پشت این نقاب سیاه کیست؟ (۲)

1396/01/25

…قسمت قبل

《خیلی از ترس ها ناشی از عدم آگاهیه ؛ همین که ندونی چه کسی پشت پردس ؛ ذره ذره شک به اطرافیان و پشت بندش ترس رو تو وجودت تزریق میکنه تا خیلی آروم به مرز سیاهی برسی ، سیاهی ای با طعم مرگ 》

با اینکه میدونستم احمقانس که بخوام داییمو پشت این نقاب تصور کنم اما به خاطر عذاب و بحران روحی که این اتفاق برام به ارمغان آورده بود حس میکردم کل سلولهای خاکستری مغزم بسته شده . تو این دو روزِ اخیر رو رفتارهای دایی میثم دقیق شده بودم و با یه وسواسِ بی سابقه ، از روبرو شدن باهاش فرار میکردم . روز اول میخواستم همه چی رو به مامان بگم ولی آخه چجوری میتونستم؟ اصلا چی میتونستم بگم! مثلا میگفتم : «مامان هیچ میدونی برادر عزیزت که انقدر سنگشو به سینه میکوبی به دخترت تجاوز کرده؟» مسخره بود اصلا . راستش هنوزم قلبا نمیتونستم باور کنم اون غریبه ی نقاب پوش داییم باشه…
این مساله چیزی نبود که بشه به زبونش آورد . این روزا از لای در و پستو ، وقتایی که دایی حواسش نبود مثل آدم های ندید بدید زل میزدم بهش . وقتایی که باهام حرف میزد صداشو آنالیز میکردم و پیش خودم میگفتم شاید خوردن مشروب و حس شهوت صدای آدمارو کمی تغییر بده و بم ترو گرفته ترش کنه . هرساعتی که میگذشت یه فکر و خیال جدید میومد سراغم انگار میخواستم از کالبد جسم و روحش اون متجاوز خونسرد شبِ مهمونی رو بکشم بیرون . با اینکه شواهد علیهش بود و با اینکه اون نقابو خودم از تو ساکش پیدا کرده بودم اما بازم تو ناخوداگاهم نمیتونستم باور کنم که داییم باهام همچین کاری کرده باشه
ـ چیکار داری میکنی کُپُلوی زشت؟ نکنه میخوای پودرشون کنی اینارو
با صدای دایی میثم که کنارم پای مبل ایستاده بود ، چاقورو انداختم تو ظرف پرتغالا و بی اختیار زل زدم به پوستای تقریبا رنده شده . ’’چیکار داشتم میکردم؟ اصلا حواسم کجاست؟ صدام انگار از ته چاه درمیومد‘‘
ـ میشه منو اینجوری صدا نکنی…منظورم کُپُله
ـ عجب! پس واسه اینه که اخماتو مثل پرچم عربستان کردی توهم؟ باشه چشم دیگه بهت نمیگم کُپل ! ـ با خنده ای موذیانه ادامه داد ـ از این به بعد صدات میکنم خپل ؛ چطوره؟
ـ دایی میثم من شوخی نکردم باهاتوناااااا
از لحنِ خشکم جا خورد
ـ ببینم آتنا! تو حالت خوبه؟ چت شده این یکی دوروزه…همش داری پاچه میگیری! خوبه 4 -5 روز دیگه بیشتر مهمونتون نیستم .
یه آن خواستم بزنم زیر گریه و با هرچی فحشه بهش بگم خیلی پسته که به دختر خواهرش چشم داشته و تازه به روی مبارکشم نمیاره اما نتونستم . یه چیزی ته دلم نمیزاشت باور کنم که اون باهام همچین کاری بکنه . تنفر و خشم و عذاب و دودلی باعث شد مثل آدمای منگ بدون اینکه جوابشو بدم از جام بلند شم و راهِ اتاقمو پیش بگیرم اما انقدر حالم زار بود که دو قدم نرفته سکندری خوردم و با گیر کردن پام به پایه ی میز نزدیک بود بیفتم روی زمین که دایی با گرفتن بازوم مانع افتادنم شد . درست همونجا بود که در کمال ناباوری با فاصله ای کمتر از 10 سانت زل زدم بهش ؛ به مردی که جلوم ایستاده بود به مردی که از بچگی بهش میگفتم دایی میثم و اونم خپل خانومِ زشت صدام میکرد ، حتی حالا که دیگه بچه نبودم .
تفاوت قدی ، برق چشمها و اون نگاه شیطانیِ غریبه ی اونشبی هیچ کودوم با داییم جور در نمیومد . امکان نداشت دایی میثمم اون متجاوزِ مرموز باشه امکان نداشت! بلاخره سکوتو با تته پته شکستم و در همون حال که داییم با نگاهی حیرت زده زل زده بود به صورتم ازش پرسیدم : ـ میشه یه سوال بی ربط بپرسم…میشه بدونم شما اون شب…منظورم شب جشنه…میخوام بدونم…یعنی…میخوام…راستش میخوام…میشه بگید شما اون شب اومدین طبقه ی بالا یا نه؟ منظورم تو اتاق منه…
ـ این چه سوالیه آتنا! معلومه که نه! چرا باید شب جشن بیام تو اتاقت؟ درثانی چرا همچین سوالی میپرسی؟ چیزی شده؟!
ـ هی…هیچ…هیچی فقط میخواستم بدونم کسی اونشب اومد طبقه ی بالا یا نه؟ ـ وقتی دیدم چشماش از حیرت گرد شد ، سعی کردم یه بهونه ی خوب دست و پا کنم ـ آ…آآآآخه یکی از دستبندام گم شده . طلا بود…اما…اما به غیر از ارزشِ مادیش از لحاظِ روانی هم خیلی واسم مهم بود برای همین میپرسم
دایی اول با چشمای گرد شده ثانیه ای نگام کرد و بعد لبخند کمرنگی خطوط صورتشو از هم باز کرد : ـ ای بااااابااااا پس این همه تته پته و استرس برای اینه ! خدا نکشتت دختر زهره ترکم کردی با این رفتار عجیب غریبت! پس بگو چرا این همه موش و گربه بازی درآوردی . نخواستم بروت بیارم اما دیشب وقتی داشتی پنهونی کشوی اتاقمو میگشتی دیدمت . خواستم بیام تو و دلیل این کارتو بپرسم اما گفتم ولش کن…حالا میفهمم که جریان چی بوده
با وحشت و ناراحتی زل زده بودم به دایی بزرگم و خودمم باورم نمیشد که چجوری تونستم این تصورِ زشتو در موردش بکنم . امکان نداشت غریبه ی اون شب دایی میثمِ من باشه . حالا خجالت و شرم از دایی 32 سالم هم به احساسات بدم اضافه شده بود ـ خاک تو سرت آتنا ـ واقعا نمیدونستم چه بهانه ای میتونم برای کارای زشتم بتراشم . این بود که به دروغ گفتم :
ـ دایی واقعا متاسفم ولی…ولی من همه جای خونرو دنبال دستبندم که گم شده و واسم خیلی عزیزه گشتم… فقط کمد شما و اتاق مهمون نبود…همه جای خونرو گشتم . خواهش میکنم در موردم فکر بدی نکنین چون کارم بدون غرض بود . من فقط دستبندمو میخوام و همینو میدونم که از شب جشن به اینور دیگه پیداش نکردم . من مطمئنم یکی اومده بالا و اونو ورش داشته…
ـ آتنا خانوم بهتره انقدر زود قضاوت نکنی . به جای این همه فکرو خیال بیخود و بچه بازی یکم بیشتر اتاقو وسایلاتو بگرد مطمئن باش حتما پیداش میکنی
ـ ولی من کاملا مطمئنم . به خدا همه جارو خیییلی خوب گشتم اما نبود
ـ این امکان نداره . ببین خانومی دیشب تنها کسی که اومد بالا رفیقم بود که اونو هم خودم فرستاده بودمش تا از اتاق دوربینمو برام بیاره بعدشم خیلی سریع اومد پایین . 5 دقیقه هم طول نکشید! ضمنا این بابا کسیه که من مثل چشمام بهش اعتماد دارم و این وصله ها هم به تنش نمیچسبه . دیگه به غیر از ’معین‘ هیش کی نیمد طبقه ی بالا خیالت راحت! پس به جای این کارگاه بازیا برو دوباره اتاقتو بگرد و ببین دستبندت کجاست سرکارخانوم حواس جمع
وقتی دایی با ظاهری که کمی عصبانیت و تا حدودی هم ناراحتی در اون موج میزد ازم دور شد ؛ پاکِشون و با قلبی سنگین خودمو رسوندم به اتاق و پناه بردم به ملافه های روی تخت . خدایا داره چه اتفاقی میفته؟ چرا هیچی باهم جور در نمیاد . اگه دایی میثم اون غریبه هه نیست پس اون نقاب مشکی تو ساکش چیکار میکنه؟ پس کی اونشب اومد تو اتاقم…کی بهم با حرفهای شیرین و کلام جذابش مشروب خوروند و کی بهم دست درازی کردو برای چی… ای کاش فقط میدونستم اون عوضی کی بود…این حضور ناشناس بدجور منو میترسوند و ترس از آبروم و نداشتن هیچ مدرکی هم برای حرفام یجور دیگه…
دوباره همه چی رو مثل پازل کنار هم چیدم و دستمال خونی رو توی دستم چنبار زیر و رو کردم تا بالاخره معما حل شد یا بهتره بگم لااقل تو فکرِ من حل شد!

اگه دایی من اون غریبه نیست پس فقط میمونه یه نفر ؛ یه نفر که به گفته ی خود دایی میثم طبقه ی بالا هم اومده و به احتمال زیاد اون بوده که با نقاب واردِ اتاقم شده و بعد از تموم شدنِ کارش نقابو تو ساکِ دایی انداخته تا شناسایی نشه . آره حتما خودشه…
برای پیدا کردن ’’معینِ ایزدی‘‘ لازم نبود خیلی به خودم زحمت بدم. قبلا هم چنباری دیده بودمش . وقتی یک نفر صمیمی ترین دوست داییتون باشه و مامانتون هم به عنوان یه خواهر بزرگتر سرسپرده ی برادرِ کوچیکترش پس حتما تو مناسبت های مختلف حدااقل یبار رو با صمیمی ترین دوست داییتون برخورد خواهید کرد! این برخورد برای منِ 17 ساله خیلی زیاد نبود . راستش فقط دوبار معین ایزدی رو دیده بودم . یبارشو که اصلا درست یادم نمیاد و بار دوم هم توی جشن عروسی دختر خاله ی مامان بود که دیدمش . در حد یه سلام و احوال پرسی و چه دختر نازی! فقط همین… حالا باورِ اینکه اون با پروژه ی قبلی سعی در تجاوز بهم داشته ، واقعا برام سخت بود!!! اون غریبه ی نقاب پوش خودش اعتراف کرد که خیلی وقت بوده که منتظر این فرصته پس حتما از قبل بهم چشم داشته و فقط منتظر یه فرصت مناسب میگشته…

فرداش تو راه مدرسه حتی 1 ثانیه آروم نگرفتم و با همه ی وجودم داشتم به معین ایزدیو اتفاقی که برام افتاده بود فکر میکردم. دوست داشتم یکاری بکنم اما نمیدونستم چکاری . حتی نمیتونستم این اتفاقِ شومو فراموش کنم . دوست داشتم با یه نفر راجعبش حرف بزنم اما بازم نمیدونستم با کی…هیشکی مورد اعتمادم نبود و نمتونست کمکم کنه.
از مدرسه که برگشتم طبق معمول با همون ذهن آشفته کتابامو از کیف درآوردم تا تلاش بی فایدمو ؛ هرچند اندک ؛ برای امتحانای میان ترم شروع کنم . با کلی برنامه ریزی سر کلاسِ زمین شناسی به این نتیجه رسیده بودم که معینو پیداش کنم و هرجوری که هست مطمئن بشم که خودشه و بعد ازش شکایت کنم . اینجوری اگه ثابت شه که همه چی تجاوز بوده آبرو و حیثیت منم پیش مامان بابا از بین نمیره « البته تا بحث آبرو و حیثیت میشد ناخودآگاه یاد بخشی میفتادم که اون غریبه داشت با دستش لای پا و کسمو میمالید و نوک سینه هامو چنگ میزد . نمیتونم انکار کنم که اون لحظه ها از فرط خوشیو لذت لای پامو حسابی خیس کرده بودم ولی این واقعیتی بود که ابدا میل نداشتم به زبونش بیارم! ابـــــــــــدا! وقتی یاد فرو کردن آلتش تو بدنم میفتادم اونم با اون دردِ وحشتناک ، حسم نسبت به اینکه اونشب بهم تجاوز شده ، خیلی قوی تر از یه شب عشق بازیِ ساده بود . درسته که من اولش لذت برده بودم ولی هیچ وقت نمیخواستم ینفر اونجوری پارم کنه و اونقدر تو بدنم تلمبه بزنه تا بیهوش شم و بعدشم غیب بشه »

کتابِ زمینمو که باز کردم یه پاکت مشکی از لاش بیرون افتاد و باعث شد از جام سه متر اونورتر بپرم . با وحشت ، انگاری که اون کاغذ حاوی چنتا دینامیته ، زل زده بودم بهش و مثل موش میلرزیدم . از همون فاصله هم میتونستم بوی ادکلن دارک ریبلو که از کاغذِ نامه متساعد میشد حس کنم . بوی گرم ادکلنی که من میپرستیدمشو یجورایی برام تن آشنا داشت ، حالا تبدیل شده بود به بزرگترین کابوس من… بالاخره با ترس و لرز پاکتو باز کردم و به همون دست خط خرچنگ قورباغه که انگار از قصد اونجوری نوشته شده بود زل زدم . کلمه های ناموزون جلوی چشمام میلرزید و راه نفسمو میبست :

«« کار احمقانه ای کردی که به داییت شک کردی عزیزم . با این کارت نشون دادی که کاملا سطحی نگری و به جای عمق مسایل فقط ظاهرشونو میبینی . اینبار بیشتر دقت کن . کسی که دنبالشی خیلی ازت دور نیست .
پ.ن : راستی هنوز طعم کس داغت زیر زبونمه . دلم واسش تنگ شده »»
نامرو انگاری که برق داشته باشه در نهایت وحشت ول دادم روی میز و تا میتونستم ازش فاصله گرفتم . خدایا این جونورِ لعنتی کیه؟ چی از جونم میخواد…

درست چهار شبِ بعد بود که بدون هیچ تلاشی و کاملا اتفاقی معین رو دیدم آخرین شبِ حضور دایی میثم تو ایران . مامان یه دورهمیه کوچیکِ شام گرفت با حضور اقوام درجه یک و البته با حضور رفیقِ شفیق دایی میثم معینِ ایزدی . به اصطلاح مهمونی بود اما تمام مدت مامان داشت اشک میریخت و حتی 1 ثانیه هم نمیتونست بدون اینکه چشماش خیس بشه به دایی نگاه کنه ! منم حالم دست کمی از مامان نداشت فقط با این تفاوت که دردم رفتن دایی از ایران نبود…
وقتی خواستم برای ’’سلام‘‘ خودمو به همه نشون بدم از استرس دست و پاهام میلرزید . با معین که دست دادم از فرط ترس صورتمو بالا نیاوردم تا نگاش کنم فقط تُنِ گرم صداشو شنیدم که از درسا و امتحانام پرسید . اون لحظه انقدر غرق آنالیز صداش بودم که جوابی رو که بهش دادم یادم نمیاد . صدای غریبه ی اون شب کمی گرفته بود و تُنی آروم و خونسردو تاحدودی هم شهوت آلود داشت ولی صدای معین کمی بلند و فوق العاده گرم بود . اینجوری نمیتونستم بفهمم ! از تن صدا ابدا نمیتونستم قضاوت کنم . باید جرعت میکردم و زل میزدم بهش . باید تا اونجایی که میتونستم بین معین و غریبه ی اونشب وجه تشابه پیدا میکردم . فقط دلم میخواست به این عذاب وجدان و بیخوابی های شبانم پایان بدم. فقط همین
سر میز شام به جای اینکه مثل همیشه کنار مامان اون گوشه ی میز بشینم صندلی روبروی معینو انتخاب کردم و بدون اینکه معین یا دایی متوجه بشن سعی کردم زیر چشمی آنالیزش کنم . از استرس بدنم گر گرفته بود و گوله گوله عرق میریختم . وقتی کاسه ی سالادو گرفتم دستم، از پشتش یه نگاهِ دزدکی به معین انداختم که داشت آهسته با دایی صحبت میکرد . چشمام مثل یه دوربین عکاسیه پرسرعت یه عکس ازش ثبت کردن . بالافاصله نگاهمو دزدیدم و همونطور که سالادمو با چنگال اینور اونور میکردم رفتم تو فکرِ چهرش . موهای جوگندمی سرش از کنار شقیقه ها داشت کم پشت میشد . یه کچلی زودهنگام! ابروهاش پرپشت و هلالی مانند بود و صورتشم گرد . موهای صورتشو کامل تراشیده بود و پوستش تقریبا برق میزد درست مثل بابا . اگه دقت میکردم میتونستم بوی افتر شیوش رو از همون جایی که نشسته بود تو مشامم حس کنم ولی خبری از بوی ادکلن دارک ریبل نبود . بدتر از همه چشماش بودن که تشخیصشون از پشت یه عینک طبی که ظاهرشو شبیه پزشکای بیحوصله میکرد ، تقریبا غیر ممکن بود . رفتار تودارشم چیزی رو بهم نشون نمیداد . تمام مدت سرگرم پچ پچ با دایی بود و حتی یک بار هم توجهش به سمتم جلب نشد . نمیدونم چرا وقتی از جاش بلند شد و از مامانم بابت غذا تشکر کرد دست و دلم لرزید . شاید به خاطر قدش بود که تقریبا با غریبه ی اونشب هماهنگی میکرد . وقتی از مقابلم رد میشد تا با همراهی دایی بره سمت سالن آهسته لپمو کشید و گفت : ”چه قدر آرومی تو‍“
از برخورد انگشتش با پوست لطیف گونم مثل شله زرد وا رفتم و دویدم سمت اتاقم . قلبم مثل یه گنجشک تو سینه میتپید و نمیتونستم درست تمرکز کنم .

تیک تاک تیک تاک
کتاب فارسیم جلوم باز بود و تقریبا 1 ساعتی میشد که چنبره زده روی تخت ، زل زده بودم به یکی از صفحه هاش ولی چشمام به جای آنالیز ابیاتِ شعر با تمام حواس داشتن اون غریبه ی شبِ جشن رو آنالیز میکرد . رفتارش ، حرکاتش ، صداش
تیک تاک تیک تاک

  • اه ساعت لعنتی انقدر رو مخم راه نرو ؛ به سمت ساعت روی میزم هجوم بردمو باطریشو بیرون کشیدم و برگشتم روی تخت ؛ سرم درد میکرد ، چشمامو روی هم فشردمو باز رفتم تو فکر :
    «کاش اونشب از دستش مشروب نمیخوردم ، کاش حواسم سرجاش بود ای کاش حداقل اون نقاب وحشتناکو به چهره نداشت و میتونستم ظاهرشو ببینم» در حالیکه زیر لب ای کاش ای کاش میکردم با یادآوری دوباره ی اون نامه ها و دستمال خونی و تهدیدی که کرده بود به خودم لرزیدم . صدای در اتاق باعث شد لرزشم تبدیل به رعشه بشه اما وقتی بابام با چهره ی گرم و مهربونش تو چارچوب در پیدا شد نفس راحتی کشیدم و سعی کردم عادی بنظر برسم .
    ـ بابایی چیکار میکنی؟
    ـ هیچی بابا…درس میخوندم
    ـ نمیخوای یکم بیای پایین پیش دایی میثمت؟ 3 ساعت دیگه داریم میریم فرودگاهااااا. شما که فردا مدرسه داری لااقل الان بیا پایینو یکم تو جمع باش زشته اینطوری
    ـ معین رفت؟
    ـ آتنا!!! معین چیه مگه همسنته اینجوری خطابش میکنی…
    ـ باشه خب عمو معین! حالا رفت؟؟
    ـ نه نشسته ولی تا یه ساعت دیگه میره کم کم
    ـ یعنی با شما فرودگاه نمیاد؟
    ـ ای بابا ! چقدر سین جین میکنی دختر! نه نمیاد چرا بیاد آخه؟ بنده خدا کار و زندگی داره ما تا بخوایم بریم فرودگاهو برگردیم ساعت میشه طرفای 5 صبح
    ـ بابا؟ میشه منم باهاتون بیام فرودگاه
    بابا به جای اینکه جواب بده بهم چشم غره رفت و با زمزمه کردن یه چیزایی در مورد اینکه همیشه میخوام مدرسمو بپیچونم رفت تا آخرین ساعتای موندن دایی میثم رو کنار جمع بگذرونه . من دست و دلم نمیرفت تا بهشون ملحق شم . از یه طرف هنوز به معین اطمینان نداشتم و یه حس ناراحتی توام با خجالت نمیزاشت باهاش راحت روبرو بشمو از طرف دیگه از رفتن دایی میثم از ایران احساس عجیبی داشتم . نمیدونستم باید خوشحال باشم که داره به آرزوی دیرینش میرسه یا ناراحت باشم که دیگه به این زودیا نمیتونم ببینمش .
    بالاخره زمان خداحافظی فرا رسید . وقتی رفتم طبقه ی پایین توی سالن بَلبَشو به پا بود مامان با صدایی که بغض توش موج میزد اینور اونور میرفت و برای بار هزارم به دایی توصیه میکرد تا چیزی رو از قلم ننداخته باشه . دایی میثم که مشخص بود نگران دیر رسیدن به فرودگاهه سعی داشت زیپ چمدونش رو بزور ببنده . بابا ماشینو آورده بود جلوی در تا هر دوتا چمدونو بشه بی دردسر جا داد تو صندوق و معین هم داشت به چمدون دومی قفل میزد . انگار همه چی رفته بود روی دور تند و کسی توجهی به من نداشت . اصلا نفهمیدم چجوری از دایی خداحافظی کردم . وقتی خودمو انداختم بغلش سرمو بوسید و آهسته کنار گوشم گفت کارم که درست بشه اگه دوست داشته باشین خیلی سریع شماهارم میارم پیش خودم . بهش لبخند زدم اما مامان فرصت جوابو بهم نداد و دست دایی رو کشیدو همونطور که اشک میریخت دوباره شروع کرد به دیکته کردن جملاتی از قبیل اینکه مارو از وضعت بیخبر نزار یادت باشه وقتی رسیدی خبر بدی و دیگه داره دیر میشه و و…توی اون هیاهو میون گریه هاش مامان خانوم دستی به سرم کشید و آهسته گفت تو هم برو بخواب تا ما برگردیم خونه . اخم کردم و زل زدم به دایی که با آخرین چمدون تو چارچوب در غیب میشد . دست معینو که جلوم دیدم از خلسه ی رفتن دایی میثم اومدم بیرونو با تردید و اکراه باهاش دست دادم .
    توی تاریک و روشنِ سالن برق ساعتی که به دست داشت ناخودآگاه توجهمو جلب کرد و وقتی صفحه ی آبیشو دیدم سرم به شدت گیج رفت . حتی متوجه خداحافظیش با دایی میثم نشدم فقط وقتی تو ماشینش نشست و تو سیاهیه شب دور شد و مامان و بابا هم با دایی رفتن طرف فرودگاه تونستم به خودم بیام . نمیدونم چه مدت روی مبل سالن نشسته بودمو میلرزیدم .
    اوت غریبه ی نقاب پوش هم ساعتی به دست داشت که صفحش آبی بود…
    احساس میکردم کلاهِ بزرگی سرم رفته . حالا که فهمیده بودم پشت اون نقاب کیه گیج و منگ افتاده بودم روی مبلِ سالن و عرقِ سردی از کنار شقیقه هام پایین میریخت . ناخودآگاه تلفنِ خونه رو برداشتم اما قبل از اینکه بتونم شماره ای بگیرم زنگِ درِ خونه به صدا درومد . مثل برق گرفته ها از جام پریدم . یکم مکث کردم .

اینبار به جای زنگ ، تقه زدن های کسی به درِ چوبی خونه تو گوشم طنین انداخت . هنوز خیلی از رفتن پدر مادرم نگذشته بود با تصور اینکه حتما چیزی جا گذاشتن رفتم سمتِ در و از چشمی سرک کشیدم تا بیینم کیه اما هیچی معلوم نبود . انگار ینفر جلوی سوراخِ چشمی رو با انگشتش گرفته باشه ؛ با صدای لرزون پرسیدم کیه اما جوابی نیومد . هنوزم تقه ها ادامه داشت. موهای بدنم از ترس سیخ شده بودنو دستام میلرزید

ادامه…

سیاه پوش


👍 24
👎 2
4115 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

589432
2017-04-14 20:17:04 +0430 +0430

اولین لایک رو تقدیم کردم،سیاه پوش جان اگه قرار باشه اینجوری قسمت هارو بزاری که ما پیر شدیم؟!!
خصوصا این داستان که شدیدا واسم جذابه…
شدیدا منتظرم…

2 ❤️

589439
2017-04-14 20:24:28 +0430 +0430
NA

ﭼﻘﺪﺭ ﻓﻀﺎﻳﻪ ﺳﻴﺎﻫﻮ ﺧﻮﺏ ﺗﺼﻮﻳﺮ ﻛﺸﻴﺪﻱ ﺍﺯ ﺍﻭﻟﻴﻦ ﻗﺴﻤﺘﺶ ﺧﻴﻠﻲ ﻭﻗﺘﻪ ﻣﻴﮕﺬﺭﻩ ﻗﺴﻤﺘﺎﻳﻪ ﺑﻌﺪﻭ ﺳﺮﻳﻊ ﺗﺮ ﺑﺰﺍﺭ
ﻭ ﻻﻳﻚ ﻧﺎ ﻗﺎﺑﻞ

1 ❤️

589468
2017-04-14 21:48:11 +0430 +0430

وااااای خیلی عااالی بود…خیلی کنجکاوم که بدونم چی میشه

0 ❤️

589475
2017-04-14 22:28:38 +0430 +0430

خوب بود فقط زودتر قسمت بعديو اپ كن (clap)

0 ❤️

589499
2017-04-15 01:00:56 +0430 +0430

تورو ناموست دیگه ننویس قسمت های دیگشو خسته شدیم از این مزخرفاتت

0 ❤️

589500
2017-04-15 01:07:28 +0430 +0430
NA

عزیزم …تو میتونی با ادبیات خوبی که داری نویسنده خوبی بشی …بشرطی که فاکتور های لازم دیگرو در امر نویسندگی در نظر داشته باشی و بابهره گیری از اونها و مطالعه بیشتر و استفاده از تجارب دیگران در این فن رفته رفته به مهارت برسی و من مطمئنم در این امر موفق میشی .
اما راجب این داستان که من اولین باره با نوشته ات برخورد داشتم باید بگم جز یه نوشته خوب بدون غلط و تا حدودی فضا سازی نسبتا خوب، چیز دندون گیر دیگه ای ندیدم . داستان از پایه فاقد منطق بود با این حال با فضا سازی نسبتا خوبت تونستی خواننده رو دنبال خودت بکشی …اما تا کجا میشه این ضعف رو پنهان کرد؟! داستانی که منطق نداشته باشه هر چقدر هم که طرفدارداشته باشه باز یه داستان فاقد ارزش حساب میشه .
خب اگر اجازه بدی ضعف داستان رو با هم بررسی کنیم
اول …فضای خونه …مهمانی …شب
مهمانی خودمانی بمناسبت حضور دایی که از خارج اومده…
تنها فردی که در جمع غریبه ست معین ایزدی تنهادوست قدیمی دایی بود.
از لحاط عاطفی و نزدیکی همه میدونن دایی و خواهر زاده خیلی بهم دیگه انس دارند و میشه گفت خواهر زاده تو بغل دایی هم بزرگ شده …دختری که بهش تجاوز شده مگه میشه از روی نفس و حرکات و خیلی چیزهای دیگه که هر خواهر زاده ای از دایی خودش میشناسه نتونه تشخیص بده که متجاوز …دایی بوده یا نه …اونهم اون دایی که خواهرش در حد مادری بهش لطف و مهر و محبت داره ! پس یه همچین کاری ازش بعیده …چون در داستان، خودت عاطفا از این کار خواسته یا ناخواسته ، مستثنی از دایی های حشری دیگه معرفیش کردی.!
میمونه تنها غریبه مهمونی که معین باشه که شما بخاطر وجود یه ماسک در ساک دایی ندید گرفته بودیش .!.برای اینکه بحث طولانی نشه میرم سر اصل مطلب …وقتی اون شخص با ماسک و یه لیوان مشروب وارد اتاقت شد …انگ بی منطقی داستانت همانجا زده شد …
یعنی انگار نه انگار که طرف ماسک داره و تو بعنوان یه ادم اشنا حضورش رو پذیرفتی !! خب این یعنی چی؟ یعنی بدون ترس و دلهره داشتن خیلی راحت نشستی و اجازه کارو بهش دادی …! تهدید کردن هم ابدا با ریتم داستان همخونی نداره…میون اینهمه اعضای خودی و تنها یک غریبه بهمین راحتی با یه تهدید…و تسلیم شدن…! اونهم با اون وضعیت خوش گذشتگی که خودت تعریف میکنی که دیگه محال بودنش در خود جملاتت بیداد میکنه ! اگر بتونی این ضعف رو با خلاقیت خودت در قسمت های بعد توجیه مناسبی براش بیاری ارزش کارت رو بهتر نشون میدی …موفق باشی.

0 ❤️

589502
2017-04-15 02:59:11 +0430 +0430

خیلی عالی بود سیاه پوش عزیز. میدونی چندوقته منتظرم ادامه داستانت بیاد؟اصا باورم نمیشد که ادامه داشته باشه ولی خیلی خوشحال شدم. این حس هیجان و معمایی داستانتو خیلی دوست دارم.خواهشا ادامه شو با فاصله کمتر بذار.لااایک

0 ❤️

589513
2017-04-15 04:53:29 +0430 +0430

لايك هشتم پيش از پيش تقديم شما تا برم بخونم و نظر بدم با rose hot موافقم قرار باشه اينجوري قسمت ها رو بذاريد كه ما پير ميشيم

0 ❤️

589519
2017-04-15 05:12:05 +0430 +0430

واقعا عالي بود سياهپوش عزيز اما خيلي كوتاه
خواهشا قسمت بعدي رو مثل اين يكي دو ماه بعد نذاريد

0 ❤️

589535
2017-04-15 07:10:22 +0430 +0430

شما اول برو “عروسک سیاه” سیاهپوشو بخون بعد نظر بده

1 ❤️

589540
2017-04-15 07:54:08 +0430 +0430

لایک یازدهم تقدیمتون…
عالی بود، هر دوقسمت رو باهم خوندم. خیییلی خوب استرس وارد میکنید و معمای داستان عالی بود. قلمتون جاوید.
منتطر قسمت بعدی هستیم

0 ❤️

589584
2017-04-15 15:07:49 +0430 +0430

سیاه پوش عزیز عالی بود ?
لایک
فقط خواهشن قسمت های بعدی رو زود بزار,نری چند ماه دیگه یه قسمت دیگه بفرستی…
که آدم مجبور شه بره داستان رو از اول بخونه
زود به زود بزار :)

0 ❤️

589634
2017-04-15 20:32:07 +0430 +0430

مگ داستان قبلیت عروسک سیاه نبود؟

0 ❤️