همکارانم، خواهران مقدس (۱)

1400/10/09

درحال هم زدن نبات داخل چاییم بودم و آخرین پک سیگارم رو زدم و از پنجر کوچیک آشپزخونه انداختم بیرون که صدای نگار رو شنیدم که از دم در آروم صدام زد ؛ آقای رحمانی یه مشتری اومده برای تعویض کالا ، یه جرعه از چاییم رو خوردم و کمی عطر زدم و بدو رفتم طبقه پایین ، فشار کاریم با کم شدن پرسنلم بعد از کرونا زیاد شده بود و از پنج پرسنل حرفه‌ای رسیده بودم به سه پرسنل تازه کار و همه روزهای هفته حتی روزهای تعطیل باید خودم تو فروشگاه میبودم و هر روز از هشت صبح میزدم بیرون و یازده شب میرسیدم خونه، دوتا از پرسنلم خانوم و البته باهم خواهر بودن و یک نیروی آقا هم چند هفته قبل به من داده بودن و هرچقدر با شرکت مکاتبه میکردم برای افزایش پرسنل جوابی بهم نمیدادن ، خواهران مقدسی که من بهشون میگفتم خواهران مقدس تقریبا پنج هفته بود که وارد مجموعه ما شده بودند و مثل خودم تمام وقت بودند و از وقتی حسام اومد مرخصی هاشون رو طوری چیدم که کمتر روشون فشار بیاد، هر دو لیسانس شون رو گرفته بودن و برای رفع بیکاری و کمی پس انداز وارد برند ما شده بودن اما انقدر کارشون خوب بود که ظرف یکی دو ماه مثل خودم که چند سال اونجا بودم دل میسوزوندن و فقط به فکر کارو هندل کردن امور بودن برعکس حسام که همچنان تو دنیای تینیجری خودش سیر میکرد نگار و ندا خیلی حرفه‌ای و منظم بودن، فروشگاه دو طبقه ما یک آشپزخونه داشت که ازش به عنوان انبار کفش فروشگاه و رختکن پرسنل هم ازش استفاده میکردیم و راه رو دراز و کم عرضش به خاطر چیدن جعبه کفش ها کم عرض ترهم شده بود و فقط یک نفر میتونست از اونجا رد بشه تا به آشپزخونه برسه و یا چیزی بخوره و بپزه یا لباسش رو بخواد عوض کنه، من که تقریبا تمام زندگیم اونجا بود خیلی از روزها همونجا صبحونه میخوردم و خواهران مقدس هم بعد از چند روز مثل من صبحونه شون رو میاوردم اونجا تا باهم بخوریم و سر راهشون نون داغ میگرفتن و قبل از اینکه فروشگاه رو باز کنیم کلی برای خودمون برنامه درست کرده بودیم و با انرژی بالا میرفتیم سرکارمون، چند روزی که گذشت نگار ‌و ندا موقع صبحونه شالشون رو برمیداشتن و من رو جزئی از خانواده به حساب میاوردن و چیز غیر طبیعی هم نبود ، یه روز بعد صبحونه من سریع رفتم سراغ یکی از کفش ها که قرار بود برای مشتری ارسال کنیم وندا با ظرف های صبحونه اومد از پشتم رد شد منم شیطنتم گل کرد و کونم رو بهش فشار دادم و چسبوندمش به دیوارو گفتم چاقالو بذارراه رو خلوت بشه بد بیااا! گفت اینجوری که کلی طول میکشه و یکی زد در کونم و گفت چاقالو هم خودتی!! نگار هم با سفره اومد دم در خودش رو لوس کرد و گفت آقا بذار من ردشم و هنوز حرفش تموم نشده بود که راه افتاد و خواست با شتاب از پشتم رد بشه که با پشتم بهش چسبیدم و سینه های نرمش چسبید بهم و گرما و نرمی بدنش حسابی تحریکم کرد، گفتم مگه شما خواهران مقدس گواهینامه ندارین!؟ حق تقدم و اینجور چیزها به گوشتون نخورده! نگار که همچنان از پشت به من چسبیده بود خندید و گفت به خدا داریم اما چیزی درباره راه رو تنگ توش ننوشته بود! خندیدم و گفتم امان از دست شما دوتا!! وقت نهار یه نیم ساعت یا چهل دقیقه‌ای تعطیل میکردیم و اوایل خودم غذا میاوردم اما بعد چند روز اونها یجوری نهار درست میکردن که من نیازی نباشه غذا بیارم و باهم نهار رو میخوردیم و بعضی وقتها یکیمون روی مبل بزرگ وسط فروشگاه دراز میکشید و یکی روی میز و منم اکثر اوقات میرفتم تو آشپزخونه سیگاری دو میکردم و بعد میرفتم پایین پشت صندوق پاهام رو یه چند دقیقه ای دراز میکردم و خواهران مقدس هم بعد چند دقیقه درازکششون تموم می‌شد میومدن پایین و درفروشگاه رو باز میکردیم ، یه روز که خیلی خسته بودم بعد نهار کمی رو مبل دراز کشیدم که نگار اومد پیشم و گفت خسته نباشی رئیس جان میخوای ماساژت بدم اول فکر کردم داره zشوخی میکنه برای همین سریع چرخیدم و به سینه خوابیدم و گفتم بفرمایید، خندید و گفت خیلی پرویی و نشست کنارم و گرمای کون گرد و نرمش که چسبیده بود کمرم کامل داغم کرد، صدای ندا رو هم از پشت سرم شنیدم که از آشپزخونه اومده بود بیرون و باخنده مثل صمدآقا داد زد بمال بمالههه!!؟ نگار خندید و گفت کوفت ، رئیس دستور دادن ماساژشون بدم !! یکهو دیدم ندا اون روی کونم نشست تا اونم ماساژ بده از زیر داد زدم آییی پاشین بابا نخواستم ماساژم بدین چاقالوها، نگار دوطرف گردنم رو محکم فشار داد و ندا هم با دوتا انگشت رون پام رو محکم فشار داد که واقعا دردناک بود ، با هر مصیبتی بود از گیرشون خودم رو آزاد کردم و ندارو که رو کونم نشسته بود روهمنطور که به بغل خوابیده بودم با یک دست بغلش کردم و نگار روهم که میخواست فرار کنه با یک دست دیگه از کمرش گرفتم و از پشت کون و کمرشون رو به شوخی ادای گاز زدن در میاوردم و اونهام جیغ میکشیدم و میخندیدن و منم به شوخی سینه‌هاشون رو میمالیدم و بهشون میگفتم بازم منو اذیت میکنین !!؟ نگار که خیلی فشار روش اومده بود داد زد به خدا شاشیدم به خودم ولم کن اشکان!! چندبار دیگه هم فشارشون دادم و وقتی دیدم دیگه داره بی مزه میشه ولشون کردم و رفتم تو دستشویی تا بشاشم و کمی درد تخم‌هام کم بشه که باز نگار اومد دم دستشویی در زد که زود باش میشم داره میریزه! طبق عادت در دستشویی رو قفل نکرده بودم که دیدم نگار در رو نیمه باز کرده و از لای در داره میگه زووود باش دیگه!! شورت و شلوارم رو کشیدم بالا و هنوز زیپ و دکمه رو نبسته بودم در روکامل باز کردم و گفتم بترکین که از دست شما یه شاشم با خیال راحت نمیتونم بکنم، خودش رو انداخت تو یه تنه بهم زد و گفت برو دیگه ، گفتم پس نه وای میستم گند و گوه تورو ببینم باز خودش رو لوس کرد و مدل دختر بچه ها گفت به خدا فقط جیشه!! به حالت چندش اخمم رو توهم کشیدم و گفتم اَه خاک تو ننگت حالم بهم خورد، اما واقعیتش این بود که دوست داشتم همونجا واستم و جیششش کردن نگار رو ببینم اما برای اون لحظه باید کمی خودمو کنترل میکردم و زیاده رویم ممکن بود کار دستم بده یا اونها منو پس بزنن برای همین در دستشویی رو که تو همون راه رو تنگ بود بستم و رفتم توی آشپزخونه تا سیگاری دود کنم و یکم خودم رو آروم کنم که دیدم ندا داره ظرف‌هارو میشوره ، کنارش وایستادم و تکیه دادم به کابینت‌ها گفتم اشکالی نداره سیگار بکشم؟ گفت بشرطی که یه نخ هم بدی من بکشم !! نمیدونستم سیگار میکشی!!؟ با عشوه و یه خنده ریز گفت الان هوس کردم با یه انگشت زدم تو کمرش گفتم خوبه حالا یخورده بغل شدی یجوری میگی سیگار لازمم که انگار سکس کردی !! خندید ودستای خیسش رو آورد سمتم که مثلا خفم کنه! که دستاش رو گرفتم و بغلش کردم و گفت آقا دیگه میخوااام!! ما چون کت و شلوار و لباس مردونه میفروختیم همیشه پرسنلمون آقا بودن و همه هم سیگار میکشیدم و اکثر اوقات دم در سیگارهامون رو میکشیدیم و هر وقت حال نداشتیم تو همون آشپزخونه و نوبتی میرفتیم که دود سمت فروشگاه نیاد برای همین به ندا گفتم پس اول تو بکش بعد من میکشم که باز خودش رو لوس کرد و گفت نه باااهم، گفتم دود میپیچه تو فروشگاه و لباس‌ها بو میگیره بعد شرکت پدرمون رو درمیاره!! گفت خوب یه نخ باهم بکشیم، گفتم تو قدت به پنجره نمیرسه برو رو کابینت بشین من روشن میکنم باهم بکشیم دستش رو گذاشت روی لبه کابینت که بره بالا اما میدونستم چون فضا کوچیکه و قدشم خیلی بلند نیست نمیتونه برای همین از زیر بغلاش گرفتم و با کمک خودش گذاشتمش بالا و یه سیگار روشن کردم و یه کام گرفتم و دادم به ندا، با لبخند شهوت ناکی سیگاری ازم گرفت و همینطور که تو چشمام نگاه کرد یه کام سنگین از سیگار گرفت و دودش رو آروم داد تو صورت من و منم که کیرم رو چسبونده بودم به پای ندا و دوباره تحریک شده بودم یه لبخند بهش زدم و با یه انگشت چونه ندارو به سمت پنجره کشوندم و گفتم خوبه گذاشتمت بالا که به پنجره نزدیک بشی چاقالو! خندید و سیگار رو سمت من گرفت و مثل همیشه گفت چاقالو خودتی خوشگله، یه دستم روی رون ندا بود و با یه دست سیگارم رو گرفته بودم و گفتم توهم سیگاری بودی و ما خبر نداشتیم!؟ دستش رو گذاشت رو دستم و چشماش رو کمی خمار کردو صورتش رو هم کمی آورد جلو و آروم و سکسی گفت اره ، منم که سرم رو برده بودم جلو تا دود سیگارم رو از پنجره بدم بیرون کمی سرم رو عقب تر آوردم و یه بوس از لبای داغ ندا کردم و گفتم من عاشق دخترهای سیگاریم! دوباره سیگار و ازمن گرفت و کام بعدی رو داشت میگرفت که نگار از دستشویی اومد بیرون و گفت من دو دقیقه رفتم توالت خواهرم رو سیگاری کردی!! گفتم اره قشنگ معلوم دفعه اولشه! ندا سیگارو داد به من و گفت وای منم باید برم توالت! دوباره زیر بغلش رو گرفتم و سینه های گرم و داغش رو به دستم فشار داد و از روی کابینت اومد پایین و از بین من و نگار بدو رد شد و رفت دستشویی، نگار مثل بچه ها پاش رو کوبید زمین و گفت آقا منم میخوام، یه پک دیگه به سیگارم زدم و از پنجره انداختمش بیرون که نگار مثل بچه ها لب پایینش رو آورد بالا و دست به سینه واستاد که مثلا قهر کرده، منم بغلش کردم و همون لبش رو بوسیدم و با دستام کونش رو یه فشار دادم و گفتم باشه دفعه بعدی الان باید بریم در فروشگاه رو باز کنیم عزیز دلم ، باز پاش رو کوبید زمین و ناز کرد و دو باره بوسیدمش و یکی زدم در کونش و گفتم بدو کلی کار داریم خانوم خوشگله و زدم بیرون و رفتم طبقه پایین و در فروشگاه رو باز کردم چند دقیقه‌ای نگذشته بود که تلفن فروشگاه زنگ خورد، گوشی رو برداشتم مدیر فروش شرکت بود و با توپ پر گفت مرد حسابی اونجا رو حرم سرا کردی! خجالت نمیکشی!! برق سه فاز گرفتم تازه یادم اومد جلوی دوربین‌ها نگار و ندارو بغل کردم و کس و ک‌ونشون رو مالیدم!! کلی لیچار بارم کرد و آخرش گفت هر گهی میخوای بخوری بیرون فروشگاه بخور و دیگه تکرار نشه! کلی عذرخواهی کردم و اومدم بیرون چند نخ سیگار کشیدم و از اونجایی که مدیر فروشمون هم آدم اهل دلی بود و تو شرایط تخیلی کرونا با کمبود نیرو مواجه بود با یه تذکر تند بیخیالم شد رفتم تو فروشگاه و خواهران مقدس که حالم رو دیدن گفتن چی شده اشکان گفتم آقای جلالی بود برای کار ظهرمون قهوه‌ایم کرد! هردو وا رفتن و گفتن پس ما اخراجیم!!؟ گفتم نه گفتن خواهران مقدس رو فقط بیرون از فروشگاه بمالشون و تو فروشگاه از اینکارو نکنین!! هر دو زدن زیر خنده و سرخ و سفید شدن و اومدن پیشم پشت کش که شوخی دستی کنن که گفتم همین الان اخطار گرفتیم بچه‌ها خودتون رو کنترل کنین میبرمتون خونه به حسابتون میرسم به شوخی هردو چندتا مشت بهم زدن و رفتن مشغول کارشون شدن، از اون روز موقع صبحونه و نهار و کلا وقت هایی که تنها میشدیم خیلی با احتیاط رفتار میکردیم و تمام برنامه رو محدود به آشپزخونه کرده بودیم! چند روز بعد آقا حسام به جمع ما اضافه شد و برنامه هامون با اومدن اون بکلی تغییر کرد اما همچنان ادامه داشت و کارمون از مالش و بوس فراتر رفت…

ادامه...

نوشته: Viki


👍 38
👎 2
69801 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

850598
2021-12-30 10:02:19 +0330 +0330

عالییــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 💐💐💐💐💐👍👍👍

1 ❤️

850600
2021-12-30 10:32:36 +0330 +0330

دوتا خواهر باهم با کله بهت دادن؟ بعد میگن جنس خوب پیدا نمیشه

1 ❤️

857418
2022-02-04 17:57:09 +0330 +0330

کیرم تو تخیلاتت ساقیت کیه ناموسا

0 ❤️