پیدا نمیشد! هر کاری میکردم پارتنر جنسیِ همجنس، پیدا نمیشد که نمیشد. انگشت شماری هم که پیدا میشد، یک جای کارشون میلنگید. یا آدم با شخصیت و محترم و مثبتی بودن، اما تیپ و قیافه نداشتن (یعنی مطابق سلیقه من نبودن). یا تیپ و قیافه داشتن و عن اخلاق و بیشعور و غیر قابل اعتماد بودن.
مغز و روانم به فاک رفته بود. تو بحرانی ترین شرایط زندگی متأهلیم بودم. اختلافهای عمیق تمایل جنسی که با شوهرم داشتم از یک طرف و نبودش، از طرف دیگه من رو متلاشی کرده بود. من به همجنسهام هم گرایش جنسی داشتم. جدا از این مورد، نیاز به رابطه خاصی داشتم که ارضام کنه، نه سکس وانیلی و ساده و خمیازهآوری که شوهرم باهام داشت. شوهری که دوستش داشتم و این بیشتر از همه رو مخم بود! ترجیح میدادم که یک آدم نامرد و لاشی و خائن باشه تا بتونم تلافی کنم، اما شوهر من، یک وفادار و نگهبان واقعی بود. چطور میتونستم به همچین مَردی خیانت کنم؟
شهوت برای من صرفا ارضای هورمونی و جنسی نبود. مدتها عادت کرده بودم که از طریق شهوت، به روان و اعصابم مسلط بشم. فکر میکردم بعد از ازدواجم، یک پارتنر امن دائمی برای سکس پیدا میکنم و هر چقدر و اونطور که دلم میخواد سکس میکنم و ارضا میشم. اما احتمال یک چیزی رو نمیدادم. نا پُخته بودم و دنیا رو از زاویه دید خودم میدیدم. فکر نمیکردم آدمی توی این دنیا پیدا بشه که سکس توی اولویتش نباشه و از نظر تمایل جنسی، نقطه مقابل من باشه! هیچ ایرادی نمیتونستم بهش بگیرم. پیشنوازی رمانتیک قبل از سکس داشت. ریتم دخول و حرکاتش حین سکس، منظم بود. کنترل خوبی روی خودش داشت و زمان دخولش مناسب بود و صبر میکرد تا من ارضا بشم. حتی بعد از ارضا شدن، بلد بود و میدونست که نوازش بعد از سکس هم مهمه، اما همه این موارد که شاید خیلیها آرزوش رو داشته باشن، چیزی نبود که من رو ارضا کنه. من پیشنوازی و پسنوازی و رمانتیک بودن نمیخواستم. من نیاز به تنوع داشتم. نیاز به خشونت داشتم. نیاز به یکی داشتم که با من بیرحمانه و تحقیرآمیز رفتار کنه. حتی بهم صدمه بزنه! هم به روانم، هم به جسمم! حتی اگه گریه و التماس هم کردم، متوقف نشه! چیزی که من میخواستم کجا و چیزی که شوهرم بود کجا؟
چند بار این مشکل رو باهاش مطرح کردم. اولش باورش نمیشد که یک آدم از سکس، خشونت و تحقیر هم بخواد! تنوع طلبی هم درک نمیکرد. نهایتا و در ظاهر حرفهای من رو پذیرفت. چند بار تلاش کرد، اما مشخص بود که داره به روانش فشار زیادی میاره و فهمیدم که اصلا داره صدمه میبینه. عاشقش بودم. چطور میتونستم ازش بخوام چیزی باشه که نیست؟ چطور میتونستم صدمه دیدن روانش رو ببینم؟ از یک جا به بعد دیگه ازش نخواستم که توی سکس، اونطور رفتار کنه که من دوست دارم.
گاهی بخش تاریکم بهم میگفت: «تو نباید عاشق آرین میشدی و باهاش ازدواج میکردی. تو باید با پارسا ازدواج میکردی. اون همه چی بهت میداد، هر چیزی که دوست داشتی.»
دوست نداشتم تسلیم بخش تاریک درونم بشم، اما اینقدر ضعیف شده بودم که من رو گوشه رینگ گیر انداخته بود و پشت هم و بیرحمانه بهم مشت میزد. تیر خلاص هم اونجایی زده شد که شوهرم برای طِی یک دوره آموزشی، به خارج از ایران رفت. یعنی حتی همون سکس ساده و حوصله سر بر هم، از من گرفته شد.
عادت داشتم که هر روز بعد از بیدار شدن، چند لحظه توی آینه به خودم خیره بشم، اما تو اون دوران، این کار رو نمیکردم. چون آدمی رو داخل آینه میدیدم که ازش میترسیدم. آدمی که داشت تمام وجودم رو تسخیر میکرد. آدمی که هر بار میگفت: «خودت هستی و خودت. فقط کافیه اراده کنی. تنها هستی و هر کَسی رو میتونی داشته باشی. دلیلی نداره این همه زجر بکشی.»
توی هال خونه قدم میزدم و درمونده و مستأصل شده بودم. با هیچ کَسی هم اینقدر صمیمی نبودم که باهاش درد دل کنم و بگم: «نیاز شدیدم به شهوت و خشونت، داره من رو متلاشی میکنه.»
اگه همچین آدم صمیمی هم داشتم، شاید بهش چیزی نمیگفتم. چون امیدی نبود که باور و درک کنه. ناخواسته یاد یکی از جملههای نامادریام افتادم. یک بار رو به دخترهاش و درباره مسائل جنسی گفت: «رابطه جنسی، فقط برای آدمهای حیوان صفت مهمه.»
با خانوادهام قطع رابطه کرده بودم اما ذهنم هنوز درگیرشون بود. هنوز احساس میکردم چون یک زن شهوتی هستم، یعنی آدم بدیام! قسمتی از درونم، من رو وسوسه میکرد که خیانت کنم. قسمتی از درونم من رو تحقیر میکرد که چرا شهوت دارم. قسمتی از درونم معتقد بود که در هر شرایطی حق ندارم به آدمی که عاشقش هستم خیانت کنم. جنگ جهانی سوم توی درون من شکل گرفته بود. جنگی که نتیجهاش، ویرانی روانم بود.
روی دو تا زانوم و وسط هال نشستم. سرم رو بین دستهام گرفتم. سجده کردم و گریهام گرفت. به مشکلی در زندگی متاهلیم بر خورده بودم که حتی یک درصد هم بهش فکر نمیکردم. من باید چیکار میکردم؟
صدام بغض و لرزش داشت. انرژی زیادی نداشتم که کامل به خودم مسلط باشم. سعی کردم روی واژهها و جملهبندی تمرکز کنم و گفتم: «ما قبلا در این مورد حرف زدیم. اما خب هیچ وقت به نتیجه قطعی و جدی نرسیدیم. اما اینبار میخوام که انجامش بدم. من نیاز به یک پارتنر جنسی دارم آرین. چه با اجازه تو و چه بی اجازه تو، نمیتونم با هیچ مَردی باشم، اما شاید اگه یک پارتنر همجنس داشته باشم، از این اوضاع در بیارم.»
شوهرم سکوت کرده بود. تنها نکته مثبت اون لحظه این بود که جفتمون پشت گوشی بودیم و مجبور نبودم به چهرهاش نگاه کنم. میدونستم که داره لحظات سختی رو میگذرونه و باید تصمیم سختی بگیره. انگار درون اون هم جنگی به پا بود، و مقصرش من بودم. وقتی سکوتش طولانی شد، گریهام گرفت و گفتم: «هر چی بگی حق داری. هر تصمیمی بگیری، من اعتراضی نمیکنم.»
بالاخره سکوت رو شکست و گفت: «من بیشتر از همه نگران امنیتت هستم. قول بده هر کاری میکنی، امنیت خودت و زندگیمون رو به خطر نندازی.»
سعی کردم گریه نکنم و گفتم: «چَشم قول میدم.»
با هر دو تا مشتم کوبیدم روی میز کامپیوتر و با حرص گفتم: «پیدا نمیشه.»
حتی وسوسه شدم که کیبورد رو توی مانیتور خُرد کنم! برای کنترل اعصابم ایستادم و رفتم داخل آشپزخونه و یک لیوان آب خوردم. یک سال میگذشت و هنوز هیچ پارتنر جنسیِ همجنسی پیدا نکرده بودم. دیگه نا امید و تسلیم شده بودم. به هر حال چیزی به اومدن شوهرم هم نمونده بود.
غروب روز بعد که از سر کار برگشتم، تصمیم گرفتم که کامپیوتر رو هم جمع کنم. برای آخرین بار واردش شدم. عادت کرده بودم که وارد چترومهای مختلف بشم و اینکار برام یک سرگرمی شده بود. برای آخرین بار وارد چند تا چتروم شدم و فکر نمیکردم که آخرین باری در کار نباشه!
حتی همچنان و با گذشت چندین سال، اسم اون چت روم رو یادمه. هنوز هم برام غیر قابل باوره که چطور با میترا آشنا شدم. هنوز اون همه احساس و هیجان خاص و جدید رو یادمه. میترا هم مثل من یک زن متأهل بود! میترا هم دقیقا شبیه من بود! میترا هم تصمیم گرفته بود که تمایلات غیر قابل مهارش رو از طریق داشتن یک پارتنر جنسیِ همجنس، برطرف کنه!
من شبیه یک کشتی گم شده در یک اقیانوس بیانتها و تاریک بودم و میترا همون کشتی کم نوری بود که از دور دیدمش و فهمیدم که توی اون اقیانوس بیانتها و تاریک، تنها نیستم.
نوشته: شیوا
خیلی خوب حسش کردم شیوا. خیلی سخت بوده اون لحظات :(
عالی نوشتی👌👌
چه غیر منتظره!
ولی خب کاملا برام قابل درکه. میدونم برای قضیهی کافه لاگنیا ناراحت هستی و داستان اپ کردن یکی از بهترین گزینههاست برای رهایی از ناراحتی! تجربه کردم که میگم!😁❤
شیوا جان داستانهات یه ویژگی دارن. کلمه اول منتظر وایستاده تا وارد داستان بشی و گوشه یقهات رو میگیره و تا آخر میری.
خیلی حس متفاوتی داشت این نگارشت و زیبا مثل همیشه.
🍃❤🌷
چقدر متن روان و خوبی بود…بعضی وقتا زیبایی تو سادگی هست اینکه راحت ادم هرچی تو دلش هست رو بنویسه بدون کلمات قلمبه سلمبه…شاید این تفاوت قلم شما با بعضی از نویسنده ها هست 🌹
حین خوندنش، توی گوشم مدام داره این اهنگ پخش میشه :
جشن دلتنگی از داریوش
و عجیب با داستانت همخونی داره شیوا ❤
از به اشتراک گذاشتن ممنونم شیوا
حالا اگر همون همسر حتی سکس وانیلی ساده رو بهت نده چی؟
اگر اون نگهبان بودنه اون ادم حسابیه نباشه چی
چه زن هایی که اسیر چنین مردانی هستن
نهایتا بخاطر تامین شدن رو میارن ب غریبه ی بیرون از خونه
بعدم اسمشون میشه جنده و خراب
شرمنده نتونستم درک کنم چون عملا درکی از سکس ندارم رابطه عاطفی اینا هم کم بیش حالیم نمیشه ولی خب زیبا نوشتید خودتون رو به منتن تزریق میکنید و این عالیه اوردن احساس روی کاغذ کار آسانی نیس ولی شما این کارو میکنید هر چند هیچ وقت نمیتونم با خیلی از نوشته هاتون کنار بیام و هنگام خوندنش برای آروم کردن خودم به خودم صدمه میزنم اما خب متنتون اعتیاد آوره مرسی
چقدر دلی بود دیوث!
انگار نشسته بودی و از خاطراتت برام میگفتی.
جووون به تو، که تو داستان ها دیدمت❤❤
تا اونجایی که به شوهرت تمایلاتتو گفتی زندگی زن من بود ولی لامصب نگفت چرا خیانت کرد
تو توی کامپیوتر، داری دنبال دومین پارتنر میگردی
ما توی کامپیوتر پورن میبینیم و به جق بسنده میکنیم
ما مثل هم نیستیم…
خیلی جالب وآموزنده بود. درک نشدن ضربه ی روحیه خیبی بدیه هیچ وقت فراموش نمیشه
کاری به ادامه داستان ندارم و اهمیتی هم نداره اما مهم درک متقابل حقوق و احساسات تو و همسرت بود و هردوی شما تحسین برانگیز هستین
گاهی به زنانی مثل تو دیدم چه نسبت هایی میدهند. من از خیانت متنفرم اما بتو میگم پاکی بخدا این دیدگاه یک زن پاک هست هوس بحال ارین خوشبحال مردی که با داشتن چنین زنی خیاب راحتی داشته باشه. مرگ بر زن و مرد خیانت کاری که پنهانی و مخفیانه بهم دیگه خیانت میکنند و اثری خیلی تلخ روس رولن شریک زندگی خودشدن میگذارند چنین مروان و زنانی مفت هم نمیادزن .
متاسفانه منم درگیر همین مشکل هستم 😭
با اینکه متاهل هستم ولی ماهی یکی دوبار اونم بزور سکس داریم ولی سکسی که هیچ لذتی نداره و تمام ذهن و روح من و مریض کرده
منی که خیلی گرم و داغ هستم و تو این شرایط رها کرده
دست خود آدم نیست که وگرنه حتما شهوتم رو خاموش خاموش میکردم 😭
متاسفانه پارتنر مناسبی هم نتونستم پیدا کنم
و این داستان رو کاملا با روح و جانم درک میکنم
امیدوارم هیچ کس تو این شرایطی که من و امثال من هستیم قرار نگیره
بهترین ها رو براتون آرزو میکنم 🌹
I totally understand you because I was in this situation, well done my dear Shiva. ❤️ ❤️
میترا همونه که تو یه تاپیک دیگه گفتی فک میکردی اگه با اون کات کنی دیگه نمیتونی ادامه بدی؟؟؟؟؟
عالی بود شیوا، نکته خوبش اینه ک به ارین خیانت نکردی با جنس مخالفت باشی، به هر حال هر ادمی یه جوره، نمیدونم الانماین حالاتت مونده یا نه ولی زمانی میرسه ک حوصله همون رابطه ساده با ارین رو هم نداری، صرفا نه واسه اینکه سنت بره بالا…نوچ، شهوت و زندگی با ادم کاری میکنه یه موقع خشک میشی بی دلیل، ویا به همون سکس ساده و هفته ای یک تا دوبارت راضی هستی و چیزی نمیخوای
بارها و بارها به آهنگ هایی که در انتهای داستان ها قرار میدید، با دقت زیاد گوش کردم و هر بار بیشتر به این باور رسیدم که؛ نه تنها یک نویسنده خبره و خلاق هستید، بلکه یک موسیقی شناس ماهری هم هستید.
دقیقا چیزی رو انتخاب میکنی که با گوش دادن بهش و مرور دوباره داستان، کاملا همخونی داره. و این نشون میده که یک انسان عادی نیستی.
فقط و فقط به خاطر شما اکانت ساختم شیوا خانوم. شما الگوی منین. ارزومه یک بار شما رو ببینم
سلام شیوا جان
داستان قبلیتون فوق العاده بود
دس مریزاد
کافه لانگیا هم نمیدونم چی شد
این داستانتون عالیه تا اینجا🤍😘
آخ آخ آخ دیر اومدم برا دیسلایک
تگ شیوا به نظرم برای دیس خوردن و نخوندن کصتان کفایت میکنه چون یا فانتزی تری سامه و یا دوس داره خیانت کنه.
کلا همین دوتا سبکو بلده 👌
این سری فک کنم دیر رسیدم بعد لیسیدنا کامنتم میخوره 😓
شیوا…توروخدا یه کم به این چندتا اکانتای کامنتهای آخر توجه کن. توروخدا. ببین چقد واست نوشتن؟🥺 اصن از درازای کامنتاشون نمیتونی بفهمی چقد سوخته کونشون؟ دلت نمیسوزه؟ آخه خدا رو خوش میاد؟ یه توجهی کن بهشون دیگه…ببین اکانتاشونو. فقط بخاطر تو این اکانتا رو ساختنا🥺هرچند که یه اکانت فیک داره به لایکهای داستانت میگه فیک، ولی خو تو به این فیک یه نظری بیانداز🥺
به خاطر همین تمایلات خاص و تنوع طلبی به توصیه دوست روانشناسم و صلاحدید خودم ، با اولین کیس خواستگاری که همکارم هم بود، گرایش فتیش و ساب بودنم را به مشاور و روانشناسمون گفتم. بخاطر معرفی بد من، جریانمون بهم خورد.
میدونم خیلی مهمه. چون منم ممل تو تنوع طلبم و سکس وانیلی تنها خواسته ام نیست. امیدوارم یه دختر که از این نظر هم با من جور باشه، نصیبم بشه. ☹️🙏🏻🤲
شیوا جان به نظرم با تیم نویسندگانت روی فصل۲ بدون مرز کار کنی بهتر باشه.😑
ممنون آدم از خوندن داستانہات سیر نمیشہ واقعا قلم عالے و خوشے دارے
عالی بود شیوای عزیزم❤️ کاشکی این داستان هم به داستان قبلی یه پیوندی بخوره و فصل دو یا ادامه اون باشه!😍
سلام داستانهای شیوا همه عالین ولی هر کدوم با ی اسم نمیتونم ادامه داستانهاش رو پیدا کنم لطفا راهنمایی کنید ادامه داستان با چ اسمی منتشر میشه
بقول عباس کیارستمی:“چه خوبه پیدا کردن کسی که زورش به بیحوصلگیهای مابرسه”اون یکنفری که توبیحوصلگیات هم حوصلش روداشته باشی
شیوا جان داستان عالی بود فقط یه سوال دارم کل داستان های شما همین پنجاه و هشت تای داخله تگه یا بازم داستان دارید؟
شیوا جان داستان عالی بود فقط یه سوال دارم کل داستان های شما همین پنجاه و هشت تای داخله تگه یا بازم داستان دارید؟
عزیزممممم چقدر حس قشنگی به ارین و زندگیت داری
خوندن این داستان الان چقدر روان بهم ریخته منو اروم کرد
می دونی که چه حال و هوایی دارم
باعث شد یه سری چیزا دوباره برام پررنگ بشه
مرسی که هستی ❤️