خیلی افراطیه یه بسیجی تمام عیار خواهرم میگم برادرم که از خواهرم بزرگتره در افراط هم از ایشون پیشی گرفته یادم میاد وقتی بچه بودم تقریبا 6 سالم بود که رابطه خواهر و برادریمون خیلی سرد شد شبا نماز و دعا میخوند و وقتی من میرفتم پیشش همیشه با تلخی باهام برخورد میکرد و استدلالش هم این بود که خلوتش رو (با خدا) به هم میزنم، بگذریم از همون سن حمومی نداشتیم تو خونمون مجبور بودیم هفته ای دو بار حموم عمومی محلمون بریم که چند تا کوچه بالا تره وقتی 5 سالم بود همیشه با برادر یا بابام میرفتم اما بعد از دانشجو شدن برادرم و رفتنش به مشهد و عوض شدن شغل پدرم با مادرم حموم عمومی میرفتم. بگذریم حموم عمومی که میرفتیم نسبتا بزرگ بود فک کنم بیش تر از 10 تا حموم داشت اوایلی که میرفتیم خانمی سن بالا پای دَخل می ایستاد که بهش میگفتند: بلقیس خانم (البته من بهش می گفتم خاله بلقیس) اما بعد مدتی دختر نوجوونی کنارش اضافه شد و بیش تر اون پای دخل می ایستاد کارای خدماتی حموم رو انجام میداد. اون زمان برخلاف خیلیا که همزمان با بچشون استحمام میکردن مادرم اول من رو حموم میکرد و بعدش من میرفتم بیرون تا اون به کار خودش برسه و تو این مدت چرخی توی راه رو حموم عمومی از سر بیکاری میزدم سراغ بلقیس خانم میرفتم باهاش حرف میزدم منتها اون اصلا به جمالش هم نمیاورد که دارم با اون صحبت میکنم تنها نکته ای که در موردم اهمیت میداد این بود که وقتی مادرم تو حمومه مثل بچه آقا بشینم صندلی کنارش و جای دیگه ای نرم منم سعی می کردم به حرفش گوش کنم ولی آدم " بسیار کسل کننده ای بود" اما بعد از اومدن اون دختر و روی کار اومدنش به جای بلقیس خانم قضیه فرق کرد و این بچه 6 ساله تونست بعد از مدت ها هم زبونی پیدا کنه اسمش زهرا بود اون موقع تقریبا 16 سالش بود و چهره قشنگ و روشنی داشت و لپ های گل انداخته و موهای نسبتا روشن قهوه ای و بلند داشت که معمولا دم اسبی می بستشون بر خلاف بلقیس خانم خیلی اهل صحبت بود و نسبت به بچه ها هم مودب و مهربون بود اولین دفعه ای که باهاش روبرو شدم زمانی بود که بدجوری چشمام تو حموم سوخته بود مادرمم هم حسابی دعوام کرده بود با چشمای باد کرده و قرمز از حموم اومدم بیرون لباسام پوشیدم سرم با حوله خشک کردم طبق عادت رو صندلی پلاستیکی کنار دَخل نشستم بلقیس خانم برخلاف روال معمول داشت لباس بیرون میپوشید بعد از اینکه چادر سرش کرد از حموم زد بیرون اولین بار بود که دیده بودم که بلقیس از حموم داره میره بیرون و نوع لباس پوشیدنش هم جوری بود انگار اون روز دیگه بر نمیگرده هاج واج به چادر بزرگ جلو در خیره شده بودم که زهرا بعد از عوض کردن صابون و لیف یکی از حموم ها اومد و نشست پای دخل و کتابش باز کرد و شروع کرد به خوندن به کل بلقیس فراموش کردم کل حواسم جمع زهرا بود و کتاب خوندشو میدیدم که خانمی پیشمون اومد بعد از دادن پول با بچش رفت تو یکی از حموما همین فعل انفعال کافی بود تا توجه کامل زهرا روی من بیوفته با ابرو های نسبتا اخمناک و لبخند ملیحی بهم گفت: تو چرا اینجا نشستی؟ با این سوالش دست پاچه شدم نتونستم جوابش بدم که دوباره سوالش تکرار کرد منتها نه از روی عصبانیت، کم کم اخماش شروع کرد به باز شدن و با کمی مکث به خوندن کتابش مشغول شد و من هم چنان بهش خیره شده بودم که دوباره بهم نگاه کرد اما اینبار بدون هیچ اخم و لبخندی در حالی که چشماش کمی درشتر شده بودن و دهنش هم نیمه باز بود گفت: یعنی نمخوای جوابم بدی! اینبار تونستم خودم جمع کنم با صدا ضعیفی گفتم: مامانم حمومه و همین براش کافی بود داشت به چند تا مشتری می رسید که ازش پرسیدم: اسمت چیه؟ با تعجب نگاهی بهم کرد بعد چند ثانیه لبخند غلیظی زد اما رفته رفته بلخند محو شد گفت: زهرا، فرصت ندادم پشت بند اسمش حرف دیگه ای بزنه بلافاصله گفتم: چند سالته؟ اینبار تعجبش بیش تر شد اما بازم با حالت مهربونی خاصی بهم گفت 16 سالشه اینبار مثل دفعه قبلی لبخندی نزد اما لحنش خیلی خوب و قشنگ بود راستش تو اون سن حتی خواهرم هم اینجوری با هام حرف نمیزد. بعد از چند ثانیه پرسید تو اسمت چیه؟ گفتم: علی نگاهش کمی سنگین تر شد به دفتر حساب حموم خیره شده بود که تو همین لحظه مادرم از حموم بیرون اومد و وقتی پای دَخل رسید سلام علیک گرمی با زهرا کرد حال مادرش پرسید برام عجیب بود این دو نفر همدیگه رو از کجا میشناسن که مادرم رو کرد بهم گفت:
پایان پارت اول
نوشته: علیرام
منم پنج شیش سالگیمو به یاد ندارم،
ولی سالی که نکوست از بهارش پیداست،
که داستانک خوبی باشه.
منتظر میمونم،اما چندان با اشتیاق.
برام جالبه که این داستان چطور میخواد تبدیل به داستان سکسی بشه
منم به یاد ندارم پنج شیش سالگیم.
گرد دروغ مهم نیست.به هر حال لایک."
حاجی پنج شیش سالگیت یادته ؟
عاقا کسی یادش میاد ؟
من هرچی زور زدم یادم نیومد
کی یادشه ؟