آن شب زودتر به خانه رفتم که دیدم نازنین خانه نیست به موبایلش زنگ زدم که گفت خونه ی دوستش هست و تا یکی دو ساعت دیگه برمی گردد.
نازنین گفت که شام آماده هست و اگه دوست داشتم و گرسنه بودم منتظر او نمانم .
من هم خب واقعا گرسنه بودم شام خوردم و مسواک زدم و به تختخواب رفتم و بدون اینکه به هیچ چیزی فکر کنم خوابم برده بود.
با گرمای لب نازنین که روی بدنم می لغزید بیدار شدم ازش پرسیدم :
گفتم :
تقریبا هفتاد درصد به هدفم نزدیک شده بودم و از اینجا به بعد باید شقایق را کاملا می پختم که سوتی ندهد ، سر میز داشتم به این چیزها فکر می کردم که نازنین پرسید :
-بازم چایی می خوری؟
-نه عزیزم
-چرا تو فکر بودی؟
-هیچی به آخر هفته فکر میکردم ، خیلی مسافرت خسته کنتده ای هست شاید اصلا نرفتم و یکی از بچه های شرکت را فرستادم
این واقعا حرف دلم بود با مهربانیهای نازنین داشتم از تصمیم منصرف می شدم .
صبحانه خورده نخورده لباس پوشیدم ، یک بوس محکم از لبهای نازنین کردم و از خانه خارج شدم .
توی راه افکار زیادی در سرم رژه می رفت ، گاهی با خودم می گفتم که کنسل می کنمش ولی فکر اینکه اونجا چه هیجاناتی منتظرم هست باز قلقلکم میداد ، تو همین فکرها بودم که خودم را جلوی در شرکت دیدم ، اولین نفر بودم بعد از عمو رجب که رسیده بودم ؛ بوی چایی تازه دم فضای شرکت را پر کرده بود ، خوش و بشی با عمو رجب کردم ، پیرمرد سه سالی بود که به عنوان آبدارچی پیش ما کار میکرد.
کم کم بقیه بچه ها آمدند و اوضاع کاملا عادی بود به شقایق گفتم که به اتاق من بیاید ، امروز خیلی سرحال بود و این علامت خوبی بود که مرا به هدفم نزدیکتر میکرد ؛ قبل از اینکه من هیچ حرفی بزنم خودش شروع کرد :
-من خیلی فکر کردم و راستش اصلا از یک مسافرت بدم نمیاد خیلی هم خوش میگذره ولی اگه قرار باشه با همچین شرایطی به مسافرت بریم خب مجبوریم واقعا واسه نمایش هم شده مث زن و شوهرها رفتار کنیم
حرفش را قطع کردم :
عصر بود که ساسان به موبایلم زنگ و یک سری هماهنگی ها را انجام دادیم قرار شد چهارشنبه عصر حرکت کنیم و فقط کامران و ساسان ماشین بیاورند و من و شقایق با ماشین یک کدوم از آنها برویم ک خیلی هم خوب بود دیگه لازم نبود من رانندگی کنم .
سه شنبه شب یک سکس خیلی عاشقانه و فوق العاده با نازنین داشتم و با بوسه و نوازش به خواب رفتیم قرار شد نازنین چهارشنبه صبح به خانه مادرش برود و برای همین آخرین دیدار من قبل از مسافرت با نازنین همان چهارشنبه صبح بود که خیلی بی قراری میکرد و میگفت کاش میشد من هم با تو می آمدم که من گرمای هوا را بهانه کردم و گفتم که اگر تو بیایی مجبورم جای آنچنانی کرایه کنم و کلا تا به حال سابقه نداشت که در یک مسافرت کاری با من باشد خودم رسوندمش خانه مادرش و خودم رفتم به شرکت.
کار زیادی در شرکت نداشتم ، روز پیش همه چیز را به مدیر بخش سپرده بودم و می دانستم به خوبی از عهده کارها برمی آمد ، شقایق کمی دیر آمد ، مضطرب بود و می گفت دیشب خوابش نمی برده و نگران بوده که نکنه آبروریزی بشه برای همین صبح خواب مونده بود.
کلی باهاش صحبت کردم و بهش اطمینان دادم که به همه خوش میگذره .
اونروز عقربه های ساعت خیلی تند تند حرکت میکرد و من و شقایق را به ساعت سه رساند ،برای اینکه جلوی بقیه کارمندان حساسیت ایجاد نشود قرار شد شقایق نیم ساعت زودتر مرخصی بگیرد و توی پارکی که نزدیک شرکت هست منتظر من شود .
حرکت ساعت 4 از جلوی خونه ی ساسان بود .
ما ساعت سه و نیم به آنجا رسیدیم
توی آسانسور حرفهای نهایی را با شقایق زدم ، خیالم راحت بود که دختر باهوشی هست .
این درست که 6 ماه بود ک طلاق گرفته بود و یکسال از فوت پدرش می گذشت ولی خوب توانسته بود با این جریانات کنار بیاید و روحیه ی خوبی داشت.
قرار شد ماشین من داخل پارکینگ برج ساسان اینا بماند .
کیمیا درب آپارتمان را برایمان باز کرد و با دیدن او حس کردم روزهای خوبی در انتظارمان هست ؛ کامران و سونیا زودتر از ما رسیده بودند .
جالب لباسهای مردها بود که هر سه شلوار جین و تی شرت پوشیده بودیم ، شقایق مانتوی مشکی کوتاه با شلوار لی آبی پوشیده بود و سونیا شلوار پارچه ای بلند با مانتو گشاد هر دو صورتی و صندل سفید ، کیمیا هنوز با لباس خانه بود .
همه با هم در داخل آسانسور شدیم و من چمدان خودم که قبلا واسه اینکه شک ایجاد نشود وسایل شقایق را هم توی آن گذاشته بودیم از تو ماشین برداشتم و داخل ماشین ساسان گذاشتم.
سخت ترین قسمت داستان این بود که ما با کدوم خانواده باشیم که هر کدوم اصرار داشتند با آنها باشیم ، کامران پیشنهاد کرد با توجه به اینکه دست فرمان سونیا عالی هست خانمها با ماشین کامران بیایند و ما با ماشین ساسان ، همه راضی بودند و حرکت کردیم.
ادامه دارد
نوشته: آرمان
Sexiro لطفا با ادبیات زیباتری نظرت رو بیان کن ، لازم نیست همه به سطح فرهنگی شما پی ببرند
Awli bod dastanet fqt saie kon tedad episodeo bbr bala mrc.
تو سابقه کار مش رجب خیلی مبالغه کردید(سی سال)وبرا آرمانی که رییس یه شرکته بهانه اینکه اگه زنشو با خودش ببره مجبوره هتلهای انچنانی بگیره دور از ذهنه و بهانه خوبی نیست.ولی داستانتون بد نیست.موفق باشید
Chesh.ghashang ممنون از نظرت سابقه کار مش رجب سه سال گفته شده نه سی سال , در مورد نکته دوم شما هم موافقم هم مخالف چون در این سطح زندگی هم آدم مقتصد پیدا میشه هم دست و دلباز
والا جالبه وقتي زن خيانت ميكنه همه فحش ميدن
مرد خيانت ميكنه همه ميگن منتظر بقيه اش هستيم و لايك و جالبه!!!
عجب!!
نخوندم تازه عضو شدم 🤮