وارد اتاق مدیریت حراست شدم و رو به مریم گفتم: خانم سلحشور با من کار داشتین؟
مریم از بالای عینکش به من نگاه کرد و با لحن رسمی و خشک مخصوص خودش؛ گفت: براتون کمی زحمت داشتم. مجددا نیاز به دستخط شما داریم.
با روی باز گفتم: زحمتی نیست خانم، در خدمتم.
مریم یک پوشه به سمت من گرفت و گفت: داخل این پوشه بهت توضیح دادم که چی باید بنویسی.
به سمت میز مریم رفتم. موقع گرفتن پوشه، با انگشت شستش، پشت دستم رو لمس کرد. جلوی لبخندم رو گرفتم. لب پایینم رو گاز گرفتم و گفتم: تا فردا آمادهشون میکنم خانم.
پوشه رو گذاشتم داخل کلاسور. وارد راهرو شدم و کلاسورم رو بغل کردم. یک نفس عمیق کشیدم و لبخند زدم. با دیدن مریم، بیشتر فهمیدم که چقدر دلم براش تنگ شده بود. وقتی وارد ناهار خوری شدم، برای گوشیام، پیام اومد. روناک پیام داده بود: مهدیس جان، برای جبران اون شب که توی خوابگاه، حسابی بهتون زحمت دادم، میخوام دعوتتون کنم. فقط بهم بگو رستوران راحت ترین یا تو خونه. منتظر خبرتم.
وقتی پیام روناک رو به سحر نشون دادم، بدون مکث گفت: همون شب تو خوابگاه، تابلو بود که از تو خوشش اومده.
لیلی گوشیام رو از سحر گرفت. به پیام روناک نگاه کرد و گفت: مهدیس چی بهش بگه؟
ژینا گفت: به نظرم تو خونه بیشتر میتونیم با روناک صمیمی بشیم. بعدش قطعا ما رو وارد اکیپ نوید میکنه. بعد ترش هم چشم خیلیها در میاد.
لیلی رو به ژینا گفت: آره چه کَسایی که از حسادت بترکن.
سحر رو به من گفت: نظر خودت چیه؟
شونههام رو بالا انداختم و گفتم: هر چی شما بگین.
سحر اخم کرد و گفت: کوفتِ هر چی شما بگین. دختره نظر تو رو خواسته، نه ما.
کمی فکر کردم و گفتم: فکر کنم ژینا خوب گفت. بریم خونهاش. فضای رستوران، کمی رسمی و خشکه.
لیلی گوشیام رو بهم برگردوند و گفت: خب چرا معطلی؟
برای چند لحظه به چهره سحر و لیلی و ژینا نگاه کردم و گفتم: پیش به سوی اکیپ نوید زارعی.
از خونه کوچیک اما دوبلکس روناک، خیلی خوشم اومد. به غیر از من و سحر و لیلی و ژینا، از افخم و هم اتاقیهاش هم دعوت کرده بود. یک جشن دخترونه که من رو یاد شبی انداخت که سحر من رو مجبور کرد با اون تیپ سکسی، جلوی همین جمع باشم. یاد آوری اون شب و لحظاتی که سحر، یواشکی باهام ور میرفت، حس خاصی بهم داد. ترکیبی از استرس و هیجان و لذت. غرق در افکار خودم بودم که ژینا نشست کنارم. بهم تنه زد و گفت: غرق نشی.
به خودم اومدم و گفتم: نجاتم دادی.
ژینا به دخترای وسط سالن که مشغول رقص بودن، اشاره کرد و گفت: چطوره؟
اول به دخترا و بعد به سحر و لیلی و روناک نگاه کردم. هر سه تاشون کمی مست شده بودن و میگفتن و میخندیدن. لبخند زدم و گفتم: از این بهتر نمیشه. فقط یکمی خسته شدم. دلم استراحت میخواد.
ژینا دستم رو گرفت و گفت: بریم مکان گیر بیاریم. منم خستمه.
با راهنمایی روناک، رفتیم طبقه دوم و وارد یک اتاق خواب شدیم. هر دو تامون به پهلو و رو به روی هم خوابیدیم. ژینا دستم رو گرفت توی دستش و گفت: دوست نداری در موردش حرف بزنیم؟
فهمیدم منظورش چیه اما خودم رو به نفهمیدن زدم و گفتم: در مورد چی؟
-همون روزی که بهمون تجاوز کردن.
+منظورت همون روزیه که دو تایی با هم عروس شدیم؟
ژینا خندهاش گرفت و گفت: تا حالا از این زاویه بهش نگاه نکرده بودم.
من هم لبخند زدم و گفتم: دقیقا چی در موردش بگیم؟
ژینا سعی کرد جدی باشه و گفت: باهاش کنار اومدی؟
کمی فکر کردم و گفتم: نمیدونم. وقتی به اتفاق اون روز فکر میکنم، خیلی دلم به حال خودم میسوزه و در عین حال عصبی میشم و حرص میخورم. انگار بدترین کلاه برداری تاریخ رو از من کردن.
-فکر میکردم تا آخر عمرت از من متنفر بشی.
+خودم هم همینطور.
-فکر میکردم ما رو زنده نذارن.
+چه جالب، این تو ذهن منم بود.
-لحظهای که…
+چرا حرفت رو خوردی؟ لحظه چی؟
-لحظهای که فرو کردن، یعنی اون پسره فرو کرد، خیلی درد داشتی؟
+نه خیلی. اینقدر بقیه جاهام درد میکرد که درد فرو کردن پسره رو خیلی حس نکردم. تو چی؟
-من خیلی دردم اومد. یعنی هم سوختم و هم دردم اومد.
+خب واژن تو، کوچولو و ظریفه. برای همین خیلی دردت اومده.
-مگه تو واژن من رو دیدی؟
+وا مگه کم شده که جلوم لُخت بشی؟
-پس حسابی رو من هیزی کردی.
+معلومه که کردم.
چشمهای ژینا برق زد. دستم رو محکم تر فشار داد. آب دهنش رو قورت داد و گفت: باورم نمیشه همون مهدیس یک سال قبل باشی.
+شما سه تا خسته نشدین بس که این رو گفتین؟
-سحر میگه نمیخوای ترمیم کنی.
+تو چی؟ میخوای ترمیم کنی؟
-نه برام مهم نیست.
+واسه منم مهم نیست.
ژینا پاش رو انداخت روی پای من و گفت: الان یعنی دوست شدیم؟
+نمیدونم اما بعید میدونم اگه دشمن بودیم…
درِ اتاق باز شد. روناک اومد داخل اتاق و گفت: خب دخترا، راحتین یا نه؟
ژینا دست من رو رها کرد و ازم فاصله گرفت. نشست و رو به روناک گفت: تشک به این خوبی، مگه میشه راحت نباشیم.
روناک رو به من گفت: مهدیس جان، میشه یک لحظه دنبال من بیایی؟ چند لحظه باهات بزنم و برگرد به استراحتت برس.
چند ثانیه با ژینا چشم تو چشم شدم. بعد رو به روناک گفتم: حتما، چرا نشه.
همراه روناک، وارد اتاق خواب دیگه طبقه دوم شدم. روناک نشست روی تخت و گفت: این اتاق خواب بابا و مامانمه. اونی که به شما گفتم داخلش استراحت کنین، برای خودمه.
لبخند معنا داری زدم و گفتم: اجازه داری که تو اتاق خوابت، تخت دو نفره داشته باشی؟!
روناک خندهاش گرفت و گفت: از آخرین باری که بابا و مامانم توی این خونه بودن، هشت سال میگذره. این اتاق، تنها مکانیه که اونا رو یادم میاندازه. گاهی که دلم براشون تنگ میشه، میام و اینجا میخوابم.
نشستم روی صندلی جلوی میز آرایش و گفتم: بیشتر نگو که حسودیم میشه. من اگه جای تو بودم، اصلا دلم تنگ نمیشد.
روناک جدی شد و گفت: در جریان زندگی و خانوادهات هستم.
تعجب کردم و گفتم: چطوری؟
-مهم نیست چطوری. فکر کردی من الکی با کَسی دوست میشم.
+یعنی ما الان با هم دوستیم؟
-اگه دوست نبودیم، بهت نمیگفتم بیایی اینجا تا ازت یک خواهش مهم بکنم.
+خواهش؟! از من؟
-آره عزیزم. خیلی گشتم تا یکی مثل تو که مناسب باشه رو پیدا کنم. دختری که خیلی کون دنیا رو پاره نکرده باشه، اما در عین حال، عقب مونده هم نباشه.
از جمله روناک خندهام گرفت و گفتم: از این بهتر نمیتونستی توصیفم کنی.
روناک جدی تر شد و گفت: فقط باید قول بدی که در هر شرایطی، هیچ حرفی از این اتاق بیرون نمیره. البته در جریان رابطه احساسی تو و سحر هستم. بعیده که بتونی از سحر چیزی رو مخفی کنی. اما به هر حال، دوست ندارم موضوعی که میخوام مطرح کنم، از سمت شما پخش بشه.
تعجبم بیشتر شد و گفتم: تو چطوری این همه چیز میدونی؟
-چیز خاصی نیست. توی این دور و زمونه، کمتر پیش میاد، طرح چهره خالکوبی پیشنهادی یکی از مشتریهامون، تا این اندازه به چهره دوستش شباهت داشته باشه. در مورد شرایط خودت و خانوادهات هم که اکثر بچههای خوابگاهتون در جریانن. دختر چادری که جنده صورتی شد.
چشمهام گرد شد و گفت: واقعا بهم میگن جنده صورتی؟
-مگه برات مهمه که چی پشت سرت میگن؟
+چند وقته که دیگه برام مهم نیست. آخه چادری هم که بودم، یه مدل دیگه مسخرهام میکردن.
-پس گور بابای همهشون. بریم سر وقت حرف خودمون. فقط قول شرافت بده که حرفهای من، از سمت شماها، به جایی درز نمیکنه.
+قول شرف میدم.
روناک کمی مکث کرد. انگار هنوز مردد بود که حرف توی ذهنش رو به من بزنه یا نه. یک نفس عمیق کشید و گفت: از نظر و دید همه، من و نوید، دوست دختر و دوست پسریم. درسته؟
+آره درسته.
لحن روناک کمی تغییر کرد و گفت: ما با هم دوست نیستیم. یعنی دوست هستیم اما نه اونطور که بقیه فکر میکنن. یعنی پارتنر همدیگه نیستیم.
کمی گیج شدم و گفتم: بالاخره دوست هستین یا نه؟
-نوید، دایی منه. یعنی من خواهرزادهاش هستم. البته اختلاف سنی زیادی نداریم. برای همین از بچگی، بیشتر شبیه به دو تا دوست با هم بزرگ شدیم. به خاطر دلایلی، تصمیم گرفتیم تا به همه اینطور القا کنیم که پارتنر همدیگهایم. در صورتی که هیچ رابطه جنسی و خاصی بین ما نیست.
با تعجب گفتم: وای خدای من! شما بر عکس بقیه هستین. عالم و آدم رابطههاشون رو از بقیه مخفی میکنن اما شما هیچ رابطه خاصی ندارین و به بقیه گفتین که دوست دختر، دوست پسرین؟!
روناک که انگار پیشبینی تعجب من رو میکرد، لبخند محوی زد و گفت: به خاطر نوید حاضر به این کار شدم. نوید رابطههای کاری زیادی داره. نوع کار و فعالیتش باعث شده که با خیلی از آدمهای مهم دوست بشه. با بعضیهاشون رفاقت رسمی و با بعضیهاشون، خیلی صمیمی و نزدیکه. یک موردی درباره نوید وجود داره که دوست نداشت کَسی بفهمه. موردی که فقط من میدونستم. وقتی دیدم سر این جریان داره اذیت و آشفته میشه، بهش پیشنهاد دادم که در نقش دوست دختر پوششی، ظاهر بشم. پدر و مادرم که توی ایران نیستن. کَسی هم من رو نمیشناخت. پس خیلی راحت تونستیم به همه نشون بدیم که من، دوست دختر نوید هستم.
به حرفهای روناک دقت کردم و گفتم: آخه چه مشکلی داشته که…
روناک حرفم رو قطع کرد و گفت: از نظر من مشکل نیست. اما خب از نظر جامعه و قانون، مشکل محسوب میشه.
+خب چیه؟
-تو هم باهاش آشنایی و تجربهاش کردی.
+روناک بیشتر از این گیجم نکن.
-نوید همجنسگراست. نمیتونه و علاقهای نداره تا با دخترها رابطه داشته باشه. از طرفی به خاطر شرایطش، دوست نداشت که کَسی به این مورد شک کنه. از نظر جامعه، آدمی با شرایط مالی و اجتماعی نوید، امکان نداره بدون دوست دختر یا پارتنر جنسی باشه. اگه بفهمن که نوید همنجسگراست، خدا میدونه چقدر پشت سرش حرف بزنن و براش حاشیه درست کنن. این جماعت هر کَسی که شبیه خودشون نباشه رو قضاوت و تمسخر میکنن. تازه قطعا تو شرایط کاریاش هم تاثیر میذاره. نقطه ضعف نوید همینه که دوست نداره سر زبونها بیفته. تو سایه بودن رو ترجیح میده.
حسابی رفتم توی فکر و ناخواسته یاد مریم و حرفهاش درباره لزبینها، افتادم. به روناک نگاه کردم و گفتم: خب چرا اینا رو داری به من میگی؟
روناک کمی مکث کرد و گفت: من دارم میرم خارج. البته نه برای همیشه اما خب تا چند مدت نیستم. از طرفی بیشتر از این نمیتونم نقش یک دوست دختر ساختگی رو برای نوید بازی کنم. دیگه نمیتونم این بازی رو ادامه بدم. خسته شدم و نیاز به پارتنر و رابطه واقعی دارم. اون تخت دو نفره توی اتاقم، دکوریه و هرگز توی عمرم روش سکس نکردم. چون به خاطر علاقهام به نوید، حتی حاضر نبودم که ریسک بدنام کردنش رو به جون بخرم و با پسرهای دیگه و یواشکی سکس کنم.
هضم حرفهای روناک برام سخت بود و گفتم: باورم نمیشه همچین مسیر سخت و پیچیدهای رو انتخاب کردی.
-آره سخت و پیچیده است. برای همین گزینه بهتر از تو سراغ ندارم که جای من رو بگیره. چون تو یک مزیت مهم داری که من ندارم. تو شبیه نویدی، یعنی همجنسگرایی. رابطههای خاص و مخفی خودت رو داری. شما میتونین مکمل هم باشین و رازتون رو از بقیه مخفی کنین.
چشمهام به خاطر پیشنهاد روناک گرد شد و گفتم: داری به من پیشنهاد میدی که دوست دختر نوید بشم؟!
-آره دقیقا.
توی بُهت و شوک رفتم و حرفی نداشتم که به روناک بزنم. روناک منتظر جواب من نموند و گفت: جای پای نوید، توی کار و زندگیاش، خیلی محکم شده. متاسفانه و کمابیش، یک عده آدم نامرد، یک سری شایعهها درباره نوید پخش کردن. اگه من از پیشش برم و سینگل بمونه، شایعهها، هر روز قوی تر میشن و اونی میشه که قطعا به روان و اعصاب نوید صدمه میزنه. وجدانم اجازه نمیده همینطوری رهاش کنم و برم. دوست دارم یکی هواش رو داشته باشه. یک دختر مطمئن و منصف که ازش سوء استفاده نکنه و در عین حال، جای من رو پُر کنه. نوید از بچگی، عادت کرده که من پشتش باشم و بهش دلگرمی بدم. مهدیس جان، لازم نیست عاشقش بشی. فقط باهاش دوست باش. یک دوست ساده. نوید هیچ خطری برای تو نداره. برای جبران لطفت، مدتی که خارج هستم، این خونه رو در اختیارت میذارم. میتونی اجارهاش بدی و برات کمک خرج بشه یا اصلا میتونی بیایی و اینجا زندگی کنی.
حرفهای روناک هر لحظه، بیشتر درونم رو به هم میریخت. سعی کردم خودم رو کنترل کنم و گفتم: نوید هم از این پیشنهاد خبر داره؟
روناک بدون مکث گفت: فعلا نه. حتی شاید مخالف هم باشه. اما اگه تو اوکی بدی، راضی کردن نوید، با من. بعدش هم تمام ریزه کاریهای نوید رو یادت میدم. البته این رو هم در نظر بگیریم که شاید تو خیلی بهتر از من بتونی گرایش جنسی نوید رو از بقیه مخفی کنی و همه شایعهها رو پاک کنی. مهدیس جان، برای انتخاب تو، خیلی فکر کردم. باور کن تنها گزینه مطمئن، برای همچین کار احمقانهای، فقط تو هستی. اگه این لطف رو در حق من بکنی، تا آخر عمر مدیون تو هستم.
چهره متعجب سحر و لیلی و ژینا، باعث شد که بزنم زیر خنده. چهره لیلی از همه خنده دار تر شده بود و گفت: الان داری سر به سرمون میذاری؟ چرا توی این دو هفته، من هر چی میبینم و میشنوم، باور نمیکنم؟
ژینا رو به سحر گفت: بد کَسی رو جوجه کفترت دست گذاشته.
رو به ژینا گفتم: قرار نیست که دوست دختر واقعیاش بشم.
سحر با لحن خاصی گفت: اینطور که بوش میاد، جوابت، بله است.
هول شدم و گفتم: نه، یعنی هنوز مطمئن نیستم.
لیلی گفت: به قیافهات نمیخوره آدمی باشی که دچار تردید باشه.
ژینا گفت: خب قبول کنه، مگه چی میشه؟ این خیلی بهتر از اونیه که فکر میکردیم.
سحر رو به ژینا گفت: فقط قرار بود بریم تو اکیپ نوید. نه اینکه مهدیس، دوست دخترش بشه.
ژینا گفت: مگه نشنیدی چی گفت؟ قرار نیست بهش بده.
سحر گفت: انگار این تو بودی که دقیق نشنیدی چی گفت. روناک خواهرزاده طرفه. برای همین باهاش سکس نداشته. اما اگه این دختره رو خفت کرد، چی؟ تو هستی که نجاتش بدی؟ گرچه اگه باشی هم، هیچ غلطی نمیتونی بکنی. یکی باید باشه خودت رو نجات بده.
ژینا از جواب سحر خوشش نیومد و گفت: داری احساسی برخورد میکنی. این موقعیت برای مهدیس، عالیه. اصلا به فرض که پسره ازش سکس بخواد. خب میشه دوست دختر واقعیاش. چه عیبی داره مگه؟ دوست پسر بهتر از نوید میخواد پیدا کنه؟ موقعیت از این بهتر؟ عالم و آدم از خداشونه که دوست دختر همچین آدمی بشن.
سحر پوزخند زد و رو به ژینا گفت: چیه به بهونه جدید میخوای مهدیس رو دک کنی بره؟
ژینا بغض کرد. خواست یک چیزی بگه اما پشیمون شد. دلم براش سوخت و رو به سحر گفتم: اینقدر اذیتش نکن. گناه داره، همهاش اشکش رو در میاری.
لیلی رو به سحر گفت: نهایتا خود مهدیس باید تصمیم بگیره. چون پیش…
سحر حرف لیلی رو قطع کرد و گفت: خودم میدونم.
ایستادم و رو به ژینا گفتم: بیا بریم بیرون قدم بزنیم. هوا هنوز سرد نشده و عالیه.
بعد رو به سحر گفتم: ازت خواهش میکنم اینقدر باهاش بد نباش.
به خاطر خُرد کردن پیازها، اشک از چشمهام جاری شد و رو به مریم گفتم: هنوز جوابی به روناک ندادم. اما احتمالا، جوابم منفی باشه.
مریم، هم زمان که قابلمه غذاش رو بررسی کرد، رو به من گفت: چرا جواب منفی؟ طبق تعریفهایی که از نوید شنیدم، میتونه کلی به تجربهات اضافه کنه. تجربههایی که شاید هرگز با کَس دیگهای نتونی به دست بیاری. در ضمن میتونه توی این شهر غریب، بهترین حامی تو باشه.
با ساعد دستم، اشک چشمهام رو پاک کردم و گفتم: اولا که من اینجا تنها نیستم و شماها رو دارم. دوما سحر راضی نیست.
مریم ظرف پیاز رو از جلوم برداشت و گفت: کافیه.
پیازها رو ریخت توی ماهیتابه. مشغول تفت دادن پیازها شد و رو به من گفت: سحر به خاطر پیشنهاد روناک، غافلگیر شده و نگرانه. حتی پشیمون شده که تو رو با روناک آشنا کرده. میترسه بازم اتفاقی برات بیفته. وگرنه ته دلش با پیشرفت تو مشکلی نداره. آدمی مثل نوید میتونه تو رو با خیلیهای دیگه آشنا کنه. آدمهایی که در هر لحظه از زندگیات، میتونن به درد بخورن. یک خانم دکتر جوان و خوشگل و با استعداد که کلی دوست سرشناس داره. چی بهتر از این؟
ایستادم و دست و صورتم رو توی سینک آشپزخونه، شستم. حوله آشپزخونه رو برداشتم. صورتم رو خشک کردم و گفتم: هنوز سر جریان تجاوز به من، خودش رو مقصر میدونه.
مریم بدون مکث گفت: قطعا سر اون جریان، مسئوله. باید خودش رو مقصر بدونه تا دیگه چنین اشتباهی رو مرتکب نشه.
دوباره نشستم روی صندلی میز ناهار خوری و رو به مریم گفتم: شما میگی چیکار کنم؟
-برای جواب به روناک، اگه هنوز وقت داری، عجله نکن. به نظر من، پیشنهاد بَدی نداده. با سحر، بیشتر صحبت کن. سحر تو خونه من، آرامش خاصی داره. سعی کن همینجا باهاش حرف بزنی.
خواستم جواب مریم رو بدم که صدای زنگ خونه بلند شد. سحر و لیلی و ژینا، هر سه تاشون از بیمارستان میاومدن. از چهره سحر مشخص بود که حسابی خسته است. با من و مریم احوالپرسی کرد و رفت به سمت حموم. خواست درِ رختکن حموم رو ببنده که گفتم: بیام پشتت رو بکشم؟
سرش رو به علامت تایید تکون داد و گفت: اگه نفله بازی در نمیاری، بیا.
چون فقط یک دست لباس تو خونهای آورده بودم، دم درِ حموم، کامل لُخت شدم. لیلی ولو شد روی کاناپه و رو به من گفت: راحت باش، جمع خودمونیه.
مریم اومد به سمت من. به تتوی زنجیر دور رون پام نگاه کرد و گفت: چقدر این طرح زیباست. اصلا حواسم نبود ازت بخوام که تتوی رون پات رو ببینم.
به خاطر تعریف مریم، ذوق کردم و گفتم: چشمهای شما زیبا میبینه.
ژینا گفت: دِ برو دیگه. امروز اعصاب معصاب ندارهها.
سحر، توی رختکن، مشغول لُخت شدن بود. از کنارش رد شدم و رفتم توی حموم. دوش آب رو ولرم کردم. سحر هم کامل لُخت شد. اومد تو حموم و مستقیم رفت زیر دوش. کنارش ایستادم و با دستهام، بدنش رو مالش دادم. بعد از چند دقیقه، صندلی حموم رو گذاشتم وسط حموم و گفتم: بشین تا پشتت رو بکشم.
سحر بدون اینکه چیزی بگه، نشست روی صندلی. پاهاش رو کمی از هم باز کرد. آرنج دستهاش رو به زانوهاش تکیه داد و به زمین خیره شد. مشخص بود که ذهنش درگیره و داره فکر میکنه. دوش آب رو بستم. لیف رو کفی کردم و دولا شدم تا کمر سحر رو لیف بکشم. هر بار که نگاهم به تتوی پشتش میافتاد، ته دلم میلرزید. با یک لحن ملایم گفتم: حال داری با هم صحبت کنیم؟
-درباره؟
+روناک.
-بگو.
+میخوام به روناک جواب منفی بدم.
سحر با یک لحن بیتفاوت گفت: چرا؟
+چون من فقط برای تواَم. نمیخوام برای کَس دیگهای باشم.
-این شد منطق؟
+آره. خیلی هم منطق قوی و محکمیه.
-اگه دوست دختر نوید بشی، بیشتر از اونی که فکرش رو بکنی سود میکنی. نه فقط در اختیار داشتن موقت خونه روناک. شاید صاحب همچین خونهای بشی. یا شاید خیلی بیشتر. ثروت نوید صد برابر ثروت بابای منه. وقتی از نظر مالی مستقل بشی، راحت تر میتونی جلوی ننه احمقت وایستی و از حقت دفاع کنی.
+الان داری وسوسهام میکنی؟
-نه دارم بهت واقعیت رو میگم.
+اما شاید دنیای نوید خطرناک باشه و توی دردسر بیفتم.
-خیلی بعیده. قبلا نوید رو میشناختم اما چند وقت اخیر، خیلی جزئی تر، دربارهاش تحقیق کردم. به شدت قانونمند و محافظه کاره و آزارش به کَسی نمیرسه. اگه برای تو اتفاقی بیفته، حسابی میره زیر سوال و براش حاشیه درست میشه. اینطور هم که بوش میاد، بدجور از حاشیه فراریه. اتفاقا اگه دوست دخترش بشی، دیگه کَسی جرات نمیکنه طرف تو بیاد. امنیت تو پیش نوید، تضمین شده است.
+امنیت من پیش شما هم تضمین شده است.
-اگه تضمین شده بود، اون بلا سرت نمیاومد. هر بار فکر میکنم که اون روز میتونست بلای بدتری سرت بیاد.
+چرا داری اینکار رو میکنی؟ فکر میکردم مخالف دوست شدن من و نوید هستی.
-آره مخالفم اما به خاطر حس حسادتم. دوست ندارم تو رو با کَس دیگهای شریک بشم. اما از طرفی نمیخوام مثل ژینا احمقانه و خودخواهانه رفتار کنم. شانس در خونهات رو زده. من نباید اون آدمی باشم که جلوی شانس تو رو بگیره.
+پس کنسله، جوابم منفیه.
سحر دست من رو از پشتش پس زد و ایستاد. برگشت و از بازوهام گرفت و وادارم کرد تا بِایستم و به چهرهاش نگاه کنم. با یک لحن جدی گفت: حق نداری به خاطر من جواب منفی بدی و حق نداری اگه جواب مثبت دادی، من رو فراموش کنی. میفهمی چی میگم یا نه؟
به چشمهای نگران سحر زل زدم و گفتم: یعنی تا این اندازه نمک نشناس و عوضی هستم؟ صاحب من، تویی. ارباب من، تویی. فقط تو میتونی بهترین حس دنیا رو بهم بدی. چطور میتونم فراموشت کنم؟
سحر چند لحظه به من خیره شد. یک نفس عمیق کشید و گفت: همیشه این جمله من یادت باشه. من عاشقتم مهدیس. عاشقتم جوجه صورتی خوشگلم. نمیتونم مانع پیشرفت و موقعیتهای خوب تو بشم، اما زندگی بدون تو رو هم نمیتونم تصور کنم.
چنان موج عجیبی وارد بدنم شد که نزدیک بود قلبم بِایسته. همیشه فکر میکردم خاص ترین امواج رو موقع سکس و لذت جنسی تجربه میکنم. اما این فرق میکرد. اینقدر قوی و موثر بود که تو کسری از ثانیه، ضربان قلبم رو نامنظم کرد. چشمهام به لرزش افتاد و بغض کردم. انگار جسمم توانایی تحمل این حجم بالا از احساسات رو نداشت. دستهام رو دور کمر سحر حلقه کردم. سرم رو گذاشتم روی سینهاش و گفتم: منم عاشقتم. برای همین…
سحر سرم رو فشار داد به سینهاش و اجازه نداد حرفم رو تموم کنم. لبهاش رو نزدیک گوشم کرد و گفت: من اگه جای تو بودم، از پیشنهاد روناک نمیگذشتم. دوست دختر نوید شدن، میتونه بهترین چالش زندگیات باشه.
برای صدمین بار، توی ذهنم تکرار کردم: داری چیکار میکنی مهدیس؟
با صدای روناک به خودم اومدم. اخم کرد و گفت: بهت گفتم پر انرژی باش.
لبخند زورکی زدم و گفتم: خوبم.
روناک با دقت من رو نگاه کرد و گفت: هیچ چیزی برای ترسیدن وجود نداره.
+اوکی حله.
-پس پیاده شو دیگه.
از ماشین پیاده شدم. همراه با روناک، وارد خونهشون شدیم. توی سالن خونه، یک موزیک ملایم فرانسوی پخش میشد. توی دلم گفتم: کاش بیرون از خونه، قرار اول رو میذاشتیم. آخه این چه کاری بود که کردم؟
نوید تکیه داده بود به کاناپه و نگاهش به سمت پنجره خونه بود. با صدای سلام روناک، سرش به سمت ما چرخید. وقتی باهاش چشم تو چشم شدم، هول شدم و گفتم: سسسلام، خوبین؟
روناک لبخند زد و رو به نوید گفت: اینم از مهدیس خانم.
نوید سرش رو تکون داد و گفت: خوشبختم.
نمیتونستم نگاهم رو از چهره و چشمهاش بگیرم. هرگز مَردی رو تا این اندازه کاریزماتیک و جذاب ندیده بودم. در عین حال احساس کردم که برق خفیف درون چشمهاش، برام آشناست. دقیقا شبیه مواقعی بود که غمگین و افسرده میشدم و به چشمهای خودم، توی آینه نگاه میکردم. روناک رو به من گفت: بشین مهدیس جان.
رو به روناک گفتم: آهان باشه چَشم.
سعی کردم مودبانه بشینم. زانوهام رو به هم چسبوندم و تکیه ندادم. روناک هم کنار من نشست و گفت: خب چرا ساکتین؟ خواستگاری نیست که خجالت بکشین.
دوباره با نوید چشم تو چشم شدم و گفتم: شما خوبین؟
روناک گفت: مگه دکتری، هِی حالش رو میپرسی؟
نوید رو به روناک گفت: مگه ایشون پزشکی نمیخونه؟
روناک گفت: آخ یادم رفت. راحت باش مهدیس جان. تا صبح حالش رو بپرس.
لبخند زدم و گفتم: داری جای لیلی رو پُر میکنی؟
روناک رو به نوید گفت: لیلی، یکی از سه تا هم اتاقی خوابگاه مهدیس جانه که قبلا در موردشون باهات حرف زدم.
نوید رو به من گفت: مسئول خوابگاه، روی رفت و آمدت گیر نمیده؟
بدون مکث گفتم: نه، یعنی آره. یعنی گیر که میدن اما نه به من و هم اتاقیهام.
نوید گفت: بعضی از شبها لازمه تا دیر وقت در کنارم باشی.
روناک رو به نوید گفت: پس مبارکه، آقا نوید پسندیدن. مطمئن بودم از مهدیس خوشت میاد. اما فکر نمیکردم به این سرعت جواب مثبت بدی.
از حرف روناک خوشم نیومد و گفتم: پس من چی؟ نمیشه که آقا نوید، یک طرفه انتخاب کنه.
نوید بالاخره یک لبخند محو زد و از تکون سرش، این حس رو گرفتم که به خاطر واکنش من، سوپرایز شده. روناک متوجه اشتباهش شد و گفت: حق با توعه مهدیس جان. من خیلی معذرت میخوام. اصلا شما دو تا رو کمی تنها میذارم تا بیشتر خراب کاری نکردم.
بعد از رفتن روناک، به نوید نگاه کردم و گفتم: ببخشید اگه تند حرف زدم.
لبخند نوید غلیظ تر شد و گفت: جالب بود، خوشم اومد.
برای تمرکز بیشتر، یک نفس عمیق کشیدم و گفتم: نزدیک به یک ماهه که از پیشنهاد روناک میگذره. لحظهای نیست که به پیشنهادش فکر نکنم. یک روز به این نتیجه میرسم که این کار اصلا منطقی و درست نیست. اما روز بعدش، حس میکنم که قبول کردن پیشنهاد روناک، باعث میشه که وارد یک دنیای جدید بشم و کلی به تجربهام اضافه بشه. یعنی یک حس هیجان خاص و تعریف نشدهای بهم دست میده. دقیقا شبیه همون حسی که بعد از وارد شدن به اتاق سحر بهم دست داد. البته نمیدونم که شما چقدر در جریان…
نوید حرفم رو قطع کرد و گفت: کامل در جریان همه چی هستم.
از قاطعیت کلامش حس بدی نگرفتم. کمی مکث کردم و گفتم: پس در جریان هستین که من و سحر…
توقع داشتم نوید حرفم رو تکمیل کنه اما سکوت کرد و به من زل زد. خجالت کشیدم. آب دهنم رو قورت دادم و گفتم: برای اینکه دوست دختر تشریفاتی یا نمادین شما بشم، چند تا شرط دارم. اول اینکه شما حق نداری من رو لمس کنی. دوم اینکه هر جا که خواستیم بریم، باید به سحر اطلاع بدم تا بدونه کجا هستم. سوم اینکه ما هیچ وقت قرار نیست عاشق همدیگه بشیم. جلوی بقیه وانمود میکنم که عاشقیم اما…
نوید دوباره حرفم رو قطع کرد و گفت: چطوری وانمود میکنی؟ یعنی چطوری به بقیه ثابت میکنی که عاشق من هستی؟
به چشمهاش نگاه کردم و جوابی برای سوالش نداشتم. کمی فکر کردم و گفتم: باید چیکار کنم؟ یعنی جلوی جمع باید…
آب دهنم رو قورت دادم و گفتم: یعنی باید جلوی بقیه همدیگه رو لمس کنیم یا ببوسیم یا از همین کارا که…
نوید حرفم رو قطع کرد و گفت: یعنی بوسیدن و لمس کردن، این معنی رو میده که دو نفر عاشق هم هستن؟
لبخند ناخواستهای زدم و گفتم: آقا نوید من تا حالا هرگز توی زندگیام، دوست پسر نداشتم. اصلا تا حالا دست یک غیر همجنس به من نخورده. اگه همه چی رو درباره من میدونین، پس باید بهتون گفته باشن که تا همین یک سال پیش، فرق چندانی با جلبک دریایی نداشتم. الان هم نمیدونم چی بگم. شاید شرطهایی که گذاشتم، مسخره و بچگانه باشه. اما تنها خواسته من از شما اینه که باهام بازی نکنین. دارم بزرگ ترین ریسک زندگیام رو میکنم. به امید اینکه برای اولین بار، یک دوست غیر همجنس داشته باشم و بالاخره تجربهاش کنم.
چهره نوید کمی تغییر کرد. احساس کردم که تحت تاثیر حرفهای من قرار گرفته. بعد از کمی مکث گفت: طبق صحبتهای روناک، فکر میکردم که تصمیم قطعی خودت رو گرفتی.
لبخند محوی زدم و با طعنه گفتم: بله از نوع جواب مثبت دادنتون مشخص بود.
نوید بالاخره خندهاش گرفت و گفت: باید روناک رو بفرستم کلاس توصیف شخصیت. اصلا اونی نیستی که برام شرح داده بود.
سعی کردم نخندم و گفتم: پس حسابی نا امیدتون کرده.
نوید بدون مکث گفت: آره حسابی ازش نا امید شدم. چون تو خیلی خاص تر از اونی هستی که گفته بود. فکر نمیکردم تا این اندازه ازت خوشم بیاد. تا یک ساعت قبل، روناک من رو مجاب کرد که تو دوست دختر من بشی. اما حالا فکر کنم این خواسته خود من هم باشه.
به ظاهر مغرور و جاه طلب نوید نمیخورد که تا این اندازه نرم و منعطف رفتار کنه. سعی کردم تعجبم رو مخفی کنم و گفتم: یعنی تو همین چند دقیقه من رو شناختین؟
نوید لبخند غرور آمیزی زد و گفت: برای شناخت تو، به چند دقیقه نیاز نداشتم. همون چند ثانیه اول کافی بود.
استرس و هیجان درونم، اوج گرفت. هنوز باورم نمیشد که دارم چیکار میکنم. چهره مادر و برادرهام رو توی ذهنم تصور کردم و دلم از ترس، لرزید. نوید انگار متوجه تشویش درونم شد و گفت: نگران هیچی نباش. کَسی که دست دوستی به من میده، حق نداره نگران باشه. در ضمن لازم نیست جلوی کَسی، کار خاصی بکنی. همین که هستی، کافیه. همینقدر متفاوت و همینقدر صادق.
چشمهای ژینا از تعجب گرد شد و گفت: داری باهام شوخی میکنی؟
بدون مکث گفتم: نه.
ژینا رفت تو فکر و گفت: برای چی میخوای این کارو بکنی؟ اگه سحر بفهمه، داستان میشه.
چهرهام رو مرموز گرفتم و گفتم: شاید بخوام تلافی کنم.
تردیدِ توی چشمهای ژینا، برام جذاب بود. اینکه نمیتونست درون ذهن من رو بخونه، بهم حس قدرت خاصی میداد. کمی فکر کرد و گفت: محاله کامبیز بهم کلید بده.
پوزخند زدم و گفتم: کی ازت خواست که ازش کلید بگیری. فقط ازت خواستم که با هم بیایی.
ژینا با دقت من رو نگاه کرد و گفت: اگه کلید نداشته باشیم، چطوری بریم؟
ابروهام رو بالا انداختم و گفتم: کی گفته کلید نداریم؟
تعجب ژینا بیشتر شد و گفت: ازش کلید گرفتی؟! چطوری؟
با یک لحن بیتفاوت گفتم: موقع برگشت از خونه روناک، رفتم پیش کامبیز و کلید باغش رو گرفتم.
ژینا خوابید روی تختش و گفت: وای خدا خسته شدم بس که گفتم باورم نمیشه تو همون مهدیس پارسال باشی. اوکی بریم. تهش اینه که میخوای تلافی کنی. برام مهم نیست. مرگ یه بار، شیون یه بار.
وقتی وارد باغ شدیم، مستقیم به سمت اتاقی رفتم که اون چهار نفر، من رو کتک زدن و بهم تجاوز کردن. اصلا سعی نکردم که جلوی استرس و امواج منفی که بهم حمله کردن رو بگیرم. وارد اتاق شدم. با دقت گوشه به گوشه اتاق رو نگاه کردم و لحظه به لحظه بلایی که به سرم آورده بودن رو توی ذهنم تجسم کردم. یاد کشیدههای محکمی افتادم که توی گوشم میزدن. یاد لحظاتی افتادم که من رو به زور لُخت کردن و از ترس و خجالت، نزدیک بود قلبم بِایسته. دستم رو گذاشتم روی صورتم. بغض کردم و اشکهام سرازیر شد. به گوشه اتاق پناه بردم. نشستم و پاهام رو بغل کردم. ژینا هم انگار با دیدن اتاق، حال و روز بهتر از من نداشت. کنارم نشست و گفت: آوردیمون اینجا که جفتمون رو شکنجه کنی؟
سرم رو به علات تایید تکون دادم و چیزی نگفتم. ژینا هم پاهاش رو بغل کرد و گفت: حالا من حقمه، اما خودت چرا؟
بغضم رو قورت دادم و گفتم: که یادم بیاد تا چه اندازه میتونم بیملاحظه باشم. چند روزه که در مورد خودم دچار تردید شدم. یک روز از آدم جدیدی که شدم، خوشم میاد و روز بعد، ازش میترسم.
-احیانا این موضوع ربطی به پیشنهاد روناک نداره؟
+آره فکر کنم.
-میترسی اگه با نوید دوست بشی، دوباره همچین بلایی سرت بیاد؟
+آره.
-اینطوری، فقط بحث نوید نیست. طبق این ذهنیت، با هیچ پسری نمیتونی دوست بشی.
+میدونم.
-امروز چه جوابی بهش دادی؟
+ازش دو روز وقت خواستم.
-چطور بود؟ ازش خوشت اومد؟
+آره خیلی. هم مغرور بود و هم نرم و منعطف. اونم از من خیلی خوشش اومد.
-معلومه که خوشش میاد.
+مطمئنم اگه جواب منفی بدم، بعدا پشیمون میشم و اگه جواب مثبت بدم، از استرس سکته میزنم.
-چه تردید بدی.
هر دو تامون سکوت کردیم. ژینا بعد از چند دقیقه، سکوت رو شکست و گفت: چرا من رو آوردی اینجا؟
+گاهی از دستت عصبانی میشم و دوست دارم بهت صدمه بزنم. مخصوصا مواقعی که به هم ریختهام.
-الان یعنی داری بهم صدمه میزنی؟
+راه دیگهای به ذهنم نرسید.
-سحر بفهمه اومدیم اینجا، جفتمون رو میترکونه.
+جفتمون به سحر نیاز داریم که گاهی ترمزمون رو بکشه. احساس میکنم تنها آدمی که میتونه من رو کنترل کنه، سحره. کاری که انگار از عهده خودم خارجه.
ژینا ایستاد و گفت: خب بسه، رنگت پریده و حالت اصلا خوب نیست. بریم تا هوا تاریک نشده.
+چیه از تاریکی میترسی؟
-تو نمیترسی؟
+نه اگه تنها نباشم.
-من که در هر شرایطی از تاریکی میترسم. تنها که باشم، هزار برابر میترسم.
من هم ایستادم. با چند قدم، خودم رو به ژینا رسوندم و گفتم: نظرت چیه تو رو اینجا زندانی کنم و برم. تا صبح توی تاریکی بمون. دقیقا شبیه همون روزایی که مادرت رهات کرد و پدرت هم وقتی نداشت که پیشت باشه. همونقدر تنها و درمونده.
ژینا بدون اینکه پلک بزنه، به من زل زد. پوزخند زدم و گفتم: چیه دوست نداری به گذشته فکر کنی؟ نمیخوای یادت بیاد که چقدر برای مادرت، موجود بیارزشی بودی؟ اما جفتمون خوب میدونیم که هرگز نمیتونی از این حقیقت فرار کنی.
یک قطره اشک از چشم ژینا سرازیر شد. چشمهاش به لرزش افتاد و گفت: بریم مهدیس.
از اینکه داشتم بهش صدمه میزدم، حس خوبی بهم دست داد. انگار بالاخره یک راه برای رسیدن به آرامش پیدا کرده بودم. پوزخندم رو غلیظ تر کردم و گفتم: میدونی به چی فکر میکنم؟ به نظرم تو حتی برای پدرت هم هیچ ارزشی نداری. چون اگه براش مهم بودی، اجازه نمیداد تبدیل به همچین موجود ضعیف و بدبختی بشی. که برای بودن کنار سحر، به هر خفتی تن بدی. خودت از خودت حالت به هم نمیخوره؟ آخه اینقدر آدم رقت انگیز؟
اشکهای ژینا کامل سرازیر شد. بغض کرد و گفت: بس کن مهدیس.
+اگه بس نکنم، چی میشه؟
-ازت خواهش میکنم.
لبهام رو نزدیک گوش ژینا بردم و گفتم: من حداقل دلم خوشه که نهایت مقاومت خودم رو کردم. برای رسیدن به بدن لُخت من، کلی کتکم زدن و انرژی گذاشتن. اما تو چی؟ بدون هیچ زحمتی، لُختت کردن و مثل یک سگ ولگرد و بیارزش، بهت تجاوز کردن. یعنی حتی اونا هم فهمیده بودن که تو چقدر موجود بیارزشی هستی. نظر خودت چیه؟
صدای تنفس نا منظم ژینا رو حس کردم. هر چی که بیشتر تحقیر و خُردش میکردم، حس خوب بیشتری بهم دست میداد. از روی شلوارش، دستم رو گذاشتم روی کُسش و گفتم: لالی؟
ژینا جوابی بهم نداد. حرصم گرفت. دستم دیگهام رو گذاشتم روی سینهاش. میدونستم سوتین نبسته. با تمام توانم سینهاش رو چنگ زدم و گفتم: زورم از تو بیشتره ژینا. اینقدر میزنمت تا صدای سگ بدی. بعدش هم میرم یک تیکه چوب پیدا میکنم و سوارخ کُس و کونت رو یکی میکنم، تا دقیق بفهمی اون روز چه بلایی سرم آوردی. حالا حرف میزنی یا نه؟
از چهرهاش مشخص بود که دردش اومده. کامل گریهاش گرفت و گفت: آخه چی بگم؟ بگم که چقدر بدبخت و تنهام؟ تو رو تایید کنم که بدون سحر، یک لحظه هم نمیتونم دووم بیارم. آره هر چی گفتی راست بود. من همون موجود بیارزشی هستم که تو فهمیدی. خب که چی؟ این چه سودی برای تو داره؟
با حرص و عصبانیت گفتم: بیشتر از اونی که فکر کنی برام سود داره.
منتظر واکنش و جواب ژینا نموندم. با حرص و عصبانیت، مانتو و تاپش رو درآوردم. عمدا موقع لُخت کردنش، ناخنهام رو به بدنش کشیدم. سادیسم درونم هر لحظه بیشتر اوج میگرفت و با حرص و ولع بیشتری دوست داشتم که به ژینا صدمه بزنم. انگار این تنها راه تخیله احساسات متناقضم توی چند ماه گذشته بود. شلوار و شورتش رو تا زانوش پایین کشیدم. ناخنهام رو توی رون پاش فرو کردم و گفتم: مثل مجسمه نباش.
انگار سعی داشت تا دیگه گریه نکنه. نشست روی زمین. اول کتونی سفیدش رو باز کرد. بعد با دستهای لرزونش، شلوار و شورتش رو درآورد. وقتی کامل لُخت شد، شورت مشکیاش رو از روی زمین برداشتم. با شدت و حرص، فرو کردم توی دهنش و گفتم: دوست دارم دوباره حسش کنی.
انگار ژینا طلسم شده بود و هیچ توانی در برابر من نداشت. وادارش کردم که کامل بخوابه روی زمین. کنارش و به پهلو خوابیدم. یه دستم رو به زمین تکیه دادم و با دست دیگهام، پاهاش رو از هم باز کردم. سه تا انگشتم رو یکهو و بدون مقدمه، فرو کردم توی کُسش. سوراخ کُسش اینقدر تنگ بود که باید با تمام زورم، انگشتهام رو توش فرو میکردم و برام مهم نبود که ناخنهام، جداره داخلی کُسش رو زخم میکنه. از شدت درد، کف پاهاش رو به زمین کوبید و به کون و کمرش، پیچ و تاب داد و چهرهاش قرمز شد. صدای جیغ خفه شدهاش، توی شورتش، لذت من رو به اوج رسوند. بدون ملاحظه، سعی کردم تا انگشتهام رو بیشتر و بیشتر فرو کنم توی سوراخ کُسش. اینقدر فشار وارد کرده بودم که احساس کردم، مچ دستم و انگشتهام خسته شده. اشکهای ژینا دوباره جاری شد و رگ گردنش، به خاطر درد زیاد، باد کرد. انگشتهام رو از توی کُسش درآوردم. چند لحظه مکث کردم و چهار تا انگشتم رو فرو کردم توی سوراخ کُسش. اینبار عمدا سعی کردم که ناخنهام، جداره داخل کُسش رو زخم کنه. مطمئن بودم که اینطوری، بیشتر زجر میکشه. به چشمهای قرمز شدهاش نگاه کردم و گفتم: خوبه؟ بهت خوش میگذره؟ یادت اومد که چه حسی داره؟
دوباره به کمر و کونش موج داد. صورتش، به خاطر درد زیاد، قرمز تر شد. شدت اشکهاش هم بیشتر شد و سرش رو به علامت تایید تکون داد. بعد از چند لحظه، انگشتهام رو از توی سوراخ کُسش درآوردم. فَکش رو محکم گرفتم و گفتم: حتی یک لحظه هم نمیتونی تصور کنی که اون روز چه بلایی سرم آوردی.
لرزش چشمهاش، بیشتر شد. نگاهش، ترکیبی از درد و غم بود. شورتش رو از توی دهنش درآوردم. یک دستش رو گذاشت روی کُسش و مشخص بود که حسابی سوخته و دردش اومده. وقتی دستش رو از روی کُسش پس زدم، چهرهاش ترسید و شبیه یک جوجهی مریض، دل دل زد. انگشتهام رو به آرومی توی شیار کُسش کشیدم و به خاطر ترس درون چشمهاش، هورمونهای جنسیام فعال شد. شهوت همه وجودم رو گرفت. کُسش رو رها کردم و دستم رو گذاشتم روی صورت لرزونش. لبخند زدم و اشکهاش رو پاک کردم. لذت نگاه کردن به چهره درد کشیده و مظلوم شدهاش، وصف ناپذیر بود. احساس کردم که شهوت درونم داره من رو متلاشی میکنه. خودم رو کشیدم روش و لبهام رو چسبوندم به لبهاش. یک گاز نسبتا محکم از لب پایینش گرفتم و وحشیانه شروع کردم به خوردن لبهاش. برام مهم نبود که با گاز گرفتن لبهاش، بهش صدمه میزنم و لبهاش زخمی میشه. ژینا بعد از چند لحظه، دستش رو گذاشت روی کمرم و توی لب گرفتن، همراهیم کرد. بعد از چند دقیقه لب گرفتن، ازش فاصله گرفتم و من هم لُخت شدم. تو حالت نشسته، هر دو تا دستم رو تکیه دادم به زمین و پاهام رو از هم باز کردم و بهش فهموندم که کُسم رو بخوره. ژینا جلوم سجده کرد و لبهاش رو به کُسم رسوند. سرم رو عقب بردم و چشمهام رو بستم. تصور لبهای ظریف و کوچیک ژینا روی کُسم، شدت تحریک و لذتم رو بیشتر کرد. بعد از چند دقیقه، کامل خوابیدم و با دستهام به موهاش چنگ زدم و وادارش کردم تا با شدت و سرعت بیشتری، کُسم رو بخوره. لحظاتی رو داشتم تجربه میکردم که برام جدید بود. ترکیبی از قدرت و شهوت، توی وجودم حس میکردم. وقتی چوچولم رو بین لبهاش گرفت، صدای آه و نالهام بلند شد. احساس کردم که بدنم هر لحظه، بیشتر سُست میشه. ژینا، هم زمان که داشت چوچولم رو میمکید، با دستهاش، رونهام رو هم میمالوند. نفهمیدم چند دقیقه گذشت اما به یک باره، همه چی برام تیره و تار و زمان متوقف شد.
با صدای ژینا به خودم اومدم. با نگرانی به من نگاه کرد و گفت: حالت خوبه مهدیس؟
غروب شده بود و هوا رو به تاریکی میرفت. تازه متوجه سرما شدم. خودم رو مُچاله کردم و گفتم: یخ کردم.
ژینا شورتم رو برداشت و گفت: باید لباس تنت کنی، وگرنه سرما میخوری.
موقعی که داشت شورتم رو پام میکرد، میتونستم لمس دستهای لرزونش رو حس کنم. به خاطر کاری که باهاش کرده بودم، دچار عذاب وجدان شدم. کمک کرد و لباسم رو هم پوشیدم. هر چی که هوشیار تر میشدم، بیشتر یادم میاومد که چیکار کردم. ژینا بعد از اینکه من رو مرتب کرد، خودش هم لباس پوشید و گفت: بریم مهدیس، هوا تاریک شد. الان زنگ میزنم آژانس.
وقتی وارد اتاق شدیم، سحر توی صورت جفتمون بُراق شد و گفت: کجا بودین؟ گوشی بیصاحابتون رو چرا جواب نمیدین؟
خواستم جواب سحر رو بدم که ژینا گفت: عمدا جواب ندادیم، چون وسط صحبت بودیم. شرایطی نبود که بتونیم صحبتمون رو قطع کنیم.
جواب محکم و صریح ژینا، سحر رو وادار به عقب نشینی کرد. چند لحظه به جفتمون زل زد و گفت: سری بعد، همون اول کار پیام بدین که کدوم گوری هستین.
ژینا به سمت ظرفهای غذا رفت و گفت: باشه چَشم. هر چی شما بگی رئیس.
بعد رو به من کرد و گفت: امشب دو تایی با هم شام درست کنیم؟
به چشمهای آبی ژینا خیره شدم. باورم نمیشد بعد از کاری که باهاش کردم، این همه پُر انرژی باشه و اینطور مثبت با من رفتار کنه. آب دهنم رو قورت دادم و گفتم: باشه با هم درست کنیم.
ژینا لبخند زنان گفت: پس تا من برم ظرفها رو بشورم، تو چند تا سیب زمینی پوست و نگینی خورد کن.
بعد از رفتن ژینا، سحر به من نگاه کرد و گفت: همه چی مرتبه؟
سرم رو به علامت تایید تکون دادم و گفتم: آره.
سحر با دقت بیشتری به من نگاه کرد و گفت: نوید رو دیدی؟
دوباره سرم رو به علامت تایید تکون دادم و گفتم: آره.
-خب نتیجه؟
+میخوام قبول کنم.
متوجه نشدم که سحر با شنیدن تصمیم من، خوشحال شد یا ناراحت. یک نفس عمیق کشید و گفت: اوکی.
رفتم به سمت درِ حموم و گفتم: من برم دوش بگیرم.
سحر اومد به سمت من. بازوم رو گرفت و گفت: مطمئنی همه چی مرتبه؟
به خاطر نگاه مشکوک سحر، کمی هول شدم و گفتم: آره چطور مگه؟
از نگاه سحر مشخص بود که حرفم رو باور نکرده. به آرومی بازوم رو رها کرد و گفت: امیدوارم دلیل خوبی برای دروغ گفتن داشته باشی. زودتر از حموم برگرد. میخوام بدونم امروز بین تو و نوید، دقیقا چی گذشته.
تصاویر کاری که با ژینا کرده بودم، توی ذهنم تکرار میشد. به چشمهای قهوهای سحر نگاه کردم و گفتم: امروز همه چی بین من و نوید، خوب بود. به عنوان یک دوست ساده، ازش خوشم اومد. اونم از من خوشش اومد. اگه قرار باشه که بالاخره یک روز دوست پسر داشته باشم، ترجیح میدم با نوید شروع کنم. ولو اگه دوست دختر دکوری باشم.
لب استخر نشسته بودم و پاهام رو توی آب تکون میدادم. سحر هم کنارم و مثل من نشسته بود. ژینا و لیلی با هم مسابقه شنا گذاشته بودن. یک جورایی جفتشون، هم زمان به ما رسیدن. لیلی نفس زنان، دستهاش رو گذاشت روی زانوهای من و گفت: من اول شدم.
ژینا دستهاش رو روی زانوهای سحر گذاشت و گفت: نخیر، من اول شدم.
خندهام گرفت و گفتم: با هم رسیدین.
لیلی از رون پام یک نیشگون گرفت و گفت: محافظه کاری ممنوع. بگو من اول شدم.
سحر سرش رو به علامت تاسف تکون داد. ژینا ذهن سحر رو خوند و گفت: داره تو دلش میگه چقدر اوضاع خسته کننده و مسخره است که سرگرمیمون کل کل کردن برای مسابقه شناست.
رو به ژینا گفتم: اگه اینطور فکر میکنه، اصلا بی راه نیست.
لیلی گفت: من که اینطور فکر نمیکنم. هر چهار تامون حسابی سکسی و خوشگل شدیم. چشم همه داره در میاد.
ژینا رو به من گفت: راستی مایو زرد خیلی بهت میاد. فقط کاش دو تیکه میگرفتی. خیلی سکسی تر بود.
صدام رو آهسته کردم و گفتم: نوید گفت یه تیکه بگیرم.
لیلی گفت: اوه چه با غیرت.
ژینا هم صداش رو آهسته کرد و گفت: خداییش تا حالا بهت دست نزده؟
سرم رو به علامت منفی تکون دادم و گفتم: نه.
لیلی هم لحنش رو مرموز کرد و گفت: نگاه چی؟ تا حالا شده دید بزنه؟ مثلا موقع لباس عوض کردن.
دوباره سرم رو به علامت منفی تکون دادم و گفتم: اصلا.
ژینا گفت: مطمئنی مهدیس؟
اخم کردم و گفتم: وا سه ماهه مثلا دوست دخترش هستما. اینقدرام خنگ نیستم که. از شما سه تا هیز تر تا حالا ندیدم.
لیلی یک نگاه به اطرافش انداخت. پاهام رو کامل از هم باز کرد و اومد جلو تر. صورتش رو بهم نزدیک تر کرد و گفت: توی جنده، خودت تنت میخواره که آدم روت هیزی کنه.
سحر بالاخره به حرف اومد و گفت: باورم نمیشه.
سرم رو به سمت سحر چرخوندم و گفتم: چی رو؟
سحر اخم تواَم با تعجبی کرد و گفت: باز زدی تو فاز خنگی؟ چی فکر میکردیم و چی از آب در اومد. آخه این الان اسمش پارتیه؟
لیلی گفت: چشه مگه؟ ویلا به این بزرگی و شیکی و زیبایی. استخر به این مجهزی و خوشگلی. هر کَسی هم با پارتنر خودشه و کار به کَسی نداره. به نظر من که آرامش پارتیهای نوید حرف نداره. مهمونهاش هم آدم حسابی و کار درست هستن. خیلی هم به ما احترام میذارن.
سحر لحنش رو جدی کرد و گفت: مثلا به ما احترام میذارن، چون مهدیس دوست دختر نوید خانه. اما این فقط ظاهر ماجراست. تهش همهشون مثل هم هستن. توهم برمون داشته بود که تو پارتیهای نوید چه خبره مثلا. خبر نداشتیم این همه بیروح و خسته کننده است. فرق چندانی با جلسه رسمی هیات مدیره شرکتهاش نداره. فقط با این تفاوت که هر کَسی زن یا پارتنر خودش رو آورده و میخواد برای بقیه کلاس بذاره. چشم رو هم چشمی مدرنیته با نقاب مثلا با کلاس.
رو به سحر گفتم: اولویت نوید، فقط و فقط کار و تجارتشه. حتی مهمونهاش رو هم طبق همین مورد انتخاب میکنه. میگه که باید چند وقت یک بار، از این پارتیها بگیره و ریخت و پاش کنه. اعتقاد داره که این کار از فضولی ملت کم میکنه و کمتر روش حساس میشن.
ژینا گفت: مگه چیکار میکنه که اینقدر حساسه؟
رو به ژینا گفتم: چند تا کار. هم تجارت و هم ساخت و ساز. به هر حال هر کدوم از آدمهای اینجا، کلی براش سود دارن و مهم هستن. داره تلاش میکنه تا به هر قیمتی که شده، نزدیک خودش نگهشون داره. نوید میگه نصف بیشتر راه موفقیت تو ایران، از طریق حفظ رابطههای قوی میگذره.
لیلی گفت: همه رو دور هم جمع میکنه تا توی دیدش باشن. حتی شاید دشمنهاش رو هم دعوت کنه. شیوه هوشمندانهای انتخاب کرده. از ظاهرش هم مشخصه که خیلی باهوش و زرنگه.
سرم رو به علامت تایید تکون دادم و گفتم: آره دقیقا، منم به همین نتیجه رسیدم. به نظر من هم نوید خیلی باهوشه. تا حالا کَسی رو ندیدم که توی این سن، این همه موفقعیت داشته باشه.
ژینا گفت: بچهها بدون اینکه سرتون رو بچرخونین، حواستون به سمت راستتون باشه. همون سه تا مَرد مجرد که روی صندلیهای گوشه استخر نشستن. زوم کردن رو ما و پچ پچ میکنن.
نگاهم رو شیطون گرفتم و گفتم: میخوان برنامه بریزن و بهمون تجاوز کنن.
ژینا خندهاش گرفت و گفت: جون چه باحال.
لیلی گفت: شما دو تا خوشتون اومده، آره؟
سحر رو به من گفت: میشناسیشون؟
سرم رو به علامت تایید تکون دادم و گفتم: آره که میشناسم. نوید هزار بار اینا رو بهم معرفی کرده تا یک وقت سوتی ندم. این سه تا، تنها مهمونهای مجرد امشب هستن. البته اون وسطیه یه دوست دختر مزخرف تازه به دوران رسیده داشت که انگار کات کرده.
لیلی رو به من گفت: خسته کننده نیست؟ این مدل دوست دختر بودن؟
سرم رو به علامت تایید تکون دادم و گفتم: بیشتر از اونی که فکرش رو بکنی. همهاش دارم به این فکر میکنم که روناک چطوری این همه سال تحمل کرد.
لیلی یک نیشگون دیگه از رون پام گرفت و گفت: جو گیر شدی و خونهاش رو قبول نکردی. الان همهمون اونجا بودیم.
بدون مکث گفتم: به نظرم جالب نبود که خونهاش در اختیار من باشه. حس کردم اگه قبول کنم، ندید بدید بازی میشه.
ژینا پوزخند زد و گفت: اینکه از آقا نوید پول میگیری، ندید بدید بازی نیست؟
اخم کردم و گفتم: من هرگز ازش پول نخواستم. خودش برام حساب بانکی باز کرد و داخلش پول میریزه.
لیلی گفت: تا حالا چقدر ریخته؟
رو به لیلی گفتم: سی میلیون.
چشمهای لیلی و ژینا از تعجب گرد شد. لیلی گفت: سی میلیون برای سه ماه؟! تازه فقط به خاطر دوست دختر فیک بودن؟! خدا بده شانس. جندههای نامبر وان هم فکر نکنم اینقدر درآمد داشته باشن.
به لیلی نگاه کردم. فهمیدم که منظورش از جنده نامبر وان، خواهر کوچیکتر خودشه. خودم رو به نفهمیدن زدم و گفتم: نهایتا حس خوبی به کارش ندارم. انگار منم شبیه همون جندهها هستم و آخر ماه پول جندگیام رو میده.
سحر با لحن خاصی گفت: چرا میگی انگار؟ مگه غیر از اینه؟
از لحن طعنه گونه سحر خوشم نیومد و گفتم: من دوست نداشتم اینطوری بشه. تصور دوستی با نوید، توی ذهنم یک چیز دیگهای بود. شما هم یه چیز دیگه فکر میکردین. هم درباره اکیپ و پارتیهاش و هم درباره دوستیاش با من. حتی یک درصد هم فکر نمیکردم که این همه نگاه ابزاری بهم داشته باشه.
لیلی گفت: همهمون تهش ابزاریم. زندگی همینه. همه با هم معامله میکنن. مادرا به بچههاشون محبت میکنن و توقع دارن وقتی که بچههاشون بزرگ شدن، جبران کنن. یعنی حتی توی پس ذهن یک مادر هم تفکر معامله وجود داره، چه برسه به بقیه آدما.
خواستم جواب لیلی رو بدم که یکی از سه نفری که ما رو زیر نظر داشتن، نزدیک شد و گفت: خانمهای محترم، افتخار میدین یک نوشیدنی با هم بخوریم.
سحر ایستاد و گفت: بریم یکمی با این آقایون گپ بزنیم. بلکه از این بیحوصلگی مسخره، خارج بشیم.
من هم ایستادم و با یک لحن خاص و رو سحر گفتم: منم میرم پیش نوید. یک ساعته ندیدمش و دلم براش تنگ شده.
میدونستم سحر از حرفم خوشش نمیاد. اما دوست داشتم طعنهای که بهم زده بود رو جبران کنم. نگاه معنی داری به من کرد. لبخند محوی زد و گفت: خوش بگذره.
نوید و عباس، انتهای سالن استخر و نزدیک بار، نشسته بودن. عباس معتمد ترین همکار نوید بود. گاهی اوقات حس میکردم که در جریان نوع رابطه من و نوید هست اما به روی خودش نمیاره. از پشت بار، یک بطری شامپاین برداشتم. بعد رفتم به سمتشون. صندلی رو عقب دادم و نشستم. عباس لبخند زنان گفت: چیه حوصلهات سر رفته؟
خندهام گرفت و گفتم: یعنی ظاهرم اینقدر تابلوعه؟
نوید به من نگاه کرد و گفت: از تابلو هم اونور تر.
رو به نوید گفتم: هنوز باورم نمیشه که پارتیهات تا این اندازه خشک و بیروح باشه.
عباس گفت: توقع داشتی چطوری باشه؟
شونههام رو انداختم بالا و گفتم: نمیدونم. فکر میکردم با بقیه پارتیها، خیلی فرق میکنه. البته فرق که داره، شبیه قرص خواب میمونه.
عباس کامل خندهاش گرفت و گفت: اصلا به قیافهات نمیخوره این همه زبون داشته باشی.
ابروهام رو انداختم بالا و گفتم: من خیلی چیزا هستم که به قیافهام نمیخوره.
نوید رو به من گفت: خب پیشنهادت چیه که جَو مهمونی بهتر بشه؟
تعجب کردم و گفتم: الان واقعا داری ازم نظر میخوای؟
نوید لبخند زد و گفت: تو دوست دخترمی. چرا ازت نظر نخوام؟
ناخواسته پوزخند زدم. مطمئن بودم که هیچ ارزشی برای نوید ندارم. حضور داشتم تا کَسی رازش رو نفهمه. برای کنترل هیجان منفی درونم، یک نفس عمیق کشیدم و گفتم: اولین پیشنهادم اینه که از امکانات اینجا استفاده کنیم.
عباس گفت: یعنی چی؟ مگه الان استفاده نمیکنیم؟
پوزخند زدم و گفتم: عمرا…
ایستادم و رو به نوید گفتم: خودت گفتیا.
گوشیام رو از روی بار برداشتم. رفتم توی اتاق کنترل سالن. جایی که تجهیزات مدیریت موزیک و رقص نور و برق سالن رو داخلش گذاشته بودن. قبلا با تجهیزاتش ور رفته بودم و میدونستم چطوری باهاشون کار کنم. گوشیام رو وصل کردم و گذاشتم با صدای خیلی بلند، یک موزیک تِکنوی پُر انرژی پخش بشه. چراغهای پُر نور سالن رو خاموش و رقص نور رو روشن کردم. از اتاق اومدم بیرون. صدای موزیک اینقدر زیاد بود که صدا به صدا نمیرسید. رفتم به سمت سحر و لیلی و ژینا. جلوی سه تا مَرد مجرد نشسته بودن و مشغول گپ و گفتگو بودن. رو به هر شش نفرشون گفتم: حرف زدن بسه، پاشین برقصین تا روی بقیه هم باز بشه.
تو کمتر از نیم ساعت، نصف بیشتر مهمونهای داخل سالن استخر، مشغول رقصیدن شدن. حتی بعضی از مهمونها که توی ساختمان ویلا بودن، متوجه جَو داخل سالن استخر شدن و اومدن که برقصن. تصورش رو نمیکردم که مرد و زن، با مایوهای سکسیشون، برقصن. صدای جیغ و فریاد، کل سالن استخر رو برداشته بود. انرژی خوبی گرفتم. رفتم جلوی سحر که دستهاش رو بگیرم و باهاش برقصم، اما من رو پس زد. دست یکی از همون سه تا مَرد رو گرفت و مشغول رقصیدن شد. حس بدی بهم دست داد. ناخواسته بهشون خیره شده بودم که ژینا دستهام رو گرفت و جیغ زنان وادارم کرد تا باهاش برقصم. با ژینا میرقصیدم، اما همه حواسم پیش سحر بود. لیلی بعد از چند دقیقه، اومد نزدیک و گفت: نوید خان هم به جمع ملحق شدن. برو با نوید برقص.
نوید کنار جمعیت در حال رقص ایستاده بود و داشت نگاهشون میکرد. مطمئن بودم که مثل همیشه، جسم و نگاهش توی جمعیته اما ذهنش جای دیگه است. به طرفش رفتم. از دستهاش گرفتم و گفتم: رقص که بلدی؟
انگشتهام رو توی انگشتهاش گره زدم و وادارش کردم تا باهام برقصه. لبهاش رو نزدیک گوشم آورد و گفت: فکر کردم قراره همدیگه رو لمس نکنیم.
بدون مکث گفتم: اون برای سه ماه قبل بود. اون موقع فکر میکردم از اون پسرهایی هستی که تو هر فرصت، قراره ترتیب من رو بده. حتی یک درصد هم فکر نمیکردم همچین آدم خشک و سرد و بیروحی باشی.
نوید هم بدون مکث گفت: پس هر کی خشک و سر و بیروح باشه، قابل اعتماده و میشه لمسش کرد.
ناخونهای دستم رو فرو کردم توی پشت دست نوید و گفتم: خوبه همین زبون رو داری.
نوید من رو چرخوند و برای رقص، بیشتر همراهیام کرد. هم زمان گفت: امشب میری خوابگاه؟
با بیتفاوتی گفتم: فکر کنم امشب قراره بریم پیش مریم. سحر از دستم ناراحته. برام فرقی نمیکنه کجا باشم.
-خب همینجا باش.
+آره شاید موندم. نمیدونم، شاید هم نموندم.
-ذهنت آشفته است. مطمئنی تنها مشکل، ناراحتی سحره؟
+حس خوبی به شرایطم با تو ندارم. چیز دیگهای فکر میکردم، اما چیز دیگهای شد. اولویت اول و آخرت، کار و روابطیه که فقط به کارت مربوط میشه. درسته که قرار گذاشتیم عاشق همدیگه نشیم اما فکر نمیکردم که قراره فقط نقش یک مجسمه رو بازی کنم. فکر میکردم قراره یک دوست غیر همجنس پیدا کنم، اما تو باهام شبیه یکی از شریکهای تجاریات رفتار میکنی. یا شاید حتی پایین تر. من برای پول باهات دوست نشدم. اگه قرار بود ابزار باشم، این همه تلاش نمیکردم تا پزشک بشم و جندگی، دم دست ترین راه ممکن بود.
نوید متوقف شد. با تعجب به چهره من نگاه کرد و گفت: این همه مدت، این حرفها توی دلت بود؟
سرم رو به علامت تایید تکون دادم و گفتم: آره. امشب دارم بهت میگم، چون به دوستهام هم ثابت شده که من هیچ ارزشی برای تو ندارم. سحر من رو قانع کرد که پیشنهاد روناک رو قبول کنم اما حالا که رفتار تو رو دیده، غیر مستقیم داره بهم میرسونه که بودن با تو، هیچ فایدهای برای من نداره.
نوید با دقت به من زل زد و گفت: فقط در ظاهر حق با سحره. امشب اینجا بمون و جواب حرفهات رو بگیر. بعد هر قضاوتی که خواستی بکن.
وقتی به سحر گفتم که قراره شب بمونم، جوابم رو نداد و رو به ژینا و لیلی گفت: امشب بریم خوابگاه یا پیش مریم؟
ژینا گفت: بریم پیش مریم.
رو به لیلی گفتم: از اون آقایون هیز چه خبر؟
لیلی گفت: تلاششون خوب بود، اما کافی نبود.
رو به لیلی گفتم: اون بدبختا نمیدونن که شما تا حالا به مَرد جماعت پا ندادین.
لیلی گفت: آره، اما دیدن تلاششون جالب و سرگرم کننده است.
ژینا گفت: سحر راست میگه. ته تهش همهشون شبیه هم هستن. دکتر و مهندس و کافهچی، فرقی نداره. همه هَول کُسن. اینا فقط بلدن ظاهرشون رو مثلا با کلاس و جنتلمن نشون بدن. دلم برای کامبیز و دوستای لوده و مسخرهاش تنگ شده.
رو به سحر گفتم: تو مشکلی نداری که میخوام امشب اینجا باشم؟
سحر گفت: اگه مشکلی داشتم، لال نبودم.
لیلی رو به سحر گفت: بیانصاف نباش سحر. تقصیر مهدیس نیست که اکیپ نوید اونی که فکر میکردیم، از آب در نیومد.
ژینا گفت: انصافا چی فکر میکردیم و چی شد. چه فانتزیا از پارتیهای نوید داشتیم. اما آره، مهدیس این وسط تقصیری نداره.
سحر رو به لیلی و ژینا گفت: خفه شین و برین لباستون رو عوض کنین.
بعد رو به من گفت: تو رو هم به وقتش، درستت میکنم تا دیگه جلوی من زبون نریزی.
میدونستم که سحر حسابی عصبانی و بیحوصله است و اگه جوابش رو بدم، بدتر میشه. سکوت کردم و چیزی نگفتم. بعد از رفتنشون، رفتم حموم. دوش گرفتم و توی رختکن حموم، بدنم رو خشک کردم. یک تاپ و شلوارک مشکی پوشیدم و از حموم اومدم بیرون. آخر شب شده بود و اکثر مهمونهای نوید، رفته بودن. عباس از داخل آشپزخونه، رو به من گفت: پایه فرانسه هستی یا نه؟
فهمیدم منظورش قهوه فرانسه است. سرم رو به علامت تایید تکون دادم و گفتم: نیکی و پرسش؟
چند تا از مهمونهای باقی مونده، زوج و چند تاشون، دوست دختر، دوست پسر بودن. حوصلهشون رو نداشتم و ترجیح دادم تا برم پیش عباس. حداقلش این بود که از نوید بیشتر بهم توجه میکرد و کمتر باعث میشد که احساس غریبی کنم. نشستم روی صندلی کنارِ جزیره و موهام رو جمع کردم یک طرف و آوردم جلوم و روی سینهام. عباس نگاهم کرد و گفت: خب قشنگ خشکشون میکردی.
با بیحوصلگی گفتم: حال نداشتم. الانم اعصاب ندارم پشت گردنم حس خیسی بهم دست بده.
عباس لبخند زنان گفت: کاملا مشخصه.
دو تا فنجون قهوه روی جزیره گذاشت و گفت: امشب شام هم نخوردی.
لبخند محوی زدم و طعنه زنان گفتم: خوبه حداقل تو حواست هست که اینجا، چی بهم میگذره.
عباس، اطرافش رو نگاه و تُن صداش رو آهسته کرد و گفت: خیلی خیلی بیشتر از اونی که فکر کنی، حواس نوید بهت هست.
خواستم جواب عباس رو بدم که نذاشت و گفت: اینقدر که نگران توعه و دوست نداره که صدمه ببینی، نگران روناک نبود. چون میدونست روناک از پس خودش بر میاد. اما…
حرف عباس رو قطع کردم و گفتم: اما من بیعرضه و خاک بر سرم.
عباس لحنش رو ملایم تر کرد و گفت: اینطوری نگو دختر. نوید هم از شرایطی که تو داری، راضی نیست. تو این سه ماه، نصف حرفاش با من، درباره توعه.
با تردید به عباس نگاه کردم. جوری حرف میزد و رفتار میکرد که انگار جریان واقعی رابطه من و نوید رو میدونه. فنجون قهوهام رو برداشتم و جوابی به عباس ندادم. سرم رو به سمت سالن چرخوندم. نوید روی کاناپه و در جمع مهمونهاش نشسته بود. جوری باهاشون گرم گرفته بود که انگار پُر انرژی ترین آدم دنیاست. اما من خبر داشتم که نوید تو خلوت و تنهایی خودش، یک موجود منزوی و تنها و افسرده است. موجودی که به غیر از کار و پول، به چیز دیگهای فکر نمیکنه. عباس رشته افکارم رو پاره کرد و گفت: تو آزادی هر وقت که از این شرایط خسته شدی، بیخیال بشی و بری.
پوزخند زدم و گفتم: پس نوید برای همین ازم خواسته که امشب اینجا باشم. که همین رو بهم بگه.
عباس سرش رو به علامت منفی تکون داد و گفت: از دست تو دختر. اینقدر زود آدما رو قضاوت نکن. تو که نمیدونی چی تو دلش میگذره.
قهوهام رو خوردم. ایستادم و گفتم: من خستهام، میرم دراز بکشم.
منتظر جواب عباس نموندم. وارد اتاق خودم و نوید شدم. خودم رو ولو کردم روی تخت. هندزفری رو گذاشتم توی گوشهام. دستهام رو گذاشتم روی شکمم و چشمهام رو بستم.
وقتی موزیک داخل گوشم قطع شد، از خواب پریدم. نوید هندزفریهای داخل گوشم رو برداشته بود. یک نگاه به ساعت گوشیام کردم. ساعت سه صبح بود. با صدای خواب آلود گفتم: رفتن؟
نوید پیراهنش رو درآورد. اولین باری بود که با رکابی میدیدمش. پیراهنش رو داخل کمد لباسش آویزون کرد و گفت: چند تاییشون موندن.
به پهلو شدم و گفتم: خوبه والا. هم میان مفت خوری و هم مکان براشون فراهمه.
نوید لبخند زد و گفت: دلت خیلی پُره.
به چهرهاش نگاه کردم و گفتم: عباس جریان ما رو میدونه؟
نوید با لحن بیتفاوتی گفت: برات مهمه؟
کمی فکر کردم و گفتم: نمیدونم. اما حس میکنم که میدونه و فکر میکنم که تو هم میدونی که میدونه.
نوید رفت به سمت دراور. از داخل کشوی اول، یک عکس قاب شده برداشت. قاب عکس رو به دست من داد و گفت: این علی، برادر کوچیک تر عباسه.
داخل عکس، نوید همراه با یک پسر خوشگل و خوشاندام، در کنار هم ایستاده بودن. صورت خندون و شاد هر دو تاشون، به آدم حس مثبتی میداد. از چهره نوید مشخص بود که عکس برای چندین سال قبله. از خوشگلی بیش از حد پسرِ کنار نوید خوشم اومد و گفتم: از دخترا خوشگل تره. اگه دختر میشد، پسرا براش سر و دست میشکوندن. با هم دوست بودین؟ نه صبر کن ببینم. نکنه با هم… یعنی مثل من و سحر…
نوید نشست روی تخت. تکیه داد به تاج تخت و گفت: آره مثل تو و سحر.
+روناک هم میدونست؟ یعنی از همونجا فهمید که تو…
-روناک اکثرا با ما زندگی میکرد. اینقدر به من نزدیک بود که رابطهام با علی رو بدونه. گرچه اولش واکنش خوبی نداشت اما به مرور بهم حق داد و درکم کرد. خانواده علی همسایه ما بودن. البته جدا از همسایه بودن، رفت و آمد خانوادگی هم داشتیم و پدرهامون شریک کاری بودن.
+الان کجاست؟
نوید کمی مکث کرد و گفت: زیر خاک.
از شنیدن خبر مرگ معشوقه سابق نوید ناراحت شدم. من هم نشستم و به تاج تخت تکیه دادم و گفتم: متاسفم. میتونم بپرسم چطوری فوت شد؟
نوید یک آه کشید و گفت: خودکُشی کرد.
تعجب کردم و گفتم: وا چرا خودکُشی؟! سنی نداشته که.
-باباش فهمید که علی همجنسگراست. تردش کرد، تحقیرش کرد، غرورش رو شکست. علی هم آدم به شدت احساساتی و حساسی بود. طاقت نیاورد و خودش رو کُشت.
+وا یعنی چی؟ به همین راحتی؟
-آره به همین راحتی. هیچ کَسی فکر نمیکرد که رفتار پدر علی، منجر به چه فاجعهای میشه. علی بیش از حد، تو دار بود. تحقیرهای پدرش رو نتونست تحمل کنه.
حرفهای نوید رو توی ذهنم آنالیز کردم و گفتم: بعدش چی؟ دیگه با کَسی رابطه نداشتی؟
-فقط در حد رفع نیاز جنسی. البته چند وقتی میشه که همون رو هم قطع کردم و با هیچ کَسی نیستم. چون بعضیها شک کرده بودن.
توی ذهنم، نوید رو با مریم مقایسه کردم. هر دو طرد شده و تنها، به خاطر گرایش جنسیشون. به عکس علی خیره شدم. دلم به حالش سوخت و یاد حرفهای روناک افتادم. بالاخره متوجه شدم که چقدر حساسیت داشت تا گرایش جنسی نوید از همه مخفی بمونه. میترسید بلایی که سر علی اومد، سر نوید هم بیاد. لحنم رو ملایم تر کردم و گفتم: عباس این جریانا رو میدونه.
نوید سرش رو به علامت تایید تکون داد و گفت: عباس همه چی رو میدونه. بعد از روناک، مورد اعتماد ترین آدم زندگی منه.
+خودش هم مثل توعه؟
-نه خودت که میدونی. عباس زن و بچه داره. اما خب علی رو بینهایت دوست داشت. وقتی علی خودکُشی کرد، بیخیال باباش شد و اومد طرف من.
احساس غریبی بهم دست داد. حتی کمی دچار عذاب وجدان شدم که چرا به نوید طعنه زده بودم. خواستم ازش معذرت بخوام که نذاشت و گفت: تو برای من ابزار نیستی. بهت پول میدم تا کمی دلم خوش باشه که دارم لطفت رو جبران میکنم. خودم خوب میدونم که تحمل کردن من، چه انرژی زیادی میگیره و با پول جبران نمیشه. اما با این حال، اگه این احساس رو بهت منتقل کردم، ازت معذرت میخوام. گاهی فکر میکنم لیاقت تو این نیست که همچین نقش مسخرهای رو برای من بازی کنی. تو آدم ارزشمند و دوست داشتنی هستی. گاهی بهت حسودیام میشه. صادقانه خود واقعیات هستی. تو این سه ماه، بیشتر از همیشه من رو وادار کردی که به خودم و گذشتهام و حال و آیندهام فکر کنم. همین باعث شده که بیش از حد نرمال، توی خودم باشم و به تو توجه لازم رو نکنم.
کمی مکث کردم. آب دهنم رو قورت دادم و گفتم: میتونم یه سوال خیلی خصوصی بپرسم؟
-بپرس.
+تو واقعا هیچ حس جنسی به من نداری؟
نوید لبخند زد و گفت: سه ماه پیش نگران این بودی که لمست نکنم. حالا کنجکاوی که بهت حس جنسی دارم یا نه؟
+آره کنجکاوم. آخه…
-آخه چی؟
+یه چیزی هست که میترسم دربارهاش حرف بزنم.
-از چی میترسی؟
یک نفس عمیق کشیدم. مردد بودم که مورد توی ذهنم رو به نوید بگم یا نه. نوید دستم رو گرفت توی دستش و گفت: نترس مهدیس. حرفت رو بزن.
لمس دستش، دلم رو لرزوند. لب پایینم رو گاز گرفتم و گفتم: چند وقته مطمئن شدم که…
نوید دستم رو فشار داد و گفت: حرفت رو قورت نده، راحت باش.
+تو این چند وقت اخیر مطمئن شدم که نسبت به پسرا هم حس جنسی دارم. با دیدنشون، تحریک میشم. همونطور که با دیدن دخترای خوشگل، تحریک میشم. امشب برای چند لحظه که به بدن سکسی پسرا و دخترا موقع رقص نگاه کردم، تحریک شدم. یعنی نه فقط به خاطر دیدن بدن دخترا. از بدن لُخت پسرا هم خوشم اومد. مخصوصا اونایی که مایوهای تنگ پوشیده بودن. اصلا حس خوبی به این جریان ندارم.
نفسم به خاطر همچین اعترافی، بند اومده بود. برای یک لحظه پشیمون شدم که چرا راز دلم رو به نوید گفتم. سحر اومد جلوی چشمم و دچار عذاب وجدان شدم. نوید چند لحظه فکر کرد و گفت: این اصلا پیچیده نیست. تو دوجنسگرایی. یعنی تهش رنگینکمونی محسوب میشی. البته با گرایش متنوع تر.
سرم رو به سمت نوید چرخوندم و گفتم: یعنی جندهام؟
نوید خندهاش گرفت و گفت: نه، گرایش جنسی آدما دست خودشون نیست.
به چشمها و لبهای نوید زل زدم و گفتم: من بهت دروغ گفتم. اینکه هرگز با هیچ غیر همجنسی نبودم.
-دوست پسر داشتی؟
+نه اما یک بار سکس با غیر همجنس رو تجربه کردم.
نوید تعجب کرد و گفت: اگه دوست پسر نداشتی، چطوری؟
-بهم تجاوز کردن. چهار نفر بودن. فکر کنم هر چهار نفرشون باهام سکس کردن.
نوبت نوید بود که با شنیدن حرفهام، متاثر بشه. به من نگاه کرد و گفت: متاسفم.
+یه چیز دیگه هم هست که مربوط به بچگیام میشه. یه تصویر ناقص از یک آدم که من رو لُخت میکنه و باهام ور میره. نمیدونم کیه یا چیه. سحر اصرار داره تا هیپنوتیزم بشم و خاطرهام به صورت کامل یادم بیاد. اما هیچ علاقهای به این کار ندارم.
چهره نوید بیشتر درهم شد و گفت: پس تنها آدمی که توی این اتاق، سرگذشت تلخ و عجیبی داشته، من نیستم.
لبخند زدم و گفتم: دقیقا.
هر دو تامون نگاهمون رو از هم گرفتیم و سکوت کردیم. انگار نوید هم داشت مثل من، به حرفهای رد و بدل شده بینمون فکر میکرد. بعد از چند دقیقه، سکوت رو شکستم و گفتم: بخوابیم. جفتمون خستهایم.
بلند شدم و چراغ اتاق رو خاموش کردم. به پهلو و به سمت نوید خوابیدم. نوید هم به پهلو و به سمت من خوابید. این بار من دستش رو گرفتم بین دو تا دستم. چشمهام رو بستم و مطمئن بودم که حس خوبی از لمس دست نوید میگیرم. حسی که دقیقا شبیه حس لمس کردن سحر بود. احساس آرامش خاصی بهم دست داد وقتی که فهمیدم فقط یک ابزار پوششی برای نوید نیستم. نوید شیفته پول و ثروت نبود. انگار خودش رو غرق در کار کرده بود تا گذشته تلخش رو فراموش کنه.
لنگ ظهر از خواب بیدار شدم و خبری از نوید توی اتاق نبود. وقتی از اتاق اومدم بیرون، همسر یکی از دوستهای نوید که انگار تازه از حموم یا استخر بیرون اومده بود، رو به من گفت: ساعت خواب.
لبخند زورکی زدم و گفتم: خیلی خسته بودم.
نگاه معنا داری کرد و گفت: بله که خسته بودی.
متوجه منظورش شدم اما خودم رو به نفهمیدن زدم و رفتم داخل سرویس بهداشتی. جیش کردم و سر و صورتم رو شُستم و اومدم بیرون. خواستم برم سر وقت گوشیام و به نوید زنگ بزنم که جلوم سبز شد و گفت: به به، زیبای من بیدار شد بالاخره.
لبخند زدم و گفتم: مثل خرس خوابیدم.
نوید گفت: پیشنهاد میکنم که صبحونه نخوری. فعلا یه چای بیسکوییت بخور که عباس قراره برای ناهار کباب بره درست کنه و حسابی بترکونه. الانم ملت رو تو حیاط جمع کرده و دارن آتیش بازی میکنن.
سرم رو به علامت منفی تکون دادم و گفتم: آخرش دم دست این عباس شکمو، چاق میشم. راستی هر وقت اوکی بودی، باهات کار دارم. یک چیزی اومده توی ذهنم که میخوام باهات مطرح کنم.
نوید بدون مکث گفت: همین الان اوکیام.
+پس بریم تو اتاق. قبلش بذار برای خودم چای بریزم.
همسر دوست نوید، دستش رو توی موهای خیسش کشید و گفت: دست از سر پسرِ ما بردار. بذار یکم جون برای این طفلک بمونه.
لحنم رو شیطون کردم و گفتم: همینی که هست. داشتن من، مزایا و طبعات خودش رو داره.
نوید به حالت طنز و رو به همسر دوستش گفت: نان استاپ و سیری ناپذیر.
همسر دوستش با لحن طعنهگونهای گفت: دخترای امروزی همه اینطوری هستن. معلوم نیست چی میخورن که این همه هات شدن.
به همسر دوست نوید محل ندادم. برای خودم چای ریختم و رفتم توی اتاق. نوید پشت سرم وارد شد و درِ اتاق رو بست. نشستم روی صندلی میز توالت و رو به نوید گفتم: بشین.
نوید نشست روی تخت و گفت: بفرما عشقم، در خدمتم.
لبخند زدم و گفتم: الان خودمون دو تا تنهاییم، لازم نیست فیلم بازی کنی.
نوید هم لبخند زد و گفت: زبون نریز، حرفت رو بزن.
حرفهای توی ذهنم رو مرور کردم و گفتم: یک پیشنهاد دارم. یک پیشنهاد خوف و خفن. دیشب خوابش رو دیدم.
-خب بگو.
+قبلش لازمه یک چیزی بهت بگم. ازت خواهش میکنم که بین خودمون باشه، چون پای کَس دیگهای در میونه.
-خیالت راحت.
یک نفس عمیق از سر هیجان کشیدم و گفتم: یکی رو میشناسم به اسم مریم که خیلی شبیه توعه. اونم مثل تو مجبوره به خاطر شرایط کاری و زندگیاش، گرایش جنسیاش رو مخفی کنه.
-خب.
+به مرور و به خاطر شرایط سختش، باعث شد که یک تصمیمی بگیره. اینکه از لزبینهای مثل خودش حمایت کنه.
-خب.
+قبلا در مورد تو هم این شایعه بود. اینکه هوای همجنسگراها رو داری. که البته دیشب فهمیدم فقط برای رفع نیاز جنسی خودت بوده.
-خب.
+تا کِی قراره فقط برای کار و پول زندگی کنی؟ تا کِی قراره به خاطر مسائل و ملاحظات کاری، به یک مشت مفتخور سرویس بدی؟ همین زنیکه داشت از حسادت میترکید که مثلا من دوست دختر هاتی هستم و رابطه جنسی خوبی داریم. خب که چی همچین آدمهای چرتی، اطرافت بچرن؟ حقت نیست که چهار تا دوست خوب و واقعی، دور و برت باشن؟
نوید کمی فکر کرد و گفت: الان این پیشنهاد بود؟
+نه پیشنهادم اینه که تو هم مثل مریم باشی. از رنگینکمونیها حمایت کن. آدمهایی که مثل خودت هستن. آدمهایی مثل علی. آدمهایی مثل مریم. تو کلی پول و موقعیت داری. همچین ویلای بزرگ و مجهز و شیکی داری. به راحتی میتونی یک محفل مخفی برای رنگینکمونیها درست کنی. فکر کن اگه علی با چند تا دیگه مثل خودتون در رابطه بود. اونوقت به خاطر رفتار بد پدرش، اون همه خُرد نمیشد. چون خبر داشت که توی این دنیای کوفتی، تنها نیست و این مسائل برای همه همجنسگراها وجود داره. تا چند سال پیش، اگه یکی جلوی من صحبت از همجنسگرایی میکرد، بالا میآوردم اما حالا خودم یکی از رنگینکمونیها محسوب میشم. تا قبل از دیدن مریم، حس دوگانهای به گرایش جنسیام داشتم. اما مریم بهم یاد داد که نباید مردد باشم. دیشب تو بهم فهموندی که دوجنسگرا بودن، بد نیست. اون بیرون، امثال من، خیلی زیادن. با این تفاوت که توی زندگیشون، آدمی مثل تو و مریم رو ندارن.
نوید حسابی توی فکر فرو رفت. خواست حرف بزنه که نذاشتم و گفتم: کار و پول خوبه اما نه در حدی که تنها هدف آدم باشه. تو این سه ماه، بهم ثابت شده که تو از درون افسرده و داغون هستی و اصلا آرامش نداری. تو رو نمیدونم اما من خودم رو رفیقت میدونم. اگه دیشب با طعنه باهات حرف زدم، چون ازت توقع داشتم و دارم که دوستم داشته باشی و در حد یک دوست بهم توجه کنی. چون یقین دارم که آدم خوش ذات و خوبی هستی و دلم نمیاد در عذاب زندگی کنی. وقتشه یک تغییر اساسی توی زندگیات بدی. مثل من که آدمی که در گذشته بودم رو کامل دفن کردم و تبدیل به آدمی شدم که الان هستم.
نوید کمی فکر کرد و گفت: این عجیب ترین پیشنهادیه که تا حالا شنیدم.
+آره عجیبه، میدونم. اما بهش فکر کن. به این فکر کن به جای این پارتیهای سرد و خسته کننده، میتونیم آدمهای مثل خودمون رو دعوت کنیم. سحر و لیلی و ژینا، دیشب اینقدر حوصلهشون سر رفت که عصبی شده بودن. چون ته دلشون میخواستن که با چند تا دختر مثل خودشون خوش بگذرونن. نه با چند تا مَرد هیز که همهاش دنبال مخ زنی هستن. تو میتونی بخش مخفی زندگیات رو با بقیه سهیم بشی. آدمهایی که مثل خودت، توی سایه زندگی میکنن. میتونی هر چند وقت یک بار، با چند تا پسر مثل خودت باشی. بدون نقاب، باهاشون بگی و بخندی و شاد باشی. حتی سکس کنی. این کمترین حق توعه. اگه توی پارتیهات، همه مثل خودت باشن، دیگه از شَر حرف مفتزنها هم خلاص میشی.
نوید هر لحظه بیشتر توی فکر فرو میرفت. ایستادم و رفتم کنارش نشستم. دستش رو گرفتم توی دستم و گفتم: مریم با اون همه محدودیتهاش، تونست. پس تو هم میتونی. در ابعاد بزرگ تر و گسترده تر و با آدمهای بیشتر. من هم کنارتم. بهت قول میدم. با همدیگه میتونیم یک محفل مخفی و خفن، مخصوص رنگینکمونیها درست کنیم. میدونم که نیاز به کلی اقدام امنیتی داره اما از پسش بر میاییم. استعداد و هوشت، توی مدیریت، حرف نداره نوید. چون یک نخبه واقعی هستی. ازت خواهش میکنم به صورت جدی به پیشنهادم فکر کن. به خاطر خودت، به خاطر من، به خاطر سحر و لیلی و ژینا و مریم، به خاطر علی.
نوید به من خیره شد. لبخند محوی زد و گفت: تو چه جور جونوری هستی؟
خودم رو لوس کردم و گفتم: از اون مدل جونورا که هم با دیدن دخترا خیس میکنه و هم با دیدن پسرا. هر چی که هستم، به قول خودت، منم جزئی از شماهام. هر چقدر هم که جلوی تو، خود واقعیم باشم، اما توی دنیای بیرون، مجبورم که توی سایهها زندگی کنم. اما تو میتونی این فرصت رو به همهمون بدی که چند وقت یک بار و برای چند ساعت هم که شده، بیاییم زیر نور.
نوشته: شیوا
خب خب
وازلین رو بمالیم ک قراره ب مغزمون تجاوز شه 😂❤️
خارجیا به این میگن ریش! دختری که وانمود میکنه با یک پسر است که همجنسگرا بودن اون پسر پنهان بمونه…
شیوا جون دیگه هر سه روز نمیزاری ها ☹️
نخونده مطمئنم عالیه 🤤♥️🤘🏻
امشب هی ریفرش کردم صفحه داستاناتو شیوا جان 😁 خسته نباشییی 😘😍❤
از اسم داستان مشخص که یه اتفاقایی قراره بیفته 😐 نگو سحر قراره … هرچی که هست بوی خوبی نمیاد
Oh my God
لنتي ديگه واقعا من یکی رو کامل روانی کردی اولین بار هست اول داستان برمیگردم کامنت میزارم، این دیگه آخرشه (((نوید همجنسگراست.))) شرط میبندم تنها موردی که هیچ احدی بش فکر نمی کرد این بوده
شیوا رو به جرم روان آزاری باید به یک دقیقه سکوت و ننوشتن داستان محکوم کرد 😀
دست مریزا دختر
روز ب روز، تایپک ب تایپک ،داستان ب داستان دارم بیشتر به قدرت ذهن و فکر و قلمت پی میبرم 👏
خیلی عالی و زیبا
نظری که باید تک تک مردم کره خاکی داشته باشن و درست طلقیش کنن رو ی نفر میده و همه لذت میبرن و اون میشه معجزه و زرنگی
این نظر فقط بعد جنسی نداره و همه جا باید ازش ب درستی استفاده شه
ممنون که افکار درست رو به یک جامعه شاید کوچیک نشون میدی عالیه ❤️
کل داستانات ی طرف پایانشون ی طرف
ادمو خمار میکنه
نیازی به تعریف نداره
دست به قلم جان 👌🏻
داستانتو برای ابتکار قشنگت، سوپرایز و قلم جذابت دوست دارم نه صرفاً قسمت های سکسیش… بی صبرانه منتظر ادامه اش هستم…
گمون میکنم آخر همه ی داستان های بدون مرز به اون مانی پفیوز وصل میشه 😑
خب همین که بلایی سر سحر نمیاد و خودش ترجیح میده نباشه (صرفا حدس خودم) خیلی امیدوار کننده ست :)
لحظات خیلی قشنگی رو ترسیم کردی شیوا جان، خیلی لذتبخش بودن 😍
فقط تحمیل کردن درد به ژینا رو دوس نداشتم چون خودم هم درد رو حس کردم باهاش! و اینکه یاد حرف مریم افتادم که به مهدیس می گفت تو از سحر هم فراتری در زمینه ی سلطه گری! (دقیق اینو نگفت ولی مفهومش این بود فکر کنم)
عجب داستانی تمومش کنی حلالت نمیکنم حداقل 50 قسمت از همین مهندس ت دانشگاه بنویس حداقل 50قسمت
شیوا عشی بخدا …فقط بخاطر تو ثبت نام کردم ❤️ تازه دارم رمان قبلینو میخونم…خیلی خفنی 😍
شیوا بانو اول خسته نباشید میگم،بعدش میخواستم بپرسم اذیت یا ناراحت نمیشی که من مثل قبل رسمی نیستم و راحت تر صحبت میکنم؟
واقعا فوق العاده بود این قسمت،عااااالیییی،به نظرم بهترین شکلی که میتونم توصیف کنم اینه که از آخرین جمله نوید استفاده کنم،تو چه جونوری هستی شیوا؟میدونی چرا اینو میگم؟چون هر شخصیت این داستان خصوصیات جذاب خاص خوشو داره و وقتی به کار هایی که شخصیت های داستان میکنن و اتفاقات جذابی که میفته و ایده ها و خیلی چیزای دیگه فکر میکنه خواننده،هر شخصی از یک یا چند شخصیت خوشش میاد و جذب اونا میشه،حالا دو تا نکته،نکته اول:خییییلییییی جالبه که همه ی این شخصیت ها و اتفاقات ساخته ی ذهن نویسنده هست،نکته دوم:آنقدر این نویسنده حرفه ای و فوق العادس که به شکلی طبیعی و قشنگ نوشته که آدم نکته اول رو یادش میره در طی خوندن داستان
دوباره میپرسم،تو چه جونوری هستی شیوا؟؟؟نابغه ای واقعا
بی نظیر ترین بخشی که تا بحال من خوندم و نظر شخصی من هست با وجودی که هیچ حس گی ندارم اصلا و حتی از دیدن لز ن اینکه متنفر باشم ولی حسی بهم نمیده :
{{{{یعنی تا این اندازه نمک نشناس و عوضی هستم؟ صاحب من، تویی. ارباب من، تویی. فقط تو میتونی بهترین حس دنیا رو بهم بدی. چطور میتونم فراموشت کنم؟
سحر چند لحظه به من خیره شد. یک نفس عمیق کشید و گفت: همیشه این جمله من یادت باشه. من عاشقتم مهدیس. عاشقتم جوجه صورتی خوشگلم. نمیتونم مانع پیشرفت و موقعیتهای خوب تو بشم، اما زندگی بدون تو رو هم نمیتونم تصور کنم.}}}}}
بی نظیر بود این تیکه از داستان،
و یک مورد دیگه که داستان قبلی کامنتهایی داشت که اون داستان یکم بی روح و فلان شده، ن اینجور نیست اون داستان عالی بود اما این باعث نمیشه تمام قسمتها خواننده ب وجد کامل بیاد اگر اون داستان خیلی عالی بود امشب این قسمت به اونهمه زیبایی زیاد ب چشم نمیومد
ممنون شیوا که زحمت میکشی سخته فکرو مشغله زندگی واقعی و مجازی و بعدش فکر داستان و دختر نازنینت و آقای مهربونت رو یکجا بخوای با هم انجام بدی ، خیلی از بچه ها توقع دارنند که زودتر انتشار بدی داستان بعدی را اما باید فکر هم کنند شما هم مشکلات خودتون رو دارید البته اونا هم بخاطر دوست داشتن و علاقه به داستانهای شما اینجور میگن
خسته نباشی بانو
امضا:اینجانب
شیوای نازنین و عزیز
اگه صلاح میدونی لطفاً ننویس معشوقه، بنویس معشوق.
همیشه تو ذهنم بوده آخوندها و قدیمیها برا خورد کردن عشق و دوستی معشوقه و رفیقه به کار میبردن. بذا ما حرمت عشق رو نگه داریم.
مثل همیشه ممنون از داستانت و قلم عالیت 🌹
سلام و خسته نباشی. بسیارعالی. با توجه به این حجم متن، طبیعی است که غلط داشته باشد. ولی باز هم نسبت به اکثر داستانها خیلی خیلی کم غلط است. با اجازه چند مورد را میگویم: بعد از خط جداکننده اولی، 《ژینا دست من رو رها کرد و ازم فاصله گرفت. نشست و رو به روناک گفت: تشک به این خوبی، مگه میشه راحت نباشیم.
روناک رو به من گفت: مهدیس جان، میشه یک لحظه دنبال من بیایی؟ چند لحظه باهات[حرف]بزنم و برگرد به استراحتت برس.》حرف جا ماندهاست.
ببخشید بقیه موارد را گم کردم.
wiz_2003
معشوق یک کلمه عربیه و مذکره وقتی ة اخرش اضافه میشه مونث میشه که ما ه میخونیمش و ربطی به پسوند ه که در فارسی برای حقارت و کوچیک کردن بکار میره نداره
عالی بود .گاهی وقتا فکر میکنم تو از یه سیاره دیگه اومدی که اینجوری میتونی با استفاده از کلمات یه داستان عالی خلق کنی
فکر کنم شیوا قاطی کرده ، آخه داریوش رو ریخته تو مهدیس ها !
این جوجه صورتی بود یا پدرخوانده هفت خط!!! 😦😮😯😲😳🤯
فکر کنم از روزی که تتو کرده ، گنگش خیلی رفته بالا 🤣🤣🤣
فعلا برای درک تناقضات داستان امشب ، به یه قسمت فرندز نیاز دارم برای خندیدن تا بعد ببینم چی میشه 🤯😁
#خدایا_هوای_ارین_رو_داشته_باش
#شوخی
🌹🌹🌹❤️❤️❤️
عالی و بدون نقص مثل همیشه
حرف نداری یدونه ای❤❤❤🌹🌹🌹👍👌
الان عمیق میفهمم جبر جغرافیایی چیه .اینکه یکی مثل تو ایرانه
من دیگه برگ برام نمونده:///
اصلا هیچی نمیتونم بگم وقتی به تلاقی خط های داستانی فکر میکنم😐❤️
سوپرایز شدممممم دمت گرم واقعا عالی بود 👍👍👍👍👍👍
حرف نداااشت💯
به نظر من هر قسمت که میگذره موضوعات سکس و
اینجور داستانا کمتر میشه
ولی در برابرش داستان خییییلی جذاب تر میشه
من به نوبه خودم با این موضوع هیچ مشکلی ندارم
و داستان قبلیتم «زندگینامه شیوا»از یه سایتی خوندم
خیلی جاها یک دفعه با این مجموعه بدون مرز قاطی میکنم😂
مثلا یه اسم شهرام رو اوردی برادر شوهر پریسا بود فک کنم
با اون شهرام اون داستان قاطی کردم و عصبی شدم😂
خلاصه ببخشید زیاد شدت
خسته نباشی بینظیر
🌹
سلام و خسته نباشید خدمت نویسنده خودم شیوا خانوم واقعا سورپرایز شدم و متعجب وقتی این قسمت خوندم زندگی خودم و خواهرم برام دوره شد ومرگ خواهرم تنها بودن و ترد شدن خودم و چیز های دیگه امیدوارم این داستان با شادی تموم بشه چون زندگی نوید یه جوری مثل خودمه یه همزاد پنداری انشاالله یه روزی رنگین کمونی های عزیز هم به خواسته هاشون برسن منتظر ادامه داستان هستم
عالی بود اصلا فکرشم نمیکردم مهدیس پیشنهاد این محفل رو داده باشه 🌹😘
داستان هر لحظه داره قشنگ تر و جذاب تر میشه و باید بگم عالی مینویسی
ولی خو این قسمت با اینکه جذاب بود ولی حس میکنم زمینه ساز جداییه سحر و مهدیس قراره بشه و همین باعث میشه ناراحت شم(شایدم نشه و قسمتای بعد ی جور دیه باشه)
سر این جمله نصف شب نزدیک بود گریه ام بیاد{به چشمهای نگران سحر زل زدم و گفتم: یعنی تا این اندازه نمک نشناس و عوضی هستم؟ صاحب من، تویی. ارباب من، تویی. فقط تو میتونی بهترین حس دنیا رو بهم بدی. چطور میتونم فراموشت کنم؟
سحر چند لحظه به من خیره شد. یک نفس عمیق کشید و گفت: همیشه این جمله من یادت باشه. من عاشقتم مهدیس. عاشقتم جوجه صورتی خوشگلم. نمیتونم مانع پیشرفت و موقعیتهای خوب تو بشم، اما زندگی بدون تو رو هم نمیتونم تصور کنم.}
در کل داستان داره جذاب تر میشه(و غم انگیز تر برا کسایی ک طرفدار شیپ و رابطه ی سحر و مهدیس هستن)
نمیدونم چرا ولی فکر میکنم ک مهدیس و مانی وجه مشترک این دو خط داستانیتن. اینکه مانی اول ب مهدیس نظر داشت و حالا اتفاقای دیگه ک تو داستانای بعدیت شاید بگی. ولی خب الان فهمیدیم پزشکی ک تو اون یکی خط داستانیت ب کمک نوید اومد مهدیسه. همون ک با گندم در ارتباطه و بهش درباره لزبین بودنش نگفته. شاید من انقدر خوندم همه داستاناتو ک مخم گوزیده چرت میگم. ولی بدون اگ روزی برسه ک کتاب بنویسی، اولین نفریم ک میرم میخرمش. لطفا بعد این بدون مرز یه داستان دیگه هم بنویس. تموم نکن لاهناتی
خیلی غیر قابل پیشبینی هستی تو دختر :)
قسمت بعد کی میاد؟
#پشم_هایم_کو؟؟
حالا همجنس گرا بودن نوید به کنار!!نوید دایی روناک بود؟!
اون خودکشی که گفته بودی رو فهمیدم رد گم کنیه و سحر زنده س…
آخ که دلم برای ژینا کباب شد…چرا آخه؟؟مهدیس که عقده ای نبود!!
آخ که دلم برای سحر تاس کباب شد!!عاشق مهدیس شده و مهدیس هر روز ازش دور تر میشه!!
ولی خیلی خوب روشن کردی که چرا نوید اون روز به جای روناک به مهدیس زنگ زد یا چرا به باقی دوستاش زنگ نزد!!
مثل همیشه عالی بود.اما یه حسی به من میگه قسمت بعد(که راویش پریساس) قراره اتفاقات خیلی کلیدی تری بیافته…
همچنان خواهشمندیم سحرو نکشی…
شیوا خانم خسته نباشی.
قسمت جذابی بود. خوشمان آمد.
اما از دیشب یه چیزایی برام جور در نمیاد.
۱- مهدیس طبق حدسی که میزدم داره توحشِ (البته بنظرم به این شدتم نیست😅) درونشو رو میکنه! این باعث میشه یه احتمال بذارم برای اینکه مهدیس قصدش از اون کارها کمک به گندم نیست!!! شایدم در عین حال که میخواد کمک کنه، مجبوره کارایی که بهش دستور میدن هم انجام بده! مثل اون محفلی که توش سمیه و بقیه بودن.
مریم از اول که از رنگین کمونیها حمایت نمیکرد. قرار بوده از اول هم با مهدیس بازی کنن. اینجا یه سوال ایجاد میشه. آیا هنوزم دارن با مهدیس بازی میکنن؟! که اگه اینطور نباشه و واقعا راه داده باشن به جمع خودشون مهدیس رو با این دید که اول میخواستن اذیت کنن بعد وقتی میبینن همجنسگراس و جذبه داره به جمع خودشون راش میدن.
۲- اگه مهدیس و نوید محفل رنگین کمونی تشکیل دادن، سوال اصلی اینه که محفلی که مانی و پریسا و احتمالا داریوش دنبالشن چیه؟! تقابل اینا سر چیه؟! مهدیس و نوید حامی هستن در مقابل مانی چیکار میکنه؟! یعنی مانی و پریسا یه مدت با آدما بازی میکنن و بعد دور میندازن؟!!!
اگه اینطوریه رابطه مهدیس با محفل اونا چیه که تو نامه به گندم گفته میشه هم خودت و هم مارو نجات بدی؟!!! اگه در تقابلن خب اون اتفاق چطور میفته!؟
۴- نویدی که تا قبل از مهدیس نمیدونست چیکار داره میکنه، چرا باید مهدیس بهش بگه کاری به کارش نداشته باش وقتی پریسارو گرفته؟! اینجا یعنی نوید خطرناکه که اینو میگه! شاید نوید یه بلایی سر سحر بیاره!
واسه همینا حس میکنم نوید داره از یک نفر دستور میگیره.
۵- مگه مانی نمیخواست با پریسا ازدواج کنه و بهم خورده؟!! مگه خانوادهها تو جریان نبودن! خب چطور مهدیس نشناخت پریسارو؟!
۶- روناک این وسط چی میشه؟! کلا از داستان حذف میشه؟! احیانا روناک ارتباطی با برادرشوهر سابق پریسا ک نداره؟!
برادر شایان چی؟! اونم تو خارجه و مشکوک میزنه!
۷- پانیذ رو هم که سمیه شمارشو گرفت بیارتش تو خط!!!
۸- چون هیچوقت از آدمای زندگی قبلی پریسا اسمی نبردی. احتمال اینکه اونا وارد داستان بشن هم هست.
با این قسمت یکم گیج شدم. تو گفتی حدودا شاید ۳۰ قسمت بشه ولی فکر نمیکنم تموم بشه تو ۳۰ قسمت. تو کلا یه دنیای جدید رو پیش رومون گذاشتی! با کلی سوال که نه میشه قطعی ردشون کرد، و نه قطعی گفت همینه.
مثل همیشه فوقق العاده شیواجون واقعابرات ارزوی موفقیت میکنم بااین قلمت واقعاشگفت انگیزی💖💖💖
شیوا بانو عالی مثل همیشه …
صحنه های سکسی با قلم تو یه متن الهی میشه نمیدونم چرا حس میکنم یه حالت مثل خود سانسوری داری به این صحنه ها که میرسی …
به قول ما اصفهانی ها :
حیفس …
بنویس بانو خودتو رها کن … ❤️
معرکه بود شیوا جون
فکرشم نمیکردم مهدیس یه همچین کاری با ژینا کنه
سلام و خسته نباشید
خط داستانی فوق العادس و بودن این همه شخصیت های مرموز و خط های داستانی جدا بازم هیچ از جذابیت داستان کم نمیکنه.
ممنون از این همه خلاقیتتون
چیکار داری میکنی با خودت؟ با ما؟ با روح و روانمون؟
لعنت به همه کسایی که اروتیک نویسا رو منزوی کردن
Shiva please esme ahang bikalamo bego berim download konim az inja nmishe😓
شیوا جونم تورو خدا مهدیس و سحر جدا نشن ما کم مشکل نداریم غصه دوری اینا دیوونم کرد😭😭😭😭😭
قشنگ با روح وروان ادم بازي ميكني منو ياد فيلم فرار از زندان ميندازه كه يك دقيه بعدش رو هم نميشه پيش بيني كرد
****Chi mishe navid ashege mahdis beshe?! 😍 ****
شیوا بانو
مدتها بود نیومده بودم تو سایت و اتقاقی چشمم به داستانت افتاد، ۴ روز بکوب نشستم و خوندم، با اینکه این فانتزی رو دوس ندارم اما عاشق نوشته هاتم و مثل داستلنای قبلیت با علاقه میخونمشون.
فکر میکردم فقط قسمتهای سحر و مهدیس برای من جذاب باشه اما کامنتها رو که خوندم، متوجه شدم هم عقیده های زیادی مثه من هستن.
یه زمانی یکی رو میشناختم که فانتزی هاش خیلی شبیه تو بود و گاهی تصور میکنم اون، همین شیواست.
مرسی که هستی و سپاس از اینکه مینویسی
مثل همیشه قلمت روحمو گایید😅
نمیدونم چرا حسمیکنم نوید سحر رو میکشه
Shivaye aziz merci ke esm ahango gofti
Esme ahang , vacuum hast az Iday ke esm aslish
mohammad yarof hast( rusi hast xanannde)
Asar haye digasho ham gush kon awli hastn mituni estefade koni to dastanhat🤩
Ahng ke binazir hast va xeyli ziyaaaad be tem dastanet miyad 🤍
مثل همیشه عالی بود قشنگ همه نوع سکس و داری توی مجمعه داستانت میاری که مورد سلیقه همه هست این خیلی عالیه واقعا حس میکنم که تو خود نوید هستی یعنی با هوش و با استعداد در مدیریت و داستان نویسیت هم که حرف نداره موفق باشی بانوی مهربون.
❤❤❤❤
شت واقعن شت :/
این بهترین تاپیک بدون مرز بود تا الان
عای عم تاچد :")
نمیدونم چرا ولی ی حسی میگه شیوای واقعی تلفیقی از مهدیس و نویده 😕
منظورم بحث سکشوالیته و اینا نیستا
پوسته های درونی شخصیت پیچیدشون مورد بحثمه :)
انی وی
خسته نباشی لاو
خیلی قشنگ بود…خصوصن مومنتای نوید و مهدیس باهم :)
فقط میتونم بگم پشمامممممممم تو دیگه کی هستی
خفن تر از توام داریم مگه؟
ای کاش ده تا شیوا داشتیم که با سرعت ده برابر داستان اپلود بشه
تشکر فرواوان بخاطر این داستان خفنت
پر قدرت برو جلو درسته🤟
کم مشکل داشتیم دوری سحر و مهدیس هم اضافه شد بهشون😅
نامبر وان 👌👌❤❤🌹🌹
خیلی بهتر از چیزی بود که فکرشو میکردم این قسمت 😳
اصلا فکرشو نمیکردم نوید همجنسگرا باشه
مغزم 😳
ماری تو زن ماااار تیس تیسسس 🐍
این داستان و سری های دیگش بهترین داستانی بود که خوندم.عالی شیوا خانوم👌👌
شیوا جان عالییی
یادت باشه که همیشه عاشقتیییییممم
واوو این قسمت خیلییی خوب بود … مخصوصا قسمت سکسی ژینا و مهدیس 🤤
از همجنسگرا بودن نویداصلا تعجب نکردم نمیدونم چرا … پیشنهاد محفل توسط مهدیس بیشتر منو شوکه کرد تا همجنسگرا بودن نوید .
مرسی که می نویسی 💗❤️
بسسسسه دیگه بابا…بسسسسه….بخدا دیگه پشمی نمونده بریزه…دیگه داری گنننند قضیه رو در میاری….مشخصه داری از روی یه متن مینویسی…مگه میشه آخه اینننننقد یه داستان پراکنده باشه بعد چفت و بست بخوره؟
هر روز دارم سر میزنم به امید اینکه شیوا خانم کی میاد و قلمش رو راه میندازه!
اگر از روی یه متنی داری مینویسی سورسش هم بذار ما بریم همونو بخونیم و خلااااص…
اه اه اه….
من دوست دخترم ۱ شب پیشم بود، گفتم اول داستان شیوا….خوابش برد😒
شیوا جان من الان نمیدونم بهت فحش بدم یا تمجید کنم… حالا بعدا حرفحرف می زنیم😐
بابا دمت گرم، ممنونیم ازت به خاطر داستان قشنگت
شیوا لططفن سحر و مهدیس رو از هم جدا نکن.به خدااا دق میکنم💔💔💔💔💔
سکسه نوید و مهدیس رو هم بزار جذاب میشه ب نظرم
شیوا جان خیلی عالی ، نوشته هات با روح و روان ادم بازی میکنه دمت گرم
تواین خراب شده اگه چاپش میکردی میترکوندی … حیف
عشقولی این هفته قسمت بعدی رو ک میزاری ؟؟؟؟ 😀😀😀😀😀😀😀
آدمایی هستن که خود واقعی شون رو فقط یه نفر میتونه کشفش کنه اما بعضا مثل کوه یخ میمونن، حتی اون یه نفر هم یه بخش کوچکش رو میتونه ببینه. این آدما وقتی که همه ی ایعاد خودشونو کشف کنن به قدری قدرتمند میشن که کسی جلودارشون نیست. اونی که میخوان تنها چیز مهمه و بهش میرسن. شاید این بین از بعضی چیزا و بغصی کسایی که حتی عاشقشونن بگذرن. خوش قلباش مفید میشن برا بقیه، اونایی هم که اینطور نیستن مصیبت. مهدیس خوش قلبه.
وقتی کسی که عاشقشیم رو از دست بدیم حتی به هرچی که خواستیم رسیده باشیم باز یه چیزی کمه.
داستان ها دیگه جنبه سکسی خودشو از دست داده و داره جنایی میشه، چند قسمت اول سکسی تر و دلنشین تر بود بنظرم، قسمتای جدیدم داستان خوبی داره ولی ذات سکسی خودشو بنظرم از دست داده
عاشق قوس شخصیتی مهدیس شدم خیلی عالی ساخته و پرداخته شده
واقعا باورم نمیشد انقدر پیگیر داستان هات بشم عالین
بمب
فکر نمیکردم ایده مهدیس بوده باشه
آهنگ دارک رو باید اینجا میذاشتی💫
چقدر کیفیت داستان هر دفعه بهتر میشه!
موضوع همجنسگرایی هم به خوبی به رمان اضافه شد
مرسی که این همه وقت میذارید
خسته نباشید شیوا جان
خیلی خووب بود.
غیر قابل پیش بینی بود که نوید همجنسگرا باشه، مهدیس پیشنهاد دهنده باشه، سحر اونجور ابراز عاشقی کنه، مهدیس اونجوری به ژینا تجاوز کنه که بهش نمیومد و تازه لذت هم ببره! 😬
کاش این داستان تموم نشه! ☺️🤗
شیوا واقعا نمیتونم داستان لز بخونم و عاشق داستان سکسی تریسام و گروهی ام لطفا بکش بیرون و برو سراغ زمان حال میخوام بفهمم چی میشه آخرش😉😂
توی این ۳ روزی که داستان اومد هر روز یک بار خط به خط ،کلمه به کلمه رو خوندم تا کل داستانو حس کردم⭐
مغزم از این پیچیدگی تو داستان که از مغز متفر و شهوتی نویسنده هست داغ کرده🔥
اگه از دوربین اونور نگاه کنیم به داستان مانی و داریوش سعی دارن راز چگونه تشکیل دادن محفل مخفی نوید و محدیث رو بفهمن و احتمالا اونی که محدیث رو تو بچگیش لمس میکرده مانی هست و همین امر شروع منفی شدن شخصیت مانی میشه،امیدوارم حدسم درست باشه و تا حدودی فکر نویسنده رو خونده باشم♥️
تو قسمت ۱۴ یا ۱۵ اگه اشتباه نکنم در جواب یکی از نظرات که گفته بودن چند قسمت هست ،پاسخ دادی حدود ۲۶ تا ۲۸ تا قسمت میشه ، یعنی داریم به اخرای داستان نزدیک میشیم⁉️⁉️
این قسمت یه فرقی داشت ، این قسمت بیشتر از طرز فکر محدیث طرز فکر شیوا اومده بود ، یه مقدار از زندگی نامه ای که اپلود کردی رو خوندم ، حرفای محدیث اون حسی که تجربه کرد ، اون دگرگونی ذهنی و… شیوا بود؟
اولا بی نهایت زیبا بود. خیلی چسبید واقعا.
دوما خیلی عالی بود که اتفاقهایی رو میسازی که خیلی دور از ذهن.
سوما چقدر حرفه ای این دگردیسی و تغییر شخصیت مهدیس از چی به چی رو به تصویر کشیدی.
چهارم عمق این داستان زیاد بود و توضیح حالات و احساسات شخصیت ها به نظرم چالش برانگیز بود. که از پسش برومدی.
پنجم ، با اینکه از قبل هم به همجنسگراها احترام میذاشتم. اما الان میتونم بگم دیدم هم تغییر کرده. و خوب توصیفشون کردی.
خیلی خوبه که توی این سایت یکی مثل شما رو داریم.
فقط یه نکته ای سوال برانگیز شد برام.
به نظر میرسید نوید یه محفل سری خیلی خفن داره که خیلی هم روش حساسه. تا این حد که داریوش نقشه مفصل کشیده تا بتونن وارد اکیپ نوید بشن. ولی الان اینطوری نشون داده شد که همچین چیز خاصی هم نبوده. تازه اکثرا هم از همکارها و دوستها بودن که باهاشون ارتباط کاری داره .
یا ممکنه نوید محفل اصلی رو هنوز به مهدیس بروز نداده. چون هنوز کاملا با مهدیس به شناخت نرسیده.
اولین باریه ک کامنت میذارم…
فقط بعشق داستان های تو توی سایت عضوشدم ک لایکت کنم
بامحتوی اش مخالفم
اما شیفته قدرت تخیل و قلمت شدم…
احتمال میدم پایانش اموزنده باشه
برام جالب بود ژینا با کارمهدیس انگار عذاب وجدانش کم شد و براش لذت بخش بود
این احتمال هممیدم سحر مثل علی براش اتفاق بدی میفته… و روزی ممکنه نوید مث مهدیس دوجنس گرا باشه
سلام به نویسنده توانای شهوانی اول یه خسته نباشید بهت بگم بخاطر داستان های بی نظیرت .
یه انتقاد داشتم نسبت به این داستان که چرا قسمت های سکس و کلا رابطه جنسی رو کمتر کردی . من خودم علاقه زیادی به این خط داستانی مهدیس دارم و خب یه جورایی توقع هم دارم وقتی میخونم داستان رو صحنه های سکس بیشری رو بخونم . البته درک میکنم بخاطر این داستان پر شاخ و برگی که داری یکم میخواستی داستان رو هم پیش ببری ولی خب این انتقاد ریز من هم در نظر داشته باش لطفا.
ولی خب جالب اینه وقتی این داستان رو خوندم یه حسی بهم دست داد که ای کاش مهدیس و نوید رو به روی سحر در بیان و یجورایی مچشو(سحر) بخوابونن زمین با اینکه خودم خیلی کاراکتر سحر رو دوست دارم . ❤️ 🌹
عالی بود، مثل همیشه
حتی بهتر از همیشه 👍👍👍💐💐💐👏👏👏
شیوا جان واقعا سپاسگزارم بابت داستان بدون مرز ک کماکان جذاب و سوپرایز کننده پیش میره.
دست مریزاد 🌹 🌹 👌
اون موزیک پایانی هم اینقدر فوق العاده س که هنوز دارم گوشش میدم.
و گشتم پیداش کردم و فهمیدم اسم آهنگش vacuum هس.
عالییی 👌 👌
امیدوارم این داستان واقعی باشه
واقعا شوکه کننده هستی شیوا جون
عالی هستی
آفرین 😘
شیواا جان باز مثل همیشه عالی نوشتی الا یه جاشو ک کلا مبهمه،
جایی ک مهدیس و ژینا میرن تو باغ؟ دختری ک تا دیروز کسخل بوده یهو نمیتونه بی مقدمه انقد بی رحم باشه هو جرأت همچین کارایی داشته باشه،
غیر این عالی بود
شیوا منتظر قسمت جدید هستیمااا، این دو قسمتم بیشتر روال داستان اروم شده یکم هیجان بنداز به تنمون مثل اون اهنگ do you wanna که گذاشته بودی اخر قسمت بیست و سه
اون مدل طوررر😎
عزیزم قسمتارو لطفا یکم زودتر بزار اینجوری هیجانش خیلی کم میشه برامون وقتی دیر ب دیر میزاری گلم…:(
عالی تر از همیشه بود فقط بگو سحر از مهدیس جدا نمیشهه😑😑
شیوا تو محشری هر قسمت جدیدی که میاد داستان رو واضح تر میکنه حرف نداری 👍👍👌👌
تصور کردنت داستانت خیلی خفنه،کاش هیچی واقعی نبود و فقط توی ذهن ما بود…
بسیار عالی. از صمیم قلب به قلم شما تحسین میفرستم. پایدار باشی بانو
اول از همه که باید بگم داستانات عالین.دوم اینکه اولا گفتی سه روز یه بار بعد گفتی در توانم نیس.گفتی پنج روز یه بار ولی الان داری ده پونزده روز یه بار میزای.خواهشا اگر در توانته هفته ای یه قسمت بزار.اصلا داستانات یه چی دیگس
شیوا پس قسمت بعدی کی میاد ای بابا یه ایران منتظرنا😋
چه استعدادی، افرین، حیف این استعداده به همین چیزا محدود بشه، نهایت استفاده رو از استعدادت ببر
پس کی میذاری قسمت جدیدو روزی ۱۰ بار دارم میام برا خوندن داستان جدید😤
همیشه سورپرایز میکنی، دمت گرم
شد مثل قسمت ۹ فصل ۳ Game of Thrones
اقا من گیج شدم
روایت گندم در زمان حاله ولی دو روایت دیگه در زمان گذشته اتفاق افتاده بود
سوالم اینه ک در حال حاضر مانی با گندم در رابطست ولی وقتی عسل مانی و گندم رو به مهمونیش دعوت کرد عسل و رضا مانی رو نشناختن در صورتی ک مانی قبلا از طریق پریسا وارد سکسهای متاهلی اونا شده بوده؟
لطفا یکی جواب بده چون واقعا برام سواله
شیوا جانم سلام
من چندین سال بود هر از گاهی میومدم سایت و خوانندهی خاموش بودم… از همون چندسال پیش که با یه کاربری دیگه برامون داستان و رمانای جذاب مینوشتی
بخاطرت ثبت نام کردم کاربری ساختم تا بیام بگم خیلی خیلی خسته نباشی. واقعا یه چیز دیگهای. داستانات سوای از سکسی بودن/ژانر اروتیکش، آدمو میکشه تو خودش. انگار با هر کاراکتری واسه چند دقیقه زندگی میکنیم.
بازم میبوسمت و بهت دستمریزاد میگم ❤️ 😘
انقد دیر به دیر ننویس ، تو خماریمون نذااااار، خیروبهره دیده!!! :))))
Pourya4860
دقيق يادم نمياد چه وقت اون نظر شما رو زیر پست کامنت گذاشتم ، و همون اوائل شاید قسمت دوم چادری سکسی فکر کنم اسمش بود که این پیش بینی رو کردم(آها همون اولین بار که مهدیس داشت در مورد اون خواب صحبت میکرد) و خیلی اطمینان داشتم همینجوری هست اما این شیوا خانوم جز مردم آزاری مگه کاری دیگه انجام میده دقیقا این قسمت جوری وارد شد که الان مانی رو ب هیچ عنوان تو این گزینه قرار نمیدم، شاید بخندند به این پیشبینی اما من از دو گزینه خواهر و عموی ((اینو عجیب حس میکنم خودشه عموش)) یکیشون هست که اون کارو با مهدیس کرده، حالا تا قسمتهای پایانی ببینیم چه میشه. 👍
شيوا خسته نباشی فکر کنم درگیر کارهای روزمره و دنیای واقعی هستی اما مطمینم قسمت بعدی رو چند بار نوشتی و بازنگری داری میکنی، اگر اگر و بازم اگر اشتباه نکنم و قسمت بعدی مانی باشه واقعا حق داری و سخته اون شخصیت که در ابتدا من خودم عاشق جنتلمن بودنش شدم رو بخوای جوری که مهدیس گفت خراب کنی هم شک و تردید وجود داره هم سیر خط این مجموعه به مانی و مهدیس بنظر من بیشتر از گندم و شایان مربوط هست، عده ای هم که منتظر و همیشه کامنت میزارند چی شد از دوست داشتن و علاقه به قلم شما هست
دست مریزا
اینجانب: A-F
سلام شیوا ممنون بخاطر مجموعه بدون مرز فوق العادس
ولی یه انتقاد شدید تو اون داستان زندگی شیوا فصل ۱
بشدت حال منو بد کرد اونحجم از تجاوز و خورد شدن شیوا
کاش یدونه اخطار یا چیزی اولش میگفتی حالم گرفته شد ولی در کل مرسی بابت بدون مرز
سه روز تمام ۲۵ قسمتشو خوندم و نمیتونم برای قسمت بعدیش صبر کنم لطفا زووود
الان حال میکنی قسمت بعدی رو نمیزاری کف کردیم بابا
خیلی عالی ، ولی من خط زمانی داستان ها رو گم میکنم
نمیتونم بفهممش
اون یک سالی ک بردیا خارج بوده کجای این داستانه
ای کاش یه نشونه ی تاریخی میذاشتی واسشون
میگن از یه جنده میپرسن به کدوم تیم فوتبال علاقه داری . میگه ایران
میگن چرا؟ میگه واسه اینکه ادم رو میگاد تا بره جام جهانی 😊😊😊
حالا شده حکایت شیوا بانو
تا هممونو نگاد قسمت جدید داستان رو نمیزاره 🤣🤣🤣
گاییدیمون بابا . چشام دراومد اینقدر اومدم چک کنم ببینم قسمت جدید گذاشتی یا نه 😊😊😊
بزار دیگه . نمیزاری خودم بیام برات بزارم 🤪🤪🤪
حالا که احتمالا قسمت جدید و شنبه رونمایی کنی
منم یه پیشبینی بگم راجب داستان، به نظرم عموی مهدیس داریوشه ، و خاطرات بچگی هم مربوط به همون عموش هست ، و خواهش هم احتمالا یه خاطره بد از عموش یا داداشش که مانی باشه داره که کمک کرده که مهدیس از خونه بره و اون بلا های که سر خودش اومده سر مهدیس نیاد البته این احتمال هست فقط
نوید هم چون توسط مهدیس به قدرت میرسه یه جورایی ، بعدش دوجنس گرا میشه و میزه تو فاز لاوووو تو مهدیس ( البته این بیشتر از احتمال خواسته هست)
این وسط یه بلایی سر سحر میاد که فقط امیدوارم نمیره
قسمت هیجان انگیز بخش کمک عسل بهندم برای وارد نشدن به منجلاب باند داریوش هست از اونجا ادامه بده شیوا لطفا از مهدیس بکش بیرون
و در اخر شیوا به عنوان یه خواننده که ول کنش اتصالی داده به اینجا و ول نمیکنه این داستان رو دوست دارم دلیل نبودنت و اگه دوست داشته باشی بدونم حتی در حد چند کلمه
بلاخره خوندمش.زیبا و طولانیه جذاب. اون قسمت سادیستی داستانت از ذهنم بیرون نمیره. خراش دادن قسمت داخلی واژن با ناخن… آخه چرا… من که مرد هستم از تصورش کُسِ نداشتم داره مورمور میشه(حال کسیو دارم که پاش قطع شده و کف پای نداشتش میخاره) .
حالا دارم داستان داریوش و نوید رو متوجه میشم. تقابل سکس ضربدری با سکس رنگین کمانی. مثل تقابل ابر قهرمانهای ماروِل میمونه با دی سی.یعنی انتقام جویان ضربدری باز باشن و لیگ عدالت رنگین کمونی ها .چه شود ادامه این داستان. من برم قسمت بعدی رو بخونم
سلام
خوب هستی سری جدید هنور ننوشتی ؟ چو من متوجه نشدم
وای که اسم داستان چقدر غم انگیزه 🥺🥺🥺