیزش به اندازه بود. نگاهش انقدری بود که بهم بفهمونه خوشش اومده اما نه جوری که بشه گفت داره هیزی می کنه. چاییمونو می خوردیم. وای خدا که اون لحظه ها چقدر برای من پر بود از هیجان و تجربه حس هایی که هیچوقت تجربشون نکرده بودم. حس می کردم دوباره ۲۰ سالم شده. با هر تعریفی که ازم می کرد صورتم داغ تر می شد. به خوبی می دونستم که دیگه کارم تمومه. اما تیر خلاص رو وقتی زد که بهم گفت:
«همیشه دنبال کسی مثل تو بودم. چه ظاهر و چه باطن.»
نتونستم بیشتر به چشماش نگاه کنم. نگاهم رو انداختم به رودخونه.
«با من ادامه میدی؟»
اولین باری بود که تو این مدت اشاره می کرد که ما داریم چیکار میکنیم و چه راهی رو میریم. حتی تا همین لحظه همه چیز درباره همکاری بود.
«نمی دونم»
تنها چیزی بود که به عقلم رسید تا بگم. ادامه دادم.
« پس کار چی؟ همش الکی بود؟»
« این چه حرفیه عزیزم. اون سر جاش. اما من کسی که همیشه دنبالش بودم رو پیدا کردم. این از همه چیز مهمتره.»
دیگه از موقعی که میشد نه گفت٬ اگه از اول همچین قصدی داشتم٬ گذشته بود. مغزم قفل کرده بود. دوست داشتم فقط از زمان حال لذت ببرم. سرم رو گذاشته بودم روی دستم که به پشتی تکیه داشت. کج شده بودم و داشتم رود رو نگاه می کردم. چقدر حس خوبی بود. بودن تو طبیعت و اون هوا به همراه حس خوب دوست داشته شدن. چقدر دوست داشتم سعید دستاشو دراز کنه و سفت بغلم کنه. سکوتم طولانی شد.
« جوابت چیه مریم؟»
« نمی دونم» تو چشماش نگاه کردم. فکر کنم جوابش رو گرفته بود. باز هم سکوت بینمون برقرار شد. کمی بعد درباره اینکه چقدر هوا خوبه و اون روز خوش گذشته حرف زدیم. ساعتم رو نگاه کردم.
«باید بری؟»
« آره عزیزم.»
« تا یه جایی می رسونمت»
چیزی نگفتم. کلا مثل یه بره خیلی ساکت و مظلوم شده بودم. چادرم رو برداشت و بهم داد. اصلا دوست نداشتم برم اما دیگه داشت بعد از ظهر می شد. چادر رو سر کردم و کفشامون رو پا کردیم. قبل از رفتن دوتامون دستشویی لازم بودیم. تو دستشویی که خودم رو دیدم به نظرم خیلی خوشگلتر از قبل میومدم. انگار همه ی تعریف های سعید دربارم راست بودند. رژم رو تا جایی که می تونستم پررنگ کردم و کمی هم ریمل زدم. پاداش این کارمو وقتی بیرون سعید با لذت به صورتم نگاه کرد گرفتم. موقع اومدن پایین از تراس، پله ها کمی خیس بود. چادرم رو بادستم بالا گرفتم و دست دیگم رو کمی از بدنم دور کردم تا تعادلم رو حفظ کنم و این برای سعید کافی بود تا دستم رو بگیره. با دلهره نگاهی بهش کردم و کم مونده بود تا دستم رو ناخودآگاه از دستش بکشم که نگاهم به نگاهش گره خورد. نمی تونستم بهش نه بگم. با دستای گرمش دستم رو کامل گرفت و کمی فشار داد. ترشح رو بین پاهام به خوبی حس کردم. حالم تو اون لحظات توصیف نشدنیه. یاد خانم صدر افتادم و انگار حسادتم ارضا شد. دست تو دست سعید از پله ها پایین اومدم و اونجا هم دستمو ول نکرد. زیر نگاه های حسود اون تو تا زن از رستوران خارج شدیم و به طرف ماشین سعید رفتیم. کمی دلشوره سراغم اومد و قدم هامو تند کردم تا زودتر سوار شیم. تو ماشین با لبخند به هم نگاه کردیم.
«مرسی که اومدی مریم. امروز بهترین روز زندگی من بود»
«مرسی از تو. واسه من هم عالی بود»
دستمو گرفت و گذاشت روی لبش و بوس کرد. دیگه حالم داشت از کنترل خارج می شد. نمی خواستم وا بدم٬ حداقل انقدر زود. با آخرین کنترلی که رو خودم داشتم گفتم «من میرم پشت میشینم عزیزم. چون می خوایم وارد شهر بشیم می گم»
جا خورد کمی اما به روی خودش نیاورد و چیزی نگفت. بلند شدم و رفتم پشت. موقعی که راه می رفتم میفهمیدم که شورتم چقدر خیس شده. نشستم و به طرف تهران٬ و به سوی فصل تازه ای از زندگی من٬ حرکت کردیم. توی راه همش به این فکر می کردم که این داستان از کجا شروع شد؟ من به سعید سیگنال دادم یا اون این بازی رو شروع کرد؟ دلیلش چی بود که راضی شدم؟ حس تنهاییم؟ دلزدگی از دست شوهر؟و یا حسادت به خانم صدر؟ یا همه ی اینها؟ از کجا متوجه شدم به من نظر داره و دنبال رابطه با منه؟ اینا چیراییه که جوابش رو واقعا نمی دونم. اما چیزی که می دونم اینه که تو اون مدت سعید همه چیز به من داد. توجه، حس دوست داشته شدن، حس مهم بودن و اعتماد به نفس. با وجود همه ی اتفاقاتی که بعدها افتاد هنوزم این حس ها با من هستند و من رو چیزی متفاوت از زنی ضعیف که قبلش بودم کردند.

ادامه...

نوشته: ماریه


👍 50
👎 4
124901 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

835585
2021-10-03 10:42:44 +0330 +0330

قشنگ بود خوبه که حالت خوبه فقط کاش پسرها هم معرفت داشته باشن و خرشون که از پل گذشت همه چی یادشون نره که متاسفانه کمتر پیش میاد

1 ❤️

835591
2021-10-03 11:44:56 +0330 +0330

داستانتان جذاب است، کاری به واقعیت یا عدم آن ندارم، اما اگر این داستان واقعی باشد حتما شوهرتان هم سرش جایی گرم است، از طرفی احساس می کنم که شیوا این داستان را می نویسد، از شیوا بعید نیست.
اما لطفا اگر مقدور است با خط زمانی بنویسید تا مخاطب راحت تر ارتباط برقرار کند.

1 ❤️

835619
2021-10-03 15:25:09 +0330 +0330

چشمم دراومد. طولانی بود

1 ❤️

835663
2021-10-03 23:02:54 +0330 +0330

نه به داستان قبلیت که تو جاده داشتی می‌دادی نه به این که همش استرس و نگران بودی

0 ❤️

835669
2021-10-04 00:10:04 +0330 +0330

قشنگ بود .
میشد تو خط به خطش با احساست رشد کرد.
و توی اون حال و هوا بود.
امیدوارم قسمت بعدی ماجرا جالبتر و لحظات سکسی زیباتری داشته باشه.
خوب شروع کردی خوب هم تمومش کن
موفق باشی

2 ❤️

835754
2021-10-04 09:09:06 +0330 +0330

نصف بیشترشو نخوندم چون توضیحات اضافی بود . فکر کنم شما واقعا یه زن هستی که این داستان را نوشتی چون مردا حال و حوصله این همه حرف زدن را ندارن 😂 . اگر سعی میکردی داستانت روال زمانی میداشت خیلی بهتر بود برای درک کردن و باور کردن ، تو قسمت قبل با دوست پسرت رفتی کرج و یادم نیست چکار کردی ولی توی این قسمت تازه داری میگی با یه مردی رفتی ناهار خوردی و کست مور مور شده . به نظر من بد نیست داستانت ولی طولانی بودن و توضیحات بی خودی حوصله سر بره . نه لایک دادم نه دیس لایک.

1 ❤️

835802
2021-10-04 14:58:05 +0330 +0330

بسیار قلم شیوا و جذابی دارید توصیف حس و حال و فضا سازی خیلی خوبی بود و من حسابی از نوشتتون لذت بردم کاش خط داستانی خطی از ابتدا داشتین اما ترجیح خودتون اولویت داره بی صبرانه منتظر سایر قسمت های جذاب داستان شما هستم

0 ❤️

835814
2021-10-04 16:52:01 +0330 +0330

خیلی باحال. ادامه بده حتما.

0 ❤️

835818
2021-10-04 17:16:42 +0330 +0330

این داستان مربوط به اتفاقات قبل از سفر شمالیه که تو داستان اول منتشر کردم. در واقع شرح آشنا شدن من با سعید اه که چند ماه بعدش رفتیم شمال. چون اون داستان رو زودتر نوشته بودم، قبل از اینکه این رو بنویسیم، اون رو منتظر کردم. از این به بعد سعی می کنم تا به ترتیب زمانی وقایع داستان ها رو منتشر کنم.

1 ❤️

835864
2021-10-05 01:08:25 +0330 +0330

عالی بود

0 ❤️

836353
2021-10-08 09:03:39 +0330 +0330

کیر تو روح خیانت کارت

0 ❤️

836664
2021-10-10 03:52:54 +0330 +0330

عالی بود خیلی خوشم اومد

0 ❤️

837311
2021-10-13 15:52:40 +0330 +0330

ادامه داستان رو آپلود نمیکنید؟

0 ❤️

841913
2021-11-10 12:55:29 +0330 +0330

خیلیا هنوز متوجه نشدن، مردی که تو قسمت قبلی رفتین شمال همون سعیده و این قسمت فلش بک زدی به عقب. داستان قشنگی هست ولی با توضیحات اضافی. مغز هیچ مردی حوصله و کشش خوندن توضیحات اضافی رو نداره

2 ❤️

841915
2021-11-10 13:22:55 +0330 +0330

بعضی جاها همون توضیحاتی که آدم فک میکنه اضافه هست، خیلی زیبا جنگ بین" عقل و شهوت" یا فطرت و غریزه" و درنهایت چگونگی غلبه شهوت بر عقل رو توضیح میده و آدم رو یاد " بار اول" هایی که برای خودش اتفاق افتاده میندازه.
جالب بود

0 ❤️

874645
2022-05-18 04:44:08 +0430 +0430

سامعلیک
نه لایک نه دیس لایک با این که از داستان های زن شوهر دار خوشم نمی یاد ولی اگه خط زمون میدادی ضعیفه و یه کم ام طول و تفصیل شو کمتر می کردی داستانت ای بدک نیست. و اما خاک تو سر اون شوررر احمق که با بی توجه ایی به زنش باعث آلوده شدنت شده.از راه بدر شدی. زت زیاد

0 ❤️

874733
2022-05-18 17:13:11 +0430 +0430

مممنون بابت نوشتار سالم و روانت

0 ❤️

874735
2022-05-18 17:15:53 +0430 +0430

بر خلاف دوستان که نظر دادن مخالف این شکل روایت بودن باید بگم برعکس به نظر من فلش بکت عالی بود
در مورد اینکه اینقد با طول و تفصیل نوشتی هم درک میکنم چون اگه خیلی از تفصیلهارو هم حذف میکردی همینهایی که میگن خسته شدیم چقد طولانی بود و … همینها میگفتن مگه میشه یه زن چادری و معتقد یهو وا بده و بشه جنده و دلیل همه این طول و تفصیلها واس اینه که ما درک کنیم که این زن سفر دور و درازی رو طی کرده تا به از اونجا به اینجا رسیده و البته آق سعید هم گرگ بارون دیده ای بوده و هم کارشو خوب بلد بوده و هم خیلی صبور بوده
یه چیز دیگه اینکه تا الان که این دو قسمت رو خودندم متوجه شدم رو عدد دو وسواس داری و یجورایی روی ابن عدد گیری همیشه کارگرای شهرداری دو نفرن خانمایی که توی خیره اند دو نفرن زنای توی رستوران دو نفرن شریکای سعید دو نفرن قرارات با سعید توی پارک دو ساعت طول میکشن و …

0 ❤️

874759
2022-05-18 19:19:55 +0430 +0430

تو ک شوهرت اینجور غیرتی بود جنده شدی
اگ نبود ک ب کیر نه نمیگفتی
بعدشم ا کی تاحالا غیرتی بودن شده امل بازی و جنده گری شده روشن فکری ؟ کیرم تو ناموس اونی ک این طرز فکر کسشرو ب عنوان فمنیست ب شما تحمیل کرد کسخلای جهان سومی

1 ❤️