آرمین و هانا (۲)

1401/01/22

...قسمت قبل

بابت نظر دوستان راجع به اسلحه و اینا
داستان جذابیه شما تازه شروع کردید
اول بخونید مطمنم خوشتون میاد
آرمین و هانا بخشی از ی واقعیته و کمی هم ذهن گوزیده نویسنده قاطیشه
امیدوارم خوشتون بیاد
همچنین ادمین عزیز داستان کمی بلنده امیدوارم ب مشکل نخوریم ممنون

نفسم بند اومد.
سرش و کنار گوشم آورد و پچ زد
_عطرتو عوض کردی؟دیگه اون بوی سابق و نمیدی!
تند عقب کشیدم و گفتم
_تو زده به سرت نه؟ بذار من برم چی از جونم میخوای؟
آرمین قبل ظهور کرد. بیشتر از این نتونست خونسرد جلوه بده و عربده زد
_فکر کردی من تا تو و جد آبادت و به گه خوردن نندازم میذارم بری؟؟
ترسیده نگاهش کردم. چرا انقدر ترسناک شده بود؟حتی ترسناک تر از قبل!
_چهار سال…چهار سال پیش به من گفتن زنت مرده…هانات مرده…اون قدر جرئت پیدا کردی که سر منو کلاه میذاری زنیکه ی عوضی؟
چسبیدم به دیوار
_حالا میگی ولم کن برم… پس کی تاوان چهار سال عذابی که من کشیدم و بده؟ تو میدی… مثل سگ تاوان میدی… مثل سگ پشیمون میشی از غلط اضافه ای که کردی!
مثل خودش گفتم
_تو عذاب کشیدی؟تو که راحته واست یکی و جایگزین کنی اما اونی که واقعا عذاب کشید من بودم جناب تهرانی تو چه میفهمی من چی کشیدم؟چه میفهمی من چهار سال تو کشور غریب چه بلایی سرم اومده؟حالا میخوای انتقام چیو ازم بگیری؟تو باعث شدی من مرگ و ترجیح بدم به زنده بودن.
جلو اومد و گفت
_حامله بودی…کو اون بچه؟
از همون چیزی که می ترسیدم به سرم اومد.
دستام و مشت کردم و گفتم
_بچه ای واست مهم شده که باور نداشتی باباشی؟
عصبی گفت
_اون توله سگ اهمیتی واسم نداره. میخوام بدونم سر تو چه بلایی اومد.
نگاهم و ازش دزدیدم و گفتم
_سقطش کردم. همون موقعی که بهم شک کردی منم بچه رو سقط کردم.
صورتش اخمو تر شد و به جای حرف زدن مثل شمر نگاهم کرد.

#لیلی
وارد اتاقم که شدم آرش و دیدم! با دیدنم تند قاب عکسم و روی میزم برعکس گذاشت.
به روی خودم نیاوردم. روی صندلی پشت میزم نشستم و گفتم
_چیزی شده جناب سرگرد؟
سر تکون داد و گفت
_اومدم ببینم پرونده ی بچه دزدی به کجا رسید؟
لای پرونده رو باز کردم و گفتم
_چند تا سر نخ پیدا کردم که نشون می‌ده همشون کار یه نفره… طرف زرنگ بوده اما بازم فکر همه جا رو نکرده.
نگاه خیرش روی صورتم افتاده بود. لبخند زدم و گفتم
_آراد خوبه؟
اخماش در هم رفت و سر تکون داد.دستی به موهاش کشید و گفت
_سه شبه به خونتون رفت و آمده!
ابرو بالا انداختم و گفتم
_اوهوم امره خیره!
خیلی تابلو فکش قفل کرد. سر تکون داد و گفت
_مبارکه… انگار قضیه جدیه که رفت و آمدشون زیاده.
لبخندم و پنهون کردم و گفتم
_اوهوم فرداشبم قراره صیغه ی محرمیت خونده بشه…
چنان سرش به سمتم چرخید که حس کردم گردنش رگ به رگ شد.
نتونست بیشتر از این خونسرد باشه و غرید
_باباتم می‌خواد دستی دستی دخترش و صیغه کنه هوم؟کی هست یارو که انقدر زود بله دادین؟
لبخندی زدم و گفتم
_خیلی کنجکاوین جناب سرگرد.
دستش و روی میز کوبید و گفت
_با من بازی نکن لیلی. کیه یارو؟
شونه بالا انداختم
_همکلاسی لاله…
اخماش بیشتر در هم رفت
_همکلاسی لاله؟
سر تکون دادم و گفتم
_اوهوم. تو دانشگاه از هم خوششون اومده فرداشبم قراره صیغه ی محرمیت بخونن.
اخماش کم کم از هم باز شد و زیر پوستی خندید و با جدیت گفت
_آها… کار خوبی میکنین.
عجب آدمی بود.
تا دو دقیقه ی قبل شاکی بود و حالا میگه کار خوبی می‌کنین.
دستاشو روی میزم گذاشت و خم شد.با جدیت گفت
_برگردیم سر کارمون!
خندم گرفت اما موضع خودم و حفظ کردم و مشغول توضیح دادن سرنخ هایی شدم که پیدا کرده بودم.

#هانا
محکم دستام و تکون دادم و گفتم
_دستام و باز کن آرمین.آخه چرا طناب پیچم کردی؟
در حالی که لم داده بود روی مبل و اون لیوان کوفتیش دستش بود نگاهم کرد بدون اینکه یک کلمه جوابم و بده.
نگران آیلا بودم… تا حالا چند ساعت ازم دور نبوده بود اما الان… خدا میدونه چه حالی داره دختر بیچارم.
پنجمین لیوانشم تموم کرد و دوباره پرش کرد.
حتی برای یه لحظه هم چشم ازم برنمی‌داشت.
کلافه نالیدم
_چرا اذیتم میکنی؟من باید برم آرمین تو رو خدا دستمو باز کن بذار برم.ببین این همه سال گذشته تو هم زندگی خودتو داری منم زندگی خودم و ساختم… با اینجا حبس کردنم چیزی عوض نمیشه.

قسم میخورم یک کلمه از حرفامم نمیفهمید…لیوان بعدیش رو هم سر کشید. سرمو پایین انداختم و با ناراحتی اشک ریختم. آیلا الان بی من داشت چی کار می کرد؟
سرم و بلند کردم و خیره به چشماش گفتم
_من ازدواج کردم.می‌شنوی صدامو؟یه بچه ی دو ساله دارم. زندگی دارم بذار برم.
لیوانش و روی میز گذاشت. خم شد جلو و بالاخره بعد از چند ساعت سکوت گفت
_ازدواج کردی؟
سر تکون دادم…
_یه بچه ی دو ساله هم داری؟
بازم سر تکون دادم که خندید…
دستی به ريشش کشید که گفتم
_خوب تو هم ازدواج کردی زنتم که خیلی خوبه منو ول کن بذار برم ببین…
شیشه ی مشروبش و با عربده به دیوار کوبید.
از ترس لال مونی گرفتم.عین بمب منفجر شد. میز جلوش رو برعکس کرد که شیشه و محتویاتش شکست. با ترس توی خودم مچاله شدم. بلند شد و در حالی که همه جا رو بهم می‌ریخت عربده زد
_وقتی هنو زن منی گه می‌خوری بچه داری هرزه… چهار سال عین احمقا بالا سر قبرت اشک ریختم مثل سگ التماس کردم برگردی حالا روبه روی من نشستی می‌گی شوهر کردم. شوهر تو منمممممم!
دستاش و دو طرف صندلیم گذاشت و نفس زنون نگاهم کرد.حتی نفس هم نمی‌کشیدم.خیلی ترسناک شده بود. نفس عمیقی کشید و گفت
_وقتی من نتونستم تو چش هیچ زنی نگاه کنم تو داشتی زیر یکی دیگه ناله می‌کردی و توله پس می‌نداختی!
جواب ندادم. سرش و جلو تر آورد و غرید
_من اینجا بالا سر قبرت التماس تو می‌کردم تو اون ور دنیا چه گهی می‌خوردییی؟؟؟
جمله ی آخرش و طوری عربده زد که با ترس چشمام و بستم.
_نترس… هنوز کاری نکردم.
صاف ایستاد و گفت
_اما با کلاه گذاشتن سرم گور خودت و بچتو،اون مرتیکه رو… داداش حروم زاده تو کندی. اگه تا هفت جد و آبادت و توی قبر نلرزونم آرمین تهرانی نیستم.
تهدیدش و خیلی جدی گفت.رنگ از رخم پرید و گفتم
_با اونا چی کار داری؟ درد تو منم. آره رفتم اما چرا؟چون شوهرم بعد این همه سال بهم اعتماد نداشت. تو میفهمی چه قدر سخته با خوشحالی خبر حاملگی تو به شوهرت بدی و اونم بپرسه بچه مال کیه؟من کی به تو خیانت کردم؟ هر بلایی سرت اومد حقته آرمین. هنوزم بعد این همه سال همون آدم خودخواه و عوضی هستی که بودی.
با خشم نگاهم کرد که گفتم
_دستام و باز کن لطفا…بعدش با هم حرف می‌زنیم باشه؟
خیره نگاهم کرد و جلوم نشست و مشغول باز کردن پاها و بعدش دستام شد.
نفس راحتی کشیدم و بلند شدم… مچ دستام و مالیدم. بلند شد و خیره نگاهم کرد…
با تردید گفتم
_بهت یه ساعت زمان میدی؟که برم و برگردم؟
سر تکون داد. خوشحال یه قدم جلو رفتم که بازوم و گرفت و هلم داد عقب.
_میری اما…
جلو اومد و پچ زد
_قبلش حقم و میدی!
چشم ریز کردم و گفتم
_حق؟ چه حقی؟
تب دار نگاهم کرد و در نهایت با خشونت لبم و با لب‌هاش حبس کرد و هلم داد و چسبوندتم به دیوار…

((((((((((((((((((دقیقا کیستم ؟

ته مانده ای از خودم یا تمامِ تو ؟))))))))))))))))))

ادامه...

نوشته: hans


👍 9
👎 2
14901 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

868188
2022-04-11 01:34:39 +0430 +0430

خیلی کوتاه مینویسی

1 ❤️

868327
2022-04-11 16:27:17 +0430 +0430

خیلی کوتاه بود

1 ❤️

868340
2022-04-11 18:03:42 +0430 +0430

داستان جالبی باید باشه.
اما روند داستان خیلی کند پیش میره. خیلی.

1 ❤️

868549
2022-04-13 01:55:41 +0430 +0430

“منم بهش همین و می‌گم دایی جون اما آبجیت خیلی چشم سفیده”

بچه دوساله میتونه همچین جمله ای بگه؟؟

0 ❤️