آخرین قمار (۱)

1400/03/23

سلام
خب اول از شروع بگم که این زمان یکم سنگینه و طولانی عه اما به شدت جذاب و باحاله خب این داستان تقریبا زمان زیادی برای خوندنش صرف میشه و یه شبه نمیتونم کل داستان رو براتون بذارم رمانمون عاشقانه و به شدت سکسی عه بریم ببینیم چی میشه

مقدمه:
یه تخت یه اغوش تب تند هم اغوشی که تن هایمان سیرابی ندارد از هم وقتی که وجودم را تسخیر کرده ای برا تو که کرور کرور مردی من تمام زنانگی هایم را پایت میگزارم

رمان اخرین قمار
نوشین : نمید‌ونم ساعت چند بود از خواب بیدار شدم اروم پتوی نازک از رو تن برهنم کنار زدم و بلند شدم وقتی بدنم تکون دادم بدنم درد گرفت چشام رو هم فشار دادم و از جام بلند شدم رفتم سمت حموم ،،

شیر اب سرد و گرم باز کردم تو ایینه ب تن کبودم نگاه کردم قطره اشکی از چشم چکید ب کبودی های رو سینم ک رنگش سبز شده بود زیر گردنم کبود شده بود نگاهم از ایینه گرفتم دیشبم تنم اسیردستای پر از شهوت مبین شده بود ،،دیشبم مثل تمام این ۲سال ب حرف اردلان گوش دادم و گوش دادم سهم دوستشم شدم هر دفعه با ترس و انگار بار اولی بود مبین بهم دست میزد نمیدونم چرا دلم پرشده بود دیشب نمیتونستم از اردلانم بگزرم فکرشم ترسناک بود چ جوری از پاره تنم جدا شم یاد حرفای نازی افتادم ک میگت نوشین تو دیونه ای چه جوری با مردی موندی ک تو رو دست دوستش میده میدونستم راس میگه ولی نمیتونستم ازش بگزرم نمیتونستم اردلان تو سک***بیرحم بود همه کار میکرد عادتش بود من زیر دوستشم بخوابم ،ب قول نازی من عشق چشام کور کرده بود خدا کنه قولی ک داده عمل کنه بریم دکتر مشکلمون حل شه بعضی موقع ها احساس میکنم ک ی هرزه م ک دست ب دست میشم اما من نمیتونم از اردلانم بگزرم

شیر اب بستم و از حموم اومدم بیرون رفتم جلوی کمد حوله دور تنم پیچیدم ب قاب عکس بزرگ اردلانم به دیوار خیره شدم

Part 2

من نمیتونستم از مرد زندگیم بگزرم ، تاپ و ساپورتم پوشیدم صدای زنگ گوشیم اومد رفتم سمت کیفم گوشی دراوردم دکمه اتصال زدم

سحر : سلام نوشین پاشو بیا سالن پر مشتری من و النا دس تنهاییم خانوم خاکپور میگ فقط نوشین خودش بیاد ، چند نفر دیگ هم برا رنگ و مش وقت داشتن من و الی انجام دادیم ، ساعت ۳عروس داری یادت نرفته ک فقط زود بیا

گوشیم : باش عزیزم،،،سحر کم و بیش همه چیزم میدونست اون و نازی دوستای صمیمیم بودن, ی سالن زیبای بزرگ تو جردن داشتم وضع مالی پدرم خوب بود ولی من عاشق ارایشگری بودم حتی وقتی شرکت پدرم دادم ب اردلان ک اداره کنه خودم نمیخاستم از کار بیفتم الان راه میفتم گوشی قطع کردم مانتو زرشکی چسب کوتاه از ت‌و کمد برداشتم و ساپورت زرشکی هم ک پام بود شال جیگری سرم کردم بدون اینک موهام خشک کنم کیفم برداشتم از اتاق اومدم بیرون

Part 3

نوشین : نشستم پشت فرمون بی ام و سفیدم ،،،بدنم درد میکرد اما باید میرفتم ارایشگاه تنم از سیلی و وحشی بازی اردلان و مبین درد میکرد اخ چی میشد اردلان انحراف جنسی نداشت تا منم مثل زنای دیگ ، پول داشتم ‌ولی ارامش نبود هر دفعه قول میداد ک تموم کن کاراش ولی هر دفعه از دفعه بعدبدتراز مبین بدم میومد

محکم فرمون فشار دادم ، اشک میریختم ،،،دیگ نمیتونستم اینجوری باید با اردلان حرف میزدم ک دیگ تمومش کن تنم نمیکشید خسته بودم

تو فکر بودم ک یهو زدم ب ی موتوری ترسیدم جیغ زدم ماشین نگ داشتم پیاده شدم

یاد
ی پسر جوون بود پاش زخمی شده بود با دستش چشاش بازبود فقط چشاش محکم فشار میداد هیچی نمیگفت نمیخاس ناله کنه تعجب کردم چون از پاش خون میومد

سحر مدام بهم زنگ میزد رجکت میکردم اروم دستم بردم زیر سرش …

Part 4

نوشین : دستم اروم بردم زیر سرش چشاش باز بود نگام میکرد فیس جذابی داشت و حالت موهاش و موهای لختش ،،،بازوهای عضله ایش نشون میداد ورزشکاره ،،نمیخاس موقع درد ناله کنه فقط چشاش میبست ‌و فشار میداد چند نفری از پاهاش و زیر بغلش گرفتن و بلندش کردن اروم گفتم یواش

نگاهی ب موتور پالس مشکیش کردم داغون شده بود ،،به اون چند تا مرد گفتم ببرنش سمت ماشین رفتم سمت ماشین ،، رو صندلی عقب خوابوندنش یه نفرم کنارش نشست ماشین روشن کردم و گاز دادم سریع برسم بیمارستان

بعد چند دقیقه رسیدم بیمارستان رفتم سمت اورژانس و اون مرد رفت داخل بعد چند دقیقه دو تا پرستار با برانکارد اومدن اروم رو برانکاردخوابوندنش و بردنش داخل پشت سرشون رفتم

ب اولین دکتری ک رو سرش بود گفتم

حالش خیلی بده اقای دکتر

نه پاش شکسته فقط دستشم ضرب دیده ولی باید عکس از سرشم بگیریم ک خدای نکرده ضربه نخورده باشه نگاهم رفت سمت تخت دستش رو پیشونیش گزاشته بود میدونستم درد داره ولی چیزی نمیگفت

Part 5

نوشین : دکتر ک رفت بیرون خیالم راحت شد بدون اینکه چیزی بگم از اتاق اومدم بیرون سحر مدام زنگ میزد گوشی جواب دادم و گفتم الان میام سوار ماشین شدم رفتم سمت ارایشگاه نمیتونستم واستم بیمارستان چون عروس داشتم امروز

بعد چند دقیقه رسیدم سالن خیلی شلوع بود مشتریای ثابتی ک من میشناختن تا من دیدن بلند شدن سلام علیک کردم رفتم اخر سالن مشغول دراوردن مانتوم بودم ک سحر اومد کنارم

موهام باز کردم دورم ریختم تاپ نقره ای یقه بازمم از تو کمد برداشتم پوشیدم

سحر : هیچ معلوم هست کجایی از صبح چرا دیر اومدی

نوشین : اومد کنارم نگاهش ب کبودی گردنم افتاد رنگ نگاهش عوض شد اروم گفت

بازم ؟؟؟

نوشین : حالم بده خیلی سحر بس کن…

خب ببخشید بابت کوتاهیش اما داستان هنوز خیلی خیلی مفصله و ادامه داره پس همراه من باشید دیگه لطفا🙃❤

نوشته: یاسی


👍 2
👎 2
5801 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

814948
2021-06-13 00:41:41 +0430 +0430

مشک آن است که خود ببوید نه آنکه عطار بگوید.

داستان های به این شیوه و فضا تو سایت زیاده برای نوشتن ادامش اونارو بخون و الگو بگیر.

0 ❤️

815049
2021-06-13 15:29:29 +0430 +0430

منتظر ادامش هستم
موفق باشی

0 ❤️

815380
2021-06-15 14:55:40 +0430 +0430

خوبه موفق باشی

0 ❤️