آرزو (۱)

1402/02/16

بخش اول
تو دفتر پشت میز نشسته بودم. به صفحه مانیتور خیره شده بودم. گوشی روی میزم زنگ خورد. تلفن رو برداشتم و گفتم: «بله خانم؟» صدای پشت تلفن جواب داد: «خانم محمدی هنوز اون پرونده هایی که ازت خواستم رو نیاوردی که!». یه صدا تو ذهنم گفت: «گندت بزنن، پاک یادم رفت». داشتم پیش خودم فکر میکردم که الان بهش دروغ بگم؟. داشتم با خودم کلنجار میرفتم که صدای پشت تلفن گفت: «خانم محمد بیا دفترم». بدون اینکه حرف دیگه ای اضافه کنه تلفن رو قطع کرد. سرم رو تکون دادم. خون به مغزم نمیرسید. از پشت میز بلند شدم. با خودم داشتم فکر میکردم که چی بهش بگم. مطمئنن دوست داشت بفهمه چرا نمیتونم حتی کار یه منشی ساده رو انجام بدم. این کار واسم خیلی مهم بود چون به زور تونسته بودم پیداش کنم اگه اینکارو هم نداشتم نمیدونم دیگه باید چیکار کنم. باید یه چیز خوب تحویلش بدم. به یه در رسیدم که کنارش روی یه تابلو نوشته بود. مهسا صفایی، مدیر امور انسانی. بعد از اینکه چندبار به در زدم، خانم صفایی بهم اجازه ورود داد. وارد دفترش شدم. خانم صفایی یه خانم 40 ساله بود که جدیداً به خاطر سرطان سینه، سینه هاشو بریده بودن. خودش نخواسته بود که دوباره پروتز کنه. اینو یکی از دخترا چند وقت پیش بهم میگفت. یه صدا تو ذهنم گفت چرا الان داری در مورد خانم صفایی فکر میکنی؟. میخواستم جلو خودم رو بگیرم اما نمیشد. استرس داشتم. وقتی استرس میگرفتم با خودم حرف میزدم. چه لباس های خوشگلی داشت اما. شوهرش یکی از مدیرای ارشد شرکت بود. یکی دیگه از دخترا میگفت خانوادشون اینقد پول دارن که میتونن نصف شهر رو بخرن. بیچاره گاهی دلم به حالش میسوزه. دوباره اون صدا تو سرم گفت: «خفه شو!!». بهش گفتم : «خودت خفه شو!!». عالی بود حالا داشتم با خودم دعوا میکردم. این وضعیت اسفناک توسط خانم صفایی شکسته شد. یه صدا از خودش در آورد تا بهش توجه کنم. خدای من این همه مدت به زمین خیره شده بودم. گونه هام سرخ شدن. تا خواست صحبت کنه، جلوش رو گرفتم: «خانم به خدا یکم این اواخر درگیرم قول میدم دیگه تکرار نشه. میدونم که ذهنم کار نمیکنه اما بعد این تمام مشکلاتم رو پشت در میزارم و بعدش وارد میشم». خانم صفایی داشت از بالای عینک مطالعش بهم نگاه میکرد. یه پنج دقیقه پشت هم داشتم بهش قول میدادم. یهو متوجه شدم، منتظره من تا خفه بشم. یهو حرفام رو قطع کردم و ساکت شدم. همونطور که به من خیره شده بود گفت: «تموم شد؟!». آروم سرم رو پایین انداختم و گفتم: «بله».
-ببین آرزو جان، میدونم این اواخر چه مشکل سختی داری اما اگه به موقع کارایی که ازت میخوان رو تحویل ندی واقعا به مشکل بر میخوری.
-میدونم خانم، قول…(حرفم رو قطع کرد)
-قول بده که دیگه قول الکی ندی.
نمیدونستم که چی جواب بدم. فقط دلم میخواست بزنم زیر گریه. خیلی احساس حقارت میکردم. خانم صفایی یه نفس عمیق کشید و از پشت میز بلند شد. بهم اشاره کرد که روی یکی از صندلی های اطاقش بشینم. اطاعت کردم، اومد کنارم نشست. دستش رو گذاشت روی شونم. گفت: «میدونم چقدر شرایطی که توش هستی سخته». پقی زدم زیر گریه و گفتم: «دکترا میگن بیماریش خیلی پیشرفت کرده، تنها شانسی که داریم اینکه عملش کنیم. هزینه عملش اطراف صد میلیون در میاد. این تازه فقط خود هزینه عمله، هزینه بیمارستان و اینا رو چیکار کنم. این همه پول رو از کجا بیارم. خانم بابام آخرین کسی هستش که برام مونده. نه خواهر و نه برادر دیگه ای دارم که بهم کمک کنه، فامیلامونم همه یکی از یکی بدرد نخور و داغون تر. نمیدونم چیکار کنم». منو تو بغل خودش کشید و گفت: «اشکال نداره دختر، همه چی درست میشه! (یه چند لحظه مکث کرد و ادامه داد) خیلی دلم میخواست کمکت کنم اما شرکت بیشتر از بیمه نمیتونه کاری انجام بده!، میتونم از بچه ها…». حرفش رو قطع کردم: «خانم صفایی تنها دلیلی که شما از مشکل پدرم خبر دارین اینکه نمیخوام شخصیتم جلو بقیه خورد بشه، صدقه بگیر هم نیستم». آروم جواب داد: «متوجه ام، اما باید اجازه بدی یکی بهت کمک کنه».
-میخوام!!. به خدا میخوام اما نمیخوام از سر ترحم باشه.
-(دوباره یه نفس عمیق کشید) نمیدونم دیگه چطوری میشه بهت کمک کرد اما بدون خدا بزرگه دختر همه چیز درست میشه.
دستمال کاغذی بهم تعارف کرد. اشکام رو پاک کردم. از روی صندلی بلند شد و رفت دوباره پشت میز نشست. از روی صندلی بلند شدم. خانم صفایی گفت: «حالا برو به کارت برس، در ضمن میخوام تا آخر وقت امروز حتما اون پرونده ها روی میزم باشن.». خودم رو جمع و جور کردم و گفتم: «چشم خانم». از اتاقش خارج شدم. سر میز کارم برگشتم. اون روز یک ساعتی بیشتر تو دفتر موندم اما کارام رو تموم کردم و بعد از شرکت خارج شدم. سر راه از یه فست فودی دوتا شام گرفتم و مستقیم رفتم بیمارستان.

بخش دوم
تو بیمارستان کنار تخت بابا نشسته بودم و باهم داشتیم شام میخوردیم. یه خانم دکتر مو بلوند اومد داخل. ایشون رو میشناختم. همینکه وارد اتاق شد گفت: «آرزو مگه بهت نگفته بودم فست فود واسش ضرر داره.» من و بابا در حالیکه دهنمون پر بود بهش خیره شده بودیم. با دهن پر گفتم: «ناهید جون با یه بار فست فود که چیزیش نمیشه!». سریع غذا رو از بابا گرفت. بابا اعتراض کرد. غذا رو قورت دادم. ناهید با عصبانیت نگاهش کرد. بابا ترسید و چیزی نگفت. یه لحظه خنده ام گرفت. ناهید گفت: «چرا میخندی».
-از زمانیکه مامانم فوت کرده، ندیده بودم بابا از کسی اینطوری حساب ببره.
بابا یه نگاه به من انداخت و گفت: «دختر اینقدر اذیتم نکن». این حرفو که زد، لجم گرفت که اذیتش کنم. ناهید شروع کرد به چک کردن وضعیتش. به ناهید نگاه کردم و با شیطنت گفتم: «ناهید، احیانا قصد ازدواج نداری». ناهید یه لحظه مکث کرد و از نگاه من متوجه شد که دارم مسخره بازی در میارم. دوباره به کارش ادامه داد و گفت: «چرا اتفاقا قصد دارم که به شوهرم خیانت کنم، فقط دنبال یه مرد خوشتیپ میگردم». بابا گفت: «خانم دکتر به این دختر اصلا توجه نکن، یه تخته اش کمه». بدون اینکه به بابا توجه کنم گفتم: «ناهید جون مامانم میشی؟!». بابا با حرص گفت: «دختر!!». ناهید خنده اش گرفت، با لبخند گفت: «چرا که نه اما اولش بابات باید ازم خواستگاری کنه!». دستگاهی که ضربان قلب و ریتم بابا رو نشون میداد، داشت بالا میرفت. من که دیدم بابا داره عصبانی میشه شیطنتم بیشتر گل کرد. به ناهید گفتم: «ببینم زیر لفظی چی میخوای؟». ناهید خواست جوابم رو بده که یهو بابا روی تخت شروع کرد به تشنج کردن. داشت روی تخت بالا و پایین میپرید. ترسیدم. انگار که منو برق گرفته باشه. شوکه داشتم نگاه میکردم. ناهید بلند داد زد : «کرش کرد!!» بعد دکمه اتاق پرستاری رو فشار داد. یه لحظه همه چیز زیر و رو شد. پرستار ها بدو وارد اتاق شدن. من یه گوشه وایستاده بودم و نمیدونستم چیکار کنم. حتی نمیتونستم گریه کنم. یکی از پرستار ها منو از اتاق بیرون برد. ناهید داشت داد میزد: «عملیات احیا رو شروع کنین». من رو از اتاق بیرون کردن. صدای دستگاه شوک میومد. سرم داشت گیج میرفت. نمیتونستم فکر کنم. داشت بغضم میترکید که دوباره صدای دستگاه ریتم قلب رو شنیدم. ناهید گفت: «به خیر گذشت».
بیرون اتاق روی صندلی نشسته بودم. سرم رو بین دوتا زانو هام گرفته بودم. نمیدونستم چیکار کنم. ناهید اومد کنارم نشست. آروم شروع کرد، پشتم رو نوازش کرد. گفت: «آرزو جان حال بابات خوبه، فقط یکم باید استراحت کنه. به خیر گذشت». خیلی بی صدا شروع کردم به گریه کردن. اشکام همینطور داشتن میریختن. ناهید گفت: «میدونم این روزا خیلی بهت سخت گذشته ولی باید بابات رو عمل کنن، خیلی دیگه نمیتونه به این وضعیت ادامه بده».
-(در حالیکه داشتم اشک میریختم) میدونم، ولی پولش رو ندارم.
-دکتری که قراره بابات رو عمل کنه، شوهر منه میتونی…
-(حرفش رو قطع کردم) صدقه نمیخوام.
-متوجه هستم، اما آرزو غرور جون بابات رو نجات نمیده ها. بعضی وقتا باید بزاری کسایی که دوست دارن کمکت کنن.
از روی صندلی بلند شدم و فریاد کشیدم: «گفتم ، صدقه نمیخوام!!». با قدم های بلند به سمت حیاط بیمارستان حرکت کردم. فقط میخواستم بهم هوا برسه. توی حیاط داشتم قدم میزدم و تلاش میکردم نفس بکشم. نمیدونستم چیکار کنم که یهو تلفنم زنگ خورد. یه نگاه به صفحه گوشی کردم. شماره ناشناس بود. اولش خواستم قطع کنم. حال نداشتم اما نمیدونم چرا تلفنم رو جواب دادم. یه صدای مردونه پشت تلفن گفت: «خانم محمدی؟».
-(با تعجب ادامه دادم) بله، خودم هستم، بفرمایید.
-من مهندس ایرج صمدی هستم. شوهر خانم صفایی.
-(بیشتر تعجب کردم این الان این وقت شب باهام چیکار داره. حال نداشتم بخوام مودب باشم) سلام جناب مهندس، خوب هستین؟. معذرت میخوام اگه مسئله در مورد کاره، واقعا الان نمیتونم در این مورد کمکی بهتون بکنم، ایشالله فردا باهم صحبت میکنیم.
-(خواستم گوشی رو قطع کنم که گفت) لطفا قطع نکنید خانم محمدی. من امشب سر شام داشتم با مهسا در مورد شما صحبت میکردم. و این مکالمه ای که الان داریم رو مهسا ازش خبر نداره. من از وضعیت پدر شما خبر دارم.
-(خدایی اعصاب این یکی رو نداشتم) جناب مهندس خیلی ممنون ولی من به خانم صفایی هم گفتم، بنده صدقه بگیر نیستم و اصلا دلم…
-(حرفم رو قطع کرد) نه اصلا قصد همچین کاری رو هم نداشتم، بنده میخواستم یه پیشنهاد کار بهتون بدم.
-(یه پوز خند زدم) ببخشید جناب مهندس میشه بپرسم این چه کاریه که این همه دستمزد داره؟
-(مهندس با آرامش کامل گفت) حقیقتش کار عادی نیست، مطمئنم همین الان یه حدس هایی پیش خودتون میزنین، اما اگه علاقه مند بودین، من تا دو ساعت دیگه تو کافه ای که آدرسش رو براتون میفرستم منتظر شما میشینم. همون طور که بهتون گفتم این جلسه بین ما کاملا محرمانه باقی میمونه و کسی ازش خبر دار نمیشه. من تا نیم ساعت منتظر شما میشینم اگه اومدین کامل بهتون توضیح میدم اما اگه نیومدین، امیدوارم پدرتون حالش بهتر بشه. در ضمن عمر دست خداست دکترا فقط وسیله هستن.
خواستم فحش کشش کنم اما گوشی رو قطع کرد. باید چیکار میکردم؟. مغزم کار نمیکرد. به یه درخت که تو حیاط بیمارستان بود تکیه دادم. یه اس ام اس به گوشیم اومد. آدرس کافه بود.
بخش سوم
یکی از کافه های بالای شهر بود. جایی که آدمایی مثل من حداقل با این لباس ها، راه نمیدادن. وقتی وارد شدم یکی جلوم رو گرفت و گفت: «معذرت میخوام خانم میتونم کمکی بهتون بکنم؟!» یه جلیقه مشکی با یه پیرهن سفید پوشیده بود. پیش خدمت بود اما لباسش از همه لباس هایی که من تا حالا دیده بودم گرونتر بود. محکم دستم رو فشار دادم. چرا اینجام؟. دوباره داشتم با خودم حرف میزدم. گفتم: «من با مهندس صمدی قرار دارم». یه گروه موسیقی داشتن زنده اجرا میکردن. پیش خدمت یه نگاه به دفترش انداخت. گفت: «بله ایشون، میز 12 رو رزرو کردن.» بعد با دست جای میز رو نشونم داد. مهندس صمدی، یکی از موفق ترین شرکت های کشور رو اداره میکرد. چیزی که من از دخترا در موردش شنیده بودم این بود که حتی تو دوران رکود هم با کمک رانت هایی که داشت تونسته بود شرکت رو از بحران عبور بده. من خودم از نزدیک باهاش صحبت نکرده بودم. یعنی هیچکدوم از دوست هایی که من تو شرکت داشتم باهاش از نزدیک صحبت نکرده بودن. حالا من اینجام. تا ببینم این چه کاریه که نزدیک صد میلیون پول توشه. خدای من اصلا نمیدونم چرا دارم اینکارو میکنم. مهندس منتظر من بود. سر میز که رسیدم سلام کردم. یه نگاه به من انداخت و خیلی گرم گفت: «سلام خانم محمدی بفرمایید.» با دست به صندلی روبروش اشاره کرد. پشت میز نشستم. اولین چیزی که توجه من رو به خودش جلب کرد، کت و شلوار انگیلیسی گرون قیمتش بود. پیش خودم گفتم: «وای این همین کت و شلوار رو بفروشه میتونه هزینه تمام بیمارستان بابای من رو بده.». سنش همون اطراف چهل سال بود ولی با این وجود خوش تیپ بود، مگه میشه کسی با این همه پول خوش تیپ نباشه. گروه موسیقی، یه ترک جدید رو شروع کرد. مهندس گفت: «چیزی میل دارین؟»
-(دستم رو بالا بردم) نه ممنون.(پیش خودم گفتم همینم مونده تا صورت حساب یه به اصطلاح کافه، که اصلا شبیه یه کافه نیست، به بدهیام اضافه بشه)
-(یه لبخند زد) نگران هزینه اش نباشین من پرداخت میکنم.
-نه گفتم که میل ندارم. مهندس برید سر اصل مطلب چه کاری من میتونم برای شما انجام بدم که صد میلیون برام آورده داشته باشه؟
-(مهندس یه نفس عمیق کشید) ببینید خانم محمدی، من عضو یه باشگاه هستم. فقط یه سری افراد خاص عضویت این باشگاه رو دارن.
-خب اینا چه ربطی به من داره؟
-باشگاه به شما مربوط نمیشه کاری که باشگاه در اوغات فراقتش انجام میده به شما مربوط میشه.
-شما چی از من میخواین.
-افراد باشگاه یه سلیقه جنسی کاملا متفاوتی دارن که سخت میشه پیداش کرد.
-یعنی چی؟(از شدت عصبانیت نبض سرم داشت میزد)
-یعنی ما از شما میخوایم که یه شب مهمان افتخاری باشگاه ما باشین.
-(با اینکه حدس میزدم اینا ازم چی میخوان اما بازم انگار آب سرد روی من پاشیده باشن) یعنی شما از من میخواین که(صدام رو آوردم پایین تر) یه شب جنده شما آقایون باشم.
-من کلمه مهمان افتخاری رو بیشتر ترجیح میدم
-(نمیدونم چرا از اون به اصطلاح کافه بیرون نرفتم یا با مشت تو صورت این یارو نزدم، شاید واسه این بود که خودشم میدونست چاره دیگه ای ندارم.) چرا من؟ چرا یه دختر دیگه از تو خیابون پیدا نمیکنید که کارتون رو را بندازه، خیلیا مشتاقن مهمان افتخاری شما باشن
-گفتم که اعضای باشگاه سلیقه خیلی خاصی تو مسائل جنسی دارن، ترجیح میدن دختر خانم دست نخورده ای مثل شما مهمانشون باشه و از طرفی میل و رقبت شخصی هم برای اینکار داشته باشه. دلشون نمیخواد به کسی خدایی نکرده تجاوز بکنن.
-(توی دلم خندیدم خدای من اینا دیگه کین؟ حتی خدا رو هم مسخره میکنن) چطوری میخواین پول من رو بدین؟ از کجا بدونم بعد اینکه منو مفتخر کردین، پولم رو میدین.
-من همین الان یه چک به مبلغ دویست میلیون به شما میدم.
-از کجا میدونین که وقتی چک رو گرفتم فرار نمیکنم. بعید میدونم شما بخوایین بخاطر یه دختر آبروتون رو ببرین.
-(مهندس خندید) این سوال سادگی شما رو میرسونه اما جواب میدم. این حساب الان پولی نداره اما همزمان که شما وارد عمارت باشگاه بشین ما خودمون پول رو به حساب واریز میکنیم و شما بعد از مهمانی میتونین پول رو نقد کنین. در ضمن ما از تمام مراسم فیلم برداری میکنیم. میدونید که برای استفاده های شخصی.
بعد یه پاکت رو از زیر میز برداشت و روی میز گذاشت. گفت: «این لباس مهمانی شماست، چک هم داخل پاکته». یه نگاه به ساعتش انداخت و بعد از روی میز بلند شد. در حالیکه میرفت گفت: «موهای مشکی با چشمای سبز رنگتون من رو یاد جوونی های مهسا انداخت. اگه تصمیم بگیرین تشریف بیارین برای من تجربه لذت بخشی خواهد بود». گروه موسیقی ترک رو تموم کرد. به پاکت خیره شده بودم.
بخش چهارم
پیش تخت بابا نشسته بودم. ناهید گفت: «این رو امضا کنی ما برای عمل آمادش میکنیم.». بهش گفتم: «ناهید به شوهرت بگو واسه همینکه یه روز بهم وقت دادن تشکر میکنم». ناهید گفت: «مشکلی نداره اما تو مطمئنی میدونی داری چیکار میکنی؟ خودت رو تو دردسر نندازی آرزو؟». سرم رو پایین انداختم. پیش خودم گفتم: «چاره دیگه ای ندارم». صدای توی سرم گفت: «جدی چاره دیگه ای نداری؟». برگه عمل رو امضا کردم. بابا خواب بود. گونه اش رو بوسیدم. با ناهید خداحافظی کردم. آدرس خونه خودمون رو برای مهندس ارسال کردم. خودمم رفتم خونه تا آماده مهمونی بشم.
همینکه خونه رسیدم. لباس هام رو کلا کندم. لخت جلوی آینه ایستادم. قلبم داشت تند میزد. تا حالا همچین تجربه ای نداشتم. دلم نمیخواست اولیش اینطوری باشه اما این یه سکس صد میلیونیه باید واسش خودم رو آماده میکردم. باید کاری میکردم این پفیوزا… یه لحظه مکث کردم. پیش خودم گفتم اگه بهشون بگم پفیوز که اصلا میل رو رقبتی بهشون ندارم، پس میگم این انسان های محترم. باید کاری میکردم که این انسان های محترم احساس میکردن من از روی میل و علاقه شخصی میخوام این کار رو انجام بدم. پاکت رو باز کردم. توش همه چیز بود. یه لباس زیر دو تیکه سفید، خیلی خوشگل. کنارش یه لباس شب هم بود. اولش شورت رو پام کردم. طراحیش جوری بود که فقط روی کس و سوراخ کونم رو میپوشوند، و از هر طرف با سه تا نخ روی رون هام رو میپوشوند. رفتم سوتین رو تنم کنم که متوجه شدم تاحالا از این مدل سوتین ها نپوشیدم، واسه همون رفتم تو یوتیوب سرچ زدم. داشتم میخندیدم. بنظرم مسخره بود. لباس شب رو هم پوشیدم. یه لباس سفید ابریشمی بود که خیلی ساده با یه بند پشت گردنم روی تنم میموند. از گردن تا پایین کمرم لخت بود. لباس شونه هام رو هم نمیپوشوند اما خوشگل بود یه لباس خیلی ساده اما فوق العاده گرون. تو آینه به خودم نگاه کردم. شبیه دخترای پایین شهر تو لباس گرون بودم. باید آرایش میکردم. شروع کردم به خط چشم و سایه. آخرشم یه رژ لایت زدم. باورم نمیشد دارم واسه یه مشت انسان محترم این همه آرایش میکنم. تو آینه به خودم خیره شدم. با خودم گفتم ولش کن. تو همین لحظه گوشیم زنگ خورد. مهندس بود. گفت که ماشین جلو در منتظرمه. از داخل پاکت آخرین تیکه که یه جفت کفش بود رو برداشتم. با همون لباس از خونه خارج شدم. هر کی از همسایه ها منو میدید فک میکرد دارم میرم عروسی. خدا خدا میکردم کسی تو کوچه نباشه. در ورودی رو که باز کردم یکی از پسرای همسایمون رو دیدم. بنده خدا وقتی منو دید چشاش چارتا شد. وقتی بچه بودیم باهم همبازی بودیم، هیچ وقت منو اینجوری ندیده بود. خدایی تو مود خنده نبودم اما وقتی اون بیچاره منو اونطوری دید خندم گرفت. فکر کنم اون شب حتما فیلم پورن میدید. راننده جلو در منتظرم بود. در رو واسم باز کرد. سوار ماشین شدم. حالا باید تو مهمونی این آقایون محترم شرکت میکردم.
بخش پنجم
ماشین وارد عمارت شد. یه خونه خیلی بزرگ از اونا که فقط تو اینستاگرام میتونستم ببینم. ماشین وایستاد. راننده از ماشین خارج شد. من از پنجره هنوز داشتم خونه رو نگاه میکردم. خدای من استخرم داشت. در باز شدو راننده گفت: «خانم تشریف بیارین داخل». از ماشین پیاده شدم. راننده منو به داخل راهنمایی کرد. از حیاط که گذشتیم وارد عمارت شدیم. از اونجا یکی از خدمه بهم گفت که برم طبقه بالا و اینکه مهندس اونجا منتظرمه. از پله ها که بالا رفتم، روبروم یه در بزرگ بود. خدمتکار در رو واسم باز کرد. وارد اتاق شدم. اولین چیزی که توجه منو به خودش جلب کرد ارتفاع خیلی بلند دیوار های اتاق بود. یه اتاق خیلی بزرگ که فکر کنم کلمه ای واسش اختراع نشده بود چون همین اتاق اندازه کل خونه ما بود. تو اتاق تا جاییکه من شمردم 7 تا مرد با ماسک ایستاده بودن. حتی مهندس صمدی هم ماسک زده بود. ماسکشون جوری بود که فقط چشما و پیشونیشون رو پوشونده بود. از روی صدا مهندس رو شناختمش. مهندس وسط اتاق ایستاده بود و مرد ها اطراف اتاق به من زل زده بودن. مهندس گفت: «آقایون مفتخرم مهمان امشب خودمون رو بهتون معرفی کنم، خانوم آرزو محمدی». قلبم شروع کرد به تپش. یکی از مردا گفت: «مهندس نگفته بودی همچین مهمون با کمالاتی داریم، حداقل کمتر میخوردیم که بیشتر هوشیار باشیم». با یه لبخند گفتم: «منم از دیدن شما آقایون محترم خوشحالم». همه خندیدن. صدای تو سرم گفت: «رو آب بخندین». بهش گفتم: «خفه شو تا آخر امشب خفه خون میگیری». مهندس گفت: «آقایون بفرمایید لذت ببرین». یکی از مردا آروم نزدیک من شد. یه دست برد لای موهام. همونجوری خشکم زده بود. نمیدونستم باید چیکار کنم. موهام رو کنار زد و آروم نزدیک گردنم شد. خودم رو جمع کردم. خواستم یکم ازش دور بشم که با دست هاش منو نگه داشت، محکم نبود ولی تکون نمیخوردم. یه بوس محکم از گردنم گرفت. نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و یه آه کوتاه کشیدم. یکی از مردا گفت: «مهندس این مهمون عالیه، با یه بوس اینطوری شد، مطمئنم تمام شب رو لذت میبریم.». پیش خودم گفتم: «تمام شب؟». مردی که داشت با گردن و موهام بازی میکرد، خودش رو از من جدا کرد. رو به مهندس گفت: «به نظر من خوبه». مهندس جواب داد: «خوشحالم خوشتون اومده آقای قاضی». یه مرد خپل نزدیک من شد. خم شد و دستش رو برد سمت کفشام. یه نگاه بهش انداختم گفت: «بزار اون پاهای خوشگلتو ببینم عزیزم». چندشم شد. پاهام رو بردم بالاتر که بتونه کفشام رو در بیاره. بعد از اینکه کفشام رو در آورد. گفت: «به به چه ساق های خوش تراشی». شروع کرد به بوسیدن پاهام. داشت میرفت سمت رون هام که با دستام مانعش شدم. یه لحظه ایستاد و خندید. گفت: «مقاومت هم میکنه». بقیه خندیدن. کیر یکی دوتا شون از روی شلوار هاشون معلوم بود. یکی از اون ها داشت از روی شلوارش کیرشو میمالید. مهندس گفت: «آقایون شروع کنیم؟». مردی که بهش میگفتن قاضی گفت: «کی میخواد لباسشو بکنه؟» یکی از مردایی که داشت کیرشو میمالید گفت: «من سری پیش دکتر رفت سراغش اینبار نوبت منه». قاضی خندید و گفت: «باشه اقای وزیر اینبار شما اینکارو بکنین». یارو نزدیک من شد. بند لباسم رو از پشت گردنم باز کرد. بعد آروم همزمان که داشت لباس رو از تنم در میاورد دستش رو برد سمت پستونام. همونجا وایستاد و شروع کرد به بازی دادن پستونام. میخواستم کاری بکنم اما کاری از دستم بر نمیومد. فقط از دستاش گرفتم. داشت باهاشون ور میرفت. کیر گنده اش رو پشتم احساس میکردم. میخواستم بگم نکن، اما اینطوری بیشتر حشری میشد. منو کشید سمت خودش و کیرشم از روی شلوار میمالید بهم. بعد گفت: «اوفف چه کون نرمی داره». داشتم ناله میکردم. قاضی گفت: «بسه دیگه جناب وزیر حالا کلی وقت داریم». وزیر که بگی ناراحت شده بود گفت: «باشه». سینه هام رو ول کرد و لباسم رو کشید پایین. وقتی لباسم در اومد تنها چیزی که من رو از این آقایون محترم جدا کرده بود یه شورت و سوتین نخی بود. یه صندلی چرمی وسط اتاق بود از اونایی که میشه روش دراز کشید. مهندس دستم رو گرفت و سمت صندلی برد. وقتی به صندلی رسیدیم مهندس گفت: «لطفا بشینید». قلبم داشت از سینه ام در میومد. نشستم. قاضی به دکتر دستور داد: «دکتر لطف میکنید کادو پیچش کنید». مردی که بهش میگفتن دکتر جواب داد: «با کمال میل». دکتر یه طناب دستش گرفته بود. نزدیک من شد. جلوی من زانو زد. دوتا انگشت های شصت پام رو بهم چسبوند و یه گره محکم بینشون زد طوری که نمیتونستم از هم جداشون کنم. بعد شروع کرد به طناب پچیدن به دور پاهام. از نوک انگشتام تا زانو هام رو محکم بهم بست. بعد دستش رو روی شونم گذاشت و خیلی آروم روی صندلی خوابوندتم. خیلی آروم داشت رون های پام رو میبوسید. یه جوری میشدم. سعی میکردم پاهام رو جمع کنم سمت شکمم اما دکتر بهم اجازه نمیداد. دستام رو بردم که نزارم پاهام رو باز کنه که دستام رو گرفت. دستام رو برد پشتم با یه دستش نگهشون داشت. هر دو تا دستام رو از مچ بهم با طناب بست. جوری منو به خودم گره زد که نمیتونستم پاهام رو سمت شکمم جمع کنم و کلا در اختیار این مردای حشری بودم. شروع کرد به بازی کردن با سینه هام. کاری نمیتونستم بکنم. این بار حتی نمیتونستم با دستام مقاومت کنم. فقط ناله میکردم. آروم دستاش رو برد پشتم و سوتینم رو باز کرد. سینه های لختم رو این مردا داشتن میدیدن. شلوار یکیشون از همین الان خیس شده بود. مشخص بود تو شورتش پره آب شهوت شده. بعد اینکه سوتینم رو در آورد گفت: «بفرمایید آقایون مهمان امشب آماده است». من داشتم نفس نفس میزدم. اما یه حسی بهم میگفت این تازه شروع شده. نزدیکم شدن. همه بالای سرم ایستاده بودن و داشتن کیرشون رو میمالیدن. قاضی شلوارش رو کشید پایین. یه کیر گنده سیاه باهام چشم تو چشم شد. قاضی گفت: «اگه اقایون اجازه بدن من اول شروع کنم باید برم کار دارم». بقیه مردا اعتراضی نکردن. قاضی دو دستی موهام رو پشت سرم جمع کرد. با یه دستش موهام رو نگه داشته بود. بعد بهم گفت: «دهنت رو باز کن دخترم». با تردید دهنم رو باز کردم. آروم کیرش رو داشت تو دهنم جا میکرد. با دستش داشت سرم رو کنترل میکرد. اولش فکر کردم همینو میخواد اما داشت تازه کیرشو خیس میکرد. کیرش که کامل خیس شد، شروع کرد به تا ته جا کردن کیرش تو دهنم. نمیتونستم جلوش رو بگیرم. بقیه مردا کم کم داشتن شلواراشون رو میکشیدن پایین و با کیرشون بازی میکردن. قاضی داشت با کیرش به حلق من تقه میزد. زبونم رو تو دهنم جابجا کردم. خوشش اومد و محکمتر تقه زد. داشت لذت میبرد. بعد یه چند دقیقه کیرش باد کرد و با یه ناله بلند تمام محتویات تخماشو داخل دهنم خالی کرد. مردا داشتن روی تن من پنجه میکشیدن. ناله میکردم. یکیشون گفت: « برقیش کنیم؟». مهندس گفت : «چرا که نه». مهندس نشست روی صندل کنار من. در حالیکه عرق کرده بودم داشتم نگاش میکردم. دست راستش رو، روی تن من کشید و آروم دستش رو زیر شورت من برد. خودم رو جمع کردم و ناله کردم. با چوچولم داشت بازی میکرد. نمیتونستم تحمل کنم. یه لرزه خیلی سنگین به تنم افتاد. پاهام داشتن پرت میشدن. کسم شروع کرد به نبض زدن. یه آه بلند از روی شهوت کشیدم. یکی از مردا گفت: «جوون چه ناله ای میکنه، الانه که منم ارضا بشم». آب کسم دست مهندس رو کلا خیس کرده بود ولی اون توجه ای نکرد و یکی از انگشت هاش رو داخل کسم فرو کرد. قلبم داشت وایمیستاد. چشمام رو بسته بودم و سعی میکردم از دستش فرار کنم. ولی راه فراری نبود، فقط داشتم خودم رو خسته میکردم. یه انگشته دیگه رو داخل کسم فرو کرد. کسم داشت جا باز میکرد. هی خودم رو میکشیدم و جمع میکردم. یه مرد دیگه از چونه هام گرفت و کیرش رو تا دسته چپوند تو دهنم. مهندس دوباره منو ارضا کرد. چشمام سمت کاسه سرم چرخید. داشتم میلرزیدم و نمیتونستم کنترلش کنم. مردی که کیرش دهنم بود با لرزش های من ارضا شد. آب منی مرد رو که به بیرون پرت کردم گفتم: «دیگه بسته خواهش میکنم بس کنید». یکی از مرد ها کرواتش رو در آورد و دور دهنم رو بست. بعد من رو چرخوند روی کمر. شورتم رو کشید روی زانوم. یکی دیگه از مرد ها روی سینه ام نشست. سینه هام رو بهم فشار داد و کیرش رو لای اونا بالا و پایین میکرد. به مردی که روی سینه ام بود خیره شده بودم که یهو یه چیز خیس و لزج رو لای پاهام احساس کردم. یارو داشت کسم رو لیس میزد. خیلی حشری بود چون مردی که روی سینه ام بود رو کنار زد. دست های من رو باز کرد. بعد محکم از شکمم گرفت و در حالیکه نشسته بود، کس و کونم رو سمت دهنش برد. من گردنم روی مبل بود و زانو های بسته شدم رو سمت سرم جمع کرد. بعد تو همون حالت شروع کرد به لیس زدن کس من. نمیتونستم تحمل کنم. از شدت فشار ارگاسم گریم گرفت. داشتم میگفتم: «تو رو خدا بس کنید». داشتم از حال میرفتم. همه جا رو تار میدیدم. فقط صدای خنده های مرد هایی رو میشنیدم که داشتن بهم تجاوز میکردن. نمیدونم چه زمانی یکی از مردها کیرش رو داخل کسم فرو کرده بود و داشت تلمبه میزد. موهای بهم ریختم روی صورتم داشت بالا پایین میرفت. یه لحظه مغزم قفل کرد. پشت سر مردها مامانم رو دیدم. یکی از مردها لیوان مشروبی رو که دستش بود رو روی صندلی کنار گوش منم گذاشت. جاش رو با مردی که داشت منو میکرد عوض کرد و شروع کرد به تقه زدن به من. من دستم رو دراز کردم که مامانم رو ببینم. زیر لب داشتم مامانم رو صدا میزدم. مردی که داشت منو میکرد داد زد: «منو نگاه کن هرزه». من فقط میخواستم مامانم رو ببینم. مرد یه سیلی محکم در گوش من زد. نگاهم با نگاه مرد تداخل کرد. یهو داد زدم: « میخوام مامانم رو ببینم. ولم کن ». ولی مرد با تمام فشار داشت منو میکرد. دستش رو انداخت دور گردنم داشت فشار میداد. داشتم خفه میشدم. بقیه مردها داشتن فریاد میکشیدن: « ولش کن سرهنگ ». داشتم به بازو هاش چنگ مینداختم. ولی فایده نداشت. صورتم بنفش شده بود. صدای لالایی مامانم رو میشنیدم که داره برام لالایی میخونه.

نوشته: نویسنده الکی


👍 9
👎 3
17301 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

926596
2023-05-06 02:02:56 +0330 +0330

الان این کصخل دهاتیه احمد۹۱۳ میاد می‌نویسه چرندیات واقعی یک جلقی کونی کص ندیده 🤣🤣

2 ❤️

926599
2023-05-06 02:29:58 +0330 +0330

چرندیات یه مجلوق کوس ندیده بدبخت

0 ❤️

926610
2023-05-06 04:05:40 +0330 +0330

چرندیات واقعی یک دختر جلقی کیر ندیده عقده ای خیار به دست .

1 ❤️

926612
2023-05-06 04:48:59 +0330 +0330

دارم به کامنت یاشار آمریکایی میخندم :///

1 ❤️

926626
2023-05-06 07:13:20 +0330 +0330

وجدانن نخوندمش ولی من هر داستانی رو دیدم تو همین کامنت تکراری رو گذاشته بودی. آدم یاد مسعود فراستی میفته 🙌🏻😘

2 ❤️

926642
2023-05-06 10:29:13 +0330 +0330

حاجی یارو تو آخر داستان مرد بعد یکی تو کامنتا نوشته خاطرات واقعی 😂 . حاجی ریدم به مغزت.

0 ❤️

926655
2023-05-06 13:58:07 +0330 +0330

همش تا آخر داستان منتظر آقای رئیس جمهور‌ بودم🤣حیف شد واقعا سعادت نداشتن تواین گنگ بنگ باشن😆😂

0 ❤️