کیوتیسم (۵ و پایانی)

1400/01/09

...قسمت قبل

قدم های بلند و تندی برمی داشتم و صدای موزیک توی سرم وسط هوای گرم و پرباد تابستونی توی پارک می پیچید، تموم اتفاقات این 3 هفته رو مرور می کردم، علت سردی و دوریمونو به هیچ وجه درک نمی کردم، فاصله و دره ای که بینمون ایجاد شده بود بی منطق بود، هرطور با خودم فکر می کردم 1 ماه دوری مکانی نمی تونست به تنهایی یه آدمو ازم دور کنه، اما چی، چه چیزی به غیر از این فاصله مکانی بینمون اتفاق افتاده بود که ازش بی خبر بودم، با تموم فکرایی که مثل قطار از سرم عبور می کرد به دویدن ادامه دادم…
روبروی ایلیا نشستم، سرش توی گوشیش بود و با کسی چت میکرد، کمی منتظر شدم تا به خودش بیاد و حرفامو گوش بده، فندکشو برداشتم و با باز و بسته کردن سعی کردم حواسشو به خودم جلب کنم، بلاخره متوجه اعصاب خورد من شد و با پوزخند گفت: چی شد، همون چیزی که فکر می کردیم؟! چند بار بهت گفتم دختر فقط واسه کردنه؟!
اخم کردم و با خشونت گفتم : حرف دهنتو بفهم کیری مقام، منظورم این نبود که رفته پشت سرم به یه بچه کون کانادایی داده، فقط سردی اینطوری گیجم کرده، احساس می کنم جایی قدم اشتباه برداشتم، شاید کاری کردم که ازم دلخوره و منتظره براش جبران کنم و منم عین احمقا متجهش نیستم.
ایلیا با تعجب بهم زل زده بود، به صندلی تکیه داد و دستشو به ریشش کشید و گفت: از تو بعیده پارسا، تا جایی که من یادمه تو واسه احساسات طرفت ارزش خاصی قائل نبودی، به اون چیزی که می خواستی می رسیدی و قضیه تموم می شد و بعدی، این احساسات بیش از حد و عشق و محبت مزخرفی که توی نوجوونی اومده سراغت آخرعاقبت خوشی نداره، از ما گفتن…

توی بالکن روی صندلی لم دادم، به تهران زیر پام نگاه می کردم، با وجود آلودگی و گرد و غبار منظره زیبایی بود، تهران از بالا همیشه تماشایی بود، تو حال خودم بودم که ویبره ضعیف گوشیم توی جیبم منو به خودم آورد، کیانا بود، با بغض برداشتم.
-الو، سلام پارسا
+سلام عزیزدلم، چطوری چه خبر؟ چند وقت بود پیش خواهرت بودی مارو یادت رفته بود.
-من… این چه حرفیه پارسا، مگه می شه تورو یادم بره؟! فقط سرم شلوغ بود، اینجا زیاد نمیمونم برای همین باید چرخیدنام فشرده باشه، میدونی که…

اوهوم، کاملا می فهمم، نگران نباش بلاخره برمیگردی تهران، این دوری هم درست میشه، من می خوام تو خوشحال باشی نفسم.
-می دونم پارسام… عام من باید برم، وقتی برگشتم دوباره بهت زنگ می زنم.
+دوستت دارم
-منم.
تلفن رو قطع کردم، جلوی آینه رفتم و برای بیرون آماده شدم، دل توی دلم نبود که ببینمش، دریا همه چیو هماهنگ کرده بود، کنار در منتظر دریا شدم تا بریم سرقرار، توی راه گوشیم زنگ خورد، علی بود، آب دهنمو قورت دادم و تلفن رو جواب دادم:
+سلام علی جون

سلام کیانا، تماس گرفتم ببینم قرارمون سر جاشه یا نه؟!
آره حتما چرا نباشه، توی راهم.
_ خوبه، وقتی رسیدی یه تکست بده، یا نه، بگو چی تنته تا پیدات کنم.
پیرهن سفید و جین مشکی
پس خوشگلم کردی، باشه، می بینمت.
تلفن رو قطع کردم و به بیرون خیره شدم، خیابونا و آدمای اینجا حس خوبی بهم می داد، احساس می کردم برای اینجا ساخته شدم، حس عجیبی از تنفر نسبت به تهران توم موج می زد، از وقتی علی رو توی هواپیما دیدم و باهام سر صحبت رو باز کرد نسبت به همه چی احساس بهتری داشتم، خیانت می کردم اما ذره ای برام اهمیت نداشت، فکر نمی کردم بتونم اینقدر عوضی باشم، بعد این همه مدت به کسی که دوسش داشتم رسیده بودم و حالا که چیزی که می خواستمو به دست آورده بودم داشتم بهش پشت می کردم…
سارو، دوست صمیمی دوره اولم، 2 سالی می شد که ونکوور زندگی می کرد، با اصرار و کلی دروغو دقل بالاخره لوکیشن کیانا رو ازش گرفتم، یه کافی شاپ وسطای شهر بود، لوکیشن رو برای سارو فرستادم و بهش زنگ زدم، تلفن رو برداشت و گفت: به آقا پارسا، داش بی معرفتم، چطوری تو؟! با ناراحتی گفتم : بی ناموس من این همه بهت تکست میدم زنگ میزنم، کدوم یکی از دوستای تهرانیت هنوز اینطوری باهات ارتباط دارن که حالا من شدم بی معرفت؟! خندید و گفت : بابا به خدا دارم شوخی می کنم، چرا اینقدر عصبی ای، این لوکیشنه چیه برام فرستادی؟! نکنه اومدی اینجا؟! صدامو صاف کردم و گفتم : رل زدم، اومده ونکوور، از وقتی اونجاست باهام سرده، بهش شک کردم، میخوام بری ببینی داره چیکار میکنه، با کیه، یه 2-3 روز جاهایی که لوک میدم بری مشکل حل میشه، لوکیشنش لایوه میتونی هرجا که هست تا 1 هفته کامل ببینی، البته اگه نتشو روشن بزاره،
سارو کمی مکث کرد و گفت: مطمئنی می خوای برم؟! اگه چیزی که دلت نمی خواد رو ببینیم چی؟! گفتم : مهم نیست، من باید بفهمم چشه، نمیخوام دوروز دیگه بیاد بگه دیگه رابطرو نمی خوام و اگه کاری می کرده از زیرش راحت در بره، باید آمارش دربیاد.
سارو قبول کرد و به سمت لوکیشنی که داده بودم راه افتاد، اضطراب رو از خیسی کف دستام و لرزش پاهام کاملا حس می کردم …

به کافی شاپ رسیدیم، دریا منو پیاده کرد و خودش رفت پیش نیما، همسرش، وارد شدم و کنار در منتظر موندم، غریب بودم و نمی دونستم کجا بشینم پس ترجیه دادم صبر کنم تا علی برسه، وقتی وارد کافی شاپ شد بلافاصله همدیگرو شناختیم و با هم سلام و احوال پرسی گرمی کردیم و به سمت میزی که کنج کافی شاپ بود و رزرو شده بود هدایتم کرد. صندلی رو برام عقب کشید و نشستم، روبروم نشست و مشغول صحبت شدیم، از خودم میگفتم و با دقت به حرفام گوش میکرد و بهم خیره شده بود، خیره شدنش حس عجیبی رو بهم منتقل می کرد، بعد از کلی حرافی کردن دستمو گرفت و کمی بهم خیره شدیم، حس به شدت متفاوتی نسبت به تمام تجربه های گذشتم بود و نمیتونستم توصیفش کنم، دستمو بوسید و قهوه هامونو آوردن، خوردیم و حاضر شدم که به دریا زنگ بزنم بیاد دنبالم، به پیشنهاد علی به دریا گفتم با علی برمیگردم خونه، تا خونه صحبت آنچنانی نکردیم و به رادیو گوش میدادیم، رگ های دستش توی ماشین به خوبی دیده می شد و بیشتر جذبم می کرد، متوجه نگاه های شهوتی من می شد اما به روی خودش نمی آورد، از اینکه اینقدر مغرور بود و برخلاف پارسا احساساتش رو نشون نمی داد لذت می بردم، به خونه رسیدیم و با خداحافظی گرمی پیاده شدم، پیاده شد و تا دم در خونه باهام اومد، قبل از رفتنش بغلش کردم و خداحافظی کردیم، وارد خونه شدم و لباسامو عوض کردم و پفیلا آوردم و روبروی تیوی نشستم، یاد روزی که با پارسا توی خونمون گذروندیم افتادم، من داشتم چیکار می کردم، حالم به شدت بد شد و با گریه به سمت دستشویی رفتم، بالا آوردم و اشکام بند نمیومد، از خودم متنفر شده بودم، دستام می لرزید اما به سختی اشکامو پاک کردم و چک محکمی به خودم زدم…

نوتیفیکیشن چندتا عکس روی گوشیم بالا اومد، نفس عمیقی کشیدم و روی نوتیفا زدم، کیانا و یه پسر نسبتا هیکلی روبروی هم نشسته بودن، ضربانم بالا رفت، عکس اول صحبت عادی بود، عکس دوم خنده های کیانا بود، مشخص بود از اون خنده های از ته دله، عکس سوم دست تو دست بودنشونو به تصویر کشید، احساس کردم مغر و سرم داغ شده و خون بهم نمیرسه، به عصبانیت از جام بلند شدم و به سمت باشگاه پایین خونه رفتم، گوشی رو پرت کردم روی کاناپه و دست کش های بوکسمو برداشتم، کیسه رو تنظیم کردم، آهنگ متالیکایی که پلی می شد آروم ترم می کرد، ضربه های آرومم رو شروع کردم، محکم تر می کوبیدم و می کوبیدم، نمی دونم چقدر و با چه شدتی اما وقتی به آینه سمت چپم نگاه کردم چشمای خیسمو دیدم، دعا می کردم کسی وارد باشگاه نشه و منو توی این حالت ببینه، احساس میک ردم دنیا روی سرم خراب شده، با اینکه زمان زیادی از رابطه بینمون نگذشته بود اما به شدت دل بسته بودم و اعتماد کرده بودم و تکیه گاهم شده بود…

زمان پرواز برگشتنم رسید، از طرفی برای برگشتن و دیدن پارسا ذوق داشتم و از طرف دیگه برای دوری دوباره از دریا غصه میخوردم، توی ماشین اشک می ریختم و دریا نوازشم می کرد و می گفت : غصه نخور کیانا کوچولوم، بازم همدیگرو می بینیم، قول میدم وقتی کارای نیما جور بشه در اولین فرصت بلیط بگیرم و بیام پیشت عزیزدلم، حیف چشمای خوشگل تو نیست که اشک بریزن؟!
به فرودگاه رسیدیم و موقع خداحافظی بود، از نیما بخاطر جا و بلیط تشکر کردم و دست دادیم، رفت نشست تا ما تنها باشیم و بتونیم صحبت خواهرانه ای داشته باشیم، سرمو روی شونه دریا گذاشتم و گفتم : اگه پارسا بفهمه چی میشه؟! به نظرت بهتر نیست خودم بهش بگم که چیکار کردم؟! دریا آروم و با مهربونی گفت : عزیزم تو که کاری نکردی، یه قرار دوستانه بوده، چرا طوری عذاب وجدان گرفتی و نگرانی انگار خیانت کردی؟! بغض کردم و گفتم: چون کردم دریا، و هنوزم دارم میکنم، نمیدونم چرا اما کشیده شدم به سمتش و الان خیلی برای جبران گذشته دیره، فقط میدونم که گند زدم…
دریا عقب برگشت و بهم نگاه کرد، بغضش گرفت و دستاشو روی لپم گذاشت و گفت: درست میشه، الان وقت زیادی برای صحبت کردن نداریم، وقتی رسیدی تهران باهم صحبت میکنیم، حلش می کنیم، نگران چیزی نباش.
سوار شدم و دوباره هنزفریو توی گوشم کردم و توی حال خودم رفتم، فقط این دفعه علی ای کنارم نبود که بخواد زندگیمو با جذابیتش بهم بریزه…

نوشته: پارسا


👍 7
👎 2
5901 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

800231
2021-03-29 02:31:37 +0430 +0430

قشنگ‌ نوشتی ولی آخر داستان رو باز گذاشتی شاید بهتر بود به یه نتیجه می‌رسوندیش

3 ❤️

809685
2021-05-14 16:26:16 +0430 +0430

تهش بازه چون ادامه داره :)

0 ❤️

870977
2022-04-27 12:03:36 +0430 +0430

چرا این کوفتی تموم نمیشه؟

0 ❤️

881703
2022-06-26 18:16:30 +0430 +0430

چرا ادامش نوشته نشد؟😕

0 ❤️