مردها گریه نمیکنند! (۲)

1399/09/15

...قسمت قبل

پاهاش رو بوسیدم و شروع کردم به مالیدن و ماساژ دادن، اونم با دست هاش صورتم رو نوازش کرد. دستای چروکش رو بوسیدم و بلند شدم، گفتم: “ننه من دیگه باید برم یادت نره دارو هات رو بخوری.”
لبخند رضایت رو لبش نشست و گفت: “چهل سالت شده پسرم نمیخوای زن بگیری؟ بخدا میترسم بمیرم و داماد شدنت رو نبینم.”
پوزخند زدم و گفتم: “خودت میدونی که من آدمی نیستم که دو بار عاشق بشه ننه!”
خداحافظی کردم و از خونه زدم بیرون.
اواخر پاییز بود و هوا سرد بود، به قول این عاشقا هوا دو نفره بود، البته پاییز مال عاشقاست ما فقط نارنگی‌اش رو میخوریم، مارلبرو رو آتیش کردم و گذاشتم رو لبهام، سوار ماشینم شدم و راه افتادم به سمت آشپزخونه، آشپزخونه ام تو یه زیر زمینی تو یه محل قدیمی بود، دقیقا اون پایین پایین ها، عمرا مامورا به اونجا شک میکردن مگه اینکه کسی اونجا رو لو میداد، ولی کسی تخم لو دادن آشپزخونه ی رضا خرابات رو نداشت، اونجا بخش عمده ی شیشه ی شهر رو تولید میکردم و حقوق یه ماهش به اندازه ی حقوق ده سال یه کارگر بود که صبح تا شب واسه چندر غاز جون میکند، ولی خب به قول این آخوند ماخوندا پول ما حرام بود و پول اونا حلال…
با قرمز شدن چراغ ایستادم، بلافاصله یه پسر تقریبا هشت یا نه ساله اومد جلو و اشاره کرد که شیشه رو بدم پایین.
-عمو تورو خدا یه دونه گل ازم میخری؟!
با دیدن چشم های گود و پر از التماسش کل خاطرات تلخ بچگی و جوونیم برام تداعی شد. لبخند زدم و گفتم: “همه گل هاتو میخرم ولی یه شرط دارم!”
-چه شرطی؟!
+باید بهم قول بدی که یه روز به تموم آرزوهات برسی.
-قول میدم.
هرچی پول نقد تو کیف پولم بود بهش دادم و گفتم: “بقیه‌شم مال خودت.”
پول رو گرفت و گفت: “مشتی دمت گرم ولی آرزو مال شما پولداراست، ما همین که شب گرسنه نخوابیم شاهکار کردیم!”
لبخند زد و قدم قدم ازم دور شد…

وقتی رسیدم دم آشپزخونه بابک رو صدا زدم و گفتم: “اَفدِرین ها (مواد اولیه ی شیشه) تازه رسیدن چند تا از بچه هارو بفرست برن تحویلش بگیرن.”
بابک گفت: “چشم رضا خان. درضمن آقا اصلان اومده میخواد شما رو ببینه، علی هم چند تا دختر آورده طبقه ی بالا منتظرتون هستن.”
خیلی وقت بود اصلان رو ندیده بودم، از وقتی که توبه کرده بود رابطه اش رو باهام کمتر کرده بود، از دور با اشتیاق به سمتش رفتم و خواستم بغلش کنم که پَسَم زد، خندیدم و گفتم: “چته الاغ چرا جفتک میندازی؟”
ابرو هاش رو تو هم کرد و گفت: “تا کی میخوای تو لجن باشی؟! تا کی میخوای دست جوون های مردم مواد بدی؟! تا کی میخوای دختر های ساده ی بدبخت مردم رو بفروشی به شهوت پرست های اونور آب؟! رضا بخدا تاوان میدی، چوب خدا صدا نداره!”
پوزخند زدم و گفتم: “من خیلی وقته که دارم تاوان میدم! تاوانِ به دنیا اومدن، تاوان بی پدر بودن، تاوان فقیر بودن، الانم بجز خودم هیچکس برام مهم نیست و این شعار دادن هات به یه ورم هم نیست…!"
نذاشت حرفم رو ادامه بدم، تن صداش رو بالا برد و گفت: “نمیشناسمت رضا، از کی تاحالا انقدر پست و حقیر شدی؟! از کی تا حالا انقدر عقده ای شدی؟!”
گفتم: “آره تو راست میگی من عقده ایم! الانم کلی کار دارم حوصله ی اراجیف تکراری تورو هم ندارم. با خداحافظیت خوشحالم کن، هری!”
بدون اینکه بهش توجه کنم به سمت اتاقم رفتم، جلوی در اتاق، سه تا دختر همراه علی منتظر بودن، یکم سر تا پاشون رو نگاه کردم و بعد خطاب به علی گفتم: “شرایط رو که بهشون توضیح دادی؟!”
علی در حالی که زیر گردنش رو میخاروند و دهنش وامونده بود گفت: “اوووف چه جورم رضا خان، شیرفهم شدن!”
گفتم: “یکی یکی بفرستشون داخل.”
بلافاصله بعد از ورودم به اتاق یکی از دخترا اومد داخل، بهش نمیخورد بیشتر از ۱۸ یا ۱۹ سال سن داشته باشه، به چشمهاش که نگاه کردم ناخوداگاه یاد رویا افتادم، چشم هاش به همون معصومی و قشنگی چشم های رویا بود، محو تماشا کردنش شدم و تموم خاطراتم با رویا برام تداعی شد، با صدای نازک و بچگونه اش گفت: “من الان باید چیکار کنم؟!”
گفتم: “باکره ای؟!”
گفت: “مگه فرقی ام میکنه؟!”
گفتم: “باکره نباشی بابتت پولی نمیدن اونا فقط دخترای باکره رو میخوان، در ضمن آخرین بارت باشه که سوال من رو با سوال جواب میدی!”
ترسید و با صدای لرزون گفت: “چشم ببخشید! بله باکره ام.”
گفتم: “لازم نیست کاری کنی، امشب قاچاقی میفرستمت پاکستان، اونجا بچه ها میان دنبالت، یکی از شیخ های عرب انتخابت میکنه و باهاش میخوابی، بعد از رابطه پولت رو میده و تمام! بعد آزادی، دوست داشتی میتونی اونجا بمونی و روسپی گری کنی، اگر هم نخواستی میتونی قاچاقی برگردی ایران.”
گفت: “اینایی که گفتید رو هم چقدر زمان میبره؟!”
گفتم: “چطور مگه؟!”
گفت: “مادرم سرطان داره و تو این هفته حتما باید شیمی درمانی بشه! ولی گفتن تا پول رو ندیم شیمی درمانی رو انجام نمیدن.”
یکم فکر کردم و گفتم: “یه راه حل دیگه دارم برات!”
گفت: “چه راه حلی؟!”
گفتم: “من پول شیمی درمانی مادرت رو میدم ولی شرط دارم!”
با شوق و ذوق گفت: “هر شرطی باشه قبول میکنم.”
گفتم: “یه شب پیش من باشی! بکارتت هم دست نخورده باقی می‌مونه.”
یکم مکث کرد و آروم گفت: “قبوله!”
گفتم: “امشب ساعت ۹ بیا به این آدرسی که الان بهت میدم، نُه و یک دقیقه شد دیگه نیا!”
سرش رو به علامت تایید تکون داد و از اتاق خارج شد…
چند لحظه بعد علی در حالی که دست دخترِ رو محکم گرفته بود اومد داخل و گفت: “رضا خان این دخترِ میخواد بره میگه شما بهش اجازه دادید که بره، راست میگه؟!”
گفتم: “آره خودم بهش گفتم بره!”
تعجب کرد و گفت: “چرا؟!”
گفتم: “این گُه خوریاش به تو نیومده ولش کن بذار بره.”
گفت: “ولی رضا خان اگر این بره گزارشمون بده چی، بدبخت میشیم دِ آخه نوکرتم.”
عصبی شدم و گفتم: “ببین من مغز تو کله ام نیست دوتا گوشمم با نخ به هم وصله یعنی اگه بخوام یه چیزی رو دوبار بگم یهو عصبی میشم نخِ پاره میشه گوش هام اویزون میشه مغزم از کار میفته میزنم کل سیم کشیت از هم میپاشه، اون وقت باید بقیه ی عمرت رو با اتصالی زندگی کنی! فهمیدی؟”
سرش رو پایین انداخت و گفت: “چشم رضا خان.”
بعد از اینکه دوتا دختر دیگه رو شیر فهم کردم، به بچه ها سپردم شب به صورت قاچاقی اون هارو به پاکستان ببرن و تحویل بدن، خودمم برگشتم خونه و آماده شدم و منتظر موندم. شب ساعت ۹ بود که صدای آیفون خونه به صدا در اومد، خودش بود، در رو باز کردم و اومد تو، در حالی که دهنش وا مونده بود گفت: “همه ی مشتری هات رو به پنت هاوس‌ت دعوت میکنی؟!”
لبخند زدم و گفتم: “نه، تو اولین دختری هستی که اومدی اینجا.”
گفت: “جدی؟! چرا خب؟!”
گفتم: “چون چشم هات شبیه اونیه که با نبودنش باعث شد به اینجا برسم!”
با اشتیاق مشغول تماشا کردن گوشه و کنار خونه بود که گفت: “اینجا چند متره؟ استخر هم داره؟”
گفتم: “۵۰۰ متر، استخر هم داره.”
ذوق زده شد و گفت: “میشه بریم تو استخر؟”
بهش نزدیک شدم و از پشت بغلش کردم، پشت گردنش رو بوسیدم و گفتم: “اگر عاقل باشی از امشب تا هر وقت که بخوای هرچی که بخوای برات فراهمه!”
بغلش کردم و به سمت استخر بردمش، در حالی که جیغ میزد با یه حالت دلبرانه گفت: “وای من از آب میترسم، شنا کردن هم بلد نیستم.”
تو بغلم فشارش دادم و گفتم: “خودم یادت میدم.”
لباس هامون رو در آوردیم و رفتیم تو آب، لاغر بود و پوستش سبزه بود، تو ست مشکیش بیش از حد دلربا شده بود و دل هر مردی رو می‌لرزوند، از آب میترسید و محکم دستم رو گرفته بود، آروم آروم شروع کردیم تو آب قدم زدن.
در حالی که از شدت هیجان تند تر نفس میکشید گفت: “اسمت رضا بود؟!”
گفتم: “آره.”
گفت: :اسم منم…"
حرفش رو قطع کردم و گفتم: “میشه رویا صدات کنم؟!”
تعجب کرد و گفت: “چرا؟”
گفتم: “پس رویا صدات میکنم.”
خواست حرف بزنه تنم رو به تنش چسبوندم و لبهام رو گذاشتم رو لبهاش و شروع کردم به بوسیدن، طعم لباش، حالت چشم هاش، بوی تنش همه و همه یادآور رویا بود برام، لبهام رو از رو لبهاش برداشتم و بغلش کردم، دلم میخواست جای جای تنش رو لمس کنم و ببوسم ولی اون فقط ۱۸ سالش بود، سختی های زمونه دلم رو سنگ کرده بود ولی انقدر نامرد نبودم از یه دختر معصوم که قصدش جور کردن خرج شیمی درمانی مادرش بود سوءاستفاده کنم، به چشم هاش خیره شدم و با لبخند گفتم: “گرسنه ات نیست؟”
خندید و گفت: “وسط سکس؟”
گفتم: “سکسی در کار نیست، قراره یه شب رو باهم باشیم بدون سکس، بریم تو سونا تا پیتزا میاد؟!”
انگار دنیا رو بهش دادن ذوق کرد و گفت: “بریم.”

کف سونا دراز کشیده بودیم و سرش رو رو بازو هام گذاشته بود، در حالی که با موهاش بازی میکردم گفت: “رضا.”
گفتم: “جان رضا؟”
گفت: “الان که از سکس کردن باهام منصرف شدی هنوزم قضیه پول شیمی درمانی مادرم سر جاشه؟”
گفتم: “آره سر جاشه. سکس بهونه بود دلم نمیخواست پاک بری اونور آب و فاحشه برگردی.”
گفت: “تو که اصلا من رو نمیشناسی، چرا انقدر برات مهمم؟!”
گفتم: “چون شبیه رویا هستی!”
گفت: “میشه از رویا بگی برام؟”
آهی کشیدم و گفتم: “رویا زیباترین و خواستنی ترین دختریِ که تا حالا دیدم. اولین باری که دیدمش رو هیچوقت یادم نمیره. طبق معمول بعد از کار خسته و کوفته واسه استراحت رفتم رو پل هوایی که نزدیک چهار راه بود، همون جا نشستم و به ماشین ها و آدم ها خیره شدم و به آرزو هام فکر میکردم، دوست داشتم خلبان بشم… بگذریم! صدای جر و بحث یه مرد و یه دختر رو که انتهای پل بودن شنیدم، مردِ رو میشناختم، یکی از ساقی های اون منطقه بود، بلند شدم و رفتم به سمتشون، دخترِ داشت گریه میکرد و خطاب به ساقی میگفت: “بخدا دفعه ی بعد بقیه‌ ی پول رو میارم، مادرم خماره حالش بده، اگه اینو بهش نرسونم میمیره.”
ساقی صداش رو بلند تر کرد و گفت: “من گوشم از این کسشعرا پره، یا کامل پول رو میدی یا مواد رو پس میدی، یا یه راه دیگه‌ام داری!”
دخترِ خوشحال شد و گفت: “چه راهی؟!”
میدونستم ساقیه حرومزاده‌ست و میخواد ازش سوءاستفاده کنه، نزدیک تر شدم و گفتم: “من بقیه ی پول موادش رو میدم، تو هم آخرین بارت باشه از این راه ها جلو پای ناموس مردم میذاری وگرنه با من طرفی میمون!”
هرچی رو که کاسبی کرده بودم دادم و واسه اون دختر مواد خریدم، ازم تشکر کرد و خواست بره که بهش گفتم: “به من که دخلی نداره ولی نکش تهش پوچیه.”
پوزخند زد و گفت: “تو از زندگی من هیچی نمیدونی!”
نمیدونم چرا نمیدونم چیشد وقتی باهاش چشم تو چشم شدم دلم هوری ریخت، زانو هام سست شد و به تته پته افتادم و گفتم: “میخوام بدونم! از این به بعدم هرچی خواستی بیا پیش خودم، ظهر ها و غروب ها پاتوقم همین جاست.”
بهم لبخند زد و با عجله ازم دور شد. بعد از اون روز، ظهر ها میومد رو پل هوایی و باهم درد و دل میکردیم و از درد ها و آرزو هامون برای همدیگه میگفتیم، چشم وا کردیم دیدیم عاشق هم شدیم و رابطمون شروع شد. مادر رویا معتاد بود و بدون اینکه پدرش بفهمه تریاک مصرف میکرد، رویا هم این وسط یه وسیله شده بود و دزدکی برای مادرش مواد جور میکرد، ولی بعد از آشنایی با من مواد مادرش رو من جور میکردم و نمیذاشتم رویا قاطی این مسائل بشه. همه چیز خوب پیش میرفت تا اینکه من ۲ سال رفتم حبس، وقتی برگشتم بهم خبر دادن که رویا نامزد کرده. فکر میکردم به زور شوهرش دادن و رویا دلش پیش منه، تصمیم گرفتم باهاش فرار کنم، چند روزی از دور حواسم بهش بود، هر روز با نامزدش بیرون میرفتن و هر بار با کلی خرید برمیگشتن. پدر نامزدش حاجی بازاری بود و تو بازار کلی مغازه داشت و خانواده ی پولداری بودن، رویا کنار اون خوشحال بود، میگفت و میخندید، تو اون مدت حتی یکبار هم سراغی از من نگرفت. شب عروسیش حالم خیلی بد بود مست کردم و رفتم دم تالار عروسیش که عروسیش رو بهم بزنم، ولی بیشتر که فکر کردم فهمیدم رویا با من آینده ای نداره اون کنار شوهرش خوشحال بود و قطعا خوشبخت میشد، اون شب بیخیال شدم و دعوا راه ننداختم ولی به یکی از هزاران آرزوم رسیدم، دیدن رویا تو لباس عروس! همون شب بود که برای اولین سیگار کشیدم و بغض چند ساله اَم شکست و گریه کردم.”
گفت: “بعد از رویا دیگه عاشق نشدی؟ ازدواج چی، ازدواج هم نکردی؟”
گفتم: “بعد از رویا دیگه نه عاشق شدم نه ازدواج کردم، بعد از رویا دیگه چیزی واسه از دست داشتن نداشتم، آدمی که چیزی واسه از دست دادن نداره خیلی ترسناکه، زدم تو دل خلاف، از دزدی و زورگیری و مواد فروشی بگیر تا کمک به قاچاق دختر های باکره به اونور آب…”
با ترحم بهم نگاه کرد و گفت: “ببخشید نمیخواستم ناراحتت کنم.”
بهش لبخند زدم و گفتم: “بیخیال… از خودت بگو.”
سرش رو پایین انداخت و گفت: “تا ۱۳ سالگی همه چی خوب پیش میرفت، پدرم پولدار بود و همه چی برام فراهم بود، تا اینکه دعوا هاش با مادرم شروع شد، رفت و آمد های وقت و بی وقتش باعث شده بود مادرم بهش شک کنه، مادرم میگفت که پدرم داره بهش خیانت میکنه، تا اینکه یه روز یهو ناپدید شد، یه هفته بعدش از ترکیه بهمون زنگ زد و گفت با دوست دخترش از ایران فرار کردن، تمام خونه ها و مغازه هاش رو فروخته بود و تنها یه خونه واسمون جا گذاشته بود، که بعد ها اون خونه رو فروختیم و پولش رو خرج هزینه های سرطان مادرم کردیم…”
تحت تاثیر قرار گرفتم و دلم براش سوخت، بهش لبخند زدم و گفتم: “نگران نباش همه چی درست میشه، راستی نگفتی اسمت چیه؟!”
گفت: “روژان.”
شوکه شدم و با تعجب پرسیدم: “رُ…رو…روژان؟!”
خندید و گفت: “آره روژان، تا حالا نشنیدی؟ روژان یه اسم کُردیه به معنی “زندگی”.”
یکم مکث کردم و با دستپاچگی پرسیدم: “اسم مادرت چیه؟!”
گفت: “رویا!”
صورتم رو تو دستام گرفتم و گفتم: “نه! امکان نداره.”
شوکه شد و بهم خیره شد و بعد از کمی مکث گفت: “نکنه…؟!”

ادامه...

نوشته: سفید دندون


👍 84
👎 3
29201 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

780155
2020-12-05 00:50:21 +0330 +0330

با اینکه یه تیکه هاییش شبیه سریالای صداوسیما بود ولی بازم لذت بردم و منتظر ادامش میمونم.

4 ❤️

780162
2020-12-05 01:12:35 +0330 +0330

خب به خوبی قسمت قبل نبود ولی کمتر از قسمت قبل اشکال داشت.یه جاهایی یاد متری شش و نیم افتادم.فلاش بکت هم بد نبود ولی کامل هم‌ نبود.یه کم دیر تموم کردی و میشه قسمت بعد رو حدس زد.

  • از مملی هم ممنونم ولی خب یه جاهایی از دستت در رفته.
8 ❤️

780174
2020-12-05 01:46:47 +0330 +0330

من معمولا کامنت نمیزارم اما واقعا عالی بود هم نوع نوشته هم جزئیات…
واقعا برای داستان نویسی عالی هستی استعداد خودت رو در این چیز های کوچیک استفاده نکن چون استعدادت عالیه

4 ❤️

780198
2020-12-05 04:05:14 +0330 +0330

سفيد دندون عزيز دمت گرم صفايي به سايت شهواني دادي براي اولين بار دارم تو اين سايت داستان ميخونم واقعا قابل تقديره داستان شيرين و تاثير گذاره و معلومه كه راجبش فكر كردي به هر حال بازم دمت گرم موفق باشي

1 ❤️

780202
2020-12-05 04:38:08 +0330 +0330

قسمت اول رو یکی دوهفته ی قبل خونده بودم…هر شب سری به شهوانی میزدم تا قسمت دومش رو بخونم و بدون اینکه داستانهای دیگه رو باز کنم از سایت خارج میشدم چون مدتیه داستان روبراهی که دوست داشته باشم شاید به تعداد انگشتان یک دست هم نبوده…بهرحال امشب که ادامه ش آپ شده بود بدون معطلی خوندم…قبول دارم یه کم از قسمت اولش ضعیف تر بود ولی در کل خوب بود و خواندنی…منکه لذت بردم…خسته نباشی رفیق

4 ❤️

780222
2020-12-05 09:49:00 +0330 +0330

لایک ۲۱ خیلی پیشرفت کردی عزیزم و خوشحالم میبینم حتی از قسمت قبل هم بهتر مینویسی اما یکم هندی طور بود توی کَتِ من نمیره😁
با اینکه قسمت بعدی رو لو دادی اما منتظرم بخونمت

2 ❤️

780225
2020-12-05 09:52:22 +0330 +0330

خوب بود ، ادامه بده 👍 🌹

1 ❤️

780234
2020-12-05 10:45:39 +0330 +0330

داستانت واقعا عالی و قشنگ بود
خوب آخرش رو تموم کردی و با این کارت خواننده رو چشم به انتظار قسمت بعدی کردی
معلومه حرفه ای هستی

2 ❤️

780250
2020-12-05 13:00:51 +0330 +0330

حالا این شد یه چیزی
مخلص هرچی آدم باغیرت و ناموس پرسته.

2 ❤️

780276
2020-12-05 18:30:58 +0330 +0330

بسیار عالی امشب این دومین داستان بسیار زیبا و جذابی بود که خوندم لاااایک واقعا خسته نباشید .

2 ❤️

780284
2020-12-05 20:05:58 +0330 +0330

این قسمتم مثل قبلی خیلی خوب بود رضا جون.منتظر بقیش هستم👏👏

2 ❤️

780311
2020-12-05 23:37:30 +0330 +0330

خسته نباشی عرضم به خدمتت که یخورده شبیه میکس کردن چندتا فیلم صدا و سیما شده… و ضمنا اون که میگی ماده اولیه شیشه… ٱفدِرین نیست و اِفِدْرین هست… و اصلا به صورت خالص تو ایران و تو خاورمیانه گیر نمیاد… شما از کجا آوردی…
محض اطلاع اِفِدرین رو از قرصی بنام پیزو دفدرین و متیل دفدرین و دفدرین استخراج و فرآوری میکنن…

از کلیشه واسه داستان استفاده نکن که آدم تمومشو متوجه بشه…
بهرحال خوبه احساسات رو خوب خواستی برسونی اما چون تجربه بنظر تو این برخوردا و رابطه زیاد نداری یکم پیاز داغ و نمکش کم و زیاده…

1 ❤️

780321
2020-12-06 00:31:43 +0330 +0330

لذت بردم ادامه بده👌

1 ❤️

780434
2020-12-06 15:18:14 +0330 +0330

خیلی عالی بود بهترین داستانی بود که توعمرم خونده بودم واقعا تحت تاسیر قرار گرفتم

2 ❤️

780435
2020-12-06 15:18:43 +0330 +0330

همه چی عالی بود و واقعا لذت بردم از خوندن داستانت. اما دوست داشتم به این مسیر نکشونی داستان رو 🌹 🌹

2 ❤️

780484
2020-12-07 00:06:55 +0330 +0330

عالی بود مثل همیشه دمت گرم لاااااااااااااایک داری

2 ❤️

780513
2020-12-07 01:22:46 +0330 +0330

داداش رضا قسمت بعدی رو بزار دیگه چشم انتضاریم

2 ❤️

780737
2020-12-08 14:10:48 +0330 +0330

نویسنده سیاه دندون یادش رفته اولین سیگارش رو توی قسمت اول وقتی فهمید مادرش زیرخواب و صیغه شده دم دکه خرید کشید 😂

1 ❤️

781001
2020-12-10 07:40:19 +0330 +0330

نمیخواستم ایراد بگیرم عزیزم فقط این نکته یادم اومد به نظرم بامزه بود نوشتم. من 10 سال شاید بیشتر باشه تو شهوانی هستم داستان ها زیاده آدم قاطی یا دقیق وقت نمیکنه بخونه. ولی حالا که گفتی اومدی ایراد بگیری ریدی بزار بهت نشون بدم اگه میخواستم واقعا ایراد بگیرم چجوری بود :

ببین عزیزم شما مشخصه فیلم هندی و فیلم فارسی قدیمی زیاد دیدی داستان های دوزاری بچه کونیای شهوانی رو هم زیاد خوندی جوری که حتی پیش زمینه و دیفالت تخیلات و توهماتت هم تلفیقی از این سه موردی که ذکر کردم شده. از کجا میتونی اینو بفهمی؟ ازینجا که یه سری کلمات کلیدی رو توی سرچ شهوانی سرچ کنی ده ها یا شاید صدها داستان با همون کلید واژه ها میاد بالا که با خوندن چندتاشون متوجه میشی سراسر داستانت از خط اول تا آخر دریایی از کلیشه هاست. چندتا ژانر مختلف از فیلما و داستانایی که دیدی و خوندی رو کپی پیست کردی اسمشو گذاشتی داستان. فکر میکنی من خواننده چندبار تاحالا به این کسشرای تکرارای توی شهوانی برخورد کردم؟ میلیاردها بار. مثلا بزار چندتا مثال برات بزنم قشنگ خرفهم شی:

" آقازاده ها و پولدارا به ما فقیرا محل سگ نمیزارن شیشه رو میدن بالا میرن"

“از آقازاده بزور تیزی زورگیری کردم از ترسش همه چیزو تقدیم کرد”

“رفیق فابریکم که همیشه دنبال کون مادرمه آخر با مرد غریبه تو شاسی بلند مچشو گرفت اما روش نمیشد تو عالم لوتی گری بهم بگه ناموست جندس”

"یارو حاجی بازاریه که از قضا همشون هم شاسی بلند دارن مادرمو برد پاساژ کلی خرج کص و کونش کرد بعدم بردش آپارتمان کص و کونش دو ساعت یکی کرد منم پایین منتظر بودم تا یارو آبشو تو دل مادرم خالی کنه بعد دو ساعت که یارو آبشو خالی کرد اومدن پایین منم فرار رو برقرار ترجیح دادم😂 "

“یارو با آدماش کف خیابون ریختن سرم منو زدن کص درست کردن چون خیلی گولاخ بودن کیرشونم نتونستم بخورم چشمم رو باز کردم دیدم با جاروبرقی منو جمع کردن آوردن بیمارستان رفو کردنم”

“عشقم رو هم یه بچه پولدار دیگه چون بی پول بودم جلو چشمم عقد کرد بردن گایید منم شب عروسیش مست رفتم اونجا اما هیچ گوهی نتونستم بخورم جز گریه و تماشا”

"بعدش آدم بدی شدم تو مسیر خلاف افتادم درجات ترقی رو سریع طی کردم مثل فیلم متری شیش و نیم ستون شیشه ی تهران شدم و قاچاق انسان میکردم و پول پارو میکردم و خریدارها هم فقط شیخ های عرب بودن که یبار میکردن و مثل آدامس مینداختن دور 😂 "

میبینی ازگل؟ داستانت پر از توهم و کلیشه های مختلفه که از جاهای دیگه کپی کردی فکرم میکنی خیلی متفاوت و ادبی عمل کردی فاز شکسپیر بودن هم گرفتی اومدی زیر داستان دونه دونه جواب کامنتا رو میدی توجیح هم میکنی این تاپاله بی ارزشی رو که پس انداختی. همه اون ژانرهایی که اون بالا ذکر کردم قبل از تو هزاران نفر دیگه توی این سایت عنشو درآوردن ته دیگشم خوردن.

هرباری که توی شهوانی دیدم یه بچه اوبنه ای کونی توهم زده و نوشته “مامانم رو یه حاجی بازار با شاسی بلند برد مکان کص و کونشو جر داد” اگه به ازای هرباری که توی این سالها این کسشر روی توی شهوانی خوندم فقط یه دلار بهم میدادن الان ثروتم از مجموع ثروت بیل گیتس و وارن بافت و جف بزوس بیشتر بود.

حالا میتونی گمشی بری وقت بی ارزشت رو صرف باقی تخیلات شگفت انگیز و خیلی متفاوتت کنی بیخودم به خودت زحمت نده یه طومار واسه من جوابیه بدی دو لپی عن تناول کنی. اینم چون اول صبحی وقتم آزاد بود که برینم بهت وقت گذاشتم. دفعه بدی اصلا نمیخونم که بخوام وقتمو بزارم جوابتو بدم حالا دیگه هررررری 😘

0 ❤️

781004
2020-12-10 07:55:34 +0330 +0330

راستی یادم رفت بهت بگم برو روی قسمت داستان ها کلیک کن تعداد بازدیدها رو ببین. یکی از همکارات که از قضا کونی هم هست و شونزده سالشه یه داستان چهار قسمتی نوشته به اسم : “ماجراهای مامانم و کون دادن من” که تا این لحظه دقیقا 13 برابر کسشری که تو نوشتی بازدید خورده. خواستم بهت بگم حتی اندازه یک دهم داستان یه بچه کونی شونزده ساله هم نتونستی جذاب باشی که یادم رفته بود تو کامنت قبلیم. حالا دیگه واقعا هررررری 😘

2 ❤️

781201
2020-12-11 08:16:19 +0330 +0330

بیصبرانه منتظر ادامه داستان هستیم
کم کم داری مارو یاد کارتون فوتبالیستا میندازی

3 ❤️

781543
2020-12-13 02:40:38 +0330 +0330

واقعا بینظیره.
خسته نباشی آقا رضا

بی انصافی اگه لایک طلایی رو نزنیم

دس مریزاد👍👍👍👍👍👍👍👍👍👍👍👍👍👍👍👍👍👍👍👍👍👍👍👍👍👍👍👍👍👍👍👍👍👍👍👍👍👍👍👍👍👍👍👍👍👍👍👍👍👍👍👍👍👍👍👍👍👍👍👍👍👍👍👍👍👍👍👍👍👍👍👍👍👍👍👍👍👍👍👍👍👍👍👍👍👍👍👍👍👍👍👍👍👍👍👍👍👍👍👍👍👍👍👍👍👍👍👍👍👍👍👍👍👍👍👍👍👍👍👍👍👍

2 ❤️

781608
2020-12-13 19:36:24 +0330 +0330

یه جاییشو دیالوگ متری شیش و نیم رو استفاده کردی ولی در کل قلمت با قدرت پیش میره…واقعا تاثیر گذار و زیبا بود رفیق دمت گرم

2 ❤️

781684
2020-12-14 04:51:02 +0330 +0330

قشنگ بود نويسنده اي ديش چيه ؟!

1 ❤️

781810
2020-12-15 02:24:12 +0330 +0330

خوب بود

2 ❤️

782434
2020-12-19 02:45:57 +0330 +0330

لطفا داستان منو بخونيد
بارون و مستي با پسر همسايه
لايك كنيد مرسي

1 ❤️

782715
2020-12-21 19:47:42 +0330 +0330

تازه الان خوندم ، عالی بود

1 ❤️

783903
2020-12-29 18:07:29 +0330 +0330

سلام و درود

خب نسبت به قبل یکم تیره تر شد، از سمت فقر و عشق رفتیم به سمت فقر و فساد.

اضافه شدن مواد مخدر و فاحشه ها داستان رو یکم جدی تر و سنگین تر کرد.

فلش بک هم خوب بود، اولش احساس کردم یکم کلا داستان عوض شده ولی خب با فلش بک برگشتیم.

سفید دندون، هیچ وقت با انتقاد امیدت رو از دست نده و به نوشتن ادامه بده، انتقادات باعث میشه نوشته هات قوی تر بشن. البته بگذریم که بعضی ها اسکیپ می کنن تا فقط قسمت اروتیک رو بخونن و تموم بشه بره.

به نظرم همیشه قسمت های اروتیک رو خودت بنویس هرچقدر بد، حداقل خالص از احساسات خودت بروز میشه.

و یک نکته مهم : همیشه خواننده داستان رو سوپرایز کن، هرچند ممکن هست سوپرایز باشه و من زود قضاوت کنم، ولی خب همیشه خواننده باید احساسات زیادی رو تجربه کنه از خوندن چه درد چه لذت و …

آرزو موفقیت، artemis25

1 ❤️

854129
2022-01-19 00:25:31 +0330 +0330

👏 🙏

1 ❤️