با دست های زمختش رون پام رو لمس کرد و در گوشم گفت: “یادت نره خودت رو خالی کنی!” دیگه به این جملهاش عادت کرده بودم. با اکراه بلند شدم و به سمت دستشویی که ته حیاط بود رفتم. کارم رو انجام دادم و برگشتم. کام آخر رو از بافورش گرفت و اجاق رو خاموش کرد. خطاب بهم گفت: “اینارو جمع کن و یه چایی بردار بیار. رختخواب هارو هم پهن کن.”
وسایل دود و دمش رو جمع کردم و یه چایی گذاشتم جلوش. طبق معمول رختخواب خودش و زن عمو رو تو اتاق بزرگه انداختم و رختخواب خودم رو تو اتاق کوچیکه.
تو رختخواب دمر خوابیده بودم و از استرس پاهام رو تکون میدادم و منتظر بودم که بیاد کارش رو تموم کنه و بره. طبق معمول بعد از خوابیدن زن عموم اومد تو اتاقم. خوابید روم و شروع کرد به بوسیدن پشت گردنم. برخورد نفس های بد بوش به گوشم باعث مور مور شدن تنم میشد. چند باری پشت گردنم رو بوسید و بلند شد. ساپورتم رو تا پشت زانوهام پایین کشید و با آب دهنش سوراخ کونم رو خیس کرد. آروم شروع کرد به انگشت کردن کونم. زبری پوست انگشت هاش باعث سوزش بدی میشد و آزارم میداد. بعد از چند دقیقه انگشت کردن، شلوار خودش رو هم تا زانوهاش پایین کشید و کیرش رو گذاشت لای کونم. یکم عقب جلو کرد و سر کیرش رو، روی سوراخ کونم فشار داد. بعد از چند تا فشار بالاخره سر کیرش وارد کونم شد و شروع کرد به تلمبه زدن. پتو رو گاز میگرفتم که صدام بلند نشه. هرچند مطمئن بودم زن عموم قضیه رو میدونه و ولی جرئت نمیکنه به روی خودش بیاره. بعد از چند دقیقه تلمبه زدن گرمی آبش رو داخل کونم حس کردم. خودش رو تمیز کرد و شلوارش بالا کشید. صورتم رو بوسید و از اتاق خارج شد. یه تیکه دستمال کاغذی گذاشتم لای کونم و ساپورتم رو کشیدم بالا. رفتم دستشویی آبش رو خالی کردم و برگشتم. پتو رو کشیدم رو سرم و مثل همیشه بی صدا گریه کردم. بعد از گریه کردن آروم میشدم و میخوابیدم.
فردای همون روز زن عموم برای خرید از خونه بیرون رفت. تو حیاط مشغول شستن لباس ها بودم که عموم صدام زد و گفت: “اونا رو ول کن بیا داخل کارت دارم.”
از حرص رون هام رو چنگ زدم و بغضم رو قورت دادم، با اکراه بلند شدم و رفتم تو خونه. سریع جلو اومد و بغلم کرد و شروع کرد به بوسیدن لبها و دهنم. دهن و چشم هام رو بسته بودم و همراهی نمیکردم. محکم بهم چسبیده بود و ولم نمیکرد. گفتم: “عمو تورو خدا ولم کن!”
بدون اعتنا به حرف هام به دستمالی کردنم ادامه داد، گفتم: “عمو تورو خدا…”
ولی عمو گوشش بدهکار نبود، هوس کور و کَرش کرده بود. به زور خوابوندم رو زمین، دامن و ساپورتم رو یکجا داد پایین و مثل همیشه بهم تجاوز کرد. وقتی که ارضا شد از روم بلند شد و شلوارش رو پوشید و به سمت حیاط رفت. کنار سینی اجاق و بساط تریاکش یه قندان شیشه ای بزرگ بود. بدون اینکه به عواقبش فکر کنم قندان رو برداشتم و با تموم زورم زدم تو سرش…
بدون اینکه بیوفته یا حتی خونی ازش بیاد سرش رو به طرفم چرخوند و گفت: “چه گهی خوردی ها؟!”
عصبانی شد و به سمتم اومد، ترسیدم و عقب عقب رفتم و گفتم: “عمو گه خوردم، عمو غلط کردم، تورو جون عزیزت نزن…”
بدون اعتنا به حرفام اومد جلو و شروع کرد به زدنم، با یه دستش موهام رو میکشید و با دست دیگهاش با مشت میزد تو سرم، چشم هام داشت سیاهی میرفت که چشمم افتاد به چاقویی که باهاش تریاکش رو تیکه تیکه میکرد. دستم رو دراز کردم و چاقو رو برداشتم. چشم هام رو بستم و با تموم نفرتی که ازش داشتم چاقو رو فرو کردم تو پهلوش…
فریاد زد و فشار دستهاش رو موهام کم شد. شل شد و افتاد رو زمین. چشمهاش ترسناک تر از همیشه شده بود. ناخودآگاه جیغ زدم، ترسیده بودم و شوکه شده بودم. ناله هاش از شدت درد بیشتر و بیشتر میشد و ازم کمک میخواست. التماس رو تو چشم هاش میدیدم. چیزی که اون هیچوقت تو چشم های من ندید. سریع رفتم تو اتاقم لباس هام رو پوشیدم و هرچی پول تو خونه بود برداشتم و زدم بیرون. کاری که باید خیلی وقت پیش میکردم. به سمت ترمینال رفتم و یه بلیط تهران خریدم. از شدت ترس تنم مثل بید میلرزید و قیافه عموم و اون صحنه مدام جلو چشمم میومد. بعد از یه ربع رفتم و سوار اتوبوس شدم و اتوبوس حرکت کرد…
با صدای مهربون یه زن از خواب بیدار شدم که گفت پاشو دخترم رسیدیم. بلند شدم چشم هام رو مالیدم و گفتم: “اینجا کجاست؟!”
گفت: “تهران. کسی میاد دنبالت؟!”
سرم رو به نشونه ی تایید تکون دادم و از اتوبوس پیاده شدم. ساعت حدودا نزدیک های یک نصفه شب بود. به محض اینکه پیاده شدم چند تا راننده تاکسی به سمتم اومدن و ازم پرسیدن که کجا میرم. خطاب به یکیشون که یه پیرمرد بود، گفتم: “مترو کجاست؟!”
گفت: “اون گنبد که که شکل مسجد هست رو میبینی؟ مترو اونجاست!”
به سمت مترو رفتم، حس و حال عجیبی داشتم و دلم گریه میخواست. هیچکس رو نداشتم. بعد از پدر و مادرم تنها کسایی که داشتم عمو و زن عموم بودن. رفتم تو مترو و رو یکی از نیمکت های انتظار نشستم. به نظرم اونجا امن تر از بیرون بود. سرم رو تو دستهام گرفتم و چشم هام رو بستم. به این فکر میکردم که الان من تو این شهر بزرگ چیکار کنم که گرمیِ دست یکی رو، روی پاهام احساس کردم. یه پسر با شلوار و پیراهن مشکی و یه کلاه رو سرش. ترسیدم و خواستم بلند بشم برم که دستم رو گرفت و گذاشت رو سینه اش و گفت: “نترس پسر نیستم، دخترم!”
با حس کردن نرمی سینه اش زیر دست هام مطمئن شدم که دختره. یکم بهم نگاه کرد و گفت: “گُم و گوری؟!”
با تعجب گفتم: “یعنی چی؟!”
با یه لفظ لاتی گفت: “عی بابا! از خونه فرار کردی؟ غریبه هستی؟”
آب دهنم رو قورت دادم و سرم رو به نشونه ی تایید تکون دادم. گفت: “اینجا جای خوبی برا موندن نی. اینجا پره گرگه. همه یا به فکر خفت کردنتاَن یا کردنت! پس اگه بخاطر لج با بابایی یا بخاطر جلب توجه فرار کردی بهت پیشنهاد میکنم همین الان برگردی، اینجا جای دخترای ساده و مامانی مثل تو نی. اینجا دووم نمیاری. ولی اگه تو هم مثل من ننه بابای درست حسابی نداری دنبالم بیا. جا خواب برا یه نفر دیگه دارم.”
بلند شد و راه افتاد. بهش اعتماد نداشتم ولی چاره ی دیگه ای هم نداشتم، دلم میخواست بهش اعتماد کنم. از مترو اومدیم بیرون و راه افتادیم. بهم نگاه کرد، لبخند زد و گفت: “خوشگلم هستی ورپریده، اسمت چیه؟!”
یه لبخند مصنوعی زدم و گفتم: “نیکا.”
گفت: “چه اسم قشنگی. منم اسمم فاطمهست. بچه ها بهم میگن فاطی خان! میدونی چرا؟ چون با اینکه دخترم ولی تنهایی ۷ تا مرد رو حریفم…”
بعد از کلی پیاده روی به یه خرابه ی بزرگ رسیدیم. با چوب و کارتن و پارچه یه سِری سایه بان کوچیک درست کرده بودن و دسته دسته زیرش خوابیده بودن. بعضیا هم کنار دیوار و فقط رو یه کارتن خوابیده بودن. فاطی بهم نگاه کرد و گفت: “به محله ی گم و گورا خوش اومدی!”
ترس تموم وجودم رو گرفته بود. حتی تصور اینکه پیش این آدم ها شب رو صبح کنم برام ترسناک بود. فاطی یه گوشه یه آتیش روشن کرد و دوتا بلوک آورد و گفت بشین. کنار آتیش نشستیم و گفت: “شام خوردی؟”
گفتم: “نه.”
بلند شد و چند تا سیب زمینی آورد و گذاشت رو آتیش، خندید و گفت: “این پیش غذاست، این رو خوردی زنگ میزنم برات پیتزا بیارن!”
با تعجب نگاهش کردم و گفتم: “جدی؟!”
زد زیر خنده و گفت: “دختر خوب، اینم از سر ما زیادیه پیتزا دیگه چه صیغه ایه.”
بعد از خوردن سیب زمینی ها گفتم: “نمیترسی اینجا؟! تنها بین این همه مرد معتاد و کارتن خواب؟!”
پوزخند زد و گفت: “مشکل شما مردم عادی اینه که فکر میکنید هرکی که کارتن خوابه، معتاده یا هرکی که معتاده، کارتن خوابه! ولی این شکلی نی. اینجا خیلی ها از همه جا روندن. جا برا خواب ندارن، خانواده ندارن، کسی بهشون کار نمیده برا همین مجبورن برا اینکه شکمشون سیر بشه تو آشغال ها روزیشون رو پیدا کنن. اینجا همه به فکر این هستن که از گشنگی نمیرن. کسی به فکر این نی خودش رو ارضا کنه یا یکی دیگه رو بکنه. ته تهش بخوان خفتت کنن ولی تو که از ما بدبخت بیچاره تری کسی کاریت نداره. در ضمن اینجا همه مرد نیستن. اینجا زن و بچه هم هست!”
تعجب کردم و گفتم: “وقتی هوا سرد میشه چی؟ بارون و برف میباره چیکار میکنید؟!”
گفت: “بارون و برف برا یه سری از آدما نعمته و برا ما بدبخت بیچاره ها عذاب آسمونی. اگه شانس بیاریم و گرمخونه پیدا کنیم پاییز و زمستون رو جون سالم به در میبریم، یا اگه مردم بهمون پتو های دسته دوم و کهنهشون رو بدن شانس زنده موندنمون بیشتر میشه. در غیر این صورت یه شب خون تو رگ هامون یخ میزنه و طلوع آفتاب صبح بعد رو نمیبینیم…!”
داشتم به منجلابی که توش گیر افتاده بودم فکر میکردم که فاطی گفت: “اون زنه رو میبینی اون گوشه کنار دیوار خوابیده؟ اون اسمش مژگانه. باباش معتاد بوده و اینم تو همون جوونی با باباش مصرف میکرده! وقتی باباش میمیره، نمیتونه پول اجاره خونهاش رو جور کنه و ویلون خیابونا میشه. الان هم وضعش اینه که میبینی. یه روز که خمار بود و پول نداشت مواد بخره، ساقی بهش گفت اگه لخت بشی بهت مواد میدم. اینم تو محله جلو چشم ملت لخت شد! فقط برای اینکه از درد خماری راحت بشه.
اینجا یکی دیگه داریم به اسم اصغر. ملت بهش میگن اصغر دیوونه. بنده خدا عاشق میشه و بخاطر یه دختر تهرونی خانوادهاش رو ول میکنه و میاد تهران و با دختره ازدواج میکنه. میگن اصغر خیلی پولدار بوده. بعد از یه مدت زنش کل ثروتش رو بالا میکشه و با یکی بی معرفت تر از خودش فرار میکنه و میره اونور آب. اینم دیوونه میشه. حالا معلوم نی بخاطر ثروتش دیوونه شده و یا بخاطر عشقش. بگذریم! خواستم بهت بگم اینجا همه رقم آدم هست. ولی یه چی بین همشون مشترکه. اونم اینه که همه از دم بدبخت بیچارهان!”
اون شب رو تا نزدیک صبح با فاطی حرف زدیم، فاطی میگفت اگه میخوام کارتن خواب نشم یا باید برم کار کنم و یا به یه خاله معرفیم کنه و تن فروشی کنم. فاطی خودش کارتن خوابی رو انتخاب کرده بود و میگفت کارتن خوابی شرف داره به زیر این و اون خوابیدن…
گوشه ی دیوار چند تیکه چوب بلند رو با چند تیکه سنگ مهار کرده بودن و با پارچه و پتو های کهنه چادر درست کرده بودن. نزدیک صبح بود که با فاطی رفتیم تو و اونجا خوابیدیم. تاریک بود و چیزی هم معلوم نبود. ولی فاطی میگفت اینجا چهار تا زن و پنج تا بچه خوابیدن! من و فاطی هم همون جا یه گوشه بغل هم خوابیدیم.
چشم هام رو باز کردم و دستپاچه دور و برم رو نگاه کردم، ولی کسی تو چادر نبود و خبری هم از فاطی نبود! با یه صدای خش دار مردونه به خودم اومدم که با لفظ لاتی گفت: “علافمون کردیا ها! از صبح علی الطلوع مثل بیکارا اینجا نیشَستم که کسی مزاحم سفید برفی نشه. فاطی گفت وقتی بیدار شدی بِشِت بگم که سر همین چهار راه منتظرته. عزت زیاد آبجی.”
یه پسر جوون بود که جلوی چادر نشسته بود. انگار منتظر بود که من بیدار بشم بعد بره. همین که بیدار شدم رفت. به لباس ها و سر و وضعش نمیخورد کارتن خواب باشه. بلند شدم و سریع به سمت چهار راه رفتم.
فاطی سر چهار راه با دوتا عصا تو دستش ایستاده بود و همین که چراغ قرمز میشد میرفت بین ماشین ها و گدایی میکرد. همین که من رو دید به سمتم اومد. لبخند زد و گفت: “به به زیبای خفته. لنگ ظهرت بخیر.”
خندیدم و به عصا هاش اشاره کردم و گفتم: “دیشب سالم بودی که!”
پوزخند زد و گفت: “اینم وسیله ی روزی ماست مشتی! به حرفام فکر کردی؟!”
گفتم: “آره. نمیخوام به شهرمون برگردم برام دردسر میشه. میخوام اینجا بمونم و باهات کار کنم!”
برای ناهار برگشتیم خرابه. فاطی میگفت امروز قراره ناهار لاکچری بخوریم! از دیشب شلوغ تر بود و کلی مرد و زن و بچه با لباس های پاره و کهنه اونجا نشسته بودن. چند دقیقه بعد همون پسری که صبح دیدم با چند تا مرد دیگه به سمتمون اومدن. هر کدوم چند تا نایلون پر از ظرف یکبار مصرف غذا تو دستشون بود. همین که به خرابه رسیدن، همه مثل قحطی زده ها به سمتشون رفتن و دورشون جمع شدن. خطاب به فاطی گفتم: “این پسره کیه؟!”
گفت: “کی؟ این؟ این رضاست. یه گم و گور دیگه منتها از ورژن تر و تمیز و زرنگش. نابغهست ها یه چی میگم یه چی میشنوی خواهر. اینم مثل ما گم و گوره و خونه مونه نداره، منتها بچه زرنگه نمیدونم چیکار میکنه که همیشه جیبش پر پوله و اکثر پول هاش رو برا ما گدا گشنه ها خرج میکنه.”
بعد از اینکه غذا هارو تقسیم کرد با دو دست غذا به سمت ما اومد. یه بلوک گذاشت و نشست کنارمون. غذا هارو بهمون داد و بدون اینکه چیزی بگه و چیزی بخوره نشست کنارمون. فاطی گفت: “نِفله تو که زحمت غذا رو میکشی حداقل آبی، نوشابه ای، دوغی، زهر ماری تنگش میاوردی.”
رضا جواب داد: “اینم از سرت زیادیه، بخور و زر مفت نزن.”
فاطی بلند شد و گفت: “شیطونه میگه همچین بزنم تو دهنش که تا عمر داره به کُت بگه کُس، پسره ی اُمُل. من میرم نوشابه بخرم بیام، آبجیم رو اذیت نکنی ها که با من طرفی.”
بعد از رفتن فاطی، رضا خطاب بهم گفت: “بچه پرروه ها ولی هیچی تو دلش نی خیلی مهربونه.”
یکم بهم نگاه کرد و دوباره گفت: “میخوای اینجا بمونی؟!”
سرم رو به نشونه ی تایید تکون دادم. گفت: “ببین سفید برفی، اینجا جای خوبی برا تو نی. فاطی رو نبین که اینجا دووم آورده، فاطی از مرد بودن فقط ۱۵ سانت غضروف کم داره. تو خوشگل موشگلی و ظاهرا تیتیش مامانی. تهِ تهش یه ماه اینجا دووم بیاری آخرش یا معتاد میشی یا عروسک جنسی و یا یکی مثل این بدبخت بیچاره ها. یه پیشنهاد دارم برات ولی فاطی نباید بفهمه، اوکیه؟!”
با دهن پر و با تعجب پرسیدم: “چه پیشنهادی؟!”
گفت: “من خونه دارم ولی کسی نمیدونه، چون نمیخوام کاروانسرای کارتن خواب ها بشه. شب ها میای تو خونه ی من میخوابی و صبح میزنی بیرون. قرار نی بیای اونجا بخوری و بخوابی. اونجا فقط جای خوابه. خورد و خوراک و پول و لباس هم نئریم. میری برا خودت کار میکنی پول در میاری. من فقط جا خواب بهت میدم که کارتن خواب نشی. اونجا امنیتت محفوظه و از طرف من خطری بهت نمیرسه. به پیشنهادم فکر کن. اگر اوکی بودی شب بیا سر چهار راه میام دنبالت. بازم میگم نه فاطی نه کَس دیگه ای از این موضوع بویی نبره. شیر فهمی؟!”
سرم رو به نشونه تایید تکون دادم و گفتم: “شیر فهمم.”
نوشته: سفید دندون
فقر اقتصادی فقر فرهنگی ی عالمه بیمار جنسی اینا همشو مدیون خمینی و اون نامردای انگلیسی آمریکایی که آوردنش رو کار هستیم
با اینکه یه موضوع تکراری ولی خب منتظرم ببینم ادامش چی میشه چه چیز جدیدی برامون داری مرسی
جناب سفید دندون
سوالی ازتون داشتم
چقدر طول میکشه تا داستانی که ارسال میکنیم آپ بشه تو سایت؟ بازه ی زمانیه دقیقشو میخوام
ساعت یک شب مترو
سفید دندون از تو بعیده
بعدشم انگار سفید برفی کون و کسو به گای رضا داد مگه نه ؟ 😀
جناب سفید دندون مثل همیشه عالی داستان شمارو خوندم و لذت بردم لایک .
واي دمت گرم
خييلييي خوب بود تا اينجاش
داستان نخوندم داشتم فيلم نگاه ميكردم
عااالييييييي بودددد
اصلا كيف كردماا
زودتر ادامش بياد بيبي ❤️👍🏾
مگه میشه سفید دندون چیزی بنویسه و لایک نکرد؟
مگه داریم؟
افرین بر تو. لذت بردم از این قلم. شخصیت سازی جالبی داشت. به واقعیت نزدیک بود و امیدوارم تو قسمتای بعد خراب نشه. این که واسه نوشته ات تحقیق میکنی رو خیلی دوست دارم…
از الان هم بگم این داستان پتانسیل خیلی بالایی داره اگه هنوز تمومش نکردی** هول نشو **و سر وقت بشین بنویس که یه چیز موندگار از اب در بیاد.
موفق باشی عزیز
خب رضا عزیز…
مثل همیشه، تخیل و ذهن بازت در فضای داستان جاری بود، به کوتاهترین شکل تونستی فضای مخوف خونهی عمو رو ترسیم کنی و همهی لوکیشنهای داستانت به همین زیبایی روایت شد…
شخصیتها هم اغراق شده نبودن… دیالوگها روان و دلچسب بود…
کمی کلیشهای بودن داستان توی ذوق میزد که البته، فعلا نمیشه قضاوت کرد و باید منتظر ادامه بود…
خوب مینویسی شاپسر …
یه توضیح میدادی چرا با عموش زندگی می کنه و عموش چندساله ش بود و بچه هم داشت یا نه؟
چرا با اینکه زن عموش می دونست، هیچ اشاره ای نکرد؟
با چاقوی ارّه ای یا همون میوه خوری، کرد تو پهلوش؟ میشه؟ داریم؟
داستان خوب بود،روایت بهتر.البته هنوز چیزی رو نکردی و درگیر کلیشه ای.لزوما اینجور افراد،اینقدر هم به اصطلاح لاتی حرف نمی زنن و اینا رو تحت تاثیر بدآموزیای تلویزیون،نوشتی.
بازهم بازخونی قبل از ارسال، تجویز می کنم و جدی بگیر. مملی نیست، هستن کسای دیگه ای که ویرایش کنن.(مدیونی فکر کنی خودم رو میگم. 😂)
در آخر چون درگیر فوتبالی،همه چی رو بر همون اساس می نویسی.دسته دوم برای لیگهای ورزشیه،برای اجناس و وسائل از دست دوم استفاده میشه.
می دونی یا بازهم تکرار کنم کهدوستت دارم؟
ssehsan95
دوست عزیز…
از سالها پیش داستانهای شهوانی رو میخوندم، اکثر موارد همین رفیق عزیزم توید خان (لاکغلطگیر) پایین داستانها به علائم نوشتاری و غلط املاییها گیر میداد…
میدونید چقدر وقت و انرژی صرف شد تا داستان و داستان نویسی مثل رضا و رضاها توی سایت تمام این نواردی که شما به عدد ذکر کردی رو رعایت کنن؟
اینجور نقدها که در دایره رفاقت صورت میگیره (چون خبر دارم رضا و نوید رفیق هستن) باعث کیفیت بهتر و بالاتر قلم نویسنده میشه
یقین دارم رضا ناراحت نشده و از این ایرادهایی که گفته شد برای بهتر شدن کارش بهره میگیره…
ارادتمند شما
عالی بود. موضوع غیر تکراری و خوبی داشت. منتظر ادامه داستان هستیم
سلام و درود سفید دندون 😍 ❤️
دوباره شاهد یک تراژدی شیرین ازت خواهیم بود با قلم مهربونت، نظر نهاییم و نقدم رو بعد خوندن قسمت پایانی برات می نویسم
ادامه بده
آرزو موفقیت ❤️
قشنگ بود
ولی حرفای فاطی و بقیشون رو زیاد ادبی نکن
“در غیر این صورت یه شب خون تو رگ هامون یخ میزنه و طلوع آفتاب صبح بعد رو نمیبینیم…”
مثلا اینجا تو ذوقم خورد.
مث سریالای ایرانی میشه ک گدای کنار خیابون به جا دیالوگ شعر حافظ و سعدی و ضرب المثل میگه
داستانت تا این جاش که نسبتاً قشنگ بود.
فقط اینو بگم مترو یک نصفه شب بسته است. توی قسمتهای بعدی، این گاف رو تکرار نکن لطفاً.
عالی و جذاب همون یه خط اول ادم دنباله شو میگیره ممنون از قلمت بی صبرانه منتظر قسمت بعدی هستم
تا اینجاش که خوب و درگیر کننده پیش رفته. ولی داستان هنوز تو فاز زمینه چینی و معرفی دنیا و شخصیتاست. وقتش نشده که مسیر داستان رو قضاوت کنیم چون هنوز مشخص نیست داستان قراره در چه مورد باشه.
با اسن حال حس میکنم با چیز قرص و محکمی طرفم. تا ببینیم قراره چی برسه بعد از این…
نمیدونم چرا از وقتی این داستان رو خوندم فقط این مثال تو فکر و رو زبونمه. اگر کلمه یا جمله ای جابجا بود ببخشید.
ندیدم دل آدمی که بی غم باشه،
گیریم که باشه دل بی غم، اما دیگه اون دل،دل آدمیزاد نمیشه.
قشنگ بود داستان، من خودمو تو یک محله دور و دانون و پرت میديدم كه چند خونه نیمه ساز با بلوک های سیاه شده از دود آتیش که هر چند نفر ی گوشه ای مشغول ی عده تزریق ی عده دعوا و شلوغ بازی ی عده بگو بخند و الی آخر دیدم
اون حس که در نوشته های شما بود منو به اونجا برد.
لایک 52 با تشكر تقديم به شما
امضا:اينجانب 😁
Mardelor2
با اجازه آقا رضا عزیز من جواب شما را میدم، بله دوست من میشه چون اونایی که منظور شما هست معتاد نیستند، نخودی حساب میشه چون نه اون تریاک خالص و اصل رو میکشه نه بلده بکشه ن حتی توانایی داره هفت روز هفته تو چرت باشه (((منظور مصرف کرده باشه)) ۸۵درصد از اونا که اعتیاد دمارشون رو در آورده بخاطر خود اعتیاد نیست بخاطر خمار موندن مواد خوب مصرف نکردن و مهم تر از همه رسیدن به خودشو ن بعد از کشیدن هست، یک مثال میزنم با چشم خودم دیدم. طرف ساعت ۹ صبح نشست کشیدن تا دوازده ظهر ، چجوری، ی وری لم داده دوتا پشتی زیر پهلوهاش دور تا دورش خدایی شاید بیشتر از دو تومن فقط میوه و تنقلات و ای دل غافل تنها کاری که میکرد دود می گرفت کسانی بود کارهای او رو انجام میدادن خلاصه از دوازده تا یک فقط میخورد عین از اون قحطی زده ها به مرتضی علی قسم شاید بیش از پنج کیلو انار و پرتقال خورد.باقی رو خودت بگیر پس اعتیاد هم راه و رسم و اصول خودش داره برعکس تریاک قوی تر میکنه دوست من. یک مورد هم بگم اون شخصیکه من گفتم نه پولدار و از اون سرمایه دارا هست نه خیلی فقیر عزیز.
مثل همیشه عالی بود
بهتره ادمین یه ژانر به اسم سفید دندون بسازه و جلوی داستانهات بنویسه
فقط یه نکته کوچولو
کسایی که تریاک میکشن دیر ارضا میشن و با چند تا تلمبه کارشون تموم نمیشه
خیلی وقت بود داستانی نخونده بودم بیشتر سه چهارماه ولی یک داستان زیبا و جذاب خوندم.👌👌👌👌
اول