آخه چرا من؟ (۱)

1400/01/20

-بابا یه لحظه صبر کن دارم حرف میزنم…
وایسادم. برگشتم نگاش کردم و منتظر موندم ادامه بده.
-تو رو خدا ببخشید فکر نمی‌کردم اینطوری شه.
-فکر نمی‌کردی گوه… هر چند تقصیر تو نیست. تقصیر خود خرمه. وقتی به حرف تو پاشم بیام تو این طویله همین هم میشه.
هم‌زمان که این صحبتا رد و بدل می‌شد داشتم مانتوم رو تنم می‌کردم که بزنم بیرون. به زمین و زمان داشتم فحش می‌دادم. اول از همه به خودم. آخه دخترجون تو رو چه به این‌جور جاها.
از اون خونه اومدم بیرون و سوار ماشین شدم. شقایق باهام نیومد. انتظار اومدنش رو هم نداشتم. البته چیزی برای ناراحت‌شدن هم نبود. باید می‌رفت پیش دوست‌پسر جونش دیگه. شایدم باید میومد باهام؟ اَه… چه می‌دونم.
دستم هنوز از کشیده‌ای که به پسره زده بودم درد می‌کرد. یه سریا رو خودمون الکی شاخ می‌کنیم. آخه تو که شعور صحبت‌کردن با یه دختر رو نداری غلط می‌کنی با من هم‌کلام می‌شی. اصن شعور چی رو داری؟؟؟ من موندم این چجوری انقد کشته و مرده داره آخه؟ دخترامونم همه جنده شدن رفته. یه نگاه به آینه کردم و به خودم گفتم: «نه تو خوبی.»
تو راه مدام اون صحنه می‌اومد جلو چشام. به دیوار تکیه داده بودم و اون یکی از دستاش رو ستون کرده بود رو دیوار.
-من وحشی‌تر از تو رو هم رام کردم کوچولو.
-وحشی تویی که وقتی یکی پَسِت می‌زنه هار می‌شی.
هی به خودم مسلط موندم گفتم مهمونم زشته ولی لامصب استاد بود تو خُرد کردن اعصابم.
-این لبا جون می‌ده واسه ساکشن.
جمله‌اش که تموم شد، کشیده‌ام در گوشش بود. انگاری خودم دوست داشتم یه چیزی بگه و کشیده‌ای که آماده کرده بودم رو حواله کنم سمت صورتش. صدای موزیک زیاد بود و اکثرا هم مست بودن. چند نفر بیشتر متوجه این قضیه نشدن. اونم دور و بَرو نگاه کرد و فهمید که زیاد تابلو نشده یه جمله گفت و راهشو کشید و رفت: «به گوه‌خوردن می‌اندازمت.» مهمونی خودش بود. واسه همین نمی‌تونست کاری کنه. البته بعد از کشیده داشتم به این فکر می‌کردم و خدا رو هزار بار شکر می‌کردم. حالا شانس آوردم کسی ندید درست و حسابی وگرنه فردا اینستا می‌ترکید. فرهاد آزادتن، شاخ اینستا بالاخره جواب رد شنید.
کلا دختر آرومیم؛ ولی بعضی چیزا بدجوری کفریم می‌کنه. نمی‌شه حالا پارتی بی‌صاحاب رو بندازین یه جای درست و حسابی و طرفای بعد از ظهر؟ حتما باید یک نصفه‌شب باشه و تو یه طویله وسط جنگل؟ همه چی هم دست به دست هم داده که امشب من رنگ خوشی رو نبینم. گوشیم رو هی این‌ور و اون‌ور می‌کردم که شاید یه فرجی بشه و یه دونه آنتن بگیرم و از نقشه ببینم کجام. یه ماشین از بغلم مثل فشنگ رد شد. یوااااااااااش بابا. سر دارین می‌برین م…؟ عه… این چرا نگه داشت؟ مجبور شدم منم ماشین رو نگه دارم. چرا داره عقبکی میاد پس؟ دو تا گوریل از توش اومدن بیرون و داشتن می‌اومدن سمت ماشین. من خشکم زده بود. در ماشین رو باز کردن و منو کشیدن بیرون. تا می‌تونستم بلند جیغ کشیدم. یه چاقو رفت زیر گردنم.
با صدای نکره‌اش دم گوشم گفت: «یه بار دیگه جیغ بزن تا ببینی چی می‌شه.»
تا اینو گفت لالمونی گرفتم. چرا هیچ‌کس نیست این‌جا؟ تو رو خدا یکی کمکم کنه. خدایا گوه خوردم دیگه این‌جور جاها نمیام.
منو انداختن تو ماشین. من وسط بودم و اون دوتا گوریل هم دو طرفم رو گرفتن. یه صدایی شنیدم که کاش کَر بودم اون لحظه و نمی‌شنیدم…
-به به سلام. شما کجا این‌جا کجا؟ خط خطیت که نکردن؟ من همین‌جوری خوشگل لازمت دارما.
-کثافت بی‌همه‌چیز. تو فقط یه بی‌شرف آشغالی. باید…
خوشگل لازمم داره؟ چیکار می‌خواد باهام بکنه؟
-چی شد چرا حرفتو خوردی؟ باید یه کشیده دیگه این طرف هم میزدی نه؟ گفتم که به گوه‌خوردن می‌اندازمت.
-منو کجا می‌برین؟
-یه جایی که من به قولم عمل کنم.
همه داشتن می‌خندیدن، جز من. دنیا واسه‌ام تیره و تار شده بود.
یه جایی رفتیم پرت‌تر از اون‌جایی که بودیم. اگه نور ماشین نبود، تاریکی مطلق بود. پیاده شدن و منم پیاده کردن و بردن جلوی ماشین جوری که نور قشنگ بهمون بخوره.
-خب خب خب، برسیم به اصل مطلب. زیاد نمی‌خوام اذیتت کنم کوچولو. همون ساکشنی که ازش حرف می‌زدم رو می‌خوام.
-هیچ گوهی نمی…
یه کشیده ول کرد تو صورتم. احساس کردم فکّم جا به جا شده. جز درد دیگه چیز دیگه‌ای رو نمی‌فهمیدم.
-ببین من می‌خوام آروم حلش کنیم بره.
-ازت شکایت…
کشیده بعدی هم اومد. گریه‌ام گرفته بود. سرم پایین بود. غرورم نمی‌ذاشت تو چشاش نگاه کنم. اون دوتا گوریله اومدن و منو نشوندن رو زانو و دستام رو محکم گرفتن.
-آفرین دختر خوب.
صداش عصبی شد.
-حالا مثه بچه آدم کیرمو ساک می‌زنی تا بفهمی نباید با فرهاد آزادتن دربیفتی.
کیرشو در آورد و وحشیانه خودشو چسبوند بهم. کیرش رو صورتم بود و هر لحظه سفت‌تر می‌شد. خدایا چرا داره این بلا سرم میاد؟ غلط کردم. گوه خوردم.
-حالا خوب گوشات رو باز کن. کیرمو قشنگ ساک می‌زنی. هر بار که دندونات رو روی کیرم حس کنم یه کشیده می‌خوری. شیرفهم شد؟
از ترس سرمو به نشانه تایید تکون دادم.
کیرشو چسبوند به لبام و منم آروم آروم دهنم رو باز کردم. کیرشو کرد تو دهنم و داشت عقب جلو می‌کرد. احساس تهوع داشت بهم دست می‌داد، ولی از ترس، دیگه اینا به چشم نمی‌اومد. غرورم به چشم نمی‌اومد. آینده و گذشته به چشم نمی‌اومد و خودمم دیگه به چشم نمی‌اومدم. کله‌مو محکم گرفت و خودشو تندتند جلو عقب کرد و ارضا شد. ولو شدم رو زمین و در جا بالا آوردم. تموم شدم…
-بلندش کنین بندازین تو ماشین. خسرو تو هم با ماشین دختره بیا. اینجا بمونه دردسر می‌شه.
نشوندنم تو ماشین. بی‌صدا گریه می‌کردم. هیچی دیگه برام مهم نبود. رسیدیم به شهر. منو یه جا انداختن پایین. فرهاد سوئیچ رو گذاشت تو کاپشنم و گفت ماشینت فلان جاست و چرخاشم پنچره.
-این درس خوبی میشه برات تا با دم شیر بازی نکنی.
به دور و برم نگاه کردم و رفتم یه جا نشستم. اشکام بند نمی‌اومد و نمی‌دونستم قراره بعدش چیکار کنم. یکم دورتر رو نگاه کردم و ماشین رو پیدا کردم. اون لحظه هیچ‌کس رو نمی‌خواستم ببینم. حالم از همه چی بهم می‌خورد. از دنیا، از مردم، از رها.

درست یادم نبود شب رو چجوری صبح کردم. تو ماشین یه پسره بودم و فقط فهمیدم که رسیدیم. درو باز کردم پیاده شدم و درو بستم. حرکت کردم سمت ماشین. با دیدن ماشین تمام اتفاقای دیشب دوباره برام زنده شدن. در ماشینو باز کردم. دنبال گوشیم گشتم و بالاخره زیر صندلی پیداش کردم. شانس آوردم دیشب بیرون نیفتاده بود. در حد یه اسنپ گرفتن شارژ داشت.
در خونه رو باز کردم و رفتم تو. طبق معمول سکوت مطلق بود. خونه‌مون خیلی وقت بود که رنگ خانواده رو به خودش ندیده؛ ولی هر چی که بود خونه بود. یکم امن‌تر از بیرون. درو بستم و همون‌جا نشستم و یه دل سیر گریه کردم. یه آغوش گرم می‌خواستم. آغوش مامانم. حتی گیر دادنای بابام هم می‌تونست یکم آرومم کنه. لعنت به این شغل. خونه به این بزرگی، ماشینای آنچنانی، کاش می‌فهمید که حاضرم پیاده برم این‌ور اون‌ور ولی وقتی خونه اومدم بغلم کنه و بگه: «دختر گلم چطوره؟»
پاشدم رفتم تو اتاقم. عکس مادرم رو برداشتم و بغلش کردم. دوباره اشکام جاری شد. خدا خب منم می‌بردی دیگه. فقط نگهم داشتی که آخرین بازیات هم سرم دربیاری؟ اصن گوش می‌کنی چی می‌گم؟ حواست با منه؟ دِ لعنتی اصن هستی؟ می‌بینی رها به چه روزی افتاده؟
انقدر با خودمو قاب عکس و در و دیوار حرف زده بودم که خوابم برده بود. چند ساعتی خوابیده بودم. دیشب که خوب نتونستم بخوابم. کاش دیشب اون پسره پیداش نمی‌شد. اصن وقتی اومد نمی‌دونم چرا نمی‌تونستم بهش نه بگم. صداش فرق داشت. وقتی یه لحظه نگاهش کردم، نگاهش هم فرق داشت. منم آدم اون هوای سرد نبودم. از کجا اصن یه دفعه سبز شد اون وقت شب؟ از اون‌ور اون حروم‌زاده به پستمون می‌خوره از این‌ور پسر پیغمبر؟ لابد این پسره هم انقد خسته بوده دیگه وقت نکرده کاری کنه، ولی نه، بهش می‌اومد از اینا باشه که اگه بخواد کاری بکنه می‌کنه.
از پایین صدای بابام می‌اومد. اِ این وقت روز این‌جا چیکار می‌کنه؟ بدو بدو رفتم پایین و پریدم بغلش.
-اِ رها چرا این‌جوری می‌کنی دختر؟ خفه‌ام کردی یکم آروم‌تر.
-دست خودم نیست بابا دلم برات تنگ شده بود.
-باز ماشینو زدی نکنه؟
ای بابا کی از حال رها خبر داره آخه؟ هرچند بابای بیچاره من هم از رو تجربه داشت حرف می‌زد.
-ماشین نه. ماشین سالمِ سالمه. البته سالمِ سالم که نه. چرخاش پنچره.
-خسته نباشی.
شاید خواست چیزی بگه ولی قیافه‌ام رو که دید دیگه چیزی در اون مورد نگفت.
-خوبی تو؟ قضیه فقط ماشینه؟
-قضیه؟ قضیه‌ای نیست. دیشب نتونستم بخوابم خوب، یکم بی‌حالم.
-شقایق خوب بود؟
-آره.
-مادر و پدرش چی اونام خوب بودن؟
-اونارو دیگه نمی‌دونم.
-چطور نمی‌دونی؟ خونه نبودن مگه؟
-خب خونه خودِ… آهان نه دیشب رفته بودن جایی که ما بچه‌ها هم راحت باشیم.
بابام دروغ رو خیلی راحت حس می‌کرد. خصوصا دروغای منی که دروغام به انگشتای دست هم نمی‌رسید.
سرایدارمون علی آقا از راه رسید و گفت: «آقا دیرتون نشه.»
بابام داشت یجوری نگام می‌کرد ولی با اومدن علی‌آقا به خودش اومد.
-بیرون منتظر باش علی چند دقیقه دیگه میام. ببین دخترم من یه ماموریت فوری برام پیش اومده و چند روزی نیستم. بچه هم که نیستی ولی واسه اطمینان خاطر یا برو خونه شقایق ‌اینا یا برو خونه عمه‌ات ‌اینا.
-ماموریت؟؟؟
-آره. خیلی هم دیر کردم. چندتا چیز برمی‌دارم و مستقیم می‌ریم فرودگاه. آدرس ماشین رو هم بده علی که ببره ردیفش کنه.
ولی…
-باشه.
دیرش شده. آخرین باری که وقت داشت رو یادم نمی‌اومد. بعد از رفتن مامان خودش رو وقف کار کرده بود و همه‌اش خودش رو مشغول می‌کرد. نمی‌دونم شاید منو می‌دید یاد مامان می‌افتاد و نمی‌تونست اینو تحمل کنه. آدم بعضی چیزا رو هیچ‌وقت نمی‌فهمه و فقط واسه خودش یه سری دلیل میاره که دلش آروم بگیره.
بابا رفت. به اندازه یه بغل ساده آرومم کرد و رفت. علی‌آقا هم تا غروب رفت دنبال کاراش بعد اومد که بریم سراغ ماشین. یادم نمیاد قبلش چیکارا کردم ولی بیشتر از وقت‌کشی و غصه‌خوردن چیزی نمی‌تونسته باشه. حدودا آدرس رو بلد بودم. انقد خیابونارو بالا پایین کردیم که بالاخره ماشین پیدا شد. علی آقا زنگ زد اومدن ماشین رو با جرثقیل بردن. به علی‌آقا گفتم بره و من خودم میرم خونه. به یکم هواخوری نیاز داشتم. بعد از چند دقیقه قدم‌زدن بالاخره گوشیم زنگ خورد. انگاری یکی یادش مونده که هنوز رهایی هم هست.
-بعله؟
-دختر تو کجایی خبری ازت نیست؟
-ببخشید چون از صبح زیاد زنگ زدی دیگه حوصله‌ات رو نداشتم.
-تیکه میندازی؟
-بگو شقایق، چیکار داری؟
-رهاااااا… تو رو خدا خوب باش باهام دیگه. به خدا این‌جوری حرف بزنی دق می‌کنما.
خوب. رهای خوب. رهای حرف‌گوش‌کن. رهای منطقی. کاش یکم به اسمم می‌رفتم.
-خب خوبم. حله الآن؟
-نه اینجوری نمی‌شه. کجایی اصن؟ پاشو امشب بیا خونه ما؟ دیشب که قهر کردی رفتی نشد.
-امشب اصلا حوصله ندارم شقایق. خسته‌ام.
-چیکار کردی مگه خسته‌ای؟ شیطونی کردی نک…
گوشی رو قطع کردم و بلافاصله خاموشش کردم. شروع کردم به قدم‌زدن. کل اون خیابون رو حسابی رفتم و اومدم. قبلنا قدم زدن رو بیشتر دوست داشتم. اون موقع‌هام کسی نگرانم نمی‌شد. ولی یه فرق اساسی داشت. اون موقع‌ها با مامانم قدم می‌زدم.
مشغول قدم‌زدن بودم که یه ماشین کنارم وایساد. اَه دیگه حوصله این یه قلم رو نداشتم. کم می‌کشیم از دست اینا؟ ولی نه بوقی درکار بود و نه صدایی. یه نگاهی به راننده کردم و اون پسر دیشبیه رو دیدم. حتی اسمش هم بهم نگفت. شایدم گفت و من یادم نمی‌اومد؛ ولی دیشب بعد از اون اتفاق واقعا تو خونه‌اش امنیت داشتم. مهم نبود که اون یه غریبه بود. تو اون لحظات بهم حس امنیت می‌داد. همون چیزی که اون موقع هم لازمش داشتم. رفتم سمت ماشینش و اونم شیشه رو داد پایین.
-به به رها خانـــــــوم.
اونم منو یادش بود…
-سلام.
-علیک سلام.
یه حسی بهم می‌گفت که بازم باید اون امنیت و آرامش رو تجربه کنم.
-می‌تونم سوار شم؟
-بله بفرمایین.
وارد ماشینش که شدم، گرم‌بودن و صمیمیت رو خیلی خوب می‌شد حس کرد. چرا می‌خواست به من کمک کنه؟ بهش نمی‌اومد اهل رضای خدا و این حرفا باشه، ولی هرچی که بود من بهش نیاز داشتم.
-امشب من شام رو قرار بود بیرون بخورم اگه می‌خواین با هم بریم.
چی؟ به این زودی خودشو باخت؟ یعنی اونم یکی بود مثل بقیه؟ شایدم من داشتم اشتباه می‌کردم. در هر صورت چاره‌ای جز قبول‌کردن نداشتم.
تو مسیر داشتم به دیشب فکر می‌کردم. نه به اون اتفاق لعنتی. به این که اگه این پسره پیداش نشده بود، الآن دیگه رهایی در کار نبود. بدون این که منو بشناسه منو برد خونه‌اش. حتی بهم دست هم نزد. اون شب با تک‌تک کلماتش می‌خواست بهم بفهمونه که کاری باهام نداره. احتمالا ترس به راحتی از چهره‌ام پیدا بود.
بدون هیچ حرف دیگه ای رسیدیم. چند لحظه بعد از این که نشستیم دیدم داره با گارسون سلام و احوال‌پرسی می‌کنه و همون‌جا هم یادم افتاد اسمش رو بهم گفته، ارسلان. معلوم بود خیلی وقته همو می‌شناسن. پس فقط با من خوب نبود.
مارو به هم معرفی کرد و دوستش جوری خوشحال بود انگار بار اولشه که ارسلان رو با یه دختر می‌بینه.
-ببخشید دیگه. ما وسعمون در همین حده.
-خواهش می‌کنم.
یکم گذشت…
-منتظرم بودی یا اتفاقی هم‌دیگه رو دیدیم؟
مثه این که دیگه نمی‌تونه جلوی خودش رو بگیره. خب حقم داره. باید یه چیزایی رو بدونه بالاخره.
-اومده بودیم ماشین رو ببریم. علی‌آقا رفت و من موندم یه قدمی بزنم.
-چیز دیگه نمی‌خوای بگی؟
تو رو خدا نپرس.
-فکر کردم نمی‌خوای بدونی.
-نمی‌خواستم بدونم. چون چیزی که دیشب برام بودی با الآنت خیلی فرق می‌کنه. البته اجباری نیست. هر طور راحتی.
آره همین طوری راحتم. تو فقط همین پسر خوب بمون و از درون رها چیزی نپرس. نمی‌خوام تو رو هم داغون کنم. خداروشکر دوستش به دادمون رسید و من خودم رو با غذا مشغول کردم که از جواب‌دادن فرار کنم. اصلا میلی به خوردن نداشتم ولی گرسنگی داشت بهم فشار می‌آورد و مجبور شدم یه ذره بخورم. ارسلان جوری با اشتها می‌خورد که اگه منم اون صحنه دیشب جلو چشمم نمی‌اومد پا به پاش می‌خوردم. موقع غذا‌خوردن هم سرش پایین بود. دیگه حرفی رو وسط نکشید و سر حرفش موند و منو راحت گذاشت.
بعد از غذا رفتیم سمت ماشین…
-خب بریم خونه من؟ یا برسونمتون خونه خودتون؟
چی باید جواب بدم؟ با جواب دادن من چی می‌خواد فکر کنه درباره‌ام؟
-پس اگه می‌خواین یه تماس بگیرین که خونه نگرانتون نشن.
انگار ذهنم رو می‌خوند.
-کسی نگران من نمی‌شه خیالتون راحت.

در خونه رو باز کرد و رفتیم داخل. باورم نمی‌شد که خونه یه آدم غریبه بیشتر از خونه خودم بهم حس امنیت بده. چند دقیقه بعد صدای در اومد و ارسلان رفت درو باز کرد.
یه پسره: رام می‌دی تو یا می‌خوای مثل بچه‌ها قهر کنی؟
ارسلان رو کنار زد و وارد خونه شد و منو دید. خشکش زد. مات و مبهوت داشت منو نگاه می‌کرد.
پسره: به به خوشم باشه آقا ارسلان. می‌گفتی با گل و شیرینی تشریف می‌آوردیم. معرفی نمی‌کنی؟
ارسلان: فرشاد از دوستای صمیمیم. ایشونم رها. (یکم مکث کرد) همین، رها.
فرشاد: رها خانوم. یه اسم زیبا برای یه خانوم زیبا.
رها: سلام خوشبختم.
گندش بزنن. معلومه ازون دختربازای تیره. این دو نفر چجوری دوست صمیمی هستن من نمی‌دونم. منو فرشاد نشستیم و ارسلان رفت تو آشپزخونه چایی بیاره.
فرشاد: خب رها خانوم. این ارسلان خان عتیقه ما چجوری شما را کشف کرده؟
رها: راستش… (یه نگاه به ارسلان کردم ولی انگار براش مهم نبود که من قراره چی بگم و کار خودش رو می‌کرد) اتفاقی شد.
فرشاد: من نمی‌دونم خدا چرا از این اتفاقا نصیب ما نمی‌کنه؟
کم کم ارسلان هم اومد. فرشاد مجلس رو دستش گرفته بود و حسابی غرق حرف‌زدن بود. مدام از خاطراتش با ارسلان می‌گفت. واقعا تو صحبت‌کردن عالی بود. راحت می‌تونست یه دختر رو با حرفاش نرم کنه. انقد قشنگ خاطره تعریف می‌کرد که من دیگه داشتم با لبخند به حرفاش گوش می‌دادم. این که دوست داشتم بیشتر از ارسلان بدونم هم بی‌تاثیر نبود. ارسلان ساکت بود و فقط گوش می‌کرد. البته ناراحت نبود و هرازگاهی یه پوزخندی، لبخندی چیزی از خودش نشون می‌داد.
فرشاد: نگاه نکن الآن انقدر باشخصیت جلوت نشسته‌آ. دوران مدرسه چنان می‌شاشید تو کلاس که کلا اون روز رو تعطیل می‌کردن.
از خنده داشتم منفجر می‌شدم. قیافه ارسلان دیدنی شده بود. اصلا انتظار نداشت که دیگه فرشاد این رو هم رو کنه.
ارسلان: ای تو اون روحت فرشاد. ببینم می‌تونی این یه ذره آبرویی که داریم رو ببری یا نه.
فرشاد: به اونجاش هم می‌رسیم حالا. اصن یادم رفت واسه چی اومده بودم بابا. (به ساعتش نگاه کرد) اوه اوه مهمونی هم از کفمون رفت. من برم به آخراش برسم که از قافله عشق عقب نمونم برادر.
بلند شد و یه خداحافظی گرم با ارسلان کرد و یه گرم‌ترش رو هم با من و رفت. ارسلان تا جلوی در بدرقه‌اش کرد و برگشت پیش من.
-خدا نصیب گرگ بیابون نکنه.
با حرکت سرم حرفش رو تایید کردم.
-دیگه حنام پیشت رنگ نداره نه؟
این دفعه هم به علامت “نه” سرم رو تکون دادم.
-حالا نمی‌خوای باهام حرف بزنی اوکیه‌آ؟ من می‌ترسم گردنت رگ‌به‌رگ شه یه وقت.
ناخودآگاه لبخند غلیظی اومد رو لبام که اون شب رو کرد از بهترین شبام.

ادامه...

نوشته: SexyMind


👍 30
👎 0
18501 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

802823
2021-04-09 23:54:56 +0430 +0430

لایک به قلمتون🌹

1 ❤️

802831
2021-04-10 00:09:14 +0430 +0430

بد نبود ، حداقلش این بود زاده ی ذهن ی جقی نبود خخ

2 ❤️

802846
2021-04-10 00:23:52 +0430 +0430

اولا بگم لایک
بعدش من فقط نظر خودمو میگم به نظر من نوشتن از دو زاویه دید مختلف هم جذابه هم خسته کننده البته بیشتر خسته کننده اما نیازه ما بعضی چیز هارو در مورد رها بدونیم اما اینکه تو اون مقطع حساس از انتقام ارسلان پریدی رو رها برا من جذاب نبود و خیلی دوست دارم تا اتفاقات ارسلان رو بخونم بازم دمت گرم

2 ❤️

802872
2021-04-10 01:12:00 +0430 +0430

خوبه که داستان از زبون رها هم نقل شد .ولی کاش همزمان با هم اپلودشون میکردی .الان باید چند روز صبر کنیم تا برسه به قسمت سوم اون داستان

1 ❤️

802891
2021-04-10 01:40:43 +0430 +0430

بازم لایک. برو که فعلاً داری درست میری.
فقط بعضی دیالوگ‌ها و مونولوگ‌ها اضافی بود. همین.
منتظر ادامه‌ش هستم.
بر خلاف برخی کامنتها، اصلا هم خسته‌کننده نبود.
اتفاقاً لازم بود روایت رها مستقل و از دید خودش ارائه بشه.
چون تا الان هیچی ازش نمی‌دونستیم

2 ❤️

802929
2021-04-10 06:39:00 +0430 +0430

طرف میتونست وقتی کیر رو میذاره دهنش گاز بگیره و از جا بکنه

4 ❤️

802985
2021-04-10 13:31:58 +0430 +0430

Eldorado5555
مرسی از شما🌹 🌹 🌹

M.hoseinx
ممنون که وقت گذاشتین 🌹

hoseinbig
ممنون که داستان رو دنبال می‌کنین.
روی تاریخ انتشار قسمت ها هم من تاثیری ندارم. این قسمت رو یه هفته پیش فرستاده بود که الآن منتشر شد.

petros2012
ممنون از شما.
روی تاریخ انتشار قسمت ها هم من تاثیری ندارم. این قسمت رو یه هفته پیش فرستاده بود که الآن منتشر شد.

koochebagh
مرسی که وقت می‌ذارین دوست عزیز 🌹 🌹

Carl’Johnson
شما تو خونه هستی، بدون تهدید و در امنیت کامل. طبیعیه که اینجوری فکر کنی 😇

1 ❤️

803007
2021-04-10 16:17:40 +0430 +0430

👏👏👏👏👏

1 ❤️

803034
2021-04-10 18:43:12 +0430 +0430

یعنی هیشکی نفهمید تکراریه؟؟؟؟

1 ❤️

803041
2021-04-10 19:44:14 +0430 +0430

Snik20
🌹 🌹 🌹

kavirsard
همه می‌دونن تکراریه. همه هم می‌دونن که داستان مال خودمه 😇

0 ❤️

803052
2021-04-10 22:37:41 +0430 +0430

Dany_1993
خیلی ممنون که وقت گذاشتین دوست عزیز 🌹 🌹 🌹
لطفا جاهایی که ویرایش نیاز داره رو بهم بگین چون من بدون ویرایش امکان نداره داستان بفرستم.
داستان “منم مثل بقیه‌ام؟” رو بخونین که موازی این داستان پیش می‌ره.
داخل پروفایلم هست.

0 ❤️

804627
2021-04-18 08:38:49 +0430 +0430

خییییییییییللللللییییییییییی عالی
فوقلعاده زیبا ودوست داشتنی
هزارتا لایک هم کمه👍👍👍👍👍👍👍

0 ❤️

804856
2021-04-19 20:12:23 +0430 +0430

Satoren
خوشحالم خوشتون اومده عزیز 🌹 🌹

0 ❤️