پردیس (۴)

1395/05/11

…قسمت قبل

صبح روز بعد مرشد با آواز بلبلان بهشتی از خواب بیدار شد و چون ب دور و بر خود نگریست کسی را ندید دلش هوای عزت بانو و نوای نی و دف حاج غلام را کرده بود پس ب جستجوی آنها پرداخت تااینکه ب کوهی رسید ک اهالی آن ب آن کوه قاف میگفتند جنس کوه از زمرد سبز بود و ارتفاع آن ب آسمان نیلگون میکشید دو شهر در آن حوالی بود ب نامهای جابلقا و جابلسا مرشد راه خود را ب طرف جابلسا گرفت در ابتدای در ورودی شهر دو دسته در ب شکل قو وجود داشت یکی سبز و دیگری قرمز پیر دسته قرمز را در دست گرفت و ب سمت درون فشار داد در شهر باز شد در شهر هزار دروازه وجود داشت و بر سر هر دروازه یک نگهبان و منزل آخر منزل حکیمی بود ک آنجا زندگی میکرد پیر رفت و رفت تا ب منزل حکیم رسید سلامی عرض کرد و نشانی از دوستان قدیمی اش پرسید اما حکیم آنهارا نمیشناخت پس مرشد را ب درون خانه فرا خواند و شراب خالص از درختان تاک مهمانش کرد با اولین لب زدن پیر ب شراب فهمید ک این شراب شراب بهشتی نیست و دست ساز است پس نام حکیم را پرسید تو ک هستی ای بزرگوار و از کجا این شراب خالص را آورده ای ک با اولین پیک در تاروپود جانم ریشه دواند من ابو علی سینا هستم پس پیر او را در آغوش گرفت و ارج بی نهایت نهاد سپس هر دو جامی پر از شراب پر کردند و ب شادی دو صد چندانشان مضاف نمودند تا اینکه در گرماگرم میگساری های این گریختگان از محنت کده خشک الهی فرشته امر بمعروف و نهی از منکر با پاسداران شریعت الهی ب جمع میگساران سرخوش و دلشاد در آمدند و با چهره ای عبوس و بی احساس خاطر این دو گسیخته از محنت را مکدر کردند سکوتی همراه با حیرت همه جا را فرا گرفت
فرشته امر ب معروف با حکم تندی ناروایی شراب واقعی را در بهشت ممنوع و می گساران را ب جزای آتش دوزخ فرا خواند و فرمان داد تا پیمانه ها بشکستند و پیاله ها ریختند پیر ک آرزوی نهصد ساله می ناب در دل و جانش ریشه دوانده بود در نئشه شراب یاقوتی شیخ الرئیس ب شدت ب خشم آمد و ب تندی خروشید ای فرشته برو و ب خدایت بگو یک بار ک جام می از پیشم برچیدی و عیشم را بر هم زدی سخنی بر زبان راندم و ولوله ای به راه انداختم ک هنوز هم ک هست از طعنه آن سخن رها نشده ای باز خواهی دیگربار سخنی گویم ک اهل بهشتت را بر علیه تو بشورانم و تشت رسوایی جننتت را پیش همگان ب صدا درآورم…ک ناگهان از عرش کبریایی صدایی رسید رهایشان کنید ک مادیگر طاقت زخم زبان این را نداریم فقط ب پسر سینا بگویید اگر جز برای این پیرمرد شراب ریزد آن شراب را با شیره درخت زقوم میآمیزیم و قطره قطره ب حلقومش فرو میریزیم فرشته و پاسدارن بسرعت از معرکه خارج شدند و دیواری بلند ب سر جابلسا کشیده شد تا دیگران نظاره میخواری آن دو نباشند حکیم با بهت فراوان منظره را مینگریست ک چگونه این پیر نزد خدا چنین منزلتی دارد بعد از پیک های فراوان از سر مستی ب خوابی رفتند و خود را در مکانی سفیدی دیدند مکانی ک ن بهشت بود و ن جهنم بلکه خلاء کامل بود اما همه جا سفید با دو صندلی ک روبروی یکدیگر قرار داده شده بود و ی میز سفید با برگ های سوال هایی ک روی میز بود شیخ الرئیس کاغذی برداشت و خواند پیغمبران چکونه انسان هایی بودند؟مرشد کاغذی برداشت و گفت اگر داستان ظهور هر یک از این پیغمبران را بررسی کنیم میبینیم ک جز ایجاد جنگ و مصیبت و عقب ماندگی و بدبختی چیز دیگری برای بشر نداشته اند آنچه مشهود است این است ک دیگر انسان با داشتن عقل و خرد کافی نیازی ب هدایت و ارشاد ندارد مگر بچه است ک همیشه نگاهی یا افرادی مراقب اوباشند ک کار اشتباهی نکند سایر موجودات بی آنکه دارای عقل و خردی ب مانند انسان باشند دارند زندگی میکنند بدون اینکه ب یاری کسی احتیاج داشته باشند پس چرا باید فکر کنیم ک بشر برای ادامه حیات و زندگی خود نیازمند ارشاد های خدا یا پیامبرانش است؟ ابو علی سینا نیز در حالی ک داشت دست ب ریش سفیدش میکشید سری ب نشانه تایید حرفای مرشد
تکان داد و ادامه داد واقعیت اینست ک بشر نیز مانند سایر موجودات باید ب راه خود ادامه دهد و در این مسیر محتاج نیروهای ماورایی نباشد شیخ الریس گفت پیامبران نیز از خردمندان و انسان های بافضیلت دوران خود بوده اند و در این مورد نیز نباید مسائلی ک در قالب احکام ب مردم ابلاغ کرده اند تکیه کرد چون اگر چه این امور مانند دعوت ب عدالت و کارهای خوب پسندیده است اما برای عامه مردم انجام این کار ها مانند دروغ نگفتن و زیرآب کسی را نزدن و گناه نکردن کار سختیست پس پیامبران هم مجبور بودند احوال نیکوکاران و بدکاران را در بهشت و جهنم ترسیم کنند اگر در آن زمانها با سواد اندک مردمان عرب ثواب و عقاب حقیقی ب طور محسوس درک نمیشد عامه مردم راغب ب خیر و منتفر از بدی نمیشدند مرشد گفت پس حالا ک مردم دیگر سواد دارند و کارخوب از بد را تشخیص میدهند دیگر چ نیازی ب پتک محکمی است ک برسرآنها بکوبند ک کار خوب بکنید ک ب بهشت بروید؟
شیخ الرئیس فکری کرد و ادامه داد البته باید این را نیز افزود کسانی بودند ک هدفشان هدایت قومشان بود پیغمبران این گروه کسانی بودند ک آنقدر با خدایی ک ب او علاقه داشتند ب راز و نیاز میپرداختند ک بالا خره خدایی ک در تجسمشان آفریده بودند در کوه و بیابان و خواب و بیداری ب سراغشان میآمد و آنان راب رهبری قومشان بر میانگیخت این پیغمبران نیز چون ب پا میخواستند از وحی(نیات و آرزوهای درونشان) یاری میگرفتند و ب خود اجازه میدادند تا از طرف خدایشان حکم صادر کنند مرشد رشته سخن ب دست گرفت و گفت اگرچ سخنان پسر سینا نیازی ب توضیح ندارد اما باید اضافه کرد بیشتر مشکلات پیامبران زمانی آغاز شد ک دین و آیینشان از سرزمینشان ب بیرون رفت آنها در پذیرش دینشان در سرزمین مادریشان ب مراتب با مشکلات کمتری روبرو بودند مثلاا مردم هند ب تناسخ عقیده داشتند و بودا مجبور بود این فلسفه را در خود بگنجاند اما مردم ایران هیچگاه ب چنین امری پایبند نبودند ب همین جهت زردشت فردوس و دوزخ را عنوان کرد بنابراین آیین زردشت در هند و بودا در ایران نمیتوانست رشد کند اگر دیدیم ک اسلام در ایران رشد کرد عامل آن علاوه بر قهرو شمشیراعراب ک ب بهانه ی گسترش اسلام غارت و چپاول کردند و خوردند و بردند و رفتند و آیینشان را چون کلاغ سیاه شومی بر سر این مملکت باقی گذاشتند وگرنه بسیاری از حرفای قرآن برگرفته از آیین مهر و مانی و مزدکی و زردشتی زروانی و مانوی بود اگرچه افرادی خائن ب مانند روزبه یا همان سلمان فارسی نیز در پیروزی اعراب بر ایران نقش داشتند…
مرشد این بار سوالی را از روی میز برداشت و خواند تکلیف خلق الله با خدا چیست؟ ابن سینا گفت خب معلوم است هیچ تکلیفی ندارند زیرا آنها هیچوقت از خدا نخواسته بودند تا آنها را بوجود آورد تا در مقابل این کار تکلیفی بر عهده بگیرند وانگهی همانگونه ک خدا برای مخلوقاتش تکلیفی بر عهده نمیگیرد خلق الله نیز لازم نیست برای خود وظیفه ای قائل شوند مرشد بلافاصله افزود از اینهمه گذشته تلکیف در مقابل تعهد و وظیفه و مسئولیت حاصل میشود خلق الله ن تعهدی ب خدا سپرده و ن وظیفه ای تقبل کرده و ن مسئولیتی بر گردن گرفته است تا در مقابل آن مکلف باشد آخر مگر ما خود اسلام را انتخاب کرده ایم ک تکلیفی هم داشته باشیم ما را ب زور شیعه کرده اند از همان کودکی ابن سینا با شکی گفت واالله نمیدانم این چ دینی است ک وقتی ب آن میایی سر کیرت را میزنند و هنگامی ک خواهی از آن خارج شوی سر خودت را در ادامه افزود تازه چ تکلیفی؟ وقتی ک تو ب دنیا میایی بی آنکه بخواهی…و زندگی میکنی بی آنکه از آن لذتی بری…سپس میمیری بی آنکه راضی ب مردن باشی کدام از این سه مرحله خواسته قلبی ما بوده؟ تکلیف در مقابل خدا از آن کسی است ک از او خواستار تولد یافتن زندگی کردن و بعد مردن باشد ن ما ک هیچ نقشی در آن نداشته ایم انسان فقط در مقابل هم نوعانش و زندگی و کسانی ک ب نوعی با آنها وابسته است تکلیف دارد و بس اگر هم تکلیفی باشد آن تکلیف خداست و اوست ک باید تکلیفش را با ما روشن سازد ن ما ک ناگهان هر دو از خواب و آن مکان بیدار شدند مرشد ک دیگر دلش گرفته بود خسته شده بود ب ابن سینا گفت دلم دراین چهار دیواری پوسید رخصتی دهید تا از این باغ و حصار خارج شویم و سیاحتی بکنیم پس از چند ساعت راه هر دو از جلبسا و آن دیوار خارج شدند تا ب دوستان قدیمی خود حاج علی و عزت و بلقیس و شاه غلام رسیدند همگی سلام ب این سینا و مرشد عرض کرده و جویای نام اوشدند عزت الملوک چون از نام ابوعلی سینا خبر داشت پرسید چ شد ک شما بهشتی شدید این خود حکایتی دیگر است با اصرار و اشتیاق دوستان ابن سینا حکایت خود را چنین نقل کرد با معلوم شدن روز دادگاه عدل الهی انبوهی از مردم مشتاق ب دادگاه آمدند در صدر دادگاه گروهی از فرشتگان ب عنوان قضات جای داشتند و فرشته ای سالخورده و خوش سیما رئیس سالن بود در وسط سالن فرشته ای خشن با سیمایی پر چین و چروک وچشمانی نگران و کنجکاو جای داشت ک در مقابل فرشتگان قضات از عالمین مالک دوزخ ب نظر می آمد ک برای بردن قربانی تازه ب محکمه الهی فرا خوانده شده بود این فرشته خشمگین و ترش رو دادستان بود گرچه میز و صندلی و دم دستگاهی برایش چیده بودند اما از شوق بردن من ب جهنم تمام ساعت ایستاده بود و راه میرفت چنانچه ب من مینگریست ک انگار ک از آغاز خلقت عالم با من دشمن بوده در آن دادگاه مرا وکیلی نبود و چنان ب نظر میرسید ک خداوند 2 عالم با آنهمه جلال و شکوهش 10 ها فرشته ریز و درشت را برای من بسیج کرده تا من یک لاقبا را زورآزمایی کند وقتی ک منشی دادگاه شروع محاکمه را اعلام کرد سکوتی سنگین تالار را فرا گرفت نخست ادعا نامه ای مبنی بر کفر گویی و زن بارگی من قرائت شد ک با بی حوصلگی گوش دادم سپس رئیس دادگاه گفت:آیا اعتراف میکنید ک گناهکارید؟
گفتم ن رئیس دادگاه بعد از شنیدن سخن منفی صحنه را ب دادستان سپرد فرشته دادستان با صدای نکره و پرطمطراق خود پرسید:
اسمت چیست؟پدرت کیست؟اهل کجایی؟
همه را ب آرامی پاسخ دادم
پرسید خدایت کیست؟
گفتم خدای شما
گفت من از خدای شما میپرسم
گفتم خدای من و خدای شما همان آفریدگار یکتاست مگر غیر از این است؟
ب جای او رئیس دادگاه پاسخ داد خدا یکیست و ب دادستان تذکر داد ک نیازی ب سوال دوم نبود
پرسید پیغمبرت کیست؟
گفتم تمام پیغمبرانی ک از طرف عالم برگزیده شده اند
دادستان خشمگین پرسید دینت کدام است؟
ب آرامی گفتم همه ادیان الهی
فرشته دادستان برای لحظه ای درمانده شد نمیدانست چ کند رشته کار از دستش در رفته بود بر خلاف آنچه میپنداشت محاکمه من نیز برایش سهل و آسان نمی نمود لذا کوشید تا زیرکانه تر سخن بگوید و پرسید
هرانسانی تابع پیغمبر و دینی است پیغمبر و دین تو کدام است؟
پیغمبر من همه ی پیغمبران خدایند و دین من همه ادیان الهی
در این حال دادستان ب طرف رئیس دادگاه رفت و با حالت تضرع آمیز گفت با او چ کنم؟تکلیف او چیست؟
رئیس گفت منظور او این است ک ب همه پیغمبران باور دارد و همه ی ادیان الهی را حق میپندارد بهتر است از این سوال نیز بگذرید
دادستان گفت آخر من باید بدانم این انسان عجیب و غریب تابع کدام دین است و کدامین پیغمبر تا بر مبنای دینش از او بازجویی کنم
اینبار من پاسخ دادم خدا یکیست و پیغمبرانی ک از جانب وی برگزیده شده اند مبلغ یک پیام و یک دستورند خدای واحد نیز دستورات ضدو نقیص نمیدهد بنابراین باید در مورد من بر اساس دستورات صریح خدا داوری شود
رئیس دادگاه گفت یعنی در برابر احکام همه ی ادیان به وضع او رسیدگی شود و بعد ب من گفت این طور نیست حکیم از نوع گفتنش فهمیدم ک میخواد دادستان را از این مخمصه نجات دهد و از من کمک میخواهد من نیزب پاس سپاس گفتم بلی چون تمام پیامبران برگزیده اویندو اوست یکتای مطلق
دادستان گفت باشد اول از همه از دین اسلام با این مجرم قضاوت میشود
من بالافاصله گفتم ن اطلاق لفظ مجرم ب من جایز نیست و اینجا هم دادگاه شرع نیست ک بی جهت هر کسی را مجرم قلمداد کنند من در پیشگاه محکمه عدل الهی هستم تا ب اعمالم رسیدگی شود ک گناهکارم یا ثوابکار
رئیس دادگاه:صحیح است کلمه مجرم دیگر ب کار نرود
فرشته دادستان ناراضی از حکم رئیس پرسید شما در طول حیاتتان شراب مینوشیدید؟
آری
میدانید شراب خواری در دین اسلام حرام است؟
بلی ولی حرام کردن شراب را علتی است ک ب من و امثال من مربوط نمیشود سپس ادامه دادم من ب فتوای عقل شراب مینوشیدم و چنین گفتم حلال گشته ب فتوای عقل بر دانا حرام گشته ب فتوای شرع بر احمق
ک سریعا دادستان توی حرفم پرید و گفت چطور احکام دین اسلام و پیغمبر بر شما مربوط نمیشود؟مگر شما مسلمان نیستید؟مگر شما ب پیغمبر اسلام ایمان ندارید؟
چرا ولی حکم تحریم شراب را پیامبر برای قوم خود(مردم جزیره عرب) حرام کرده بود ربطی ب اقوام دیگر نداشت اقوام الهی دیگر مانند عیسی و موسی با این حکم روبرو نبودند و نیستند اگر این تحریم را شامل همه ی اقوام بدانیم آنوقت با الهی بودن یا نبودن این ادیان و پیغمبران دیگر ادیان مواجهه میشویم اضافه کردم در ضمن یادتان باشد پیغمبر 13 سالی ک در مکه اعراب را ب یکتا پرستی دعوت میکردند حرفی از حرمت شراب نزدند و بر عکس در همان مکه از شراب ب نیکی یاد کردند مثلا در آیه 69 سوره نحل در مقابل من ب آیین عیسی مسیح و براساس دین او شراب مینوشیدم در آن موقع مرا با دین اسلام کاری نبود تابع عیسی بن مریم بودم و ب احکام او عمل میکردم
راستی فرشته عزیز مگر عیسی مسیح پیغمبر خدا نبود؟
بلی بود
آیا در دین مسیح شراب منع شده است؟
خیر
بنابراین من ک ب آیین عیسی شراب مینوشیدم گناهکارم
خیر
ادامه دادم لطفا ب پیرو همین خیری ک گفتید اتهام شرابخواری را از پرونده من حذف کنید فرشته دادستان ک با خیر ناخواسته خود را در هچل دیگری میدید ب رئیس دادگاه گفت خواهش میکنم شراب خواری را از پرونده این فرد حذف نکنید او مرا سوال پیچ کرد میدانید ک او نباید از دادستان سوال بپرسد
رئیس با تبسمی گفت ای حکیم میدانید ک نباید از دادستان سوال پرسیده شود هر پرسشی دارید از اعضای دادگاه بکنید سپس دادستان با شادمانی از سخنان رئیس دادگاه خطاب ب من گفت شما نمیتوانید هر لحظه ب دینی در آیید و هر فسق و فجوری میخواهید ب نام آن دین کنید
با حالتی بی تفاوت گفتم حرف شما درست است من ب عیب خود اعتراف میکنم تقاضا دارم مرا ب دلیل سرگردان بودن در ادیان الهی گناهکار اعلام کنید تا دیگر نیازی ب سوال و جواب نباشد…
اما ای فرشته عزیز من ک ب میل خود کاری انجام نداده ام ک شما آن را زشت میدانید عمل من متکی ب دستورات پیغمبران خدا بوده و مسلما پیغمبران خدا عمل زشتی ب بندگان خدا پیشنهاد نمیدهند اگر این اعمال زشت است بروید گردن آنهایی را بگیرید ک در آیین خود این اعمال را جا داده اند ن مرا ک از آیینشان پیروی کرده ام
رئیس دادگاه با تایید جمله من دستور داد تا عمل زشت و فسق و فجور نیز از پرونده من حذف شود
در این حین دادستان با وقاحت تمام گفت پس اعتراف کردید ک گناهکارید؟
من هم گفتم البته وقتی ک انسانی همه ادیان الهی و همه پیامبرانشان را تایید کرده باشد باید هم گناهکار باشد چ گناهی بالاتر از آنکه کسی موسی عیسی و محمد را ک پیغمبران خدا بودند و دین آنها را الهام گرفته از اراده پروردگار عالم بداند و گناهکار هم نباشد
دادستان مات و مبهوت از سخنان طنز آمیزم مانده بود و نمیدانست ک چ بگوید لذا بصورت عصبی ب سمت رئیس دادگاه رفت و گفت حضرت رئیس ب نظرم این مرد مرا دست انداخته نگاه کنید یک کلمه حرف درست و حسابی نمیزند مدام حاشیه میرود نمیدانم با او چ کنم؟
رئیس گفت بهتر است این اتهام شراب خواری را از او بردارید
اما حضرت رئیس اگر از این کبیره غافل شویم بایداز دیگر گناهانش نیز صرف نظرکرد
رئیس:هر طور میل شماست بفرمایید
دادستان:شراب را از کجا تهیه میکردید؟
اوایل مانند همه مردم میخریدم اما بعد ها دریافتم ک چگونه آن را خود بسازم
پس هم میخوردید و هم می انداختید؟
بلی ولی من بروشی شراب می انداختم ک متخصصین این فن برای خلفاو امیرالمونین شراب میانداختند برای همین شراب من مطبوع تر غلیظ تر و مردافکن تربود
دادستان با استغفرالله غلیظی گفت:غرض شما از شراب انداختن و ربطش ب خلیفه مسلمین چیست؟
استنباط من این است ک منظور شما متهم کردن خلفای اسلام ب شراب خواری است
ابدا ابدا چنین قصد و نیتی نداشتم ولی اگر استباط شما چنین است برای اینکه فکر نکنید من در همه ی مسائل با شما مخالفم ب این برداشت سرکار گردن می نهم و میگویم بله مگر ن اینست ک ما همگی پیرو خلفای عصر خود بودیم ک بهتر از ما ب دستورات صدر اسلام آگاه بودند مگر آنها نبودند ک مارا مسلمان کرده و ب پیروی از آیینشان کشاندند؟مگر پیروی کردن از آنان وظیفه هر مسلمانی نیست؟من ک تابع خلیفه مسلمین و امیرالمومنین بودم و خمس و زکاتم را بر او میپرداختم و در دین ب او اقتدا میکردم پس چرا نباید در اعمال و رفتار او را سرمشق خود قرار دهم؟مگر دین اسلام دو گونه است؟یکی برای خلفا و ا
مرا و عرب ها و دیگری برای دورافتادگان و عجم ها؟
دادستان گفت:شما میبایستی ب پیغمبر اسلام ک شراب را حرام کرده اقتدا میکردید خلفا ممکن بود بی ایمان باشند و ب حکم و دستورات اسلام پایبند نباشند
حقیقت همین است ک فرمودید اما چ کنم ک من بوسیله همان خلفا و بزرگان مسلمان شده ام ن پیامبر اسلام اگر در مسلمانی آنان شک و تردید بوده است مربوط ب من نیست باید پرسید آنها چرا خود مردم را ب دینی دعوت کرده اند ک خود ب احکام آن پایبند نبوده اند؟
دادستان بار دیگر گفت پس اعتراف کردید ک برخلاف شریعت اسلام شراب خوردید؟
با عصبانیت گفتم ن بنده چنین اعتراف بی جایی نکردم من فقط گفتم پیامبر تا در مکه بود حرفی از شراب نخوردن نزده بود اگر در گرماگرم مدینه کسی در خوردن شراب افراط نمیکرد و بد مستی نمیکرد و مرتکب خلافی نمیشد پیامبر نیز وادار ب حکم تحریم شراب نمیگشت اگر میخواهید داستانش را برایتان بگویم تا بدانید چرا در هیچ دینی شراب حرام نیست جز اسلام من هم ب دین عیسی شراب خوردم
دادستان ک از دلیل های من جاخورده بود علی رغم میل باتنی اتهام شراب خواری را از پرونده من حذف نمود ولی با صدایی تشر گونه پرسید نماز چه؟نماز میخواندی؟
چندین سال میخواندم اما از شما چ پنهان بعد ها ترک کردم فقط گهگاهی برای احترام ب عقاید مسلمانان با آنان همراهی میکردم
معلوم است معلوم است وقتی کسی همیشه سرش توی کتاب های غیر دینی(طب)و علم اخترشناسی و فلسفه و سفسطه باشد شراب هم بنوشد چگونه میخواهد نماز بخواند
فرشته عزیز اول بگو نماز چیست و برای چه برگزار میشود؟
فرشته دادستان این پرسش را ابلهانه میپنداشت با نوعی تکبرگفت نمازیکی از فرائض دینی اسلام و امریست واجب غرض از آن ستایش و سپاس گذاری خداوند است و اعلام بندگی و عبودیت در پیشگاه او
چ نیکو غرضی و چ پسندیده عملی اما ای فرشته عزیزمگر شما بنده خدا نیستید؟
چرا این چ پرسشی است؟
بنابراین شما هم ب بزرگی و عظمت خدا اعتقاد دارید؟
بله البته ک دارم
آیا شما هم برای اظهار بندگی و عبودیت خالقتان نماز میخوانید؟
فرشته دادستان از زیرچشم مرا نگاهی کردو گفت خیر چنین تکلیفی برای ما معین نشده است
شما ک نماز نمیخوانید چگونه ب بزرگی پروردگار عالم اعتراف و اقرار میکنید؟ب چ طریقی او را ستایش میکنید و سپاس میگویید؟مگر غیر از نماز راه دیگری هم برای عبادت خدا وجود دارد؟اصلا چرا چنین تکلیفی برای شما معین نشده است؟مگر شما جزو مخلوقات خدا نیستید؟مگر میشود بدون نماز خواندن خداوندگاررا ب بزرگی و یکتایی قبول داشت؟
معلوم است ک میشود هر یک از مخلوقات او برای ستایشش ب طریقی عمل میکنند و فرشتگان را طریقیست غیر از طریق انسان ها
یعنی هر یک از مخلوقات خدا ب شکل خاص خود خالقشان را ستایش میکنند مسیحی نماز نمیخواند ولی خدا را ستایش میکند همانطور بودایی و کنعانی و فرشته ها و غیره
فرشته دادستان:بلی درست است
بسیار خب همانطور ک گفتی فرشته مهربان من هم ب طریقی خدا را ستایش میکردم بی آنکه ب نماز ایستم و تظاهر کنم
فرشته با تعجب پرسید منظور شما اینست ک نماز جدا گانه ای برای خدا داشتید؟
نامش را نماز نمی گذارم زیرا من عبادت نمیکردم بلکه با خدا راز و نیاز میکردم گله و شکایت میکردم درد خود و سایر انسان ها را برایش بازگو میکردم و در عین حال اورا بزرگ میشردم وسپاس میگفتم
دادستان با تمسخری ابلهانه گفت لابد با دهانی آلوده ب شراب
به آرامی گفتم نماز با دهانی آلوده ب شراب مخصوص کسانی است ک درمقام خلیفه مسلمین بر مسلمانان پیشوایی میکردند اما من اگر با دهانی آلوده ب شراب ب نماز میایستادم ک نه ایستادم دهانم الوده بشرابی بود ک خدا در بهشتش ب مسلمانان وعده داده بود شرابخواری علاوه بر اینکه در دین اسلام حرام شده عیب و ایرادی ندارد بلکه برای آن ثمرهایی نیز هست جائی ک پسر خدا(مسیح)برای تبرک ب پیروانش نان و شراب هدیه میدهد بی انصافی است ک از چنین نوشیدنی ب زشتی سخن بگوببم شراب یکی از مائده های بسیار با ارزش پروردگار عالم است.
راستی ای فرشته خوب خدا وقتی شما هم مثل ما انسان ها برای فرار از غم و غصه های روزگار یا برای شادی شراب مینوشید بد مستی هم میکنید؟عربده هم میکشید؟ب این و آن هم ضرر میرسانید و بد بیراه میگویید؟
دادستان با غرور و تکبرخاصی گفت:نه نه ابدا فرشتگان هرگز بد مستی نمیکنند عربده هم نمیکشند وب کسی هم ضررو زیان نمیرسانند و بدوبیراه هم نمیگویند.
پرسیدم ولی شراب مینوشند؟
گفت البته
با نیشخندی گفتم اگرپیروان همه ادیان و همه فرشتگان و حتی فرشته دادستان الهی نیز شرابخواری میکنند چرا اینقدر اصرار دارید تا شراب خواری مرا گناه جلوه دهید؟اگرشراب بد است چرا برای شما بد نیست و فقط برای انسان های مسلمان بد است؟پیروان عیسی ک شراب مینوشند مگر خدا پرست نیستند؟چگونه است ک در میان این همه ادیان و پیغمبران فقط برای پیغمبر اسلام آیه نازل شده ک شراب حرام است؟
فرشته دادستان در مقابل منطق و استدلال من ساکت و صامت ماند ک رئیس دادگاه گفت بهتر است از این اتهام ایشان بگذرید حتما غیر از فعل حرام شرابخواری کارهای دیگری هم کرده اند؟
فرشته دادستان گفت ب عنوان یک مسلمان و بنده خدا چ کار کرده اید نمازک نخوانده اید؟روزه هم ک نگرفته اید؟خمس و زکات را ک نیز پرداخت نکرده اید؟حج واجب و عمره را ک نرفته اید؟جهاد اصغرو اکبر هم ک نکرده اید؟بگو ای کسی ک مسلمان هستی در زندگی چ کرده ای و با خود چ توشه ای ب همراه اورده ای؟
ادامه دادم روزه چیست ای فرشته گفت عملیست بسیار والا برای تزکیه نفس و نزدیک تر شدن با خدا ادامه دادم مگر با شکم خالی هم میشود به خدا نزدیک شد اصلا ربط شکم خالی با نزدیکی ب خدا در چیست
اصلا میدانی روزه چ ضرر ها برای انسان دارد مگر انسان باید برای نزدیک تر شدن ب خدایش حتما مریض شود یا متحمل ضرر و زیان خاصی شود در یک روز معمولی انسان نیازمند 11 لیوان آب است
حال من بیایم و این نیاز اساسی را از خود دور سازم ک چه چشمانم کم سود شود سرگیجه بگیرم زخم معده بگیرم و معده ام کوچک و کوچک تر شود فقط بدلیل غذای ناکافی خوردن عدم تعادل در بدن و تعادل گرمایی بدن ایجاد حالت عصبی همراه با سردرد های طولانی خواب زیادو کاهش میل جنسی و احساس کسالت حتی سمی شدن خون با مواد اسیدی و عدم دفع کامل آنها توسط بدن ازدست رفتن سریع آب بدن پتاسیم و سدیم کاهش حجم خون در نتیجه کاهش فشار خون کمبود پتاسیم ک باعث برهم خوردن ریتم و ضربان قلب میشود حتی باعث آنمی و آسیب های کلیوی و کبدی نیز میشود از دست دادن آب زیاد بدن ک باعث هذیان گویی یبوست و سنگ کلیه نیز میشود روزه ن تنها باعث تزکیه وپاکی بدن نمیشود بلکه با افزایش ترشحات سمی روی کلیه باعث افزایش اوره بدن نیز میشود گلوکز خون را بشدت کاهش داده و حتی باعث صرح یا مرگ نیز میتواند باشد مگر تو میخواهی من را بکشی ک میگویی روزه بگیر ای فرشته نامهربان فرشته دادستان ک در مقابل دلیل های علمی و طبی من باز مانده بود گفت حج چه آن را دیگر چ میگویی؟
گفتم جح؟ مسلمانان هر سال بطور نيمه برهنه و لي لي كنان بر گرد بتكده كعبه ميچرند و با سنگ و كلوخ به نبرد شيطان ميروند و در اخر هم براي تكميل اين مراسم مسخره و خشنودي الله هزاران گوسفند را سلاخي ميكنند تا ثابت بكنند كه نه تنها چيزي به نام عقل در وجودشان پيدا نميشود بلكه در كل انسانيت را به كنار گذاشته اند چون فكر نميكنم انساني پيدا بشود كه تحمل ديدن صحنه وحشتناكي كه از سر بريدن هزاران گوسفند به وجود امده است را داشته باشد.
فرشته بتندی گفت بتکده ای احمق آن جا ک تو بتکده میدانی خانه خداست
پرسیدم مگر خدا جسم دارد؟
خیر
مگر انسان است؟
خیر
مگر میخوابد؟
البته ک نه
مگر همه جا حضور ندارد و از رگ گردن ب انسان ها و موجودات نزدیکتر نیست
چرا هست
مگر او درخانه زندانی و محبوس است؟
نه
پس اگر انسان نیست و نمیخوابد و همه جا هم هست پس خانه ای هم ندارد زیرا همه جا خانه اوست ازطرفی مگر کعبه روزی جایگاه هزاران بت کوچک و بزرگ نبود مگر آنچیزی ک مسلمانان بدور آن میگردند چیزی جر سنگ و کلوخ نیست پس چگونه است ک از آن حاجت میخواهند(حجرالاسود)مگر چیز بی جان یا شی نیست پس آن خانه و آن سنگ سیاه نیز بت هستند حتی کپی برداری ناقص و ناشیانه ای از بناهای زرتشتی مانند کعبه زرتشت ایران است. وجود آب در کنار کعبه که به آب زمزم مشهور است نیز همانند معابد ایرانی موسوم به آناهیتا می باشد که همواره در کنار آب بنا شده اند. رمی جمرات مراسمی احمقانه است که حاجیان در حج انجام می دهند. در این مراسم احمقانه ، حاجیان بسوی ستونهایی که نماد شیطان است ، سنگ پرت می کنند! در این مراسم ازدحام جمعیت بسیار شدید است و دو میلیون نفر در حالی به سنگ پرانی مشغولند که همواره در ازدحام ایشان عده ای خفه شده و می شوند. از طرفی آن سنگ ها ممکن است ب صورت یا سر شخصی برخورد کند و باعث آسیب دیدگی آن شخص شود آخر کدام انسان عاقلی چنین کاری میکند آیا با سنگ پرت کردن آن شخص انسان بهتری میشود؟ آیا آن شخص مهربان، درستکار، و راستگو میشود؟ آیا اصلا برای اینکه انسان بهتری بشویم باید سنگ پرتاپ کنیم؟سپس با سرافرازی گفتم راست میگویی ای فرشته عزیز من که نماز خواندم و ن روزه ای گرفتم ن خمس و زکات داده ام و نه حجی رفته ام و ن جهاد اصغر و اکبری کرده ام در عوض تا روزی ک زنده بودم بیشتر اوقات عمرم را صرف خدمت ب خلق خدا بیماران و مریضان کرده ام جان صد ها انسان را نجات داده و مردمان بسیاری را از خود خوشنود ساخته ام کتاب هایی نگاشته ام ک صد ها سال بعد از مرگم هم انسان ها از نتایج آن بسیار مدد ها و استفاده ها برده اند بله افراد بسیار معدودی مثل من برای سعادت انسان ها زحمت کشیده اند سپس با عصبانیت از جای خود برخاستم و گفتم:ای فرشته من نمیدانم دانش و آگاهی تو چقدر است اما میبینم ک فرشته آگاهی نیستی اینجا هم مجال صحبت کردن از خدمات من نیست برو و از خدا بپرس من ک هستم؟مقام و منزلتم چیست؟پایگاهم کجاست؟
فرشته دادستان تکیه ب میز خود داده بود و دستهایش در میان انبوهی از اوراق میلرزید ک ناگهان در بالای تالار نوری درخشید و میکائیل پیر با طمطراق فراوان ظاهر گشت و چنین گفت:ای حکیم پروردگار عالم بر تو ودیگر مردان علم و دانش درود میفرستد آنگاه خطاب ب اعضا گفت:حکیم ابوعلی سینا از قبل جایگاهش در بهشت مشخص بود اگراورا جایگاهی بزرگترو والاتر از پیامبران نباشد جایگاه کمتری نیز نیست برای نشان دادن جایگاه والای ایشان پروردگار عالم مرا مامور کرده ک خود ایشان را ب بهشت راهنمایی کنم سپس دست مرا گرفت و بهمراه خود ب این محنت سرا آورد ودر این محنت کده رهایم کرد و رفت ب
این ترتیب ب بهشت آمدم ن با رای دادگاه الهی ن با سبک سنگین کردن اعمالم در ترازوی عدالت و نه با عبور از پل صراط

صبح روز بعد همه شادمان و خندان راه افتادند تا اینکه مرشد پرسید حضرت شیح الرئیس بهشت را چگونه جایی میبینید؟
راز عجیبی در این بهشت وجود دارد ک سالهاست در پی یافتن آن هستم…کدام راز…من ب همه جا سرکشیده ام و همه ی نعمت های بهشت را امتحان کرده ام عجیب آنست ک این بهشت دقیقا همان بهشتی ایست ک در اسلام وعده داده شده و این مرا شگفت زده میکند مرشد ادامه داد شاید حقیقت نزد خود حضرت شیخ باشد ببیند شاید آنقدر حقیقت پیش پا افتاده باشد ک ب آن توجه نکرده باشیم بیایید و کمی در اطراف خود بنگریم و ب جستجوی آن بپردازیم همین طور ب راه ادامه دادند تا اینکه ب جوانی رسیدند پریشان حال ک در کنار جاده کز کرده بود و عابرین را نظاره میکرد بکنارش رفتند و جویای حال نزارش شدند جوان با
ناباوری گفت شما ک هستید و از کجا میآیید و چه زمانی است ک در اینجایید ک اینطور مهربان و باصفایید؟مرد جوان وقتی شنید ک آنها ایرانی اند و مرشد 900 سال و پسرسینا1000 سال عزت الملوک 15 سال و حاج علی 1 سال است ک ب بهشت آمده اند با تعجب پرسید چگونه یکدیگر را یافتید؟چون داستان جمع شدنشان را تعریف کردند جوان با تاثر گفت من نیز 400 سال است ک اینجایم 400 سال است ک در این محنت کده هستنم اما دیگر خسته شده ام و نمیدانم ک چ کنم کجا بروم با چ کسی بنشینم و از چ سخن بگویم
چهارصد سال است ک اینجا مانند کرمی بیهوده ب حال خود رهایم کرده اند چهارصد سال است ک شب میشود میخوابم روز میشود بیدار میشوم درست مانند کرمی شده ام ک کارش خوابیدم و بیدار شدن خوردن و باز خوردن وباز خوابیدن وباز بیدار شدن است وقتی جوان بودم با هزاران آرزو ناکام مرا ب اینجا آوردند درحالی ک تنها بازیگر هستی مجال نداد ک یگانه فرزندم را نیز ببینم آری من جنگ رفتم و شهید شدم و بعد خدا ب پاس رشادت ها مثلا اینجا را ب من هدیه داد او آنروز مرا با همه ی امید ها و آرزو ها کند و ب این محنت کده انداخت بی آنکه حتی روزنه امیدی برویم گشوده باشد ن دوستی دارم و ن یاری و ن همسری
و ن همدمی و ن فرزندی و ن چیزی ک دلم را ب آن خوش کنم جوان با حسرتی دردناک خروشید واقعا ک دل آدم در این بهشت میگیرد بد تر آنکه راهی هم ب جایی نداریم و درد ناکتر اینکه زمان اقامتمان نیز در اینجا نا معلوم است تا کی باید همینطور بلاتکلیف بمانیم خدا هم نمیداند مرشد با شنیدن داستان تاثیر برانگیز او گفت دوست داری با ما بیایی و از تنهایی رهایی یابی؟با خوشحالی پذیرفت نامش عادل بود از اهالی همدان و در نی نوازی نیزاستاد در راه مرد سالخورده ای را دیدند ک ب درختی بی ثمر لگد میزد و دشنام میداد ابو علی سینا ب کنارش رفت و پرسید پدر چرا این درخت را تنبیه میکنی ؟
مردسالخورده گفت:درختی است بی ثمر صد سالی است ک در کنار آنم ن ثمری میدهد و ن سایه ای دارد ن میخشکد و ن میمیرد ن قد میکشد و ن بار میدهد کاش لااقل ب دردی میخورد
پدر تیشه بردار ریشه اش بزن تا بخشکد و بمیرد
پیرمرد گل از گلش شکوفت گل گفتی پسر کاش زودتر آمده بودی تا اینهمه ایام سرگردان این درخت نمی بودم سپس تیشه ای برداشت و شروع ب قطع آن کرد پدر این درخت ریشه ای در خاک دارد و از جنس تو نیست تو را همدمی باید ن درختی و تیشه ای اما پیر بدون توجه ب سخنان ابوعلی سینا ب کندن درخت مشغول بود جماعت او را ترک کردند هنوز چندان دور نشده بودند ک پیر مرد نیز نفس نفس زنان ب آنها نزدیک شد و پرسید شما کجا میروید؟مشغول سیر و سیاحتیم…من هم میتوانم با شما بیایم…آری چرا ک ن راستی پدر با درخت چ کردی؟حقیقت را بخواهی خواستم ریشه اش را بزنم اما فکر کردم چرا این کار رابکنم ب هر حال او نیز زنده است و جان دارد چ استفاده ای از این کار نصیب من میشود تازه من ک خدا نیستم جان دادن و جان گرفتن کار اوست اوست ک طاقت دارد اوست ک رحم ندارد اوست ک بی دلیل موجودی را هستی میدهد و بی سبب جانش میستاند این هنر فقط از آن خدا بر میآید وبس سراپای من پر از مهر و ترحم است در واقع منم از تنهایی و بی کسی ب آن درخت پناه برده بودم خلاصه روز بعد دوستان ب کنار خیمه ای رسیدند ک زنی میانسال کودکی در آغوش داشت و ب او شیر میداد و اشک میریخت
عزت الملوک با دلسوزی پیش زن رفت و پرسید:خواهر چرا گریه میکنی؟زن با نگاهی معصومانه و چشمانی پر از اشک درد گفت چرا گریه نکنم بیش 200 سال است ک شب و روز است ک زار زار اشک میریزم و التماس میکنم شاید خدا دلش ب حال من بسوزد و مرا از این سیه روزی نجات دهد ولی مثل اینکه خدا در بهشتش نیز گوشش ب بندگانش بدهکار نیست دویست سال پیش من و بچه ام زیر آوار رفتیم چون ب این جا آمدیم خدا ب حساب خودش ب مارحم کرد و ما را ب اینجا فرستاد تا ب امروز من این بچه را شیر میدهم ن بزرگ میشود و ن از شیرخوردن میافتد و ن شیر من تمام میشود دلم هم نمی آید با این ناتوانی و خردسالی اینجا رهایش کنم نمیدانم چ کنم؟
حاج علی با ناباوری از خواهرش پرسید خواهر مگر هر کس در هر سن و سالی ک میمیرد در همان سن ب بهشت میآید و در همان سن باقی میماند پس چ لذتی از بهشت میمبرد؟
یک کور یک کر یک بی دست و پا یک بچه یک سالخورده
عزت الملوک:ظاهرا ک تا ب امروز این چنین بوده بنا ب توصیه عزت الملوک آن زن و بچه را ب عادل سپردند تا همرا و همدم و مونس هم باشند عادل نیز با اشتیاق این وظیفه را پذیرفت زن ربابه نام داشت و از اهالی تبریز و اسم فرزندش نیز محمد علی بود همراهان و یاران این بار ب کوهپایه ای رسیدند عده ای در انجا زندگی میکردند ک سر و وضع ظاهرشان غیر از انسان های دیگر بود سیاه چهره کوتاه قامت میمون شکل با بدن هایی پر مو و پشت های خمیده دیدن این عده بسیار باعث تعجب بود وقتی با پیرمردی از آنجا ب صحبت نشستند معلوم شد انها متعلق ب آبادی جابلقا هستند ک با آمدن سیل و طوفان شهرشان ب زیر آب رفته بود
اولین پرسش این بود ک چگونه اهالی یک آبادی همگی ب بهشت راه یافته بودند پیرمرد کمر خمیده داستانش را چنین تعریف کرددر آبادی ما کسی بود ک خوب بود و غمخوار همه بود و مردم او را دوست داشتند و حرفش را با دل و جان میپذیرفتند این مرد روزی بی خبر آبادی را ترک کرد و مردم چندین سال از او بی خبر بودند اما یاد و نامش همیشه در دل مردم آبادی زنده بود بعد از 20 سال روزی این مرد دوباره ب آبادی برگشت مردم بازگشتش را جشن گرفتند و از او علت غیب شدن ناگهانی اش را جویاشدند او چنین گفت:آن شب در راه خانه بودم ک بانویی سیاه پوش در گذرم ظاهر شد از اهالی آبادی ما و آبادی دیگرهم نبود زیرا قامتی درشت داشت وقتی ب نزدیکش رسیدم بعد از سلام و احوال پرسی از من خواست تا در کنار رودخانه اوراهمراهی کنم من نیز چنین کردم در بین راه از نام و نشان و آبادی اش جویا شدم گفت:از جایی نیست جایی هم ساکن نیست و دائم در سفر است میگفت نمیتواند از راه رفتن بایستد و جایی ساکن شود وگرنه همه چیز حتی هستی نیز تمام میشود پرسیدم همیشه رفتنت برای چیست؟ب کجا میروی مقصدت کجاست و برای چ میروی؟رفتن من حکایت درازی دارد و عمر تو کفاف شنیدنش نمیکند از شنیدنش بگذر ک برای خودت بهتر است با کنجکاوی و دقت ب منظرش نگاه کردم و از ورای پارچه ای ک ب صورتش انداخته بود اسکلتی را دیدم اسکلتی ک عمرش دراز تر از عمر هستی مینمود از شدت ترس تمام بدنم لرزیدن گرفت زن ک ترس مرا دید گفت میبینی اگر عمرت نیز کفاف شنیدن بدهد از شنیدن سرنوشتم تاب نخواهی آورد فکرکردم پیک مرگ است و برای بردن من آمده با ترس پرسیدم اینجا چ میکنی چطور شد ک گذرت ب این آبادی افتاد گفت من بارها از اینجا عبور کرده ام در حقیقت همیشه اینجا و همه جا بوده ام و هستم چون اگر من نباشم هیچ چیز وجود نخواهد داشت منم ک حضورم باعث هستی و نیستی است یک روز بذر هستی میپاشم و روز دیگر حاصل کشتم را درو میکنم همه ی سنگینی بار هستی بر دوش من است گفتم پس تو خدایی؟
گفت نه خدا هم از من است من بودم ک خدا خدا شد اگر من نبودم خدا هم نبود
وقتی مرا از درک سخنانش عاجردید ب مثال مادر مهربانی ک بچه کودنش را سرزنش میکند گفت چرا نمیفهمی بچه …من (زمان)ام وقتی فهمیدم ک در کنار زمان راه میروم ب مانند بچه ای در کنارمادرم راه میرفتم وقتی ب رودخانه رسیدیم گفت حال برگرد و برو گفتم تا اینجا آمده ام بگذار چندی با تو همسفر باشم گفت ب شرطی ک سخن نگویی و حرفی نزنی و فقط تماشاگر باشی پذیرفتم و همراهش رفتم او مرا با خودش ب همه جا برد و همه چیز را نشانم داد مردمان زیادی را دیدم و حرف های تازه ای شنیدم نمیدانستم ک سفرم 20 سال طول میکشد وقتی برای بار دوم گفت بس است برو درهمان ابتدای جاده ورودی بودم خسته تر پیر
تر پخته تر و آگاه تر…
بعد از ان او دیگر اداره امور آبادی را عهده دار شد و برطبق آموخته هایش نظم و ترتیبی برقرار ساخت ک دیگر کسی ب دنبال بدی و زشتی نمیرفت و همه و همه با هم با صلح و صفا زندگی میکردیم ما نسل چهارم آنها بودیم ک با توفان دهشتناکی از میان رفتیم مرشد گفت چطور در بهشت اینطور با هم خوب و خوش هستید؟
ما در آن دنیا نیز با هم خوب و خوش بودیم اما بدیل ازدواج های فامیلی چندان خوب و خوش هیکل نیستیم ب همین جهت در این دنیا بیشتر با حوری و قلمان ب سر میبریم و آمیزش داریم
سپس از آن کوهپایه گذشتند تا ب دشتی رسیدند و استراحتی کردند عزت الملوک گفت ای مرشد یادتان هست من در باره میوه های بهشتی حرف میزدم و شما در باره آن حوری و غلمان های پلاستیکی بله بانو یادم هست فکر نمیکنید ریختن اینهمه حوری و غلمان در اینجا یکی از شاهکار های الهی است؟
مرشد با تعجب پرسید چرا؟چطور؟ای مرشد مردمان این قبیله را دید این موجودات ب ظاهر انسان ک روی دو پا راه میرفتند و حرف میزدند اما درحقیقت جزو انسان های اولیه بودند نسل هایی ک هنوز صورت انسانی پیدا نکرده بودند و ظاهری بین انسان و حیوان داشتند خب اگر این حوریان و قلمان ها از کسی زاده شده بودند میتوانستند این انسان نما ها را تحمل کنند؟ و با آنها آمیزش داشته باشند؟پیرمردی ک پاهایش قطع شده بود دیدید؟ آن پیرزن بدون دندان ک یک چشمش نیز کور شده بود دیدید ک چگونه آن قلمان دور آن پیر زن میگشت و با ان هم خوابه شده بود چ کسی اینطور مهربانانه و دلسوزانه و شادمانه از چنین انسان های زشتی مراقبت و مواظبت میکند مادر فرزند خواهر برادر همسر؟
آری اینکار یکی از راز های خداست ک کسی نمیتواند از رازش پی ببرد حاج علی گفت:وقتی ک خدا ب بندگانش پاداش میدهد اگر جوانی و سلامت و زیبایی را هم ب آنها ارمغان میداد دیگر نیازی ب این حوری و غلمان ها نبود
ابوعلی سینا گفت راست میگویی ولی در آن صورت هم با عمر نامحدود و باقی ماندن ب صورت جوان… خود انسان ها مصنوعی میشدند و حالت حوری و قلمان ماشینی را پیدا میکردندمگر نه؟مرشد ک متفکرانه ب سخنان دوستانش گوش میداد خروشید ن حتما درست نیست نمیتواند درست باشد اگر درست باشد همین است ک شیخ الرئیس میگوید ولی مطمنم ک درست نیست
چ چیز درست نیست؟
اصل قضیه و فلسفه وجودی بهشت درست نیست اگر پروردگاری باشد ک جهانی ب زیبایی و منظمی جهان هستی خلق کرده باشد نمیتوان باور کرد ک اینهمه ناسازگاری و ناهماهنگی در یکی از ابداعات او پیدا شود این غیر ممکن است ک او جایی ب نام بهشت آفریده باشد و این طور بی سر و سامان و پراز عیب و نقص باشد ابوعلی سینا گفت پس نظر خود شما چیست؟
مرشد با تکان دادن سری گفت؟نمی دانم نمی دانم… هنوز نمیدانم ولی خواهیم دانست …مهلتی بدهید…
سپس همگی ب راه ادامه دادند تا ب کارگری رسیدند مردی مسن ک مشغول سنگ تراشی بود لوح ها ی بزرگ و کوچکی ک کنار گارگاه چیده شده بود نظر آنان را جلب کرد چندی بعد مرد سنگ تراش ک از ظهور آنان آگاه شده بود ب پیش آمد و با قدحی از شیر از آنان پذیرایی کردو چون دید ایرانی اند و از نسل کوروش بسیار خوشحال گشت و ب تمجید و تعریف از پادشاه ایران زمین پرداخت او چنان تعریف میکرد ک ابوعلی سینا مشکوک گشت ک شاید او موسی کلیم الله و این لوایح نیزفرامین دهگانه او باشند پس گفت بنظر میرسد ما در نزد موسی کلیم الله هستیم درست است پدر؟بلی من موسی هستم و نزدیک 3 هزار سال است ک این کارگاه
را بنا کرده ام و این لوایح هم ده فرمان هستند ک برای زائرانی ک برای دیدار من و آگاه شدن از اندیشه هایم می آیند هدیه کنم سپس چند لوح را برداشت و ب آنها داد
موسی مردی مهربان با سخاوت بلند نظر و مهمان نواز بود ک با خلوص نیت از مهمانان پذیرایی میکرد
مرشد پرسید:یا کلیم الله میدانید یکی بزرگترین مشکلات بشر رسالت و پیام آوری شما انبیا بود
بلی میدانم
مسیحیان و مسلمانان بنا ب مندرجات کتاب مقدسشان شما را پیغمبر میدانند ولی در عین حال هم مسیحیت و هم اسلام با دین و پیروان شما خصومت دارند این خصومت و تضاد و درگیری از کجاست در حالی ک میدانم عیسی بن مریم در کلام خود ب صراحت گفته (فکر نکنید ک من آمده تا تورات و نوشته های نبی ها را منسوخ کنم نیامده ام تا منسوخ کنم.بلکه آمده ام تا ب تحقق رسانم یقین بدانید ک تا آسمان و زمین برجاست هیچ حرف و نقطه ای از تورات از بین نخواهد رفت تا همه آنها تحقق یابد…)انجیل متی17/5-20
پیغمبر اسلام نیز انبیا یهود و پیغمبری شما را برای رسالتش شاهد آورده و گفته (بگو ما ب خدا و آنچه بر خودمان و بر ابراهیم و اسماعیل واسحاق و فرزندان یعقوب نازل شده و ب هر چه خدا ب موسی و عیسی و پیغمبران داده است ایمان آورده ایم و ما میان هیچیک از آنان فرق نمیگذاریم و خدای ما و شما یکیست…)84 آل عمران با این وصف آن جنگ و جدال ها تجاوز و غارت ها ب برده گرفتن ها و ب اسارت بردن های زنان و کودکان یهود چ معنی دارد؟ موسی در حالی ک انگشتانش را در میان موهای سپیدش کرده بود با تاثر گفت واقعیت این است ک من هر آنچه ب صلاح قوم خود دانستم در این الواح نوشتم اما بعد از مرگم پیروانم چیزهایی ب گفته هایم افزودند و مرتکب اعمالی شدند ک مسیح را ب قیام وا داشت در مورد محمد نیز چنین بود او با قوم یهود را کاری نبود حتی قبله مسلمین را اورشلیم خواند اما بعد از اینکه از یهود ثروتشان را خواست و آنها امتنا کردند قبله راب مکه تغییر داد و ب بهانه گسترش دینش گردن هزارن یهودی را زد اگرچه پیغمبری مرا منکر نشد درحقیقت ما پیغمبران در عصر و دوره خود هریک کاری را کردیم ک فکر میکردیم ب صلاح و مصلحت قوممان است البته من هم مصلحت پیغمبری محمد نمیدیدم ک در قضیه یهودان ساکن عربستان بخصوص یثرب و و خیبر با چنان بی رحمی و خشونت رفتار کند هر چند همه ی حرفمان یکی بود و مردم را ب خیر و دوری از شر دعوت میکردیم بو علی سینا پرسید ضاهرا شما از محمد و عیسی گله ای ندارید؟
ابدا چرا ک دین من یک دین قومی است و یهودیان نیز با همه کج روی هایشان تا حدودی آیین من و پدرانم را حفظ کرده اند چون من کاری ب اقوام دیگر نداشتم و ندارم ب طور مثال من ب ایرانی هایی ک زردشتی هستند هم احترام میگذارم چرا ک در فلسفه زردشت اخلاق و مردانگی وحرمت نهادن ب سایر اعتقادات بیش از همه ادیان ریشه دارد بعلاوه دین یهود بخش عمده ای از آیین خود را مدیون مرهون آیین پاک ایرانیان و پیغمبر آریایی و پادشاهان پاک نهاد آن مانند کوروش و داریوش کبیر خشایار شاه اردشیر اول و غیره است
مرشد گفت اما محمد برخلاف شما دین خود را جهانی میپنداشت و قصد داشت آن را در همه جا گسترش دهد موسی گفت فکر نمیکنم احتمالا اگر هم چنین بوده کار پیروان او بوده ن خود او اگر چه قصدش هم این بوده مرا با او کاری نیست دین من و او جداست
عزت الملوک پرسید ای کلیم الله بهشت را چگونه میبینید؟آیا از بهشت راضی هستید؟موسی با تاثر گفت بهشتی داریم ک تصورش را میکردیم و میخواستیم اگر عیب و ایرادی دارد و مارا راضی نمیکند مربوط ب خود ماست مرشد با تعجب پرسید ای کلیم الله منظور شما اینست ک این بهشت همان بهشتی است ک برای پیروان خود میخواستید و در نظر گرفته بودید؟
همین طور است ک میگویید ما بهشتی را تجسم کرده بودیم و میپنداشتیم ک چنین وعده گاهی میتواند پاداش نیکی برای پرهیزگاران باشد و آن بهشت همین است ک ما امروز در آن هستیم اگر عیب و نقصی دارد مربوط ب تصور و برداشت های ماست آنروزها بنا ب آن روزگار میپنداشتم ک چنین بهشتی بهشت خوبی میتواند باشد البته حال دیگر این تصور را ندارم.
ابن سینا گفت یا کلیم الله پس بهشت چیزی نیست ک پروردگار عالم آن را ب بندگانش وعده داده باشد؟
حقیقت آنست ک ما از آفریدگار جهان بهشتی را تقاضا میکردیم ک…در این لحظه ندایی از عرش العلا رسید
(یا کلیم الله تو را چه ک اسرار بارگاه ما برملا سازی خواهی ک بفرماییم تا باز هم ب لکنت زبان دچار شوی؟)
موسی از شنیدن این سخت سخت بیمناک گشت و با لرزش گفت بارالها در بهشت تو هستم زبانم ب دروغ نمی آیدو ب استغفرالله و توبه افتاد و رو ب مرشد گفت بیمناک خشم اویم ما پیامبران نمیتوانیم ب همه ی پرسش های شما پاسخ دهیم ب راه خود ادامه دهید شاید کسی باشد ک جواب این پرسش ها را داشته باشد ابوعلی سینا و همراهان در حال خروج بودند ک موسی با غمی افزون گفت لوح ها را نمیبرید مرشد گفت میدانی ک ما در سفریم و بردن این لوایح کمی دشوار مینماید پس موسی ب برادرش هارون امر کرد تا لوایح کوچک تری از پستوی کارگاه بیرون آورد و ب آنها داد و خدافظی کرد در بیرون کارگاه عزت پرسید ای شیخ موسی را چگونه دیدید ابو علی سینا پاسخ داد گیج بودم و با دین او گیج تر گشتم اگر خدا در میان آن حرفها نمیپرید از راز اینجا آگاه میشدم مرشد افزود موسی مشکلی نداشت اما خدا در مشکل خود گرفتار بود و بدان جهت ب فکر چاره جویی افتاد اگرچ دیر هنوز مسافتی از سنگتراشی موسی دور نشده بودند ک با دو کارگاه نزدیک به هم ک وسایل تزیینی میفروختند روبرو شدند کارگاه اولی را شخصی ب نام سامری اداره میکرد او تصاویر و مجسمه گوسفند طلایی را ب عنوان گردنبند و آویز میفروخت دور تا دور کارگاه اورا حوریان و دختران و پسران جوان احاطه کرده بودند روبروی او شخص دیگری بود ک لوح های ده فرمان را ب شکل گردن بند و گوشواره ب دیگران میداد عزت یک گرنبند ده فرمان و دوگشواره گوساله خرید و مرشد نیز چیزهایی برای هدیه دادن ب بلقیس خریداری کرد ابوعلی سینا با دیدن این دو کارگاه درکنار هم شکفت زده پیش سامری رفت و گفت:مرد چگونه است ک بساط تزیینی ات را کنار کده 10 فرمان موسی پنهان کرده ای مرد دور و بر خود را نگریست و چون کسی را ناظر ندیدآهسته گفت مرد بساط فروش 10 فرمان نیز هم مال خود ماست ما این بساط را راه انداخته ایم ک ب هر کس ک گوساله دوست دارد گوساله و هرکس ک 10 فرمان دوست دارد 10 فرمان بفروشیم غرض کاسبی است و سود بردن…
موسی پیر هم خوش باور است و لوایح خود را مفت و مجانی ب این آن میدهد برای همین هم برعکس اینجا دکان او سوت و کور است همچنین اضافه کرد مگر نمیدانی وقتی هم ک پیرمرد(موسی)برای تهیه ده فرمان ب کوه رفته بود ما گوساله ای از طلا پیش کش مردم ساختیم و کلی هم سود بردیم مردم هم با شادی ب گوساله ما ایمان آوردند حتی برادر موسی هارون…سامری با خوشحالی ب صندوق پولش نگاهی انداخت و آرام گفت کی میداند شاید فردا هم دکان بهشت بسته شود تا هست باید پول درآورد شاید مقررات بهشت تغییر کرد لابد میدانی ک به احکام و دستورات یهو نمیشود اطمینان کرد مگر ن اینکه هر چندی حدیثی میفرستاد
و دستور تازه ای میداد میدانی ک همه فرامین و دستوراتش ناسخ و منسوخ اند حتی فردی ازدیار فرنگ پیدا شده ک 1900 ضد و نقیص در تورات پیدا کرده حال دارد بیچاره در دوزخ عذاب میبیند با اینچنین خدایی ب نظر من همین بهتر است ک طلایی دست و پا کرد و سریع زد ب چاک
ابوعلی ک از رندی مرد دچار سرگیجه شده بود ب جمع دوستان پیوست و از آن مکان دور شدند تا اینکه ب دشتی رسیدند ک بسیار خرم و شاد و دلگشا بود رنگ دشت رنگ رنگین کمان داشت و هر لحظه رنگهایش تغییر میکرد مرشد ک جلو تر از بقیه حرکت میکرد بر تابلویی چنین خواند
ورود کسانی ک حیوانات را قربانی کرده اند ب این مکان ممنوع است مرشد متعجب شد آخر مگر میشود جایی در بهشت باشد ک ورود ب آن ممنوع باشد در آن مکان سکوتی محض وجود داشت و آنطرف هم معبدی از مرمرسفید قرار داشت دشت نیز پر بود از گاو و گوسفند وشتر و خروس و …
همراهان ب مشورت نشستند و معلوم شد ک فقط حاج علی چند باری گوسفند و حتی شتر قربانی کرده بودابو علی سینا گفت دوست من تو از ورود ب این مکان محرومی ولی من میخواهم پا ب آن نیایش کده بگذرام و پرده از راز اینجا برکنم حاج علی با حزنی گفت مرا از ورود ب این مکان محروم نکنید قربانی کردن حیوان توسط من دلیلی داشت ک خود ب آن واقفم مرشد گفت خود دانی اما ب یاد داشته باش ک شیخ الرئیس هشدار داد سپس همگی ب درون دشت ب راه افتادند هنوز اولین قدم را نگذاشته بودند ک گوسفندی شتابان از میان آنهمه گوسفند ب طرف آنها دوید و ایستاد و با نگاهی جستجوگرانه آنها را نگریست سپس بع بع کنان رو ب حاج علی کردو بقیه گوسفندان را نیز دور آنها جمع کرد در همین حال گوسفندی ک بع بع کنان بقیه حیوانات را نیز دور آنها جمع کرده بود به زبان آمد و فریاد زد قاتل…قاتل…و ب دنبال او همه حیوانات فریاد زدند قاتل…قاتل…ترس و وحشتی عجیب فضا را پر کرده بود در این هنگام صدای شدیدی مثل کوبیدن طبل از نیایشگاه بلند شد و همه حیوانات ب سمت آن برگشتند و بر روی زمین نشستند در نیایشگاه گشوده شد و تابش نوری زیبا کرانه آسمان نیلگون را فرا گرفت و مردی کهن سال در هاله ای نورانی در آستانه معبد ظاهر شدحیوانات آرام گرفتند گویی حضور آن مرد کهن سال را حرمت می نهند مرشد گفت بیایید حرکت کنید و همگی ب سمت نیایشگاهی ک پیر مرد منتظر آنان بود رفتند…عزت الملوک با نگاه کردن ب چهره نورانی و دیدن سیمای مرد کهن سال گفت:مرشد مرشد نگاه کن این مرد زردشت است او پیامبر ماست و در حالی ک داشت آستین مرشد را تکان میداد حرفهایش را تکرار میکرد مرشد ب آرامی گفت میدانم غزت بانو میدانم کیست سپس مرشد نزدیک تر رفت و هنگامی ک نگاهش ب چهره پرمهر زردشت افتاد مقابل او زانو زد عزت و ابو علی سینا نیز ب تبعیت از مرشد زانو زدند ک زردشت ب طرف آنها رفت و آنها را از زمین برپا داشت سپس با تبسمی دلنشین و صدایی شیرین گفت اهورا مزدای پاک انسان را ب رکوع و سجود نطلبیده است چرا درمقابل مخلوق سجده میکنید و ب خاک می افتید میپندارید این حیوانات با نشستن خود ب ما سجده آورده اند؟آدمهایی بودند ک سجده کردن را دلیل کوچکی خود میپنداشتند و این حیوانات نیز ب تبعیت از آنها چون فاقد عقل و شعور بودند ب خاک افتادند سپس به حاج علی گفت حساب شما جداست شما حیوانات بسیاری را کشته اید بنابراین اگر هم ب سجده باشید سجده شما سجده ندامت و خجالت است ب این حیوانات بنگرید ک ب خاطر امثال شما ب اینجا پناه برده اند حال ک این حیوانات را کشتید چ رضایت خاطری برای شماست؟آیا کردارتان نیک بود؟چگونه باور کردید ک کار خدا جان بخشیدن و کار شما جان گرفته است؟با این حیوانات غضبناک چ میکنید؟حاج علی نمیدانست ک چ کند از حیوانات مظلوم ولی غضبناک عذر خواهی بخواهد یا دست ب دامان خدا و رسولی شود ک قربانی کردن را از او خواسته بودند در این حال ندائی از درونش برخواست ک میگفت:راست میگویید چطور با آنهمه پند و اندرزهای پیامبری مثل او(زردشت) ک تورا از قربانی کردن منع کرده بود حاضر شدی جاندارانی را برای منفعت احتمالی خود(راه یافتن ب بهشت) قربانی کنی؟خدا ب تو عقل داده بود تا نیک و بد را تمییز دهی ولی تو مانند حیوانات مقلد بی چون و چرا عمل کردی چطور نفهمیدی ک کشتن حیوانات آن هم برای تقرب ب ایزد پاک نمیتوانست درست باشد
کشتن حیوانات ب منظور قربانی از عادت مردم نیمه وحشی است ایزد پاک ک نمیتواند اینقدر قسی القلب و نامهربان باشد تا ازبنده اش قربانی بخواهد اگر این کار(قربانی کردن)ب نظرت لازم بود چرا خودت را قربانی نکردی؟…
ابوعلی سینا ک نمیتوانست درد و رنج و حال رنجور دوستش را ببیند گفت:حضرت زردشت دوست ما را گناهی نیست آنچه او کرده بنا ب آیینی ایست ک حکایتی بس تلخ و دردناک دارد او هم مانند بیشتر مردان سرزمین پاک تو ناخواسته ب این کار ناپسندیده کشیده شده رنج او را بیشتر از این افزون نکنید او نیز انسان پاک و وارسته ایست اگر هم کاری کرده ب دلیل اعتقادی بوده ک زمانه درون جان و روان او افکنده مقصر واقعی او نیست بلکه کسانی دیگرند
زرتشت با تاثری تلخ گفت بگذارید او بیرون این نیایشگاه بماند تا ندامت بر تمام وجودش اثر کند سپس ادامه داد هزاران سال پیش ما ب روشنی ب مردمان خود گفتیم قربانی کردن آن هم برای ایزد یکتا نتنها شایسته مقام و منزلت او نیست بلکه در شان و مقام انسان نیز نمیباشد نتیجتا قربانی کردن بر سر معابد و هر گذر گاهی از میان رفت اما بعد از گشت هزارن سال با اینهمه پیشرفت و فزونی علم و دانش باز نیز مردمان ب این کارناپسندیده و گناه نابخشودنی عمل میکنند واااااای ک چ بر سر ملت آمده
عزت الملوک ک لحظه ای از درد و رنج برادرش غافل نبود گفت ای زرتشت پاک برادم تنها ایرانی نیست ک این کار راکرده او هم یکی از میلیون ها انسانی است ک ساده دلانه برای رضای خدایش قربانی کرده زردشت لابد میدانند ک عمل قربانی یکی از دهها فرائض دینی است ک هر مسلمانی باید انجام دهد آیا گناه برادم این است ک ب دستور پیامبرش و احکام دینش عمل کرده یا گناه ب گردن پیامبر و آیینی ایست ک این اعمال را از پیروان خود طلبیده؟
زردشت با غمی افزون گفت بله میدانم آیینم چندصد سالی میشود ک از میان رفته و دین اسلام جایگزین آن شده اما میگویم خود انسان مگر خرد ندارد در رابطه اش با خدا نیازی ب دلال و احتیاجی ب قربانی باشد
مرشد گفت بله من هم با زردشت بزرگ موافقم اما ب چند دلیل این واسطه ها و دلال ها وجود داشته اند و ب نظر میرسد تا زمانی ک روشنایی علم بر کل جامعه سایه نگسترد این دلال ها هم وجود خواهند داشت زیرا اکثریت مردم ب خاطر جهل و بی سوادی و فقر و خرافی بودن عادت دارند تا کسانی آنها را در دین و ایمانشان راه برند پندار اینگونه انسان ها این است ک خود قادر ب پیمودن این راه نیستند پس همچون گوسپندان خود را وقف باب ها و ملایان میکنند دیگر اینکه شغل و منصب دلالی همیشه دارای سود های زیادی بوده ب نحوی ک هر انسان تن پرور و زرنگ و فریبکار را ب همچین شغلی تشویق میکند
ابوعلی سینا با سکوتی کوتاه گفت:ای زرتشت پاک فکر نمیکنید مشکل اساسی انسان ها ب مشیت الهی مربوط است و انسان ها آلت فعلی بیش نیستند؟
جمع کثیری از انسان ها کمی و کاستی های خود و گرفتاری هایشان را ب اهورا مزدا یا نیروهای اهریمنی مربوط می دانند در حالی ک چنین نیست انسان مختار است بنابراین باید سعی کند با عقل خود بدرجه ای از معرفت رسد ک بداند ک چ بکند و چ نکند اهورا مزدایی و اهریمنی نیز در زندگی انسان نقشی بازی نمیکند عزت الملوک ک طاقتش تاب شده و بود نمیتوانست غم و اندوه برادر و جای خالی اورا تحمل کند گفت اگرچه دیدار زردشت و رهنمون های او سعادت است اما جای برادرم اینجا خالی پس من میروم تا حالی از او جویا شوم این را گفت و رفت هنوز چند قدمی این زن مغرور دور نشده بود ک زردشت گفت لحظه ای رخصت ده بانو تا بگویم ک چرا مرا با کسانی ک آزارشان ب مخلوقات خدا رسیده مهری نیست و نمیتوانم آنها را ببخشم سپس این چنین ادامه داد آنان ک ب هر دلیل و بهانه ای از آیین پاکی و درستی دست شسته اند وب مذاهب دیگر سر نهاده اند پاداشی ب باور خود از خدای آیینشان خواهند داشت چنین انسان هایی چرا باید برخلاف دستوراتی ک ب آنان داده شده ب جستجو بپردازند و ب آیین هایی ک بدان باور ندارند پا نهند شما ک ب اینجا آمده اید اینجا بهشتی نیست ک از آن در آیینتان سخن ب میان رفته است؟اینجا بهشتی نیست ک بعنوان پاداش کردارتان ب شما وعده داده اند؟اینجا بهشتی است ک خود به آن باورو اعتقاد داشتید اینجا جاییست ک سرای پاکان و نیک اندیشان است بد اندیشان و بدکاران را مکانی غیر از اینجاست کشتن بخصوص بنام ایزد پاک یکتا خلاف اراده پروردگار عالم است روزگاری انسان ها فرزندانشان را قربانی میکردند آنها نیز مانند برادر شما پیرو آیینی بودند چرا برادر شما فرزندانش را قربانی نمیکرد لابد برای آنکه آن عمل را صحیح نمیشمرد و آیینی را ک چنین تجویز میکرد بر حق نمیپنداشت بنا ب همان قربانی کردن حیوان نیز جایز نیست و باید برادرتان از آن آیین کناره گیری میکرد و از احکام و دستورات نادرست آن سرپیچی… درست مثل شمایی ک کنار من هستید اما او این کار(قربانی) را اگر
چه میدانست صحیح نیست چندین و چند بار انجام داد عزت الملوک سر خود را ب پیش انداخته و ساکت ماند تا اینکه ابو علی سینا پرسید
فرمودید اینجا بهشتی است ک خود ب آن باورد داشتیم منظور حضرت چیست؟زردشت با نگاهی خیره گفت بهشتی ک شما باور دارید جایی است ک حوری و قلمان از سر و کول شما بالا روند شراب و عسل و شیرهای روان در جویبارهایش کامتان را شیرین میسازد و جواهرات و قصرهای پرشکوهش عطش بی پایانتان را سیراب میکند بهشتی ک ب شما داده شده جایی نیست ک ب فکر کردن بیوفتید و ب دنبال مجهولات بروید و در جستجوی یافتن حقیقت باشید بهشت واقعی شما در آخر خط قرار دارد اینجا باید بمانید و از نعمت های بی حد و حصر آن لذت ببرید و عقده های نداری و محرومیت های زندگی خود را در آن تلافی کنید در بهشت شما اندیشیدن و بدنبال حقیقت رفتن منظور نشده است همانطور ک در زندگی نیز شما را از تفکرو تعمق در این مسائل منع کرده اند و کسانی را ک بدنبال چون و چرا بودند منافق و بی ایمان و کافر خواندند و ب آتش جهنم حواله کردند مگر نشنیدید ک حضرت آدم خواست بداند اما گوشش را گرفتند و از بهشت بیرونش کردند وقتی ک ب پدرتان ک شاهکار خلقت بود این اجازه را ندادند چطور شما میخواهید بدنیال حقیقت افتید؟نمیترسید ک شمارا نیز از بهشت بیرون اندازند وب التماستان نیز مانند پدرتان آدم توجهی نکنند مرشد با اشتیاق پرسید بزرگوارا بنابراین شما در این بهشت چ میکنید؟ مگر ن اینکه اینجا بهشت اسلام است؟ من ک در بهشت شما و جنت اسلام نیستم من در بهشت افکار و اندیشه های شما تجسم پیدا کرده ام شما مرا ب بهشت خودتان آورده اید و ب گفتگو و سوال و جواب کشانده اید مرا با بهشت شما چ کار است…در این هنگام آتشی ک ب آرامی میسوخت ب سرکشی افتاد و همه همه نیایشگاه را در خود فرو برد و همانگاه صدایی از عرش آمد (ای زردشت پاک اسرار را باید در دل نگاه داشت و فاش نکرد) لحظاتی بعد ن از نیایشگاه خبری بود و از زردشت پاک خبری در سکوتی تاثر بار دوستان ب راه افتادند تا اینکه در مسیر خود کاروانی را دیدند ک کشیشی خوش سیما و خنده رو کاروان سالار آن بود…

ادامه…

نظر بدید ولی سازنده…

نوشته: شروین


👍 1
👎 0
6602 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

551079
2016-08-01 21:28:28 +0430 +0430

سلام دوست عزیز داستان خیلی طولانی بود نخوندم.خسته نباشی.حتما تایپش خیلی طاقت فرسا بوده

0 ❤️