ناتمام من (۱)

1395/11/29

این داستان ادامه ی تا ابد دوستت خواهم داشت است که چندین سال پیش اتفاق افتاد.
ترانه هستم.24 ساله.دانشجوی ترم دوم ارشد…
در تمام این سالها که ندیده بودمش هیچ مردی به چشمم نمی امد.چند بار سعی کردم با کسی اشنا شوم تا هم یاد و خاطره او از ذهنم برود و هم به این حجم از تنهایی ام پایان دهم.اما نتیجه هر بار اسفناک تر بود.دوستانم هر کدام به نوعی سعی داشتند این مجردی غم ناک مرا از بین ببرند.یکی از آنها که تازه نامزد کرده بود(بگذارید به او مونا بگوییم)اصرار زیادی داشت تا من را با دوستان همسرش اشنا کند.مونا دختر پر شر و شوری بود از آنها که در نگاه اول هر فکری ممکن است راجع به آنها بکنید ولی وقتی مدتی کنارش وقت می گذراندید می دیدی که فقط ظاهرش اینقدر بی مهاباست…
دلتنگی من بعد از گذشت 5 سال از اخرین دیدار با محمد رادمهر مرد محبوبم نه تنها کمتر نشد بلکه با هر خبری که از طریق شبکه های اجتماعی از او به دست می اوردم بیشتر هم میشد.آخرین چیزی که می دانستم این بود که برای زندگی در کنار پسرش برای همیشه راهی المان شده است.گاهی به شدت ازش متنفر می شدم می گفتم از احساسات و جوانی بیش از حدم سو استفاده کرده ولی وقتی یاد آن چشم های عسلی غمگینش می افتادم تمام خشمم فروکش می کرد.
روزها و ماه ها از پی هم می گذشتند و من تنها با عکس های او سر میکردم حتی جرات نداشتم مستقیما با او تماس بگیرم.اگر صدای مرا در تلفن نمی شناخت چه؟می مردم.دیگر تصور کنید اگر سیلی از نصیحت های کلیشه ای را حواله ام می کرد چه می شدم؟
روز های من فقط وقت گذراندن با دوستانم بود.به خصوص مونا که به علت روحیه شادش حداقل مدتی از افکار محمد در می آمدم.اردیبهشت ماه مراسم عروسی مونا در یکی از بهترین باغ تالار های شهر برگزار شد. علیرضا همسرش از خانواده ای بسیار مرفه بود.می دانستم مقطعی از تحصیلش را در خارج از کشور گذرانده است.من و 3 ساقدوش دیگر همه لباس هایی یک شکل به رنگ صورتی با تاج سفید و ارغوانی داشتیم.ساقدوش های علیرضا همه دوستان مجرد او بودند که مونا بسیار اصرار داشت در این شب عاشقانه ای برایم رقم بزند.به قدری در تالار رقصیده بودم که نای ایستادن نداشتم.قسمت اول عروسی کاملا خانم ها و اقایان جدا بودند فقط ساقدوش های اقا برای عکس گرفتن به قسمت خانم ها می امدند.قرار بود بعد از مراسم به خانه پدری علیرضا برای قسمت مختلط جشن برویم.نمی خواستم بروم.بی نهایت خسته شده بودم و حوصله رقص نور-دود-الکل و مسخره بازی های شبانه را نداشتم.شاید چون تنها بودم…
تصمیم گرفتم با یکی از دوستانم برگردیم ولی اصرار مونا باعث شد به خانه پدر علیرضا برویم.
ساعت 12.5 بود و من کلافه و خسته برای به دست اوردن دل بهترین دوستم روی صندلی کنار در تراس نشسته بودم.مه و دود سیگار و تاریکی فضا مانع دید واضحم می شد.دختر و پسرها می رقصیدند.گاهی یکی به سمتم می امد ولی بعد از دیدن بی محلی من می رفت.
ناگهان حسش کردم مثل وقتی19 ساله بودم دقیقا می فهمیدم چ زمانی هست و کی نیست.از جایم بلند شدم با بی تابی اطراف را نگاه کردم.حتما اشتباه کرده بودم چرا باید این جا باشد؟
دستانی به دورم حلقه شدند.نمی خواستم برگردم.بوی بدنش مگر می شود اشتباه کنم من 5 سال به فکراین آغوش خوابیده بودم.تمام جراتم را جمع کردم و برگشتم.پیر شده بود.شکسته شده بود.همان چشم های عسلی بی انتها.بدون اینکه بفهمم کجا هستم لب هایم را بر لبانش گذاشتم.تعجب نکرد به ارامی با من همراهی می کرد.صدای پسری ما را از هم جدا کرد.
دیدی نمی خواستی بیای گفتم ضرر می کنی؟
پسری قد بلند و چشم عسلی این ها را به کنایه به محمد گفت.می شناختمش. بارهای عکسش را در فیس بوک دیده بودم.شایان پسر محمد بود.محمد به نظر خجالت زده می امد.خودش را از من جدا کرد.شایان اما سرحال به نظر می رسید کمی بعد به سمت علیرضا رفت و با گرم صحبت شد.چرا های زیادی طی این سالها اماده کرده بودم که ازش بپرسم ولی الان فقط می خواستم دستش را بگیرم و در آغوشش فرو بروم.کنار گوشم زمزمه کرد این دلتنگی هر روز منو کشت.هرجا که رفتم هر زنی که دیدم فقط دلم پشت درهای اون کلاس جامونده بود.اشک هایم سرازیر شده بود اگر در این لحظه دنیا تمام می شد دیگر مهم نبود.

ادامه…

نوشته: ترانه


👍 9
👎 1
5252 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

579869
2017-02-17 21:22:10 +0330 +0330

نکته اول اینکه دوسال پیش داستان اولتون منتشر شده که اون موقع ۱۹ سالتون بوده!!! چطوری الان بعد دو سال۲۴ سالتونه؟!!!
بگذریم بلاخره علم پیشرفت کرده ادما زود بزرگ میشن!!!
و اما:
سبک نوشتن داستانت رو دوس داشتم، به نظر نمیرسه که واقعی باشه چون زیاد برخی وقایع با منطق جور در نمیاد، اصلا هم اهمیت نداره که حقیقت داشته باشه، من متوجه نمیشم چرا انقد کسایی که مینویسن اصرااار دارن بگن واقعیه!؟!
بهر حال خوب بود…به عنوان یه داستان بدم نمیاد ادامشو بدونم…

0 ❤️

579898
2017-02-17 22:00:03 +0330 +0330

خداییش از دخترای زرنگ خوشم میاد خوب مچتو گرفت !
حتما مامانت گذاشتتت تو ماکروفر طی این دو سال!؟

از نوشتارت معلومه هم خیلی ساده ای هم فوق العاده احساساتی (حالا برنخوره بهت!)
ادامشو بنویس ;)

0 ❤️

579915
2017-02-17 22:25:17 +0330 +0330

خوب بود.فقط ادامه شو زود بذار.اینقد نگذره که وقتی میخوایم ادامشو بخونیم مجبور شیم برگردیم قسمتهای قبل هم بخونیم!

0 ❤️

579945
2017-02-18 03:41:32 +0330 +0330

مثل اینکه زندگیت رو اسلو موشنه ولی خوب نوشته بودی اگه موضوعتو بهتر انتخاب کنی جوری که به درد این سایت بخوره و سعی کنی با خواننده وبا قلمت یا کیبردت راحتتر باشی و سعی کنی ساده تر و سلیس تر بنویسی مطمئنم داستانای خیلی بهتری میتونی بنویسی موفق باشی

0 ❤️

580171
2017-02-19 08:49:17 +0330 +0330

7مین لایک رو من زدم,قشنگ بود مرسی ?

0 ❤️