پر پرواز

1397/09/22

از بچگی عاشق هم بودیم خونه هامون رو به روی همدیگه بود از بچگی هم با همه پسر ها فرق داشت شیطونی هاش بلند پروازی هاش خنده هاش مامانم خیلی دوستش داشت همیشه از تو کوچه که رد میشدیم به بهش سلام میکردو مامانم با شوخی خنده جوابشو میداد کم کم تو کوچه میرفتم چون دختری نبود که همبازیم باشه همیشه هم یواشکی از پشت پرده دیدش میزدم تو کوچه که بازی میکرد بعضی وقت ها شانس میاوردیم جمعه های دوچرخه بازی میکردیم عشق بود به قول خودش پاک ترین عشق عشقی که نه از سکس میدونستیم و هیچ چیز دیگه.

روز های خوش بچگی با دویدن رفت و امد توی اون کوچه پس کوچه های سپری شد از چند طرف با پسرای فامیل ما که توی اون کوچه بچه محل بودن رفیق بود همیشه حامد و حسین و بقیه تو جمع از خوبهاش تعریف میکردن از بقال محال تا اصغر سیبیل اسمال میوه فروش دوستش داشتن از سر کوچه که میود صلوات و ماشاالله بود که بیکار ها و الاف های محل براش میگفتن (منظور این بروبجه هایی که همیشه دم در خونه نشستن اعم از پیر زن ها آقایون و…) اول دبیرستان بود که افتاد دنبالم یا بهتر بگم دوباره اون دوستی بچگی که مثل ذغال خاکستری شده بود رو فوت کردیم گر گرفت اوایلش خجالت میکشید همه اش دوروبر داداشم مییپلکید با هم بیرون میرفتن درس میخوندن و… میفهمیمدم دلش باهامه تابلو منم دوستش داشتم ولی باید اون میومد جلو منتها قد بود چیزی نمیگفت به قول خودش میگفت از سر شرم و حیا بود اره ارواح خیکش.

تا زمانی که پیش دانشگاهی بود و من دوم دبیرستان این داستانی پنهان کاری و نگاه های زیرکانه و… ادامه داشت میدونستم دوستم داره علی (داداشمم) هم میدونست و یکی دوباری هم باها حرف زده بود حالا نمیدونم چرا جلو نمیومد تا بهم بگه؟ خجالت بود یا ناز خرکی های منو جدی که گرفته بود؟ نمدونم

این وسط من داشتم یه کم اذیت میشدم یعنی داشتم شک میکردم کم کم که شاید من دارم اشتباه میزنم شاید اصلا این بنده خدا دلش با مانیست ولی خب نمیشد که برم ازش بپرسم واسه یه دختر خوب نبود و نیست نمیدونستم چیکار کنم تا اینکه با خودم فکر کردم به مامانم بگم چون با مادرش رفیق بودن خلاصه بیگم که حوصلتون سر نره اون پسری بود که میدونستم با مادرش راحت بودن و همه چیزشو به مامانش میگفت مامان من زن رکی بود یه که تیر خلاص رو زد بهش به شوخی گفت: ما به شرط مادرشوهر دختر میدیم ها

علی هم با هماهنگی من قرار شد یه شوکی بهش بده اون شوک هم این بود که بهش گفت قراره برا من خواستگار بیاد آقا هم این موضوع رو شنیده بود وسگرمه هاش بد رفته بود تو هم علی هم بهش گفت:

پسر جون اینقدر دست دست نکن بهش بگو تا از دستت نرفته

شوک علی کارساز شد و یه روز تو راه برگشت مدرسه ( همیشه وایمیستاد سر کوچه من رد شم نگام کنه) جلومو گرفتو باهام حرف زد وای قیافش دیدنی بود تابلو بود قلبش داره از جا در میاد طفلکی یاد اون روز هر وقت میوفتیم دوتایی میزنیم زیر خنده :))) زبوش به لنک افتاده بود تو همون عالم نوجوونی دستمو گذاشتم روی شونش و گفتم:

چیزی نمیخواد بگی منم دوستت دارم

همین بود سر آغاز عشق و زندگی ما شیش سالی با همینطوری دوست بودیم میرفتیم میومدیم از این کارا از اون کارا تا اینکه اومدن خواستگاریم با خانوادش تو این مدت هم من دو سه تایی خواستگار داشتم که همه رو با یه بیلاخ زیبا پرونده اشون رو دادم زیر بغلشون فرستادم رفتن.

آیینه آرایشگاه عکسمو نشون میداد باورم نمیشد داشتم عروس میشدم؟ یعنی اینقدر زود گذشت؟ این موقع ها یه حس خیلی فوق العاده به آدم دست میده دانشمند ها میگن چیزی نیست فقط چند تا هورمونه ولی همین چند تا هورمون زیبا ترین حس دنیاست چشام سد اشک بود ولی نمیتونستم گریه کنم چون آرایشم خراب میشد خوشحال بودم و هم ناراحت به قول شوهرم:

خیلی اهداف توی زندگی مسیری که به سمتشون میری لذت بیشتری دارن تا رسیدن به بهشون.

خوشحال از این که یه سری چیز ها رو به دست میارم و ناراحت از اینکه یه سری ها دیگه رو از دست میدم البته این قانون زندگیه و همیشگیه

تو آیینه با همین افکار غرق خودم بودم که صدام کردنو گفتن دوماد منتظره یادمه سودابه خانوم بهم گفت: ماشالله چه شوهر نازی داری

تو نگاهش همون معصومیت و مهربونی و سادگی بچگی هامون موج میزد دست انداخت دور کمرم و گفت:بریم خانوم آمادیی؟

شب عروسیم و تولد 23 سالگیم بهترین شب زندگیم بود تنها اتفاق بدی که تو همه این سالها افتاد مرگ پدرم بود امشب قبل از اینکه این متن رو بنویسم بچه ها رو گذاشتیم پیش مادربزرگ و داییشون دست همو گرفتیم پا به پا ی هم قدم زدیم توی همون کوچه پس کوچه هایی که توش بزرگ شدیم و صحنه صحنه روز هایی که با هم اونجا گذروندیم از جلو چشمون رد میشد و بوی یاس های خونه ی پرویز کوچه رو پر میکرد با این تفاوت که دیگه نه دویدنی بود نه صدای خنده ای نه دوچرخه ای و نه بوی یاسی… فقط ما بودیم و بوی خاک و صدای دونه های بارون روی صورتمون و گرمی لبامون رو لبای هم.

ممنونم خوندین میدونم داستان سکسی نبود ای کاش یه سایتی بود که میشد داستان های عادی رو بفرستیم اونجا و کسایی هم باشن بخونن و لایک و کامنت بدن در هر صورت از ارزشی که قائل شدین و وقت گذاشتید خوندید ممنونم امیدوارم خوش باشید همگی.

پایان

نوشته: شهرزاد قصه گو


👍 13
👎 4
7912 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

735402
2018-12-13 21:05:54 +0330 +0330

شبیه خاطره تعریف کردن دخترا بود.دوس داشتم

0 ❤️

735411
2018-12-13 21:25:32 +0330 +0330

عالی بود باز هم بنویس

0 ❤️

735412
2018-12-13 21:27:38 +0330 +0330

عنوانو دیدم فکر کردم شادمهر عقیلیو کردن!!! ?

5 ❤️

735419
2018-12-13 21:45:40 +0330 +0330

خیلی خوب بود…ممنون اگه همه داستانها اینجوری باشه خوب میشد (clap)

0 ❤️

735445
2018-12-13 22:57:06 +0330 +0330
NA

برو سایت ویرگول ، اونجا میتونی داستان معمولی بزاری

1 ❤️

735463
2018-12-14 02:57:15 +0330 +0330

ایشالا پیر شین باهمツ

0 ❤️

735514
2018-12-14 12:25:38 +0330 +0330

شهرزاد کسشعر گو بهتر بود

1 ❤️

735553
2018-12-14 20:04:53 +0330 +0330

ناموسا تا وسطاش فکر میکردم پسره تویی :/

اینکه دست گذاشتی رو شونش گفتی منم دوستت دارم اصلا برام ملموس نبود :/

کاملا ممتنع، نه لایک نه دیس لایک

1 ❤️

741183
2019-01-13 20:41:14 +0330 +0330
NA

چقد قشنگ بوووود

0 ❤️


نظرات جدید داستان‌ها