کیوتیسم (۲)

1399/11/23

...قسمت قبل

باورم نمیشد که بعد 2 سال تا این حد اتفاقی و بعد از کلی انتظار برای دیدن دوبارش، یه کوچه بالاتر از خونمون در حال پرسه زدن توی این هوای گرم تابستونی ببینمش، با صدای نسبتا بلندی اسمشو به زبون آوردم، خشکش زد و برگشت، با ابهامی توی چشماش بهم نگاهی کرد و جلوتر اومد، دوباره صداش زدم و این بار با اطمینان و تعجب به سمتم قدم برمیداشت، با لحن گنگی پرسید : کیانا، خودتی؟!
گفتم : معلومه که خودمم پارسا کوچولوعه، کی میخواستی باشه؟!
با چشمای درشت و قهوه ایش از سرتاپا نگاهی بهم کرد و دستشو بین ته ریشش کشید و با صدای خش داری گفت: باورم نمیشه اینجا ببینمت، این همه مدت جز 4 تا پست از شما خبری نبود کیانا جان!
با لحن ملوسی گفتم: خب چیکار کنم؟ اصلا مگه دختر بی دلیل به پسر پی.ام میده؟ نه حالی نه احوالی، شدی عین اینا که فقط واسه فضولی پیج زدن، متاسفم برات.
سرشو با مظلومیت پایین انداخت و گفت: مشکلاتی داشتم، حال روحی آنچنان خوبی ندارم…
با نگرانی پرسیدم: میخای بشینیم جایی و دربارش صحبت کنیم؟!
شونشو بالا انداخت و گفت: وای دلم میخواد اما باید برم برای تولد مادربزرگم مامانمو ببرم خرید، اما شمارتو بده سیو کنم، حتما بهت زنگ میزنم هماهنگ شیم یه کافه بریم صحبت کنیم.
قند توی دلم آب شد اما ظاهرمو حفظ کردم و با خونسردی شمارمو وارد گوشیش کردم، اون هم شمارشو بهم داد تا داشته باشم، با خداحافظی گرمی ازم جدا شد و راهشو کشید و رفت.

وارد خونه شدم و کیف دستیمو روی تخت پرت کردم، جلوی آینه نشستم و موهامو روی شونم ریختم، به جلو خم شدم و صورت پراز جوشمو نگاه انداختم، غمی توی دلم شکل گرفت، غمی که از وقتی که توی اون مهمونی لعنتی داشتم هم سنگین تر بود، حتی از وقتی که از لای در اتاق دست کشیدن پارسا روی صورت لطیف و بدون نقص طناز رو میدیدم هم سنگین تر، از صندلی بلند شدم و به اندامم نگاهی انداختم، “نکنه از سینه ها و کون نسبتا درشتم خوشش نیاد، نکنه بدن توپر منو دوست نداشته باشه، اصلا اگه دوست دختر داشته باشه چی؟ نکنه منو مثل یه خواهر 5 ماه بزرگ تر میبینه نه بیشتر، اگه فقط یه خواهرم پس چرا بدنمو با چشماش ارزیابی میکرد، اصلا چرا…”

  • کیانا جونم اجازه هست بیام تو؟
    +آر…آره مامان، بیا
  • دخترم شب دارم میرم خونه داییت اینا، میدونی از وقتی از پدرت جدا شدم و دوست پسر دارم به چه چشمی بهم نگاه میکنن، اگه تو باهام بیای نگاه ها و تیکه هاشون کمتر میشه، باهام میای عزیزدلم؟
    +آره مامان حتما، پس من میرم دوش بگیرم و حاضر بشم
    لباسامو از بدن خیس عرقم درآوردم، وارد حمام شدم و جلوی آینه ایستادم، نیمرخ شدم و به بدنم زل زدم، احساس تپل بودن میکردم، زیادی تو پر بودم، شاید باید ورزش میکردم، آب گرم دوش رو باز کردم و یکباره کل بدنم رو به زیر دوش کشیدم، گرمی قطرات آب روی تنم و فکر چشمای درشت و قهوه ای و ابرو های توپر مشکی و موهای لخت و دستای ورزشکاری و پررگش موجی از عشق و شهوت رو توی درونم به راه انداخته بود، سردی ای رو درون بدنم احساس میکردم و تلفیقش با گرمای دوش احساس دلچسبی رو بهم منتقل می کرد، دستمو آروم روی رون پام کشیدم و چنگی به زیر سینه چپم زدم، خودمو به کنج دیوار رسوندم و آروم و با ظرافت دو تا انگشتمو لای پاهام کشیدم، با فکر اینکه اون شب توی مهمونی من جای طناز بودم و لطافت دستاشو بین خط سینه هام احساس میکردم، حرکت دستام روی نوک سینه ها و لای شیار کصمو بیشتر کردمو با گرمی آب دوش احساس جنون و دیوانه واری بهم غلبه کرده بود، تمام بدنم شل شد و با لرزشی خفیف ارضا شدن سطحی خودمو احساس کردم، نه مثل همیشه سطحی اما نه آنچنان قوی که بتونه نیازامو برطرف کنه…

توی تاکسی کنار یه پیرمرد به ظاهر موجه جا خشک کردم و به شماره و عکس پروفایل واتس اپش زل زدم، توی فکر لحظه ای بودم که دیدمش و احساسی که داشتم، نمیدونستم دلیل این همه مشغله ذهنی که برام ایجاد شده چیه و چرا باید به دختری که زمانی هیچ حسی بهش نداشتم اینقدر فکر کنم، به شرایط روحیم توجهی نکردم و سعی کردم از هوای گند تابستونی و گرم تهران زجر بکشم تا به خونه برسم.
کلید انداختم و درو باز کردم و به سمت اتاق مامان رفتم، جلوی میز آرایش بود و برای بیرون رفتنمون آماده می شد، صداش زدم و گفتم:سلام، من دوش میگیرم و یه چیزی میخورم تا تو آماده شی بریم خرید
با آرامش رژشو پررنگ کرد و گفت: برو پسرم، من دارم برای شب حاضر میشم که مستقیم از خرید بریم پیش مامانی اینا، اگه بخوام برگردم و دوباره حاضر بشم خیلی دیرمون میشه.
سرمو به نشونه تایید تکون دادم و راهمو به سمت اتاقم کج کردم، روی تخت قدیمیم لم دادم و دوباره گوشیمو درآوردم و به پست هاش نگاهی انداختم، دستمو روی صورتم گذاشتم و نفس عمیقی کشیدم و نمیدونستم چه مرگمه، فقط دوست داشتم زودتر قرارمو باهاش هماهنگ کنم و دوباره با لحن ملوسش باهام حرف بزنه و اداهای دخترونه و ظریفشو لمس کنم، از تفکراتم حرصم گرفت و گوشیمو روی تخت پرت کردم، بلند شدم و لباسامو درآوردم و به سمت دوش رفتم، آب گرمو روی سرم باز کردم و با فکر کردن به بدن توپر و کمر متناسب با بدنش آمپرم بالا زد و احساس کردم دارم تحریک میشم، نمیخواستم بیشتر با این فکرا تحریک بشم اما وقتی تن لختشو با سینه های نسبتا بزرگ و لبایی که جون میدادن برای ساک زدن تصور میکردم نمیتونستم جلوی خودمو بگیرم، دستمو روی کیر نیمه بیدارم گذاشتم و کمی بین دستام بالا پایینش کردم، بعد از مدتی احساس عذاب وجدان و سردی عجیبی توی بدنم احساس کردم و دستمو از روی کیرم کنار کشیدم و آب سرد رو روی خودم باز کردم، بدنم از سرما میلرزید اما میخواستم این شهوت خاموش شه، نمیخواستم این بار از در شهوت وارد بشم، میخواستم متفاوت پیش بره، میخواستم اگه قراره احساسی بینمون شکل بگیره شهوتی درکار نباشه، فقط عواطف و احساسات باشه، شهوت قبلا کار دستم داده بود و میترسیدم از یه سوراخ دوبار گزیده بشم، بدنمو کامل شستم و حولمو تنم کردم و بیرون زدم، موهامو خشک کردم و عطر تلخی به بدنم زدم و یه تیشرت مردونه سفید و کت جین تنم کردم و با شلوار جین و کفشای ورزشیم آماده شدم تا برای خرید بیرون بریم.

کل میدون تجریش رو گشته بودیم و تازه یه قلم جنس خریده بودیم و از طرف من دست خالی بودیم، دنبال کادو از این مغازه به اون مغازه میدوییدیم، تا بالاخره یه لباس بافتنی نسبتا بلند بنفش پیدا کردیم و قرار شد همونو براش انتخاب کنیم، پولو پرداخت کردیم و سوار اسنپ شدیم، سرم به گوشیم بود تا برسیم، به صفحه چت کیانا توی واتس رفتم، آنلاین بود، تکست دادم :
+سلام کیانا
پیامم همون موقع سین شد، انگار توی صفحه چتم بود، به روی خودم نیاوردم اما دلگرمی عجیبیو احساس کردم.
-عه، سلام پارسا، چطوری، منم میخواستم بهت تکست بدم، درباره بیرونمون

  • منم برای همین بهت پیام دادم، میخواستم بگم چیکار کنیم؟ فعلا به چت کردن بسنده کنیم یا توئم مثل من دلت یه کافه گرم و نرم میخواد؟!😂
  • به نظرم بریم بیرون، کافه ویونای طبقه اول پالادیوم خوبه؟
  • یکم زیادی شلوغ نیست؟!😕
    -مگه جای خلوت میخوای شیطون؟!؟🤤 😂
  • نه بابا چه خلوتی، مگه میخوایم چیکار کنیم😂😂، پس 5 شنبه ساعت 6 توی کافه ویونای پالا میبینمت کیانا
    -باشه پارسا، دیر نکنیا من حساسم، بوس بهت🙂🚶‍♀️
    با بوس بهتی که گفت احساس صمیمیت و گرمایی ازش دریافت کردم، صفحه گوشیمو خاموش کردم به مغازه های رنگی رنگی دورو ورم خیره شدم، دلگرم بودم، بعد مدت ها بلاخره دلگرم یه چیزی بودم، یه حس جدید…

ادامه...

نوشته: پارسا


👍 9
👎 0
6901 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

791358
2021-02-11 10:00:29 +0330 +0330

قشنگ بود، ولی زیادتر بنویس هر دفعه!

1 ❤️

791440
2021-02-11 22:28:02 +0330 +0330

خوب بود تونستی حس دو طرفو توی داستان نشون بدی جزو معدود داستانایی بود که تا آخرش خوندم و اعصاب خوردیم به فحش ختم نشد 😂😂😂
فقط طولانی تر بنویس دمت گرم

1 ❤️

792731
2021-02-19 14:29:37 +0330 +0330

لایک❤

1 ❤️