کیوتیسم (۳)

1399/12/01

...قسمت قبل

با صدای پچ پچ گوش خراش پدرم چشمام رو باز کردم، پتو رو آروم از روی خودم کنار زدم و به پشت در خزیدم و گوشمو روی در گذاشتم. مادرم با نگرانی گفت : کیانا آمادگیشو نداره مهدی، بار سنگینیه، شاید بتونه با دوست پسر داشتن من کنار بیاد، اما ازدواج ناگهانی تو بدون اطلاع قبلیش…نمیدونم مهدی، کاش یکم عقب بندازیدش، فکر نمیکردم بعد جداییمون اینقدر سریع به فکر ازدواج بیوفتی، حتی منم شوکه کردی، چه برسه به کیانا
پدرم با لحن خشنی گفت: من نمیدونم ساناز، من قصدم جدیه، این بچرم خودت یه طوری قانع کن، من سرم شلوغه وقت سروکله زدن با این دختره تخسو ندارم، میگیرمش زیر بار کتک اگه بخواد جیغ جیغ کنه و سرمو ببره.
عصبانی شدم و درو محکم باز کردم و با قدم های مصمم و محکم به سمتش حرکت کردم، نگرانی توی چشمای مادرم و خشم توی چشمای پدرم بدنمو شل میکرد اما مقاومت کردم و جلو رفتم، اشک ریختم و گفتم : تو توی کل اون زندگی کیری و نکبت بارت یک بار به فکر من یا مامان نبودی، حتی یک بار، حالا وایسادی تو روی این زن بیچاره و ازش میخوای منو آروم کنه؟! تو فکر کردی کی هستی؟ تو هیچی نیستی، از روزی که سر اون کثافت کاریات از مامان جدا شدی و رفتی پی کص و کون مردم فهمیدم چه جونوری هستی، حالام از خونه ما گمشو و این کارت دعوت تخمیتم ببر برای همون دوستای لاشی و جندت!
خشم توی چشماش خاموش شد و جاشو به سردی و تلخی داد، قطره اشکی از چشم راستش چکید و چک محکمی توی گوشم خوابوند، گوشم سوت میکشید اما صدای خداحافظی سردشو شنیدم، اشکام سرازیر شدن و به سمت اتاقم دویدم و درو پشت سرم قفل کردم، مامانم دنبالم نیومد، میدونست اینطور مواقع تنها بودنو ترجیه میدم، گوشیمو برداشتم و به خواهرم دریا زنگ زدم، بعد از کلی بوق خوردن و با صدای خواب آلودی که نشون میداد بیدارش کردم گفت : کیانام عزیزم سلام نفسم، من خواب بودم خواهر قشنگم، چیزی شده؟
اشکام بخاطر مهربونی و قربون صدقه هاش بیشتر شدن و گفتم : دریا، میدونم نباید یهویی بگم ، اما بابا داره ازدواج میکنه…

  • چی؟!..یعنی چی که داره ازدواج میکنه؟! مگه… مگه ازدواج به این راحتیه؟! مطمئنی درست فهمیدی عزیزم؟؟
  • اره دریا، کاملا مطمئنم، با گوشای خودم شنیدم که برای مامان تعریف میکرد.
    دریا ساکت شد و صدای قورت دادن آب گلوش رو شنیدم، فهمیدم که اونم بغض کرده و باورش نمیشه بعد 1 سال از جدایی و خیانتش دست به همچین کاری بزنه.
    صداشو کمی صاف کرد و با لحت غم آلودی گفت: حالا چیکار کنیم؟!
  • نمیدونم دریا، منم به تو زنگ زدم که آروم شم، کسیو جز تو ندارم، نمیدونم چیکار کنم.
    -کیانا میخوای بیای پیشم؟
  • دریا دیوونه شدی؟ من چطوری تا کانادا بیام؟ فکر کردی رام میدن؟ مامانو چیکار کنم؟
  • من کاراتو راه میندازم، بهروز اینجا آشنا زیاد داره حلش میکنیم، ولی، الان چند تیره؟ 22 ام، ببین تا شهریور کاراتو اوکی میکنیم که دم ازدواج بابا اونجا نباشی، البته فقط 1 ماه میتونی بمونی اما بهتر از هیچیه.
  • باشه، توروخدا منو از این جهنم بکش بیرون دریا…

دو دل و مردد بودم، اما احساس میکردم باید به هر بهونه ای که شده زنگ بزنم و جویای حالش بشم، نگران بودم، روز قرارمون بود اما صحبتی نکرده بودیم، 2 ساعت دیگه باید میرسیدیم به کافه، دلمو به دریا زدم و با تموم استرسی که داشتم شمارشو گرفتم و منتظر شدم، بعد از کلی بوق خوردن برداشت، صداشو به سختی صاف کرد و گفت : سلام پارسا، خوبی؟!

  • آره مرسی، تو خوبی؟! سرما خوردی؟
  • چی؟ نه نه، یکم مشکلات خانوادگی دارم، خوب میشم. برنامه سر جاشه؟!
  • آره چرا که نه اما اگه نمیتونی بیای میتونیم بندازیمش یه روز دیگه، عجله ای نیست
  • میخوام امروز ببینمت، نیاز دارم با یه نفر صحبت کنم، البته اگه شنونده و تسکین خوبی هستی.
  • سعیمو میکنم باشم، دلم نمیخواد اینطور بدحال و بی انگیزه ببینمت کیانا.
  • پس پسر خوبی باش و سر ساعت پیشم باش.

تلفنو کنار گذاشتم و از سر رضایت لبخندی زدم، احساس پیروزی میکردم، با اینکه زیاد صمیمی نبودیم اما میخواست درباره مشکلاتش با من صحبت کنه، رضایتی رو توی خودم احساس میکردم که مدت ها بود سراغم نیومده بود، احساسی که ازش میترسیدم اما قدرت جذب بیشتری داشت، کیانا منو طوری به سمت خودش میکشید که انگار نه انگار که از لحاظ ظاهری کوچک ترین شباهتی به معیارام نداشت.
موهامو مرتب کردم و عطر تلخی به تیشرت سفیدم زدم و کت مشکی جینی تنم کردم، دستبند و ساعتمو دستم کردم و سوار ماشین شدم، استارت زدم و به سمت کافه راه افتادم، گوشیمو به بلوتوث ماشین وصل کردم و هیدن پلی کردم :
گفت من شعله ی خورشیدم
رنگین کمون بی رنگ
کشتی بی لنگر، آزاد و رها
با باد می رقصم

.
.
.
ماشینو پارک کردم و جلوی پنچره ماشین یقمو صاف کردم، موهامو دوباره مرتب کردم و به سمت آسانسور پارکینگ رفتم، به طبقه همکف رفتم و به سمت کافه قدم میزدم، توی حال خودم بودم که کسی دستمو حلقه کرد و دستشو توی حلقه دستم گذاشت، پشتمو نگاه کردم و چشمای مظلوم و پر از غمشو دیدم، لبخندی زدم و قند توی دلم آب شد، خیلی زودتر از اون چیزی که فکر میکردم با هم خو گرفتیم و جور شدیم، سر میز کلی میگفتیم و میخندیدیم، اما غم چشماش دردی که توی دلش بودنو کاملا بهم منتقل میکردن،نمیتونست مخفیش کنه


وقتی ازم پرسید که مشکلی که پیش اومده چیه، کل مود خوبم به خاموشی رفت و لبخند روی لبام محو شد، چشم هاش ناراحتی و نگرانیشو نشون میدادن، دستشو با شک و تردید روی دستم گذاشت و با لحن آروم خش داری گفت : کیانا میتونی باهام حرف بزنی، من بخاطر تو اینجام.
لبخندی زدم و سفره دلمو براش باز کردم، از زمان جدایی پدر و مادرم تا ازدواج خواهرم و حالا عقد ناگهانی پدرمو براش تعریف کردم، با بدبختی و برای حفظ ظاهرم اشکی نریختم و با قدرت تموم اتفاقاتو دوره کردم، پارسا با دقت و دلسوزی به تموم حرفام گوش میداد و جاهایی که بیانش برام سخت بود و صدام میلرزید دستمو میگرفت و بین دستاش فشار میداد، وقتی حرفام تموم شد با بغض گفت : کیانا، امشب میخواستم از گذشته خودم برات بگم اما گذشته تو اونقدری سخت و زجرآور به نظر میرسه که درد خودمو کاملا فراموش کردم، واقعا نمیدونم چی بگم، چطور اینقدر قوی ای؟ پوزخندی زدم و گفتم : به خیالته پارسا، آره تو حفظ ظاهر رقیب ندارم اما از درون خیلی شکسته تر از اون چیزیم که فکر میکنی. میدونستم با گفتن تمام این حرفا دارم نقطه ضعفایی رو براش فاش میکنم که هرموقع اراده کنه میتونه باهاشون خورد و نابودم کنه، اما اعتماد کردم…


سعی کردم جو رو عوض کنم و در جواب حرفش گفتم : آره خب، والا منو که مجذوب زیبایی های ظاهریت کردی، حالا بقیرو نمیدونم، بلند خندید و گفت : والا از اون عطر تلخی که تو به خودت زدی و صدای خش دارت که میتونه ذهن هر دختریو به انحراف بکشونه نمیشه گذشت.
لبخندی زدم و به چشماش خیره شدم ، چند ثانیه به همون حالت بهم خیره بودیم که کارمند کافه با لحن شوخی گفت : مرغای عاشق چیزی نیاز ندارن؟! جفتی خندیدیم و گفتیم که باهم نیستیم و بابت پرسیدنش تشکر کردیم، فاکتورو با اصرار حساب کردم و بازم با اصرار قبول کرد که برسونمش، توی کل راه تقریبا ساکت بودیم و جز یکم مسخره بازی کار خاصی نکردیم، وقتی به کنار خونشون رسیدیم بهش نگاه کردم و بابت اینکه امشب رو درکنارم بود تشکر کردم، لبخند شیطنت آمیزی زد و با لحن کش داری گفت : اونی که باید تشکر کنه منم، با تموم خستگی و ناراحتی خودت منو تنها نزاشتی و بهم فهموندی هنوزم پسرایی هستن که اهمیت میدن، دل میسوزونن، هنوزم میشه اعتماد کرد، هنوزم میشه تکیه کرد. اومدم چیزی بگم که با قفل شدن لباش روی لبام حرفمو خوردم، شکه شدم و اصلا توقع نداشتم به این زودی حتی دست دادنمونم عادی بشه چه برسه به بوصه، با کلی ابهام و سوال همراهیش کردم و موهاشو کنار زدم و دستمو روی گردنش کشیدم، لبامو از روی لباش جدا کردم و به چشماش خیره شدم، یکهو ترسی رو توی نگاهش احساس کردم، خودشو عقب کشید و با اشکایی که از چشماش سرازیر می شدن به سمت خونه رفت، سعی کردم نگرش دارم اما دستمو پس زد و رفت، کل وجودم پر از عذاب وجدان شد و توی ماشین نشستم، سیگارمو درآوردم و روشن کردم و خودمو بخاطر همراهی کردن مقصر میدونستم، با وجود اینکه اون پیش قدم شده بود اما خودمو سرزنش میکردم و توی دلم آشوب بود…


درو محکم پشت سرم کوبیدم و کل لباسامو از تنم در آوردم و لخت زیر پتو رفتم، اشکام بند نمیومدن، بدنم میلرزید و حال بشدت بدی داشتم، توی خودم جمع شده بودم و لبامو محکم گاز میگرفتم، با تموم حال بدم گوشیمو دستم گرفتم و وارد یه سایت پورن شدم، یه فیلم اروتیک با نورپردازی ملایم پیدا کردم، تنها چیزی که جلوی اشکامو میگرفت شهوتم بود، کم کم اشکام محو میشدن و جای خودشونو به ناله های بی جون میدادن، بین پاهام خیس شده بود و سفتی سینه هامو زیر دستام احساس میکردم، بالشمو لای پاهام فشار میدادم و لبامو گاز میگرفتم، نمیدونم چه اتفاقی اوفتاد اما حس سرگیجه و سردرد شدیدی رو احساس کردم و چشمام سیاهی رفتن و بیهوش شدم، وقتی بهوش اومدم آفتاب تازه دراومده بود و سرم هنوزم گیج میرفت، با بدبختی خودمو به زیر دوش رسوندم و برای اینکه خواب از سرم بپره زیر آب سرد رفتم، به فکر دیشب افتادم، نوع لمس کردن دستاش روی گردنم و لب گرفتنش آنچنان شبیه اون بود که تموم حس خوبمو تبدیل به یه کابوس کرد، تموم احساسات گذشته توی چند ثانیه برام مرور شده بودن و حالمو بد کرده بودن، اما پارسا بیشتر از یه حس قدیمی و خاک خورده برام مهم بود، باید خودمو جمع میکردم و دوباره به اوضاعمون جون میدادم…

ادامه...

نوشته: پارسا


👍 9
👎 1
7401 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

792673
2021-02-19 02:28:46 +0330 +0330

اولین لایک و اولین نظر داستانت قشنگ و زیباست ادامه بده فقط زود تر بنویس و بزار ممنون

1 ❤️

792733
2021-02-19 14:40:42 +0330 +0330

لایک❤

1 ❤️

793153
2021-02-21 20:26:01 +0330 +0330

یه قسمت زیبای دیگه از داستان قشنگت لایک داری

1 ❤️

980377
2024-04-19 15:09:36 +0330 +0330

خیلی عالیه این داستان

0 ❤️


نظرات جدید داستان‌ها