من و همکاران حشری (۱)

1395/02/02

من و محسن(شوهرم) هر دو دانشجو بودیم وقتی که با هم اشنا شدیم، محسن نسبت به خیلیا که می شناختم و می شناسم ادمه متفاوتی بود، توی خیلی زمینها! ولی اون اوائل من فکر میکردم محسن هم مثله همه مردا دیگه منو واسه همون مسائل سکس و اینجور چیزا میخواد! خوب واقعیت تا مدتها هم همینجوری فکر میکردم، چون با اینکه از خیلی چیزا با خبر بود، ولی کماکان و جدا از سکس، با من دوستی عمیقی داشت،تا جای که باعث میشد من خودم و بهتر بشناسم و نسبت به خود محسن و رابطمون جدا از سکس حسه خیلی خوبی داشته باشم.
اینکه میگم از خیلی چیزا با خبر بود، منظورم ارتباط من با مردای دیگه بود، محسن بخاطر شخصیتی که من ازش شناخته بودم، تنها مردی بود که می دونست توی زندگی من چه خبر بوده یا چه خبر هست! موقعی که با محسن دوست بودم اون میدونست که من با 2 نفر دیگه هم دوستم! میدونست که بیشتر دوستیم هم بخاطر سکسی هست که با اون 2 نفر دارم، اوائل که میدیدم ناراحت نمیشه فکر میکردم چون براش فرقی نداره، میگه خوب من میخوام اینو بکنم! حالا به کسه دیگه میده، بده! مهم اینه که به منم بده که میده! اما کم کم دیدم نه! اصلا فکرش این نیست! متوجه شده بود که من از تنوع توی سکس لذت میبرم، از تجربه ای ادما
ی متفاوت… خلاصه این رابطه ما ادامه داشت، تا اون درسش تموم شد، یه جای خوب مشغول به کار شد، منم 3 سال بعدش درسم تموم شد و جایی دیگه مشغول بکار شدم… روزی که محسن از من خواستگاری کرد، فکر میکردم داره شوخی میکنه! وقتی دیدم موضوع کامل جدی هست، گفتم: محسن من فازه فکریه تورو میشناسم، اما میفهمی چی میگی؟! گفت: اره! گفتم: تو میدونی من تا الان بجز خودت با 6 تا مرده دیگه خوابیدم! واقعا واست مهم نیست زنت اینجور باشه؟! گفت: دقیقا چون توی این چند سال خودم و تورو توی این رابطه شناختم میدونم دارم چکار میکنم! فکر میکنم من و تو خیلی خوب به درده هم میخوریم! من می فهمم تو تجرب
ه سکس رو دوست داری و من خودم دقیقا این یکی از چیزای هست که در مورد تو دوست دارم…
بگذریم، وقتی محسن روز خواستگاری خونمون بود و بابام سعی میکرد حسابی از گذشته محسن مطلع شه، خندم گرفته بود، حیف نمیشد به بابام بگم که بهتر هیچی نگی و هیچی نپرسی، اگه خودت اینقدر که محسن از من میدونه، میدونستی، هیچی که ازش نمی پرسیدی هیچ روی سرت هم میذاشتیش…

خلاصه زندگی مشترکون رو شروع کردیم و تنها قولی که محسن از من گرفت این بود که هر کاری میکنم، بکنم، ولی اول از همه خوده محسن رو توی جریان بزارم…
بعده چند ماهی زندگی تصمیم گرفتیم که یه خونه بهتر پیدا کنیم، خلاصه بعد از یه مدت جستجو، یکی از همکارای محسن توی شرکتشون، بهش گفته بود که واحده روبروی خونه خودش ارزش دیدن رو داره، این شد که ما هم رفتیم و دیدم و انتخاب کردیم و خلاصه خونه رو جابجا کردیم. خونه بیشتر نزدیک به محل کاره محسن بود تا محل کاره من، ولی خوب جای خوبی بود و خیلی هم تمیز بود. این همکاره محسن هم که اسمش سعید هست، واقعیت صرفا توی یه شرکت خصوصی با محسن کار میکنن، وگرنه تا قبل از این موضوع با هم رابطه خاصی نداشتن و محسن با پرس و جو از همکارا با سعید اشنا شده بود…

خلاصه از همون چند باره اولی که سعید رو واسه دیدن خونه و بعد جابجا شدن و اینا دیده بودم، فهمید که همچین توی نخه من هست، جوری که حتی محسن هم فهمیده بود، من صورته خیلی قشنگی ندارم، ولی خوبم، اکثرا ارایش میکنم، واقعیت وقتی هم ارایش میکنم صورتم مثه زن متاهل های میشه که سرو گوششون میجونبه! با صورته گرد و چشمای ریز…پوستم گندمگون هست، سینه هام به حدی هست که با جمع کردنشون توی لباس مشکل داشته باشم، فقط حیف که نوکه سینهام قهوه ای روشن هست! همیشه دوست داشتم صورتی باشن! ولی خوب فرمه خوبی دارن! همین سینه ها و کونم همیشه باعث میشد که مردا بیان سمتم! قبل از اینکه با
محسن ازدواج کنم، جای قبلی که کار میکردم، واسه اوضاع بهتر چند بار با رئیس قسمتمون خوابیدم، بهم میگفت تورو من واسه کونت استخدام کردم… گذاشته بود توی اتاقه خودش کار کنم که همش چشمش به کونم باشه…
بهر حال به عنوان یه زن، میتونم جنس نگاه یه مرد و روی خودم بشناسم… خلاصه یه شب واسه تشکر از سعید واسه خونه، شام دعوتش کردیم، من یه پیراهن کرم پوشیدم که یقه اش رو تا روی خط سینم باز گذاشتم، با یه شلوار جین تنگ، پیرهنم اونقدر بلند نبود و نصفه کونم راحت دیده میشد، سعید وقتی که باهام حرف میزد یا نگاش به لبام بود یا چاکه سینم، وقتی رفت، محسن گفت: کشتیش!
من: وا! چرا؟!
محسن: ندیدی چطوری نگات میکرد وقتی پا میشدی بری توی اشپزخونه!
من: جدی؟!
محسن: اره، مثلا می خواست بگه من دارم دور و بر و نگا میکنم، یه نگاه هم میکرد به تو که پشتت به ما بود و داشتی می رفتی!
من: بنده خدا مجرد هم هست، دیگه نمی تونه کنترل کنه خودشو!

خلاصه گذشت تا بعد حدود 2 ماه که سعید خبر داد که شرکتشون دنباله یه کارمند توی زمینه کاری من هست ولی مرد میخوان! خلاصه دیگه با پارتی بازی و اینا، مرد بودن طرف و بیخیال شدن و من اونجا استخدام شدم! خوب خوبیش این بود که به خونه نزدیک بود، هم محسن هم سعید اونجا کار میکردن! حالا منم اونجا بودم و حسه بهتری داشت!
اتاقی که من قرار بود کار کنم، اتاقی بود که سعید و همکارش، مهران، اونجا کار میکردن، طبقه اخر یه ساختمون 3 طبقه که 2 تا اتاقش انباری و اینا بود، یه دستشوی و یه اتاق که میزه ما 3 نفر اونجا بود!
اتاق کار به شکلی بود که در پشت سره من گوشه سمت چپ بود، و میزه سعید روبروی من سمت راست، مهران روبروی من سمت چپ.
از همون اول به این فکر میکردم که این سعید که اینقدر زود پسر خاله شده، حالا توی فضای کار حتما با من بیشتر میخواد لاس بزنه! خوب واقعیت دیگه با چیزای که از گذشتم گفتم حتما فهمیدید که من خودم هم ادمه اهله حالیم! اهل بگو و بخند و خلاصه بقوله شما مردا لاس خشکه!
دقیقا هم حدسم درست بود و از همون اولا شروع کرد که سارا خانم این بالا معمولا کسی نمیاد! اگه خواستی روسریت و در بیاری راحت باش! دیگه بهر حال هم همسایه هستیم هم همکار و دوست خانوادگی! مهران هم که بچه خوبیه! منم گفتم که اره حتما! حالا که زیاد گرم نیست! خیالت راحت منم ادمه راحتیم!
از همون اول هم معلوم بود که در مورده من با مهران حرف زده! خیلی وقتا که پا میشدم از اتاق برم بیرون سنگینی نگاه جفتشونو روی تنم حس میکردم، حتی یکی دوبار که برگشتم دیدم سرشون و برگردوندن، معلوم بود داشتن نگاه کونم میکردن! منم که لذت میبرم کسی نگام کنه… بهر حال 2 تا همکار مرد، 2-3 سالی با هم دارن کار میکنن، حتما صمیمی هستن، هر دو مجرد، 100% سعید به مهران گفته که اره رفتم خونشون تو شلوار دیدمش و کونش گوندس و این حرفا! مردا که خوب این چیزارو به هم میگن!
با گرم شدنه هوا یه روز وقتی رفتم سره کار، داشتم از گرما خفه میشدم که سعید گفت، خدایی زنا گناه دارن توی این لباسا! کاشکی میشد راحت تر لباس بپوشن!
من: اره واقعا! البته شما که فقط نگرانه زنا هستی البته!
سعید خندید و گفت: حالا درسته ما مردا هم خوب بیشتر زیبایی میبینیم ولی خوب مهم خوده خانما هستن!
مهران گفت: ما مردا یه چیزی میگیم بیشتر واسه خوده زناس!
دیگه جای که ادم روزی چند ساعت با کسای کار میکنه کم کم صمیمی شدنی هم در کار هست، واقعیت منم که از بعد ازدواج کاری نکرده بود و سعی کرده بودم تا جای که میشه جلو خودم و بگیرم، فقط دلم می خواست با دلبری از اینا خودم و ارضا کنم…
از فردای اون روز، مانتو های رو که معمولا واسه بیرون می پوشیدم گذاشتم که واسه کار بپوشم! تنگ، کوتاه! یقه باز! زیرش تاپ که خیلی خوشگل خطه سینم از مانتو هم بیرون باشه ولی فقط توی اتاق کار جلوی مهران و سعید روسری رو از روی سینم ور میداشتم که اونا ببینن! بیرون و توی راهروی شرکت روسریمو میکشیدم روی سینم! با ساپورت!
تا قبل از اون واسه سر کار مانتو گشاد تر و بلند تر و جین می پوشیدم! ولی باز بقوله محسن هرزگیم گل کرد…

روز اول وقتی سعید و مهران من و توی اون تیپ دیدن، قیافشون واقعا دیدنی شد… میخواستن خودشون رو هم خیلی معمولی نشون بدن که یه وقتی به من بر نخوره ولی خوب از نگاه های یواشکیشون معلوم بود دارم خوب کرم میریزم… دیگه توی این مدت یه صمیمیتی هم ایجاد شده بود، ولی اونا هم که دیده بودن من اینجور اومدم کم کم داشت روشون بیشتر میشد…
در نهایت نتونستن زیاد خوشون رو نگه دارن و سعید گفت: امروز خیلی خوشتپ کردییاا! گفتم: هوا گرمتر شده، توی اینا راحت ترم!
مهران گفت: من که اصلا نمیدونم شما خانما چطور لباس تنگ تحمل میکنید!
من گفتم: خوب واسه زیبا تر بنظر رسیدن هم که شده تحمل میکنیم دیگه!
سعید گفت: اینم حرفیه!

خلاصه بعد یه مدت با همین تیپ رفتن سره کار، اونا هم دیگه حسابی داشت بهشون خوش میگذشت و روشون بیشتر میشد، یه روز سعید گفت: بابا گرمه خوب مانتو رو درار! ما نمی خوریمت که!
گفتم: این چه حرفیه من نگفتم که میخورینم! میگم واسه خودتون خوب نیست!
مهران گفت چرا واسه ما! گفتم خوب دیگه! که سعید گفت: بابا همین شما خانما اگه بزارید ما 4 تا قلمبگیتون و ببینیم واسمون عادی میشه دیگه! مهران زد زیره خنده و من که خندم گرفته بود لبمو گزیدم گفتم مثلا من الان خیلی پوشیدم که واست عادی نمیشه! که سعید گفت : شما که عالیه هستی، حالا منظورم یکم بیشتر مگه چی میشه، من دیگه لبمو گزیدمو با خنده هیچی نگفتم.

روز بعد وقتی رفتم توی اتاق اونا داشتن پشت میزشون کار میکردن، بعد سلام، مانتمو دراوردم و با تاپ ساپورت رفتم پنجره رو که ته اتاق بود باز کردم و برگشتم که دیدم دارن یواش برام دست میزنن و نگام مکینن! منم گفتم حالا پرو نشید لطفا! سعید که خیلی پررو بود گفت : بیا! چی شد! خیلی هم قشنگتره اینجور!
خلاصه خیلی نگاهشونو حرفا و اینا بماند…

5 شنبه ها من کار نمیکنم، یه هفته واسه کارای که عقب مونده بود، مجبور شدم پنجشنبه هم برم واسه چند ساعت، بعده کار چون میخواستم برم بیرون یه لباسی پوشدیم که خیلی از داستانا دیگه بعد اون شروع شد… واقعیت اون روز خیلی هم کرمم گرفته بود… یه مانتو داده بودم برام دوخته بودن، تنگ و بلند، پارچش یه جنس ه خیلی لیز و تن نمای داره، مانتو کاملا پوشیدس و بلند، روی سینم، توری دوخته شده که یکم فضای اضافه داره و اگه سوتین ببندم که سینه هام صاف باشن تازه یکم تنگ نشون میده، که واقعیت من عمدی اینو خواستم که سوتین نبندم که وقتی راه میرم سینه هام توی اون قسمت حرکت کنن که به چش
م بیاد سوتین ندارم! دیگه از روی کمر هم که بشدت تنگ میشه… من اینو فقط زیرش شورت می پوشم… راستش اون روز خیلی دلم میخواست مهران و سعید منو توی اون ببینن، دلم میخواست تحریکشون کنم…

اون روز وقتی رفتم سر کار، بچه ها هنوز نیمده بودن، وقتی اومدن چون من نشسته بودم زیاد متوجه چیزی نشدن و ساعت دیگه داشت یک میشد که من می خواستم برم، ولی قبل اینکه برم، باید از چند تا برگه کپی میگرفتم که دستگاه کپی توی سایت کامپیوتر طبقه پائین بود و من نمی خواستم با اون وضع لباسم برم اون قسمت واسه همین به سعید و مهران گفتم:
بچه ها یکیتون میره واسه من از اینا کپی بگیره؟!
سعید گفت: خیالی نیست من میرم، ولی چرا خودت نمیری؟!
گفتم: واقعیت لباسم مناسب نیست!
اینو که گفتم جفتشون نگام کردن و مهران گفت: من که چیزه بدی نمی بینم! چشه مگه لباست!
منم از روی صندلی بلند شدم اومدم اینور میز که اونا راحت ببینن و گفتم، خیلی تنگه نمیخوام بچه ها پائین اینجور ببیننم!
اونا هم که طبق معمول داشتن حسابی نگاه میکردن و گفتن: این که بلند و پوشیده!! دیگه شما که همیشه لباسات تنگه!
گفتم وا! یعنی شما نمی بینید! گفتن والا نه چی باید ببینیم که نمی بینیم!؟ گفتم نگاه کن، شروع کردم در حالی که هر کدومشون پشت میزش بود از وسط میزا رد شدم و دوباره برگشتم سمت میزه خودم و نگاشون کردم! دیدم چشماشون 4 تا شده!
سعید گفت: بلند و پوشیدس ولی خیلی تنگه!
مهران: اره! یه جوریه! مثله باقی لباس تنگات نیست!
سعید: راستش ببخش ولی خیلی تن نماس! انگار هیچی تنت نیست!
یه لحظه به خودم فکر کردم که با اون سر و وضع وسط 2 تا پسر مجرد و 3-4 سال از خودم کوچیکتر هستم! یاده همه کارای که تاحالا کرده بودم و لذتای که برده بودم… و بعد به این فکر کردم که چقدر دارم الان از اینکه به 2 تا مرد حال میدم لذت میبرم…

من گفتم: خوب واقعیت ماله جنسه پارچشه! ولی خوب هیچی هم که تنم نیست!
جفتشون که داشتن با نگاه حال میکردن اول نفهمیدن من چی گفتم، سعید اومد حرف بزنه که یهو مکث کرد و گفت یعنی چی هیچی تنت نیست؟!
گفتم یعنی زیرش هیچی نیست!
مهران با تعجب که چشماش هم گرد شده بود گفت: هیچی زیرش نیست!؟
گفتم: نه، فقط لباس زیر قسمت پائین!
سعید که از مهران پررو تر بود گفت: یعنی تو زیره این فقط شورت تنته؟!
گفتم: هیسسس! یواش! داد نزن یکی صداتو میشنوه! بعد یواش ادامه دادم که: اره فقط شورت تنمه و این!

بعد مهران گفت: پس واسه همینه که اینجوره! راه که میری همه جات میلرزه!
سعید گفت: پس همون بهتر که اینطور نری پائین، بده من میرم!
گفتم دست درد نکنه و رفتم برگه هارو بهش دادم اومدم بشینم که گفت سارا؟!
گفتم ها؟! گفت یه چیز میگم ناراحت نشو توروخدا! ولی لباست خیلی خفنه! تحریک کنندس!
گفتم خودم میدونم ناراحتی نداره دیگه!
گفت: نه میگم میشه یه بار دیگه راه بری ببینم! گفتم باشه اول برو کپی بگیر اومدی راه میرم! سریع رفت و اومد و رفت پیش مهران نشست منتظر که من راه برم!!!
منم یه 2 بار رفتم تا ته اتاق و اومدم نزدیکه میزه خودم و اونا هم صداشون در نمیومد و فقط نگاه میکردن! خودم اینقدر حشری شده بودم که بهشون گفتم خوب این از نیمرخ بود! بیاد پشت میزه من واستید که از پشت و جلو هم ببینید!
اونا هم که معلوم بود یه جوری که سعی میکردن من جلوشونو نبینم اومدن پشت میزه من نشستن! دوباره من 2-3 بار رفتم تا ته اتاق و اومدم! میدونستم وقتی از جلو میام سینه هام چه جوری توی لباسه این ور اون ور میره، رونام هم چه از جلو چه از پشت با کونم بعد جوری اینور اونور میشدن…
سعید یکم خودشو جمع کرد و گفت همون که گفتم! انگار لختی!
مهران گفت: معذرت میخوام شورتت زیرش چه مدلیه! گفتم از اینا که عموما بهش میگن لامبادا! اینقدر همه حشری شده بودیم که هیچ کس به چیزی که میگفت فکر نمیکرد…
مهران پیشونیشو مالوند من گفتم من دیگه برم، مرسی واسه کپی ها!
یهو برگشتم سمتوشونو گفتم میگم راستی خطه شورتم پیداس از زیره مانتو؟!
سعید گفت: اره، اینه دیگه اینجا! همین جوری هم که داشت از چند سانتی بدنم با انگشت نشون میداد گفت: اینا از پهلوت معلومه، تا میاد روی شکمتو میره پائین، بعد رفت پشتم و گفت پشتتم از اینجا روی پهلوت میاد که دوباره میره وسط! داشت همینجورم اشاره میکرد به کونم که یعنی رفته لا چاکه کونت!
سعید گفت: به شورته هم میاد قشنگ باشه کاش میشد دیدش! گفتم دیگه پررو نشو!

اومدم برم کیفمو وردارم برم که مهران گفت: سارا اگه اینو بدونه شورت میپوشیدی شاید اینقدر تابلو نبود ها؟! سعید گفت : نه دیونه اونجور تازه باسنش بیشتر میلرزه!
مهران گفت: ولی خوب این خطه شورتش که خیلی تابلو هست دیگه اونموقع معلوم نیست! سعید گفت: اره! ولی خوب همین که معلومه باحاله!
من گفتم: خوب دارید در مورده شورت من و لرزش باسنمو اینا حرف میزنیدا! مهران گفت: جانه من سری بعد همینو بدونه شورت بپوش ببینیم بهتره یا بدتر!
سعید گفت: اره! منم دلم میخواد شورترو ببینم! اینجور شورت و که در بیاری من میبینم ، مهرانم میبینه که با شورت بهتره یا بدون شورت!

منم که دیگه گفتم اگه یکم دیگه بمونم اینا کردنم! گرچه بدم هم نمیومد ولی خوب خیلی زود بود… دیگه گفتم باشه حالا واسه بعد امروز زیاد دیدید! من رفتم تا بعد…

تا همین جا هم خیلی طولانی شد، اگه دوست داشتید باقی رو بعد مینویسم، مرسی.

ادامه…

نوشته:


👍 45
👎 9
149623 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

538125
2016-04-21 20:44:59 +0430 +0430

احیانا ابدارچی نمیخواین شما؟ حاضرم یه پولیم ماهانه بدم بهتون!!!

1 ❤️

538129
2016-04-21 21:02:58 +0430 +0430

به نظر من كه قلمت خيلي خوب و تحريك كننده اس

0 ❤️

538131
2016-04-21 21:03:39 +0430 +0430

خوب بود…

0 ❤️

538142
2016-04-21 21:51:17 +0430 +0430

فوق العاده عالی و نحریک کنندهاس و چون دست به قلم خوبی دارین به نظر می یاد نوشته هاتون زاده ذهن خلاق یه نویسنده ماهر باشه - در هر صورت خیلی دوست دارم از نزدیک ملاقاتتون کنم-

1 ❤️

538155
2016-04-21 23:22:13 +0430 +0430

همون اولشو که خوندم پی به ‎ (pimp) ‎‏ بودن شوهر دیوثت بردم و خوندن ادامش صرفنظر کردم! ‎:-|‎
خاک بر سر جفتتون . . .

0 ❤️

538157
2016-04-21 23:39:40 +0430 +0430
ss3

احتمالا داستان زیاد خوندی که دست به قلمت خوب شده کیر مارو بلند کردی و نگفتی کوس و کون رو دادی یا نه

1 ❤️

538166
2016-04-22 00:40:30 +0430 +0430

مرسی جالب بود فقط ی سوال دارم اینکه این داستان که داری تعریف میکنی از ذهنت منشا گرفته یا واقعیه؟ مرسب

0 ❤️

538179
2016-04-22 04:45:33 +0430 +0430

خیلی زیبا نوشتی تحریک کننده هست زیبا تر از همه اینا که گفتی اون شوهر بیغیرتی هست که کنارته وپشتیبانیت میکنه مردهای این مدلی قابل تقدیرند مرسی

2 ❤️

538188
2016-04-22 07:06:49 +0430 +0430

خوب نوشتی
ادامه بده

1 ❤️

538203
2016-04-22 10:27:11 +0430 +0430

راست و دروغش پای خودت.ولی فضا سازیت و قلمت بد نبود.ادامه بده لطفا

0 ❤️

538207
2016-04-22 11:25:20 +0430 +0430

دعا کنین از این کارمندا نصیب ما بشه

0 ❤️

538209
2016-04-22 12:01:14 +0430 +0430

عزیزم حتما بقیشو بنویس

0 ❤️

538243
2016-04-22 17:32:23 +0430 +0430

سلام خیلی خوب خدایی بقیش رو هرچه زودتر بنویس یا برو تو سایت لوتی اونجا همه داستان هات رو بنویس کامل منتظر هستم خدایی

0 ❤️

538244
2016-04-22 17:37:36 +0430 +0430

زیاد بود حال نداشتم بخونم

0 ❤️

538246
2016-04-22 17:54:50 +0430 +0430

قشنگ بود ادامه بده ?

0 ❤️

538260
2016-04-22 20:28:18 +0430 +0430

دوست دختر میخوام زیره بیست از تهران هرکی هست بیاد خصوصی.

0 ❤️

538307
2016-04-23 02:24:23 +0430 +0430

سلام اولا باید اقرار کنم داستانت زیبا است
دوما میدونم خودتت پسری
از رنگ سینه ها ی که دوست داری !
از این !!!علامت تعجب گذاشتنت در بسیاری از جاها

با این حال چیزی از ارزشهای داستانت کم نمیکند
ادامه بده لطفا

0 ❤️

538313
2016-04-23 03:14:04 +0430 +0430

یا اینکه اگر زن بودی مثلا وسط داستان بیخیال شوهرت نمیشدی از اینکه میتونستی بگی ما همسایه بودیم با سعید سعید چون مجرد بود بیشتر می اومد خونمون و یا با شوهرم 3تایی میرفتیم شرکت و خیلی چیزهای دیگه

0 ❤️

538317
2016-04-23 05:03:36 +0430 +0430

عالی بود داستانت کیرمو راست کردی. ادامه بده (erection) (wanking)

1 ❤️

538321
2016-04-23 05:56:01 +0430 +0430

جوووووون قربونت برم با اون دلبری هات.شق کشمون کردی زودی بقیه اش رو هم بذار (dash)

1 ❤️

538323
2016-04-23 06:19:33 +0430 +0430

بهترین داستانی که تا بحال خوندم…احسنت

1 ❤️

538333
2016-04-23 08:43:59 +0430 +0430

داستانت و موضوعت عاليه.
متنش رو هم قشنگ نوشتي. ادامه بده. منتظرين

0 ❤️

538359
2016-04-23 13:10:31 +0430 +0430

عالی جذاب زیبا
ادامش

0 ❤️

538388
2016-04-23 19:38:34 +0430 +0430

سوال اینجاست واقعا.با شوهرت تو یک شرکت بودی ولی هیچ وقت نمیومد یک سری بهت بزنه و ببینه چیکار میکنی و یا نمیدید چه لباس های میپوشی میای شرکت تعجب داره

0 ❤️

538592
2016-04-25 09:44:46 +0430 +0430

عالیه داستانت ممنون
قلم زیبایی داری

0 ❤️

538837
2016-04-27 13:52:00 +0430 +0430

بابا ایولا! خیلی دمت گرم، خیلی خوب مینویسی
امیدوارم که دس از نوشتن برنداری و همیشه بنویسی!!!

0 ❤️

539016
2016-04-29 07:10:38 +0430 +0430

ریدی کیری

0 ❤️

539672
2016-05-03 16:03:35 +0430 +0430

خیلی خوب بود شق کردم
شوهرت کجا بود؟

0 ❤️

540600
2016-05-11 17:33:01 +0430 +0430

دوستان میشه بگین چطور میتونم پروفایلمو ویرایش کنم؟

0 ❤️

546023
2016-06-24 10:31:54 +0430 +0430

بقیش ادامش به چه اسمیه؟ چرا ننوشتین

0 ❤️

558443
2016-09-30 04:08:32 +0330 +0330

سارا خانم
یک سوًال برایم پیش آمده ، آنهم اینه که:
آیا مشکلی برای شما پیش آمده که شما
نوشتن خاطرات خود را ادامه ندادید؟

0 ❤️


نظرات جدید داستان‌ها